رمان قرار نبود قسمت 20
چونه ام شروع به لرزیدن کرد. یه دور کامل دور پیست چرخیده بودیم. آرتان آروم پیچید جلوم و منم ترمز کردم. چرخو زد روی جک و پیاده شد. دستمو گرفت و از روی چرخ پیاده ام کرد چرخ منم گذاشت روی جک و دو تایی ولو شدیم روی چمنا کنار پیست ... دستمو فشار داد و گفت:
- ببین ترسا ... شاید حق با تو باشه ... ولی توی اون لحظه ... باور کن خودمم نمی دونم چرا برای کمک به آرزو هیچ کاری نکردم ... من اون لحظه اصلا آرزو رو نمی دیدم ...بغضمو فرو دادم. نمی خواست هی زر زر کنم جلوی آرتان. گفتم:- ولی اون بچه داشت ... حتی از منم مهم تر بود ...با تعجب گفت:- بچه؟!!!- خودت بهش گفتی تو رو جون بچه ات!پوزخندی زد و گفت:- آهان ... حالا تو چرا یاد بچه اون افتادی ... چرا واسه اون نگرانی؟- یعنی چی؟
خب این بچه حالا بدون مادر باید چی کار کنه؟ معلوم نیست قراره زیر دست کی بزرگ بشه ... هر چقدرم که آرزو بد بوده باشه بالاخره مامان اون بچه بود و براش از هر کسی بهتر بود ... اما حالا چی؟!دستشو جلو آورد ... موهامو کرد زیر شال و گفت:- شاید درست نباشه حالا که فوت شده اینارو بگم ... ولی مجبورم چون نمی خوام این چیزا مثل موریانه مغزتو بجوه ... آرزو ... دو ماهه باردار بود .... هنوز بچه ای به وجود نیومده بود ...- چی؟!!!!- تعجب کردی نه؟ درست عین من!- ولی ... چطوری؟- آرزو چهار ماه پیش از همسرش جدا شده بود ... ولی خوب گویا بعد از طلاقش بازم رابطه اشو با همون دوست پسرش ادامه می ده ... از همونم حامله شده بود به خاطر این قضیه خودکشی کرده بود ... من وقتی فهمیدم دلیل خودکشیش این بوده خیلی سعی کردم امیدوارش کنم و به اون بچه علاقمندش کنم ... با اینکه اون یه بچه حروم بود ... ولی بهش گفتم شاید بتونه کسیو پیدا کنه که بتونه خودشو بچه اشو با هم قبول کنه ... اونم راضی شده بود ولی من نمی دونستم از حرفای من برداشت سو کرده و فکر کرده من دارم خودمو می گم ... - خدای من!- بله ... حالا دیگه غصه اونو نخور ... اون بچه باید از بین می رفت چون توی این دنیا هیچکس منتظرش نبود.- ولی چطور .... چطور یه زن می تونه اینقدر راحت خیانت کنه؟!- ترسا تو دنیات خیلی کوچیکه و من ترجیح می دم همیشه توی دنیای کوچیک خودت بمونی ... دنیات هرچی بزرگتر بشه کثیف تر می شه و با چیزایی روبرو می شی که باورش از جون دادن برات سخت تره ... اگه بهت بگم توی این دوره زمونه مخ زن شوهر دارو خیلی راحت تر از دختر هجده ساله مجرد می شه زد باورت نمی شه ... تو باورت نمی شه که چه مشکلاتی بین زن و شوهرا بیداد می کنه و هر دو جنس چقدر راحت به هم خیانت می کنن ... راحت تر از آب خوردن ... نفهمی اینا رو بهتره ترسا بذار روحت همینطور بچه بمونه ... من تا جایی که بتونم تو رو همینجور حفظ می کنم ...با غیض گفتم:- آره تا شش ماهه دیگه! بعد از اون شاید یه دفعه ای وارد دنیایی بشم خیلی کثیف تر از این دنیایی که تو داری در موردش حرف می زنی ...با کلافگی دستی توی موهاش کشید. صدای زنگ گوشی من فرصت حرف زدن رو ازش گرفت ... بند گوشیمو آویزون کرده بودم به دسته چرخ قبل از اینکه وقت کنم پاشم آرتان پاشد و گوشیو برداشت اومد بگیرتش طرف من که چشمش افتاد روی صفحه گوشی ... یهو قیافه اش شد عین میرغضب و دستشو کشید عقب. با تعجب داشتم نگاش می کردم که دکمه گوشی رو زد و خودش جواب داد:- بله؟مات مونده بودم بهش! بچه پرو! چرا گوشی منو جواب می داد؟!!! گوشامو تیز کردم بلکه بفهمم کیه:- ترسا نیست ... امرتونو بفرمایید ...- شما چه کار خصوصی با زن من داری؟!- حالا دارم از شما می پرسم!- خیلی خب .... خداحافظ.گوشیو قطع کرد و بر و بر زل زد به من ... با اخم گفتم:- واسه چی گوشی منو جواب دادی؟ کی بود؟ چرا اینجوری حرف زدی؟دستمو کشید و بلندم کرد. زل زد توی چشمام از چمشای عسلیش آتیش می بارید:- یه سوال ازت می پرسم ... وای به حالت اگه دروغ بگی ...فقط نگاش کردم. کم کم داشتم ازش می ترسیدم. چونه امو طبق معمول گذشته گرفت تو مشتش و گفت:- شایان دوست پسرته؟!وا! روانی! حقته بگم آره حالتو بگیرم ... آخه آرتان من به تو چی بگم؟!!!!! منو چه به شایان ... با دو تا زنگ شد دوست پسرم؟! بیچاره شایان ... چقدر ترکش از این آرتان خورده تا حالا ... با اخم گفتم:- این چه سوالیه ؟! یعنی چی؟! به چه حقی به من تهمت می زنی؟!دادش بلند شد... انگار به این بشر آرامش نیومده بود:- تهمت؟!!! از این واضح تر؟! این پسره چرا باید دم به ساعت به تو زنگ بزنه؟!!!! هان؟!!!! چه کار خصوصی با تو داره؟!!!بلند تر از خودش داد زدم:- چون وکیلمه ... چون کارامو داره درست می کنه که برم ... من اگه دوست پسر داشتم دیگه چه نیازی به تو داشتم؟!!!!گوشیمو از بین دستش کشیدم بیرون و از جلوی چشمای بهت زده اش دور شدم. منتظر بودم پشت سرم بیاد ... زیادم از دستش ناراحت نبودم. غیرتاش خوشحالمم می کرد. داشتم لبخند می زدم که صداش از پشت سرم بلند شد:- وایسا ترسا ... کجا داری می ری؟محل نذاشتم ولی نیشم هی داشت گشاد تر می شد. دستمو از پشت کشید و گفت:- ترساااابرگشتم و گفتم:- هان چیه؟! وایسم بازم به تهمتات گوش کنم؟انگار فهمید عصبانیتم الکیه چون لبخند زد و گفت:- نه بیا این دوچرخه رو بگیر ... من تنهایی نمی تونم دو تا شو تا دم در بیارم ...- نوکر بابات سیاه بود ...- منم بهت گفته بودم که به خاطر همین اینقدر دوسش داشتم ...همینطور که تند تند می رفتم گفتم:- خلایق هر چی لایق ...نزدیک در رسیده بودم که دستمو از پشت دوباره کشید و کنار گوشم گفت:- آره حق با توئه ... من بی لیاقتم ... خیلی بی لیاقتم ...نا خودآگاه برگشتم و نگاش کردم. منظورش چی بود؟ نگامو که دید خم شد روی صورتم و گفت:- ناراحتی هنوز از دستم؟!با ناز گفتم:- بله ...- خب برای اینکه دیگه ناراحت نباشی یه سورپرایز دیگه هم برات دارم ...خنده ام گرفت و گفتم:- ساعت یکه ... دیگه چه سورپرایزی؟ اِ راستی! شایان بیچاره حتما کارش خیلی واجب بوده که این موقع شب بهم زنگ زده! بذار یه زنگ بهش بزنم.گوشیو از دستم قاپید در کمال پروگی گذاشت توی جیبش و گفت:- فعلا بیا بریم سورپرایزو ببین ...دروغ چرا؟! خودمم کنجکاو شده بودم. با هم سوار ماشین شدیم و یه کم اون طرف تر از پیست دوچرخه سواری وارد محوطه پینتبال شد. با دیدن تابلوی بالای در جیغ کشیدم و گفتم:- آخ جوووووووووووووووون پینتبال!!!!!لبخندی زد و گفت:- فقط یه کم! - من که لوس نیستم! توام لوس بازی در نیار حالا که اینجوری خواستی منت کشی کنی باید پای همه چیش وایسی ...سری تکون داد و گفت:- امان از تو... من که می دونم حالا می زنی منو درب و داغون می کنی که تلافی کرده باشی ...غش غش خندیدم وگفتم:- خودت گور خودتو کندی به من ربطی نداره ...اونم خندید. ماشینو پارک کرد و من زودتر پریدم پایین. با اینکه ساعت یک و نیم بود ولی جمعیت زیادی اونجا بود ... همه انگار بیکار بودن و شب جمعه اومده بودن دنبال خوش گذرونی .... قبلا بازم پینت بال اومده بودم ... یه بار با نیما و آتوسا و مانی ... که البته آتوسا لوس بازی در آورد و عقب کشید موندیم من و نیما و مانی با یه گروه چهار نفره بازی کردیم و حسابی تیربارون شدیم ... اون شب خیلی بهم خوش گذشت ... کاش امشب هم همینطور بشه .... آرتان اومد کنارم و هر دو وارد شدیم ... آرتان یواش گفت:- خدا به داد برسه ... چه خبره اینجا ... - چیه می ترسی دوباره یه بلا سرم بیاد بابام بیچاره ات کنه؟! دستشو توی کمرم گذاشت و گفت:- برو وروجک ...دو تایی رفتیم تو مسئول اونجا بهمون لباس مخصوص داد و رفتیم تو ... قرار بود با یه دختر و پسر دیگه بازی کنیم. سنگر گرفتیم و تفنگ بازیمون شروع شد ... خداییش تیراش خیلی درد داشت ولی من سرتق تر از این حرفا بودم ... آرتان بی شرف خیلی حرفه ای بود! پیدا بود حسابی اینکاره اس ... همچین اون دو تا در به درو تیر بارون می کرد که من فکم می افتاد ... اونام همه اش تو سنگر بودن فهمیده بودن حریف قدره ... نمی ذاشت من از تو سنگر بیام بیرون و همه اش منو پشت خودش قایم می کرد. منم لج کردم یه تیر از پشت زدم توی گردنش ... دستشو گذاشت روی گردنش و گفت:- آخ ...همون موقع دختری که توی گروه رقیب بود از فرصت سو استفاده کرد و شروع کرد تیر زدن به آرتان پسره هم منو هدف گرفت. عجب غلطی کردم ... یه جای سالم تو تنم نموند. صدای جیغام گوش همه رو کر می کرد. آرتان سریع به حالت عادی برگشت و منو هل داد پشت سنگر و خودش با یه حالت عجیبی پسره رو تیر بارون کرد ... اصلا دختره رو نمی زد ولی پسره رو با غیض می زد ... بازم فکر دخترونه کردم ... چون پسره منو زد آرتان اینجوری داره تیکه تیکه اش می کنه. بالاخره اونا تسلیم شدن و کنار کشیدن. آرتان هم که حسابی خسته شده بود اومد سمت من و گفت:- خوبی؟ سالمی؟!- بابا بی خیال! بازیه دیگه ...یهو دیدم نگاش عوض شد. تفنگشو پرت کرد اونطرف و سریع اومد کنار من ... ترسیدم از دیدن قیافه وحشت زده اش و گفتم:- چیزی شده؟!!!!آرتان دستشو آورد جلو ... آروم کشید بالای لبم و گفت:- اون عوضی زد توی صورتت؟!دستشو که برد عقب انگشت خونیشو دیدم ... سریع دستمو آوردم بالا و کشیدم به دماغم ... داشت خون می یومد ... یه ضربه خورد توی صورتم ولی شدت نداشت فکر نمی کردم باعث خونریزی بشه ... سریع یه دستمال از جیبم در آوردم گرفتم جلوی دماغم و گفتم:- بازی اشکنک داره سر شکستنک داره ...دستمو کشید و گفت:- بریم درمونگاه ...- ول کن آرتان ... به خدا من از روزی که زن تو شدم تا حالا صد بار کارم به دکتر کشیده ... قبلا من اینجوری نبودم ... اینم الان خوب می شه فقط یه ضربه خورده.- ترسا! تو کم خونی الان سرت گیج می ره ... لجبازی نکن!راست می گفت سرم کم کم داشت گیج می رفت. نشستم روی نیمکت توی محوطه و گفتم:- من اینجا می شینم ... تو برو برام یه چیز شیرین بگیر ... خوب می شم زود ...سرشو تکون داد و سریع دوید سمت بوفه ... باز دوباره مهربون شده بود ... سرمو بالا گرفته بودم و سعی داشتم از خونریزی جلوگیری کنم که یه نفر نشست کنارم. با این فکر که آرتانه گفتم:- آرتان دستمالم پر از خون شده ... یه دستمال دیگه داری بدی به من؟دستمالی جلوی صورتم قرار گرفت. دستمالو گرفتم و اومدم تشکر کنم که با دیدن یه پسر غریبه سیخ نشستم سر جام و دستمال از دستم افتاد. پسره با دیدن حالت نگام خندید و گفت:- چیه چرا اینجوری نگام می کنی خانوم خوشگله؟ بده بهت کمک کردم؟ ااا چرا دستمالو انداختی؟ بذار یکی دیگه بهت بدم.دستشو کرد توی جیب شلوارش و در حالی که یه دستمال دیگه از پاکت دستمالش در می آورد گفت:- کی زده توی دماغ خوشگل کوچولوت ... برم جیزش کنم ...اینقدر از حرکاتش تعجب کرده بودم که نمی دونستم باید در جواب اون همه پروگی چی بگم! با شنیدن صدای آرتان پشت سرم سکته کردم در حد بوندسلیگا! - من زدم توی دماغش ... توام دوست داری طعمشو بچشی؟قبل از اینکه پسره بتونه چیزی بگی یا من بتونم جلوشو بگیرم مشتش خورد توی دماغ پسره ... مات مونده بودم اون وسط آرتان پسره رو هل داد عقب و اومد سمت من ... می دونستم بیشتر از این ادامه نمی ده. پسره هم فهمیده بود رقیبش خیلی قدره بیخیالش شد و ترجیح داد بین بازوهای دوستاش که سعی داشتن جلوشو بگیرن بمونه. خدا رو شکر مثل بقیه دخترا نبودم که تا دعوا می بینم جیغ جیغ راه بندازم ... همیشه هم هر جا دعوا می شد من وایمیسادم با لذت تماشا می کردم. ولی در مورد آرتان نمی دونم چرا همیشه یه ترس خاصی داشتم. شاید چون نمی خواستم حتی یه تار از موهاش کم بشه. آرتان مچ دست منو گرفت و کشید از اونجا بیرون. سرم خیلی گیج می رفت و دستمالم پر از خون شده بود. آرتان هم که دید تعادل ندارم دستشو انداخت دور شونه ام و زمزمه وار گفت:- اذیتت که نکرد ...- نه ...- مطمئن؟!- مطمئن ... تو چرا وقت نمی دی آدم توضیح بده ... زدی دک و پوز یارو رو پیاده کردی ....لبخندی زد و گفت:- کسی که به زن من متلک بگه سزاش همینه ... ولی خودمونیم ترسا ... نمی شه یه لحظه یه جا تنهات بذارماااا ...لبخند زدم و گفتم:- خوشگلیه و هزار تا دردسر!منو نشوند توی ماشین و بدون اینکه در جواب حرفم چیزی بگه از داخل نایلونی که دستش بود یه آب پرتغال در آورد یه کیکم باز کرد و هر دو رو داد دستم و گفت:- بخور ...بدون حرف گرفتم خوردم. باید تقویت می شدم. وگرنه سرگیجه ام کار دستم می داد. تا تهشو که خوردم خیالش راحت شد و سوار ماشین شد. پرسشگرانه نگاش کردم و گفتم:- دیگه می ریم خونه؟!- چیه؟ خسته شدی؟ شایدم بهت خوش نگذشته ...- اتفاقا خلی هم بهم خوش گذشت ... ولی ساعت دو و نیمه ...با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت: - جدی می گی؟!- معلومه! پس فکر کردی ساعت چنده؟!- چقدر زمان زود می گذره ...بازم فکر دخترونه کردم. وقتی با منه زمان براش خیلی سریع می گذره! یه حسی بهم می گفت همه افکار دخترونه ام درسته ...وارد خونه که شدم با ذوق اول از همه رفتم توی اتاقم ولی با دیدن تخت خواب بهم ریخته ام گفتم:- اااا آرتان ... یهو ساکت شدم! بهتر بود چیزی نگم ... آرتان این مدت رو اینجا می خوابیده! سر جای من! چه حس قشنگی داشتم ... این نشونه خوبی بود ... آرتان اومد پشت سرم و گفتم:- بله چیزی شده؟- نه ... نه ... چیز مهمی نبود ...- ترسا ...- بله؟- توی این مدت ...- توی این مدت چی؟ چرا حرفتو کامل نمی کنی؟- سیگار که نکشیدی؟!خیلی هوس کرده بودم ولی نکشیدم. از وقتی فهمیده بودم آرتان از سیگار و آدمای سیگاری بدش می یاد دیگه چشم نداشتم سیگارو ببینم چه برسه به اینکه بکشم ... سرمو به نشونه نفی تکون دادم. لبخندی زد و گفت:- اگه کشیده بودی ...- اگه کشیده بودم چی؟ هان؟ هان؟ هان؟خندید و گفت:- یکی از من می خوردی یکی از دیوار ...- اینبار دیگه واینمیسادم نگات کنم ...- برو بچه پرو!رفتم توی اتاق و خندیدم. صدام کرد:- ترسا ...لحنش یه جوری بود ... به خدا که عوض شده بود. نگاش کردم. سرشو زیر انداخت و گفت:- به خونه خوش اومدی ...دلم ضعف رفت. یه قدم بهش نزدیک شدم. بازوهام داشت ضعف می رفت برای اینکه دور کمرش پیچیده بشه ... داشتم کم کم از خودم بیخود می شدم. ولی سر جام وایسادم ... نباید کاری می کردم. نمی خواستم فکر کنه به یه چشم دیگه بهش نگاه می کنم. داشت با چشمای منتظرش نگام می کرد... به خدا قسم که داشت با چشماش التماس می کردم برم جلو ... غرورمو بشکنم ... ولی نشکستم. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- ممنون .... آرتان شب خیلی خوبی بود ... ازت ممنونم- خواهش می کنم ... خودم بیشتر بهش نیاز داشتم.مغرور خر! چپ چپ نگاش کردم که خندید و رفت به سمت اتاق خودش. من به اون ضد حال زدم اونم به من! لباسمو عوض کردم و افتادم روی تخت ... بوی عطر تلخ آرتان پیچید توی دماغم ... همه رخت خوابم بوی اونو گرفته بود .. سعی کردم فراموش کنم آرتان توی اتاق بغلی خوابه ... سعی کردم فراموش کنم بهم محرم و حلاله ... سعی کردم فراموش کنم بهش نیاز دارم و دیوونه وار دوسش دارم ... سعی کردم همه چیزو فراموش کنم و چشمامو بستم.
صبح از صدای زنگ مکرر تلفن بیدار شدم ... ساعت یازده بود ... سریع لحافو کنار زدم و پریدم از اتاق بیرون آرتان خونه نبود ... همینطور که داشتم با خودم فکر می کردم صبح جمعه کجا رفته! رفتم به سمت گوشی و برش داشتم:- الو ...صدای متعجب نیلی جون توی گوشی پیچید:- الو ...فکر کنم هنوز خبر نداشت من برگشتم خونه. بیچاره از شنیدن صدای یه دختر توی خونه پسرش لابد الان سنگ کوب کرده. به خصوص که صدام هم گرفته بود ... با خنده گفتم:- سلام نیلی جونم ... - ترسا عزیزم تویی؟- بله که منم! پس فکر کردین کیه؟ نکنه آرتان یه زن دیگه هم گرفته ...صدای جیغ نیلی جون کرم کرد. گوشیو از خودم فاصله دادم تا خوب هیجاناتش فروکش کرد و بعد دوباره گوشیو در گوشم گذاشتم و با خنده همه چیزو براش تعریف کردم. بیچاره داشت از خوشحالی پس می افتاد. گفت شب حتما بهمون سر می زنن بعدم تصمیم گرفت زنگ بزنه به بابا تشکر کنه. تلفنو که قطع کردم در خونه باز شد و آرتان اومد تو ... با دیدن ساک ورزشی که دستش بود لبخند زدم و گفتم:- تو با چه جونی پا شدی رفتی باشگاه؟!!!!- اولا سلام ... دوما دیشب اصلا خوابم نبرد منم صبح پاشدم رفتم باشگاه ...- عوضش من جای توام خوابیدم- بله از چشمای پف کردتون مشخصه ... تلفن کی بود؟- مامانت ... شب می یان اینجا ...- وقت نکردم بهش بگم بالاخره شاخ غولو شکستم و تو رو آوردم خونه ...همینطور که می رفتم سمت دستشویی گفتم:- کلی خوشحال شد بنده خدا ...روی میز وسط حال برگه ای دیدم که باعث شد سر جا وایسم ... عقب گرد کنم و برگه رو با حیرت بردارم. فیش ثبت نام کنکور برای رشته تجربی بود ... با تعجب برگه رو نشونش دادم و گفتم:- این چیه آرتان؟!!!اونم همینطور که می رفت سمت اتاقش شونه بالا انداخت و گفت:- تیری در تاریکی ...دیگه منتظر سوالای من نشد و رفت توی اتاقش ... نگاهی به برگه انداختم و آهسته گفتم:- امان از دست تو ... آخر کار خودتو کردی؟! ولی اشکالی هم نداره ... به قول خودت تیری در تاریکی ... آرتان رفت توی حموم و منم رفتم دستشویی ... بعدش هم تند تند مشغول غذا پختن شدم که گرسنه نمونیم .... از حموم که اومد بیرون با همون حوله سورمه ایش اومد توی آشپزخونه و گفت:- ا غذا درست کردی؟ من تازه می خواستم بگم پاشو بریم رستوران- فکر کردی من بی عرضه ام؟!لبخندی زد و شیشه آبو برداشت و گذاشت دم دهنش ... با اعتراض گفتم:- من نمی دونم تو که همیشه عادت داشتی با لیوان آب بخوری حالا چرا مث من شدی؟ شیشه امو همه اش دهنی می کنی ...شیشه رو گذاشت سر جاش و اومد سمت من. ملاقه رو گرفتم بالا که اگه خواست اذیتم کنه بکوبم توی سرش. ولی مهلت کاری رو به من نداد. دستاشو حلقه کرد دور کمر من و با یه حرکت منو از جا کند و نشوند لب اپن! عن بچه کوچولو ها! انگشت اشاره اشو آورد نزدیک صورتم آروم کشید روی لبام و گفت:- خانوم کوچولو اینو همیشه یادت باشه که من شوهرتم ...صداش لحنش حرکتش همه و همه داشتن منو خل می کردن. می خواستم از دستش داد بزنم. دوست داشتم سرمو ببرم جلو و لبامو بچسبونم روی لباش ... اونم آب دهنشو قورت داد و سریع از آشپزخونه رفت بیرون. مشتمو کوبیدم روی اپن و زیر لب گفتم:- لعنتی!این چه حسی بود که جدیدا من پیدا کرده بودم. می دونم آخرم کار دست خودم می دم. اون شب در حضور نیلی جون و پدر جون شب خوبی سپری شد نیلی جون حرفای جدید می زد که باعث می شد من سرخ بشم و آرتان حرص بخوره ... دلش نوه می خواست! همینو کم داشتم فقط! پدر جونم حرفای نیلی جون رو تایید می کرد. آخر سر آرتان مجبور شد قبول کنه تا دست از سرمون برداشتن. بعد از رفتن اونا با آرتان بر و بر به هم نگاه کردیم و یهو دوتایی زدیم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند! زندگی ما هم چه زندگی شده بود! اون شب بازم از آرتان فرار کردم دیگه موندن کنارش به صلاحم نبود ... صبح روز بعد بیدار شدم که برم کلاس زبان ثبت نام کنم. ترم قبل الکی الکی از همه چی عقب افتادم. داشتم از خونه می رفتم بیرون که آرتان از اتاقش اومد بیرون. با دیدن من قدمی جلو اومد و گفت:- کجا به سلامتی؟- سلام صبح بخیر ...- سلام صبح توام بخیر ... کجا می ری؟- خب معلومه! کلاس زبان!- مگه ثبت نام کردی؟- نه تازه دارم می رم ثبت نام کنم ...- خیلی خب پس دیر نمی شه بیا تو کارت دارم بعد خودم می برمت ...- چی کار داری؟- بیا تو تا بهت بگم.اون رفت توی دستشویی منم رفتم توی آشپزخونه تا بساط صبحونه رو آماده کنم. داشتم چایی می ریختم که اومد تو گفت:- نسوزونی خودتو خانوم کوچولو ...لیوان چایی رو کوبیدم روی میز و گفتم:- آرتان می شه دیگه به من نگی خانوم کوچولو؟ با تعجب نگام کرد و گفت:- چرا؟!- آرزو .... بهم می گفت خانوم کوچولو ...- آرزو؟!!نشستم روی صندلی و سرمو تکون دادم. اومد نشست روی صندلی کناری من. سرمو گرفت بین دستاش و گفت:- همچین می گی آرزو بهم می گفت انگار دوست چندین و چند سالت بوده! ترسا اون بهت می گفت خانوم کوچولو ... چون من بهت می گفتم!- اون از کجا می دونست؟- چند بار حرف زدن تلفنی منو با تو شنیده بود ...- خب ... تا می گی من یاد اون می افتم ...- نمی خوام هیچی تو رو یاد اون بندازه ولی تو باید به این نتیجه برسی که آرزو هیچی نبوده ... هیچ چیز مهمی نبوده که تو به خاطرش اینقدر به خودت فشار بیاری ...به دنبال این حرف سر منو در آغوش گرفت. ضربان قلبم رفت روی سیصد ... چشمام گشاد شدن ... در
هنوز اون بی صاحاب تنته ... پاشو درش بیار گفتم ...- نمی خوام ... اصلا به تو چه؟ دوست دارم همینو بپوشم ... دلم می خواد عکسامو بزنم به دیوار تا همه ببینن ... دستمو کشید و از روی تخت بلندم کرد. با خشونت منو در
آغوش کشید که حس کردم استخونام دارن له می شن. آروم و شمرده شمرده در گوشم گفت:- می رم بیرون ... وقتی برمی گردم دیگه این تنت نباشه ... فهمیدی کوچولو؟همینطور که این حرفا رو می زد آروم دستشو روی بدنم حرکت می داد. شل شده بودم توی بغلش ... می دونم علت بغل کردنش این بود که تحکم حرفشو در گوشم بیشتر به رخم بکشه ... ولی من چرا داشتم لذت می بردم؟ یعنی حرکت دستش روی بدن من بی معنی بود؟ یعنی نفسای داغش که داشت گردنمو می سوزوند بیخود بود؟ یعنی آهی که کشید بی مفهوم بود؟ آه کشید و منو ول کرد و از اتاق رفت بیرون. تن بی جونمو انداختم روی تخت ... دوباره در باز شد و اینبار آتوسا اومد تو ... با دیدن من بی توجه به حالتم گفت:- این شوهرت چش شد؟ داشتم صداش می کردم ولی رفت از در بیرون .... عین ببر وحشی شده بود انگار ...حرفش هنوز تموم نشده بود که با دیدن من و عکسم روی دیوار لبخندی شیطانی روی صورتش پخش شد و گفت:- حالا فهمیدم بدبخت چش شده بود ... تورو اینجوری دیده ... حالی به حالی شده ...
وقتم نداشته کاری کنه ... زده از خونه بیرون ... آره از چشای سرخش پیدا بود یه چیزیشه ...اینم چه دل خوشی داشت! از جا بلند شدم و بی توجه به اون از داخل کمدم یه بلوز توری مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم ... اینم قشنگ بود و تن خور فوق العاده ای داشت. آتوسا با تعجب گفت:- چرا عوضش کردی؟! قشنگ بود که!- اینجوری راحت ترم ...دوباره روی گونه ام رژ گونه زدم و گفتم:- بریم بیرون خواهری ببینم چی کار کردی ...آتوسا خندید و در حالی که دنبال من می اومد بیرون گفت:- تو انگار از اونم بدتری ... آتوسا میوه ها رو خیلی قشنگ روی میز چیده و تزئین کرده بود ... شربت هم توی تنگ های بلوری درست کرده بود ... دستی روی شکم برجسته کوچولوش کشیدم و گفتم:- ببخشید خواهری با این وضعت خیلی زحمت کشیدیا ...- خواهش ... بالاخره یه خواهر که بیشتر نداریم ... - مانی کی می یاد؟- زنگش زدم تو راه بود ...همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد. وای خاک بر سرم مهمونا اومدن. ولی آرتان که نبود! منم که کسیو نمی شناختم حالا چه خاکی باید تو سرم می ریختم؟ با دلهره رفتم طرف آیفون و جواب دادم. در کمال خوشخبتی صدای شاد و شنگول شبنم و بنفشه پیچید توی آیفون و منم نفسی از سر آسودگی کشیدم و درو باز کردم. با جیغ و داد اومدن تو ... بنفشه از همون دم در قر می داد ... از کاراش خنده ام گرفت و کشیدمش تو خونه. شبنم چلپ چلپ منو ماچ کرد و گفت:- تولدت مبارک بی شعور ...- میسی ... کادوت کو؟- وا! چه پرو! همین که یادم بود از سرتم زیاده بچه ننر! بنفشه و آتوسا هم تند تند منو
بوسیدن و تولدمو تبریک گفتن. آتوسا با وسواس گفت:- خب امشب تولد می گرفتی دیگه ...نمی شد بگم آرتان اصلا یادش نبود. برای همینم به ناچار گفتم:- دوستاش فقط امشب می تونستن بیان ... اگه می گفتیم تولده زشت می شد ... می گفتن شام عروسیو شب تولد می خوان بدن که کادو بگیرن ...- همینه که هست ... شام عروسی که بی کادو نمی شه ...دوباره صدای زنگ بلند شد. ولی اینبار زنگ در خونه بود ...بنفشه شلنگ و تخته اندازون رفت درو باز کرد و آرتان با اون تیپ خفنش اومد تو ... خواستم بی توجه بهش برم توی آشپزخونه که دیدم پشت سرش مانی و نیما هم اومدن تو! نیما؟!!! اینجا چی کار می کرد؟ مگه آرتان نگفت دعوتش نکرده؟ آرتان برای اینکه سوتی کار خودشو بگیره رو به من گفت:- عزیزم دم در بودم که مانی و نیما اومدن ... نیما خان افتخار نمی دادن به زور آوردمشون تو ...هایییییی! عین خر موندی تو گل نه؟ ضد حال زدی ضد حالم خوردی! حقته! با خوش رویی ازشون استقبال کردم و نیما رو هم یه کم زیادی تحویل گرفتم. اصلا هم به چشم غره های آرتان محل نذاشتم. وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم رفتم توی آشپزخونه که ببینم چیزی کم و کسر نباشه. بنفشه هم با غر غر اومد تو و گفت:- آقا خب یعنی چی؟ این مهمونی که مال متاهلاست ... من و این شبنم گور به گوری باید سرمون بی کلاه بمونه؟!- شکایتشو به من نکنه ... برو به خود آرتان بگو ... - اه! به هیشکی هم نه و به آرتان ... همچین نگام کنه که زنده و مرده ام تو گور بلرزن ... راستی بی شعور کاری صورت ندادین هنوز با آرتان؟ یه جوری نگات می کنه!با خنده گفتم:- گمشو ... این اصلا احساس سرش می شه؟ من جلوی این لختم راه برم یه نگاه می اندازه بعد باد می اندازه تو گلوش می گه برو یه چیزی بپوش اینجوری سرما می خوری ...دو تایی زدیم زیر خنده و ولو شدیم روی صندلیا. همون وقت آرتان اومد توی آشپزخونه ... بیچاره بنفشه قبضه روح شد نمی دونم چرا اینقدر همه از آرتان می ترسیدن. درسته که یه وقتایی ترسناک می شد ولی نه همیشه. بنفشه زیر لب یه چیزی بلغور کرد و از آشپزخونه پرید بیرون. آرتان به بهونه آب خوردن رفت سر یخچال و رو به من گفت:- لباست بهتر شد ... با خشم نگاش کردم و خواستم برم بیرون که پرید دستمو گرفت و شیشه آبو گذاشت روی میز و گفت:- ببین ترسا ...با عصبانیت گفتم:- من کورم چیزی نمی بینم ...نفس عمیقی کشید و گفت:- آخه خانوم من ... من که یه بار به شما گفته بودم بعضی از دوستام نگاه درستی ندارن ...- به من ربطی نداره ... فکر نکن لباس عوض کردم ازت ترسیدما .... نخیر آقا! فقط نخواستم شب خودمو خراب کنم ...- آهان یعنی برای خودت مهم نیست که بقیه دیدت بزنن ...خون به صورتم دوید. دستمو از دستش کشیدم بیرون. چندشناک ترین نگاهمو پرت کردم تو صورتش و از آشپزخونه زدم بیرون. صدای زنگ بلند شد. خود آرتان اومد درو باز کرد و گفت اومدن ... دوستاش پشت سر هم تند تند می رسیدن و من همه اشونو با هم داشتم قاطی می کردم. خانوماشون خیلی خون گرم بودن و حسابی هم منو تحویل می گرفتن ... ولی مرداشون! حق با آرتان بود یه سریاشون نگاه های بدی داشتن ... خوب شد تاپمو در آوردم با اینکه لباسم پوشیده بود اینجوری نگام می کردن دیگه چه برسه به وقتی که لباسمم باز باشه! کارم شده بود تعارف کردن:- بفرمایید تو رو خدا ...- ازخودتون پذیرایی کنین - چرا اونجا؟ بفرمایید بالا بشینید ...- لباستون رو بدید براتون آویزون کنم ...پدرم در اومده بود ... بنفشه برای اینکه مجلسو از خشکی در بیاره رفت طرف ضبط و روشنش کرد. صدای موسیقی که بلند شد انگار توی همه دینامیت گذاشتن ... منفجر شده و ریختن وسط ... همچین قراشونو خالی می کردن که انگار منتظر یه همچین فرصتی بودن ... جالبی اون مجلس این بود که مشروب توش سرو نمی شد کسی هم سراغی ازش نمی گرفت. انگار آرتان کلا اهل این برنامه ها نبود ... اینو از حرف یکی از دوستاش فهمیدم که گفت:- آرتان امشبم نوش بی نوش؟!آرتان اخمی کرد و گفت:- شاهین ... تو که می دونی ...- ای بابا گفتم شاید حالا که مزدوج شدی عقیده ات عوض شده باشه ...بعد نگاهی به من کرد و گفت:- خانوم شما یه کم نصیحتش کنین ... من نمی دونم چرا اینقدر با آب شنگولی بده ...لبخندی زدم و گفتم:-
والا هر کاری می کنم که به حرفم گوش نمی ده ... فکر کنم آخرم باید ترکش کنم تا از غم فراغم هم بخوره هم بکشه ... شاهین غش غش خندید و گفت:- چه خانوم روشن فکری داری آرتان ... بابا دمت گرم ترسا ...چه زود پسر خاله شد! بیا اینم عاقبت صیمیمت با مردا ... نگاه آرتان خون گرفته بود ... ترسیدم و سریع از مهلکه گریختم ولی هنوزم دلم خنک نشده بود. دوست داشتم این مهمونی رو زهرمارش کنم همونطور که اون زهرمار من کرد ... همه داشتن اون وسط توی هم می لولیدن ... لامصب آهنگ جدید اشکین بود ...- می خوام امشب بوس بارونت کنم بعد یه لیوان کافی مهمونت کنم اس ام اس اومد نخونم کلی داغونت کنم بگی این چه کوفتی بود بزنم پریشونت کنم آخه من مرض دارم آخه من مرض دارمرفیقای خز دارمتو خونه قفش دارمتو رو من لوس می کنممی برم و بوس می کنمدیگه طاقت نیاوردم. بهترین موقعیت بود که حال آرتانو بگیرم. شیرجه زدم به سمت نیما که نشسته بود و حسابی گرم صحبت با مانی بود ... من نمی دونم تو این موقعیت اینا چه جوری حرفشون می یومد. مهلت هیچ عکس العملی بهشون ندادم دست نیما رو گرفت و کشیدمش وسط ... نیما با حیرت گفت:- چته ترسا ؟!- نیمایی می خوام باهات برقصم ...من داشتم می رقصیدم ولی نیما داشت فقط نگام می کرد:- دختر خوب ... این شوهر تو نزده می رقصه ...دستشو کشیدم و گفتم:- زود باش دیگه! همه دارن نگامون می کنن ...ناچار شد باهام همراهی کنه ... لامصب! همیشه به رقصش غبطه می خوردم مردونه می رقصید ولی محشر بود باید وادارش می کردم یه تکنو هم بزنه ... اصلا چی می شد اگه امشب خودم عربی می رقصیدم؟! توی این فکرا بودم که نیما گفت:- ترسا ... آرتان داره بد نگام می کنه ... برات دردسر می شه دختر خوب من برم بشینم؟!- حرف نزن نیما ... خب اذیتم می کنه! حقشه!- اذیت؟! چی کارت می کنه مگه؟- بیخیال ... الان فقط مهم اینه که بچزونمش ...دست نیما رو کشیدم و یه جورایی خودمو انداختم تو بغلش نیما بیچاره سرخ شد خودشو کشید عقب و گفت:- ترساااااا نکن دیوونه .... داری با غیرتش بازی می کنی!- مگه نمی گی دوسم داره؟ کو؟ پس چرا کاری نمی کنه؟!- از اون اول که اومدیم همه نگاه و توجهش مال توئه! اینا نشونه چیه ... ولی بازم بهت ثابت می کنم ...- وای وای علیرضاز ...- هان؟!- هیچی گوش کن ... خودمم شروع کردم با آهنگ بخونم ...- مرض داری نمی سازی؟علیرضازو می گیری بازی؟برو برو از خود راضی ..وای چقده تو بد فازی ...حالا من که خودم رو مودم نبودم .. بودم بندریش کنم ببینم اون دستای قشنگو رو هوابذارید ببینم اون لرزون سینه ها رو یالا ...حالا وقتشه اسمت بشه شهلا طلا ...من می خوام دست به سرت کنم تو رو بپرم با یکی هی بگم برومن می خوام که تو رو همسرت کنمحرص بدم اما نمی خوام تو رو پر پرت کنم آخه من مرض دارم آخه من مرض دارم ...نیما خنده اش گرفت و گفت:- واقعا داره تورو می گه ها ...غش غش خندیدم و گفتم:- ا نیما به دنبال این حرف هلش دادم که چشمم افتاد به آرتان. تکیه داده بود به اپن و داشت خیره خیره نگام می کرد. قسم می خورم اگه یقه اشو شل می کرد دود می زد بیرون ... کامل پیدا بود داغ کرده. یکی از دوستاش رفت طرفش و یه چیزی بهش گفت ولی بدون اینکه به یارو حتی نگاه هم بکنه سرشو به نشونه نفی تکون داد. اینقدر خشن شده بود که دوستشم وحشت کرد و گذاشت رفت ... نیما هم متوجه آرتان شد و گفت:- مرد روی عشقش تعصب داره ...نه روی هم خونه اش ... برو از دلش در بیار ...- بیخیال نیما! عمراً- هنوزم بهت ثابت نشده؟- چی؟- اینکه دوستت داره ...- معلومه که نه ...- می خوای بهت ثابت کنم؟- چه جوری؟- کاری نداره که ... آخر مجلس یه آهنگ آروم می ذاریم واسه رقص تانگو ...- خب؟- اینجور وقتا هر دختر و پسری می ره تو فکر اونی که دوسش داره ...فقط نگاش کردم. خودش ادامه داد:- شک نکن که می یاد طرفت که باهات برقصه ... حتی برا امتحانش یکی از دوستاتو بفرست که بره باهاش برقصه ولی می بینی که قبول نمی کنه. آدم دوست داره فقط با اونی که دوسش داره تانگو برقصه ... مگه اینکه کسیو تو زندگیش نداشته باشه ...پوست لبمو جویدم و گفتم:- بد فکری هم نیست ...دست زد به کمرم و گفت:- برو به مهمونات برس ... رقص خوبی بود ممنون ...- من از تو بیشتر ممنون نیمایی ...- برو زلزله ... شوهرتو دق دادی ...خندیدم و رفتم پیش بنفشه و شبنم. بنفشه نشگونی از بازوم گرفت و گفت:- لا گور بری ... این بیچاره چشاش خشک شد از بس تو رو نگاه کرد و تو محل نذاشتی ... چه قریم می دادی اون وسط برای من!- چشش دراد! - باز چی شده که تو دندون تیز کردی؟!- هیچی همین بی احساسیش لجمو در می یاره ...- بیخیال بابا ... این کجاش بی احساسه! از نگاهای این من به جای نیما اشهدمو خوندم ...- فعلا نقطه ضعفش شده نیما ... منم دارم می تازونم ...- از بس تو خبیثی ...خندیدم و رفتم توی آشپزخونه تا یه سینی شربت بریزم ببرم که نیما از پشت سرم گفت:- ترسا دارن زنگ خونه تون رو می زنن ...- نیما جون قربون دستت درو باز کن ... من فعلا دستم بنده.نیما سری تکون داد و رفت. منم رفتم توی آشپزخونه و مشغول ریختن شربت ها شدم. همون موقع فشار شدید دستی رو توی پهلوم حس کردم و دادم بلند شد:- آخ ... آخ ...می خواستم بچرخم ولی هر کسی که بود محکم چسبیده بود بهم و اجازه نمی داد. اومدم جیغ بزنم که صدای آرتان از کنار گردنم بلند شد:- چیه؟! انگار خیلی بهت خوش می گذره ... به نام من به کام نیما خان ... آره؟!- برو کنار آرتان ... پهلومو سوراخ کردی ...- برم کنار که بری توی بغل اون نیمای لعنتی؟- به تو ربطی نداره که من چی کار می کنم؟!- اشتباه به عرضتون رسوندن خانوم کوچولو ... من سیب زمینی نیستم ... من شوهرتممممم- هی شوهر شوهر نکن ... تو فقط یه اسمی توی شناسنامه من ...- اون اسم توی شناسنامه هم حرمت داره ... اگه بخوای بی حرمتش کنی لهت می کنم ...- ا نه بابا! چه غلطا! نه من سوسکم نه تو دمپایی ... له کردن من به این آسونیا نیست آقا ...- ترسا اون روی سگ منو بالا نیار ...- تو که همیشه اون روی سگت بالا هست ... یه بارم شده اون روی خوبتو نشون بدی؟چقدر بی انصاف بودم وجدانم سرم داد کشید:- پس فطرت این پسر اینقدر به تو خوبی نکرده تا حالا؟بلندتر سر وجدانم داد زدم:- تو خف بمیر وسط دعوا نرخ تعیین نکنه من جلو این اگه کم بیارم کلاهم پس معرکه است ...آرتان منو چرخوند به طرف خودش و گفت:- خوب گوش کن ببین چی می گم ... خوش ندارم دیگه دور و بر نیما ببینمت! فهمیدی؟!با سرتقی زل زدم توی چشماش و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:- واسه تو چه فرقی داره که من دور و بر کی باشم؟ توام برو با هر کی دوست داری برقص اگه من گفتم چرا!- آبرو برای من نذاشتی جلوی دوستام ... مگه من مث تو بی
آبروئم ...- اااا نه بابا! قربون اون دوستای با آبروت برم ... یعنی می خوای بگی ندیدی چقدر راحت با زنای همدیگه می رقصن؟ نترس اونا از تو روشنفکر ترن ...دست کشید توی موهاش. مشخص بود کم آورده ... راه افتاد که بره از آشپزخونه بیرون و گفت:- در هر صورت یه بار دیگه دور و بر نیما ببینمت مسئولیت اتفاقی که بعدش می افته پای خودته ...با اینکه رفته بیرون ولی داد زدم:- وای وای ترسیدم ...__________________نکبت! فکر کرده کیه؟! فقط بلده داد بزنه ... می رم از شرت راحت می شم. آخ نه ! می دونم دلم برای داد و هواراش هم تنگ می شه . خداییش ترسا اگه عین سیب زمینی باشه و تو با هرکی خواستی بچرخی اونم هیچی نگه خوشت می یاد؟ معلومه که نه! پس چرا اینقدر حرصش می دی؟ چون خوشم می یاد ... سرک کشیدم ببینم مهمون جدیدی که اومده تو کیه ... با دیدن طرلان که مشغول خوش و بش با آرتان بود تازه فهمیدم مهمونمون کی بوده ... بی شرف حتی به من نگفته بود طرلان هم دعوته! سینی شربتو بردم بیرون دادم دست شبنم و ازش خواهش کردم پذیرایی کنه خودمم رفتم به استقبال طرلان ... از وقتی که بهتر شده بود خیلی گرم تحویلم می گرفت. یه کم خوش و بش کردیم من رفتم سراغ بقیه مهمونا ... داشتم با خانوم یکی از دوستای آرتان حرف می زدم که صدای نیما از پشت سرم بلند شد. - ترسا ...از خانومه عذر خواهی کردم و برگشتم سمت نیما:- جانم؟- ترسا این دختره که الان اومد تو کی بود؟ - کی؟- من رفتم درو روش باز کردم .... چشم و ابرو مشکیه ...با خنده گفتم:- همون خوشگله؟-
آره ...- نمی شناسیش؟- باید بشناسم؟- شب عروسی من و آرتان یادت رفته آرتان داشت با این خوش و بش می کرد؟ - اا این همون دختره اس؟- آره ...- نسبتش با آرتان چیه که تو اصلا روش حساس نیستی؟- ا فکر کردی من حسودم؟!- نه اصلاً ... همون وقتم که حسی به آرتان نداشتی می خواستی چشماشو در بیاری دیگه چه برسه به الان! خندیدم و گفتم:- دختر خاله اشه ...- نامزدی ... چیزی ...با خنده جیغ زدم:- نیمااااااااااااااونم خندید و گفت:- کوفت آبرومو بردی ...- هان چیه؟ چشمت گرفته؟- نه بابا ... فقط دیدم خیلی خانوم و با وقاره ...آهی کشیدم و گفتم:- الان اینجوریه قبلا عین من بوده ...- یعنی چی؟- قضیه اش مفصله ...- کاری به قضیه اش ندارم ... می گم مگه تو چته که می گی قبلا عین من بوده؟- هان ! از اون لحاظ! ببین خوب من جنگولک بازیم زیاده ... طرلان خیلی خانوم و آرومه ...- وقار ربطی به شیطنت نداره ... تو شیطونی ولی متانت هم داری ...خر کیف شدم و با نیش باز گفتم:- مرسی نیماییییییی ...دستی خورد سر شونه ام:- ترسا ... بیا با اشکان و خانومش آشنا شو ...منو کشید کنار و در حالی که بازومو فشار می داد گفت:- تذکر انگار تو گوشت فرو نمی ره ... باید باهات با خشونت برخورد کنم ...- تو کاری جز فرو کردن انگشتات تو دست من نداری؟! له کردی دستمو ...- ترسا ... کاری نکن که مجبور شم بهت ثابت کنم شوهرتم!زل زدم توی چشماش و با خشونت گفتم:- از توی وحشی هیچی بعید نیست ...اومد جوابمو بده که گوشیش زنگ زد. چپ چپ نگاهی بهم کرد و جواب داد:- الو ...- دستت درد نکنه ... می یام الان دم در می گیرم ...جبران می کنم.- قربونت خداحافظ ...بعد از قطع کردن گوشی منو ول کرد و با چند تا از دوستاش اشاره کرد و همه با هم رفتن بیرون ...معلوم بود قضیه اشکان و خانومش هم نقشه بوده که منو از نیما جدا کنه. با تعجب نگاشون کردم و شونه بالا انداختم. شبنم اومد دستمو کشید و گفت:- بیا یه ذره هم با من قر بده ... نمی شه که فقط با نیما ...نگاهی کردم به مهمونا که همه دست از رقصیدن برداشته بودن و به صف ایستاده بودن. تعجب کردم و رو به شبنم گفتم:- اینا چشون شده؟!شبنم هم شونه ای بالا نداخت که یهو همه اشون با هم شروع کردن به خوندن:- تولدت مبارک .... تولدت مبارک ... هنگ کردم به معنای واقعی و چشمم افتاد به در ورودی ... آرتان با یک کیک بزرگ که روش دو تا فشفشه گنده روشن بود اومد تو ... دوستاش هم اینطرف اونطرفش داشتن دست می زدن. همه می خندیدن ولی من حتی خنده ام هم نمی یومد ... آرتان ! آرتان ! آرتان ! من چی بگم به تو؟! آرتان کیکو داد دست یکی از دوستاش تا ببره بذاره روی میز و آغوششو به روی من که هنگ کرده بودم باز کرد. جلل خالق! به حق کارای هرگز ندیده از آرتان! می خواست منو جلوی جمع بغل کنه؟! باید کاری می کردم وگرنه دیگه خیلی تابلو بازی می شد. خودمم خیلی دوست داشتم بغلش کنم ... آتوسا از پشت سر هلم داد و با غیض گفت:- تعجب بسه ... دستای شوهرت خشک شد ...اون ناکس هم وایساده بود سر جاش ... به ناچار رفتم طرفش و توی آغوش گرمش گم شدم. دستاشو دور کمرم حلقه کرد منو محکم چسبوند به خودش و در گوشم گفت:- تولدت مبارک عزیزم ...دلم ضعف رفت. انتقام و همه چیز یادم رفت ... با بغض گفتم:- آرتان ...و سرمو بالا گرفتم و زل زدم توی چشماش ... از چشماش خوندم که فقط داره نقش بازی می کنه و هنوز از دستم شاکیه بدجور ... برای همینم سریع خودمو جمع و جور کردم و از آغوشش اومدم بیرون. آرتان دستمو گرفت و گفت:- عزیزم ... وقتشه که شمعاتو فوت کنی ...باورم نمی شد که آرتان شب تولد منو یادش باشه! دوتایی با هم رفتیم پشت میزی که کیکو گذاشته بودن روش ... کیکم شبیه عدد بیست به لاتین بود ... یه دو و یه صفر ... تو دلم به خودم غر زدم:- چیه انتظار داشتی الان شکل یه قلب باشه؟! زهی خیال باطل ...آرتان با خونسردی فشفشه ها رو برداشت و بیست تا شمع کوچیک توی کیک فرو کرد و همه رو روشن کرد. بعد کنارم ایستاد و گفت:- فوت کن خانومم ..نگاش کردم .... با اینکه حرفاش همه اش ریا بود ولی به دلم می نشست. خواستم فوت کنم که بنفشه و شبنم با هم با هیجان در حالی که آخر جمعیت بابا و پایین می پریدن گفتن:- آرزو کن ... آرزو کن ...آرتان گفت:- اینا خرافاته ... فوت کن!چشمامو بستم. دوست داشتم آرزو کنم ... اگه خرافاتم بود دلمو شاد می کرد ... خواستم آرزو کنم که راحت کارام درست بشه برم کانادا ... پس آرتان چی؟! خواستم آرزو کنم آرتان عاشقم باشه و منو نگه داره ... پس کانادا و تحصیلاتم چی؟! چشمامو باز کردم و فوت کردم:- خدایا هر چی به صلاحمه همون
بشه ...صدای تولدت مبارک دوباره اوج گرفت ... دوستای آرتان شروع کردن با هم بگن:- ما کیک می خوایم یالا ... ما کیک می خوایم یالا!آرتان با لبخند گفت:- اول کادو ... هر چیزی عوارض داره ...خانوما هم با دست و سوت موافقتشون رو اعلام کردن ... همه می دونستن که اون شب تولد منه و با دست پر اومده بودن ... حتی بنفشه و شبنم و آتوسا و مانی و نیما ... کادوی همه به کنار ... کادوی آرتان و نیما هم به کنار ... مونده بودم نیما کی کادو گرفته! اون که اصلا دعوت نبود! وقتی همه کادوشون رو دادن صدای جیغ و هورای خانوما بلند شد که آرتان باید کادوشو بده ... آرتان هم با لبخند خواست کادوشو بیاره که نیما گفت:- کادوی من مونده ...صدای دندون قروچه کردن آرتان رو به خوبی حس کردم. با لبخند گفتم:- نیمایی من اصلا توقعی نداشتم ...- این چه حرفیه؟ مگه می شه واسه تولد زلزله چیزی نگیرم؟با خنده باکس خوشگل مشکیو سفیدو از دستش گرفتم و بازش کردم. نیما دقیقا ایستاده بود کنار دست من و آرتان ... داخل باکس یه بلوز خیلی شیک سفید رنگ بود با دور دوزی و مرواریدای طلائی ... به اضافه یه عطر که بوی شیرین فوق العاده ای داشت و از مارکش فهمیدم کلی پولشه ... صدای دست و سوت همه بلند شد با محبت به مانی نگاه کردم. مانی هم لبخندی زد و گفت:- این بلوزو ست همین شلواری که پات کردی گرفتم ... ولی خب خبر نداشتم می خوای امشب بپوشیش وگرنه زودتر به دستت می رسوندمش ...آرتان با حساسیت گفت:- مگه شلوارو شما گرفتی نیما جان؟نیما نگاهی به آرتان کرد و گفت:- مگه ترسا نگفتی بهت؟ سوغاتی ایتالیاشه ... مال گذشته هاست ... آرتان سری تکون داد و گفت:- آهان ...ولی رگ گردنش که زده بود بیرون خبر از حال داغونش داشت. نیما خم شد در گوش من گفت:- من فرار! فکر کنم زیاده روی کردیم ...نیما رفت و من خندیدم. آرتان با حرص باکس و هدیه ها رو از من گرفت و گذاشت زیر میز ... دوباره صدای همهمه اوج گرفت که می خواستن کادوی آرتان رو ببینن ... آرتان مشخص بود هیچ دل و دماغی نداره و به زور داره مراسم رو ادامه می ده. یه جعبه مخملی گرفت طرفم و گفت:- تولدت مبارک ..سردتر از خودش گفتم:- ممنون ..جعبه رو از دستش گرفتم و باز کردم. همه داشتن سرک می کشیدن ... خدای من! چه دستبند و پابند خوشگلی ! طلای سفید و زمرد! چشمای همه خانوما چهار تا شده بود ... نقش بازی کردن رو کنار گذاشتم .. سردیمو فراموش کردم و با محبت گفتم:- ممنونم آرتان ...ولی آرتان همونطور سرد گفت:- قابل تورو نداره ...دستبندو برداشت و بست دور مچ دستم ... انگشتش که خورد به دستم تازه فهمیدم دستش سرده سرده ... با نگرانی نگاش کردم. فکر کنم یه کم زیاده روی کردم ... بچه ام انگار حالش خیلی بد شده بود. پابندو برداشت که ببنده
ولی سریع از دستش گرفتم و خودم بستمش دور مچ پام. دوست نداشتم جلوم زانو بزنه. آرتانو فقط تو اوج دوست داشتم. مشغول بستن قفل پابند بودم که دوستاش با هم شروع کردن به خوندن:- ترسا آرتانو ببوس یالا ... یالا ... یالا...ای بابا ... اینام که کلا امشب گروه سرود تشکیل داده بودن ... آرتان نگام کرد. حالا باید چه خاکی تو سرم می کردم؟ آتوسا از اون ته بهم اشاره کرد یالا دیگه. چاره ای نبود ... روی پنجه پا بلند شدم و گونه اشو بوسیدم ... آرتان هم با لبخند نگام کرد ... این لبخند دیگه واقعی بود! مطمئنم .... دوستاش ول کن نبودن. اینبار خوندن:- آرتان ببوسش یالا ... آرتان ببوسش یالا ...آرتان هم خونسردانه خم شد ... لپمو گرفتم جلوی صورتش که دستشو آورد بالا ... صورتمو با دستش داد بالا و زیر گلومو بوسید ... یا پنج تن! حس کردم فشار برق قوی از بدنم رد شد ... حس عجیبی داشتم. بدنم به لرزه افتاده بود. دوستای لعنتیش دوباره خوندن:- یواش یواش ... بذار رو لباش ...همینو کم داشتم! درسته که از خدام بود ... ولی نه جلوی همه! اولین بوسو توی خلوت دوست داشتم ... توی یه حس و حال عاشقانه شاعرانه .... اوهو چه غلطا! این حرفا از من بعید بود ... ولی حسم بود چی کارش می کردم؟ دوستاش هنوز می خوندن. شبنم و بنفشه غش کرده بودن از خنده ... نگاه نیما هم انگار غم داشت. ولی بقیه عادی به ما خیره شده بودن ... آرتان صورتمو گرفت بین دستاش و زل توی چشمام ... یه کم نگام کرد بعد زل زد به لبام .... می خواستم التماس کنم الان نه آرتان. چشمامو بستم .... چیزی نمی تونستم بگم. دستاشو که از روی صورتم برداشت چشمامو باز کردم. رو کرد به سمت دوستاشو و گفت:- دیگه پرو نشین ... وقت خوردن کیکه ...همه خندیدن و نشستن. نفس راحتی کشیدم که بیخیال شد. خدارو شکر! کیک رو بریدیم و بین مهمونا پخش کردیم. بعد از خوردن کیک نیما همینطور که از کنارم رد می شد و می رفت به سمت ضبط گفت:- الان وقتشه ...منظورشو فهمیدم و بیخیال پامو انداختم روی پام. صدای موسیقی بلند شد و چراغا هم خاموش شد. دوباره صدای جیغ و سوت بلند شد و همه دوتایی رفتن وسط. چقدر این دوستای آرتان هیجان داشتن! حواسم به آرتان بود که به دیوار روبروی من تکیه داده و داشت به جمعیت رقصنده نگاه می کرد. از این بشر آبی داغ نمی شد. با تاسف سری تکون دادم و به سمت نیما نگاه کردم. نیما هم نگاهی به آرتان کرد و یه دفعه اومد طرف من ... مونده بودم چه قصدی داره ... جلوم خم شد و خیلی آهسته گفت:- این شوهر تورو فقط باید تحریک کرد تا یه تکونی به خودش بده ...- الان چی کار کنم؟دستمو گرفت و کشید به سمت وسط سالن. یهو یه نفر از پشت دستمو گرفت و با صدایی خشم آلود گفت:- اجازه بدین رقص آخر رو با همسرش بکنه نیما جان ...نیما چشمکی یواشکی به من زد و رو به آرتان گفت:- بله خواهش می کنم ...با رفتن نیما آرتان منو کشید توی بغلش. دوست داشتم سرمو بذارم روی سینه اش و هیچی نگم ... اونم هیچی نگفت ... صدای عماد طالب زاده که بلند شد بیشتر توی سکوت غرق شدم ... چقدر شعرش به دلم نشست:- علاقه ام به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگ تر شدهاز اون وقت که تو با منی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهعلاقه ام به تو خیلی بیشتر شده می دونم نمی تونی درکم کنیولی اینو
یادت نره عشق منمی میرم اگه روزی ترکم کنی می خوام لحظه لحظه به تو فکر کنمنمی خوام کسی سد راهم بشهنمی خوام کسی جز تو پیشم بیادبه جز تو کسی تکیه گاهم بشهمنم که می میرم برای چشاتمنم که می میرم واسه خنده هاتمی خوام بیشتر از اینم عاشق بشمکمک کن بتونم بمونم باهاتعلاقه ام به تو خیلی بیشتر شدهحالا روزگارم قشنگ تر شدهاز اون وقت که تو بامنی حال منمی بینی خودت خیلی بهتر شدهمحو این آهنگ زیبا بودم ... چقدر به حال من می خورد. نمی دونم چرا ولی حس می کردم فشار دست آرتانم دور کمرم بیشتر شده و یه جور عجیبی منو چسبونده بود به خودش ... یه کم که بیشتر تو اوج آهنگ فرو رفتیم یکی از دستاشو از دور کمرم برداشت و کرد لای موهام ... سرمو چسبوند روی سینه اش ... صداس نفسای عمیقشو می شنیدم. داشت موهامو بو می کرد ... منم داشتم عطر خوشبوشو می بلعیدم بی اراده سرمو گرفتم بالا ... تو اوج آهنگ بود ... آرتان هم داشت نگام می کرد ... توی نگاه جفتمون یه چیز بود ... خواهش برای اینکه دیگری مهر سکوتو بشکنه ولی حیف .... فاصله صورت آرتان با صورتم هی داشت کم و کمتر می شد ... و شدت نفسای منم داشت بیشتر و بیشتر می شد ... دستشو گذاشت زیر چونه امو سرمو آورد بالا تر ... توی نگاش تمنا و تب موج می زد ... تب خواستن ... خودمو سپردم به دستش ... منم میخواستم ... سرش اومد پایین ... دیگه چیزی نمونده بود چشماشو بست ... منم بستم ... هر آن منتظر داغ شدن لبام بودم که یهو چراغا روشن شد و صدای دست و هورا بلند شد ... لعنتی! آرتان سریع از من فاصله گرفت و من نفس بریده رفتم نشستم روی صندلی ... حالم یه جور
عجیب غریبی بود که قابل توصیف کردن نیست ... توی جمعیت چشمم افتاد به نیما که دستش دور کمر طرلان بود و حسابی مشغول بگو بخند بودن. به چشمام اعتماد نکردم و دوباره نگاه کردم ... خودش بود ... حس و حال خودم یادم رفت و لبخند زدم ... پس نیما واقعا از طرلان خوشش اومده بود ... باید توی اولین فرصت همه چیزو راجع به طرلان بهش می گفتم ... اصلا دوست نداشتم طرلان یه ضربه دیگه بخوره ... طرلان لیاقت این خوشبختی رو داشت ... نیما هم همینطور ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید