رمان سفید برفی قسمت 6 - اینفو
طالع بینی

رمان سفید برفی قسمت 6


با توهان نصف پاساژ های اون دور و اطراف و گشتیم .
به هرچیزی نگاه می کردم توهان برام می خریدش
نمی دونم چرا این کارو می کرد ولی حداقل این و می دونستم که با هر یک از این کاراش من بیشتر ازش خوشم می یومد و بیشتر تو دلم جا باز می کرد.
بالاخره وقت ناهار شد و من و توهان بسمت یه رستوران شیک و باکلاس پرواز کردیم.هردومون گرسنه بودیم
من جوجه کباب سفارش دادم و اون خوراک میگو
صورتم و درهم کردمو به توهان نگاه کردم
_چیه چرا اینطوری نگاه می کنی؟
_واقعا چجوری میگو می خوری؟
_خوب غذای مورد علاقه ی من میگو
_اه
_چرا؟
_من از هر جونوری که تو اب زندگی کنه متنفرم مخصوصا ماهی و میگو اه
_ولی عوضش من عاشق غذاهای دریایی ام
_غذا های مورد علاقه ات هم مثل خودت چندش اورن
بلند خندید و گفت:
از توی وزغ که بهترم
_وزغ خودتی
_من چشمام طوسیه نه سبز
_برو بابا.
_جام راحته نمی خوام برم
تا اخر غذا هامون بحث می کردیم
یکی من می گفتم یکی توهان
حتی بعضی از مردمم بهمون نگاه می کردن ولی برای من و توهان مهم نبود
بالاخره غذامون رو خوردیم و از رستوران اومدیم بیرون
توی ماشین نشستیم و برای چند ثانیه بهم نگاه کردیم و باهم زدیم زیره خنده
_ما چرا داریم می خندیم؟
_نمی دونم
_خدا شفامون بده
_الهی امین
توهان گفت:
راه بی افتم ؟
_کجا می ریم؟
_یه جایی که همه ی خانوما خیلی دوست دارن
_کجا؟
_حالا می ریم می بینی
توهان راه افتاد و بعد از چند دقیقه پرسید:
گلیا تو چند سالته؟
_من واقعا نمی فهمم مگه من تو شرکت تو کار نمی کنم؟تو پرونده ی من نوشته شده که چند سالمه .نکنه پرونده ی منو هم نخوندی؟
_راستش نه نخوندم
_پس چجوری من اونجا استخدام شدم؟
_تمام این کارا با خانم صابریه .من فقط باید طرف و ببینم و کاراش و بهش گوش زد کنم همین.
_اها.
_حالا چند سالته؟
_23
_9 سال ازم کوچیک تری
_می دونم
_گلیا؟
_بله؟
_تابحال عاشق شدی؟
_نه
_صد در صد؟
_اره من هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم
_خوشبحالت
نگاش کردم.توی چشمای قشنگش یه غم خیلی بدی بود.
دلم براش سوخت نمی خواستم ناراحت ببینمش

_توهان
_بله؟
_اهو .............
برگشت و با خشم نگام کرد
سریع ادامه دادم:
البته اگه دوست نداری نگو ولی مگه خودت نگفتی من و تو مثل دوتا دوستیم دوستا باهم درد و دل می کنن دوستا باهم حرف می زنن دوستا..........
_بسه گلیا ........بسه
تو راست میگی من باید به این قضیه عادت کنم.شیش سال گذشته.تقصیره خودمه .من احمق من بیشعور عاشق اون زنیکه ی .............
تارا خیلی سعی کرد چهره ی واقعیشو نشونم بده .
ولی من نمی دیدم .هیچی رو نمی دیدم هیچی رو نمی شنیدم
فقط صورت اهو بود که جلو چشمام بود.فقط صدای اهو بود که تو گوشم می پیچید.تقصیره خودمه...........من گناه خودمو می ندازم گردن دیگران .من اشتباه کردم .فقط صورت قشنگ اهو رو دیدم ..............بیخیال گلیا
_تو هنوز دوسش داری؟
با تعجب نگام کرد و بلند خندید و گفت:
تو دیوونه ای؟به نظرت می تونم کسی مثل اهو رو دوست داشته باشم؟امکان نداره
نمی دونم چرا بعد از شنیدن این حرفا یه نفس راحت کشیدم که از چشم توهان دور نموند
برای اینکه قضیه رو ماست مالی کنم گفتم:
حالا کجا داریم می ریم؟
ماشینو نگه داشت و گفت:
پیاده شو رسیدیم
از ماشین اومدم بیرون
روبروم یه طلا فروشی بزرگ بود
توهان اومد کنارم و گفت:
بدو بریم گه اردشیر خان نیم ساعته منتظرمونه
_اردشیر خان؟
_بیا بریم می بینیش
با هم رفتیم تو طلا فروشی
توهان بلند داد زد:
اردشیر خان؟سلام
یه مرد از زیره میز دراومد و گفت:
اومدم اومدم
بعد از زیره میز اومد بیرون و رو به توهان گفت:
به به ببین کی اینجاست
بعد رو به من کرد و ادامه داد:
خیلی خوش اومدین خانم
و بعد تعظیم کوتاهی کرد
اروم جوابشو دادم:
ممنون
اردشیر خان از توهان پرسید :
سینی شماره چندو بیارم توهان :
_شماره 14 رو بیار اردشیر خان
اردشیر خان رفت .من رو کردم به توهان و ازش پرسیدم:
مگه سینی 14 رو دیدی؟
_نه ولی می دونم از حلقه هاش خوشت میاد
_اونوقت چرا؟
_چون حلقه هاش سادن و زیادی تجملاتی نیستن
وا؟این از کجا فهمید من از چیزای ساده خوشم میاد؟

اردشیر خان برگشت
سینی رو گذاشت جلوی من و گفت:
بفرمایید خانم .انتخاب کنید
تشکر کردم و به حلقه ها نگاه کردم
نمی تونستم انتخاب کنم .همشون فوق العاده بودن
توهان کنار ایستاد و گفت:
چیزی انتخاب کردی؟
_من نمی تونم انتخاب کنم هرکدوم یه قشنگی دارن
_می خوای من انتخاب کنم؟
_اره انتخاب کن .می خوام ببینم سلیقت چیه
_سلیقه ی من که خیلی گنده
_اونو که خودم می دونم ولی تو چرا همچین حرفی می زنی؟
_اگه سلیقه ی من خوب بود که الان تو کنارم نبودی
برگشتم و چپ چپ نگاش کردم
داشت می خندید
مرتیکه ی ...................
دلم می خواست از وسط نصفش کنم
توهان نگاهی پر از خنده بهم انداخت و گفت:
خوب بابا گودزیلا نشو بیا این حلقه رو انتخاب کنیم
_خیلی نکبتی
_می دونم .حالا بجنب بیا
هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم .واقعا که این پسره یه تختش کم بود
توهان سریع یکی از حلقه هارو نشون داد و گفت :
از این خوشت میاد
حلقه ی ساده بود.چندتا نگین بزرگم روش بود
ساده شیک و زیبا
خیلی به دلم نشست.واقعا سلیقه ی توهان حرف نداشت
با خوشحالی بهش نگاه کردم و گفتم:
ای بدک نیست
_اره جون خودت بدک نیست؟تو که وقتی دیدیش چشمات برق زد .ماهم که خر
_نخیر .اصلا اینطوری نیست
_تو که راست میگی
_معلومه که راست میگم
_یخیال بابا پس همین؟
_اره همین
توهان اردشیر خان و صدا کرد و پول حلقه رو بهش داد
با اردشیر خان خداحافظی کردیم و از مغازه اومدیم بیرون
می خواستم سوار ماشین بشم که توهان بازم زودتر در و واسم باز کرد
زیره لب ممنونی گفتم و سوار شدم
توهانم سوار شد و راه افتاد
_کجا داریم می ریم؟
توهان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
یه جای خوب
_خیلی طولانیه
_تقریبا
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم و گفتم:
باشه
کم کم خوابم گرفت و اروم خوابیدم

دلم می خواست از وسط نصفش کنم
توهان نگاهی پر از خنده بهم انداخت و گفت:
خوب بابا گودزیلا نشو بیا این حلقه رو انتخاب کنیم
_خیلی نکبتی
_می دونم .حالا بجنب بیا
هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم .واقعا که این پسره یه تختش کم بود
توهان سریع یکی از حلقه هارو نشون داد و گفت :
از این خوشت میاد
حلقه ی ساده بود.چندتا نگین بزرگم روش بود
ساده شیک و زیبا
خیلی به دلم نشست.واقعا سلیقه ی توهان حرف نداشت
با خوشحالی بهش نگاه کردم و گفتم:
ای بدک نیست
_اره جون خودت بدک نیست؟تو که وقتی دیدیش چشمات برق زد .ماهم که خر
_نخیر .اصلا اینطوری نیست
_تو که راست میگی
_معلومه که راست میگم
_یخیال بابا پس همین؟
_اره همین
توهان اردشیر خان و صدا کرد و پول حلقه رو بهش داد
با اردشیر خان خداحافظی کردیم و از مغازه اومدیم بیرون
می خواستم سوار ماشین بشم که توهان بازم زودتر در و واسم باز کرد
زیره لب ممنونی گفتم و سوار شدم
توهانم سوار شد و راه افتاد
_کجا داریم می ریم؟
توهان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
یه جای خوب
_خیلی طولانیه
_تقریبا
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم و گفتم:
باشه
کم کم خوابم گرفت و اروم خوابیدم
______________________________

کم کم هوشیار شدم
فکر کنم زیاد خوابیده بودم
سرمو بلند کردم و با دیدن توهان لبخندی زدم و بلند شدم
_به به خانوم خوش خواب. ساعت خواب؟چقدر می خوابی دختر؟3 ساعته مثل چی بیهوش شده بودی
_3 ساعت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره
_پس تو 3 ساعته کجایی ؟
_تو ماشین
_چیکار می کردی؟
_این چه سوالایی ؟خوب رانندگی؟
سرمو چرخوندم و به بیرون ماشین نگاه کردم تو جاده بودیم
از ترس سکته کردم .
برگشتم طرف توهان
خیلی خونسرد بود
قلبم تند تند می زد
یه فکرایی می اومد تو سرم که حالم و بدتر می کرد
تمام اعتمادی که به توهان داشتم یه دفعه فرو ریخت
توهان بهم نگاه کرد و سریع پاشو گذاشت رو ترمز و گفت:
گلیا چته؟چرا عین گچ شدی؟
با هق هق گفتم:
توهان ............توهان
می خواست دستمو بگیره که جیغ کشیدم:
به من دست نزن
سریع رفت عقب و گفت:
گلیا ..............گلیا جان نترس ..............کاریت ندارم
باور کن داریم می ریم کرج
خشایارم می دونه .قراره عروسی رو تو ویلای ما بگیریم
با خشایار تصمیم گرفتیم که اول اینجا رو نشونت بدیم
فکر کردم خشایار بهت گفته .اگه می دونستم نگفته خودم بهت می گفتم
هنوزم می ترسیدم
توهان اروم اومد جلو
خودمو به در ماشین فشار دادم
توهان اروم گفت:
نترس گلیا
نترس
باور کن هیچ کاریت ندارم
اصلا به خشایار زنگ بزن و ازش بپرس
بغضم ترکید و شروع به گریه کردم
نمی دونم چرا دلم می خواست بغلم کنه
توهان اومد جلو دستشو انداخت پشت کمرم و منو به سمت خودش کشید و تو یه ثانیه بغلم کرد
اروم شدم
بوی عطرش و بلعیدم
سرم و رو سینش فشار داد
می دونستم دارم گناه می کنم
می دونستم بهم محرم نیست
می دونستم هنوز شوهرم نیست
ولی دست خودم نبود
حالم بد بود
تازه فهمیدم دارم چیکار می کنم
اروم از بغلش اومدم بیرون و سرمو چسبوندم به پنجره
داغ بودنم.کل بدنم داغ بود
ولی به ارامش رسیده بودم .ولی دوباره به توهان اعتماد کرده بودم
توهان بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و راه افتاد
دلم ضعف می رفت
از گشنگی نبود .از استرس نبود.....................از هیچی نبود
از احساسی بود که داشت توی دلم ریشه می زد و من هنوز نمی دونستم چیه
بیرون منظره ی خیلی قشنگی داشت
اگه حالم خوب بود حتما از این لحظه ها لذت کافی رو می بردم
با صدای توهان سرمو برگردوندم:
گلیا یه قهوه به من میدی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
قهوه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره یه فلاسک تو داشبورد هست
یه لیوان برام می ریزی؟
_اره الان می ریزم
فلاسک و دراوردم و براش قهوه ریختم و دادم دستش
اروم ازم گرفتتش و تشکر کرد
10 دیقه بود که هیچ کدوم حرف نزده بودیم
اخرش توهان طاقت نیاورد و گفت:
گلیا خوب به حرفام گوش بده
تو این یه سالی که تو خونم قراره باشی قسم می خورم , قسم می خورم درست عین تارا نگات کنم.قسم می خورم درست اندازه ی خواهرم مواظبت باشم
هیچ اسیبی بهت نمی زنم.قول می دم
اگه چپ نگات کردم بزن تو گوشم .باور کن اذیتت نمی کنم .بهم اعتماد داشته باش
بهش نگاه کردم و فقط سرمو تکون دادم
من ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم .می دونستم که هرچقدرم دیوونه و مغرور باشه بازم میشه بهش اعتماد کرد
نیم ساعت بدون اینکه حرف بزنیم نشسته بودیم
توهان ماشین و برد جلوی یه در اهنی بزرگ و چندتا بوق زد
یه پیرمرد اومد جلوی در و با صدای بلند گفت:
سلام توهان خان بفرمایید
توهان براش دست تکون داد و ماشین و برد تو
خدارو شکر هوا روشن بود
وگرنه واقعا سکته می کردم
..........
وارد ویلا شدیم خیلی قشنگ بود
یه حوضچه ی کوچیک وسطش بود که ای توش یخ بسته بود.
توهان کناره دیوار نگه داشت و گفت :
پیاده شو بریمتو رو ببین .
با لرز پیاده شدم و رفتم سمت ساختمون کوچیک مربع شکل

سمانه خانم با صدای بلند خندید و گفت:
واییییییییییییییی خدا مرگم بده ببین چه عروسی درست کردم
نرگس بلند خندید و گفت:
اوا سمانه جون فکر شبشو نکردی هااااااااااا
بابا با این شکلی که تو درستش کردی این تا فردا صبح تلف میشه
همه خندیدن و من سرمو انداختم پایین
اون روز که با توهان رفتیم ویلا
کلی بهم خوش گذشت .خیلی جای قشنگی بود و من قبول کردم عروسیمون اونجا باشه
وقتی رسیدم خونه
با کلی ذوق و شوق همه چیزو درباره ی ویلا برای نرگس تعریف کردم
اون شب از بس خسته بودم سرم و رو بالشت نذاشته بودم که خوابم برد
فرداش با نرگس رفتیم و براش لباس خریدیم
یه کت دامن شیری رنگ که خیلی هم به نرگس می یومد
از اون موقع تا همین امروز انقدر استرس داشتم که نمی دونم چطوری روزا گذشت
تو این دو هفته بقیه ی خرید هارو با توهان انجام دادیم .
تو ایینه به خودم نگاه کردم
واقعا شکل ماه شده بودم
سایه ی صورتی رنگی به چشمم زده بودن که رنگ سبز چشمامو بیشتر نشون می داد
ابروهام از همیشه نازک تر شده بود
لب هام با رژ صورتی ملایمی پوشیده شده بود
واقعا خوشگل شده بودم
ولی...........................
درسته لبام می خندید ولی چشمام غمگین بود
همیشه دلم می خواست اولین کسی که منو تو لباس عروسی می بینه شوهری باشه که قلبم برای اون بزنه
ولی حالا................
بیخیال بابا خودمو عشق هست .شکل گل شدم
به نرگس نگاه کردم
اونم خیلی خوشگل شده بود
با اینکه ارایشش یخورده غلیظ بود ولی بهش می یومد
تو همین حین سمانه خانم ارایشگرم اومد کنارم ایستاد و گفت:
به به شاه دوماد اومد خانوما
زنای توی ارایشگاه کل کشیدن
در همین حین تارا اومد تو ارایشگاه با شیطنت خاص خودش گفت:
به به سلام زن داداش گل خودم .خیلی خوش اومدم من .چقدر همه منو تحویل می گیرن
بعد اومد طرف منو با بهت بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید:
ببخشید خانم خوشگله شما این زن داداش بدترکیب من و ندیدین ؟
با مشت زدم تو بازوش و گفتم:
گمشو دیوونه
_خندید و گفت:
پدر سوخته چه خوشگل شدی ......................فکر داداش منو نمی کنی؟
با عصبانیت نگاش کردم که خودش با ترس ادامه داد:
بیچاره داداشم
کفش پاشنه بلندم و از پام دراوردم و به سمتش گرفتم که خودش چند قدم رفت عقب و گفت:
غلط کردم..................ببخشید
گلیا ولی خدا وکیلی خیلی خوشگل شدی ها

سمانه خانم اومد پسشمون و گفت:
خجالت بکشین اون بنده خدا پشت در ایستاده شما دارین اینجا از هم دیگه تعریف می کنین پاشین
با کمک تارا بلند شدم
سمانه خانم یه شنل انداخت دورم و کلاهشم گذاشت رو سرم و گفت :
خوشبخت بشی عروسک
زیر لب تشکر کردم
نرگس و تارا رو سرم پول می ریختند و همه برام ارزوی خوشبختی می کردن
بالاخره از ارایشگاه اومدیم بیرون
BMV توهان و دیدم .خیلی قشنگ شده بود
ولی هرچی نگاه می کردم خودشو ندیدم
مجبوری سرم و بلند کردم و به دور و برم نگاه کردم
توهان کنار ماشین ایستاده بود و به من خیره شده بود
چقدر من کورم.بوفالو به این گنده گی رو ندیدم
همینطور بهم خیره شده بود.تعجب تو چشماش موج می زد
نگاهش بدجوری اذیتم می کرد
تارا بهم نگاه کردو گفت:
می دونی چرا اینطوری نگات می کنه؟
_نه چرا؟
_بخاطر اینکه شکل اهو شدی
اونم توی عروسیشون همینطوری ارایش شده بود
ناراحت شدم.دلم گرفت.چرا دوست داشتم بخاطر زیبایی خودم بهم خیره بشه؟
چقدر من احمقم که همچین فکری کردم
با ناراحتی رفتم سمت توهان
خدارو شکر توهان به فیلم بردارا گفته بود از ارایشگاه فیلم برداری نکنن
توهان اومد جلوم و زیر گوشم گفت:
خوشگل شدیا جوجو کوچولو
نمی دونم چرا بیشتر ناراحت شدم.می خواستم حرصشو دربیارم بخاطر همین بلند گفتم:
خوب بالاخره منم باید یه جفت برا اینده ام پیدا کنم دیگه.می خوام شوهر کنم باید خوشگل باشم
بعد رفتم سمت در ماشین که توهان از پشت دستمو گرفت و گفت:
ببین فعلا من شوهرتم هیچ غلطی هم نمی تونی تو خونه ی من بکنی فهمیدی؟
_اگه نفهمیده باشم چی؟
_اونوقت جوری بهت حالی می کنمت که بگی غلط کردم
_اخ اخ اخ ترسیدم.ببین داره تموم تنم می لرزه ببین دارم می لرزم .چرا اینا رو میگی فکر نمی کنی من از ترس سکته می کنم
بعد دستمو از تو دستش بیرون اوردم و سوار ماشین شدم
خوشحال بودم که تونستم عصبیش کنم
ایول به خودم
سوار شد و با کلافگی دستشو کرد توی موهای خوش فرمش
راه افتاد
یه چند ساعتی میشد که تو راه بودیم
از صبح کله سحر تو ارایشگاه بودم
داشتم از خستگی می مردم
بالاخره رسیدیم
ساعت 8 بود
عروسی ساعت 7 شروع می شد
پس تقریبا به موقع رسیده بودیم
فیلم بردار دم در ایستاده بود
اومد سمت ما و با گفتن چندتا کار که هیچیشم نفهمیدم رفت عقب و دوربینشو زوم کرد رو من و توهان
توهان دستمو گرفت و اروم بردتم بسمت باغ
صدای تارا که داد می زد
عروس و دوماد اومدن
رو شنیدم
پس از ما زودتر رسیده بودن
باغ خیلی قشنگ شده بود
توی استخر کلی شمع گذاشته بودن
واقعا عالی شده بود
بسمت ساختمون رفتیم
تا داخل شدیم یه جمعیت به سمتمون هجوم اوردن
اذر جون اومد سمتم گونم و بوسید و شنل رو ازم گرفت
توهان به شونه های لختم خیره شد
سریع شال و انداختم رو شونه هام
لبخندی به روم زد و زمزمه کرد:
اینطوری خوشگل تری
این دفعه خوشحال شدم و زیر لب گفتم:
ممنون
با هم رفتیم به سمت جایگاهمون
نشستیم
سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم
سرمو برگردوندم
طاها بود
داشت با لبخند نگام می کرد
خودم برای عروسی دعوتش کردم
تا بهش گفتم دارم ازدواج می کنم صدای همیشه خندونش غمگین شد
نمی دونم چرا؟
ولی می دونستم دلم نمی خواد طاها ناراحت باشه

تقریبا به سمت طاها پرواز کردم و خودمو انداختم تو بغلش
تنها مردی که بعد از خشایار بغلش کرده بودم طاها بود
محکم فشارش دادم و گفتم:
خیلی بی معرفت
_تازه شدم مثل تو
به چشمای مشکی همیشه شیطونش که غم عجیبی توش بود نگاه کردم
به لحن همیشه شادش که توش بغض بود گوش دادم
منو از خودش جدا کرد و با لبخند تلخی نگام کردو گفت:
خوشگل تر شدی سفید برفی .از همیشه خانم تر شدی .سفید برفی کوچولو
صدای توهان باعث شد برگردم به عقب:
سفید برفی؟
با ترس به چشمای عصبی توهان که به طاها خیره شده بود نگاه کردم
نمی دونم چرا به تته پته افتاده بودم نمی تونستم حرف یزنم
طاها رفت جلو و با توهان مردونه دست داد و گفت:
سلام طاها هستم دوست و هم محله ای قدیمیه خشایار و گلیا
توهان سرد گفت:
خوشبختم
طاها رو کرد به من و گفت:
خوب عزیزم من دیگه باید برم .می رم پیش خشایار .قربونت بشم
اومد جلو گونمو محکم بوسید و بعد زیر چشمی به توهان نگاه کرد و چشمکی به من زد
خنده ام گرفت
می خواست توهان و عصبی کنه که البته موفق شد
رگ گردنه توهان زده بود بیرون
طاها رفت و توهان دستمو محکم کشید
تقریبا داد زدم:
اییییییی چته ؟دستم شکست
_ساکت باش گلیا
که سفید برفی اره؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره خیلی ها منو اینطوری صدا می کنن از جمله........
پرید وسط حرفم و گفت:
خیلی ها غلط می کنن باتو
_درست حرف بزن
_اگه نزنم ؟
_خودم خفت می کنم
_برو جوجه .برو با هم قده خودت بازی کن
_امیدوارم بمیری
_امین
_الهی خودم خرمای مراسمت و بپزم
_من تا تورو کفن نکنم هیچ جا نمی رم
همینطور نشسته بودیم و کل کل می کردیم
نرگس اومد طرفمون و گفت :
بچه ها خدایی نکرده نمی خواین برقصین
با تعجب گفتم:
رقص؟
_پ ن پ .مثلا عروسی شماستااااااااااا
توهان رو کرد به نرگس و گفت:
چشم نرگس خانوم یه ذره دیر تر میایم
نرگس رفت

 

 

 

توهان اروم دستمو گرفت و گفت :
معذرت می خوام نمی خواستم ناراحت بشی
بدون هیچ حرفی سرمو تکون دادم
توهان بلند خندید و گفت:
گلیا تو بلدی تانگو برقصی؟
_نه .
_خوب ولی الان باید برقصی
_یعنی چی؟
_یعنی تو نمی دونی عروس دوماد باید تو عروسیشون تانگو برقصن؟
_نه
با دستش زد تو سرش و گفت:
خاک بر سر من با این زن انتخاب کردنم
با عصبانیت گفتم:
من اگه خیلی کارا رو بلد نیستم بهر از اینه که مثل اه.............
وسط حرفم پرید و گفت:
هوییییییییییی اگه اسمش و بیاری به خدا قسم زندت نمی ذارم
ساکت شدم و تو صندلیم فرو رفتم
توهان با صدای ارومی گفت:
عیبی نداره .فقط هرکاری من می کنم توام بکن.قدم اشتباه بر ندار و حرکت اضافی ام نکن
به ارومی گفتم:
باشه
_راستی یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم
برگشتم و بهش نگاه کردم .با شیطنت نگام می کرد
باز معلوم نبود می خواد چیکار کنه
پرسیدم:
چی می خوای بگی؟
سرشو تکیه داد به صندلی و گفت:
خیلی ............خیلی ...............خیلی ...........
خیلی................خیلی.................. .خیلی......................
همینطور داشت می گفت خیلی ..............که عصبانی شدم و گفتم:
بس کن دیگه .خیلی چی؟
لبخند شیطونی زد و ادامه داد:
خیلی ...........خیلی ............خیلی ..............دیوونه ای
یعنی فکم داشت می چسبید به زمین
کلا استاد ضدحال زدن بود این بشر
_اره تازه شدم مثل تو
_منم یکی از تو دیوونه تر
_اره معلومه
بند خندید
سرم و برگردوندم .نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم
نرگس داشت با چشم غره نگامون می کرد
یهو یادم اومد باید می رفتیم می رقصیدیم
سریع رو کردم به توهان و گفتم:
توهان ...........توهان
_چیه ؟
_بدو دیگه.............باید بریم برقصیم
_اخ راست میگی ها .گلیا ببین خراب کاری نکنی ها
_باشه بابا .اه
_خوب دستمو بگیر
دست همو گرفتیم و به طرف وسط سالن راه افتادیم
همه دست زدن و تو یه لحظه چراغ ها خاموش شد و فقط نور شمع فضا رو روشن می کرد
خیلی رمانتیک و عاشقانه بود
توهان یه دستشو گذاشت رو کمرم و به ارومی زیر گوشم گفت:
دستاتو بذار رو شونه هام
همون کاری که گفت و انجام دادم
واقعا داشتم از خجالت می مردم
تابحال تو تمام عمرم به یه مرد انقدر نزدیک نبودم
حتی به خشایار
ممکن بود خشایار یا طاها رو بغل کنم ولی سریع ازشون جدا می شدم
الان تقریبا به توهان چسبیده بودم
نمی تونستم به چشماش نگاه کنم .سرمو گذاشتم رو سینش
اهنگ شروع شد:
چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم
چقدر خوبه که از چشمات میتونم شعر بردارم
تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره
شاید این باسه تو زوده یا شاید باسه من دیره

واست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
واسم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟

لالالا لالالا لالالا

نه اینکه بی تو ممکن نیست
نه اینکه بی تو میمیرم
به قدری مسریه حالت که دارم عشق میگیرم
همه دلشوره ام از اینه که عشق اندازه ی حاله
تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق با کوتاهه

باست زوده بفهمی من چرا اواره ی دردم؟
باسم دیرم از این خلوت به شهرعشق برگردم
واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟

لالالا …

ارامش عجیبی گرفته بودم
با تمام وجودم سرمو رو سینه ی توهان فشار می دادم .
دوست داشتم این صحنه ها واقعی باشه.دوست داشتم توهان واقعا شوهرم میشد
دوست داشتم واقعا عروسیم بود
ولی اگه عروسیم بود داماد کی بود؟
نکنه توهان...............
نه ............نه ..............برای من توهان فقط به عنوان یه پله برای رسیدن به ارزوهامو .فقط همین
می خواستم سرمو از رو سینش بلند کنم
اما ...................
اما دلم نمی اومد این پناهگاه امنی که تازه پیدا کرده بودم و از دست بدم
بالاخره اهنگ تموم شد و من مجبور شدم از سینه ی توهان دل بکنم
نمی دونم چرا نگاهمو از توهان می دزدیدم
فکر می کردم شاید از نگاهم بفهمه که تو دلم چه خبره
مهمونا دست زدن و منو توهان دوباره رفتیم سمت صندلی هامون
این دفعه تمام مهمون ها اومدن وسط سالن و دو به دو شروع به رقصیدن کردن
آدمكاي برفي آروم تر بخنديد ستاره هاي روشن چشماتونو ببنديد

يواش يواش بباريد اي قطره هاي بارون ليلاي من تو خوابه كنار بيد مجنون

نگو يه وقت كه دستات قلبمو بردن از ياد كجا رفتي عزيزم دلت منو نميخواد

تنهاي تنها موندم نمونده ديگه حرفي رفيق غصه هامن ادمكاي برفي

آدمكاي برفي آروم تر بخنديد ستاره هاي روشن چشماتونو ببنديد

يواش يواش بباريد اي قطره هاي بارون ليلاي من تو خوابه كنار بيد مجنون

نگو يه وقت كه دستات قلبمو بردن از ياد كجا رفتي عزيزم دلت منو نميخواد

تنهاي تنها موندم نمونده ديگه حرفي رفيق غصه هامن ادمكاي برفي

 

بی اختیار دست توهان که تو دستم بودو فشار دادم
لبخند قشنگی که چال های گونش و نشون می داد زد و محکم تر از خودم دستمو فشار داد
دردم گرفته بود .ولی درد لذت بخشی بود
نمی دونستم چم شده .نمی دونستم چه اتفاقی داره می اوفته .فقط اینو می دونستم که دارم لذت می برم.
لذتی که نمی تونستم پنهانش کنم
بالاخره وقت شام خوردن رسید و مهمونا رفتن سمت میز های غذا
خداییش اقای راد که دیگه بهش می گفتم بابایی شاهکار کرده بود
غذا های جورواجور با کلی مخلفات .
واقعا همه رو به اشتها در می اورد
با توهان به سمت میز مخصوصمون رفتیم
فیلم بردار اومد جلو مون و دوباره اون دستورای مسخره اشو شروع کرد
مگه ادم برای غذا خوردنم باید این همه ناز و ادا بیاد.اه اه ا ه

توهان اروم خندید و قاشق و گرفت جلو دهنم و گفت:
بخور .انقدرم غر نزن
همینطور که زیره لب غرغر می کردم غذارو خوردم
که فیلم بردار احمق جفت پا پرید وسط غذا خوردنم و با اون صدای لوس و احمقانش گفت:
کات ..............کات خیلی بد بود .باید با احسسساس غذا بخوری عزیزم
.یه چشمکم موقع خورن به شاه دوماد بززززززززن
دستمو گرفتم جلو دهنمو ادای بالا اوردن و در اوردم
توهان از خنده غش کرده بود
با عصبانیت ساختگی گفتم:
زهرمار .بابا این دختره ی تفلون و بیرون کن دیگه .اهههههه نمی ذاره یه لقمه از این گلوی ماموندمون پایین بره
خیر سرم می خوام غذا کوفت کنم
_خوب من چکار کنم؟باید فیلم بگیره یا نه؟
دختره ی بدترکیب دوباره اومد جلوی ما و گفت :
خوببببببب اماده شدین ؟
من نمی دونم با این همه رژ لبی که این زده ,چطوری لیاش تو صورتش سنگینی نمی کنن
توهان با خنده گفت:
بله بله اماده ایم
دوباره قاشق و گرفت جلوی صورتم و منم همونطور که خانوم ایکبیری دستور داده بودن با عشوه غذا رو جویدم و قورت دادم
دوباره صدای نحسش بلند شد:
خوببببببببب بود .خوب حالا عروس خانممممممم شما قاشق و بذارین تو دهن اقا دوماد
اه ه ه ه ه ه ه چقدر از این کارا بدم میاد
قاشق بردم بالا و گذاشتم تو دهن توهان
مثل هنیشه خیلی نرم غذا رو جوید و اهسته قورت داد
این بشر منو یاد لرد های انگلستان می نداره
مثل اونا شیک غذا می خوره
مثل اونا اروم و شمرده راه میره
مثل اونا....................
واقعا تیکه ای برا خودش
صدای این عجوزه دوباره بلند شد:
عالییییییی بود .محشرررررر حالا نوبت عسل
اخ جونننننننننن من عاشق این قسمت عروسیم .همیشه خیلی دوست داشتم انگشت یه مرد و گاز بگیرم .
کی بهتر از توهاننننننن
انگشتمو فرو بردم تو عسل و کنار لبای توهان نگهش داشتم
توهان به انگشتم و برد داخل دهنش و اروم مک زد
برا یه دیقه قلبم از کار افتاد
تمام موهای برنم خود به خود سیخ شده بود
انگشتمو از دهنش دراورد و انگشت عسلیه خودشو جلوم گرفت
هنوز تو شوک بودم
انگشتشو برد تو دهنم .نا خوداگاه محکم تر از اون چیزی که می خواستم انگشتشو گاز گرفتم
صورتش درهم رفت و رنگش قرمز شد

سریع انگشتشو از دهنم دراوردم و تند و اروم گفتم:
ببخشید
چشم غره ای بهم رفت .
بدون این که بفهمم چیکار می کنم زیر گوشش گفتم:
اصلا خوب کاری کردم که گاز گرفتم .حقت بود
کمرم و گرفت و با لبخند مصنوعی زیر گوشم زمزمه کرد:
عروس خانم خودتو برای شب اماده کن .می خوام حسابت و برسم
ترسیدم .
لحنش بوی تهدید می داد
اگه بلایی سرم می اورد چی؟؟؟؟
هیچ غلطی نمی تونست بکنه .اگه بخواد بهم نزدیک بشه انقدر جیغ می کشم که همه بریزن تو خونه
اخه دبوونه مثلا شوهرته هااااااا
یا خدا نکنه دیوونه بشه بلا ملایی سرم بیاره
با ترس به توهان نگاه کردم
داشت با یه لبخند مرموزی بهم نگاه می کرد
به ترسم غلبه کردم و با لحن تندی گفتم:
ها ؟چیه ؟خوشگل ندیدی؟
_خوشگل که زیاد دیدم .ولی عروس به این زشتی تاحالا ندیدم .
_حالا انگار خودش چه تحفه ای هست
با لحن بامزه ای گفت:
کسی چیزی گفت؟؟؟؟؟؟؟؟اها صدای باد بود
_توهان به خدا با همین دستای خودم خفت می کنم
_هه هه هه شتر در خواب بیند پنبه دانه
_توهاننننننن امیدوارم بمیری
لبخندی زد و هیچی نگفت
ساعت از 12 گذشته بود دیگه کم کم مهمونی داشت تموم میشد
مهمونا می اومدن سمتمون و بهمون تبریک می گفتن
خانواده ی عموی توهان به سمتمون اومدن
توهان و من از جامون بلند شدیم
توهان گرم عمو و زن عموش و بغل کرد
عموش اومد به سمت من و گفت:
خوشبخت بشی عزیزم
خیلی شبیه بابایی بود
مثل بابایی مهربون و خوش رفتار بود
برعکس اقای راد همسرش انقدر افاده و فیگور می اومد که حال ادم و بهم می زد
خیلی سرد و خشک گفت:
تبریک میگم
با یه لحنی درست عین لحن خودش گفتم :
خیلی ممنون
نوبت بچه هاشون رسید
دختر عموی توهان که از تارا شنیده بودم اسمش شهرزاد اومد جلو و با یه لحنی درست عین مادرش گفت:
تبریک میگم گلیا جون
_خیلی ممنون عزیزم
به لباسش نگاه کردم
این که دیگه لباس نبود .همش تور بود .ماشاالله انقدرم کوتاه و تنگ بود که........
فکر کنم می خواست بخاطر خرید پارچه زیاد تو خرج نیوفته
از این فکرم خنده ام گرفت و پوزخندی زدم
به شهرزاد که تقریبا خودشو انداخته بود تو بغل توهان نگاه کردم
حرصم گرفته بود .دختره ی عوضی
یه جوری خودشو چسبونده بود به توهان که انگار عروس ایشونه
بالاخره از توهان جدا شد و رفت سمت مامن باباش
شهریار اومد جلو و دستمو محکم فشار داد و با لحن گرمی گفت :
تبریک میگم.خوشبخت بشین
ازش زیاد خوشم نمی اومد .نگاهش هنوزم ترسناک بود .ولی نمیدونم چرا ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم
انگار که خیلی ادم خوبیه
برای یه ثانیه چشمم به توهان اوفتاد که داشت با نگاه وحشتناک ترسناکی به دست من که تو دست شهریار بود نگاه می کرد
یهو همه ی خاطراتی که تارا برام تعریف کرده بود اومد جلو چشمام
سریع دستمو از دست شهریار دراوردم
شهریار به توهان نگاه مسخره ای کرد و پوزخندی زد
رفت طرف توهان و دستشو دراز کرد و گفت:
تبریک میگم
به تارا نگاه کردم .با نگرانی به توهان و شهریار زل زده بود.یعنی هم اذر جون و بابایی و تارا با حالت خیلی بدی به اون دوتا خیره شده بودن
انگار می ترسیدن که هم دیگرو بکشن
به توهان نگاه کردم
تو چشماش نفرت موج می زد
شهریارم همینطور .
کاملا مشخص بود که چقدر از هم دیگه بدشون میاد

توهان خیلی سرد گفت:
ممنون
شهریار چند قدم رفت عقب دوباره رو به من کرد و با صدای خیلی ارومی گفت:
مواظب باشین گلیا خانوم.این پسر عموی من خیلی دیوونست .مراقب خودتون باشید
منظورشو نفهمیدم .ولی به شدت از حرفی که زد ترسیدم
به توهان نزدیک شدم و دستشو محکم گرفتم
توهان با عصبانیت به شهریار نگاه کرد
شهریار با لبخندی سرشو تکون داد و رفت سمت خانوادش
توهان زیر گوشم گفت:
چی زر زر می کرد
_هیچی
_گلیا منو عصبانی نکنا می زنم شل و پلت می کنماااا بهت میگم چی زر زر کرد؟
از صدای بلندش ترسیدم
به تارا نگاه کردم
داشت با ترس نگام می کرد
تا نگاه منو دید با حرکات اشاره بهم فهموند که توهان و عصبانی تر نکنم
مجبور بودم به توهان بگم شهریار بهم چی گفت وگرنه این خل و چل خون به پا می کرد
_هیچی بابا.گفت مراقب خودتون باشین
_غلط کرد .مرتیکه ی الدنگ..........
_توهان مردم دارن نگاه می کنن
_به درک نگاه کنن
تارا سریع پرید سمت ما و دست منو گرفت و گفت:
داداشی یه دیقه این عروس خوشگل و به ما قرض بده دیگه .
بعد دستمو کشید و سریع بردتم کنار دیوار
_وای گلیا.داشتم سکته می کردم .هی می گفتم اگه باهم دعواشون بشه چه خر تو خری بشه
خدا رو شکر .خدارو شکر دعوا درست نشو وگرنه حتما یکیشون اون یکی رو سر به نیست می کرد
_اره واقعا .منم ترسیده بودم .اینا واقعا انگار از هم دیگه بدشون میاد
_بدشون میاد؟ از هم متنفرن
_بیخیال بابا
به تارا نگاه کردم
خیلی خوشگل شده بود
یه لباس شب مشکی بلند پوشیده بود که کلی پولک دوزی و منجوق دوزی داشت
خیلی بهش می اومد
لبخندی زدم و گفتم:
خیلی خوشگل شدیا
_چوب کاری می فرمایید .ما انگشت کوچیکه ی شما هم نمیشیم

به توهان نگاه کردم
داشت با اهورا حرف می زد
توی ماشین نشسته بودم و منتظرش بودم تا بیاد
عروسی بالاخره تموم شده بود
و این برای من یعنی شروع یه زندگی مثلا مشترک
بوی عطر توهان تو ماشین پیچیده بود
از نبودش استفاده کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم .نمی دونم چرا از بوی عطرش خوشم میومد .همیشه از عطر های تند متنفر بودم ولی الان..............
توهان سوار شد و با عصبانیت گفت:
ببخشید دیر شد

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sefirbarfi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hhic چیست?