رمان قرار نبود قسمت 22
بخور دیگه .. تنهایی مزه نمی ده ...بی حرف پرتغال رو گرفتم. خودشو کشید سمت من و دستشو انداخت دور شونه ام. لا اله الا الله! این چرا امروز
اینجوری شده بود؟!!!! انگار حالش بد بود ... چرا نمی فهمید با اینکارا داره حرارتم رو هر لحظه می بره بالاتر؟ دیگه ممکن بود نتونم ازش جدا بشم و
اتفاق جبران ناپذیری بیفته ... سرمو چسبوند به شونه اش و پاهاشو انداخت روی هم ... حسابی توی حس فرو رفته بودم که صدای تلفن بلند شد. آرتان با لبخند منو از خودش جدا کرد و گفت:- شروع شد ...- چی؟- سیل تبریکات ...اولین تلفن نیلی جون بود ... با اینکه وظیفه ما بود اول زنگ بزنیم ولی اون زنگ زد و اصرار کرد حتما برای نهار بریم خونه شون ... آرتان هم پذیرفت بعد از اون من زنگ زدم خونه مون و با بابا و عزیز صحبت کردم که اونا هم برای شام دعوتمون کردن ... حسابی خوش به حالمون شده بود ... با آتوسا شبنم و بنفشه هم حرف زدم. وقتی تلفنم تموم شد آرتان گفت:- برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم ...- بعدش می ریم خونه مامانت؟- آره ...پریدم توی اتاق مانتوی آبیمو با شلوار مشکی و کفشای پاشنه بلند آبی پوشیدم یه روسری مشکیو آبی هم سرم کردم و کیف ورنی مشکی امو هم دستم گرفتم. جیگری شده بودم برای خودم چون لباسام نو بود ذوق داشتم زودتر برم بیرون ... تا رفتم بیرون دوباره از دیدن تیپ آرتان هنگ کردم ... یه پیرهن تنگ پوشیده طبق معمول... به رنگ آبی ... خودش می دونست خوش هیکله برای همین هم همیشه لباسای خیلی تنگ می پوشید و منو دیوونه خودش می کرد ... آستیناشم طبق معمول بالا زده بود یه شلوار تنگ مشکی و کفشای اسپرت مشکی ... تیپش منو یاد یکی از تیپای امیر تتلو توی کلیپ اگه راستشو بخوای انداخت ... دقیقا همونجوری شده بود ... وای که چه جیگری بود! کوفتش بشه اونی که قراره بعد از من باهاش باشه! بوی عطرش منو خل می کرد ... تلخی عطرشو خیلی خیلی دوست داشتم. با دیدن من لبخند زد و گفت:- منو تو امروز چرا هی با هم ست می شیم؟با لبخند شونه بالا اندختم و گفتم:- والا این بارو دیگه من کاری نکردم ...دستشو گرفت به سمت منو گفت:- بریم؟دستشو گرفتم و گفتم:- بریم ...نمی دونستم کجا قراره بریم برای همینم سکوت کرده بودم. یه کم از مسیر که طی شد گفتم:- کجا داریم می ریم آرتان؟!آهی کشید و گفت:- کجاش مهم نیست ... مهم اینه که امروزو باهم باشیم ...این چی داشت می گفت؟! آرتان چرا حرف زدنت عوض شده آخه عشق من؟ عشق من!؟!؟! جلل خالق! آخه تو کی شدی عشق؟ تو کی شدی همه چیز؟ چرا باهام کاری کردی که هدفم از یادم بره؟ نکنه وقتی رفتم نتونم درس بخونم و گند بزنم به آینده ام ... آرتان احساسمو که به تاراج بردی ... نکنه می خوای آینده امو هم ازم بگیری؟ تو رو خدا منو بیشتر از این وابسته نکن ... اگه منو نمی خوای کاری کن که راحت بتونم دل بکنم. با دیدن مسیر با لبخند گفتم:- بام تهران؟!- آره ...یاد کتاب تا ته دنیا افتادم. ساغر حالا می فهمیدم وقتی این مسیرو با مسعود می رفتی چه حسی داشتی. ماشینو پارک کرد و دو تایی پیاده شدیم. دستمو گرفته بود و یه لحظه هم ول نمی کرد. چی از این بهتر؟ دو تایی سوار تله کابین شدیم. من اینطرف نشسته بودم و اون ، اون طرف ... زل زده بودیم توی چشمای هم ... ولی هیچ کدوم حرف نمی زدیم. نگاهش اینقدر روی قلبم سنگینی می کرد که بی اراده آه کشیدم. پشت سرم اونم آه کشید و گفت:- امسال قراره چی بشه؟!- از چه لحاظ؟- از همه لحاظ ... همیشه موقع تحویل سال این سوال برام پیش می یاد ... می گن اون موقع اگه دعا کنی دعات برآورده می شه ... ولی من واقعا نمی دونم باید چه دعایی کنم ...امسال منم دعا نکردم. اینقدر آغوش آرتان برام آرام بخش بود که به کل همه چیز از یادم رفت ... دوباره آهی کشیدم و سکوت کردم. پرسید:- کارای رفتنت به کجا رسیده؟ حتما از خداته من برم! بغض کردم ولی جلوشو هر طور بود گرفتم و با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم:- معلوم نیست هنوزم .. فرم دومم اومده ... دیگه دست اوناست ... یه موقع تا یک ماه دیگه درست می شه ... یه موقع هم تا دوسال ...آرتان دیگه به من نگاه نمی کرد. از شیشه های تله کابین زل زده بود به بیرون دستشو مشت کرده بود گذاشته بود روی پاش .... اینقدر محکم دستشو مشت کرده بود که بندای دستش سفد شده بودن ... آروم هم با مشتش می کوبید روی پاش ولی هیچی نمی گفت. بعد از چند لحظه سکوت گفت:- برنامه ات چیه؟با پوزخند گفتم:- برات مهمه ...فقط نگام کرد. فکر کنم نگاش به معنی همون پ ن پ خودمون بود. حتی حال خندیدن هم نداشتم. سرمو زیر انداختم و گفتم:- دو ترم دیگه زبان دارم ... تمومش که بکنم امتحان تافل می دم ... اگه نمره ام خوب بشه به محض اینکه برسم اونور می رم کالج ثبت نام می کنم ... - اگه ... اگه یه روزی بخوای ازدواج کنی راجع به من بهش چی می گی؟!آرتان چرا دوست داری منو زجر کش کنی؟ آخه این حرفا چیه که تو داری می زنی؟ می خوای منو دق بدی؟ پوست لبمو جویدم و گفتم:- نمی دونم ... شاید شناسنامه مو عوض کنم که هیچ وقت مجبور به توضیح دادن نشم ...چنان نگام کرد که ترسیدم و گفت:- پس قصدشو داری ...با تعجب گفتم:- چه قصدی؟- ازدواج ....آهان! پس بگو چرا این سوالو پرسید. لابد انتظار داشت سریع بگم من که دیگه ازدواج نمی کنم. چیه آرتان خان حس مالکیتتون گل کرده؟ پوزخندی زدم و گفتم:- شاید خر مغزمو گاز زد ...یه جور عجیبی نگام کرد و بعد با صدای آروم ولی خشنی گفت:- به اون خره بگو بیاد اول منو گاز بگیره ..منظورش چی بود؟! پرسیدم:- یعنی اول تو ازدواج کنی؟!تله کابین ایستاد ... رفت پایین و جوابمو زیر لب آهسته داد ... درست نفهمیدم چی گفت .... ولی نمی دونم چرا حس می کنم گفت:- نه ... که راضی بشم طلاقت بدم ...شاید بازم زاییده افکار دخترونه خودم بود ... شایدم نه .... کاش بلند گفته بود ... کاش یه جوری می گفت تا می تونستم ازش بپرسم منظورش چی بوده .... ولی اون عادت داشت همیشه منو تو خماری بذاره . کمکم کرد برم پایین ... دستمو گرفت و همراه خودش برد ... دوتایی رفتیم و نشستیم روی یه تیکه سنگ ... تقریبا شلوغ بود اونجا ... انگار خیلی ها این بالا سالشون رو تحویل کرده بودن. هر دو سکوت کرده بودیم شاید هر دو می دونستیم اگه زیادی حرف بزنیم ممکنه حرفایی بزنیم که درست نباشه ... ولی آخه چرا درست نباشه؟ من اگه می گفتم درست نبود ولی آرتان اگه می گفت که طوری نمی شد ... به خودم توپیدم:- بس کن دختر ... از کجا معلوم حرفای دل تو حرفای دل اونم باشه؟مشغول بازی با ناخنام بودم ... صدای آرتان باعث شد سرمو بیارم بالا و نگاش کنم:- شاید ... منم باهات بیام ...چی؟!!!!!! یعنی می خواست بیاد کانادا؟!!!!! ای خدا! می خواد اعتراف کنه؟ دورت بگردم ای خدا اگه بگه دوستم داره پیاده می رم تا اولین امامزاده و شمع روشن می کنم.... چه نذرا! عین زنای قدیمی شده بودم. نگاه متعجبمو که دید گفت:- برای یه سری تحقیقات می یام ... وکیلت قراره برای منم ویزای یک ماهه بگیره دیگه ... مگه نه؟!لعنتی! خاک بر سر من که اینقدر زود ذهنم برای خودش رویا می بافه ... سری تکون دادم و گفتم:- اومدنو که باید بیای ... چون بابام باید خیالش راحت باشه که تو با منی ... بعدش هر وقت خواستی می تونی برگردی ...نگام کرد. با یه اخم غلیظ ... چته؟!!! انتظار داری بگم بمون برای همیشه؟ کور خوندی ... عمرا اگه من بهت بگم بمون. خودت باید به این نتیجه برسی که بدون من هیچی نیستی ... یه کم نگام کرد و بعد یه دفعه بلند شد. منم پریدم از سر جام ... گفت:- بریم ... نیلی جون منتظره ...هیچی نگفتم. انگار نه انگار تازه رسیدیم ... حوصله نداشتم باهاش بحث کنم. دنبالش راه افتادم دوباره سوار تله کابین شدیم ... همینطوری که داشتیم می یومدیم به سمت پایین بلند شدم و در تله کابین رو باز کردم. خم شدم به سمت پایین که آرتان سریع بازومو گرفت و کشیدم عقب و با عصبانیت گفت:- بشین سر جات ... نمی گی یه وقت می افتی؟!- مگه من بچه ام؟ حواسم هست ... تعادل هم دارم ...منو به زور نشوند کنار خودش. دستشو انداخت دور شونه ام و منو چسبوند به خودش ... نفس تو سینه ام حبس شد. این امروز یه مرگش شده بود ... اینقدر با خشونت منو چسبونده بود به خودش که مطمئن بودم دوباره جای دستش روی بازوم می مونه ... انگار لال شده بودم و هیچی نمی تونستم بگم. تله کابین که ایستاد آرتان ایستاد دستمو گرفت توی دستش و رفت پایین منم با کمکش پیاده شدم ... زمینا سنگ لاخی بود و راه رفتن با اون پاشنه های بلند برام خیلی سخت بود ... ولی آرتان محکم دستمو گرفته بود و کمک حالم شده بود ... به ماشین که رسیدیم دستمو ول کرد و دوتایی سوار شدیم. سعی کردم به چیزایی به غیر از آرتان فکر کنم. گفتم:- درسمو بگو ... - همین امروز فقط استراحت داشتی ... از فردا دوباره شروع می شه ...- کی می شه تموم بشه ...- ترسا ...- بله؟!!- می گم ... اگه قبول بشی امکانش هست که از رفتن منصرف بشی؟!برگشتم نگاش کردم. از نگاش هیچی نمی تونستم بخونم. دوباره صاف نشستم. وقتی اون اینقدر خونسرد بود چرا من نباشم؟ گفتم:- نه .. وقتی یه تصمیمی بگیرم عملیش می کنم.هنوز حرفم تموم نشده بود که ماشین پرواز کرد ... چنان سرعتی گرفت که برای اولین بار ترسیدم و چسبیدم به صندلی ... مسیر نیم ساعته رو توی اون شلوغی تو ده دقیقه طی کرد. جلوی در خونه اشون وایساد و بدون توجه به من سوئی شرتشو برداشت و پیاده شد... منم دنبالش رفتم پایین. درای ماشینو قفل کرد و زنگ در خونه اشون رو زد ... در که باز شد دستمو گرفت ... حداقل مجبور بود جلوی مامانش نقش بازی کنه ... نیلی جون با شادی از در خونه اومد بیرون و هر دومون رو با عشق بوسید ... چقد دوسش داشتم! پدر جون هم بیرون اومد و ما رو بوسید سال نو رو به هم تبریک گفتیم و رفتیم تو ... ساعت دوازده ظهر بود و تا ناهار وقت داشتیم آرتان با باباش نشستن به فیلم دیدن ... حقا که مردا سر و تهشون توی تلویزیون خلاصه می شه .. نیلی جون هم نشست کنار من ... مانتومو در آوردم و آویزون کردم یه تاپ مشکی پوشیده بودم زیر مانتوم. آرتان داشت زیر چشمی نگام می کرد. همونطور که حدس زده بودم بازوم یه کم رنگش عوض شده بود ... بدی پوست سفید همین بود دیگه! داشتم پوست دستمو نوازش می کردم که نیلی جون متوجه شد و با نگرانی گفت:- ای وای عزیزم دستت چی شده قربونت برم؟اصلا حواسم نبود دارم چی می گم. دهنمو باز کردم و با خنده گفتم:- شاهکار پسرتونه ...چشمای نیلی جون برق زد و خندید و قبل از اینکه بتونم حرفمو ماست مالی کنم بلند رو به آرتان گفت:- آرتان مامان ... یه کم بیشتر روی رفتارت کنترل داشته باش ... زدی دست ترسا رو کبود کردی ...آرتان سریع به دستم نگاه کرد. از جا بلند شد اومد نشست کنار من و دستمو گرفت توی دستش. نیلی جون با خنده آهسته گفت:- چته مامان؟!! وحشی شدی نکنه؟به دنبال این حرف غش غش خندید. من سرخ شدم و آرتان هم سرشو انداخت زیر. نیلی جون حسابی ما دو تا رو زیر نظر گرفته بود. آرتان بازومو نوازش کرد و گفت:- الهی بمیرم عزیزم ... ببخش نمی خواستم اینجوری بشه.ای نیلی جون الهی دورت بگردم. کاش تو همیشه پیش من باشی تا بلکه این آرتان دست از غرورش برداره. زل زدم توی چشماش و گفتم:- فدای سرت عزیزم ...آرتان یهو خم شد و روی دستمو به نرمی بوسید. قلبم افتاد توی پاچه ام. چشمامو بستم و هجوم خون به صورتم رو حس کردم. نیلی جون دستی زد روی شونه ام و گفت:- من می رم به غذا سر بزنم ...انگار فهمید دارم از خجالت می میرم. بعد از رفتن نیلی جون هم جرات نگاه کردن توی چشمای آرتان رو نداشتم. آرتان همینطور که دستمو نوازش می کرد گفت:- آخه دختر چرا اینقدر پوست تو حساسه! اینبار که دیگه کاریت نکردم ...سرمو زیر انداختمو گفتم:- سفیدی این مشکلاتو هم داره ...با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:- و چه مشکلی هم هست! آبرومون جلوی نیلی جون رفت ...بیشتر خجالت کشیدم و آرتان با خنده منو کشید توی بغلش و با لحنی که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت:- الهی قربونت برم ...سریع با سر گشتم دنبال نیلی جون ... حتما نیلی جون بود که آرتان داشت با من اینجوری حرف می زد. ولی خبری از نیلی جون نبود نگاه به پدرجون کردم که شاید جلوی پدرجون خواسته نقش بازی کنه ولی پدرجون هم حواسش اصلا به ما نبود ... پس چش بود؟!!! نیلی جون برگشت و گفت:- بچه ها گرسنه نیستین؟- چرا مامان جان ... غذا حاضره؟همه رفتیم سر میز ولی من همه اش تو فکر آرتان بودم ... هیچی از طعم غذا نفهمیدم.
بعد از خوردن ناهار نیلی جون و سوره میزو جمع کردن و نذاشتن من دست به سیاه و سفید بزنم وقتی هم که اصرار کردم دست منو گرفت توی یکی از
دستاش دست آرتانو هم گرفت توی اون دستش و راه افتاد سمت اتاق آرتان ... نمی دونستم قصدش چیه ... در اتاق آرتانو باز کرد ما دو تا رو هل داد توی اتاق و در حالی که در اتاقو می بست گفت:
- برین یه کم استراحت کنین ... واسه عصرونه صداتون می کنم ....
اینو گفت و درو بست ... اه اه همینو کم داشتم ... یه اتاق خالی ... من و آرتان ... یه تخت دو نفره .... آرتان با خونسردی نشست لب تخت و در حالی که ساعت مچیشو که همون ساعتی بود که من براش خریده بودم رو ازدستش باز می کرد گفت:
- خدا خیرش بده نیلی جونو ... خیلی خسته بودم ...
راستش منم خیلی خوابم می یومد ... زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم خیلی خونسردانه از لب تخت بلند شد رفت سر کمد و برای خودش لباس راحتی در آورد ... پشتشو کرد به من تا لباسشو عوض کنه ... منم از موقعیت استفاده کرده سریع شیرجه زدم توی تخت و لحافو کشیدم روی خودم .... چشمامو هم بستم ... برام مهم نبود که آرتان هم بخوابه کنارم ... صدای نچ نچی که شنیدم چشمامو باز کردم. آرتان کنار تخت دست به کمر ایستاده بود و زل زده بود به من. منم زل زدم توی چشماشو و گفتم:
- هان چیه؟
لبخندی زد و نشست لب تخت و گفت:
- هیچی ...
زدم به دنده بی خیالی و دوباره چشمامو بستم. دیدم صدای خنده اش می یاد ... با حرص چشم باز کردم و نگاش کردم. دراز کشیده بود دستشو به صورت قائم گذاشته بود روی پیشونیش و همینطور که زل زده بود به سقف داشت می خندید. غرغر کردم:
- چته تو؟ چرا می خندی؟!
- خندیدنم توی مملکت شما مالیات داره؟
- نخیر بفرما بخند .. ولی حواست باشه به من نخندی که بد می بینی ...
انگشتمو به نشونه تهدید گرفته بودم سمتش و تکون می دادم. یهو چرخید به سمت من دستشو گذاشت زیر سرش و با اون یکی دستش دست منو توی هوا گرفت. دستمو کشیدم و گفتم:
- ا دستو ول کن ...
دستمو محکم گرفته بود و نمی ذاشت عقب بکشمش ... با همون لبخند کج گوشه لبش گفت:
- دوست دارم به زنم بخندم ... مشکلیه؟
- می تونم بپرسم چیه من خنده داره؟
لبخندش عمیق تر شد ... دستمو ول کرد و گفت:
- بگیر بخواب ...
- وا! من که داشتم می خوابیدم ...
پرو پرو پشتمو کردم بهش و چشمامو بستم. برام عجیب بود که آرتان اینقدر راحت می تونه کنار من بخوابه و هیچ خطایی ازش سر نزنه ... عجب آدمی بود این آرتان! توی همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد ...
وقتی چشم باز کردم حس کردم توی یه جا گیر افتادم ... نه دستامو می تونستم تکون بدم نه پاهامو ... چشمامو کامل باز کردم و یه تکون به خودم دادم که بفهمم چرا اینجوری شدم ... یا باب الحوائج! آرتان پشت سرم خوابیده بود و دستاشو دور بدنم حلقه کرده بود پاهاشم انداخته روی پاهام ... یه لحظه با دیدن این حالت نزدیک بود سکته کنم! ولی کم کم آروم شدم ... من و آرتان توی بغل هم! چی از این بهتر؟ یکی از دستامو گذاشتم روی دستاش و اون یکی رو هم گذاشتم روی پاش ... چه حس خوبی داشتم .... اصلا ناراحت نبودم که چرا اینکارو کرده ... دوست داشم توی همین حالت بمونم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت نزدیک چهار بود ... وقت داشتیم پس می تونستم از این موقعیت استفاده کنم. آرتان کی منو بغل کرده بود که نفهمیده بودم؟! بدجنس! چشمامو دوباره بستم ولی دیگه خوابم نمی برد ... بوی آرتان ... داغی نفساش روی گردنم ... اجازه خواب رو دیگه بهم نمی دادن ... نمی دونم چقدر گذشته بود که کسی به در ضربه زد و به دنبالش صدای نیلی جون بلند شد:
- آرتان مامان ... ترسا ...
آرتان تکانی خورد و حلقه دستاش دور من تنگ تر شد. خواستم جواب نیلی جون رو بدم که صدای آرتان بلند شد:
- می یایم الان مامان ...
پس بیدار بود!!! عجب! سعی کردم خودمو به خواب بزنم که فکر کنه چیزی نفهمیدم. یه کم که گذاشت دستاشو باز کرد . پاهاشم از روی پاهام برداشت و از تکون خوردن تخت فهمیدم که داره از روی تخت بلند می شه. از صدای خش خش معلوم بود که داره لباس عوض می کنه. لباسشو که عوض کرد آروم گفت:
- تری ...
جونم؟!!! تری؟!!!! چه مخفف کرد منو! تا حالا کسی اسممو مخفف صدا نکرده بود. لبخندی نشست گوشه لبم ... همه چیز این بشر برای من خاص بود! تکونی خوردم و لای یکی از چشمامو باز کردم ولی اونقدر کم که فقط بتونم ببینمش و اون منو نبینه. پایین تخت ایستاده بود و در حالی که داشت ساعتشو می بست به مچ دستش دوباره صدام کرد:
- ترسا پاشو ... کم کم باید بریم خونه تون ...
دکمه های پیراهنش باز بود و پیراهنش هم افتاده بود روی شلوارش ... بعد از بستن ساعتش مشغول بسته دکمه هاش شد و دوباره گفت:
- تری بیدار نشی می یام قلقلکت می دما ... تو که اینقدر خوابت سنگین نبود...
داشت خنده ام می گرفت. پیراهنش رو تند تند کرد توی شلوارش و اومد نشست لب تخت. از ترس اینکه قلقلکم بده سریع چشمامو باز کردم و نشستم. با دیدین حالت من خنده اش گرفت و گفت:
- سلام عرض شد بانو ...
- سلام ... ساعت چنده؟
- مگه ساعت نداری؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- خسیس ... نخواستم ...
از لب تخت بلند شد و گفت:
- پاشو تا عصرونه مامانو بخوریم و بریم طول می کشه ... نمی خوام بابات ناراحت بشن ...
این اخلاقشو خیلی دوست داشتم ... به شدت مقید احترام به بزرگترا بود ... حتی چند باری از عزیز شنیده بودم که قبل از رفتن به مطبش رفته و بهشون سر زده. رفت سمت در ... درو باز کرد و نگاهی به سمت من انداخت:
- نمی یای؟!
بلند شدم و همراه هم از اتاق رفتیم بیرون.
عصرونه رو کنار نیلی جون و پدر جون خوردیم و بعد از اینکه پدر جون عیدی هامونو که نفری چند تا تراول تا نخورده بود بهمون داد و آرتانو نمی دونم ولی منو کلی شاد کرد از خونه شون اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه ما ... آرتان اصلا به روی خودش نمی آورد که منو بغل کرده منم چیزی نگفتم ... داشتم با ضبط ماشین ور می رفتم و دنبال یه آهنگ قشنگ می گشتم که آرتان دستمو پس زد و خودش با ریموت ضبط چند تا آلبوم و ترک رو عقب جلو کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید ... ای خدا! بازم قرار نبود! زیر چشمی نگاش کردم خونسردانه داشت رانندگیشو می کرد ... کاش می شد ازش بپرسم چرا تب این آهنگ تو رو گرفته ول نمی کنه ... چی توی آهنگه که تو اینقدر دوسش داری ... ولی لال شدم ... آرتان یه چیزی می خواست با این کاراش به من بگه ولی من دلم نمی خواست پیش پیش قضاوت کنم. پیش خودم تصور کردم که الان دستمو می برم جلو ضبطو خاموش می کنم و می گم:
- آرتان ... چی قرار نبود؟ آیا واقعا تو به خاطر من چشمات خیس شده؟ آیا واقعا هر چیزی که نباید می شده الان شده؟ آرتان اگه منو دوست داری بهم بگو ...
بعد آرتان یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام می کنه و می گه:
- فکر نمی کردم اینقدر بی جنبه باشی ... از یه آهنگ معمولی چه برداشتایی پیش خودت کردی ... وقتشه یه کم بزرگ شی ترسا ... از اولم بهت گفتم تو دختری نیستی که من بتونم عاشقش بشم!
وای که اون موقع ممکن بود هر بلایی سر خودم بیارم ... مثلا درو باز کنم بپرم پایین .... یا جیغ بکشم و بزنم زیر گریه ... شایدم آرتان با گازهام تیکه پاره می کردم بعدم خودمو می انداختم جلوی یکی از ماشینا ... از فکرای خودم خنده ام گرفت و بی صدا خندیدم. آهنگ تموم شد ... آرتان دوباره زد از اول بخونه ... گیر داده بودااااا ... جلوی در خونه ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم. سرمو انداختم زیر داشتم می رفتم به سمت خونه که آرتان دستمو گرفت و گفت:
- کجا؟! با هم باید بریم ...
دو تایی باهم رفتیم و زنگو زدیم ... در باز شد دست تو دست هم رفتیم تو ... عزیز و بابا و اومدن استقبالمون ... آرتان با دیدن بابا دست منو ول کرد ... شاید یه احترامی بود به بابا ... فراغ بال پریدم توی بغل عزیز و گونه های چروکیده اشو بوسیدم ... چقدر دوسش داشتم فقط خدا می دونست. بعد از عزیز رفتم توی بغل بابا و بوسیدمش ... جدیدا هی براش دلتنگ می شدم ... بعد از تبریکات عید چهارتایی رفتیم تو که دیدم آتوسا و مانی هم هستن. با خنده گفتم:
- به به ... جمعتون جمعه ... فقط گلتون کمه ها ...
خندیدن و مانی تایید کرد. من نشستم کنار آتوسا آرتان هم نشست کنار مانی ... بابا و عزیز هم به جمعمون پیوستن و حسابی بحث گل انداخت ... داشتیم از هر دری حرف می زدیم که یهو آتوسا یواشکی گفت:
- ترسا طرلان کیه ؟
- هان؟!!!
- چرا تعجب کردی؟!
- دختر خاله آرتانه ... تو طرلان رو از کجا می شناسی؟
با لبخندی موذیانه گفت:
- ماجراها داره ...
- چی شده؟
- نیما ...
- خب ...
- تهمینه جون امروز که رفتیم اونجا برام تعریف کرد که نیما داشته با گوشیش با دختری به اسم طرلان حرف می زده ... گویا دختره سر یه سری مسائل داشته نیما رو پس می زده و نیما هم می خواسته هر طور شده قانعش کنه. تهمینه جون که بعد از جریان تو خیلی نگران نیما بود دلش طاقت نمی یاره و تا تماس نیما تموم می شه می ره توی اتاقش و ازش می خواد که بگه طرلان کیه ... نیما هم فقط می گه توی تولد تو باهاش آشنا شده ولی دیگه آمار خاصی نمی ده.
- عجب! نیمای آب زیر کاه ... شماره طرلان رو از کجا آورده؟ فکر نکنم طرلان بهش پا بده ...
- وا! دلشم بخواد ... مگه نیما چی کم داره ؟
- ببین آتوسا ... طرلان مشکلات زیادی داشته ... می ترسم تهمینه جون وقتی می فهمه حرفایی بزنه که دلش بشکنه ... من نگران این رابطه ام ... باید حتما با نیما حرف بزنی ...
- چه مشکلی؟ چی شده مگه؟ چرا من بگم؟ خودت بگو!
- گوش کن یه دقیقه ...
و تند تند شمه ای از اون چیزی که می دونستم رو برای آتوسا تعریف کردم. تا حرفام تموم شد آتوسا با حیرت آهی کشید و گفت:
- آخی حیوونی ...
- حالا آتوسا تو برو اینا رو برای نیما بگو که یه وقت خدایی نکرده وقتی شنید یهو جا نزنه ... بعدشم اول مامانش رو راضی کنه بعد بره سراغ طرلان ... آرتان تازه طرلان رو به زندگی عادی برگردونده ها ...
- چرا خودت بهش نمی گی ... تو که با نیما صمیمی تری ...
چی باید می گفتم؟ می گفتم آرتان رو نیما حساسه سرمو می ذاره لای گیوتین؟ سرمو تکون دادم و گفتم:
- تو زودتر از من می بینیش ... بعدم من دوست ندارم خبر بد بهش بدم ... شاید ناراحت بشه.
آتوسا قانع شد و گفت:
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید