رمان سفید برفی قسمت 4 - اینفو
طالع بینی

رمان سفید برفی قسمت 4


_چون اهو همیشه امیر صداش می کرد .اگه بهش بگی امیر می زنه لهت می کنه
_عجب داداش مزخرفی داری ها
_اهایییییییی درباره ی داداش من درست حرف بزناااااااااااا
_باشه بابا مال بد بیخ ریش صاحابش
_هه هه هه اگه مال بد بود که توی هوا نمی زدنش
دخترا براش سرو دست می شکنن
_خوب معلومه براش سر و دست می شکنن یه خر صد در صد عاشق یه خر دیگه میشه .چیزی هم که زیاده خرررررررررررررررررررررررر
_یکیشم تو
_اره دیگه من اگه خر نبودم که نمی خواستم با داداش تو ازدواج کنم
_بابا اصلا اتش بس خوبه ؟من تسلیمم
_قبول خوبه
_راستی گلیا منم فردا با شماها میام خرید
_وا ؟؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_چرا داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_بابا اخه ما تابحال ندیدیم خواهر شوهر برای خرید عروسی دو نفره ی زن و شوهر بره.
_خوب دلیل داره که من می خوام بیام
_چه دلیلی ؟
_اینکه توهان از خرید کردن هیچی سرش نمیشه و کلا تو این یه مورد هیچی نمی دونه تنها چیزی که توهان می تونه خوب بخره لباس چون مارکا و جنسای خوب و می شناسه همین
_اها .اونوقت من که چلاغ نیستم .خودم می دونم چی می خوام بخرم دیگه
_نه بابا؟؟؟؟؟؟؟انگار دوست داری با توهان تنها باشی
تازه یادم افتاد که فردا باید با توهان چندین ساعت تنها می بودم
پس سریع گفتم:
حالا که دارم دقت می کنم می بینم بهتره توهم بیای .پس حتما بیا باشه؟
تارا بلند خندید و گفت :
ای به چشمممممممممممممممممممم
اخ اخ گلیا من دیگه باید برم .فردا می بینمت عزیز خداحافظ
_خداحافظ
رو تختم دراز کشیدم و گردنبند T شکلم رو تو دستم گرفتم
داری چیکار می کردم ؟
داری با زندگیت چیکار می کنم؟
چرا می خوای با توهان ازدواج کنم؟
برای پول؟
برای درس؟
نه ........من اگه می مردمم حاضر نیستم این کارو بکنم
پس چرا؟پس چرا می خوای با اون ازدواج کنم؟
نمی دونم .................نمی دونم
گلیا نکنه تو...............
نه ....................من هیچ احساسای جز ترحم به اون ندارم اینو با اطمینان میگم
نکنه وقتی تو خونه ی اونی یه بلایی سرت بیاره؟
نه بابا امکان نداره اون از زنا بدش میاد.
گلیا تو می تونی با کسی ازدواج کنی که دوست داره
نمی خوام............نمی خوام من می خوام درس بخونم
همون ارزویی که توی کل عمرم داشتم
گلیا داری اشتباه می کنی
سرمو تکون دادم و این افکارو از سرم بیرون کردم
دیگه داشتم دیوونه می شدم
بهتره یه روانپزشک پیدا کنم
ولی......................ولی اگه یه بلایی سرم بیاره چی؟
اون که از زنا بدش میاد چرا باید باهات کاری کنه؟
دوباره همون صدایی که همیشه از توی وجودم منو توجیه می کنه گفت:
دیوونه این یه دلیل خوبه که بلا سرت بیاره .اون از زنا بدش میاد .توهم یه زنی .اون فکر می کنه توهم مثل زن قبلیش خیانت کاری..................
دستامو گذاشتم رو گوشام و داد زدم :
خفه شو.................
اون به من قول داده که بهم دست نزنه
دختره ی ابله اون می تونه به راحتی بزنه زیره قولی
خفه شو .............
خفه شو.................ازت خواهش می کنم خفه شو
گلیا تو احمقی...................اون بدبختت می کنه
بدبختت می کنه.................بدبخت .................بدبخت ..............بدبخت
با صدای جیغی که کشیدم از خواب بیدار شدم
خشایار و نرگس کنارم بودن
بغض کردم
چونم می لرزید
شروع کردم به گریه کردن
هق هقم هر لحظه بیشتر میشد
خشایار محکم بغلم کرد و گفت:
هیششششششششششش هیچی نیست عزیزم
اروم باشششششششش
ارومممممممممم
فقط یه خواب بود عزیزم................تموم شد
تموم شد عزیزم ....................اروم باش
نرگس با نگرانی گفت:
خشایار تو برو بخواب
فردا باید بری بیمارستان.برو بخواب.خسته ای
من پیشش هستم
خشایار با ناراحتی گفت:
نمی خواد ................فردا هم نمی رم...................می خوام پیش گلیا......
وسط حرفش پریدم و با هق هق گفتم:
داداشی برو بخواب ...........من حالم بهتره ..............فقط خواب دیدم............برو
_باشه عزیزم .من میرم ...........ولی اگه نتونستی بخوابی صدام کن باشه عزیزکم؟
_با ........باشه
خشایار رفت و نرگس نشست پهلوم و گفت:
بیا عزیزم ..........بیا این لیوان اب و بخور حالت بهتر میشه
لیوان اب و ازش گرفتم و یه نفس همشو خوردم
تمام بدنم عرق کرده بود
به نرگس نگاه کردم و ازش پرسیدم :
نرگس ساعت چنده:
4 .
_می خوام برم دوش بگیرم
_این موقع؟؟؟؟؟؟؟
_اره حالم خوب نیست می خوام برم زیره دوش اب سرد
_سرما می خوریا
_نرگس بذار برم تروخدا
_باشه .بذار کمکت کنم
با کمک نرگس بلند شدم و رفتم حمام
واقعا به دوش اب سرد احتیاج داشتم
انقدر فکر های الکی کرده بودم که همچین خوابی دیدم
بالاخره از حمام اومدم بیرون
نرگس روی مبل خوابش برده بود
اروم یه پتو روش انداختم و رفتم لباس پوشیدم
هرکاری کردم نتونستم دوباره بخوابم
روی زمین نشستم و به حلقه ای که توی دستم بود خیره شدم
اذر جون می گفت من لیاقت این حلقه رو دارم
واقعا دارم؟
من که دارم به همشون دروغ میگم.من که دارم به برادرم دروغ میگم .من که دارم به نرگس که همیشه محرم اسرارم بوده دروغ میگم لیاقت این انگشترو دارم؟این انگشتری که می تونست نشونه ی یه عشق واقعی باشه؟این انگشتری که می تونست دست یه دختری باشه که عاشقه؟
من لیاقتشو ندارم
واقعا لیاقتشو ندارم
چی میشد اگه یه عشق بین من و توهان وجود داشت؟
یعنی ممکن بود؟ اگه اهو وجود نداشت توهان می تونست عاشق من بشه؟
نمی دونم............نمی دونم سلیقه ی توهان توی انتخاب زنا چجوریه
دیگه هوا روشن شده بود
به ساعت نگاه کردم
شیش و ربع
وایییییییییی فکر نمی کردم انقدر زود گذشته باشه
اروم جوری که نرگس بیدار نشه بلند شدم و رفتم
تو اتاقم
باید حاضر می شدم

کناره کمدم ایستاره بودم و لباسامو زیر و رو می کردم
می خواستم پیش توهان خوب به نظر بیام
چراشو خودمم نمی دونستم
اواخر اذر بود
هوا سرد شده بود
بخاطر همین پالتوی شکلاتی رنگم و که خیلی ام تنگ بود و برداشتم با شلوار لوله تفنگی مشکیم و یه شال زخیم شکلاتی .
تصمیم گرفتم بوت های پاشته بلند قهوه ایم و بپوشم
قدم در برابر توهان خیلی کوتاه بود
با اینکه همیشه جزو دخترای قد بلند حساب می شدم ولی کنار توهان مثل جوجه بودم
هم از نظر قدی هم از نظر هیکلی از توهان خیلی کوچیکتر بودم
تقصیره من نبود که اون خیلی گنده بود
ولی خدا وکیلی هیکلش باقلوا بود
هر زنی هیکلش و می دید دلش می لرزید
از فکر و خیالات دراومدم و لباسامو عوض کردم
رفتم جلو ایینه .به قول نرگس خوب تیکه ای شده بودم
یه رژ طلایی برداشتم و مالیدم به لبام
سایه ی خیلی کمرنگ مسی هم زدم
می ترسیدم بد بزنم و خراب کاری کنم
یه روز باید از نرگس ارایش کردن و یاد می گرفتم
وقتی کاملا اماده شدم
یه دور دیگه خودم و تو ایینه نگاه کردم و رفتم پایین
نرگس بیدار شده بود و داشت صبحونه درست می کرد
تا منو دید گفت:
یا خدا این غریبه تو خونه ی من چیکار می کنه؟
_.دیوونه
_نکنه شما قاتلی؟نه بابا قاتل که انقدر خوشگل نمیشه
نه حتما قاتلی
واییییییییییییییی خانم منو نکش حداقل به بچه ی توی شیکمم رحم کن
_نرگس خل شدی؟چه مرگته؟
_اخه دختر.............تو برا این پسره اینطوری تیپ می زنی نمیگی خودشو تا شب عروسی کنترل نمی کنه؟
با اخم مصنوعی به نرگس نگاه کردم و گفتم:
خیلی بیشعوری نرگس
_بابا به من چه .تو خودتو تو ایینه نگاه کردی ؟نمی دونی چه هلویی شدی که
_هلو بودم
_باشه هلو تر تر شدی
_می دونم
_اوه اوه ساعت 7 بدو که شوور جانت پشت در منتظره
_ااااااا من که هنوز صبحونه نخوردم
نرگس با غیض نگام کرد و گفت :
اخه حنگ کی وقتی می خود بره ازمایشگاه ازمایش بده صبحونه می خوره
چقدر تو خنگی
و بعد همینطور که هولم می داد و غر می زد گفت:
من نمی فهمم کی به تو مدرک لیسانس داده؟
با کلی غرغر از خونه بیرونم کردم
دلم ضعف می رفت .خیلی گشنم بود
بازم دیشب شام نخورده بود
همش تقصیره توهان
هروقت می دیدمش دیگه نمی تونستم هیچی بخورم
منم مشکل دارما
بوت هامو پوشیدم و رفتم توی کوچه
پرادو ی توهان کنار دیوار پارک شده بود
چقدر وقت شناسه
فکر نمی کردم انقدر به موقع اینجا باشه
خودش و توی ماشین دیدم
سرش و گذاشته بود رو فرمون ماشین
معلوم بود خیلی وقته اینجاست
با یه ژست مغرورانه رفتم طرف ماشین و سوار شدم
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد
با پرویی گفتم:
چیه؟ خوشگل ندیدی؟
خنده اش گرفته بود با صدایی که سعی می کرد خنده اش رو پنهان کنه گفت:
چه عجب مادمازل تشریف اوردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ساعت هفت و نیمه
خیلی زود تشریف اوردین
_دلم خواست این موقع تشریف بیارم .مشکلی داری شما؟
_نخیر بنده غلط بکنم با شما مشکل داشته باشم
و بعد زیر لب گفت:
بچه پرو
بلند خندیدم و گفتم:
خودتی
سرشو به علامت تاسف تکون داد و هیچی نگفت
حوصله ام سر رفت
رفتم سمت ضبط و روشنش کردم
اولین اهنگ برای عارف بود
تعجب کردم
اهنگ بعدی فرهاد بود
چشمام گرد شد
همش اهنگای این دونفر بودن
_اون تو نگرد چیزی که می خوای و پیدا نمی کنی
_میگم تو مطمئنی 10 سال توی امریکا بودی؟
_اولا 10 سال نه و 16 سال .من 6 سال اول زندگیمم تو امریکا بودم بعدش با بابا اومدیم اینجا دوم من عاشق صداهای قدیمیه ایرانیم اونجاهم که بودم همش از این ادما اهنگ گوش می کردم
خواننده های مورد علاقمم عارف و فرهادن .من عاشق صداشونم
با اینکه برام توضیح داده بود ولی برای من هنوزم عجیب بود
دوباره به صندلیم تکیه دادم
واقعا حوصلم سر رفته بود
این مرتیکه ام که انگار لال مونی گرفته بود .یک کلمه حرف نمی زد
توهان به صورت عصبانیم نگاهی کرد و با خنده گفت:
داشبورد و باز کن . یه سی دی توشه
بذارش تو دستگاه
بشین تا دلت می خواد گوش بده
سی دی رو با خوشحالی دراوردم و توی دستگاه گذاشتم
احسان خواجه امیری بود.
عاشق صداش بودم
مخصوصا اهنگیش بود که خیلی دوست داشتم:
خودت خواستی که من مجبور باشم
برم جایی که از تو دور باشم
تو پای منو از قلبت بریدی
خودت خواستی که من اینجور باشم
خودت خواستی که احساسم بشه سرد
خودت خواستی کاریم نمیشه کرد
می دیدم دارم از چشمات میفتم
مدارا کردم و چیزی نگفتم
برام بودن تو بازی نبود و
به این بازی دلم راضی نبود و
از اول آخرش رو می دونستم
تو تونستی ولی من نتونستم
برات بودن من کافی نبود و
حقیقت این که می بافی نبود و
دارم دق می کنم از درد دوریت
میخام مثل تو شم اما چه جوری

 

 

 

 

سرم و تکیه داده بودم به پشتی صندلی و به اهنگ گوش می دادم
با ایست ماشین سرم و بردم بالا و به ازمایشگاه بزرگی که روبرومون بود نگاه کردم و ار توهان پرسیدم همینجاست؟
_اره ولی اول تو پیاده شو برو اون دم وایستا تا من برم ماشین و تو پارکینگ ازمایشگاه پارک کنم و بیام
_باشه
از ماشین پیاده شدم و رفتم دم در ازمایشگاه
چند دقیقه ایستادم ولی توهان نیومد
دیگه داشت حوصلم سر می رفت
که یه 206 قرمز جلوم ضاهر شد
چهار تا جوجه تیغی هم توش نشسته بودن
اهمیتی بهشون ندادم و سرمو به دیوار تکیه دادم
صدای پسره مجبورم کرد که سرمو بیارم پایین:
هی خانومی
بهشون نگاه کردم و هیچی نگفتم
یکی شون گفت:
خانوم خوشگله بپر بالا .برات قاقالی لی می خرما
به نشونه ی تاسف سرمو تکون دادم و رفتم اونورتر
دنبالم اومدن
تو دلم به توهان فحش می دادم که چرا تنهام گذاشته
دوباره صدای یکی شون بلند شد:
بابا خانومی ناز نکن دیگه .خوب راضیت می کنیما
صدای توهان که صدام می کرد باعث شد با ترس به عقب بر گردم
دوباره شده بود عین میرغضب
اومد نزدیک و دستمو کشید و منو برد عقب و خودش رفت سمت پسرا
تقریبا با فرباد گفت:
کی رو می خوای راضی کنی ؟بگو تا بهت نشون بدم
پسره که هیکل توهان و دیده بود با تته پته گفت:
ب ب ب ب ببخشید اقا...........ما ............ما نمی دونستیم این.............خانم
توهان داد زد:
حالا که فهمیدی .تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم گمشو
پسره سریع گازشو گرفت و رفت
توهان اومد سمت من و با صدای بلندی گفت:
مگه بهت نگفتم دم ازمایشگاه وایستا
_به من چه؟ من همونجا ایستاده بودم .که اینا اومدن .منم اومدم اینورتر
دستمو محکم گرفت تو دستش
شوکه شدم
هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری بکنه
می خواستم دستمو از تو دستش دربیارم اما زورم بهش نمی رسید
با عصبانیت رفت سمت در ازمایشگاه و زیر لب غرید:
می خواستی لباس تنگ تر بپوشی .همه جای بدنش زده بیرون بعد میگه چرا مزاحمم شدن
وا؟این چرا چرت و پرت می گفت؟ دسته لباسم تنگ بود ولی نه تا این حدی که این می گفت
حیف که الان خیلی عصبانیه وگرنه جوابشو می دادم
خداییش ازش می ترسیدم.وقتی عصبانی می شد خیلی وحشتناک می شد
رفتیم تو ازمایشگاه هر دکتر یا پرستاری از کنارمون رد می شد به توهان سلام می کرد و با احترام باهاش دست می داد
پس می شناختنش
اونطوری که تارا می گفت دکتر معروفیه

 

 

 

روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر توهان شدم
رفته بود از پرستاره بپرسه کی نوبتمون میشه
بالاخره توهان برگشت
نشست کنارم و گفت:
تا 10 دیقه دیگه نوبتمون میشه
سری به علامت باشه تکون دادم
بعد از چند لحظه با خنده گفت:
تو که از امپول نمی ترسی جوجو کوچولو؟
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم:
جوجو کوچولو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره دیگه .می دونی خیلی کوچولویی ادم حس می کنه اگه یه ذره فشارت بده می شکنی
_فکر اشتباهیه
_باشه قبول کردم .راستی جواب سوال منو ندادیا؟
_کدوم سوال؟
_از امپول می ترسی
قیافه ی مسخره ای به خودم گرفتم و گفتم:
مثلا داری با من ازدواج می کنی ؟
حتی نمی دونی من تو دانشگاه چی خوندم
باید به اطلاعتون برسونم که بنده لیسانس پرستاری دارم و اصلا از چیزایی مثل امپول و سرنگ نمی ترسم
قیافه ی متعجبی به خودش گرفت و گفت:
واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟تو پرستاری خوندی؟
_اره.پرستاری خوندم
پس چرا یه کاری که مرتبط با رشتت باشه انتخاب نکردی؟
_چون دلم نخواست میشه بیخیال شی؟
_دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت :
ببخشید .دیگه چیزی نمی پرسم
توهمون دیقه اهورا دوست صمیمی توهان از یه اتاق اومد بیرون و اومد طرف توهان
با توهان دست داد و به من سلام کرد و گفت:
خوبین گلیا خانم؟
_خیلی ممنون
_خوب خدارو شکر.توهان تو برو جمشید ازت ازمایش بگیره منم خانم امیدی رو می برم پیش خانم عسگری
_باشه .بعد رو به من کرد و گفت:
گلیا .تو کم خونی داره؟
_وا؟از کجا فهمیدی؟
_هر خری پوست تورو ببینه می فهمه.
_خوب حالا که چی؟
_هیچی تو ازمایشتو که دادی منتظر بمون که من بیام دنبالت تنهایی دوباره جایی نریا باشه؟
_باشه.باشه
توهان رفت و منم دنبال اهورا خان رفتم
یه خانم جوونی اومد پیشم و منو رو صندلی نشوند
همیشه از بچگی فقط از لحظه ی اول امپول که فرو میره تو دستم بدم می یومد .چون کم خونی هم دارم تمام بدنم شردع میکنه به لرزیدن و اذیت میشم
ولی برام دردناک نیست
خانم کش و دور دستم بست و رگ دستمو پیدا کرد و خون رو ازم گرفت
دوباره مثل همیشه
بدنم شروع کرد به لرزیدن
خانم گفت:
تموم شد عزیزم .می تونی بلند شی
همون دیقه توهان اومد و به خانم عسگری سلام کرد
خانم عسگری خیلی گرم باهاش برخورد کرد و رفت
توهان می خواست دستمو بگیره که نذاشتم و گفتم:
خودم می تونم
ولی تا پاشدم سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره بشینم رو صندلی
توهان خندید و گفت:
لجبازی نکن دختر .حالت بد میشه می یوفتی .بذار کمکت کنم
یه دستمو گرفت و بلندم کرد ولی من بازم حالم بد شد و نشستم
توهان این دفعه هر دوتا دستمو گرفت و بلندم کرد و منو به خودش چسبوند
بوی عطرش تو بینیم پیچید
حس می کردم مست شدم
واقعا نمی تونستم خودمو در برابر بوی عطرش کنترل کنم
سرم رو سینه ی پهنش بود .صدای قلبش و می شنیدم
یه احساس ناشناخته ای توی بدنم به وجود اومد
یه احساسی که تابحال تجربه اش نکرده بودم
حس خوبی بود ولی منو می ترسوند
توهان اروم منو نشوند توی ماشین و خودش رفت اونور خیابون.
سرم گیج می رفت
چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم یه صندلی
چند لحظه بعد توهان اومد توی ماشین و اب میوه ای رو جلوی صورتم گرفت
و گفت:
گلیا یه ذره ازش بخور
بهش نگاه کردم
فکر کنم چشماش نگران بود.
شایدم من توهم زده بودم
اب میوه رو خوردم و سرمو دوباره گذاشتم روی صندلی
_گلیا می خوای امروز نریم خرید
_نه..............نه حالم ....الان ....بهتر میشه
_اخه.........
_گفتم الان حالم خوب میشه
_باشه تارا توی پاساژ منتظرمونه
_پس برو که زیاد معطل نشه
توهان ماشین و روشن کرد و راه افتاد

حالم بهتر شده بود
سرم دیگه مثل قبل گیج نمی رفت
سرمو بلند کردم و به توهان نگاه کردم
شیش تیغ کرده بود
یعنی همیشه شیش تیغ می کرد
هیچ وقت ندیدم یه موی اضافی رو صورتش باشه
به قیافه اش نگاه کردم .
قیافه ی خشنی داشت .یه اخمی رو صورتش بود که جذاب ترش می کرد
با صدای توهان به خودم اومدم:
میشه اینطوری نگام نکنی؟حواسم پرت میشه
_اخه نه اینکه خیلی هم نگاه کردنی هستی . چه از خود متشکرم هست.اه اه اه
خندید و گفت:
همه که میگن خیلی جذاب و خوشگلم
_اه اه اه چندش
سرشو برد عقب و بلند خندید
چال گونش دیوونم می کرد
_زهر مار
دوباره خندید و جواب داد:
ببین خانوم کوچولو. با من لجبازی نکن.بد می بینی ها.
_مثلا می خوای چه غلطی بکنی؟
_جوجو خانم شما قراره یه سال تو خونه ی من زندگی کنی ها
_خوب که چی؟
_اههههههههههه تو چرا انقدر خنگی؟بچه جون من و نگاه کن .من تو امریکا یه ادمی بودم از خوده امریکایی هاهم ازاد تر هرکار دلم می خواست می کردم مخصوصا اگه مربوط به زنا بود. خوب؟الان گرفتی؟
تازه فهمیدم چی می گفت
یه نگاه عصبانی بهش کردم و گفتم:
خیلی عوضی هستی می دونستی؟
تقریبا قهقهه زد و گفت:
خیلی ممنون.ولی یه پیشنهادی بهت می کنم زبونتو نگه دار وگرنه خودم می چینمش.
می دونستم هرچی بگم یه جوابی میده .پس باید از نقطه ضعفش استفاده می کردم .
قیافه ی بی خیالی به خودم گرفتم و گفتم:
خلایق هرچه لایق.تو لیاقت همین اهو خانوم رو داری
پاش و گذاشت رو ترمز و برگشت به طرف من
چشماش قرمز شده بود .رگ گردنش زده بود بیرون .تند تند نفس می کشید
واقعا ازش ترسیدم
شمرده شمرده گفت:
فقط یک بار دیگه ,فقط یک بار دیگه کافیه اسم اون زنیکه ی هرزه رو جلوی من ببری تا خودم خفه ات کنم
بعد داد کشید :
فهمیدی یا نه؟
فقط سرمو تکون دادم
واقعا ترسیده بودم .اشکم داشت در می اومد
چند دقیقه بعد موبایلش زنگ خورد
گوشیو جواب داد و گفت:
الو تارا سلام ما داریم می رسیم...............
.............................................
_چی؟
..............................................
_حالا حالش خوبه؟
.............................................
_می خوای من بیام خونه؟
............................................
_نه نه نمی خواد بیای خودمون یه کاریش می کنیم
...........................................
_باشه .مواظبش باش
............................................
_اره .خداحافظ
خیلی دلم می خواست بدونم تارا چی می گفت ولی اگه می مردمم با این یابو حرف نمی زدم
خودش به زبون اومد و گفت:
حال اذی جون بد شده تارا پیشش می مونه.مجبوریم خودمون بریم خرید
یا خدا من تا شب چجوری این مرتیکه رو تحمل کنم
اه ه ه ه ه ه ه ه ه .
همه رو برق می گیره مارو خواهر شوهر ادیسون
اینم شانسه من دارم؟
صدای نحسش دوباره بلند شد:
گلیا؟
زبونتو موش خورده؟
با تو دارم حرف می زنما
اصلا به درک جواب نده.بیا پایین رسیدیم
بدون هیچ حرفی از ماشین اومدم بیرون
روبروم یه پاساژ خیلی بزرگ بود
توهان اومد کنارم و باهم رفتیم تو

همینطور که می رفتیم سمت پاساژ
صدای اس ام اس گوشیم و شنیدم
طاها بود .تنها پسری که من تو کل عمرم باهاش دوست بودم
خیلی دوسش داشتم برام درست مثل خشایار بود
هم محله ای قدیمیمون بود .
با خشایار و من خیلی دوست بود .از بچگی یا هم بودیم
2 ماه بود که ازش خبر نداشتم
داده بود:
ای بی معرفت .من بهت زنگ نزنم تو نباید از من یه خبری بگیری
داشتم از خوشحالی بال در می اوردم
از ته دلم طاها رو دوست داشتم
جواب دادم :
سلام نا رفیق .مثل اینکه شما باید به من زنگ می زدید ها .یادته دفعه ی اخر من بهت زنگ زدم و احوال پرسی کردم
دوباره گفت:
ای الهی من قربون تو بشم سفید برفی.ببخشید .شما راست میگین .من شرمنده ام
طاها هیچ وقت به اسم صدام نمی کرد .همیشه براش سفید برفی بودم
جواب دادم:
طاها جان ببخشید من باید برم .شب بهت زنگ می زنم
گفت:
باشه عزیزم.برو .مواظب خودت باش خداحافظ
گوشی رو گذاشتم توی کیفم
ناراحتیم از یادم رفته بود .ولی باز با دیدن قیافه ی این مرتیکه عصبانی شدم و سرمو برگردوندم
همینطور تو پاساژ راه می رفتیم ولی به هیچ مغازه ای نگاه نمی کردیم
توهان بازومو گرفت و کشید سمت خودش
خدا رو شکر که پاساژ شلوغ نبود
توهان با عصبانیت گفت:
چته تو؟ نیاوردمت اینجا که به در و دیوار نگاه کنی که.
سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم در همون حال گفتم:
ولم کن هرچی دلت می خواد برو بخر .به من چه
دستمو بیشتر فشار داد و گفت:
تقصیره خودت بود . می دونم که تارا همه چیزو برات تعریف کرده.ولی تو از قصد اسمشو جلوم اوردی.می خواستی عصبانیم نکنی.
_ولم کن وحشی
فشار دستشو اورد پایین و گفت:
بس کن .نمی خواستم سرت داد بزنم.عصبانیم کرده بودی
معذرت می خوام اگه صدام و بلند کردم
شده بود عین این پسر بچه های تخس که یه کار اشتباهی می کنن و بعد از مامانشون عذر خواهی می کنن.درست مثل اونا شده بود
دلم نرم شده بود ولی نباید بهش رو می دادم بخاطر همین گفتم:
حالا اگه پسر خوبی بودی می بخشمت
لاروم خندید
دستمو ول کرد
لبخندی زد و گفت:
از کجا شروع کنیم؟
_نمی دونم
_اول بریم برای لباس
_باشه بریم

رفتیم طبقه ی بالای پاساژ
توهان دستمو گرفته بود و منو دنبال خودش می کشوند
نگهش داشتمو گفتم:
کجا داریم می ریم؟
_مغازه ی خالم
_ااااااااا مگه اذر جون خواهر داره؟
_خاله واقعیم و گفتم
فهمیدم خواهر مادر واقعی خودشو میگه ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
خاله واقعیت ؟یعنی چی؟
برگشت و گفت:
خودتی.تارا همه چیز و بهت گفته
سرمو انداختم پایین
توهان خندید و گفت:
نمی خواد خجالت بکشی خودم بهش گفتم بهت بگه.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
واقعا؟
_اره واقعا.اگه من بهش نمی گفتم بهت بگه که امکان نداشت بهت چیزی بگه مخصوصا درباره ی...........
بقیه ی حرفش و ادامه نداد .فهمیدم منظورش اهو
_چه خواهر خوبی داری
نگام کرد و گفت:
خشایارم خواهر خوبی داره
تو دلم کیلو کیلو قند اب می کردن
دوباره راه افتاد و ادامه داد:
اسم خالم انجلاست .یه خورده بداخلاقه .اگه ازت سوالای عجیب غریب پرسید تعجب نکن عادتشه .ممکنه یخورده باهات بد حرف بزنه کلا باهمه اینطوریه
یه فروشگاه خیلی بزرگ لباس عروس داره.همه لباساش عالین .بهترین مارک ها و پارچه ها و طرح ها رو داره.فهمیدی؟
_اره .باشه
رسیدیم به اخر راهرو
یه مغازه ی خیلی بزرگ لباس عروس اونجا بود
به اسم فروشگاه انجلینا
تعجب کردم .مگه توهان نگفت اسم خالش انجلاست
توهان انگار ذهنمو خوند .
سرشو انداخت پایین و گفت:
اسم مادرم انجلینا بود.خالم عاشق مادرمه .اسم مغازشم بخاطر همین انجلیناست
_اها.
رفتیم داخل
صدای زنگ بالای در اومد
توهان بلند گفت:
خاله اینجایی؟بیا ببین کی اومده
صدای خش دار نازکی گفت:
یه پسره تخس مغرور .باز اینجا چیکار می کنی پدر سوخته؟
توهان خندید و گفت:
یه مهمونم اوردما
_نکنه اون خواهر ه اتیش پاره ات رو دوباره برداشتی اوردی اینجا
لهجه ی بامزه ای داشت .خوب فارسی حرف می زد ولی کلمات رو می کشید.
توهان دوباره جواب داد:
نخیر یکی از خواهرم شیطون تر و اوردم
_کیه ؟
_نامزدم
یهو صدای زنه قطع شد .
با صدایی که از پشتم اومد برگشتم .
یه خانم پیر 50 ,55 ساله با چشمای درشت نقره ای رنگ
خیلی شبیه توهان بود.انگار از روهم کپیشون کردن .فقط لب و دهن و .........خانومه ظریف تر بود
اروم گفتم:
سلام
_________________

لبخند کجی زد و گفت:
می دونستم سلیقه ی توهان خوبه
خوشحال شدم .یعنی از من خوشش اومده بود
توهان رفت جلو و پیشونیشو بوسید و گفت:
الهی من فدات بشم خاله .انقدر از خودت کار نکش از شما دیگه سنی گذشته
خاله گوش توهان گرفت و پیچوند گفت:
بچه پرو .صد بار گفتم از این شوخیا با من نکن
توهان با خنده گفت:
ای..........ای خاله غلط کردم.گلیا تو یه چیزی بگو
خندیدم و گفتم:
حقته
خاله هم خندید و گوش توهان و ول کرد و نشست روی صندلی و رو کرد به من و گفت:
چند کیلویی دختر؟
تعجب کردم .این چه سوالی بود که می پرسید.
به توهان نگاه کردم که زیر لب گفت:
بهت گفتم که
رو کردم به خاله و گفتم:
53
خاله سرشو برد بالا و غش غش خندید و گفت:
53 .............خیلی بامزه است.............توهان می تونه مثل پر کاه بلندت کنه................می دونی توهان چند کیلوئه؟
_نه
_88
_وااااااااااااااااااا.
رو کردم به توهان و گفتم :
تو چرا انقدر خپلی؟
توهان گفت :
خپل باباته.من ورزشکارم .
خاله خندید و گفت:
مگه خودش نمی دونه؟
_از کجا می خواستم بدونم
خاله خانم بلند خندید و گفت:
مگه .............
توهان پرید وسط حرفش و گفت:
خاله گلیا از اون دخترا نیست................نامزد واقعیمه .الانم که اومدیم اینجا بخاطر اینه که می خوایم برای عروسیم لباس بخریم
خاله از جاش بلند شد و اومد جلوی من .دستشو گذاشت روی صورتم و صورتم و ناز کردو گفت:
باورم نمیشه .ارزوی همیشگیم داره براورده میشه
دختر جون بگو که توهان راست میگه .بگو که تو واقعا داری زنش میشی.
لبخندی زدم و گفتم :
اره خانم.............
_به من بگو انجلا
_میشه بهتون بگم خاله؟
با تعجب بهم نگاه می کرد انگار چیزه خیلی عجیبی گفتم
اشک توی چشمای طوسیش نشست
با خنده گفت:
یا مسیح .خواهرم اینجا نیست که ببینه .خواهرم اینجا نیست که عروسیه پسرشو ببینه
توهان اومد جلو و گفت:
اوا خاله ؟چرا فیلم هندیش می کنی؟بابا مگه نمی خوای یه لباس قشنگ به این زن ما بدی؟
خاله گفت:
اره اره بیا .یه لباس مخصوص دارم برات.توهان تو همینجا منتظر باش
توهان اخم کرد و گفت:
نههههههههههه.خاله من می خوام زنمو ببینم
_بشین سره جات پسر .داماد که نباید قبل از عروسی عروس و تو لباس عروس ببینه
_چشم خاله نمیام
خاله دستمو گرفت و بردتم ته فروشگاه
یه جعبه ی بزرگ صورتی رنگ و از زیره یه میز بیرون اورد و گفت :
بیا دخترم .
همیشه دلم می خواست این و بدم به زن توهان .یه زنی که توش خوبی ببینم اون زنیکه ی پست فطرت جز شرارت هیچی تو چشماش نبود ولی تو پاکی و معصومیت تو چشمات موج می زنه
بازش کن .ماله خودته .
در جعبه رو باز کردم
فوق العاده بود
لباسش دکولته بود
بالاتنه ی سنگ دوزی شده داشت با یه دامن سفید خیلی بلند و پف دار .خیلی قشنگ بود
سنگ های قسمت بالا نته اش می درخشید . واقعا خیلی قشنگ بود
خاله با خوشحالی گفت:
اندازته .مطمئنم
بیا برو تو اتاق پرو و بپوشش
صد در صد فوق العاده میشی
__________________________

رفتم داخل اتاق پرو و لباسو پوشیدم
تن خورش عالی بود.قدمو بلندتر نشون می داد و کمرمم باریک تر
چسبون بود و اندامم و به خوبی نشون می داد
تنها مشکلش این بود که یخورده زیادی باز بود
می دونستم که مهمونی های توهان اینا قاطیه
منم خوشم نمی یومد همچین لباسی رو برای چندتا مرد غریبه بپوشم
خاله رو صدا کردم
تا منو دید گفت:
Very very nice .عالیه .ماه شدی عزیزم
_ممنون خاله ولی...................
_ولی چی؟
_خاله می دونین این لباس خیلی قشنگه ولی خیلی بازه .من خوشم نمیاد همچین لباس بازی رو جلوی چندتا مرد بپوشم
خاله با تحسین نگام کرد
با لبخند گفت:
می دونی دختر تو همه چیز تمومی . نجیبی و پاک.اون دختره از یکی از همکارای من لباسشو گرفت .به حدی باز و زننده بود که خدا می دونه تازه کلی هم می گفت این لباس خیلی بسته و پوشیده است دارم توش خفه میشم.,وقتی این و می گفت دلم می خواست بهش بگم shut up
خنده ام گرفته بود .خاله خیلی بامزه بود.در عین مهربونی و بامزه گی خشنم بود .کاملا شبیه توهان بود.
چه از نظر ضاهری چه از نظر باطنی
دوباره یاد لباس افتادم و گفتم:
خاله حالا من چیکار کنم
_یه دیقه وایستا دختر الان میام
خاله با یه شال سنگ دوزی شده که سنگاش درست عین سنگ های روی لباس بود برگشت و گفت :
این شالشه فکر نمی کردم بخوایش بخاطر همین بهت ندادمش ولی بیا این و که بندازی رو شونه هات دیگه راحتی
شال و انداختم رو شونه هام
عالی شد
الان می تونستم بگم فوق العاده شدم
رو کردم به خاله و گفتم:
ممنون خاله جون.خیلی ممنون.خیلی قشنگه
_خواهش می کنم عزیزم.پس زود لباساتو عوض کن و بیا توهان خیلی وقته منتظره .
_چشم .الان میام
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون
خاله بیرون منتظرم بود .باهم رفتیم پیش توهان
توهان تا مارو دید گفت:
ااااااااااااااااا چه عجب؟تشریف اوردین ؟می خواستین بگین یه گاوی گوسفندی چیزی جلوتون قربونی کنم
خاله با عصبانیت ساختگی گفت:
خوب طول کشید دیگه چی میگی تو؟
خوب باشه. انتخاب کردین؟
_اره .امتحان کردیم .عجب اندام خوبی داره گلیا.لباس تو تنش عالی بود
توهان سرشو انداخت پایین و لبخند زد
خاله گفت:
توهان بیاین بریم خونه ی من.
_نه خاله.مرسی. منو گلیا کلی خرید داریم .این تازه اولیش بود.دیگه باید بریم
من پس فردا تارا رو می فرستم بیاد لباسو از شما بگیره.
_یا خدا باز اون دیوونه می خواد بیاد اینجا.
_ااااااااا خاله خواهر به اون خوبی دارم.چه ایرادی داره؟
_یا مسیح.سر تاپاش ایراده
توهان تا خواست چیزی بگه خاله سریع گفت:
بسه بسه نمی خواد حرف بزنی مگه دیرت نشده بود؟پس بدو برو دیگه
توهان گفت:
اره ها یادم رفته بود
بعد لپ خاله رو بوسید و گفت :
گلیا اماده ای؟
منم سریع خاله رو بوسیدم و ازش تشکر کردم و به توهان گفتم:
اره بریم
با توهان از مغازه اومدیم بیرون
توهان دوباره دستم و گرفت و گفت:
الان کجا بریم ؟
_یه چیزی بگم؟
_بگو
_من گشنمه
با مهربونی نگام کرد و گفت:
اخ اصلا حواسم نبود صبحونه نخوردی
الان می ریم برات یه چیزی که خیلی دوست داری می خرم
_چی؟
_خودت می بینی
توهان برام بستنی و اب زرشک خرید .واقعا داشتم از تعجب شاخ در می اوردم .توهان از کجا می دونست من چیزای ترش و دوست دارم و از اون مهم تر از کجا می دونست من دیوانه وار عاشق بستنی ام؟
با بهت نگاش می کردم که لبخند مهربونی تحولم داد و گفت:
خشایار گفته بود این چیزا رو دوست داری
اینارو بخور ته دلت رو بگیره دو ساعت دیگه می ریم ناهار می خوریم
_ممنون خیلی زحمت کشیدی
_مگه نگفتی اگه پسر خوبی باشم منو می بخشی.حالا بخشیدی؟
صدام و مثل بچه ها کردم و گفتم:
اره
_خوب بریم چی بخریم؟
_بریم یه جا که مانتو و کیف و کفش و ...........بخریم
_ای به چشم قربان

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sefirbarfi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه afcvs چیست?