رمان سفید برفی قسمت 13
به دورو برم نگاه کردم .
چرا همه جا سفید بود ؟ اخ جون یعنی من مرده بودم ؟
خدایا بالاخره من و بردی پیش مامانم ؟
مامان ؟مامان کجایی ؟
حرکت یه ادمی رو حس کردم .
سرم و تکون دادم و به طاها که با لباس مشکی کنارم ایستاده بود نگاه کردم .
اگه من مردم .پس طاها اینجا چیکار می کرد ؟
_گلیا ؟گلیا خوبی ؟شکرت خدا . خدا نوکریت و می کنم . شکرت . یا فاطمه ی زهرا شکرت .
به ریشای بلندش نگاه کردم . چرا طاها این شکلی شذه بود ؟
سعی کردم صداش کنم .
_طا .......
_جان طاها . طاها بمیره الهی .بگو خواهری . بگو عزیزه دلم
_چی .................
_اروم باش گلیا . اروم باش عزیزه من .اروم باش . همه چی خوبه . همه چی درسته
چشمام و بستم و دوباره خوابیدم
چقدر خسته بودم .
_سلام
_سلام دختره گلم
_مامان ؟
_جان دلم ؟
_مامان منم بیام پیشت ؟
_نه مامان جان .تو باید بمونی . تو هنوز وقت داری تا خوشبخت شی
_مامان ؟
_مادر فدات بشه .جانم ؟
_چرا خشایار اومده پیشت ؟منم بیام دیگه
_حسودی نکن مامان .توام یه روزی میای
_مامان بذار بیام . مامان باهات قهرم که خشایار و بردی .
_گلیا .اسمت و من گذاشتم چون تو مثل گلی . مثل گل پاک لطیف نرم .
گلا باید زندگی کنن .توام گلی پس زندگی کن مامان . بجنگ برای خودت
_مامان ؟
_جانم ؟
_به خشایار بگو خیلی دوسش دارم
_ خودش می دونه مامان . اونم تورو دوست داره .
_مامان شمارم خیلی دوست دارم .
_برو دختر . برو که منتظرن . من و خشایار منتظرتیم .
ولی اول باید خوشبخت بشی .
به مامان قول میدی بجنگی ؟ قول میدی بخاطر عشقت شکست نخوری؟
_قول می دم مامان . قول قول قول
به دورو برم نگاه کردم .
طاها و توهان کناره هم ایستاده بودن و اروم باهم حرف می زدن .
هر دوشون غمگین بودن .
بغض گلوی هردوشون و فشار می داد
به نرگس نگاه کردم . جیغ می کشید .
خاک های روی زمین و به سرش می زد و خشایار و صدا می کرد .
به تارا و اذر جون نگاه کردم .اروم گریه می کردن .
من چیکار می کردم ؟
واقعا داشتم چیکار می کردم ؟
به لباسم نگاه کردم . چه رنگ مسخره ای مشکیه مشکی . سرتاپا مشکی .
چرا گریه نمی کردم ؟
چرا باید گریه می کردم ؟
مگه اینجا چه خبر بود ؟ خشایار کو ؟
چرا مردا صلوات می فرستادن و زنا گریه می کردن ؟
اینجا چه خبر بود ؟
داداشم چی شده بود ؟ تصادف کرده بود ؟
با چی ؟
ما ماشین ؟
بمیدم الهی الان تو بیمارستان اره ؟
می خوام برم پیشش . من چرا اینجام ؟
داداشم حالش بده . من برای چی اینجام ؟ داداشم کو ؟
چرا دوره عکس داداشم روبان سیاه کشیده بودن ؟
داداش من که اقا بود . براچی سیاه ؟
برا داداش من باید قرمز می زدن . شاگرد اول شده بود ؟
نه شاید فوق لیسانسشو گرفته بود ؟
نه نه عروسیش بود ؟
اگه عروسی بود چرا اینا همه گریه می کنن ؟
اینا دیوونن . ولشون کن .
رفتم سمت توهان .
استینش و گرفتم و گفتم :
من و ببر بیمارستان .
سریع برگشت طرفم و گفت :
حالت بده عزیزم ؟
_نه ببر بیمارستان پیش داداشم .
نگاهی به طاها کرد و گفت :
باشه عزیزه دلم می برمت . می برمت پیش خشایار
طاها با چشمای غمگینش بهم زل زده بودم .
رفتم کنارش و گفتم :
چیه چی شده ؟طاها چرا انقدر ناراحتی ؟تو نمیای بریم عیادت خشایار ؟
_چرا میام .میام باهم میریم پیشش .
_طاها؟
_جانم ؟
_میگم چرا همه دارن گریه می کنن ؟ چرا نرگس اینطوری جیغ میکشه ؟چی شده طاها؟
_هیچی عزیزم . هیچی نشده .
_طاها نرگس اینطوری گریه می کنه من ناراحت میشم . بهش بگو گریه نکنه .
طاها سرشو برد بالا و به توهان نگاه کرد .
توهان اومد طرفم و از پشت بغلم کرد و رو به طاها گفت:
برو پیش نرگس خانوم . حامله ام هستن ممکنه حالشون بد بشه من مراقب گلیا هستم .
طاها زیره لب ممنونی گفت و رفت سمت نرگس .
اروم از زیمن بلند کرد و بردتش طرف ماشین .
به توهان نگاه کردم و گفتم :
توهان ؟
_جان توهان ؟
_میگم بریم دیگه . دلم برا داداشم تنگ شده .
بی اختیار بغض کرده بودم . لبام می لرزید . داغی اشکام و رو صورتم حس می کردم
توهان لبخند ارومی زد و اشکام و با دستش پاک کرد و گفت :
چشم .می برمت ولی شرط داره .
با گریه گفتم :
هرکاری بگی می کنم . من و ببر پیش داداشم .
_باید اول بریم خونه یه غذای خوشمزه بخوری و یکم استراحت کنی بعد می برمت پیش خشایار .
_نه گشنم نیست خسته ام نیستم بریم پیشش.
_هروقت غذا خوردی و استراحت کردی میریم .
_باشه .هرچی تو بگی .
_افرین دختره خوب . پس برو تو ماشین تا منم بیام .
_چشم .
با کمک توهان رفتم تو ماشینش نشستم .
طاها بعد از دو دیقه اومد کنارم نشست و دستم و گرفت و گفت :
خوبی خواهری ؟
_من خوبم . نرگس خوبه ؟
_خوابید عزیزم .
_طاها نرگس نمیاد بریم پیش خشایار ؟
_نرگس خسته است . بهتره با خودمون نبریمش .
_طاها خیلی خوبه که من دارم عمه میشم نه ؟خشایارم خیلی خوشحاله داره بابا میشه
توام خوشحالی که قراره عمو بشی؟
_معلومه که خوشحالم . فعلا تو دراز بکش بخواب .نتا بعد بریم پیش داداشی خوبه ؟
_چشم .
_افرین عزیزم . بخواب خواهری
اروم پیشونیمو بوسید و از ماشین رفت بیرون .
سرم و تکیه دادم به پشتی ماشین و زیره لب گفتم :
میام پیشت داداشی . زود میام
صدای توهان تو گوشم پیچید :
گلیا خانوم ؟خانومی پاشو . پاشو رسیدیم
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
اومدیم پیش خشایار؟
خندید و گفت :
شرطمون یادت نرفته که اول غذا و استراحت بعد خشایار
لب و لوچه ام اویزون شد .می خواستم برم پیش خشایار
انگار نمی فهمیدم اون دیگه نیست . نمی فهمیدم یا نمی خواستم بفهمم ؟
مگه اصلا خشایار نیست؟خشایار تو بیمارستان منتظره من .
اره من باید می رفتم پیشش .
اروم از ماشین اومدم بیرون و رفتم داخل خونه .
یه راست رفتم تو اتاقم .
می دونستم هروقت غذا حاضر بشه توهان صدام می کنه
رو تختم نشستم و فکر کردم که یه سوپ خوشمزه برا خشایار درست کنم تا زود خوب بشه .
صدای در اومد حتما یکی اومده بود تو .
صدای تارا رو تشخیص دادم . داشت با توهان حرف می زد .
ای بابا اینا هم که ناراحت بودن . چرا امروز همه حالشون بد بود ؟
تا خواستم برم بیرون صدای توهان باعث شد سره جام خشکم بزنه :
اره دکتر گفته به علت فشار عصبی که روش هست یه قسمت از خاطره هایی که ازش نفرت داره رو فراموش کرده .
_یعنی مرگ خشایار و باور نداره ؟
_نه وفکر می کنه ............
مرگ خشایار ؟
مرگ خشایار ؟
مرگ خشایار ؟
چی میگن اینا ؟خشایار نمرده
خشایار داداش منه . اون زندست .پیش من می مونه .
در اتاق و باز کردم و به توهان خیره شدم .
با نگرانی بهم نگاه می کرد .
تارا با لحن مهربونی گفت :
گلیا جان خوبی؟
داد کشیدم :
خفه شو .داداش من نمرده . تو بیمارستان . فقط تصادف کرده
داداشه من زندست
توهان سریع اومد طرفم و دستام و گرفت و گفت :
اره عزیزم .تو راست میگی .
_پس این چی میگه ؟میگه داداش من مرده .
_نه گلیا جان .تارا درباره ی یه ادم دیگه حرف می زد .تو الکی خودت و ناراحت نکن .
_توهان ؟
_بله عزیزم ؟
_داداشیم حالش خوبه نه ؟
_اره عزیزم .اره .خوبه خوبه . توام الان برو تو اتاقت و استراحت کن تا برات یه غذای خوشمزه بیارم .
سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم .
صدای تارا رو شنیدم :
الهی بمیرم براش .ببین چجوری شده .
به من چه ؟اون که درباره ی من حرف نمی زد . بهتره برم دراز بکشم .خیلی خستم .
احساس می کردم همه ی بدنم کوفته است .انگار یه نفر با مشت افتاده بود به جونم . رو تخت دراز کشیدم و کش و قوسی به کمرم دادم .
چشمم خورد به لباسای سیاهی که تنم بود .
از رنگش بدم می اومد .
نمی خواستم بپوشمش.
رنگش داشت اذیتم می کرد .
یه دفعه زدم زیره گریه .بلند بلند گریه می کردم .
توهان با عجله اومد تو اتاق .
پایین تخت نشست و گفت :
چیه ؟چی شده عزیزم؟گلی خانوم بگو چت شده .
با هق هق داد کشیدم :
نمی خوام ...........این لباسارو نمی خوام ............ازشون متنفرم . نمی خوام ..........
توهان با صدای ارومی گفت :
باشه .باشه گزیه نداره که الان یه لباس قشنگ میدم بپوشی .
رفت سمت کمدم و یه بولیز ساده ی فیروزه ای و یه دامن بلند ابی رو برداشت و داد بهم و گفت :
خوبه ؟
به لباسا نگاه کردم .
چقدر دوسشون داشتم . اینا رو خشایار برام خریده بود .
بوی خشایار و می دادن .
توهان و تارا با تعجب به رفتارم نگاه می کردن .
بلند خندیدم و رو به تارا گفتم :
می بینی تارا؟می بینی چه خوشگلن؟داداشم برام خریده . حتی بوی داداشم و میده
یه دفعه بغض تارا ترکید و شروع به گریه کرد .
با تعجب بهش نگاه کردم .وا خل و چل .چرا اینطوری می کرد
به توهان نگاه کردم .
لب هاش می لرزید .سیب گلوش یه جور خاصی شده بود .
انگار می خواست گریه کنه ولی تحمل می کرد
چرا امروز همه گریه می کنن ؟
با غذام بازی می کردم .
اصلا گشنم نبود . اشتها نداشتم .می خواستم برم پیش خشایار
حتی بوی غذا حالم و بد می کرد
توهان با صدای عصبانی گفت :
با غذات بازی نکن .بخورش .
این سومین باری بود که بهم می گفت غذام و بخورم
_اهههههه توهان .گشنم نیست.نمی خوام بخورم . پاشو بریم .
با قیافه ی گیجی نگام کرد و گفت :
کجا بریم این وقت شب ؟
عجب ادمی بود ؟خودش بهم قول داده بود .
داد کشیدم :
پاشو بریم
با صدای بلند از خودم گفت :
کدوم قبرستونی بریم ؟
داشت گریم می گرفت . اون به من قول داده بود
_پاشو بریم بیمارستان
با چشمای عصبی بهم نگاه کرد و اه بلندی کشید .
_من نمی دونم تو قول دادی .پاشو بریم داداشم و می خوام .
سرشو گرفت بین دستاش .
از روس صندلیم بلند شدم و استینش و کشیدم و گفتم :
پاشو بریم .پاشو بریم .پاشو بریم .پاشو بریم.پاشو بریم.پاش.....
_خفه شو دیگه گلیا .
دوباره گریه ام گرفت . اشکام می ریخت رو صورتم
داداش.........
داداشی چرا من و اذیت می کرد ؟
چرا نمی ذاشت بیام پیشت ؟
ربا قدمای تند و کوتاه رفتم تو اتاقم و مانتومو از رو زمین برداشتم و تنم کردم
شال و انداختم رو سرم و از اتاق رفتم بیرون .
نگاه خیره ی توهان و رو خودم حس می کردم
به جهنم بذار انقدر نگاه کنه که کور بشه
رفتم سمت دره خونه و بازش کردم .
تا خواستم برم داخل حیاط دستم کشیده شد.
برگشتم و با خشم به توهان نگاه کردم .
داد زدم :
ولم کن عوضی .
_کجا سرتو عین گاو انداختی پایین داری میری؟
_القاب خودت و به من نسبت نده . حالاهم ولم کن .
_میگم کدوم جهنمی می خوای بری؟
_میرم بیمارستان .
_بری اونجا چه غلطی کنی؟
داشت مچ دستم و خورد می کرد .
داد کشیدم :
اییییییی ولم کن وحشی .
_مگه کری ؟براچی میری بیمارستان ؟
_می خوام برم داداشم و ببینم . دا دا ش.حالیته ؟داد......
دستم و گذاشتم رو صورتم .
یه طرف صورتم از درد ذوق ذوق می کرد
داد توهان باعض شد چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کنه :
کدوم داداش ؟
حرف بزن دیگه کدوم داداش؟
احمق خشایار مرده .
دیگه داداشی وجود نداره . بفهم .
دیگه داداش نیست . مرده . خشایار مرده . زیره خاکه .
7 روزه که مرده .
دیگه داداش نداری؟ کجا می خوای بری ؟
احمق اون مرده . مرده . بفهم
اشک از چشمام می اومد .
این چی می گفت ؟
نه نه داداشم زنده است .توهان دروغ می گفت . اره خشایار زنده است
داد کشیدم :
دروغگو .ازت متنفرم که بهم دروغ میگی . دروغگو حالم ازت بهم می خوره
دستش و گرفت جلو صورتش و اروم با صدای خش داری گفت :
مرده . مرده گلیا .خشایار مرده
روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. خدایا خیلی نامردی. خدایا من تنهام! تنها بودم و تنهاترم کردی؟ آخه مهربونیت کجا رفته؟ مگه نمی گن تو خوبی، تو مهربونی، تو بنده هات رو دوست داری؟ خدا من هم آدمم! خدایا چرا نگاهم نمی کنی؟ تنها کسی که داشتم رو بردی؟ چرا؟ داداشی، داداشی مهربونم، داداشیه خوبم، چرا رفتی؟
به توهان که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. حالا این مرد شده بود همه کسم. شده بود همدمم و حالا فقط اون برام مونده بود و نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام تنهاتر از اینی که هستم بشم.
می دونستم چه قدر تو چشمام بدبختی هست. می دونستم ناراحتیم دل سنگ رو آب می کنه، چه برسه به توهان. نمی خواستم بهم ترحم کنه، ولی الان نیاز داشتم یکی بهم مهربونی کنه و یه نفر رو داشته باشم که بفهمم می تونم بهش تکیه کنم.
توهان آروم نشست رو به روم و سرم رو به سینش تکیه داد. چه قدر بهش احتیاج داشتم. چه قدر احتیاج داشتم تکیه گاهم باشه. چه قدر به این سینه ی گرم محتاج بودم. شاید عاشقش نبودم، شاید حتی دوستش نداشتم، ولی بهش احتیاج داشتم و تکیه گاه خوبی بود. وقتی مهربون بود، واقعا خوب بود. خدایا این مرد رو از من نگیر. همین یه دونه رو بذار برای خودم باشه. خدایا تمام زندگیم رو بردی بذار یه چیز برام باقی بمونه. زیر لب کلمه ی ممنون رو تکرار می کردم. فهمیدم تعجب کرده و حتی چشمای متعجبش رو تصور می کردم. اشکام می ریخت روی پیراهن مشکیش.
آروم زیر لب زمزمه کردم:
- توهان؟
- بله؟
- ممنون که مراقبمی!
اروم از جاش پاشد و گفت:
پاشو بریم
_کجا؟
_مگه نمی خو.استی بری پیش خشایا؟
دوباره با اسم خشایار گریم گرفت .ای خدا کاش بجای اون من و می بردی
با صدای بغض داری گفتم :
حتما خشایار دیگه دوسم نداره .اگه دوسم داشت از پیشم نمی رفت
_پاشو دیوونه پاشو خشایار همیشه عاشقت بوده همیشه هم عاشقت می مونه .حالا هم بدو بریم
_کجا بیام ؟من که دیگه داداش ندارم .بیام پیش کدوم خشایار؟
دوباره اشکام ریخت رو صورتم .دوباره به هق هق افتاده بودم .دوباره ........
توهان کنارم نشست و گفت :
گلیا ببین من و خشایار دوستای خوبی برای هم بودیم . خیلی خوب می شناسمش .
یه بار یکی از دوستامون ازش پرسید تو دنیا تحمل چی رو نداری, می دونی جوابش چی بود ؟
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم
_گفت تحمل اینکه خواهرم گریه کنه از هرچیزی برام سخت تره .
با تعجب به توهان نگاه کردم .
یعنی راست می گفت ؟
انگار فهمید حرفش و باور نکرد.
دستشو اورد بالا و گفت :
به جان تارا قسم می خورم .حالا دیگه گریه نکن .
سریع اشکام و پاک کردم .
نه نه نه .خشایار نباید سختی می کشید .
بخاطره اون تا اخره عمرم سعی می کنم گریه نکنم.
توهان از جاش بلند شد و دستشو دراز کرد سمتم و گفت :
با خوشحالی گفتم :
حالا پاشو بریم سره خاکش.
واقعا بریم ؟
_اگه دوست نداری نمی ریم .
_نه نه تورو خدا بریم .خواهش می کنم
_باشه باشه .می ریم .پاشو لباسات و بپوش تا بریم .
چقدر مهربون شده بود .دوباره شده بود همون توهان مهربون . این توهان خیلی دوست داشتنی تر بود .
اولین لباسی رو که دم دستم بود برداشتم و پوشیدم و رفتم پیش توهان .
با تعجب بهم خیره شده بود
با صدای بلندی گفتم :
چیه ؟بریم دیگه
_با این وضع می خوای بیای؟
_اره بریم .
سرش و به علامت تاسف تکون داد و گفت :
یه دیقه همینجا صبر کن .
رفت تو اتاق من و بعد از چند دیقه با چندتا لباس برگشت .
با تعجب بهش نگاه کردم . وا این که لباسای من بودن .
لباسارو یکی یکی تنم کرد و گفت :
حالا سرما نمی خوری کوچولو.می تونیم بریم .
سرم و انداختم پایین .دوباره بغض کرده بودم .
خشایارم تو زمستون هروقت لباسم کم بود برا لباس می اورد و می گفت :
سرما می خوری کوچولو .
اروم توی ماشین نشستم و با ناخونام بازی کردم .
توهانم سوار شد و با صدای نگرانی گفت :
گلیا ؟
_بله ؟
_باز که گریه نمی کنی؟
چونم می لرزید.بغض داشت خفه ام می کرد ولی نه بخاطره داداشم نباید گریه می کردم .
حرفی نزدم چون اگه یه کلمه می گفتم بغضم می شکست
فقط سرم و به علامت نه تکون دادم .
توهان بخاری ماشین و روشن کرد .
با صدای خش داری گفتم:
ممنون .
اروم دستم و گرفت . پسش نزدم . نمی خواستم پسش بزنم . نمی خواستم از دستش بدم .
لهش خیلی احتیاج داشت .
نه احتیاج مالی و .......
قبلا با فقر زندگی کردم الانم می تونم مثل اون موقع گشنگی بکشم .
احتیاج داشتم روحمو اروم کنه .احتیاج داشتم یکی پشتم به ایسته .
اروم دستش و فشار دادم .
بهش نگاه کردم . لبخند کوچیکی رو لبش بود .
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم .
نرگس........
بمیرم براش .
اصلا یادش نبودم .
چقدر دلم براش تنگ شده بود . بیمرم برا بچه اش .
داداشی کاش اول می موندی و نی نی کوچولوتو می دیدی بعد می رفتی .
فدای داداشم بشم الهی . توکه عاشق بچه بودی تو که همیشه می خواستی بچه ی خودت و بغل کنس .
پس چی شد ؟
حتما حال نرگسم بهتر از من نیست .
خیلی خشایار و دوست داشت .
به توهان نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
توهان ؟
_جان ؟
_میشه فردا من و ببری پیش نرگس؟ دلم براش تنگ شده . لطفا
_باشه عزیزم .می برمت .فردا میریم پیش نرگس خانوم .
_توهان ؟
_بله ؟
_چرا خدا من و اذیت میکنه ؟من که گناهی ندارم .من بدبخت .......
_بسه گلیا .خدا تورو دوست داره .شاید خیلی بیشتر از دیگران . می دونی چرا ؟
چون تو پاکی .معصومی .مهربونی .
می دونی خدا بنده های خوبش و امتحان میکنه .تو یکی از بهترین بنده هاشی
پس تورو هم امتحان می کنه .
سعی کن با بهترین نمره قبول بشی
دیگه حرفی نزدم . نمی خواستم حرف بزنم
شاید اگه هیچی نمی گفتم بهتر بود .
سرم و چسبوندم به شیشه ی ماشین و به خیابونا نگاه کردم .
ادم های مختلف.......
به چی می خندیدن ..........
به چی دلشون و خوش کرده بودن ...............
شاید اونا مثل من بدبخت نبودن ..........
شاید .............
چشمام و بستم و با دستم قطره اشکی که گوشه ی چشمم بود و پاک کردم
بعد از 20 دیقه صدای توهان باعث شد چشمام و باز کنم :
گلیا پاشو رسیدیم .
از پشت شیشه به اطراف نگاه کردم
چقدر همه چیز بی روح و مرده بود
چقدر دنیا سیاه بود .
به توهان نگاه کردم و گفتم :
میشه تنها برم ؟
برای چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت :
باشه ولی مواظب خودت باش .
لبخند تلخی زدم و از ماشین پیاده شدم .
درست نمی دونستم خشایار کجا خوابیده ولی .........
یه حسی بهم می گفت نزدیکه خاک مادرم بود .
پیش هم بودن .
رفتم سمت قبره مادرم .
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم .شاید بیشتر از 5 سال .
بالا سره خاک مادرم ایستادم .
اروم زمزمه کردم :
با اینکه باهات قهرم ولی بدون که دلم برات تنگ شده .
به دورو برم نگاه کردم .
درست حدس زده بودم دقیقا کناره مادرم خوابیده بود .
وسط دوتا سنگ نشستم و دستم و کشیدم رو سنگ سرده خشایار .
دوباره اروم زمزمه کردم :
داداشی یخ نکنی.
تو 7 شب اینجا خوابیدی؟گلیا برات بمیره .
خشایار چرا نامردی کردی؟
مگه قرار نذاشته بودیم همیشه پیش هم باشیم ؟
مگه قول نداده بودی همیشه مراقبم باشی؟
نامرد چرا زدی زیره قولت ؟
دیگه طاقت نداشتم .
به هق هق افتادم .
بلند بلند زار می زدم .
زیره لب اسم خشایار و می گفتم .
دستم و کشیدم رو عکسش .
چقدر خوش قیافه بود . برعکس من .
عکسش و برداشتم و محکم بغل کردم .
داداشی ..........
داداشی جونم .............
داداشی مهربونم ...................
سرم و گذاشتم رو سنگ قبره سردش و با هق هق گفتم :
خشایار .............چرا تنهام گذاشتی؟خشایار الان می دونی چه عهدی با توهان بستم اره ؟خشایار من و به توهان سپردی؟ اون که یه ساله دیگه ولم می کنه .خشایار با من بدبخت چیکار کردی؟
مگه چه هیزم تری بهت فروختم که اینکارو باهام کردی؟
سنگ و بوسیدم و گفتم :
داداشی برگرد پیشم . داداشی الان تو اینجا یخ میکنی ها .
بیا مثل بوقتی بچه بودیم همدیگرو بغل کنیم تا یخ نکنیم .
داداشی جونم ...........
ژاکتی که تنم بود و دراوردم و روی سنگ انداختم و گفتم :
داداشی اینطوری گرمت میشه نه ؟راحت بخوابی ها .
خشایار نی نی کوچولوت که به دنیا اومد من و نرگس باهم میام پیشت .
اونوقت نی نیتو می بینی.
با بغض زمزمه کردم :
خشایار
دست گرمی رو روی شونه ام حس کردم .
خواستم جیغ بکشم که صدای توهان ارومم کرد :
پاشو بریم گلیا.پاشو عزیزم .
پاشو بریم .
_ نه نه بذار بمونم می خوام شب پیش مامان و داداشم بخوابم .توهان تورو خدا بذار بمونم
کمرم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد و گفت :
بیا عزیزم .الان می برمت تو ماشین .
دادا کشیدم :
نه .نمی خوام بیام .
با صدای ارومی گفت \:
هیشششششششش هیچی نیست اروم باش .الان میریم .
دیگه حال نداشتم جیغ بکشم . سردم شده بود .
اشکام روی گونه ام می ریخت ولی .......
خدایا خودت بهم صبر بده .
چشمام بسته شد .
بوی عطر تند توهان تو دماغم پیچید .
سرمو رو سینش گذاشتم و گفتم :
توهان .........
حرکت ماشین رو حس کردم. نمی خواستم چشمام رو باز کنم. خسته بودم، داغون بودم، بدجوری شکسته بودم! ترجیح می دادم بخوابم و دیگه بلند نشم.
صدای زمزمه ی توهان رو شنیدم:
- خدا... آهو... من... آخه...
نمی فهمیدم چی می گه، فقط چندتا از کلماتش رو می شنیدم. به جهنم چه فرقی به حال من داره؟ بذار این قدر با خودش حرف بزنه که دیوونه بشه!
یهو ماشین ایستاد. نزدیک بود با سر برم توی شیشه که توهان نگهم داشت.
چشمام از تعجب باز شد. این چرا این طوری می کرد؟
تا می خواستم سرش جیغ بکشم، صداش باعث شد ساکت بشم:
- گلیا، بیداری؟
نمی خواستم حرف بزنم. یه نیرویی مجبورم می کرد که حرف نزنم و سریع چشمام رو بستم. توهان باید فکر می کرد خوابم.
کمرم رو گرفت و تکیه ام داد به صندلی. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم و دست سردش رو هم روی گونم احساس کردم. مور مورم شد، یه احساس جالب! انگار قلبم داشت از سینم می اومد بیرون.
صدای خش دار توهان توی گوشم پیچید:
- گلیا؟ داری چه کار می کنی باهام؟ گلیا دوباره بدبختم نکن. گلیا شش سال طول کشید تا خوب شدم. داغونم نکن دختر! لامذهب برای چی اومدی تو زندگیم؟ برای چی عذابم می دی؟ مگه چه کارت کردم؟ گلیا چرا اومدی تو زندگیم؟ می خوای دوباره داغون بشم؟ آخه لامذهب چرا داری دیوونم می کنی؟ چرا این قدر معصومی؟ گلیا برو، برو نذار دیوونه بشم!
بغض کرده بوم. یعنی من این قدر اذیتش می کردم؟ یعنی این قدر سربارش بودم؟ خشایار دیدی، اگه از پیش توهان برم دیگه حتی جای خواب ندارم!
ذهنم خیلی مشغول بود .
سعی می کردم با خط خطی کردن کاغذ اروم بشم ولی بی نتیجه بود
همش درگیره حرفای توهان بودم
یعنی انقدر عذاب اور بودم؟
به جهنم .باید تحمل می کرد . به من چه اصلا .اون می خواست یه سال با من زندگی کن پس باید روی حرفش به ایسته .
به پالتوی سیاهی که تنم بود نگاه کردم .
می خواستم تا ابد سیاه پوش بشم .
وقتی خشایار نیست دیگه چه امیدی می تونستم داشته باشم؟
منتظر توهان بودم تا بیاد دنبالم
از صبح باهاش سر سنگین شده بودم .
می دونستم از رفتارم تعجب کرده ولی ......
زنگ زده بود و گفته بود اماده شم تا بیاد دنبالم و بریم پیش نرگس.
سرم و بین دستام گرفتم .
داشتم دیوونه می شدم . دیگه به مرز جنون رسیده بودم .
خدایا مگه یه ادم چقدر ظرفیت داره ؟
صدای زنگ در اومد .
حتما توهان بود دیگه . کیفم و برداشتم و بدون اینکه از ایفون نگاه کنم رفتم تو حیاط و در و باز کردم .
برای چند ثانیه خشکم زد .
این اینجا چیکار می کرد .
چشمای میشی بمرموزش روی صورتم زوم شده بود .
اروم گفتم :
سلام اهو خانوم .این طرفا ؟
با صدای دخترونه و نازکش گفت :
اومدم باهات حرف بزنم البته اگه مشکلی نداره و اگه توهان خونه نیست .
شک داشتم بذارم بیاد تو یا نه .
می دونستم اگه توهان بیاد و ببینه این اینجاست عصبی میشه .
نمی تونستم دم در نگهش دارم که .
از جلوی در رفتم کنار و گفتم :
بفرمایید .خیلی خوش اومدید .
بدجوری بهش حسادت می کردم .
به زیباییش به لوندیش به ........
سره خودم داد کشیدم :
احمق .دوست داشتی توام جای اون باشی؟ دوست داشتی مثل یه زن هرزه با صد تا مرد دوست باشی؟
اره ؟
دوست داشتی به شوهرت خیانت کنی؟
نه ........من فقط ......
اگه اون زیبایی داره تو پاکی و معصومیت داری .
چیزی که تو داری می ارزه به هزار تا زیبایی اون
سرم و بالا گرفتم .
من از اهو سرتر بودم . خیلی سرتر
می دونستم خشایار بهم افتخار میکنه .
خوده این برام اعتماد به نفس خیلی زیادی داشت .
روبروی هم نشسته بودیم و به هم نگاه می کردیم .
لبخند ملیحی زد و گفت :
خوب بهتره برم سره اصل مطلب .چند تا سوال دارم .
_من چرا باید به سوالای شما جواب بدم ؟
دوباره لبخند زد و گفت :
جواب میدی
زنیکه ی عوضی .انگار داره با کلفتش حرف میزنه .
_اگه بتونم کمکی کنم جواب میدم .
_امیر و دوست داری؟
_خوب اگه دوست نداشتم که باهاش ازدواج نمی کردم .
بلند خندید
با تعجب بهش نگاه کردم
دستش و گرفت جلو دهنش و با تحقیری که قشنگ تو صداش معلوم بود گفت :
اخه می دونی فکر نکنم ادمی مثل تو تابحال خونه ای مثل این خونه دیده باشه یا این همه پول و یک جا داشته باشه یا .....
_ببین خانوم من کلا ادم مودبی هستم ولی اگه کسی بخواد باهام بد حرف بزنه کاری می کنم که به غلط کردن بیفته پس حرف دهنتو لطفا بفهم
پوزخندی زد و گفت :
امیرم تورو دوست داره ؟
_مرض نداره وقتی احساسی به من نداره بیاد خواستگاریم
_ولی امیر کمترین علاقه ای به تو نداره
_اینطوری فکر می کنین؟
_فکر نمی کنم مطمئنم .
سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :
به چه دلیلی همچین فکری می کنید ؟
_به این دلیل که امیر همیشه عاشق من بوده همیشه هم عاشقم می مونه
_خجالت نمیکشی؟ تو شوهر داری.
_چیه ؟لجت گرفته ؟مگه دروغ میگم ؟تو خودتم می دونی که امیر امکان نداره زنی مثل من و ول کنه و به کسی مثل تو بچسبه .
_اره امکان نداره هرزه ای مثل تورو ول کنه .
به خشم نگام کرد .
حالا نوبت من بود اهو خانوم .
لبخندی زدم و گفتم :
اتفاقی افتاده عزیزم ؟
ابروهای نازکش و بالا برد و گفت:
گدا گشنه ی بدبخت
تا خواستم جوابش و بدم صدای توهان ساکتم کرد :
یه تاره موی گندیده ی این گدا گشنه می ارزه به هزار تا عوضی مثل تو
آهو از جاش بلند شد و گفت:
- سلام امیر.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید