رمان قرار نبود قسمت 23 - اینفو
طالع بینی

رمان قرار نبود قسمت 23

- خلی خب خودم بهش می گم ...
بحثو عوض کردم و گفتم:


- آتوسا زود باش این جینگیل خاله رو به دنیا بیار دیگه ... دلم آب شد
به دنبال این حرف دستمو گذاشتم روی شکمش ... دستشو گذاشت روی دست من و گفت:
- سه چهار ماه دیگه باید بصبری عزیزم ... ببینم خودت نمی خوای منو خاله کنی؟
خواستم یه چیزی بگم که متوجه سکوت جمع شدم ... انگار این حرف آتوسا حرف دل همه بود که زل زده بودن به من. به آرتان نگاه کردم ... انگار عصبی بود ... اخماش شدید تو هم بود ... خب بابا! چته حالا؟ انگار چی بهش گفتن که اینقدر بهش برخورده ... دلت هم بخواد که من مامان بچه ات باشم ... به دست آتوسا ضربه ای زدم و گفتم:
- یه حساب سر انگشتی که بکنی می بینی تازه نزدیک شش ماهه که عروسی کردم ... فکر کنم یه کم زود باشه ... نیست؟!
خندید و گفت:
- از الان که بهت بگم شاید تا سه سال دیگه به خودت بنجنبی ...
دوباره به آرتان نگاه کردم. سرشو انداخته بود زیر و هنوزم اخماش در هم بود. کاش می شد برم ازش بپرسم چه مرگته؟ وای نه دلم نمی یاد بهش بگم چه مرگته! فقط بپرسم چته؟! چرا اخم کردی ... ناراحت شدی از اینکه همه ازمون بچه می خوان؟ ناراحت نشو ... وقتی من برم همه چیز براشون مشخص می شه. بی اختیار بغض گلومو گرفت ... کاش آرتان هم مثل من فکر می کرد. کاش می شد فقط برای یه لحظه برم توی ذهنش یه چرخی بزنم و بیام بیرون ... کاش به قول سهراب مردم دانه های دلشون پیدا بود ... عین انار ... کاش آرتان اینقدر مرموز نبود ... ولی از حق نگذریم ... دیوونه این مرموز بودنش بودم.
شامو توی جمع خونواده خودم خوردیم و بعد از شام هم ما و هم آتوسا اینا پا شدیم که دیگه بریم خونه مون ... بابا هم بهمون عیدی داد و من دیگه خیلی خوش به حالم شد ... بعد از خداحافظی از مامان اینا و ماینا اینا سوار ماشینا شدیم ... آرتان بوقی برای مانی زد و راه افتاد. هنوز چیزی از خونه فاصله نگرفته بودیم که داد آرتان هوا رفت:
- تو چرا به خواهرت نمی گی؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
- ترسا ... من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ...
- چی می گی آرتان؟ من متوجه نمی شم ...
- ببین ترسا خواهش می کنم ازت قضیه رفتنت رو به خواهرت بگو ...
داشتم کم کم عصبی می شدم ... با خشم گفتم:
- خودت چرا به نیلی جون نمی گی؟ چرا بهش نمی گی این عروس براش موندنی نیست؟ چرا نمی گی نباید از من نوه اشو بخواد ...
آرتان با کلافگی نگام کرد. انگار می خواست داد بزنه ... ماشینو کشید کنار خیابون و نگه داشت ... پرید پایین ... می دیدمش که چطور با کلافگی دست می کشه توی موهاش ... این کار آرومش می کرد ... تا حالا چند بار اینکارو کرده بود ... تا عصبی می شد می پرید از ماشین بیرون ... انگار نیاز به هوای آزاد پیدا می کرد. یه ربعی دور و اطراف ماشین قدم زد. معلوم نبود چشه! خب لامصب اگه حرفی داری بیا بگو ... اگه هم نه که پس اینهمه بهم ریختنت واسه چیه؟ یه کم دیگه که گذشت اومد سوار شد و راه افتاد. آروم تر شده بود از چهره اش هم مشخص بود ... داشتم پوست لبمو می جویدم که گوشیم زنگ زد. از توی کیف درش آوردم شبنم بود ... نگاه آرتان هم روی صفحه گوشیم بود ... فکر کنم اسم شبنم رو دید که با بیخیالی نگاشو دزدید ... خوب شد حالا توی این موقعیت نیما بهم زنگ نزد! وگرنه گوشیو پرت می کرد از شیشه برون. حوصله نداشتم ولی جواب دادم:
- الو ...
- ای خره دلم واسه هان گفتنت تنگ شده ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- هان؟
- هان و درد به گورت ...
- ا بیشعور!
غش غش خندید و گفت:
- ترسا دستم به شلوارت به دادم برس ...
- چی شده باز؟ مشاور کم آوردی ...
- بدجور ...
- اردلان باز چه خاکی تو سر من کرده؟
- از کجا فهمیدی اردلانه؟
- آخه تو فقط واسه اردلان اینجوری به بال بال زدن می افتی ... این که دیگه فکر کردن نداره.
خندید و گفت:
- ترسا تا همین الان خونه مادربزرگم بودیم طبق معمول محل سگ بهش نذاشتم ولی اون برعکس همیشه انگار خیلی کلافه بود. حتی وقتی مادربزرگم می خواست سینی چایی رو دور بگردونه ازش گرفت که یعنی کمکش کنه ولی اول از همه آورد سینی رو طرف من ...
- به به! خب ...
- منم بدون اینکه نگاش کنم گفتم نمی خورم ...
زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا ایولا داری ...
قیافه آرتان خیلی بامزه شده بود پیدا بود می خواد سر از حرفامون دربیاره به خصوص که اسم جدیدی بین حرفام شنیده بود ... بیچاره اردلان ... الان آرتان تو ذهنش گورشو هم کنده با دستای خودش ... از عمد صدای گوشیمو بلندتر کردم تا صدای شبنمو با اون گوشای تیز شده اش بشنوه ... گفت:
- حالا اینا همه اش به جهنم ... الان تازه اومدیم خونه مون داشتم لباسامو عوض می کردم که برام اس ام اس اومد ... هنوزم باورم نمی شه ترسا .... اردلان بووووووووووووود ...
گوشیو گرفتم اونطرف ... همچین جیغ کشید که پرده گوشم یه بندری زد برای خودش ... جیغش که تموم شد گفتم:
- اولا که کرم کردی بوزینه! دوما من مطمئن بودم این روز می رسه ...
- حالا چه خاکی بریزم توی سرم ...
- خاک لازم نیست بریزی تو سرت ... یه آجر بزن تو سرت بلکه عقلت بیاد سر جاش ...
- یعنی چی؟
- یعنی خبر مرگ من! خب معلومه الان باید چی کار کنی دیگه ...
- من نمی فهمم منظورتو ... ببین این به من اس ام اس داده فردا باید ببینمت ... حتما!
- بگو گذاشتم برات!
- هان؟
- شبنمممممم خنگ شدی؟ خب بهش بگو کار دارم نمی تونم بیام ... اصلا تو با من چی کار داری؟
- وا! من اینقدر تو سرم زدم اردلان برگرده حالا که برگشته براش طاقچه بالا بذارم ...
- خب واسه همین می گم خنگی دیگه ... تو اگه الان جوابشو بدی و خیلی راحت هم باهاش قرار بذاری براش تبدیل می شی به یه آدم راحت الوصول ... ولی اگه برای راضی کردن تو به آب و آتیش بزنه اونوقت قدر تو رو می دونه ... آدم اگه یه چیزیو راحت به دست بیاره زود هم از دستش می ده براش هم اهمیتی نداره ولی اگه به سختی به دستش بیاره اونوقت برای نگه داشتنش از جون مایه می ذاره ....
یه کم سکوت کرد و بعدش گفت:
- آره حق با توئه ... باشه همینو می گم ...
- باریکلا برو ببینم چی کار می کنی ... ولی خودمونیما ... این پسرخاله تو هم عجیب سفته ها! بعد از هفت ماه تازه خودشو یه ذره ول کرد ...
- بد چیزیه ... بدجور مغروره ...
- توام غرورشو گرفتی که راضی شد دوباره بیاد جلو ...
- ترسا خیلی ازت ممنون ...
- خب دیگه برو ... واژه های عجیب غریب هم به کار نبر ... من عادت کردم از تو و بنفشه فقط فحش بشنوم.
غش غش خندید و گفت:
- از بس دوستت داریم خره ...
- آره معلومه ... برو جواب اس ام اسشو بده دیر شد.
- باشه باشه فعلا خداحافظ
- خداحافظ.
داشتم به شبنم هم حسودی می کردم. اونم به عشقش رسید ... خوش به حالش! کاش منم می تونستم آرتانو واسه همیشه داشته باشم .
صدای آرتان منو از توی فکر بیرون کشید:
- مشاوره می دی به دوستات ؟
نگاش کردم و گفتم:
- ایرادی داره؟!
- نه ... راحت باش ... ولی یه چیزی نگو که بعد برات دردسر بشه ...
- نخیر حواسم هست ...
- انشالله ...
ماشینو جلوی در پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم ... از فردا دوباره زندگی یکنواخت و خسته کننده من شروع می شد. کلاس زبانمم پنج روز اول عید تعطیل بود و باید از صبح تا شب فقط درس می خوندم. حالا خوبه همه اشو یه بار خونده بودم و فقط داشتم یه جورایی دوره می کردم. ولی کمکای آرتان فوق العاده بود! نکاتی رو بهم می گفت که واقعا ریز و خیلی خیلی مهم بودن. خودم می دونستم اگه تا دم کنکور همینجور ادامه بدم یه چیزی می شم. ولی قبول شدنم بدون داشتن آرتان چه فایده ای داشت؟ ترجیح می دادم برم که دیگه هیچ کدوم از جاهایی که منو یاد آرتان می انداختن رو نبینم. دو تایی سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. آرتان خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است. تا رفتیم توی خونه بدون اینکه کلمه ای حرف به من بزنه سرشو زیر انداخت و رفت توی اتاقش در اتاقو هم بست. شونه ای بالا انداختم و منم رفتم توی اتاقم ... ترجیح می دادم بخوابم ... لباسامو عوض کردم ... نگاهی به عکسام انداختم و رفتم توی تختم... خیلی خسته بودم ... اینقدر که دیگه جونی برای فکر کردن نداشتم. چشمامو بستم و به خواب فرو رفتم.
- چه عید مسخره ای!
این جمله رو به خودم با صدای بلند گفتم. بعد از روز اول که رفتم مهمونی دیگه توی خونه حبس بودم ... جواب تلفنای همه رو هم آرتان می داد و اجازه نمی داد هیچکس بیاد خونه مون مهمونی ... حالا همه می دونستن من دارم برای کنکور می خونم ولی هیچکس از رفتنم خبر نداشت. آرتان روز به روز داشت بداخلاق تر می شد و دیگه از اون نرم خویی خبری نبود ... همه اش غر می زد به درس خوندنم ایراد می گرفت زیاد از حد سختگیر شده بود ... امروز روز دوازده فروردین بود ... آرتان در کمال بی رحمی بهم گفت فردا برای سیزده بدر جایی نمی ریم الان هم رفته بود توی اتاقش داشت طبق معمول قرار نبود رو گوش می کرد منم که کارم شده بود طی کردن مسیر اتاق مطالعه ام و آشپزخونه و دستشویی ... خسته شده بودم دلم می خواست داد بزنم. یازده روز بود که کارم شده بود درس خوندن ... دیگه مغزم کشش نداشت. دوست داشتم گریه کنم ... باید از خونه می رفتم بیرون وگرنه می مردم. نشستم روی کاناپه و بی اختیار زدم زیر گریه ... حالا گریه نکن کی گریه بکن... صدام اونقدر بلند بود که از صدای زمزمه های آهنگ اتاق آرتان رد بشه و به گوشش برسه ... یهو در اتاق آرتان باز شد و پرید بیرون ... من عین روزی که مامانم مرده بود داشتم زار می زدم. آرتان دوید سمت من نشست کنارم روی کاناپه بازوهای منو به نرمی گرفت توی دستاش انگار می ترسید با کوچیک ترین فشاری دوباره کبود بشه. با نگرانی گفت:
- ترسا ... ترسا چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ کسی زنگ زد؟ کسی حرفی بهت زد؟
سرمو به نشونه نفی تکون دادم. شونه هامو تکون داد و گفت:
- پس چته؟ چته عزیزم؟ چرا داری گریه می کنی؟ حرف بزن ترساااااا
آب دهنمو قورت دادم تا هق هقم قطع بشه و بتونم بگم چه مرگمه ...
- من ... من حوص ... حوصله ام سر رفته ...
آرتان صورتمو گرفت بین دستاش و زل زد توی چشمام:
- همین؟!!!
دوباره گریه ام شدت گرفت و سرمو بردم بالا و پایین ... یهو آرتان زد زیر خنده ... منو کشید توی بغلش و با لحن کشداری گفت:
- عزییییییززززممممم
سرمو گذاشتم روی شونه اش و به گریه ام ادامه دادم. موهامو نوازش کرد و در گوشم گفت:
- عزیزم ... خسته شدی؟ درس خسته ات کرده؟ عوضش نتیجه خوبی می بینی از این خستگی ... باور کن من صلاحتو می خوام ...
- نمی خوام دیگه درس بخونم ... یازده روزه پامو از خونه نذاشتم بیرون ...
با همون لبخند منو از خودش جدا کرد و گفت:
- حق با توئه ... یه کم زیاده روی کردیم ... قول می دم برات یه برنامه خوب بچینم که خستگیت در بره و دوباره انرژیت برگرده ...
داشتم نگاش می کردم که تلفن زنگ زد. آرتان دست نوازشی به گونه من کشید و از جاش بلند شد. رفت سمت تلفن و جواب داد:
- الو ...
- سلام آتوسا خانوم خیلی ممنون شما خوبین ... مانی خوبه؟
- بله بله هست ... گوشی خدمتتون ... سلامت باشین ...
گوشیو گرفت به سمت من و گفت:
- ترسا ... پاشو خواهرته ...
از جا بلند شدم. اشکامو پاک کردم و گوشیو گرفتم:
- سلام
- سلام خواهری .... خوبی؟
- مرسی ... تو خوبی ... نی نی خوبه؟ مانی چطوره؟
- هممون خوبیم ... ترسا جونم فردا چی کاره این؟
سعی کردم بخندم:
- هیچ کاره ...
- خب پس برنامه خاصی ندارین ...
- نه ..
- چه خوب! فردا همه باغ بابای مانی دعوتیم ... باید شما هم بیاین خوش می گذره ....
با ذوق گفتم:
- باغ بابای مانی؟!!!
عاشقش بودم ... پارسال هم برای سیزده بدر رفتیم اونجا و حسابی خوش گذشت. باغ خوشگلی بود ... آتوسا گفت:
- آره می دونستم دوسش داری ... برای همینم زنگ زدم بهت ... ولی یه کار دیگه هم باید بکنی ...
- چی؟
- اولا که من با نیما حرف زدم ... اونم خوب به حرفام گوش کرد و بعدم گفت همه اشو می دونه ... گویا خود طرلان براش گفته بود و برای همینم راضی نشده بوده با نیما رابطه ای داشته باشه ... نیما هم در این مورد با تهمینه جون حرف زده ... وقتی هم تهمینه جون خواسته مخالفت کنه نیما گفته ببین مامان! منم دلم پیش کس دیگه ایه ... برام مهم نیست زنم هم یه گوشه از قلبش پیش شوهر و بچه مرحومش باشه ... همینطور که بعدا از اونم می خوام کاری به یه گوشه کوچولو از قلب من نداشته باشه ... منم دیگه پسر کاملی نمی تونم برای یه دختر باشم و خلاصه اینقدر تو گوشش خونده که راضی شده ... حالا تهمینه جون ازم خواسته به تو بگم بی زحمت خاله آرتانو هم دعوت کنی باغ ...
آه کشیدم ... آرتان گفته بود سیزده به در نمی ریم ...

آرتان وقتی قیافه پکر منو دید با دستش اشاره کرد چی شده؟ جلوی دهنی گوشیو گرفتم و گفتم:
- آتوسا می گه فردا بریم باغ بابای مانی ... برای سیزده بدر ... ولی تو که ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- دوست داری بری؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
از قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
- می گم دوست داری بری؟!
- معلومه که دوست دارم ... از خدامه!
- پس می ریم ...
دوست داشتم از شادی بمیرم ... زودی به آتوسا گفتم :
- باشه آتوسا می یایم به اونا هم زنگ می زنم اگه برنامه ای نداشتن می گم با ما بیان ...
- اوکی پس گوشیو بده دست آرتان تا با مانی هماهنگ کنه ...
گوشیو پرت کردم سمت آرتان و گفت:
- مانیه ...
آرتان گوشیو گرفت و مشغول صحبت با مانی شد. دیگه دست خودم نبود باید یه جوری خوشحالیمو خالی می کردم. ای خدا الهی قربونت برم که نذاشتی زیاد غصه بخورم ... پریدم سمت ضبط و روشنش کردم ... یه آهنگ شاد آوردم و همون وسط شروع کردم به رقصیدن ... حالا نرقص کی برقص ... نگام افتاد به آرتان با دهن باز داشت به من نگاه می کرد و در جواب مانی فقط می گفت:
- باشه ... نه ... آره ... حتماً
خنده ام گرفت. پشتمو کردم بهش و به قر دادنم ادامه دادم ... نمی دونم چقدر گذشته بود که یهو دستاش دور بدنم حلقه شد ... ثابت شدم. این کی گوشیو قطع کرد؟ کی اومد سمت من؟ منو برگردوند به سمت خودشو و توی گوشم گفت:
- همیشه وقتی خیلی خوشحال می شی اینجوری می رقصی؟
سعی کردم عادی باشم. گفتم:
- آره ... همیشه ...
- کیا این عکس العمل تو رو دیدن تا حالا ؟
باز داشت عجیب غریب می شد. با خنده گفتم:
- شبنم بنفشه آتوسا عزیز ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- توی مردا ...
بدجنس می خواست از زیر زبون من حرف بکشه. خاک بر سر من که بلد نبودم دروغ بگم. گفتم:
- بابام .... مانی ... بابای مانی ... نیما ...
فشار دستش دوبرابر شد. داشتم بین دستاش له می شدم ... عجیب بود که هیچ اقدامی برای بیرون کشیدن خودم انجام نمی دادم. اینقدر فشارم داد که کم مونده بود استخونام له بشه. یهو ولم کرد و با سرعت رفت سمت اتاقش ... این چش شده بود؟! همونجا سر جام ایستادم و با دست بدنمو نوازش کردم خیلی دردم گرفته بود ... دوباره انرژی گرفته بودم برای درس خوندن ... فکر فردا ذوق زده ام می کرد اونقدر که عکس العمل آرتان برام کمرنگ می شد ...
ساعت هفت صبح از صدای آنشرلی پریدم بالا ... گوشیو برداشتم با غیض صداشو خفه کردم و گفتم:
- من غلط کردم گفتم می خوام برم سیزده به در ...
خواستم دوباره بخوابم ولی دیگه خوابمم نمی برد. بلند شدم نشستم ... لجم گرفته بود. رفتم از اتاق بیرون ... صدای آب می یومد ... فکر کنم آرتان حموم بود. رفتم توی دستشویی و بعدش بساط صبحانه رو آماده کردم. داشتم توی سبد مخصوص پیک نیک وسایل مورد نیازمون رو می ذاشتم که آرتان اومد توی آشپزخونه و با قیافه ای داغون گفت:
- بیدار شدی؟
- پ نه پ ...
اومد وسط حرفم و با خنده گفت:
- خیلی خب ... فهمیدم سوالم بی مورد بود ... حاضری؟
- ساعت چند قرار داریم؟ نه من حاضر نیستم ...
- ساعت هشت ... می یان اینجا با هم می ریم ... بدو حاضر شو ...
تند تند صبحانه مو خوردم و رفتم توی اتاقم. یه تی شرت تنگ مشکی با یه شلوار جین سورمه ای پوشیدم مانتوی سفیدمو هم تنم کردم و روسری سفید و سورمه ایمو کشیدم روی سرم ... چشمامو سورمه زدم و از خیر بقیه اش گذشتم ... می دونستم نیما هم هست ... نمی خواستم آرتان حساس بشه. نیما؟!!! وای خاک تو سرم ... طرلانو یادم رفت بگم! کیفمو برداشتم رفتم بیرون و نالیدم:
- آرتاااااااااان ...
آرتان هم حاضر و آماده از اتاقش اومد بیرون ... یه شلوار گرمکن مشکی تنش بود با یه تی شرت مشکی ... قربونش برم که اینقدر خوش تیپ بود. نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
- بله .... چیزی شده؟
- یه چیزی یادم رفت ...
- چی؟
باید به ارتان می گفتم؟!!! جهنم و ضرر ...
- آرتان ... دیروز آتوسا بهم گفت خونواده خاله تو هم دعوت کنم ... ولی یادم رفت! حالا فکر می کنن از عمد نگفتم.
سبد پیک نیکو از روی اپن برداشت و گفت:
- مانی هم به من گفت ... خودم دیروز بهشون گفتم ... می یان ...
- ای وای مرسییییییی ... کلی داشتم سکته می کردما ...
یه دفعه دم در وایساد ... برگشت به طرفم و گفت:
- برای این چیزای مسخره سکته کنی؟ بار آخرت بود از این حرفا زدیا ...
چنان اخماش در هم شده بود که ترسیدم و گفتم:

- باشه ...
امروز از اون روزایی بود که آرتان اخلاق نداشت و بد اخلاق شده بود ... خدایا

خودمو به خودت می سپارم با این خوش اخلاق ... وسایل رو که گذاشتیم توی ماشین مانی اینا و خاله اش اینا هم اومدن و همه با هم راه افتادیم سمت باغ مانی اینا ...

تمام طول راه خودمو زده بودم به خواب ... حقیقتا حوصله اخلاق گند آرتان رو نداشتم ... با توقف ماشین چشم باز کردم و متوجه شدم جلوی در باغ ایستادیم و منتظریم در باز بشه ... صاف نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. آرتان عینکشو از چشماش برداشت گذاشت روی موهاش و گفت:
- ساعت خواب ...
- خیلی خسته بودم ...
- آره مشخص بود ...
همون موقع در توسط نیما باز شد و آرتان با دیدن نیما پوفی کرد و پاشو فشار داد روی گاز. نیما برامون دست تکون داد و من با شادی جوابشو دادم. ولی آرتان به تکون دادن سر اکتفا کرد که باعث شد نگاه نیما بدجنس بشه. خبر نداشت که که دیگه نیما به من فکر نمی کنه و الان هم که اومده استقبال دلیلش فقط و فقط طرلانه ... همه دنبال هم از جاده شنی گذشتیم ... یه جاده شنی طولانی که از بین یه عالمه درخت پر شکوفه می گذشت و بعضی از این درخت ها سایبون این جاده شده بودن و منو یاد کارتون آنشرلی می انداختن ... لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر قشنگههههه!!!!!
آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ... قشنگه ... ولی از همین الان می دونم که امروز اصلا به من خوش نمی گذره.
ماشین جلوی ساختمون وسط باغ متوقف شد ... صدای شر شر آب به وضوح شنیده می شد. پشت ساختمون یه آبشار مصنوعی بود که صدا از اونجا می یومد ... می دونستم که اون پشت یه بهشت مجسم وجود داره. زل زدم توی چشماش و گفتم:
- بهت خوش می گذره اگه همه چیزو به خودت سخت نگیری ...
اینو گفتم و پریدم پایین ... همه داشتن از ماشینا پیاده می شدن. آتوسا توپ والیبال مانی رو پرت کرد طرفم و گفت:
- بگیرش ترسا ...
توپ رو توی هوای قاپیدم. خود آتوسا نمی تونست ورجه وورجه کنه برای همین رو به نیما که داشت نگام می کرد گفتم:
- وایسا نیما ...
و توپ رو براش انداختم ... سریع اومد جلوم و زد زیر توپ ... والیبالمون شروع شد ... جفتمون در حد عالی بازی می کردیم و شاید ساعت ها هم می تونستیم توپ رو مهار کنیم که روی زمین نیفته. چند پاس بیشتر به هم نداده بودیم که یهو توپ از بالای سر من وقتی که پریدم بالا تا بزنم زیرش نا پدید شد. با تعجب برگشتم عقب و آرتان رو دیدم که با خشم توپ رو پرت کرد اون طرف و گفت:
- این بچه بازی ها رو بذار برای بعد ... فعلا بیا وسایل رو ببریم داخل ... یه سلامی هم بکنیم ... زشته!
سری تکون دادم و به نیما گفتم:
- باشه واسه بعد ...
ولی نیما فقط خندید و سرشو تکون داد. با تهمینه جون و بابای مانی و نیما سلام احوالپرسی کردیم ... مانیا هم بود ... دختره نکبت افاده ای! فقط به یه سلام خشک و خالی بسنده کردم. ولی آرتان حسابی گرم باهاش سلام و احوالپرسی کرد که لجمو در آورد و وقتی می خواستیم بریم تو از عمد وقتی کفششو در آورد پامو گذاشتم روی پاش ... چون من با کفش بودم و اون بدون کفش دردش گرفت ... ولی به روی خودش نیاورد و فقط گفت:
- خانومم حواستو جمع کن ... پای منو انگار ندیدی ...
بازم توی جمع بودیم و محبت آرتان قلمبه شده بود ... با لبخندی زورکی گفتم:
- اوا ببخشید ...
خم شدم بند کفشامو باز کنم که صدای بوق اومد ... برگشتم ببینم کیه که دیدیم بابا و عزیزن با پدر جون و نیلی جون ... به به پس جمعمون جمع بود!! دوباره سلام و احوالپرسی ها از سر گرفته شد و وسایل اون ها هم به داخل منتقل شد ... داشتم از توی صندوق عقب ماشین بابا بساط قلیونش رو در می آوردم که صدای بوق دوباره نگاهم رو به سمت جاده کشید ... ای بابا! اینبار سه تا ماشین دیگه بودن ... یه ماشین پر از دختر و دو تا ماشین پر از پسر ... دوستای نیما بودن!!! چه خبر بود!!! همه ریختن پایین و با اینکه کسی کسیو نمی شناخت همه با هم مشغول بگو بخند و سلام احوالپرسی شدیم. آرتان کنار گوشم غرید:
- پارتی می خواد راه بندازه توی این باغ؟
- من چه می دونم؟ تازه مگه بده؟ هر چی شلوغ تر باشه بیشتر خوش می گذره ...
آرتان وسایل رو از دست من گرفت و در گوشم دوباره گفت:
- ترسا ... یه لحظه هم از من فاصله نمی گیری ...
- بیخیال آرتان ! گانگستر که نیستن ...
- همین که گفتم ... می دونی که حرفم یه کلامه ...
فقط نگاش کردم. مچ دستمو گرفت و راه افتاد. همه رفتیم داخل ساختمون و نشستیم به میوه خوردن و تخمه شکستن. پسرهای جمع قلیون درست کردن و جلو هر سه نفر یه قلیون گذاشتن. جلوی من و آرتان و مانی هم یه دونه گذاشتن ... آرتان سریع هلش داد طرف مانی و گفت:
- ماا اهلش نیستیم داداش ... خودت زحمتشو بکش ...
اعتراض کردم:
- ا آرتان من می خوام ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- چند بار بگم از دود بدم می یاد؟
- تو بدت می یاد من که بدم نمی یاد ...
- ترسا ...
همچین صدام کرد که لال شدم ... چی می گفتم؟ یه کلمه دیگه اعتراض می کردم دست منو می گرفت و برم می گردوند ... سیزده بدرم زهرمارم می شد. وقتی میوه و تخمه و قلیون تموم شد همه بلند شدن که بریم بیرون بازی ... من اول از همه پریدم بیرون و منتظر بقیه شدم. به دو دسته تقسیم شدیم و قرار شد وسطی بازی کنیم ... آرتان کنار کشید و ترجیح داد فقط نگاه کنه ... من و طرلان توی گروه مانی افتادیم و نیما توی تیم مقابل بود ... ما وسط ایستادیم و بازی شروع شد. همه پسرا سعی داشتن منو بزنن و منم حسابی تر و فرز چنان جا خالی می دادم که همه اشون مبهوت شده بودن ... همه خوردن جز من و طرلان ... طرلان زبر و زرنگ نبود ولی از خوش شانسیش بود که هنوز وسط بازی بود ... توپو دادن به نیما که ترتیب یکی از ما دو تا رو بده ... نیما یه نگاه به من کرد یکی به طرلان ... لبخند موذیانه ای به من زد و با لحن خاصی گفت:
- طرلان؟
طرلان هم با تعجب نگاش کرد و گفت:
- بله ...
ولی همین حواس پرتی طرلان برای نیما کافی بود تا با بدجنسی توپ رو بزنه به پاش و طرلان مهلت جا خالی دادن پیدا نکنه. فریاد هوراااای همه بلند شد ... طرلان چپ چپی به نیما نگاه کرد و رفت بیرون ...
حالا من مونده بودم بین یه گروه که از قضا شش تا پسر بودن و یه دختر همه شونم خیلی بد نگام می کردن ... اولین ضربه به سمتم روانه شد که جا خالی دادم ... توپ افتاد دست نیما دوباره ... توپ رو خیلی نرم انداخت به سمتم منم خیلی راحت از روش پریدم ... صدای فریاد همه بلند شد:
- ا نیما این چه وضع زدنه ...
- مگه می خوای نازیش کنی؟!
- دیگه توپ رو به نیما ندین ... ده تا ضربه که بیشتر نداریم دو تاش رفته تا حالا ...
همه داشتن داد و فریاد می کردن که یهو آرتان اومد وسط ... رفت توی تیم حریف و گفت:
- توپ رو بدین به من ...
داشتم با تعجب نگاش می کردم ... نیما با خنده گفت:
- آرتان خان نظرتون عوض شد؟
- نه می خوام نشونتون بدم این زبل منو چطوری باید زد ....
توپ رو دادن به آرتان ... روبروم ایستاد ... فریاد تشویق هم گروهی هام داشت گوشامو کر می کرد ... آرتان توپ رو چند بار زد روی زمین و گرفت ... زل زده بود توی چشمام ... منم توی چشمای اون ... خیز گرفت ... توپ رو برد عقب و با یه حرکت سریع پرتش کرد ... اومدم بچرخم که از پشت کمرم رد بشه ولی چرخیدن همان و فرود اومدن توپ توی شکمم همان... دردم گرفت ... شکممو و گرفتم و گفتم:
- آخ ...
صدای هوار هوارشون بلند شده بود و داشتن بالا و پایین می پریدن ... ولی آرتان اومد به سمت من ... نمی خواستم نگاش کنم. نه به نیما که اصلا دلش نیومد منو بزنه ... نه به آرتان که با اون شدت توپ رو زد توی شکمم ... با اخم نگاش کردم و راه افتادم به سمت بیرون از زمین ... کسی حواسش به من نبود ... آرتان با سرعت خودشو به من رسوند ... بازومو کشید ... بازومو از توی دستش در آوردم... با خشم نگاش کردم و به راهم ادامه دادم. اومد جلوم ایستاد و شونه ها مو گرفت توی دستش ... با ناراحتی گفت:
- خوبی؟!
غریدم:
- برات مهمه؟ می خواستی محکم تر بزنی ... چیه؟ می خواستی بگی می تونی منو بزنی؟ می خواستی دخترا تشویقت کنن؟!!
دستشو گذاشت روی شکمم ... وووی روی شکمم خیلی حساس بودم. سعی کردم دستشو پس بزنم ولی اجازه نداد و آروم گفت:
- قصدم این نبود ...
به خاطر اینکه دستش روی نقطه حساس بود نتونستم صدامو بالا ببرم و آروم گفتم:
- پس قصدت چی بود ؟
انگار فهمید یه دردی توی جونم افتاده ... لبخندی گوشه لبش پدیدار شد و گفت:
- دوس نداشتم و تک تنها بین شش تا پسر وروجه وورجه کنی ... دوست نداشتم اونا بزننت ... خواستم زودتر از اون زمین کوفتی بکشمت بیرون ... همین!
فقط نگاش کردم ... چه استدلالایی داشت برای خودش ... با شصت دستش گونه امو نوازش کرد و گفت:
- خیلی محکم زدم؟!!!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه خیلی ... ولی دردم گرفت ...
منو کشید پشت یکی از درختا و گفت:
- بزن بالا مانتوتو ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!
- می گم مانتوتو بزن بالا ...
- واسه چی؟
- می خوام ببینم چیزی نشده باشه ...
- طوری نشده که آرتان بی خیال ...
دستامو با یه دستش محکم گرفت و خودش با یه حرکت مانتو و تی شرتمو زد بالا ... داشتم غش می کردم وقتی دستشو نوازش مانند کشید روی شکمم ... زمزمه کرد:
- قرمز شده ...
وای خدایا به دادم برس ... اینجا جاش نیست ... اینجا جاش نییییییسسسسستتتت! یهو قدرت اومد توی دستام دستشو پس زدم و مانتومو کشیدم پایین و دویدم به سمت جایی که بقیه بودن ... گونه هام داغ شده بود و این نشون می داد قرمز شدم ... نشستم کنار آتوسا و نفس عمیقی کشیدم ... آتوسا نگام کرد و گفت:
- چرا سرخ شدی؟!
- از بس دویدم خسته شدم ...
- بازیت حرف نداشت آبجی کوچیکه ...ولی خوشم می یاد تا می بینم هر چی هم زبل باشی شوهرت از تو زبل خان تره ...
غش غش خندید. منم خنده ام گرفت و دلم برای آرتانم لرزید ... چقدر خوب بود که توی همه چی اون از من سر تر بود ... این بهم لذت می داد ... بهم احساس غرور و اطمینان می داد ... ولی چه فایده اون که مال من نبود! آرتان هم برگشت ... لبخند رو لباش بود مطمئنم فهمیده بود من روی شکمم در حد مرگ حساسم! نشست کنار بابا و مشغول صحبت با بابا شد ... وقتی کنار آتوسا بودم خیالش از بابت من راحت بود ... بعد از اینکه بازی بچه ها تموم شد هر کس به سمتی رفت ولی بیشتر پسرها جمع شدن تا جوجه معروف سیزده به در رو درست کنن ... آرتان هم به جمعشون پیوست ... دراز کشیدم روی صندلی ( از این مدل صندلی ها بود که کنار استخرا می ذارن می شه روش دراز کشید ... با کلاسیم دیگه ... چه کنیم؟) و کلاه حصیری رو گذاشتم روی صورتم ... هنوز ار حرکت آرتان منگ بودم ... انگار اونم همینو می خواست که انرژی منو بگیره و بشونتم یه جا ...
یه کم که گذشت آتوسا صدا کرد:
- ترسا ...
تو همون حالت گفتم :
- هان؟
کلاهو از روی صورتم کشید و گفت:
- بشین می خوام باهات حرف بزنم ...
یه کم خودمو کشیدم بالا و گفتم:
- بگو ...
- این طرلان خیلی نازه ها ...
نگاهی به طرلان که کنار مامانش نشسته بود کردم و گفتم:
- آره خیلی ...
- به نیما می یاد ...
- واقعا!
- راستش نیما هر چی باهاش حرف می زنه زیر بار نمی ره ...
- خب ... معلومه! نمی تونه گذشته شو نادیده بگیره ...
- می شه آرتان باهاش حرف بزنه؟!
- که چی؟!
- آخه حرف آرتانو خیلی قبول داره ... تو بهش بگو در مورد نیما باهاش حرف بزنه راضیش کنه ... به خدا که این دو تا زوج محشری می شن ...
- نیما که چیزی به من نگفته ...
- نمی دونم چرا به تو نمی گه ولی به من می گه ...
- مطمئنه که می خواد با طرلان ازدواج کنه؟
- آره بابا ... از چشماش که پیداست ... هر وقت طرلانو می بینه چشاش پروژکتور می شه ... بعدشم چند بار اون موقع تا حالا دیدم که اجازه نمی ده هیچ کدوم از دوستاش به طرلان حتی نزدیک بشن ...
- امان از عشق ...
- عشق نیست ! آدم فقط یه بار عاشق می شه ... این دوست داشتنه ...
- و از عشق قشنگ تره ...
- تو ... عاشق آرتانی؟
چشمامو بستم و بدون رودبایستی گفتم:
- می میرم براش ...
دروغ چرا؟ آتوسا که از چیزی خبر نداشت ... بذار حداقل اون بدونه ... خندید و گفت:
- هیچ فکر نمی کردم خواهرم یه روزی عاشق یه مرد بشه ... از بس همیشه باهاشون بد بودی ...
- چون همیشه فکر می کردم مردا دیو دو سرن ... خوبی ازشون ندیده بودم ...
- آرتان خوبه؟
- ماهه ... خوب براش کمه ...
دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- خدا رو شکر که آبجی کوچیکم خوشبخت شد ...
اشک توی چشمام جمع شد ... چه خوشبختی؟ آتوسا تو از چیزی خبر نداری ... نمی دونی دلم پر از درده ... بعد از اینکه از این جا برم بدبخت ترین آدم دنیا می شم ... من بدون آرتان هیچی نیستم آتوسا ... هیچی! ولی لال شدم ... چی می تونستم بگم؟! همون بهتر که کسی از بدبختی من خبر نداشته باشه ... آرتان با سیخی به دست به ما نزدیک شد و گفت:
- به به ... دو تا خواهر دارین با هم توطئه می چینین ؟
با لبخند گفتم:
- آره داریم نقشه قتل تو و مانی رو طراحی می کنیم که از دستتون راحت بشیم ....
خندید و گفت:
- شما همینجوری ما رو کشتین .... دیگه نیازی به نقشه نیست ...
به دنبال این حرف تکه بالی از سیخش جدا کرد و گرفت سمت من .... گرفتم و گفتم:
- ممنون ... باز سیزده به در شد و بال دزدی پسرا شروع شد؟
با لبخند یه تیکه هم داد دست آتوسا و گفت:
- چی کار کنیم دیگه؟ باید یه جوری این شکمای گرسنه رو سیر کنیم ...
آتوسا خندید و من فقط نگاش کردم ... چقدر برام کاراش قشنگ بود ... اینکه یه سیخ بال برای من و آتوسا آورده و داره عین نی نی ها تیکه تیکه می کنه می ده دستمون ... چقدر محبت های آرتانو دوست داشتم ... سه تا بالی که به سیخ آویزون بود رو تموم و کمال داد به ما دو تا و ما هم میون شوخی و خنده خوردیم ... خودش یه تیکه هم نخورد ... گفتم:
- پس خودت؟
- من سر سفره می خورم ...
- ا زرنگ خان! می خواستی ما رو سیر کنی خودت بیشتر بخوری؟
خندید و گفت:
- نه ... شما اونجا هم باید بخورین ... آتوسا خانوم که بدنش الان نیاز داره ... توهم به خاطر اینکه خیلی انرژی صرف درس خوندن می کنی باید دو برابر من بخوری ...
با مارموذی گفتم:
- که چاق بشم؟ بعد طلاقم بدی بگی زن چاق دوست ندارم؟
انگشت اشاره اشو گذاشت روی لبم. نگاهی به آتوسا کرد که به ما خیره شده بود و گفت:
- کور بشی کچل بشی چاق بشی ... هر چی بشی مطمئن باش محاله دست از سرت بردارم عزیز دلم ... اینو توی گوشت فرو کن.
اینو گفت چشمکی زد و پاشد رفت. آه کشیدم ... کاش حرفاش واقعیت داشت.

آتوسا سقلمه ای زد توی پهلوم و گفت:
- چه عاشق!!
لبخند تلخی تحویل آتوسا دادم و دوباره چشمامو بستم ... نمی خواستم دردمو از توی چشمام بخونه ... صدای پسرها که همه رو سر سفره دعوت می کردن باعث شد چشمامو باز کنم و همراه آتوسا بریم سر سفره ... آرتان اومد کنارم نشست و مشغول خوردن شدیم ... زیاد اشتها نداشتم ولی آرتان مدام ازم پذیرایی می کرد و هر چی هم اعتراض می کردم به گوشش فرو نمی رفت ... وادارم کرد دو تا سیخ جوجه رو کامل بخورم ... داشتم می ترکیدم ... ولی غذا خوردن آرتان اشتهامو باز می کرد ... با لذت پنج تا سیخ جوجه رو خورد ... اون هیکل باید هم یه جوری پر می شد ... بعد از ناهار و جمع شدن سفره همه دوباره مشغول خنده و بزن و بکوب شدن ... نیما به یکی از دوستاش گفت:
- شروین ... بدو ...
شروین با حالت خنده داری بلند شد و دوید. همه دخترا و پسرا زدن زیر خنده. نیما رفت دنبالش زد پس گردنش و گفت:
- خودتو لوس نکن ...
شروین هم خندید و رفت به سمت یکی از ماشینا ... مونده بودم اینا منظورشون چیه؟! وقتی با گیتارش برگشت تازه فهمیدم قضیه چیه! شروین نشست وسط و همه دورش حلقه زدیم ... دستی روی سیمای گیتارش کشید و گفت:
- چی بخونم؟!
نیما:
- هر چی عشقته ... فقط زیادی عاشقانه نخون که بد می شه ...
- عشقش به عاشقانه اشه ...
دخترا تایید کردن و هر کی یه چیزی گفت.
آخر سر شروین دستاشو بالا گرفت و گفت:
- خب بسه قال نکنین ... هر چی آهنگ خزه دارین پیشنهاد می دین ... خودم می دونم باید چی بخونم ...
اینو گفت و دستاشو کشید روی سیمها ... آهنگی که می زد برام آشنا بود ... وقتی شروع کرد به خوندن تازه فهمیدم آهنگ کیه :
- چراغا را خاموش کن
هوا هوای درده
دوست ندارم ببینی
چشمی که گریه کرده
چراغا رو خاموش کن
سرگرم گریه باشم
می خوام به روم نیارم
باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو
دنیامو می سوزونه
چراغا رو خاموش کن
چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن
نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه
بگو که بر می گردی
از شرم اشکای من
رفتی چرا یه گوشه؟
ازم خجالت نکش
چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم
باهام یه کم رفیقه
یه خورده دیر تر برو
فقط یه چند دقیقه
فکر نبودن تو
دنیامو می سوزونه
چراغا رو خاموش کن
چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن
نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه
بگو که بر می گردی
چه شعری هم خوند لامصب ... آرتان بهم نزدیک شده و دستمو گرفت توی دستاش ... بی اراده سرمو گذاشتم روی شونه اش ... قربون کلامت رضا جون ... آهنگت درد دل منه ... یعنی می شه آرتانم پیش خودش بگه اینا حرفای دلشه؟! دست آرتان پیچید دور شونه ام ... وقتی آهنگ تموم شد همه جیغ و داد راه انداختن و با هم گفتن:
- دوباره دوباره ...
شروین بلند شد و در حالی که با ریتم دست بقیه قر می داد با ناز و عشوه زنونه گفت:
- دیگه نگین دوباره ... مزه اش به اون یه باره ...
همه خندیدن و آهنگای دیگه درخواست دادن ... ولی من دیگه حواسم به هیچی نبودم ... صورتم کشیده می شد روی دست آرتان که کنار شونه ام بود موهای مشکی دستش صورتمو نوازش می کردن ... جالب بود ... حتی به دستبند چرمی که توی دستاش بود حسادت می کردم ... حلقه اش هم جز لاینفک دستش شده بود ... هیچ وقت ندیده بودم از دستش درش بیاره .... حلقه خودمم توی دستم بود ... کاش این حلقه ها همیشه می موندن توی دستامون ... کاش ...

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gharar-nabod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه matre چیست?