رمان سفید برفی قسمت 1
نرگس ...نرگس همینطور تو راه پله ها می دویدم و نرگس رو صدا می زدم . نرگس:چته دیوونه؟ چرا داد می زنی؟ وایستا ببینم چرا انقدر قرمزی؟؟؟نکنه تب داری؟؟؟؟؟ من:نرگس باورت می شه؟باورت می شه نرگس؟ نرگس:چیو باورم می شه ؟ د بگو ببینم چه مرگته من:کار پیدا کردم نرگس کار.......... وسط حرفم پریدو گفت:راست می گی گلیا؟کار پیدا کردی؟اخ جووووووووووووون همدیگرو بغل کرده بودیم و مثل دیوونه ها بلند بلند می خندیدیم . سریع به حالت دو رفتم توی اتاقم دفتر خاطراتم و باز کردم و شروع به نوشتن کردم :شکرت خدا شکرت بالاخره یه کار پیدا کردم یه کار عالی. سرم و بالا اوردم و به گذشته ام فکر کردم به گذشته ای که توش هیچ نقطه ی روشنی پیدا نمی شد. 3 سالم بود که مامانم مرد از دست کارای بابام سکته کرد .بابام یه معتاد الکلی بود که هیچی جز عشق و حالش براش مهم نبود .بیچاره مامانم 14 سالش که بود به زور می شوننش پایه سفره ی عقد یه سال بعد از ازدواجشم خشایار به دنیا میاد 7 سال بعد از خشایارم نوبته منه. وقتی مامان رفت پدرم گم و گور شد .هیچ وقت نفهمیدم چه بلایی سرش اومد.بعد از مرگ مامان خشایار همه کسم بود مثل کوه پشت سرم بود .هم برام مادر بود هم پدر .وقتی بابا ناپدید شد خشایار شروع کرد به کار کردن .روزا کار می کرد و شب ها درس می خوند .بهش التماس می کردم که خودشو خسته نکنه اما همیشه در جواب خواهش من می گفت:الهی من فدات بشم خواهر کوچولو تو تاج سرمی رو تخم چشمم جا داری برای تو کار نکنم برای کی بکنم؟.نرگس زن داداشم بود دختر خیلی خوب و مهربونی بود ولی هرچی نباشه من اونجا یه مزاحم بودم .اونجا خونه ی خشایار بود و مسلما نرگس دلش می خواست توی اون خونه تک و تنها خانمی کنه.یه شب که برای اب خوردن از اتاقم اومده بودم بیرون صدای نرگس رو شنیدم که می گفت :خشایار گلیا تا کی می خواد اینجا بمونه؟نکنه می خواد تا ابد ور دل ما بشینه؟ اروم برگشتم توی اتاقم و مثل وقتی که بچه بودم بدون اینکه صدایی تولید کنم شروع به گریه کردم.
از اتاقم اومدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه .
نرگس اونجا بود.هوس کردم یه کوچولو اذیتش کنم .پشتش ایستادم و بلند دار زدم :پخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخ
بنده خدا فکر کنم سکته کرد.رنگش شده بود عین گچ
داد زد :گلیا ؟اخه مگه خلی دختر؟ سکته کردم روانی خشایار راست می گه الحق که دیوونه ای
همینطور که می خندیدم گفتم :فدای زن داداشه گلم بشم
اروم هلم داد عقب و گفت:بسه بسه .برو اونور خودشیرین
صدامو مثل بچه ها کردم و گفتم:نگس{نرگس}جونم می شه لطا{لطفا}به من توبونه {صبحانه}بدی؟
خندید و گفت :بشین پشت میز تا برات بیارم .لبخندی زدم و گفتم :مرسی عزیزم.
داشتم صبحانه می خوردن که نرگس پرسید:راستی کجا کار پیدا کردی؟
_تو یه شرکت مهندسی
نرگس_چیکار می کنی؟ _ توالت شوری. خوب معلومه دیگه منشیم.
خندیدو گفت :یه وقت از زبون کم نیاری ها
_تو نگران زبونه من نباش هیچ وقت کم نمیاد
نرگس_گلیا؟ _بله؟ نرگس : می گم چیزه گلیا _د جون بکن دیگه.
نرگس _یه خواستگار خوب برات پیدا شده
لقمه پرید گلوم .به شدت سرفه می کردم .یه قلپ چایی خوردم و با صدایی شبیه فریاد گفته:چیییییییییییی ییییی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نرگس _گلیا یه کم بهش فکر کن.این اقاهه با بقیه ی خواستگارات فرق داره. _ حالا کی هستن؟
نرگس _یکی از دوستای خشایار . خشایار می گفت به حدی پولدارن که صد هزار تومن براشون پول خورده.
_ دوست خشایار منو از کجا دیده؟ نرگس_ نمی دونم
به نرگس نگاه کردم و با صدای ارومی گفتم:ممنون بخاطر صبحانه و راه افتادم سمت اتاقم.گوشه ی اتاقم کز کردم و شروع کردم به فکر کردن.
دوست خشایار پولدار نرگس راحتی
به خودم توی ایینه نگاه کردم و با صدایی شبیه زمزمه گفتم:
تا کی می خوای سرباره داداشت باشی؟
تاکی می خوای از خشایار پول بگیری؟؟؟
نرگس_گلیا یه کم بهش فکر کن .این اقاهه با بقیه ی خواستگارات فرق داره
خشایار می گفت صد هزار تومن براشون پول خورده
_ حالا کی هست؟ نرگس_دوست خشایار _دوست خشایار منو از کجا می شناسه؟ نرگس_سوالایی می کنی ها.من از کجا بدونم
به نرگس نگاه کردم و اروم گفته:ممنون بابت صبحانه و راه افتادم سمت اتاقم
گوشه ی اتاقم کز کردم و شروع کردم به فکر کردن
دوست خشایار نرگس پولدار راحتی
به خودم توی ایینه نگاه کردم و با صدایی شبیه به زمزمه گفتم:
تا کی می خوای سرباره خشایار باشی؟
تا کی می خوای دستتو پیشه داداشت دراز کنی؟
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیشه نرگس بهش گفتم:نرگس شب که خشایار اومد بهش بگو به این دوستش بگه بیاد .
تو چشمای نرگس برق خوشحالی رو دیدیم .می دونستم هم از اینکه سرو سامون می گیرم خوشحاله هم از اینکه از اینجا می رم.به افکار خودم خندیدم و با خودم گفتم :اوووووووووووووووووووو نه به داره نه به باره .
شب که خشایار اومد نرگس صدام زدو گفت :خشایار باهام کار داره
با خوشحالی رفتم پیشه خشایار
_سلام داداشی جونم
خشایار _سلام وروجک بیا اینجا بشین ببینم
کنارش نشستم _ بفرمایید؟
لبخندی زدو گفت:می دونستی خیلی بزرگ شدی ؟دلم نمی خواست انقدر زود بزرگ بشی
خندیدم و گفتم :اوا داداشی من از همون اول................ وسط حرفم پریدو
گفت : بابشه باشه قبول .هر چی تو بگی .اگه بخوای حرف بزنی می دونم که مخ بنده رو سرویس می کنی
بعد جدی شد و گفت: گلیا مطمئنی که می خوای این دوستم بیاد خواستگاریت؟گلیا من جلو اینا ابرو دارما
_تو نگران ابروت نباش من مطمئن مطمئنم
خشایار _خیلی پسره گلیه من که عاشقشم فقط................
_ فقط چی؟
خشایار _یه مشکلی هست
_خوب بگو دیگه
خشایار _راستش.......راستش این دوستم قبلا یه بار ازدواج کرده
یه دفعه کپ کردم ...یعنی ......یعنی یه مرده مطلقه خواستگاره من بود؟
به خودم توپیدم: مطلقست که مطلقست به تو چه؟
تو به گذشتش چیکار داری؟
پس با اطمینان گفتم:مهم نیست
خشایار با تعجب نگاه کرد . برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:چند سالشه؟
خشایار _2 سال از من بزرگتره
_یعنی 32 سالشه دیگه؟ خشایار_اره
_ اسمش چیه؟
خشایار _ توهان........توهان راد
چی ؟اسمش چیه؟
خشایار_توهان
با تعجب به خشایار نگاه کردم و پرسیدم:معنی اسمش چیه؟
خشایار_نمی دونم .به هیچکس نمیگه معنی اسمش یعنی چی.
داشتم به اسمش فکر می کردم .چه اسم باحالی داشت
خشایار_پس من بگم فردا شب بیان؟
_باشه بگو بیان .اروم از سره جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
خدایا اگه اون از من خوشش نیاد چی؟غلط کرده مگه من چمه؟بلند شدم جلوی ایینه ایستادم
صورت گرد ,با چشم های درشت سبز که هروقت خشایار می خواست اذیتم کنه بهم می گفت وزغ کوچولو,دماغ باریک با نوک صاف{نه سربالا و نه سرپایین}, لب های قلوه ای کوچولو ,ابرو های نازک هشتی شکل و
موهای فر قهوه ای رنگ
ولی زیباترین قسمت صورتم پوستم بود.
پوست سفیدی که به برف می گفت برو کنار من هستم.
برعکس پوست خشایار که تیره بود پوست من به حدی سفید بود
که دوستام و اشناهامون سفیدبرفی صدام می کردن
به هیکلم نگاه کردم ,قد بلندی داشتم حدودا صدو هفتادو سه
کمر باریک و پاهای کشیده.
بدم نبودما.تابحال اینطوری به خودم نگاه نکرده بودم.تقریبا میشه گفت خوشگلم.
اوووووووووووو حالا انگار اون چه تحفه ای بود که من باید شکل حوری های بهشتی می بودم.
یعنی ممکنه من شوهر کنم؟شوهر,ازدواج,عشق عجب کلمات عجیبی
اگه بچه دار شدم اسم بچه ام رو چی بذارم؟فرزان نه نه نه نه فرهاد.............
خنده ام گرفته بود.من هنوز یارو رو ندیدم اونوقت اسم بچمونم دارم انتخاب می کنم.
یهو بلند بلند زدم زیره خنده.نرگس سراسیمه اومد تو اتاقم و گفت:چته ؟
_هیچی فقط دارم می خندم
کنار در نشست و به حالت گریه گفت :خدایا خداوندا مگه به این بشر عقل ندادی؟ چذا انقدر خله؟اخر من از دسته این خواهر و برادر دیوونه میشم.
همینطور که می خندیدم گفتم:نرگسی؟امشب میای پیشم بخوابی؟
یه نگاه بهم کردو گفت :باشه
_مرسی عزیزم
نرگس_ولی گلیا به مرگ خشایار اگه لگد بندازی چنان می زنمت که عرعر کنی.
_وا .من که بالای تختم چه جوری می خوام لگد بندازم؟
نرگس_خودتی عزیزم.اون دفعه هم که اینجا خوابیدم همینو گفتی صبحش که از خواب بیدار شدم یه جای سالم توی بدنم نمونده بود.
_چشم چشم لگد نمی ندازم
نرگس پاشد و یه بالشت و پتو از تو کمد برداشت و روی زمین دراز کشید.
یه دفعه خشایار درو باز کردو اومد تو
خشایار_شما دوتا چه غلطی می کنین؟
_به توچه گنده بک ؟مگه فضولی؟
خشایار_زن منو چرا اوردی تو اتاق خودت؟
_خشی جون بازم به تو چه؟زن داداش خودمه
خشایار_من بدون زنم خوابم نمی بره
_ااااااااااااا؟خر گیر اوردی؟اگه خوابت نمی بره پس چرا وقتی باهم دعوا می کنین و قهر می کنین تو روی کاناپه مثل خرس قطبی می خوابی؟
نرگس بلند بلند خندید
خشایار_زهرمار
نرگس_چیزی گفتی عزیزم
خشایار_من غلط بکنم چیزی بگم.اصلا من سگه کی باشم بخوام حرف بزنم؟
_هاپوی منی .حالا برو بگیر بخواب بذار من و نرگسم لالا کنیم
خشایار_چشم
_افرین هاپوی خوب
وقتی خشایار رفت روبه نرگس کردم و گفتم:
_نرگس؟
_بله؟
_من دارم می میرم
خندید و گفت_منم وقتی خشایار اومد خواستگاریم از ترس داشتم خودمو خیس می کردم.............
اون شب با نرگس تا خوده صبح حرف زدم و دردودل کردم ولی حتی یه سر سوزنم از استرسم کم نشد
.........................
_اخیششش .چه خواب خوبی بود .
برگشتم و نرگس و دیدم که با اخم نگام می کرد.
_معلومه که خواب خوبی بود .منم تا ساعت 12 می خوابیدم همین و می گفتم
اروم خندیدم .بلند شدم و گونش رو بوسیدم و زیر گوشش گفتم:
صبح بخیر عزیزم
_بهتره بگی ظهر بخیر نه؟
_ااااااااااااااااه گیر نده دیگه نرگسی
_دختر مگه تو کار پیدا نکردی؟
_چرا پیدا کردم ولی تو کدوم ادم ابلهی رو دیدی که جمعه ها بره سر کار؟
_داداشت
بلند بلند خندیدم
_داداش من توی بیمارستان کار میکنه من توی شرکت.
_اااااااااا راست میگی ها حواسم نبود.میگم گلیا بدو برو حاضر شو که بریم خرید
_خریددددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره دیگه مثلا شب خواستگار می خواد بیاد هااااااااااا
یاد شب افتادم . دوباره دلم اشوب شد .قلبم بدجوری می زد انگار...............اه گلیا بیخیال شو دیگه.یه خواستگاره دیگه همین.
_ببین گلیا می دونم داری سکته میکنی ولی الکی نگرانی.
_سکته؟؟؟؟نگران؟؟؟؟مگه اصلا نگرانی داره؟؟؟؟؟براچی باید نگران باشم؟؟؟؟
_برو بچه مارو سیاه نکن. ما خودمون ذغال فروشیم
_ای داد بیداد یعنی تو ذغال فروشی ؟وای نه بیچاره داداشم چه کلاه گشادی سرش رفته.
نرگس همینطور که به سمت اتاق هولم می داد گفت:برو دیگه بچه پرو
رفتم تو اتاق و لباسامو هول هولکی عوض کردم.یه نگاه تو ایینه کردم.بد نبودم
از اتاق اومدم بیرون و نرگس و صدا کردم
_نرگس,نرگس بیا دیگه من 10 دقیقه است که امادم .
_اومدم بابا اومدم چه خبرته؟
_بیا بریم دیگه
_خوب بابا بریم.
تا عصر تو خیابون بودیمو برای شب خرید می کردیم.وقتی رسیدیم خونه ساعت 7 بود
_ای وای خاک تو سرت گلیا انقدر لفتش دادی که......
_خوب بابا ببخشید الان بجای این که سر من داد بزنی برو اماده شو
_راست میگیااااااااااا.گلیا توام برو زود حاضر شو چ
_چشم
سریع رفتم سمت اتاقم که یه چیزی یادم افتاد
از همونجا داد زدم :نرگس؟نرگس من شال رو سرم بندازم یا نه؟
_اخه عزیزه من تو که اخلاق خشایار رو می شناسی دیگه چرا می پرسی؟معلومه که باید بندازی.حالا چرا بر و بر من و نگاه می کنی خب برو دیگه
_باشه باشه رفتم.
رفتم تو اتاقم و کنار کمدم ایستادم
هیچ لباسی نظرمو جلب نمی کرد تا اخر یه مانتوی تنگ کرم رنگ با شلوار لی مشکی یه شال کرم انتخاب کردم
لباسامو عوض کردم و رفتم جلو ایینه .زیاد بلد نبودم ارایش کنم بخاطر همین
به یه برق لب ساده رضایت دادم .ساده بودم ولی یه خانم جذاب و شیک و خوشگل شده بودم
پقی زدم زیر خنده ,چه از خودم تعریف می کردم.
رفتم تو اشپزخونه و روبه نرگس گفتم:
نرگس به نظرت قیافه ام خوبه؟تیپم چطوره؟
_ایول دختر چیکار کردی .یارو باید خل باشه که تورو ببینه و عاشقت نشه. ولی بین خودمون بمونه ها عجب جیگری شدی
_اول جیگر بودم.دوم ما اینیم دیگه.
نرگس با مشت اروم زد تو بازوم و پرسید:
گلیا تو با ازدواج قبلی این اقا مشکلی نداری؟
_نه .چه مشکلی می خوام داشته باشم ؟من به گذشتش چیکار دارم؟
_بابا روشن فکر
تا خواستم جواب نرگس رو بدم زنگ در خورد.
یا خدا اومدن .داشتم سکته می کردم انگار یکی تو دلم رخت می شست
_گلیا تو همینجا بمون.خشایار هم با اوناست .خودش گفت با اونا میاد
هروقت صدات کردم سینی چایی رو بیار
_باشه .باشه
_گلیا استرس نداشته باش.اروم باش
چشمکی بهش زدم و گفتم:
مرسی نرگسی جون
نرگس رفت.خدایا چرا قلبم اینطوری می زنه؟احساس می کنم می خواد از
حلقم بیاد بیرون
صدای احوال پرسیشون رو شنیدم
کنار در اشپزخونه ایستادم تا بتونم ببینمشون
....................
اول یه اقای فوق العاده شیک با موهای جوگندمی وارد شد که مشخص بود اقای راد بزرگ وارد پذیرایی شد
بعد یه خانم نسبتا جوون و خوشگل وارد پذیرایی شد که حدس می زدم خانم راد باشه و بعد از خانم راد یه دختر واقعا زیبا داخل شد
وایییییییییییی عجب عروسکی بود .چشم های درشت عسلی و لب و دهن کوچولو با موهای طلایی که مشخص بود رنگ موهای خودشه.
ای خدا پس چرا خوده پسره نمی اومد؟
سرم و انداخته بودم پایین و فکر می کردم که چرا پسره نمی اومد که یهو
یه صدای مردونه ی قشنگ رو شنیدم
سریع سرم و اوردم بالا
یا ابولفضل ........................این دیگه کی بود؟
چشمهای طوسی کمرنگ که به نقره ای می زد بینی صاف و کشیده لب های بزرگ و قلوه ای موهای مشکی به هم ریخته
هیکلشم که به قول نرگس خدا بود .قد بلند و چهارشونه .عضله های شکمش از زیر بولیز تنگش قشنگ معلوم بود .
دوباره برگشتم روی صورتش .داشت می خندید .دوتا چال قشنگ روی گونه
هاش بوجود اومد
دلم لرزید.
یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود با بولیز طوسی تنگ و شلوار لی طوسی
عجب تیپی داشت .
خدایا این پسره شکل فرشته ها بود .کدوم خری حاضر شده از این ادم جدا بشه؟واقعا که زنش خیلی احمق بوده
ولی ...........ولی یه مشکلی وجود داشت .تو چشم های قشنگش چنان غروری بود که هر ادمی رو می ترسوند.کاملا معلوم بود که غرور توی وجودش بیداد می کنه .البته این قیافه این تیپ ...........معلومه که باید مغرور باشه
روی مبل ها نشسته بودن و حرف می زدن که نرگس بلند صدام کرد:
گلیا جان چایی رو بیار
قلبم یه دیقه از کار افتاد .داشتم از ترس قالب تهی می کردم
سینی رو برداشتم و بسمت پذیرایی رفتم
خانم راد سرشو اورد بالا و با دیدن من گفت:
ماشالله هزار ماشالله چه خانمی
با این حرف خانم راد همه ی سرها به طرف من برگشت
اروم سلام کردم و سینی چایی رو بردم به سمت اقای راد
نگاه پدرانه ای بهم کرد و گفت :
دستت درد نکنه دخترم
بسمت خانم راد رفتم که اونم درست مثل شوهرش با مهربونی نگاه کرد و گفت:
به به این چایی خورن داره
لبخند ارومی زدم و سینی رو بردم جلوی اون دختر خشگله که اونم با مهربونی بهم لبخند زدو اروم گفت :
ممنون عزیزم
خوشحال شدم همشون مهربون بودن خدا کنه پسره هم مثله خانوادش باشه
سینی رو بردم طرف خشایار و نرگس.
نرگس طوری که فقط خودم و خشایار بشنویم گفت:
گلیا دلش شوهر می خواد,گلیا دلش شوهر می خواد ,شوهر اونو نمی خواد شوهر اونو نمی خواد.
به زور جلوی خودمو گرفتم که نخندم .خشایار که سرشو بین دستاش قایم کرده بود و می خندید. از لرزش شونه هاش معلوم بود که داره غش می کنه
سینی رو سریع بردم طرف اقای راد کوچیک
جلوش ایستادم و گفتم :بفرمایید
سرشو اورد بالا و تو چشمام خیره شد
کپ کرده بودم .چشماش مثل نقره بود .بدجوری می درخشید
همین طور بهش خیره شده بودم که به پوزخندی زد و به ارومی گفت :
ممنون
چرا انقدر لحنش سرد بود ؟
یعنی از من خوشش نیومده ؟
رفتم پیش نرگس نشستم.بهش نگاه کردم که بدونم نظر اون چیه .منظورم رو فهمید .یه چشمک بهم زد که فهمیدم اونم خیلی از این خانواده خوشش اومده.
خشایار و اقای راد بزرگ داشتن باهم حرف می زدن که خانم راد پرید وسط حرفشون و با لحن بامزه ای گفت:
بسه دیگه .فکر کنم ما اومدیم خواستگاری نیومدیم که شما به خشایار بگی میگرن مریضت خوب شده یا نه.ای بابا
اقای راد بلند خندید گفت:
بله خانم حق با شماست بفرمایید .
خانم راد گفت:
معلومه که حق با منه
بعد رو به خشایار کرد و گفت:
خوب خشایار جان شما که من و میشناسی نمی تونم زیاد حاشیه برم
اقا اصلا یک کلام ,گل پسر اومدیم این خواهر گل تر از خودتو بر داریم و ببریم
خشایار خندید و گفت :
نمیدم خانم راد نمیدمش ماله خودمه.
همه خندیدن به جز اون پسره مغرور که به یه لبخند اروم اکتفا کرد.
خانم راد بلند گفت:
خوب بابا قول میدم خوب ازش مواظبت کنم
کمی که جو اروم شد
نرگس گفت:
پاشو گلیا جان پاشو با اقای راد برین تو اتاق یه کم باهم حرف بزنین
همه حرفشو تایید کردن
بلند شدم و به اقای راد که ایستاده بود گفتم :
بفرمایید از این طرف
توی همون 2 یا 3 ثانیه ی راه پذیرایی تا اتاقم گر گرفته بودم
اگه بخاطر ابروم نبود همونجا غش می کردم
حس می کردم یکی داره خفه ام می کنه
داخل اتاق شدیم .
بدون هیچ خجالتی صندلی میز کامپیوترم رو بیرون کشید و روش نشست
منم روی تختم نشستم
تا خواستم حرفی بزنم گفت :
میشه اول من صحبت کنم؟
_خواهش می کنم بفرمایید
_ببینید خانوم امیدی ، نمی دونم چجوری باید براتون توضیح بدم ولی باید بهتون بگم
من نمیخوام ازدواج کنم و به میل خودمم اینجا نیستم
مادر من خیلی اصرار داره دوباره ازدواج کنم ولی من اینو نمیخوام
وقتی علاقه ی شما رو به درس خوندن از خشایار شنیدم تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم
من اومدم خواستگاری شما که اگه قبول کنید ما با هم یه ازدواج صوری کنیم یعنی درست مثل دوتا دوست که تو یه خونه زندگی می کنن ولی تو دوتا اتاق جدا .
سرمو آوردم بالا،صورتم از عصبانیت داغ شده بود،خیلی به خودم فشار آوردم که داد نزنم،با صدای آروم و عصبانی گفتم :
آخی چقدر شما دلسور تشریف دارید
خندید و گفت :
من به خاطر خودمم این کارو میکنم
من اگه با شما ازدواج کنم از گیرای مامانم خلاص میشم
قبلا هم بهتون گفتم اون میخواد برام زن بگیره و من نمیخوام ولی اگه منو شما باهم ازدواج کنیم به نفع هردومونه .
_میشه بفرمایید چه نفعی برای من داره ؟!
_تا اونجایی که من میدونم شما به درس خوندن علاقه ی شدیدی دارید
به نظر من خیلی هم دوست دارید در یکی از کالج های خارجی ادامه ی تحصیل بدید
با کمک من میتونین در یکی از بهترین کالج های دنیا درس بخونین . در ضمن من برای مهریه ی شما هزار سکه در نظر گرفتم . بعد از جدایی من و شما با این هزار سکه میتونید زندگی راحت تری نسبت به قبل داشته باشید . به نفع منم هست چونکه از زن گرفتن خلاص میشم !
_اونوقت چند سال باید به این بازی مسخره ادامه بدیم ؟!
_دو سال . در ضمن تو این دو سال همه باید فکر کنن من شما درست مثل یه زوج خوشبختیم .
بهانه ی طلاقمون هم برای اختلاف ...
_بسه بسه ! من هنوز جواب بله رو ندادم شما برای طلاقمون هم برنامه ریزی کردین ؟!!
_در هر صورت بله گفتن شما به نفع هردومونه .
_فکر کنم خیلی وقته تو اتاقیم ، دیگه بهتره بریم بیرون .
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید