رمان سفید برفی قسمت 2 - اینفو
طالع بینی

رمان سفید برفی قسمت 2

عصبی بودم .خیلی خیلی عصبی بودم.حالم داشت از این پسر بهم می خورد
باهم رفتیم تو پذیرایی
خانم راد بلند شد و گفت:
خوب دخترم نظرت چیه؟
سرم و انداختم پایین و گفتم:
لطفا بذارید فکر کنم.
خودم می دونستم جوابم چیه من حاضر نبودم بخاطر پول ازدواج کنم.فقط برای اینکه خانم راد رو ناراحت نکنم اینو گفتم
_البته دخترم معلومه که باید فکر کنی
یک ساعتی حرف های معمولی زدیم که اقای راد بلند شد و رو به خشایار گفت:
خوب دیگه ما زحمت رو کم می کنیم
خشایار و نرگس از جاشون بلند شدن و خشایار گفت:
کجا؟زوده حالا.لطفا بشینید اقای راد
_مرسی خشایار جان ولی خودت که بهتر می دونی .من و توهان که صبح زود
باید یه سر به شرکت بزنیم بعدشم بریم بیمارستان
اذر هم که باید بره مطب . تارا هم که تو خودت بیشتر از ما اطلاع داری باید بره دانشگاه پس دیگه باید رفع زحمت کنیم.
_خوشحال می شدم بازم می موندین
_ممنون نرگس جان انشاالله برای دفعات بعد .
هر چهارتاشون بلند شدن و تک تک با ما دست دادن
وقتی می خواستم با توهان دست بدم اروم زیره گوشم گفت :
باور کنید به نفعتونه
به ارومی باهاش دست دادم
بالاخره رفتن
نرگس سریع اومد کنارم و گفت:
خوب؟ چی شد؟ چی گفتین؟ ازش خوشت اومد؟
_نرگس جان ببخشید سرم خیلی درد میکنه می خوام برم بخوابم. شب بخیر
نرگس ساکت شد.می دونست هروقت اینطوری حرف می زنم یعنی اینکه نمی خوام چیزی بگم
رفتم تو اتاقم و خودمو رو تختم پرت کردم
خدایا چی فکر می کردم چی شد!
این پسره چی می گفت؟
ازدواج صوری؟طلاق بعد از دو سال؟ هزار سکه مهریه؟تحصیل تو بهترین دانشگاه ها؟
گلیا بهش فکر کن .این پیشنهاد عالیه.مگه همیشه نمی خواستی درستو تو یکی از بهترین دانشگاه ها ادامه بدی؟ مگه نمی خواستی سرباره خشایار و نرگس نباشی؟مگه این ها ارزوهات نبود؟ بعد دو سال می تونی برای خودت مستقل زندگی کنی بدون اینکه به حمایت............
اهههههههههه سرم داره می ترکه بجای فکر کردن به این خزعبلات بهتره بگیرم بخوابم.
داد زدم:
نرگس فردا صبح منو ساعت 6 بیدار کن باید برم سرکار.روزه اولی یه وقت دیر نکنما.باشه؟
_باشه بخواب .بیدارت می کنم
سرم رو گذاشتم رو بالشت به ثانیه نکشید که خوابم برد

_گلیا .....گلیا ..........بلند شو دیگه . خودش مثل چی می خوابه بعد به خشایار میگه خرس قطبی
با صدای خواب الودی گفتم :
سلام..............خمیازه ای کشیدم و ادامه دادم:
صبح بخیر
.
_صبح بخیر. پاشو دیگه. مگه نباید بری سرکار؟!پاشو صبحونه بخور
_چشم پاشدم
بلند شدم و دست و رومو شستم و راه افتادم سمت اشپزخونه
دور اشپزخونه راه می رفتم و داد می زدم:
من گشنمه ..........من گشنمه ............من گشنمه
نرگس با صدایی که معلوم بود سعی می کنه نخنده گفت:
کارد بخوره به اون شیکمه واموندت
_دستت درد نکنه دیگه
_بشین بابا بشین صبحونت رو بخور
_ای به چشم قربان
نشستم و شروع کردم به خوردن . خیلی گرسنه بودم دیشبم انقدر مشغول فکر کردن بودم که یادم رفت چیزی بخورم.
_چته؟اروم بخور. دیگه گودزیلا هم اینطوری وحشیانه غذا نمی خوده
خندیدم و گفتم:
خفه........
_شو.........
_نرگس خیلی بدی.
_به من چه؟ تو میگی خفه منم میگم شو .خوب مثل ادم بگو خفه شو تا نتونم چیزی بگم
_دیوونهههههههههههههههه
نرگس خندید و گفت:
راستی گلیا نگفتی؟دیشب چی شد؟
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
بیخیال نرگسی جون.من دیگه دیرم شده ممنون بخاطر صبحانه.خداحافظ
_اخه گلیا....
_خداحافظ
سریع از خونه زدم بیرون .نمی خواستم جواب سوالای نرگس رو بدم.خوم هنوز گیج بودم.نمی دونستم می خوام چیکار کنم.
سوار تاکسی شدم و رفتم بسمت شرکت .
قرار بود امروز رئیس شرکت رو ببینم.
خداکنه از اون بدعنق ها نباشه که حال و حوصله ی این یه قلم رو اصلا ندارم
رسیدم دم شرکت
کرایه ی ماشین و حساب کردم و رفتم داخل شرکت
شرکت خیلی شیکی بود .وقتی ادم توش راه می رفت فکر می کرد هتل
منشی که قبلا دیده بودمش پشت میز نشسته بود .بلند گفتم:
سلام خانم صابری
_به به خانم امیدی عزیز .خوش اومدین بفرمایید بشینید اقای رئیس تا 10 دیقه ی دیگه میان
اروم نشستم و رو به خانم صابری گفتم:
ممنون خانم صابری.میگم خانم صابری این اقای رئیس چجور ادمیه؟
_یه ادم عجیب غریب .همیشه جدی ولی گاهی جدی و مهربون وگاهی جدی و ببخشیدا سگ اخلاق .ولی به چشم برادری یه تیکه ای که نگو
همین دخترای شرکت رو هوا می زننش.منشی قبلیش و بخاطر همین اخراج کردم دختره بهش نخ می داد.من تنها خانمی ام که اینجا متاهلم بخاطر همین منو منشی خودش کرد
_اااااااااا پس من اینجا چیکار می کنم؟
_راستش کارای من خیلی زیاده رئیسم قبول کردن یه خانم دیگرو استخدام کنیم.ولی زیره نظره من انتخابش کنیم که ادم خوبی باشه .منم به نظرم تو دختر خوبی هستی بخاطر همین تورو انتخاب کردم.
_اها
_ رئیس خیلی از اینجور دخترا بدش میاد . همون منشیش که بهت گفتم, اگه بخاطر پدرش نبود ممکن بود یه فصل کتکشم بزنه
_اومممممممممممممم.پس ادم جالبیه
صدای گرم و مردونه ی اشنایی از پست سرم گفت:
بله ادم جالبی هستم
یهو برگشتم بسمت عقب.
یا خدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!
این اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توهان راد..............توهان راد اینجا چیکار میکنه؟
_سلام عرض شد خانم امیدی
_شما................شما اینجا..............اینجا چیکار می کنین
_رئیس شرکت هستم
_اخه................اخه مگه شما دکتر نیستین؟
_چرا هستم .اینجاهم یه شرکت صادرات و واردات تجهیزات پزشکیه. این به شغل من مربوطه.فکر کردم خشایار بهتون گفته اینجا شرکت منه؟نگفته؟

همینطور خیره شده بودم بهش.واقعا نمی دونستم چی بگم یا چیکار کنم.
اخه خدا شرکت قحط بود که منو از دم اوردی اینجا؟
با صدای خانم صابری به خودم اومدم:
خانم امیدی؟خانم امیدی حالتون خوبه؟
_چی؟
_حالتون خوبه؟
_بله بله خوبم
دوباره به توهان که با لبخند کجی بهم خیره شده بود نگاه کردم
بعد از چند ثانیه سکوت با صدای ارومی بهم گفت :
خانم امیدی نمی خواین با همکارا و محل کارتون اشنا بشین؟
_نه .......یعنی اره
حس کردم خندش گرفته
با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت:
پس دنبال من بیاین
رفتیم تو اتاق کناری اتاق خانم صابری
_اینجا محل کار شماست .کارتونم اینه که تلفن هارو جواب بدین.قرار هارو تنظیم کنید .پرونده هارو مرتب کنید و.............. فهمیدین؟
مردک پرو............انگار داشت با بچه حرف می زد .متوجه شدید؟ اه اه اه اه
حالم بهم خورد.اوققققققققققققققق
_خانم امیدی؟؟؟؟؟؟؟
_بله متوجه شدم
_خوبه بفرمایید از این طرف
رفتیم تو اتاقی که روبروی اتاق من بود
دو تا اقا و دو تا خانم پشت میز نشسته بودن و داشتن روی یه پرونده بحث می کردن
توهان بلند گفت سلام
همه برگشتن به سمت ما و سریع بلند شدن
_بفرمایید خواهش می کنم .اومدم همکار جدیدتون رو بهتون معرفی کنم
خانم گلیا امیدی
با سر بهشون سلام کردم
توهان رو به یکی از دخترا کرد و گفت :
خانم کریمی میشه بقیه ی بچه هارو با خانم امیدی اشنا کنین ؟
البته اقای راد
توهان بعد از تشکر کوتاهی رفت
خانم کریمی گفت :سلام عزیزم به این شرکت خوش اومدی
من بهاره کریمی ام 23 سالمه 2 ساله اینجا مشغول به کار هستم
دختر کناریش سریع گفت:
سلام منم فرناز سعادتی هستم 26 سالمه 4 ساله اینجا کار می کنم
بهاره گفت :
البته اینجا یه خانم دیگه هم کار میکنه که امروز رفته مرخصی
بعد یه چشمک به فرناز زد که هردوتاشون ریز خندیدن
یکی از مردا اروم گفت :
خجالت بکشین
بهاره چشم غره ای بهش رفت و گفت:
برای چی؟خودت می دونی همه چیزایی که درباره اش میگیم راسته و حقیقت داره
بعد رو به من کرد و با لحن شوخی ادامه داد :
این اقای مثلا محترمم اقای زند هستن . اهورا زند یا بهتر بگم بهترین دوست اقای راد
با سر بهم سلام کرد منم اروم جوابشو دادم
بهاره دوباره گفت:
و ایشونم اقای راد هستن.
با تعجب به بهاره نگاه کردم و گفتم:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خود اون پسره ادامه داد :
راد هستم. شهریار راد .پسرعموی توهان
دستشو اورد جلو و گفت :
خوشبختم
نمی دونم چرا از نگاهش خوشم نیومد .یه نگاه بدی داشت.ادم رو می ترسوند
دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم
یک دفعه صدای توهان رو شنیدم:
خانم امیدی.برگشتم و بهش نگاه کردم
یا خدا !!!!!!!!!!؟این که تا همین دو دیقه پیش حالش خوب بود چرا یهو عین میرغضب شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه اخمی بهم کرده بود که انگار ادم کشتم
با صدایی که از داد چیزی کم نداشت گفت :
خانم امیدی دنبال من بیاین

بابا این پسره دیوونست .یجوری نگام میکنه انگار ارث پدرش رو ازم طلب داره.خل و چل
اروم از فرناز و بهاره خداحافظی کردم و دنبالش راه افتادم
رفتیم تو دفترش
با صدایی که انگار دلش می خواست بزنه لت و پارم کنه گفت:
اینجا دفتر منه .هروقت می خواستین چیزی رو بهم اطلاع بدین با تلفن این کارو می کنید.
اااااااااااااااااا واقعا؟من نمی دونستم.
اخه مرتیکه اینایی که تو گفتی رو که بچه ی 2 ساله هم بلده.
واقعا دلم می خواست جفت پا برم تو صورت خوشگلش
نه بابا .اخه حیفت نمی یاد پاهای قشنگت و تو صورت این نکبت بزنی؟
_خانم امیدی با شما بودما
از هپروت خارج شدم و گفتم:
چی؟ چی گفتین؟
_گفتم بفرمایید بشینید
_اها .باشه
اروم نشستم روی مبل و به اتاقش نگاه کردم
یه اتاق مربع شکل که همه جاش و همه ی وسایلش سفید بود
از سقف گرفته تا کف زمین و از درو پنجره گرفته تا گلدون روی میز همگی سفید بود
به لباس توهان نگاه کردم
یه شلوار لی ابی و یه بولیز سفید تنگ که سه تا از دکمه هاش رو باز گذاشته بود
کلا انگار به رنگ سفید خیلی علاقه داره
یه کتابخونه ی بزرگ کنار دیوار بود و یه میز کار که خیلی خیلی مرتب بود هم وسط اتاق بود با دو دست مبل که روبروی میز بود
همین. اتاق خیلی ساده ای بود ولی در عین سادگی شیک و مدرن بود
ناخوداگاه بلند شدم و بسمت کتابخونه رفتم
خوب یادمه همیشه از بچگی عاشق کتاب خوندن بودم
همیشه پول هامو جمع می کردم تا کتاب بخرم
به کتاباش نگاه کردم .همشون کتابای پزشکی بودن
یهو یه سوال یادم اومد.سرم و برگردوندمو از توهان که داشت با لبخند بهم نگاه می کرد پرسیدم:
ببخشید تخصص شما چیه؟البته اگه فضولی نیست
_نه اشکالی نداره. من دکترای نورولوژی دارم.جراح مغز و اعصابم
تعجب کردم.دکتراااااااااااا
_اها. اونوقت کدوم دانشگاه درس خوندید؟
_هاروارد امریکا
چشمام گرد شد.دهنم باز مونده بود
بابا طرف تحصیلات عالیه داره .توی یکی از بهترین داشگاه های دنیا درس خونده .
منو باش فکر کردم ممکنه زنش از خودش بیشتر درس خونده باشه و سر همین باهم اختلاف پیدا کردن
_خانم امیدی؟
_بله؟
چایی می خورید یا قهوه ؟
اگه ممکنه یه لیوان اب
_باشه الان میگم.......
هنوز جملش و کامل نکرده بود که یهو در اتاق باز شد و یه خانم تقریبا خودشو پرت کرد تو اتاق.
 

تارا بود . خواهرش. اصلا منو ندید. با ورجه ورجه و کلی سر و صدا رفت سمت توهان و گفت:
توهاننننننننننننننن توهان باورت میشه؟بالاخره این واحد لعنتی رو پاس کردم
اخخخخخخخخخخخخخخخ جوننننننننن
توهان سعی می کرد ارومش کنه
دستاشو گرفت و گفت:
تارا .تارا جان یه دیقه وایستا .
و بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
تارا سریع برگشت و تا منو دید گفت:
ااااااااااااااااااااا گلیا جون .ببخشید ندیدمت. راستی سلام.
خندم گرفته بود . این دختره از منم دیوونه تر بود
اروم جوابش و دادم:
سلام.خواهش می کنم عیبی نداره
_اینجا چیکار می کنی گلیا جون؟
_قراره اینجا کار کنم
_واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_بله واقعا
تارا رو به توهان کرد و گفت داداشی میشه همین یه امروز رو به گلیا مرخصی بدی؟خواهش می کنم
هنوز توهان جوابش و نداده بود که گفتم:
چرا؟
_برای اینکه می خوام با خودم ببرمت خونمون
_نه نمیشه . نرگس نگران میشه خشایارم...........
وسط حرفم پرید و گفت :
قبلا اجازت و از نرگس جون گرفتم
_وا؟؟؟کی؟؟
_از دانشگاه که اومدم بیرون .به نرگس جون زنگ زدم سراغ تورو گرفتم گفت رفتی بیرون. منم گفتم پس اگه اومد بهش بگین حاضر بشه من بیام دنبالش
بعد تصمیم گرفتم اول بیام پیش توهان بعد بیام دنبال تو .خدارو شکر که تورو همینجا پیدا کردم. یه زنگم به نرگس جون می زنیم و اطلاع می دیم
_اما.........
_دیگه اما و اگر و ولی نداره .قبول؟
بهش لبخند زدم و گفتم:
قبول
توهان گفت:
باشه برین ولی از فردا سر ساعت 7 اینجا باشین
_باشه .خداحافظ
تارا دستمو کشید و بردتم بیرون و از همونجا داد زد:
خداحافظ داداشی جونممممممممممممم

رفتیم تو پارکینگ شرکت
تارا به پرادوی مشکی که کنار دیوار پارک شده بود اشاره کرد و گفت :
سوار شو
اروم سوار شدم و گفتم
تارا جون زشت نیست من می خوام بیام خونتون؟اونم این موقع
_نه بابا چه زشتی؟اصلا خود مامانم گفت که تورو ببرم خونمون
_اها باشه. راستی این ماشین خودته
_نه این ماله توهان من یه سورنتو ی بنفش دارم
_وا؟اگه این ماله توهان خان پس چجوری اومده سرکار؟
_توهان سه تا ماشین داره. یه BMV سفید ,یه ماکسیما ی نقره ای و همین پرادو
دهنم وا موند . یارو سه تا ماشین داره.یا خدااااااااااااااااا
یهو تارا جفت پا پرید وسط فکر کردنم و گفت:
می دونی گلیا من باهات کار دارم .باید باهات حرف بزنم
_درباره ی چی؟
_حالا بذار برسیم بهت می گم
_باشه.هرجور راحتی
بعد از 10 دیقه رسیدیم
باورم نمی شد .اینجا خونه بود یا قصر؟
من تو خوابم همچین خونه ای رو نمی دیدم
یه ساختمون مستطیل شکل بزرگ با نمای سنگ مرمر
تارا از تو ماشین داد زد :
اقا صادق .............اقا صادق
یه اقایی که احتمالا سرایدارشون بود اومد پشت در و گفت:
اومدم خانم جان اومدم
در باز شد و تارا رفت تو. حیاطشون بیشتر شبیه باغ بود
پر از گل و گیاه و دار و درخت.
بوی شمعدونی های توی حیاط به ادم ارامشی می داد که توصیف کردنی نبود
تارا بالاخره ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم
اذر جون از توی خونه اومد بیرون و بلند گفت:
سلام گلیا جون خوبی دخترم؟
رفتم جلو بوسیدمش و گفتم:
سلام اذر جون.ممنون.شما خوبین؟
_اره عزیزم.........
تارا وسط حرفش پرید و گفت :
بابا ما هم هستیما
اذر جون خندید و گفت:
بیا برو تو حسود خانم.گلیا جون توهم بیا تو .خونه ی خودته
_ممنون اذر جون
_خواهش می کنم دخترم بیا تو
با تارا و اذر جون رفتیم داخل.
واقعا عین قصر بود
پرده های طلایی, لوستر های بزرگ, فرش ها و قالی های دستبافت ,سرویس های قاشق چنگال اب طلا کاری شده..............واقعا محشر بود

تارا دستمو گرفت و گفت:
بیا بریم تو اتاق من می خوام اتاقم و ببینی
_باشه بریم
تارا رو کرد به اذر جون و گفت :
مامان هروقت ناهار اماده شد لطفا صدامون بزن.باشه؟
_باشه دخترم برین. راستی گلیا جان با نرگس جونم تماس گرفتم گفتم اینجایی
_ممنون اذر جون .لطف کردید
تارا دستم و کشید و گفت :
بریم دیگه
_باشه باشه بریم اومدم
از پله ها بالا رفتیم و رفتیم تو اتاق تارا
یه اتاق کوچولو با کاغذ دیواری بنفش,فرش بنفش,پرده های بنفش و یه میز کامپیوتر و یه میز توالت و یه کتابخونه و یه تخت و کمد قهوه ای سوخته
با کلی عروسکای جورواجور که همه جا بودن
تارا از منم بچه تر بود.
از تارا پرسیدم:
رنگ بنفش رو دوست داری؟
_اره خیلی .عاشقشم
رو تخت نشستم تارا هم رو صندلی نشست
شروع کردیم به حرف زدن از هرچیزی حرف می زدیم تا بالاخره طاقتم تموم شد و از تارا پرسیدم:
تارا چرا شماها انقدر با من مهربونید؟.من که هنوز معلوم نیست جواب مثبت بدم.
سرش و انداخت پایین و لبخند تلخی زد و گفت:
چون مامان بابام فکر می کنن توهان از تو خوشش اومده و بالاخره تو تونستی اون و از پیله ی خودش دربیاری.
نمی خواستم هیچکس بفهمه توهان شب خواستگاری چه پیشنهادی بهم داده بخاطر همین با حالت تعجب گفتم:
خوب حتما از من خوشش اومده که ازم خواستگاری کرده دیگه
تارا چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت:
لازم نیست دروغ بگی.من می دونم توهان بهت چه پیشنهادی داده
دهنم وا موند .این از کجا می دونست؟
به قیافه ی متعجبم خندید و گفت:
می دونی گلیا من و توهان خیلی به هم نزدیکیم .همه چیز و بهم می گیم
اون بهم گفت که چه پیشنهادی بهت داده
چند لحظه هردومون ساکت بودیم که دوباره نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم:
تارا یه چیز بپرسم قول می دی ناراحت نشی؟
_نه ناراحت نمیشم.بپرس
_داداشت و زنش چرا از هم طلاق گرفتن؟
غمگین نگام کرد و گفت :
طولانیه ها . ممکنه حوصلت سر بره.
_نه نه .خواهش می کنم بگو
_باشه حالا که دوست داری بشنوی بهت میگم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sefirbarfi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه scook چیست?