رمان قرار نبود قسمت 21
شام رو که آوردن من هنوزم سر جام نشسته بودم. آرتان دوباره درگیر پذیرایی شده بود و حواسش به من نبود ... شاید حتی اون لحظه قشنگ رو
هم فراموش کرده بود ولی من حسابی تو فکرش بودم ... بعد از اینکه میز
شام چیده شد همه یکی یه بشقاب برداشتن و رفتن سر میز تا هر چی که می خوان بکشن ... ولی من حتی میل به غذا هم نداشتم. بنفشه اومد کنارم و گفت:
- پاشو برا من کلاس نذار ...- تو آدمی که من بخوام برات کلاس بذارم؟- ببین با من یکی به دو نکنا ... از دست تو و آرتان دلم خونه!- وا چرا؟- فقط دوست پسر من این وسط زیادی بود؟- خب می خواستی به آرتان بگی دعوتش کنه ... یا می خواستی با خودت بیاریش ...- بهراد با کلاس تر از این حرفاست که بدون دعوت جایی بره ... منم رو به شوهر تو نمی زدم ...- باشه بابا
خانوم! ببخشید من شرمنده که امشب بهتون خوش نگذشت ...شبنم با یه بشقاب پر غذا اومد و گفت:- کی گفته خوش نگذشت؟ خیلی هم خوش گذشت .... گوش به حرف این نده کسی نبود باهاش برقصه دپسرده شده. بنفشه زد تو سر شبنم و رفت که برای خودش غذا بیاره. پیدا بود که حسابی با بهراد صمیمی شده. وگرنه بنفشه آدمی نبود که به خاطر کسی تو سرش بزنه ... بیخیال به میز غذا نگاه کردم. چطور بود که من هیچ اشتهایی نداشتم؟! ظهرم که غذای درست و حسابی نخورده بودم. شبنم کنارم نشسته و در حالی که غذاشو می خورد گفت:- تو چرا نمی ری غذا بیاری؟- فعلا اشتها ندارم ...- اوهو! چه لفظ قلم! - شامتو کوفت کن ...شبنم شانه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد ... آرتان در حالی که یه بشقاب غذا دستش بود و مشغول صحبت با یکی از دوستاش بود بهمون نزدیک شد. آنچنان گرم حرف زدن بود که فکر کنم اصلا منو ندید ... توی همین فکرا بودم که دستشو با بشقاب گرفت به طرف من. اصلا به من نگاه هم نمی کرد و داشت سرشو در تایید حرفای دوستش تکون می داد. حس خوبی بهم دست داد و بشقاب رو گرفتم و گذاشتم روی پام. از هر غذایی یه کم برام کشیده بود. حتی نگام نکرد که ازش تشکر کنم. ازم فاصله گرفت و با دوستش به اون سمت سالن رفتن شبنم که داشت خیره خیره به ما نگاه می کرد بعد از رفتن آرتان خندید و گفت:- ای بسوزه پدر عاشقی!خندیدم ... از ته دل. اشتهام یهو باز شد و شروع کردم به خوردن.همه مهمونا رفته بودن ... آرتان مشغول جمع کردن ظرفای اضافه بود ... حتی حال نداشتم یه تیکه چیز جا به جا کنم فقط می خواستم بخوابم. باید ازش تشکر می کردم ... بایت مهمونی ... بابت تولدم ... بابت توجهش ... ولی چطور؟! اون به خاطر عکسا اینقدر منو عصبی کرده بود که الان هنوز هم نمی تونستم
خودمو راضی کنم و برم ازش تشکر کنم. تو دلم گفتم:- همون موقع ازش تشکر کردی ... بیخیال دیگه بیا برو بخواب. از جا بلند شدم. سر جاش ایستاد و نگام کرد. کرواتش شل شل دور گردنش بود و یقه پیرهنش هم تا وسط سینه اش باز بود. نگام روی سینه اش میخکوب شده بود ... دوباره داشتم داغ می شدم ولی نمی خواستم من برم به طرفش. آرتان منتظر نگام می کرد. سرمو زیر انداختم و گفتم:- می رم بخوابم ...منتظر پاسخش نشدم. اونم چیزی نگفت ولی نگاه سنگینشو تا وقتی که رفتم توی اتاق روی خودم حس کردم. در اتاقو بستم و نشستم لب تخت. باید با این احساس چی کار می کردم؟ گوشیمو روی ساعت هفت کوک کردم و دراز کشیدم. می خواستم صبح بیدار بشم و قبل از رفتن به کلاس زبان خونه رو مرتب کنم. با اینکه خیلی خوابم می یومد ولی خوابم نمی برد. تصمیم گرفتم برم از داخل یخچال یه لیوان دوغ بردارم بخورم بلکه خوابم ببره .. از بچگی تا دوغ می خوردم زود خوابم می برد. از اتاق که اومدم بیرون متوجه شدم پذیرایی کامل تمیز شده ... همه ظرفای کثیف توی آشپزخونه روی هم تلمبار شده بودن ... رفتم سر یخچال و یه لیوان بزرگ دوغ ریختم و نشستم تا تهشو خوردم. ساعت سه بود ... باید زودتر می خوابیدم تا صبح راحت بیدار بشم. داشتم می رفتم توی اتاقم که حس کردم از توی اتاق آرتان یه صدایی می یاد. پاورچین پاورچین نزدیک شدم و گوش کردم:- قرار نبود چشمای من خیس بشه قرار نبود هر چی قرار نیست بشهقرار نبود دیدنت آرزوم شهقرار نبود که اینجوری تموم شه ...چشمامو بستم و زیر لب زمزمه کردم:- چرا اینقدر این آهنگو گوش می دی آرتان؟ آخه چرا؟ ساعت سه صبحه! بگیر بخواب
دیگه ...عقب گرد کردم رفتم توی اتاق و دراز کشیدم روی تخت. بی اراده داشتم زیر لب زمزمه می کردم:- قرار نبود دیدنت آرزوم شه ...اینقدر شعرو خوندم تا خسته شدم و خواب چشمامو ربود.صبح از صدای آنشرلی بیدار شدم. سریع قطعش کردم و فحش دادم:- ای تو روح پدرت ...خودم جواب خودمو دادم:- تو روح پدر کی؟خنده ام گرفت و بلند شدم. آرتان خواب بود. سعی کردم زیاد سر و صدا نکنم. رفتم توی دستشویی و چند مشت آب خنک پاشیدم توی صورتم. بعدم رفتم توی آشپزخونه و مشغول شستن ظرفا شدم ... لامصب تموم هم نمی شد. کلاسم ساعت نه شروع می شد و باید کم کم می رفتم حاضر می شدم. نمی دونم چرا آرتان بیدار نشده بود ... باید می رفت سر کار ... چایی ساز رو به برق زدم که تا بیدار شد صبحونه اش حاضر باشه. درسته که براش کلاس می ذاشتم ولی نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم که اینجوری هواشو نداشته باشم. ظرفا که تموم شد داشتم دستکش ها رو از توی دستم در می آوردم که خمیازه کشان وارد آشپزخونه شد. با دیدن من ته مانده خواب هم از چشماش فرار کرد و گفت:- بیداری؟!- نه خوابم ... خودمو زدم به بیداری ...بی توجه رفت سر یخچال.
حتی لبخند هم نزد. دستکش ها رو با غیض انداختم روی کابینت و خواستم برم بیرون که گفت:- اینهمه ظرفو تنها شستی؟جوابی ندادم. می خواستم بگم کوری؟! ولی هیچی نگفتم. رفتم سمت اتاقم و لباسم رو پوشیدم. دلم داشت مالش می رفت و حسابی گرسنه بودم. نمی شد بدون صبحانه برم ... کیفمو برداشتم و رفتم توی آشپزخونه نشسته بود سر میز و دولپی داشت صبحانه می خورد. کیفو پرت کردم روی اپن و رفتم برای خودم چایی ریختم و مشغول مالیدن پنیر روی نون تست شدم ... نه من حرفی می زدم نه اون ... یه کم که در سکوت گذشت صدای زنگ گوشیم بلند شد. از پشت میز بلند شدم گوشیمو از توی کیف در آوردم. شایان بود ... تازه یادم افتاد که یادم رفته بهش زنگ بزنم ببینم چی کار داشته! خاک بر سر من بی حواس!!! زیر لب گفتم:- هییی!و گوشیو جواب دادم:- الو ...زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم. حواسش یعنی به مالیدن خامه شکلاتی روی نون بود ولی می دونستم که راداراش فعاله فعاله چون یه نون شکلاتی نخورده کنار دستش بود. لبخند نشست روی لبم. شایان گفت:- دستت درد نکنه! خوبه کار تو به من گیره!- شایان ببخشید! باور کن ...- خب بسه نمی خواد توجیش کنی! من از دست تو و شبنم باید سر بذارم به بیابون!- شبنم دیگه واسه چی؟- پیغام داده بودم که دیشب بهت بگه. شب اومده خونه می گه یادم رفت ...- ای بابا!- تو جدی جدی می خوای بری؟!- معلومه که می خوام برم شایان ... بزرگ ترین هدفم همینه.نگام افتاد به آرتان. کارد از دستش افتاد روی زمین. سریع خم شد همونو برداشت و دوباره مشغول شد. این کار از آرتان
وسواسی بعید بود. خنده ام گرفته بود حسابی ولی جلوی خودمو گرفتم. شایان گفت:- آره از ذوق و شوقت معلومه ... نه به اون اوایل که هر روز زنگ می زدی و سر می زدی نه به الان که من باید به زور تو رو پیدا کنم.- شایان غر نزن دیگه .... باور کن درگیر بودم.- خیلی خب ... این یه بارو می بخشمت ولی باور کن اگه دفعه دیگه اینجوری کنی عمرا هیچ خبری بهت نمی دم کاراتم دیگه دنبال نمی کنم.- چشم ... حالا بگو چی شده ...- اول اینکه تولدت مبارک ...- مرسییییی ...- دوم اینکه فایل نامبر دومت هم اومد ...لقمه از دستم ول شد توی سفره و با هیجان گفتم:- راست می گی؟!!!!!!- آره ...- حالا حالا چی می شه؟!- اون شب که بهت زنگ زدم شوهرت جواب داد می خواستم بهت بگم که اسمت رفته توی لیست ولی خب جواب ندادی ... دیگه از اینجا به بعد دست ما نیست من فقط هر چند وقت یه بار باید یه انگشتی بهشون بزنم ببینم چه خبره ...- چقدر وقت دیگه شایان؟- معلومات نداره ... می تونه یک ماه دیگه باشه ... می تونه شش ماه و حتی یک سال یا دو سال ... دیگه دست ما نیست.- یعنی چی؟- این بدی
مهاجرته ...- ولی مال من که تحصیلی بود ...- برای دائم اقدام کردیم که اینجوری شد ...- ای بابا!- حالا غمبرک نزن ... خدا رو چه دیدی ... یهو دیدی یک ماه دیگه اقامت و ویزات درست شد ...- خدا کنه! خودمم نمی دونستم چی می خوام. از یه طرف دعا می کردم بیشتر طول بکشه تا بتونم بیشتر پیش آرتان بمونم از یه طرف خدا خدا می کردم زودتر کارام درست بشه برم که بیشتر از این وابسته نشم. با شایان که خداحافظی کردم آرتان با پوزخند گفت:- چی شد؟ کارات درست نشده؟- چیه؟ انگار خیلی مشتاقی من زودتر برم ...- آره خب ... من اینجا حریم شخصی ندارم.با حرص از جام بلند شدم و گفتم:- پس خوشحال باش چون به زودی کارام درست می شه و می رم ... منتظر حرفی از طرفش نشدم سریع از خونه زدم بیرون. اشک از چشمام زد بیرون. زیر لب گفتم:- خیلی بی رحمی آرتان ... خیلی ...سر کلاس هیچی نفهمیدم و به زور دو ساعتو تحمل کردم. تا اومدم بیرون یه نگاه به گوشیم کردم که دیدم اس ام اس اومده روش. کسی به غیر از شبنم یا بنفشه نمی تونست باشه ... باز که کردم با دیدن اسم آرتان دهنم از تعجب باز موند. کم پیش می یومد به من اس ام اس بده:- برو از خونه بابات کتاباتو بیار ... عصر هم خونه باش می یام دنبالت بریم جایی ...گوشیو پرت کردم تو کیفم و
گفتم:- به چه سازت برقصم آخه؟!!! هان؟!!!! از اونور می گی برو ... از اینور می خوای کمکم کنی که توی کنکور قبول بشم ... ولی لجبازی نکردم. رفتم خونه و همه کتابامو بار ماشین کردم و بردم خونه. منتظر بودم ببینم عصر کجا می خواد منو ببره ... بیرون رفتن باهاشو دوست داشتم ... همیشه منو می برد بهترین جاها ... درسته که مثل عصاقورت داده ها بود ولی از بودن کنارش لذت می بردم. عصر حدود ساعت پنج بود که زنگ زد و دستور داد آماده بشم. با بد عنقی گفتم:- کجا می خوای ببریم؟ من حوصله ندارم ...- جاش مهم نیست ... برای اینکار باید حوصله داشته باشی ...- چه کاری؟- بیای می فهمی ...- اگه نگی نمی یام ...- می یای ..- زور نگو آرتان من حوصله ندارم ...- چرا حوصله نداری؟! حوصله نیما و شایان رو داری حوصله منو نداری ...حسود بدبخت! با لبخندی پنهانی گفتم:- اونا مثل تو نیستن ...پیدا بود عصبی شده. با خشم گفت:- نیم ساعت دیگه خونه ام ... آماده باش ...مهلت نداد حرفی بزنم و قطع کرد. با خنده توی آینه به خودم گفتم:- تو که از اولم می خواستی بری ... دیگه درد تو جونته حرصش می دی؟جلوی آینه قر دادم و گفتم:- آخه من مرض دارم .... آخه من مرض دارم ...لباس پوشیدم و حاضر شدم. طبق معمول آرایش هم نکردم ... رو گوشیم یه میس زد منم سریع رفتم پایین. جلوی در ایستاده بود. سوار شدم و با سردی و
اخمایی در هم گفتم:- سلام ...بدون اینکه نگام کنه راه افتاد و گفت:- سلام ...دیگه چیزی نگفتم اونم چیزی نگفت. یه کم که در سکوت گذشت گفت:- زنم زنای قدیم ... حداقل یه خسته نباشید به شوهراشون می گفتن ...- خب حالا که چی؟! نه من زنم نه تو شوهر ...با لبخندی بدجنسانه گفت:- چند وقته خیلی شوهر شوهر می کنی و ادعا داری که من شوهرت نیستم ... چیه؟ انگار خیلی دلت پره ...- نه شازده ... این شمایی که چند وقته خیالات برت داشته و هی از من انتظار داری عین زنت رفتار کنم ...- عین زنم؟ تو زنمی ... نه عین زنم ...- بیخیال این بحثای مسخره ... کجا داریم می ریم؟- یه جای خوب ...- جایی که از نظر تو خوب باشه از نظر من مسخره است ...- مشکل توئه ...دیگه چیزی نگفتم. اونم چیزی نگفت. وقتی رفت طرف انقلاب فهمیدم که می خواد کتاب بخره ... ولی چه کتابی؟! ماشینو توی پارکینگ پاساژ بزرگی پارک کرد و گفت:- پیاده شو ...پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. وارد یکی از فروشگاه ها که مال یکی از انتشاراتای معروف بود شد و من تازه دوزاریم افتاد که می خواد چی بخره. می خواست کتاب تست بخره ... ای خدا این چرا اینقدر مسر بود من حتما امسال کنکور بدم؟!!!! بدون اینکه چیزی از من بپرسه راه افتاد بین قفسه ها و تند تند مشغول جمع آوری کتابای مختلف شد. برای همه درسا کتاب برداشت ...
کتابای چند سال کنکور هم برداشت ... یه عالمه کتاب شده بود که برد و حساب کرد ... از مغاره که اومدیم بیرون راه افتادم برم سمت ماشین که پلاستیکای کتابو از دستم گرفت و گفت:- تو همین جا بمون من اینارو می ذارم توی ماشین و بر می گردم. - دیگه واسه چی؟- حالا می یام ...با قدم های سریع از من فاصله گرفت. بچه پرو! حتی جواب هم درست و حسابی نمی ده. ولی درست نبود جواب اینهمه زحمتشو با اخم و تخم بدم ... برای همینم وقتی برگشت بهش لبخند زدم. اونم لبخند زد و دستمو گرفت توی دستش ... دوباره همون حس قشنگ پیچید توی کل وجودم. اینبار رفت داخل فروشگاه یکی دیگه از انتشاراتا و دقیقا همون کتابایی که از اون انتشارات خریده بود رو از این جا هم خرید ... با تعجب گفتم:- چه خبره آرتان ؟!- اینا همه اش لازمه ...بعد از اینکه اونا رو هم حساب کردیم از یه انتشارات دیگه هم خرید کرد و همه رو با هم بردیم توی ماشین ... چند تا کارتن کتاب شده بود ... از الانم که تستای شبی یکی از این کتابا رو می زدم تا کنکور وقت کم می آوردم. به خونه که رسیدیم دو تایی با هم کتابا رو بردیم بالا ... با خنده گفتم:- حالا این همه رو کجا بذاریم؟!- به اتاق سوم اشاره کرد و گفت:- می بریم توی اون اتاق ...چرا؟!- واسه اینکه توی اتاق خودت حس خواب بهت
دست می ده نمی تونی ... اون اتاق می شه اتاق مطالعه تو ...- خیلی خب ...همه کتابارو بردیم گذاشتیم داخل اتاق و آرتان گفت:- چند تا کاغذ بیار و بیا بشین کارت دارم ...رفتم از داخل اتاقم چند تا کاغذ آوردم گذاشتم جلوشو و نشستم ... با خط کش چند تا خط روی کاغذا کشید و شروع کرد به چیز نوشتن ... سرک کشیدم دیدم داره برنامه ریزی می کنه. با خنده گفتم:- از معلم زیست سال سوممون هم بدتری تو ...معلم زیستمون خیلی خیلی سخت گیر بود و من همیشه سر کلاساش کرم می ریختم و حرصش می دادم. نیم ساعتی نشسته بودم و آرتان داشت برنامه ریزی می کرد وقتی تموم شد برگه ها رو گذاشت جلوم و گفت:- ببین ... من شبا ساعت هشت می یام خونه ... از ساعت هشت و نیم تا دوازده و نیم با هم می خونیم .... برات نوشتم چه روزی چی می خونیم ... بعد از اون تو می خوابی صبح ساعت شش بیدار می شی ... همونایی که بهت درس دادم رو مرور می کنی ... ساعت نه می ری کلاس یازده برمی گردی تا ساعت یک استراحت داری از ساعت یک تا هشت که من می یام تست می زنی و عمومی ها رو می خونی ... اوکی؟!نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:- یه
باره بگو برو بمیر ... چه خبره آرتان؟!!!! با جدیت گفت:- تنبلی رو بذار کنار ... یه کم تلاش کن ... نتیجه اشو می بینی ...پوزخند زدم و گفتم:- چه نتیجه ای! من که آخر می رم ...از جا بلند شد و در حالی که می رفت به سمت اتاقش گفت:- فعلا حرف حرف منه ... هر وقت رفتی هر کاری که خواستی بکن ...نمی دونم چرا ولی خودمم بدجور هوس کرده بودم درس بخونم. مگه می شد معلمم آرتان باشه و من نخوام بخونم. ولی از الان می دونستم پدرشو در می یارم ... به من چه! خودش خواست ... تو همین فکرا بودم که یهو برگشت و نشست جلوم:- ترسا ...شوکه شدم و گفتم:- هان؟- هان نه ... بله!- ا عین باباها هی به من نگو چی درسته چی غلط ...لبخندی زد و گفت:- اون شلوارو نیما برات از ایتالیا آورده بود یا مانی؟ خنده ام گرفت ولی زود جلوی نیش شلمو گرفتم و با جدیت گفتم:- چطور مگه؟!شونه بالا انداخت. کنترل تی وی رو برداشت ... روشنش کرد و گفت:- همینطوری ..انگار نه انگار همین الان داشت می رفت بره توی اتاقشا! حالا هوس تی وی نگاه کردن زده به سرش ... منم شونه بالا انداختم و گفتم:- نیما برام آورده ...با حساسیتی آشکار گفت:- بازم برات سوغاتی آورده؟!برای اینکه لجشو در بیارم گفتم:- آرههههه یه عالمه ... نیما هر جا که می ره کلی واسه من سوغاتی می یاره برای هیشکی هم که نیاره برای من می
یاره ...- ترسا باز تو پرو شدی ؟ انگار نه انگار داری با شوهرت حرف می زنیااااا - خب چی کار کنم؟- بعضی وقتا کاملا متوجه می شم الکی به یه سری حرفات پر و بال می دی تا حرص منو در بیاری ... خنده ام گرفت و غش غش خندیدم. گفت:- بخند بایدم بخندی .... یه نقطه ضعف از من افتاده دستت هر کاری که دوست داری می کنی ... - نه به خدا ... آخه با نمک حرص می خوری ...- ا جدی؟ با نمکه؟ بی زحمت دیگه اون شلوارو توی پاتون نبینم ... همینطور اون بلوزو ... و اون انگشتری که نمی دونم چی چی شرکت شوهر خواهرت بهت داده ...نیشمو بستم و گفتم:- ا برای چی؟- برای اینکه من می گم ...- تو بگی! تو شاید دوست داشته باشی خیلی حرفا بزنی. ولی من هر کاری دوست داشته باشم می کنم ...- اینطوریاست؟- آره ...از جا بلند شد و در حالی که می رفت به سمت اتاقش گفت:- باشه ...خونسردیش عجیب غریب بود. غلط نکنم یه نقشه ای داشت. بیخیال تی وی پاشدم رفتم توی اتاق. گرسنه هم نبودم ترجیح دادم زود بگیرم بخوابم ... از فردا برنامه ام خیلی سنگین می شد. صبح ساعت هشت بیدار شدم .... آرتان هم تازه بیدار شده بود. تند تند صبحونه رو اماده کردم و هل هلی خوردم. آرتان با عصبانیت گفت:- این چه وضع صبحونه خوردنه؟ می پره تو گلوت ...لیوان آب پرتغالم رو لاجرعه سر کشیدم و گفتم:- وقت
ندارم ...- ساعت نه کلاست شروع می شه الان هشت و ربعه!همینطور که عقب عقب می رفتم بیرون گفتم:- امروز روز آخریه که آزادانه دارم برای خودم می چرخم ... می خوام برم یه کم ماشین سواری ...از جا بلند شد و گفت:- ماشین سواری یعنی چی؟دم در نشستم روی زمین و شروع کردن به پوشیدن کفشای بندیم ... حوصله کفش پاشنه بلند رو نداشتم. همینطور توضیح دادم:- بیخیال آرتان ... می خوام برم بگردم ...- بیخود! یه راست می ری کلاس .... بعدم بر می گردی ... اگه جایی کاری داری میتونی بری وگرنه دلیلی نداره عین ادمای علاف ول بچرخی ...سرمو خاروندم و گفتم:- باشه می رم کلاس ... ولی بعدش با بنفشه و شبنم می ریم یه دور می زنیم ...نفس عمیقی کشید و گفت:- خیلی خب ... فقط به خاطر اینکه روز آخر راحتیته ... داشتم از در می یومدم بیرون که صدام کرد:- ترسا ...بی اراده برگشتم و گفتم:- جونم؟!لبخند زد ... از اون لبخندای نادر و خوشگلش ... - مواظب خودت باش ....اینقدر خوشحال بودم که چشمکی زدم براش و درو بستم. بعد از کلاس با شبنم و با بنفشه رفتیم بیرون و یه کم به خودمون رسیدیم و به قول شبنم خودمونو خجالت دادیم. شبنم و بنفشه اعتقاد داشتن آرتان می خواد با کمک کردن من توی قبول شدن کنکور ایران نگهم داره و داره حرفشو با زبون بی زبونی می زنه ... ولی من اعتقادی نداشتم... نمی خواستم الکی خودمو دل خوش کنم. اگه چیزی توی دلش بود باید می گفت ... نکنه حرف نیما ! اه لعنتی! نه نه نه دیگه اونقدر ها هم مغرور
نیست که از احساسش بگذره ... اگه چیزی نگه یعنی هیچی نبوده که بخواد بگه. ظهر ناهارو با بچه ها بیرون خوردیم و من برگشتم خونه ... هوس کردم
یه کم آرتانو اذیت کنم. اول گرفتم خوابیدم چون می دونستم دیگه فرصت خواب بعد از ظهر پیدا نمی کنم. ساعت شش هم که بیدار شدم رفتم توی
آشپزخونه و مشغول آشپزی شدم. در همون حالت با لبخندی موذیانه گفتم:-
یه آشی برات بپزم که یه وجب روغن روش باشه ...می خواستم براش خورش کرفش با مرصع پلو بپزم ... دقیقا همون غذایی که دوست نداشت .... آخ که چقدر قیافه اش دیدنی می شه! غذام که آماده شد ده دقیقه به هشت بود. بدو بدو رفتم توی اتاقم تا همون لباسایی که نیما برام آورده بود رو هم بپوشم و حسابی حرصش بدم ... ولی هر چی بیشتر گشتم کمتر پیدا کردم. مطمئن بودم که لباسا رو گذاشتم توی کمد ... ولی نبود ... لعنتی! انگشتر نوید هم نبود ... عطری که نیما بهم داده بود هم نبود ... نشستم لب تخت و با غیض گفتم:- آرتان می کشمت ...همون موقع صدای در اومد. لباسمو عوض کردم و یه تاپ و دامن کوتاه پوشیدم و رفتم بیرون. با دیدن من نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:- پیداست این روز آخری حسابی به خودت رسیدیا ... از فردا دیگه وقت سر خاروندن هم نداری چه برسه به خوشگل کردن خودت ...با دلبری خندیدم و گفتم:- سلام عرض شد ...حالا به خونش تشنه بودما! اونم سلام کرد و رفت توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه. تند تند غذا ها رو کشیدم و روی میز چیدم ... وای آرتان لباسای منو می دزدی؟ حالا حالتو می گیرم یه جوری که کف کنی ... آرتان اومد توی آشپزخونه. نگاهی به روی میز و غذاها کرد ... گذاشته بودمش زیر ذره بین و همه عکس العملاشو می سنجیدم. خیلی خونسرد نشست پشت میز ... بشقابشو و برداشت و لبالب غذا کشید توش ... فکم داشت می افتاد! این که دوست نداشت! مگه نیلی جون نگفت از این غذا متنفره؟!!!! عجب! خیلی با اشتها شروع کرد به خوردن و در همون حین در مورد نحوه درس دادنش توضیح هم می داد ولی من هیچی نمی فهمیدم فقط تو فکر این بودم که چرا داره غذا رو می خوره. حتما نیلی جون اشتباه کرده بود ... یه کم با غذام بازی کردم و بلند شدم. با لبخندی مرموزانه گفت:- کجا؟! تو که چیزی نخوردی!با اخم بدون مقدمه گفتم:- لباسامو چی کار کردی؟!خندید و گفت:- این اخمت واسه اینه؟- بله ... کو لباسام ...- نمی دونم ... ولی فکر کنم رفتگر محل بدونه ...جیغ کشیدم:- آرتاااااااااان می کشمتتتتتتتتتتتگذاشتم دنبالش که سریع بلند شد و پا گذاشت به فرار ... اون بدو من بدو وسط پذیرایی یهو وایساد و برگشت به طرفم چون سرعتم زیاد بود نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم توی بغلش .... اونم از خدا خواسته منو محکم بغل کرد و فشار داد به خودش. جیغ زدم:- ولم کنننننن ... برای چی لباسامو انداختی؟!!!! عطرم کووووو انگشترممممممدر گوشم گفت:- خیلی برات مهم بودن؟!!!!- بله خیلی ...- اگه دختر خوبی باشی خودم برات می خرم ...نفساش توی گردنم داشت داغم می کرد دوباره .... با دست پسش زدم و گفتم:- بدو بریم سر درس ...حرفم اون لحظه کاملا بی معنی بود ولی برای فرار بد نبود. نمی دونم من که از خدام بود چرا فرار می کردم؟!!! آرتان هم دیگه اصراری نکرد ... رفتیم توی اتاق مطالعه من و آرتان یکی از کتابامو برداشت و نشست جلوم ... کتابو باز کرد و از اول شروع کرد ... بسم الله! این دیگه کی بود؟!!! اینقدر جدی بود که جرئت جیک زدن هم پیدا نمی کردم. وسط درس دادنش می دیدم هی نگاش می یاد سمت پاهام و همون موقع رشته کلام از دستش در می ره ... منم شیطنتم گل کرد ... پامو انداختم روی پام و خم شدم به طرفش که یقه ام هم باز بشه و .... بله! آرتان کتابو انداخت اونور نفس عمیقی کشید و گفت:- ترسا پاشو ...- پاشم چی کار کنم؟- بدو برو لباستو عوض کن ...- وا برای چی؟!- همین که گفتم ... برو دختر خوب بذار تمرکز داشته باشم ...خنده ام گرفت. خیلی بامزه بود که اعتراف می کرد تمرکزش می پره. خودمم فعلا درس برام مهم تر بود برای همینم رفتم توی اتاقم و یه بلور یقه بسته استین بلند با شلوار پوشیدم و برگشتم. آرتان با دیدنم نفسی از سر آسودگی کشید و مشغول ادامه درسش شد. اون شب تا ساعت دوازده و نیم آرتان فک زد و من گوش کردم وقتی خمیازه هام بلند شد کتابو بست و گفت:- بسه دیگه ... الان دیگه بازدهی نداری برو بخواب ... ولی یادت باشه تستاشو حتما بزنی ... فردا شب می بینم ...از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم به سمت اتاق خودم خمیازه کشان گفتم:- باشه ...بدون مسواک زدن رفتم توی اتاقم. درو بستم و افتادم روی تخت ..... سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
صبح ساعت شش که گوشیم زنگ زد دلم می خواست از زور عصبانیت جیغ بزنم. خیلی خوابم می یومد ... ولی چاره ای نبود ... بلند شدم نشستم و بالشمو محکم کوبیدم توی دیوار رو برو ... خورد توی عکس آرتان و افتاد روی زمین ... با نق نق بلند شدم و رفتم بیرون ... دوست داشتم سر و صدا کنم تا آرتان بلند بشه نمی خواستم من بیدار بشم اون بخوابه ... خنده ام گرفت و زیر لب به خودم فحش دادم:- بیشعور به اون بدبخت چی کار داری؟!رفتم توی دستشویی یه آبی به دست و صورتم زدم بعدم یه صبحونه مختصر خوردم و نشستم سر درسم ... همونایی که دیشب بهم درس داده بودو مرور کردم و تستاشو زدم ... غرق درس شده بودم و اصلا متوجه بیدار شدن آرتان نشدم:- صبح بخیر ...سرمو از روی کتاب بالا آوردم. توی چارچوب در ایستاده بود ... لبخندی زدم و گفتم:- صبح توام بخیر ... کی بیدار شدی؟خمیازه ای کشید و گفت:- همین الان ...تو کی بیدار شدی؟- ساعت شش ...- صبحونه خوردی؟- یه چیزایی خوردم ...- یه چیزایی یعنی چی؟!- یعنی یه قاضی نون و پنیر ...راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:- پاشو بیا ببینم ...داد زدم:- کجا؟!اونم بلند گفت:- بیا ترسا ...به ناچار بلند شدم و رفتم بیرون. تند تند داشت میزو می چید. هر چی توی یخچال بود گذاشته بود روی میز ... دم آشپزخونه وایسادم و گفتم:- چه خبره آرتان؟!- بیا بشین ...و یکی از صندلی ها رو برام کنار کشید. مثل شاهزاده ها با کلی ژست نشستم پشت میز آرتان هم نشست کنارم و گفت:- برای اینکه ذهنت باز باشه و بتونی اینهمه وقت درس بخونی باید تغذیه ات کافی و مقوی باشه ... پس بخور ...شروع کردم به خوردن ... نون و پنیر که می خواستم بخورم به زور گردو می ذاشت لای لقمه ام ... نون و خامه و مربا که می خواستم بخورم عسل هم ضمیمیه اش می کرد. داشتم می ترکیدم ... نالیدم:- بسه آرتان مردم دیگه ...یه لیوان آب پرتغال طبیعی گرفت به طرفم و گفت:- اینم بخور و بدو سر درست ...لیوان آب پرتغالو گرفتم و لا جرعه نوشیدم ... آب پرتغال خیلی دوست داشتم. لیوانو گذاشتم روی میز و گفتم:- ظرفا رو بذار توی ظرفشویی ... من بیست تا تست دیگه دارم می زنم و می یام می شورم بعد می رم کلاس ...آرتان چپ چپ نگام کرد و گفت:- می شه شما فقط به فکر درستون باشین؟- خب ... آخه ...با تحکم گفت:- برو دختر خوب ...مظلومانه گردنمو براش کج کردم و برگشتم توی اتاق ... نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم تند تند تستارو زدم و پریدم توی اتاق خوابم ... عکسم روی دیوار چشمک می زد ... از کل عکسا فقط همین یکی روی دیوار مونده بود ... همینطور که سریع لباسامو عوض می کردم زیر لب گفتم:- ظهر که برگشتم باید حتما بقیه عکسا رو هم بزنم به دیوار همین اتاق ... حیف این همه پول که دادم!کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون .... آرتان هم دم در داشت کفشاشو می پوشید. با دیدن من گفت:- می ری کلاس؟!خنده ام گرفت و گفتم:- پ ن پ .... می رم چهارتا کتاب تست دیگه بخرم بیارم بذارم روی اینا ...لبخندی زد و گفت:- پس بجنب شیطون ...کفشامو پوشیدم و دو تایی زدیم از خونه بیرون. سوار آسانسور که شدیم به خودم توی آینه نگاه کردم ... جدیدا مد شده بود یه تیکه موی بلند از مقنعه می ذاشتن بیرون. یه تیکه از موهامو گرفتم و کشیدم بیرون .... قدش از اندازه مقنعه هم بلندتر بود ... آرتان داشت نگام می کرد. کارم که تموم شد برگشتم به طرفش و گفتم:- خوبه؟!دستشو آرود جلو ... مورو کرد تو و گفت:- چون می دونم جدی این کارو نکردی هیچی بهت نمی گم ...- وا! چرا کردیش تو؟ خوب بود که ...- شما الان باید سرتو تیغ بزنی بشینی پای درست ... در ضمن ... نگاش کردم. گفت:- وقتی مقنعه سرت می کنی و همه موهاتو می کنی تو ... خیلی نازتر می شی ... پس نیازی به این کارا نیست.تو دلم خربزه قاچ کردن. سرمو انداختم زیر که نفهمه ذوق مرگ شدم .... شیطونه می گفت همیشه براش مقنعه سر کنم ... آسانسور که ایستاد دو تایی رفتیم بیرون. رفتم سمت ماشین و گفتم:- خداحافظ آرتان ...منتظر بودم خونسردانه بگه ... خداحافظ! ولی در کمال تعجب صدام کرد:- ترسا ...کیفمو شوت کردم روی صندلی عقب و برگشتم به طرفش:- بله ...- یواش برو ...- باشه ...دوباره صدام کرد: - ترسا ...- بله ...- زود بیا خونه ...- باشه ...- ترسا ...دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ... غش غش خندیدم. چیه؟ می خوای بگی دوسم داری؟! خب بگو! چته بچه؟ چرا امروز اینجوری شدی ... تا دید می خندم لبخندی زد دستشو کرد توی موهاش و گفت:- هیچی برو خداحافظ ...سوار ماشینش ش
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید