رمان سفید برفی قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

رمان سفید برفی قسمت 3

 

تارا شروع کرد به گفتن:
توهان وقتی می خواست بره امریکا 14 سالش بود من 7 سالم.کلی گریه کردم
من توهان و خیلی خیلی دوست داشتم یجورایی می پرستیدمش
وقتی رفت خوب یادمه انقدر گریه کرده بودم که چشمام از هم باز نمیشد
توهان خیلی بچه ی باهوشی بود همه ی سال هارو جهشی خوند
تو 23 سالگی فوق لیسانس گرفت .هیچکس باورش نمیشد
توهان تصمیم گرفت برگرده .دوست داشت تو ایران زندگی کنه.می خواست یه سر به ما بزنه بعد برگرده و دکتراش و بگیره و اونوقت برای همیشه بیاد پیشمون
مامان یه جشن خیلی بزرگ برای برگشتنش ترتیب داد.
خیلی خوشحال بودم که داداشم داره برمی گرده.
ولی................ولی کاش هیچوقت بر نمی گشت
مامان چندتا از دوستاشم دعوت کرد.
یکی از دوستاش یه دختر داشت به اسم ............اهو
واقعا خوشگل بود .شبیه فرشته ها.................ولی کاش سیرتشم مثل صورتش بود
هر ادمی رو به خودش جذب می کرد
چشمای درشت میشی داشت یا موهای طلایی .لب های غنچه ای شکل
واقعا اسم اهو بهش می اومد
توهان دیدتش
توی یه نگاه دیوونش شد
تمام شب به اون نگاه می کرد
مهمونی بالاخره تموم شد.شب می خواستم بخوابم که توهان اومد تو اتاقم
می خواست باهام حرف بزنه.
اون شب تا صبح حرف زدیم .توهان می گفت عاشق اون دختر شده
ولی من قبول نمی کردم.می گفتم تو فقط یه بار دیدیش.امکان نداره عاشقش شده باشی.خلاصه از اون اصرار و از من انکار
می دونی من از اهو از همون لحظه ی اول بدم اومد.نمی دونم چرا ولی اصلا حس خوبی بهش نداشتم
توهان کم کم با اهو دوست شد
هرروز بیشتر از روز قبل دوسش داشت
توهانی که غرورش زبون زد فامیل بود بخاطر اهو غرورش رو شکست
بار اول که از اهو خواستگاری کرد اهو جواب رد داد.
توهان داغون شد ولی کوتاه نیومد...........
دوباره و دوباره رفت پیش اهو و ازش خواهش کرد
اهو همش جواب رد می داد تا اینکه بالاخره نظرش عوض شد و به توهان جواب مثبت داد.
کم کم خانواده ها فهمیدن و دست بکار شدن که اینارو بهم برسونن
اخرش ازدواج کردن .زندگی خوبی داشتن و به نظر می اومد که همدیگرم خیلی دوست دارن.اهو و توهان رفتن امریکا
گذشت تا توهان 26 سالش شد .دو سال بود که با اهو ازدواج کرده بود.هنوزم مثل روز اول عاشقش بود
امکان نداشت اهو چیزی رو بخواد و توهان براش فراهم نکنه.
دوسال مونده بود تا درسش تموم بشه .

قرار شد توهان یه مدت به خودش استراحت بده و با اهو برگردن ایران .
همه چیز برای برگشتنشون اماده بود .بابا هم توهان جانشین خودش کرد . از اون به بعد رئیس شرکت توهان شد
چند ماه بیشتر از اومدنشون به اران نمی گذشت که یه مشکل برای شرکت درست شد
توهانم مجبور شد برای 3 هفته بره المان
هرروز زنگ می زد و حال اهو رو می پرسید
از هر 10 تا کلمه ای که می گفت 9 تاش اهو بود
خیلی سعی کردم به بقیه بفهمونم اهو اون چیزی نیست که نشون می ده
ولی هیچکس قبول نمی کرد . همه می گفتن چون توهان به اهو خیلی محبت می کنه تو حسودیت میشه.
اهو تو این یه ماه اصلا سراغ ماها نیومد.همش در حال بیرون رفتن و .........بود
نمی دونم چی شد که توهان دو روز قبل از اینکه باید برمی گشت برگشت
رفت خونش فکر می کرد اهو اون موقع ظهر حتما خونست ولی اهو توی خونه نبود
توهان چمدون و کیفشو گذاشته بود زیره تخت بخاطر همین معلوم نمیشد که برگشته.توهان رفت دستشویی که دستاشو بشوره که یهو صدای اهو رو میشنوه که داره با تلفن حرف می زنه.
اهو همش اون کسی که پشت خط بودو عزیزم و عشقم صدا می زده
توهان عصبانی شد بود ولی با خودش گفته شاید یکی از دوستای اهو که اهو داره باهاش شوخی میکنه.چون قبلا دیده بود که اهو برای مسخره بازی به دوستاش جملات عاشقانه میگه
اهو که رفت تو اتاق تا لباساش و عوض کنه توهان بی سرو صدا از خونه میاد بیرون و به سرایدارشون میگه که به اهو نگه اومده بود خونه
بعدشم میاد اینجا .مامان بابا اون شب رفته بودن کیش و من خونه تنها بودم
توهان که اومد اینجا همه چیزو برای من تعریف کرد
باهم دیگه نقشه ریختیم که فردا اهو رو تعقیب کنیم
چون توهان شنیده بود که اهو با اون کسی که باهاش حرف می زد قرار گذاشته واسه فردا
فرداش از کله سحر دم خونه ی توهان بودیم تا بالاخره اهو اومد بیرون .کلی به خودش رسیده بود
می تونستم از توی ماشین هم برق ناخوناش رو ببینم
اهو سوار ماشین شد و راه افتاد ماهم دنبالش رفتیم.رفت بیرون شهر .
کنار یه باغ بزرگ نگه داشت و پیاده شد .کلید در باغ و داشت درو باز کرد و رفت تو.
توهان از بالای دیوار رفت تو باغ و درم برای من باز کرد
اروم رفتیم سمت جایی که اهو داشت می رفت .یه مرد پشت یکی از درختا قایم شده بود تا اهو رو دید سریع رفت بغلش کرد و لباشو بوسید
این برای توهان کافی بود تا دیوونه بشه
فکر می کردم توهان الان میره و هردوتاشون رو میکشه چون با اینکه خارج بزرگ شده ولی خیلی متعصب .
ولی توهان برعکس اون چیزی که فکر می کردم سریع از همون راهی که اومدیم برگشت و از باغ خارج شد منم دنبالش رفتم
حالش اصلا خوب نبود ولی هرجوری بود تا شهر رانندگی کرد
من وقتی توهان حالش خوب نبود یه چندتا عکس از اونا گرفتم
فقط مامان و بابا ما و خانواده ی اونا فهمیدن برای چی توهان و اهو از هم طلاق گرفتن .می خواستم ابروی اهو رو ببرم ولی توهان نذاشت
توهان هیچ وقت به هیچکس نگفت با اهو چه حرفایی زده.
بعد از اون اتفاق توهان از همه ی زنا متنفر شد
همشون و خیانت کار می دونست .فقط با من و مامان خوب بود
دوباره برگشت امریکا .تو 28 سالگی تونست دکتراش و بگیره و بالاخره برگرده ایران .
5 سال از اون اتفاق گذشته بود و مامان خیلی سعی می کرد توهان و مجبور به ازدواج کنه
ولی توهان زیره بار نمی رفت
تا اخر مامان مجبور شد تهدیدش کنه که اگه زن نگیره هیچ وقت نمی بخشدش
توهان هیچ وقت حرف های مامانو پشت گوش نمی ندازه درسته که مامان مادر واقعیش نیست ولی...........
به اینجای حرف که رسید تقریبا داد زدم:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اذر جون مادر توهان نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تارا نگام کرد و گفت:
نمی دونستی؟
با شوک نگاش کردم و گفتم:
نه
_توهان وقتی 4 سالش بود مادرش و از دست داده مادر اون یه امریکایی بود
توی یه تصادف مرد. بابا برای 1 سال خیلی غمگین شده بود و به هیچ چیز اهمیت نمی داد ولی بعدش بخاطر توهان به زندگی برگشت .وقتی دید نمی تونه از توهان به تنهایی مراقبت کنه با مامان ازدواج کرد .
مامان توهان و خیلی دوست داره.درست مثل بچه ی خودش بزرگش کرده
وقتی توهان 7 سالش شد مامان من و حامله شد
_اها .خوب بقیه اش رو بگو
_هیچی دیگه . توهان بخاطر اینکه دل مامان و نشکنه گفت حاضره زن بگیره ولی فقط با دختری ازدواج میکنه که خودش انتخابش کرده باشه
بقیه اش هم که خودت می دونی .همین تموم شد
به تارا نگاه کردم داشت گریه می کرد .پرسیدم:
چرا گریه می کنی؟
_تو چرا گریه می کنی؟
_من ؟من گریه نمی کنم
دستمو به صورتم کشیدم تمام طورتم خیس بود.باورم نمیشد برای چی گریه کرده بودم؟
به تارا نگاه کردم .یهو هر دوتامون زدیم زیره خنده

انقدر خندیدیم که دلمون درد گرفت
تارا با خنده گفت :
گلیا به نظرت ما برای چی داریم اینطوری می خندیم؟
_نمی دونم والا.از بس خلیم
وقتی خوب خنده هامون و کردیم رو کردم به تارا و گفتم:
تارا اجازه هست یه سوال دیگه بپرسم؟
_تو که این همه پرسیدی این یکی هم بپرس
_می دونی تارا من امروز داشتم با بچه های شرکت اشنا می شدم یهو توهان از راه رسید نمی دونم چرا خیلی عصبی بود.تو فکر می کنی برای چی عصبانی شده بود؟
تارا سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد و گفت:
تو با شهریار سلام و علیک گرم کردی؟یا باهاش دست دادی؟
_وااااااااااااااااا؟!تو از کجا فهمیدی؟
_پس بخاطر همینه که توهان عصبانی شده
_خوب اخه چرا؟
_می دونی گلیا وقتی اهو و توهان از هم طلاق گرفتن گندش دراومد که اهو با شهریارم رابطه داشته.توهان و شهریار هیچ وقت از هم دیگه خوششون نمی اومد ولی توهان انتظار نداشت پسرعموش با زنش رابطه داشته باشه
از اون به بعد هر زنی طرف شهریار بره توهان دیوونه میشه.حتی اگه اون زن هیچ نسبتی با توهان نداشته باشه.
ولی من شهریار و مقصر نمی دونم اون عشوه ها و لوندی هایی که اون زنیکه می اومد منم تحریک می کرد چه برسه به یه مرد.
می دونی یه بار توهان بخاطر من با شهریار کتک کاری کرد.شهریار فقط با من دست داد ولی توهان بدجوری عصبانی شدو..................
تارا دیگه ادامه نداد
سرشو اورد بالا و منو نگاه کرد و پرسید:
سوال دیگه ای نموند؟
_چرا یکی دیگه مونده
_وایییییییییییییییییییییی

_وایییییییی دیوانم کردی گلیا
_همین یه دونه .اخریشه .ترو خدا
_خوب باشه بپرس.
نمی دونم چرا ولی بخاطر جواب این سوال استرس گرفته بودم
_بپرس دیگه
_باشه باشه. توهان هنوز اهو رو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به نظرت توهان می تونه زنی که معلوم نیست با چندتا مرد دیگه بود رو دوست داشته باشه؟
توهان از اون متنفره .اسمش که میاد دیوونه میشه.
سرمو انداختم پایین .می خواستم سوالی که از همه ی اینا برام مهم تره رو بپرسم ولی...............
_گلیا می دونم می خوای بازم سوال بپرسی.عیب نداره بپرس
با یه لبخند گل و گشاد نگاش کردم و گفتم :
مرسییییییییییییییییییی
_خوب بابا.لوس نشو . بپرس
_من برای چی باید با توهان ازدواج کنم؟بعد 2 سال زندگی طلاق گرفتن چه فایده ای داره؟می دونم دانشگاه و مهریه هست ولی.........
تارا وسط حرفم پرید و گفت :
گلیا صبر کن..........صبر کن.می دونم این خواسته ی خیلی بزرگیه .اگه دلت خواست می تونی جواب رد بدی ولی گلیا من مطمئنم تو تنها کسی هستی که می تونی توهان و به زندگی برگردونی .تو پاکی می تونی به توهان ثابت کنی که همه ی زن ها مثل هم نیستن.من اطمینان دارم که فقط تو می تونی این کارو بکنی
_اخه.........
_گلیا به توهان کمک کن خواهش می کنم
_باید فکر کنم
_باشه..............هرچقدر می خوای فکر کن
داشتم فکر می کردم که اذر جون صدامون کرد که بریم ناهار .اصلا نفهمیدم وقته ناهار شده.زمان خیلی زود گذشته بود
وقتی با تارا رفتیم پایین توهان اونجا بود.روی مبل نشسته بود وقتی منو دید سرشو تکون داد . منم اروم با سر بهش سلام کردم
باورم نمیشد این پسره مغرور همون پسری باشه که خیانت زنش و با چشمای خودش دیده بود
وقتی چشمای طوسی خسته اش رو دیدم تو تصمیمی که گرفتم مصمم شدم.
من می تونستم.

تارا تا توهان و دید به سمتش پرواز کرد و خودشو تو بغل توهان جا کرد
توهان با لبخند نگاش می کرد معلوم بود خیلی هم دیگرو دوست دارن
هرکسی می دیدتشون فکر می کرد یه زن و شوهر خیلی عاشقن
چون از نظر قیافه هیچ شباهتی بهم نداشتن
تارا همینطور که صورت توهان و می بوسید گفت:
داداشی گلم...............خوبی؟
توهان هم اروم صورت تارا رو بوسید و گفت:
اره عزیزم خوبم .ممنون. حالا از روی پای بدبخت من بلند شو از اون موقعی که رفتم بیمارستان نتونستم یه دیقه بشینم
دارم از خستگی می میرم
تارا قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت گفت:
از دست تو .اخه برادر من مگه.......
توهان وسط حرفش پرید و گفت:
تارا وایستا ...............من غلط کردم .من اصلا خسته نیستم که خیلی ام شاد و سرحالم
تارا بلند خندید:
اره جون خودت .دروغگو
بعدشم از روی پای توهان بلند شد و گفت:
پاشو دست و روتو بشور بیا ناهار بخوریم
توهان سریع بلند شد و گفت:
ای به چشم قربان .اخ که چقدر گشنمه
من رو پله ها ایستاده بودم و به اون دوتا نگاه می کردم و می خندیدم
توهان اومد سمت پله ها و با یه ببخشید از کنارم رد شد
بوی عطر تلخ و خنکش توی بینیم پیچید
واقعا عطر فوق العاده ای بود.با این که من عطر های ملایم و دوست دارم ولی عاشق بوی عطر توهان شدم
اذر جون از توی اشپز خونه اومد بیرون و به تارا گفت:
یه وقت خدایی نکرده کمک نکنی ها.پوست دستت خراب میشه
تارا و من بلند خندیدیم .
با همون ته خنده ای که تو صدام بود گفتم:
اذر جون میشه اجازه بدین من کمکتون بکنم؟
اذر جون چشماش و گرد کرد و گفت:
خوبه ..............خوبه همینم مونده از مهمون کار بکشم
و بعد ادامه داد:
شوخی کردم گلیا جان.همه چیز اماده است فقط می خواستم این دختره ی تنبل و مجبور کنم یه ذره تکون بخوره
تارا به حالت اعتراض گفت:
ااااااااااااااا مامان .من کجام تنبله؟
صدای توهان از بالای پله ها اومد:
بابا اذی جون ول کن این خواهر منو اخه چقدر اذیتش می کنی؟
همه خندیدن و اذر جون گفت:
خوب بابا .دیگه خنده بسه بریم برای ناهار
تارا از اذر جون پرسید:
منتظر بابا نمی مونیم؟
بجای اذر جون توهان جواب داد:
امروز عمل داره.توی بیمارستان یه چیزی می خوره
تارا ناراحت شد و گفت:
باشه
هممون پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم
به توهان نگاه کرد
خیلی شیک غذا می خورد.شمرده شمرده و اروم اروم غذا رو می جوید و قورت می داد
همینطور داشتم نگاش می کردم که یهو سرشو اورد بالا .دست و پامو گم کردم انگار مچمو موقع دزدی گرفته بود.
پوزخندی زد و دوباره مشغول به خوردن شد.
با اینکه غذا خیلی خوشمزه بود ولی زهر مارم شد.
دوست نداشتم توهان درباره ی من فکر بدی بکنه.
داشتم به توهان فکر می کردم که صدای اذر جون از فکر بیرونم اورد:
چی شده گلیا جان؟چرا غذاتو نمی خوری؟نکنه خوشت نیومده؟
سریع گفتم:
نه اذر جون .دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود ولی من کلا کم غذا می خورم الانم سیر شدم.
_اخه عزیزم تو که چیزی نخوردی؟
_چرا اتفاقا خیلی خوردم .دستتون درد نکنه.عالی بود
زیادم دروغ نگفتم من کم غذا می خورم زودم سیر میشم غذا هم خیلی خوشمزه بود تقریبا میشد گفت اصلا دروغ نگفتم
بعد از اینکه غذامون رو خوردیم توی پذیرایی نشستیم که چشمم به ساعت افتاد .نزدیک 4 بود.دیگه داشت دیرم میشد .باید می رفتم
پس بلند شدم و رو به اذر جون گفتم:
دستتون درد نکنه اذر جون خیلی زحمت کشیدید .دیگه باید زحمت و کم کنم
اذر جون از جاش پاشد و گفت:
هنوز که زوده .حالا یه ذره دیگه بمون
_نه ممنون اذر جون می دونم حتما خشایار نگرانم شده
تارا هم از جاش بلند شد و گفت:
نرو دیگه گلیا.اصلا شب و اینجا بمون
جانمممممممممممممم؟شب و اینجا بمونم؟؟؟؟؟؟
اره حتما خشایارم همین و میگه.خشایار بفهمه شب قراره اینجا بمونم سرمو گوش تا گوش می بره.
پس رو کردم به تارا گفتم:
ممنون عزیزم ولی دیگه باید برم
اذر جون گفت:
پس حداقل وایستا به توهان بگم برسونتت
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من با توهان برم؟؟؟؟؟؟اصلا
_نه ممنون اذر جون .توهان خان هم خستن. به ایشون زحت نمیدم
_نه دخترم چه زحمتی ؟
_اخه........
چشمم خورد به تارا که التماس امیز نگام می کرد
می دونستم چی می خواد ولی.............
_باشه اذر جون پس اگه براشون زحمتی نیست منم برسونن
_نه عزیزم معلومه که زحمتی نیست.باید بره مطب توام می رسونه.الان میرم صداش می کنم
تا اذر جون رفت طبقه ی بالا تارا بلند شد و شروع کرد ورجه ورجه کردن:
اخ گلیا ..................عاشقتم...............مر

_خوب بابا بشین الان مامانت میاد
_گلیا ممنون که می خوای به داداشم کمک کنی .جبران می کنم
_اواااااااااااا اااااااا؟اه من کی گفتم کمک می کنم ؟فقط می خوام منو برسونه خونمون
_منم که خر باور می کنم.
تارا اومد جلو و تمام صورتم و بوسیدپ
یهو صدای پا از پله ها اومد و تارا سریع نشست رو مبل و لیوان قهوه اشم دستش گرفت
از دست کارای تارا خنده ام گرفته بود واقعا عین بچه ها بود
اذر جون از پله ها اومد پایین و گفت:
گلیا جان بشین عزیزم الان توهان حاضر میشه میاد
نشستم و بعد از پنج دیقه توهان اومد پایین
جذبه اش نفس گیر بود.
نمی تونستم زیبا بودنش و انکار کنم
یه کت و شلوار اسپرت کرم پوشیده بود با بولیز سفید که یقه اش و تا سینه ی عضلانی اش باز گذاشته بود

نمی تونستم از توهان چشم بردارم ولی نمی خواستم دوباره مچم رو بگیره
بخاطر همین سریع نگاهمو دزدیدم
توهان اروم گفت:
من امادم
بلند شدم رفتم سمت تارا .اروم بغلش کردم و گونشو بوسیم
تارا زیره گوشم گفت:
ممنون گلیا...........این لطفتو هیچ وقت فراموش نمی کنم
ازش جدا شدم و رفتم سمت اذر جون.
سرمو بردم جلو و گونش و بوسیدم و گفتم:
ممنون اذر جون خیلی زحمت کشیدید.ببخشید مزاحم شدم
اذر جون دستمو تو دستش گرفت و گفت:
این چه حرفیه دخترم ؟مزاحم کدومه؟امیدوارم بازم بیای اینجا
و بعد سرش و اورد نزدیک گوشم و جوری که فقط خودم بشنوم ادامه داد:
البته بیشتر دوست دارم به عنوان عروسم بیای
سرمو انداختم پایین
می دونستم صورتم قرمز شده
زیره لبی از اذر جون خداحافظی کردم و رفتم سمت توهان
با سر از تارا هم خداحافظی کردم و پشت سر توهان راه افتادم
سرمو برگردوندم و به تارا نگاه کردم
تارا سریع برام یه بوس فرستاد و با دستش قلب درست کرد
منم با یه لبخند جوابشو دادم و سریع دنبال توهان رفتم
با توهان رفتیم تو پارکینگ
توهای با دستش به BMW ای که جلوی در پارک شده بود اشاره کرد و گفت :
بفرمایید
رفتم سمت ماشین .
نمی دونستم عقب بشینم یا جلو.
با خودم فکر کردم مگه رانندته که بری عقب بشینی؟
با همین فکر رفتم سمت در جلو.
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که توهان سریع در ماشین و برام باز کرد و گفت :
بفرمایید بشینید
زیره لبی تشکری کردم و نشستم
از این کارش خیلی خوشم اومد.
این کارش نشون می داد که یه جنتلمن واقعیه
من واقعا نمی فهمم اهو چطوری تونسته به این ادم خیانت کنه؟
بوی عطرش دیوونه کننده بود
هرکاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم .
اخرشم عطر فوق العاده اش پیروز شد و مجبورم کرد که دو سه تا نفس عمیق بکشم و بوی عطرش و ببلعم.
10 دقیقه بود که ما توی ماشین بودیم ولی حتی یه کلمه هم با هم حرف نزده بودیم
نمی دونستم چجوری باید کلمات و کنار هم می چیدم
ولی باید می گفتم...................باید می گفتم که..........
_توهان خان؟
سرشو یه ذره کج کرد و بهم نگاه کرد و با حالت سردی گفت :
بله؟
_راستش ...........راستش من در مورد پیش نهادتون فکر کردم
_لازم نیست جوابتون رو بگین .خودم می دونم .می دونم خیلی پیشنهاد احمقانه ای بود شما فکر کنید هیچ وقت این پیشنهاد و ندادم.نباید انتظار می داشتم که شما این پیشنهاد و قبول کنید
_یه دیقه وایستین..............ولی من می خواستم بگم که
پیشنهادتون رو قبول می کنم
یهو پاشو گذاشت رو ترمز
شوک زده نگام می کرد
بهش نگاه کردم و گفتم:
فقط یه شرط داره
با صدایی که به زور به گوش می رسید گفت:
چی؟شرط؟چه شرطی؟
_2 سال خیلی زیاده.فقط 1 سال این فیلم و بازی می کنم . بعد از 1 سال باید جدا شیم
_با خوشحال بهم نگاه کرد و گفت:
ممنون.ممنون خانوم امیدی. واقعا ممنون.لطف بزری کردین
_خواهش می کنم .این به نفع منم هست

صدامو صاف کردم و ازش پرسیدم:
یعنی قبول کردین دیگه؟فقط 1 سال؟
_اره .قبول.برای خوده منم بهتره.من فقط می خوام از دست گیرهای مامان خلاص بشم
10 دیقه بود که کنار خیابون نگه داشته بود
اروم بهش گفتم:
نمی خواین راه بیوفتید؟
_چرا .چرا .ببخشید حواسم پرت شده بود
دوباره ماشین و روشن کرد و راه افتاد .
سرمو انداختم پایین .از چیزی که می خواستم بپرسم خجالت می کشیدم
خوب حق داشتم تو کل 23 سال زندگیم بغیر از خشایار با مرده دیگه ای حرف نزده بودم اگرم زده بودم فقط در حد سلام و علیک
_توهان خان؟
بازم مثل دفعه ی قبل بهم نگاه کرد و گفت:
بله؟
_ما که................ما که قرار نیست..............
وسط حرفم پرید و گفت:
نه .می دونم چی می خوای بپرسی .نه .............من و تو فقط مثل دو تا دوستیم فقط همین.
نفس راحتی کشیدم که از چشم توهان دور نموند
لبخند بانمکی زد.
بهش نگاه کردم دوباره چال گونه هاش درست شده بود.
خیلی دلم می خواست چال گونش و ببوسم
تو دلم بخاطر این خواسته ی مسخره ام به خودم فحش دادم
بالاخره رسیدیم.
می خواستم پیاده بشم که اروم گفت:
گلیا؟
سرجام نشستم و نگاش کردم
_ببین از این به بعد من توهانم تو گلیا
فقط تو شرکت باید همدیگرو با فامیل صدا بزنیم.قبول؟
اروم گفتم :
اخه.........
_ببین ما قراره 1 سال باهم زندگی کنیم.نمیشه به همدیگه بگیم اقای راد یا خانم امیدی که.تو فکر کن من یکی از دوستاتم
سرمو انداختم پایین و گفتم:
من هیچ وقت دوستی که پسر باشه نداشتم
جوابی نداد
سرمو بلند کردم تا بفهمم چرا جواب نداده که دیدم داره با تعجب نگام میکنه
خیلی سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا پوزخند نزنه ولی نتونست
می دونستم باور نمی کنه ولی من حقیقت و گفته بودم
با صدای ارومی خداحافظی کردم و از ماشین اومدم بیرون
رفتم بسمت خونه . برگشتم عقب و به توهان نگاه کردم .
بهم اشاره کرد که برم تو
با سر باشه ای گفتم و دوباره رفتم سمت خونه
جلوی در رسیده بودم که دوباره برگشتم
توهان رفته بود
نگران بودم. نگران از اینکه نتونم .نتونم به توهان کمک کنم
ولی من می تونستم .باید می تونستم
کلید خونه رو از توی کیفم دراوردم و در و باز کردم

نرگس روی پله ها نشسته بود
تا منو دید با قیافه ی عصبی اومد طرفم
چند قدم عقب رفتم و داد زدم:
سلام زن داداش
_زن داداش و کوفت زن داداش و درد زن داداش و مرض
_چی میگی نرگس؟من که خبر دادم میرم خونه ی تارا اینا
_اخه دختره ی ابله ادم پا میشه میره خونه ی خواستگارش؟
_خوب به من چه .........اونا اصرار کردن مجبور شدم برم
یهو نرگس با شادی پرید کنارم و گفت:
خوب خونشون چه شکلی بود؟بزرگ بود؟چندتا ماشین داشتن؟
از خنده ریسه رفتم .
معلوم نبود عصبانیه یا خوشحال.دیوونست بابا
خودشم خنده اش گرفته بود
یهو جدی شد و گفت:
گلیا با کی اومدی خونه ؟
سرمو انداختم پایین .می دونستم به خشایار نمیگه ولی خجالت می کشیدم بهش بگم
_با ..........با توهان خان
چپ چپ نگام کرد و گفت :
اخه ................لا اله الا لله.............نمیگی خشایار خونه باشه ببینتت؟
_لب و لوچه ام اویزون شد و با ناراحتی گفتم:
خوب به من چه ؟ نمی ذاشتن خودم بیام
_خوب حالا ناراحت نشو.بیا تو .برات یه چیزی که خیلی دوست داری درست کردم
ناراحتیم و فراموش کردم و گفتم:
چی؟؟؟؟؟؟؟
_حالا تو بیا تو
_باشه
همینطور که داشتم می رفتم توی خونه با خودم فکر می کردم
خوبه که نرگس چیزی به خشایار نمیگه وگرنه می دونستم که خشایار الم شنگه به پا میکنه
خانواده ی مذهبی نبودیم ولی یه چیزایی رو خیلی رعایت می کردیم
همیشه در روابطم با اقایون حد نگه می داشتم
هیچ وقت دوست پسر یا همچین چیزی نداشتم
چون احتیاجی نداشتم .من با اینکه محبت مادرانه یا پدرانه ندیده بودم ولی خشایار هیچ وقت از محبت برام کم نذاشته بود.
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم
رو تختم دراز کشیدم و به توهان فکر کردم
نرگس اروم اومد تو اتاقم و گفت :
چشماتو ببند
_چرا؟
_تو ببند
معلوم نبود دوباره چه کلکی سوار کرده
چشمامو بستم.
نرگس گفت :
هروقت گفتم باز کن
یک...........دو...........سه.........باز کن
چشمام و باز کردم
تقریبا جیغ کشیدم
_واییییییییییییییی.عاشقتم نرگس عاشقتممممممممممم
نرگس برام لواشک درست کرده بود
من عاشق چیزای ترشم.مخصوصا لواشک های نرگس .از بس که ترشن
رفتم سمت نرگس و صورتشو انقدر بوسیدم که خودم حالم بهم خورد چه برسه به نرگس بیچاره
دوباره رو تخت خوابیدم و شروع کردم به خوردن لواشک
نرگس با من من گفت:
راستش......راستش یه چیزه دیگه هم هست


با تعجب نگاش کردم و گفتم :
چی؟
رو صندلی میز کامپیوترم نشست و گفت:
گلیا من .................من ........من حاملم
انگار برق گرفته بودتم .باورم نمیشد. همینطوری به نرگس خیره شده بودنم
_شو ......شوخی میکنی دیگه نه؟
لبخندی زد و گفت:
نه ..........داری عمه میشی گل گلی جون
از تخت اومدم پایین و فقط داد می کشیدم:
هوراااااااااااااااااا.اخ جونننننننننننننن.
خدا شکرتتتتتتتتتتت.خدا نوکرتمممممم .خدااااااااااااااااااااا
نرگس از خنده غش کرده بود
یهو در اتاق باز شد و خشایار اومد تو
با تعجب به من که شکل دلقکا شده بودم نگاه کرد و گفت:
اینجا چه خبره
خودم و انداختم تو بغل خشایار و گفتم :
خشایار عاشقتممممممم.خیلی ماهیییییی.ممنوننننن
خشایار سعی می کرد منو اروم کنه در همون حال گفت:
چی شده؟
دست از ورجه ورجه بر داشتم و بهش نگاه کردم
داشت با تعجب نگام می کرد
دستم و به علامت خاک تو سرت بردم بالا و گفتم:
خاک تو سرت کنن خشایار .واقعا نمی دونی چی شده؟
_به پیر به پیغمبر اگه خبر داشته باشم
_واقعا نمی دونی قراره بابا بشی؟
با شوک نگام کرد
می دونستم عاشق بچه است
خشایار از نگاه کردن به من دست برداشت و به نرگس خیره شد
می دونستم باید تنهاشون بذارم
پس سریع از اتاق اومدم بیرون و در و اروم بستم
رفتم تو اشپزخونه و از اونجا داد زدم:
اخه اصلا فکر منو نمی کنید؟ شما ها که شب اونجا موندگار شدید
حالا من شب کجا کپه ی مرگم و بذارم؟
صدای خنده اشون رو شنیدم
واقعا خوشحال بودم
داشتم عمه می شدم .این بهترین خبریه که تو کل عمرم بهم داده بودن

روی مبل نشسته بودم و کتاب می خوندم
ساعت نزدیک 1 ظهر بود.
ساعت 12 از شرکت برگشته بودم.
امروز بغیر از فرناز هیچ کس تو شرکت نبود
خشایار و نرگس هنوز بیدار نشده بودن
دیشب مجبور شدم روی مبل بخوابم .گردنم یه دردی گرفته بود که خدا می دونه
صدای پا شنیدم .
سرمو بلند کردم و نرگس و دیدم که اروم اروم راه می رفت
تقریبا داد کشیدم:
سلاممممممممممم
انگشتشو گذاشت رو بینیش و گفت:
گلیا اروم ..........خشایار خوابه
خندیدم و دوباره داد زدم:
دیشب خوش گذشت؟
سریع اومد جلوم و دستشو گذاشت رو دهنم
خنده ام گرفته بود .
می دونستم چقدر عاشق خشایار .حاضر بود بمیره ولی خار تو دست خشایار نره
دستشو از روی دهنم برداشت و کنارم نشست
چشماش از خوشحالی برق می زد
خندیدم و گفتم :
چیه؟چرا چشمات پروژکتور می زنه؟
_دیوونه
شیطون خندیدم و گفتم:
منم یا تو؟
_بروبابا
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
راستشو بگووووووووو
سرشو انداخت زیر و گفت :
می دونی گلیا دلم برای خشایار خیلی تنگ شده بود .خیلی وقت بود که....
بقیه ی حرفشو ادامه نداد و عوضش گفت:
تو چی؟فکر کنم دلت یه جایی گیر کرده ها
خندیدم و گفتم:
نخیرم اصلا اینجوری نیست
_اره جون خودت
می خواستم جوابشو بدم که صدای خشایار و شنیدم:
صبح بخیر
برگشتم و با حالت مسخره ای نگاش کردم و گفتم:
صبح؟واقعا تو به ساعت 1 ظهر میگی صبح؟
_خوب بابا .ظهر بخیر
خشایار دستشو انداخت رو شونه ی نرگس و روی مبل نشست
داد زدم:
هویییییی مبل دو نفرستا نه چهار نفره
خشایار خندید و گفت:
اولا هوی تو کلات .دوم شمردن بلد نیستی؟
_شمردن خیلی ام خوب بلدم .ولی توی بوفالو به اندازه ی 2 نفر ادمی
نرگس بلند شد و با خنده گفت:
من برم برای ناهار یه چیزی درست کنم
_هه هه هه زحمت می کشی
خشایار گوشم و گرفت و یه ذره پیچوند و گفت:
هی هی هی با زن من درست حرف بزنا
منم با ناخونای بلند چهارگوشم دستشو چنگ انداختم و گفتم:
زن داداش خودمه
نرگس رفت و من خشایار همچنان به بحث کردن ادامه می دادیم
خشایار بالاخره کم اورد و گفت:
باشه باشه.هرچی شما بگین .فرمانده شما هستین
_اون که معلومه من فرمانده ام
هردوتامون خندیدیم
بعد از چند دقیقه که اروم گرفتیم خشایار گفت:
گلیا؟
_بله؟
درباره ی توهان چه تصمیمی گرفتی؟
با اینکه با خشایار خیلی راحت بودم ولی صحبت کردن درباره ی این مسائل برام سخت بود
سرمو انداختم پایین .نمی دونستم چجوری بهش بگم می خوام با توهان ازدواج کنم
دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو اورد بالا .تو چشمای قهوه ایش نگاه کردم
چشماش مهربون بود مثل همیشه
یه خورده نگام کرد و گفت:
پس می خوای بری؟دیگه خانم شدیا .یادته بچه بودی می گفتی من می خوام شوهر کنم؟
بهت می گفتم هروقت بزرگ شدی هروقت خانم شدی اونوقت شوهر کن؟
یادته می گفتم تا اون موقعی که بزرگ نشدی بذار من شوهرت باشم؟
دیگه باید از من طلاق بگیری خواهر کوچولو
بغض کردم .چونه ام می لرزید.خشایار و با دنیا عوض نمی کردم
خشایار قطره اشکی که روی گونم بود و بوسید و گفت:
هی هی هی نبینم اشکتو خانم کوچولو
بغلم کرد و با دستای قویش منو به خودش فشار داد
اروم زیره گوشم گفت:
می دونستم یه روز بزرگ میشی .می دونستم یه روز خانم میشی .می دونستم یه روز از پیشم میری
ولی ای کاش انقدر زود بزرگ نمی شدی.ای کاش همیشه ماله خودم می موندی .ای کاش..................
دیگه ادامه نداد
می تونستم بفهمم اگه یه خورده دیگه ادامه بده گریش می گیره

یک هفته گذشت
تو این یه هفته خشایار زنگ زد به اذر جون اینا و گفت جواب من مثبت
تارا اومد خونمون و کلی ازم تشکر کرد
ولی نباید انقدر ازم تشکر می کرد
درسته که من می خوام به برادرش کمک کنم ولی خودمم سود می کنم
به ارزویی که از همون اول بچگیم داشتم می رسم
درس خوندن توی یی از بهترین دانشگاه های دنیا
برای من خیلی ارزوی بزرگیه
امروز قراره توهان اینا بیان اینجا
یجورایی بله برون
از امشب به بعد من و توهان نامزد همدیگه میشدیم
تو شرکتم هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
دخترا می گفتن توهان و اهورا معمولا نمیان شرکت
چون تو بیمارستان سرشون شلوغ
شهریارم معمولا همش سرش تو پرونده ها بود
نمی دونم چرا ولی یجورایی ازش می ترسیدم
با صدای نرگس به خودم اومدم :
گلیا............هنوز حاضر نشدی..............اخه دیوانه اینا تا 1 ساعت دیگه می رسن تو هنوز حتی لباسم نپوشیدی..........اخه من از دست تو چکار کنم؟
رفتم جلو و روی زانوام نشستم و شکمش و بوسیدم و گفتم:
حرص نخور زن داداش برای این کوچولو خوب نیست.چشم غلط کردم همین الان حاضر میشم
نرگس یه نگاه بد بهم کرد و گفت:
بجنب...........
سریع رفتم سمت کمدم
یه شلوار نخی سفید با مانتوی خفاشی سفید و یه شال سفید پوشیدم
با ترس و لرز یه خط چشم مشکی کشیدم .ای بدک نشده بود
برق لبم هم زدم و توی ایینه به خودم نگاه کردم
خداوکیلی سفید خیلی بهم می اومد.خیلی خوشگل شده بودم
رفتم پایین و رو به نرگس گفتم:
نرگسی خوب شدم؟
نرگس برگشت و نگام کرد و گفت:
اخه دختر تو چه فکری پیش خودت کردی که یه دست سفید پوشیدی؟
شدی عین میتی که کفن پوشیده
سرم و انداختم پایین و با ناخونم بازی کردم و بدون اینکه بفهمم چی میگم گفتم:
اخه می دونی توهان رنگ سفید و خیلی دوست داره
بعد از 5 دقیه فهمیدم چه سوتی دادم
سرمو بردم بالا و به نرگس که سعی می کرد نخنده نگاه کردم
نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیره خنده
بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم :
مرضضضضضضضضضضضضضضضض
_ااااااااا اقا توهان سفید دوست دارن اره؟؟؟؟دیگه چی دوست دارن؟؟؟
_خیلی بی مزه ای نرگس
سرشو برده بود بالا و غش غش می خندید
خشایار اومد تو اشپزخونه و گفت:
اینا تا پنچ دیقه دیگه می رسن اونوقت شما نشستین دارین می خندین؟
نرگس خودشو جم و جور کرد و با خنده گفت :
ببخشید.الان حاضر میشیم
نرگس سریع وسایل پذیرایی رو اماده کرد و در همون لحظه زنگ در و زدن
خشایار درو باز کرد و من و نرگسم برای استقبال جلوی در ایستادیم

اول اقای راد اومد و پشت سرش اذر جون و تارا
تارا بهم چشمک زد و منم ریز خندیدم
اخر سر توهان اومد
سرتا پا قهوه ای پوشیده بود
شلوار لی قهوه ای با یه پیراهن جذب تنش به رنگ قهوه ای سوخته
انگار خوشش نمی اومد لباس گشاد بپوشه
حتما باید عضلات شکمش و نشون می داد
مرتیکه ی پرو یقه ی لباسشم از همیشه بیشتر باز گذاشته بود
اخه تو که تا نزدیکی های شکمت باز گذاشتی خوب همون 4 تا دکمه ی اخرم نمی بستی دیگه
سبد گل بزرگی دستش بود
با لبخند گل و ازش گرفتم و گفتم :
ممنون. خیلی زحمت کشیدید
نشستن .
اذر جون گفت :
عروس قشنگم بیا کنار خودم بشین ببینم.
یعنی داشتم از خجالت می رفتم توی زمین
اروم بلند شدم و رفتم پیش اذر جون .
تارا دستشو گرفته بود جلو دهنش و می خندید
می دونستم داره مسخرم میکنه
بخاطر همین زیره لبی گفتم :
کوفت
اذر جون رو کرد به خشایار و گفت:
دیدی گل پسر .دیدی می خوایم خواهرتو ببریم؟
خشایار خندید و گفت:
ای بابا با میله خودش که نمی خواد بیاد حتما شما شستشوی مغزیش دادین
اذر جون اخم کرد و گفت:
دیگه ماله خودم شده.به توهم نمی دمش
مثل بچه ها کل کل می کردن که یهو تارا پرید وسط حرفشون و گفت:
ای بابا .اصلا ماله خودمه
اقای راد خندید و با اشاره به توهان گفت:
بابا صاحاب اصلیش هیچی نمیگه .شما دارین درباره ی چی بحث می کنین؟
سرم و انداختم زیر .می دونستم شکل لبو شدم
اذر جون چشم غره ی بامزه ای به خشایار رفت و گفت:
ماله خودمه
ایناها اینم نشونش
یه جعبه ی خیلی قشنگ از توی کیفش دراورد و گفت :
می دونم خیلی کوچکه بعدا باید خودتون یکی بخرید ولی ..............
جعبه رو باز کرد و رو به من گفت :
خوشت میاد گلیا جان؟
به انگشتر نگاه کردم
حلقه اش طلای سفید بود.با یه الماس ابی رنگ روش .
واقعا خیلی قشنگ بود.
سرمو بلند کردم و صورت اذر جون و بوسیدم و گفتم :
ممنون اذر جون .خیلی قشنگه
اذر جون دست چپمو اورد بالا و حلقه رو اروم کرد توی انگشتم
سردی حلقه رو به خوبی حس می کردم
یاد شعر فروغ افتادم :
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

 

 

 

اروم زیر لب شعر و با خودم زمزمه کردم
اذر جون دوباره صورتم و بوسید و زیره گوشم گفت:
اینو مادربزرگ توهان موقع مرگش داد به من تا بدمش به زن توهان
ولی نمی دونم چرا هیچ وقت دلم نخواست بدمش به اهو .به نظرم لیاقتشو نداشت ولی تو داری.خیلی ام داری
_سرمو اوردم بالا و گفتم:
ممنون اذر جون.خیلی خیلی ممنون
تارا گفت:
مامان اون یکی هم بده دیگه
اذر جون لبشو گاز گرفت و گفت:
ای وای اصلا داشت یادم می رفت
یه جعبه ی دیگه از تو کیفش دراورد و داد دستم و اروم گفت:
این و خوده توهان گرفته .گفت بدمش به تو
در جعبه رو باز کردم
به گردنبند نقره بود با پلاک T شکل که با مروارید های ریز تزئین شده بود
به توهان نگاه کردم
اروم چشمکی زد
لبخندی زدم و زیر لب گفتم ممنون
یه بار چشماش و باز و بسته کرد
این دفعه بلند گفتم:
ممنون .واقعا خیلی قشنگه
تارا گفت :
خوب بده برات ببندمش
و بعد از جاش بلند شد و اومد سمت من
گردنبند و که بست همه دست زدن
دوباره جو اروم گرفت همه شروع کردن به حرف زدن
اذر جون یهو گفت:
شما دوتا نمی خواین برین تو اتاق با هم حرف بزنین
_اخه ..........
اذر جون ادامه داد :
پاشین پاشین .برین حرف بزنین.یالا
منو توهان بهم نگاه کردیم که دوباره اذر جون گفت :
د پاشین دیگه
پاشدیم و رفتیم سمت اتاقم
دوباره همون حال قبلی رو داشتم
کف دستام عرق کرده بود
قلبم تند تند می زد
نمی دونم چرا هروقت نزدیک به توهان بودم استرس می گرفتم
مثل دفعه ی قبل من نشستم روی تخت و اونم نشست روی صندلی
چند دقیقه نگام کرد و گفت:
فردا میام دنبالت تا بریم دنبال کارا
_فردا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره .اذی جون خیلی عجله داره می خواد دو هفته دیگه عروسی کنیم
تقریبا داد زدم:
دو هفته دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با سر اره ای گفت
با ناراحتی نگاش کردم
یه نگاه عصبی بهم کرد و گفت:
اونطوری نگام نکن.تقصیره من نیست.
_مگه چجوری نگات کردم
لبخند کجی زد و با لحن شیطونی گفت:
عین یه وزغ کوچولو
واقعا یه دیقه کپ کردم.انتظار نداشتم همچین حرفی بزنه
پس می خواست لجبازی کنه.
_بی نمک
_اخ من چقدر بی نمکم.پس چرا سعی می کنی نخندی؟
_خیلی پرویی.
_لازم به ذکر نیست می دونم

 

 

 

 

توهان به قیافه ی عصبانیم خندید و گفت:
خوب بهتره دیگه بریم فکر کنم حرف های عاشقونمون تموم شد
خنده ام گرفته بود ولی نباید می خندیدم
از جام بلند شدم و با حرص گفتم:
حتی یه لحظه هم نمی تونم تحملت منم
_چه تفاهمی .منم همینطور
با هم از توی اتاق اومدیم بیرون
اذر جون اول از همه مارو دید و با ذوق و شوق گفت:
بچه ها عروسی رو گذاشتیم برای پنچشنبه ی دوهفته ی دیگه
شما که مشکلی ندارین؟
_منو توهان باهم گفتیم:
نه همون روز خوبه
اذر جون بلند خندید و گفت:
خیلی خوبه خیلی .خوب پس از فردا باید برین دنبال کارا
فقط یه چیز می مونه
نرگس با تعجب پرسید :
چی؟همه چیز و که گفتیم
_مهریه .
خشایار خندید و گفت:
اوووووووووو مهریه رو کی داده کی گرفته؟
_نه خشایار جان حتما باید مهریه ی گلیا جان و تعیین کنیم
اصلا هرچی خوده گلیا جان بگه
همه ی چشما روی من زوم شده بود
دهنم کف کرده بود
با من من گفتم:
والا والا...........من .........نمی ...........نمی دونم
توهان پرید وسط حرفم و گفت:
اجازه هست من بگم؟
خشایار گفت:
اره بگو
_من خیلی دوست دارم مهریه ی گلیا هزار و پونصد سکه باشه با یه ویلا توی شمال
البته اگه کمه می تونین بهش اضافه کنین ولی حق ندارین ازش کم کنین
دهنم وا موند . این چی می گفت؟ یعنی چی؟ قرار ما چیزه دیگه ای بود
اذر جون گفت:
من که موافقم
خشایار و نرگسم تایید کردن
سریع گفتم:
نه نه ............اخه
اذر جون سریع پرید وسط حرفم و گفت:
دیگه نه نیار گلیا خانم
همین که توهان گفت
چشم غره ای به توهان که داشت می خندید رفتم و گفتم:
چشم هرچی شما بگین
همه دست زدن
کم کم توهان و اقای راد بلند شدن و به تارا و اذر جونم گفتن بلند شن
خشایار گفت:
اخه اقای راد فردا که پنجشنبه است شما نه مطب می رین نه بیمارستان نه شرکت پس بمونین دیگه
اقای راد دست توهان و فشار داد و گفت:
ممنون توهان جان ولی فردا من بجای توهان باید برم شرکت
توهانم که باید بیاد دنبال گلیا جان پس بهتره بریم دیگه
_باشه هرجور خودتون راحتید
موقعی که توهان می خواست ازم خداحافظی کنه کنار گوشم گفت:
فردا ساعت 7 اینجام که بریم ازمایشگاه بعدشم بریم خرید اماده باش
_باشه .خداحافظ
_خداحافظ

تا توهان اینا رفتم نرگس سریع پرید کنارم و دستمو گرفت تو دستش و به حلقه خیره شد و گفت:
واوووووووووووووووووو الماس اصله .عجب خر پولایی هستنا
بعد سریع به گردنبند که توی گردنم بود نگاه کرد و با لحن بامزه ای گفت:
خدایا عجب شانسی داره این دختر.این توهانی که من می بینم فکر کنم از همین حالا تا شب عروسی دقیقه شماری کنه
اخم کردم و گفتم:
اونوقت چرا؟
_اخه خره این یارو برات پلاکی خریده که حرف اول اسم خودشه.حتما خیلی دوست داره دیگه
اوا.نرگس راست میگه ها چرا دقت نکردم که حرف اول اسم توهان T
من چقدر خنگم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نرگس داد زد:
گلیاااااااااااااااا
_ااااااااا دیوونه چرا داد می زنی؟
_برای این که دوساعت دارم صدات می کنم همش تو هپروتی
_خوب باشه ببخشید . حالا بفرمایید چیکارم داشتید ؟
_اها.میگم گلیا تو امادگی داری دو هفته دیگه ازدواج کنی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
امادگی ؟برای چی باید امادگی داشته باشم؟
_خوب...........اخه .......گلیا می دونی که........
فهمیدم می خواد چی بگه
کل بدنم داغ شده بود
سرمو انداختم زیر و گفتم :
تو نگران من نباش ............من امادگشیو دارم
نرگس سریع بحث و عوض کرد و گفت:
گلیا فردا که می خوای با توهان بری بیرون
ولی پس فرداش باید با من بیای بریم برای عروسیت لباس بخریم .
و بعد با عشوه ادامه داد:
ناسلامتی من زن داداش عروسم باید چشم های فامیل شوهرت رو از کاسه دربیاریم
به حالت های بامزه اش بلند خندیدم و بغلش کردم و گفتم:
عاشقتم نرگسی
سرمو بوسید و گفت :
منم عاشقتم وروجک
راستی گلیا نکنه بری خونه شوهر مارو یادت بره ها
مشتی توی بازوش زدمو با ناراحتی گفتم:
نرگسسسسسسسس این چیزا چیه میگی
در همین حین گوشیم زنگ خورد
سریع ازجام بلند شدم و گوشیمو از روی میز برداشتن
نرگس با خنده گفت:
فکر کنم یه اقایی پشت خطه که رنگ سفیدم خیلیییی دوست داره.مگه نههههه؟
اروم زیره لب گفتم خل و چل
_خودتی عزیزمممممممممممممممممممم
همینطور که می خندیدم رفتم سمت اتاقم و گوشی رو جواب دادم
تارا بود
تا صدای الوی من و شنید گفت:
به به سلام و علیکم زن داداش حال شما؟
_سلام.چطوری؟
_ممنون .تو خوبی
_اره منم خوبم .چه خبر؟
_والا بی بی سی علام کرده دکتر مملکت جناب اقای امیر توهان راد خود را درون اتاق زندانی کرده است و 2 عدد قرص ارام بخش مصرف کرده است
_امیر توهان؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره دیگه اسم اصلیه توهان ,امیر توهان ولی ما ساده اش کردیم بهش میگیم توهان
_اخه نه اینکه اسمش خیلی ساده است یه امیرم داره
تارا خندید و گفت:
گلیا هیچ وقت توهان و امیر صدا نکن باشه؟
_چرا؟

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sefirbarfi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nwjrg چیست?