رمان سفید برفی قسمت 15 - اینفو
طالع بینی

رمان سفید برفی قسمت 15

 

داد کشید:

- نشونم بده که اشتباه می کنم!

دیگه نمی ترسیدم. از مردی که جلوم ایستاده بود نمی ترسیدم. هرچه قدر احمق و بداخلاق بود، باز هم دوستش داشتم. مردی که جلوم ایستاده شوهرمه و من از شوهرم نمی ترسم. یه قدم رفتم سمتش.

دستم رو دراز کردم و گذاشتم روی دستش و گفتم:

- توهان به خدا قسم به خاک خشایار که تمام زندگیم بود و رفت، قسم به بچه ای که حالا تنها یادگار برادرمه قسم، حتی اگه برای یک دقیقه قرار باشه زنت باشم، توی اون یک دقیقه حتی نگاهم سمت مرد دیگه ای نمی ره. چه تو شوهر واقعیم باشی، چه نباشی! توهان این یه سالی که قرار گذاشتیم باهم زندگی کنیم چه خوب چه بد، چه قابل تحمل چه غیر قابل تحمل، چه زشت چه زیبا هرچی که باشه من حق ندارم به شوهرم خیانت کنم. توهان من هیچ وقت خیانت کردن رو یاد نگرفتم، چون همیشه نرگس و خشایار کنارم بودن و فکر نکنم هیچ وقت حتی برای یک دفعه هم که شده به خیانت فکر کرده باشن. من از اون ها یاد گرفتم، من با اون ها بزرگ شدم. توهان بیا بریم دکتر، بیا بریم پزشک قانونی، اون جا بهت ثابت می شه. مگه نه؟ توهان من هر چی باشم هر چه قدر هم بد باشم، هر چه قدرم لجباز و خودرای باشم، نامرد نیستم! خیانت نامردیه محضه و من نامرد نیستم توهان. بیا بریم دکتر.

- دکتر؟

- آره، مگه نمی خوای بهت ثابت بشه؟ پس بیا بریم دکتر تا باور کنی.

دستم رو فشار داد. یه قدم دیگه اومد سمتم و رو به روم ایستاد، فقط چند سانت باهم فاصله داشتیم. خیلی جالبه که نمی ترسم و هیچ احساس ترسی هم ندارم. دیگه از دادهای توهان نمی ترسم، دیگه از چیزی که قراره بشنوم نمی ترسم. با صدای خش داری که غم توش موج می زد گفت:

- من از صدا تا دکتر ماهرترم!

ضربان قلبم تند شد و منظورش رو فهمیدم.

دستش رو آروم فشار دادم و با صدای لرزونی گفتم:

- توهان...

- چیه؟ می ترسی؟ می ترسی دستت رو بشه؟ از چی می ترسی؟ مگه من شوهرت نیستم؟

تن صداش هر لحظه بلندتر می شد:

- مگه تو زن من نیستی؟ مگه تو پاک نیستی؟ مگه سالم نیستی؟ پس از چی می ترسی؟ ها؟ جواب بده!

فقط بهش نگاه کردم. می خواستمش، جسمش و قلبش و اعتمادش و...

باشه اگه اون می خواست باشه. آره می ترسیدم، ولی علتش رسوا شدن نبود. شایدم بود، رسوا شدن دلم!

به چشماش خیره شدم و آروم لبخند زدم. با تعجب نگاهم می کرد، انگار باور نداشت من پاکم. عیب نداره بهش ثابت می شد. دستش رو محکم فشار دادم.

با صدای آرومی گفت:

- گلیا؟

این دفعه صداش غمگین نبود، متعجب بود و پر از سوال!

با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود گفتم:

- مگه همین رو نمی خواستی؟ مگه نمی خوای بهت ثابت بشه؟ مگه نمی خوای باور کنی؟

دو طرف صورتم رو با دستاش گرفت و گفت:

- مطمئنی؟

هیچی نگفتم و فقط بهش خیره شدم. چه قدر این چشم ها رو دوست دارم. این چشمای طوسی خمار رو. چه قدر قرمزی چشماش برام دلنشین بود. سرش رو آورد پایین. نرم شده بود. حس می کردم که آروم شده، حس می کردم که داره باورش می شه و همین رو می خواستم، درست شد!

همراهیش کردم. دوستش داشتم، خیلی دوستش داشتم. چه قدر با چند لحظه پیش فرق داشت. چه قدر آروم و مهربون شده بود. به آرومی پیشونیم رو می بوسید. قلبم به شدت می زد، حس می کردم همین الان قلبم از سینه ام به بیرون پرواز می کنه.

صداش زدم:

- توهان!

انگار نمی شنید چی می گم. چشمام رو بستم. نگاه خیره اش رو روی صورتم حس می کردم. نمی دونم صدای قلب خودم بود که تاپ تاپ می زد یا قلب توهان.

آروم گفت:

- آروم باش، نترس! تو زن منی مگه نه؟ مال منی؟

آروم پلک زدم.

موهام و آروم کشید و گفت:

- تا من نفس می کشم نمی ذارم کسی اذیتت کنه، قول می دم!

قلبم آروم شده بود و دیگه نمی ترسیدم. سکوت قشنگی بود.

***

آروم چشمام رو باز کردم. آروم تکون خوردم. درد تو تمام بدنم پیچید.

- آی!

سرم رو از روی سینه ی توهان بلند کردم و به صورتش نگاه کردم. چه قدر آروم خوابیده بود. از درد داشتم به خودم می پیچیدم، ولی نمی تونستم کلمه ای حرف بزنم. نمی خواستم توهان رو بیدار کنم.

آروم از جام بلند شدم و رفتم سمت حمام. وان رو پر از آب کردم و توش دراز کشیدم. آب گرم درد کمرم رو بهتر می کرد.

سرم رو گذاشتم رو زانوهام و آروم زمزمه کردم:

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم ز چشم پر ز رازش

دلم

در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

پریشان

صدای توهان باعث شد توی وان نیم خیز بشم.

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فرو خواندم به گوشش قصه ی عشق

تو را می خواهم ای جانانه ی من

تو را می خواهم ای آغوش جانبخش

تو را ای

عاشق دیوانه ی من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بر روی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزون و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

 

 

کنار وان نشست و به چشمام خیره شد. داشتم از خجالت آب می شدم، چه طوری تونستم دیشب...

خدا رو شکر دورم کف بود و بدنم دیده نمی شد وگرنه اون طوری دیگه غش می کردم!

آروم زمزمه کرد:

- دیشب اذیت شدی؟

سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم. گفت:

- می رم برات صبحانه آماده کنم.

با صدای گرفته ای گفتم:

- لازم نیست خودم...

- نشنیدم چی گفتی، پس بهتره تکرارش نکنی!

بعد آروم از جاش بلند شد و از حمام بیرون رفت. لبخند کوچیکی روی لبم جا خوش کرده بود، چه قدر مهربون شده بود. ولی، ولی اگر بعد از یک سال از توهان جدا بشم چی؟ چه بلایی سرم میاد؟ با این فکرا لبخند روی لبم خشکید.

خدایا ممنون که کمکم کردی پاکیم رو بهش ثابت کنم، ممنون!

بعد از یک ربع به زور از توی وان دراومدم و حوله رو دور خودم پیچیدم. تازه یادم اومد با خودم لباس نیاوردم. ای وای حالا چه کار کنم؟ به حوله نگاه کردم، قدش خیلی کوتاه بود و نمی شد باهاش برم توی اتاق.

آروم در حمام رو باز کردم و با صدای خش داری داد زدم:

- توهان؟ توهان؟

اومد دم در و با صدای آرومی گفت:

- جانم؟

سرم رو انداختم پایین و با خجالت گفتم:

- می شه برام لباس بیاری؟ یادم رفت با خودم بیارم.

حس می کردم داره می خنده.

زیر لب گفتم:

- کوفت!

خندش بلند تر شد و گفت:

- برو تو سرما نخوری، الان برات میارم.

در رو با حرص بستم و به دیوار تکیه دادم. به زور سر پا ایستاده بودم. بعد از پنج دقیقه توهان در زد، سریع در رو باز کردم و لباس ها رو از دست توهان کشیدم.

می خواستم سریع برم توی اتاقم و بخوابم. خواستم لباسم رو بپوشم که... این چی بود برام آورده بود؟ خدایا من چه طوری این رو بپوشم؟ مطمئن بودم از قصد این لباس رو برام آورده بود.

عیب نداره، روش رو کم می کنم. لباس رو به سختی پوشیدم و رفتم جلوی آینه. وای خدا این چی بود دیگه؟!

لبم رو گاز گرفتم، کاریش نمی تونستم بکنم. حوله رو دور سرم پیچیدم و آروم از حموم اومدم بیرون. می خواستم سریع برم تو اتاق تا استراحت کنم. راه رفتن برام سخت بود و تلوتلو می خوردم، که یه دفعه از زمین کنده شدم. آخیش راحت شدم، داشتم می مردم. سرم رو تکیه دادم به سینش.

گفت:

- درد داری؟

فقط سرم رو تکون دادم.

- ببخشید نمی خواستم اذیت بشی.

حقیقیت این بود که اذیت نشده بودم. دیگه نمی خواستم به خودم دروغ بگم و این حقیقت محض بود.

لذت برده بودم از این که سرم رو سینه ی توهان بود، لذت برده بودم از مهربونیش، لذت برده بودم از قدرتش و سرم رو بیشتر به سینش چسبوندم.

چه قدر دوستش داشتم و کاش اون هم همین حس رو داشته باشه. البته این فقط یه خیال بچگانه است و می دونم هیچ وقت...

دستم رو گرفت توی دستش.

با صدای آرومی گفتم:

- توهان؟

- جان؟

- یه سوال بپرسم قول می دی عصبانی نشی؟

مشکوک نگاهم کرد و گفت:

- بپرس.

- سیامک...

با عصبانیت از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون.

با دستم محکم کوبیدم رو تخت، اه عصبانی شد! خب چه کار کنم؟ دارم از فضولی می میرم. صدای در رو شنیدم، وای رفته بود!

بغض کردم. ای خدا چرا نمی شد یه دقیقه آروم باشیم؟ دردم هر لحظه داشت بیشتر می شد، سرم رو روی بالش گذاشتم، می خواستم بخوابم. فقط بخوابم تا همه چیز یادم بره!

آی خدا کمرم!

***

به ساعت نگاه کردم دوازده ظهر بود. چه قدر خوابیده بودم. البته حق داشتم دیشب نخوابیده بودم و کمرم هم که...

دستم رو روی کمرم گذاشتم، دردش بدتر شده بود. مثل مار به خودم می پیچیدم.

کم کم گریم گرفت. آروم گریه می کردم و با دستم آروم کمرم رو فشار می دادم، ولی...

به زور از جام بلند شدم، گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره ی توهان رو گرفتم.

بوق...

بوق...

بوق...

بوق...

بوق...

خواستم قطع کنم که یه دفعه...

- الو؟

- ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم.

- عیبی نداره، خداحافظ.

قطع کردم. وای خدا یه دقیقه قلبم اومد توی دهنم. دوباره شماره ی توهان رو گرفتم و صبر کردم. باز هم همون صدا جواب داد:

- الو، بفرمایید؟

- ببخشید من با آقای راد کار دارم نمی دونم چرا اشتباهی با شما تماس می گیرم.

- نه نه، این گوشی توهانه، سرش گرمه من جواب می دم. الان صداش می کنم.

دنیا رو سرم خراب شد. چی می گفت این؟ سرش گرمه؟ خیلی سعی کردم گریه نکنم، چونم می لرزید.

آروم گفتم:

- لازم نیست. لطفا نگین من زنگ زدم، خداحافظ!

بلند زار می زدم، دستام رو مشت کرده و محکم روی تخت می کوبیدم.

خدایا یه بار حس کردم خوشبختم باز هم بدبختم کردی! خدایا...

گوشیم رو برداشتم و شماره ی تارا رو گرفتم.

سریع گوشیش رو جواب داد.

- الو.

گریه نمی ذاشت حرف بزنم، داشتم خفه می شدم.

تارا با صدای نگرانی گفت:

- گلیا؟ گلیا خوبی؟ حالت خوبه؟

- تارا... بیا... تارا بیا تو رو خدا بیا... تارا!

- گلیا چت شده؟ گلیا جان عزیزم خوبی؟ چی شده؟

- تارا، جان شهریار که می دونم چه قدر دوستش داری، بیا. تارا بیا!

- اومدم عزیزم، الان میام!

 

 

با شنیدن صدای در تقریبا پرواز کردم سمت ایفون .

در و باز کردم و منتظر تازا شدم .

سریع اومد تو .

با دیدنش نتونستم جلوی خودم و بگیرم .

محکم بغلش کردم و زار زار گریه کردم .

دستاش و دوره کمرم گذاشت بود و سعی می کردم ارومم کنه :

گلیا ؟چت شده ؟ببینمت چی شده؟گلیا تورو خدا حرف بزن دارم سکته می زنم .

با هق هق گفتم :

تارا .........تارا توهان ........من و توهان .........تارا دارم می میرم .

_تو و توهان چی؟ ببینمت .حرف بزن با من .حرف بزن گلیا .

اشکام و با انگشتاش پاک کرد و با صدای اروم گفت :

بشین گلیا . بشین کنارم .

کنارش نشستم و سرم و روی شونه اش گذاشتم .

دستش و برد توی موهای فرم و با صدای ارومی گفت :

حالا بگو ببینم چی شده .

_تارا ؟

_جانم گلیا جان ؟

_من و توهان دیشب......

_دیشب چی؟

سرم و بلند کردم و فقط بهش نگاه کردم

یه دفعه چشماش گرد شد و دستش و گذاشت رو دهنش

بعد از چند دیقه گفت :

گلیا داری راست میگی؟

سرم و اروم تکون دادم .

برای چند لحظاه به گوشه ی مبل خیره شد بعد یا صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود گفت :

دوسش داری ؟

جوابی ندادم . نباید دستم و برای هیچکس باز می کردم .

این دفعه بهم خیره شد و با صدای بلندی گفت :

دوسش داری یا نه ؟

بازم بهش خیره شدم .

دستم و گرفت تو دستش و با لحن مهربونی گفت :

دوسش داری مگه نه ؟گلیا بگو اره .

بغض گلوم و فشار می داد .

چشمام و بستم و سرم و تکون دادم و گفتم :

اره ......اره تارا عاشقشم .

لبخند کوچیکی کناره لبش نشست .

با خنده گفت :

گلیا باورم نمیشه . چیزی که می خواستم اتفاق افتاد . باورم نمی شد . ارزوم براورده شد

با تعجب بهش خیره شده بودم .

چی می گفت ؟

داد کشیدم :

ارزوت بود من بدبخت بشم ؟ارزوت بود زندگیم داغون بشه ؟

_چس میگی گلیا ؟من عاشق توام . درست عین خواهرمی .خوشحالم که ...........

دوباره داد زدم :

مگه داداش جنابعالی عاشق من که من خوشبخت بشم یا نه ؟الان بجای خوشبختی بدبختیم تضمین شده

بغلم کرد و اروم گفت :

گلیا از همون اول که دیدمت فهمیدم می تونی با معصومیتت توهان و از اون زندگی نکبت بارش نجات بدی .

گلیا می دونستم اگه تلاش کنی توهان و عاشق خودت می کنی.

ولی الان برعکس شده تو عاشقش شدی ..........

گلیا من می خواستم داداشم و نجات بدم .

_با نابود کردن زندگی من ؟

_گلیا مگه چی شده ؟اون شوهرت .اره نباید بهت دست می زد .توهان قول داده بود ولی گلیا بهش حق نمیدی؟

 

 

بهش حق می دادم؟ نه نمی دادم، ولی من خودم خواستم! من توهان رو می خواستم. تارا همین طور بهم خیره شده بود. بغضم رو قورت دادم و گفتم: - تارا چه کار کنم؟ توهان که منو دوست نداره. بعد یک سال من که برم چی می شه؟ تارا من دلم به چی خوش باشه دیگه؟ قبلا حداقل این رو می دونستم که خشایار همیشه کنارمه، ولی الان... تارا چه کار کنم؟ اومد نزدیکم؛ صدای هق هقش رو می شنیدم. از صدای گریش بغضم سر باز کرد. لبخند مصنوعی زدم و با صدایی که سعی می کردم خوشحال باشه گفتم: - ای ناقلا! روز اول که گفتی شهریار آدم بدی نیست، ولی من ازش خوشم نمیاد! حالا چی شد یه دفعه شد عزیزت؟ آروم خندید و اشکاش رو پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت: - نباید بهت می گفتم. اگه توهان اون چیزای مسخره رو بهت می گفت، بعد حرف منو اون دو تا می شد و تو فکر می کردی من دارم چاخان می کنم. - تو واقعا شهریار رو دوست داری؟ آره؟ - آره خیلی. اون تمام زندگیمه، برای همین وقتی می گی عاشق توهان شدی می فهمم چی می گی! برای همینه که گریه می کنم. برای همینه که می خوام ازت عذر خواهی کنم! گلیا ازت معذرت می خوام. من فکر می کردم توهان عاشق تو می شه، بعد تو عاشق اون، بعدشم که بادا بادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا! آروم خندیدم. چه فکرای خنده داری. تارا لبخند غمگینی زد و گفت: - می دونم الان به نظرت آدم خیلی بدی هستم که تو رو قربانی این ماجرا کردم، ولی گلیا! به جان مادرم، به جان شهریار که اگه نباشه منم نابود می شم، نمی خواستم این طوری بشه. من فکر نمی کردم... - بس کن تارا. دیگه مهم نیست. کاریه که شده! نمی خوام افسوس چیزی رو بخورم که دیگه... بی خیال. تارا دارم می میرم. انگار تازه متوجه حالم شد. سریع اومد طرفم و کمکم کرد بشینم. با نگرانی گفت: - چت شده گلیا؟ خوبی؟ - کمرم! سریع رفت توی آشپزخونه و بعد از پنج دقیقه با یه بسته قرص و یه لیوان آب اومد کنارم و آب رو داد دستم و گفت: - بیا این قرص حالت رو یه ذره بهتر می کنه. قرص رو ازش گرفتم و لیوان آب رو سر کشیدم. تارا کنارم نشست و گفت: - گلیا چرا وقتی بهم زنگ زدی داشتی اون طوری گریه می کردی؟ مطمئنم به خاطر اتفاق دیشب نبود. - حالم خیلی بد بود، زنگ زدم به توهان یه زن جواب تلفنش رو داد. یهو قاطی کردم. - دیوونه! حتما مطب بود اون خانوم هم خانوم ساغری بوده، منشی توهان! معمولا وقتی سر توهان شلوغه خانوم ساغری گوشیش رو جواب می ده. ته دلم داشتم از خوشحالی می ترکیدم. حتی فکر این که توهان با زن دیگه ای بود داشت دیوونم می کرد. ته دلم قربون صدقه ی تارا می رفتم که از نگرانی در آورده بودم. تارا که انگار فهمیده بود دارم از ذوق می ترکم، با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: - گلیا می خوای بریم دکتر؟ مادر یکی از دوستام پزشک زنانه، می خوای بریم... - نه تارا جان مرسی. من استراحت کنم خوب می شم. - به خدا اگه کار نداشتم پیشت می موندم، ولی الان باید برم پیش شهریار. یه دفعه لبش رو گاز گرفت و سرش رو انداخت پایین. لبخند کوچکی زدم و گفتم: - برو، نمی خواد نگران من باشی. حالم یه کم بهتره. خوش بگذره خانوم! صورتش رو بوسیدم و رفتم سمت اتاق. تارا با صدای بلندی گفت: - اگه کاری داشتی زنگ بزن. بلند خندیدم و گفتم: - فکر نکنم گوشیت روشن باشه. داد کشید: - گلیـــــــــا! - زهرمار! پاشو برو دیگه، دیرت می شه. از جاش بلند شد و با حالت قهر رفت سمت در. داد کشیدم: - اگه وقت شد سلام برسون. تا بخواد سمتم بیاد سریع رفتم توی اتاق و در رو بستم. تارا داد زد: - خیلی بی شعوری گلیا. بعد در سالن رو کوبید به هم و رفت. آروم خندیدم، دیوونه! کمرم همچنان درد می کرد ولی حالم بهتر شده بود. خیلی تشنم بود. از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه. با بهت به کنار ماشین لباس شویی نگاه می کردم. ملحفه ی خونی روی زمین افتاده بود. حتما توهان انداخته بودش اینجا. ملحفه رو از روی زمین برداشتم و بهش خیره شدم. این یادگاری بهترین شب زندگیم بود! آروم تاش کردم و گذاشتمش توی کمدم. می خواستم بعدا خودم بشورمش و یادگاری نگهش دارم. وقتی از اینجا رفتم، می تونستم ببینمش و یاد دیشب بیفتم. بدون این که آب بخورم روی تخت دراز کشیدم. آخ خدا کمرم!

 

 

احساس سنگینی می کردم. مثل این که تو یه جا زندانی شدم. چشمام رو باز کردم و با تعجب به دست توهان نگاه کردم. این کی اومده بود که من نفهمیدم؟ حس خوبی داشتم. من واقعا نمی فهمم آهو چه طوری تونسته به توهان خیانت کنه! اون هم با کی؟ با یه عوضی مثل سیامک! سعی کردم بدون این که بیدار بشه از جام پاشم ولی نمی شد. نمی تونستم تکون بخورم. آروم دستش رو بلند کردم که با صدای گرفته ای گفت: - بخواب ببینم. - بیداری؟ - نخیر بیدارم کردی، حالا بگیر بخواب. صداش ناراحت بود، می فهمیدم. - توهان؟ - بله؟ - چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ - بگیر بخواب، بذار منم یه دقیقه بخوابم. - توهان... چشماش رو باز کرد و با ناراحتی گفت: یکی از بیمارام موقع عمل دووم نیاورد، اعصابم یه ذره خورده. حالا اگه اجازه بدی می خوام بخوابم! - خب بگیر بخواب، ولی اول منو ول کن. - تا من از اینجا بلند نشدم، تو هم حق بلند شدن نداری. می دونستم زورم بهش نمی رسه، پس خودم رو خسته نکردم و با ناراحتی سرم رو روی بالش گذاشتم. بعد از پنج دقیقه با عصبانیت گفت: - چرا صبح بهم نگفتی کمرت درد می کنه؟ - نمی دونستم تارا این قدر دهن لقه! - جواب منو بده، برای چی نگفتی؟ - دلم نخواست. - آها! دلت می خواد زنگ بزنی با منشی من حرف بزنی، ولی دلت نمی خواد به من بگی کمرت درد می کنه که بهت یه قرص بدم؟ لبم رو محکم گاز گرفتم. ای خدا، منشی لعنتیش بهش گفته! بترکی توهان. با پررویی تمام گفتم: - آره دلم خواست، در ضمن صبح حالم خوب بود! - گلیا ماست مالیش نکن. دروغ گوی خوبی هستی ولی منو نمی تونی خر کنی. من گنجشک رو رنگ می کنم جای قناری می فروشم. بذار یه دقیقه استراحت کنم! دیگه حرفی نزدم. آروم خندید و حلقه ی دستش رو یه ذره شل کرد. - توهان؟ - گلیا، جان هرکسی دوست داری بذار بخوابم. دارم می میرم از خستگی. شب دوباره عمل دارم! پس بذار بخوابم. - توهان؟ با حالت گریه گفت: - ای خدا، بذار بخوابم. - آخرین سواله به خدا. - بپرس. - عصبانی نشو، باشه؟ با صدای خشنی گفت: - گلیا اگه اسم اون مرتیکه رو یا اون زن عوضی تر از خودش رو بیاری... - باشه بابا نخواستم، بگیر بخواب. با حالت قهر سرم رو برگردوندم و سعی کردم از توهان فاصله بگیرم. بلند خندید و گفت: - قهر نکن خانوم کوچولو، بد می بینی ها! - برو بابا. - جوجوی من ببینمت. آخی، قهر کردی؟ - ولم کن، می خوام برم لباس بپوشم. به سر تا پام نگاه کرد و با شیطنت خاصی گفت: - همینی که پوشیدی عالیه. سرش رو هل دادم عقب و گفتم: - می خوام برم بیرون، ولم کن. یه دفعه جدی شد و گفت: - کجا؟ - پیش دوستم. - دوستت کیه؟ - دوستم، دوستمه! - شما هیچ جا نمی ری. - چرا؟ لبخند شیطونی زد و گفت: - چون من باهات کار دارم! - خیلی پر رویی. بلند خندید و گفت: پاشو، پاشو بریم. تو که نمی ذاری من بخوابم، حداقل پاشو بریم یه غذایی چیزی بخوریم! سریع از جام بلند شدم و رفتم توی آشپرخونه. توهان آروم پشت سرم می اومد. در یخچال رو باز کردم. داشتم فکر می کردم غذا چی درست کنم که توهان در یخچال رو بست. با تعجب گفتم: - چرا این طوری می کنی؟ می خوام غذا... - هیش! بچه فکت درد نگرفت این قدر حرف زدی؟ یه ثانیه به چونت استراحت بده. به طرف اتاق بردم و جلوی در کمدم ایستاد. با دقت به لباس هام نگاه می کرد. پالتوی نخودی رنگ قدیمیم رو از توی کمد در آورد و گفت: - این باید خیلی بهت بیاد، همین رو بپوش. - مگه قراره... - بابا یه دقیقه ساکت باش! شلوار جین مشکیم رو انداخت کنار پالتو و گفت: - خوبه! حالا بدو برو اینا رو بپوش. - جایی می خوایم بریم؟ - آره، می خوایم بریم بیرون ناهار بخوریم. - خب چه کاریه؟ من خودم درست... داد کشید: - بابا برو دیگه، بجنب! - خب برو بیرون تا بپوشم. - جانم؟ کجا برم؟ بلوزش رو کشیدم و بلند گفتم: - بابا بیا برو بیرونا! با خنده از اتاق رفت بیرون. دیوونه ی خل! سریع لباس ها رو پوشیدم و رفتم توی سالن. سوتی کشید و گفت: - ای بدک نشدی. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: - پر رو، پر رو، پر رو!

 

 

- پوف! - چیه؟ - الان برای چی منو آوردی بیرون که توی این ترافیک وقتمون هدر بره؟ - اومدیم ناهار بخوریم خب. - ای بمیری. - الهی امین. - توهان؟ - بله؟ - می شه دور بزنی بریم طرف خونه ی ما. - خونه ی کی؟ - خونه ی من و... - ساکت باش. ببین خونه ی تو اونجاییه که الان توش زندگی می کنی، هر وقت از خونه ی من رفتی می تونی بگی اونجا خونته. یه ابروم رو دادم بالا و زیر لب ایشی گفتم. آروم خندید و گفت: - حالا برای چی بریم اونجا؟ - یه ساندویچی اونجا هست، من و طاها و خشایار عاشق سوسیس بندریش بودیم. لبخند تلخی زدم. چقدر اون روزا خوش می گذشت. خوب یادمه یه دفعه طاها شیشه ی سس رو روی سر خشایار خالی کرد. چقدر خندیدیم! هی خشایار، چقدر جات خالیه. با صدای توهان از هپروت در اومدم: - می گم گلیا، می خوای بریم دنبال طاها و نرگس خانوم؟ تقریبا داد زدم: - چی؟ نه، نه! - گلی خانوم؟ - توهان ازت خواهش می کنم نه. نمی خوام، نمی خوام، نمی خوام! - گلیا، ببین تو بخوای و نخوای طاها نرگس رو دوست داره. چه کار می خوای بکنی؟ نمی تونی طاها رو مجبور کنی از عشق چندین و چند سالش دست بکشه! گلیا طاها کار بدی نکرده. اتفاقا مردونگی کرده، کاری که خشایار با تمام تلاشش نتونست انجام بده! اون به خاطر دوستش از عشقش گذشت. گلیا می فهمی یعنی چی؟ من مطمئنم برای خود طاها هم خیلی سخته. نرگس خانوم هم فکر نکنم به آسونی قبول کنه، ولی در هر حال اون جوونه. در ضمن یه بچه هم توی راه داره که فکر نکنم دوست داشته باشه بی پدر بزرگ بشه! چونم می لرزید. با بغض داد زدم: - می شه بس کنی؟ - باشه، باشه. هرچی تو بگی! توهان دور زد و رفت سمت جایی که گفته بودم. راست می گفت، تقصیر طاها نبود. می دونستم مخالفم باشم، نمی تونم کاری از پیش ببرم. پس بهتره با کسی که همیشه مثل داداشم بود همکاری کنم و بهش کمک کنم. نفس عمیق کشیدم و گفتم: - بریم دنبالشون. - چشم.

***

جلوی در خونه ایستاده بودیم و توهان رفته بود دم در خونه. بعد از پنج دقیقه طاها اومد دم در و با توهان مردونه دست داد. با دیدن صورت مردونه ی طاها ناخودآگاه لبخند کوچکی زدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود! معلوم بود نمی خواد قبول کنه که باهامون بیاد. کاش بگه میایم، دلم می خواست با نرگس حرف بزنم. بعد از ده دقیقه توهان اومد سوار شد و گفت: - الان حاضر می شن و میان. سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم صندلی عقب نشستم. طاها جلو می شست خیلی بهتر بود! توهان آینه رو روی صورت من تنظیم کرد و آروم خندید. چشم غره ای بهش رفتم و سرم رو برگردوندم. در خونه باز شد و نرگس و طاها آروم اومدن بیرون. نرگس با کمک طاها کنار من نشست و خودش رفت صندلی جلو نشست. با دیدن نرگس محکم بغلش کردم و گفتم: - دلم خیلی برات تنگ شده بود. - برای همین اون روز بدون این که از من خداحافظی کنی رفتی؟ برای همین توی این مدت یه زنگم نزدی؟ - ببخشید نرگسی جونم. به خدا... صدای طاها باعث شد برگردم سمتش: - یه وقت ما رو تحویل نگیری ها. سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم: - سلام. سرش رو تکون داد و برگشت سمت توهان. دوباره به نرگس نگاه کردم و گفتم: - فدای زن داداش! یه دفعه لبم رو گاز گرفتم. زن داداش؟ دیگه داداشی نبود. سرش رو انداخت پایین و شروع کرد به بازی کردن با دستمال توی دستش. دستم رو گذاشتم رو شکمش و گفتم: - بزرگ شده ها. آروم خندید. هنوز لباس سیاه تنش بود. با ناراحتی به لباس های خودم نگاه کردم. نتونستم سیاه بپوشم! وقتی سیاه تنم می کردم حالم بد می شد. همش یاد خشایار می افتادم. نرگس دستم رو گرفت و گفت: - گلیا؟ - جان دلم؟ زیر لب گفت: - می دونم نباید الان بهت بگم ولی... - بگو عزیزم، تو که به من اعتماد داری. - مسئله سر اعتماد نیست، سر اینه که... دستاش رو گذاشت روی صورتش و سرش رو تکون داد. دستم رو گذاشتم دور کمرش و گفتم: - نرگس جان بگو چی شده، خواهش می کنم! با نگرانی نگاهم کرد و گفت: - گلیا می خوام بهت بگم، ولی می ترسم. چون می دونم ممکنه چه عکس العملی نشون بدی! - بگو نرگس، جون به لبم کردی! - گلیا، طاها... - طاها چی؟ آروم زمزمه کرد: - طاها می خواد بیاد پیش من زندگی کنه. باورم نمی شد! داشتم تمام تلاشم رو می کردم که طاها رو درک کنم، ولی الان... - یعنی چی؟ - گلیا من خیلی از تنهایی می ترسم. خودت می دونی از وقتی مامان بابام توی تصادف کشته شدن من فقط تو و طاها و خشایار رو دارم. خشایار که تنهام گذاشت، تو هم که نمی تونی پیشم باشی. من با طاها مخالفت کردم. نمی خوام بیاد و به خاطر من به زحمت بیفته. طاها مثل داداشمه. می دونم اون هم حتما به حساب رفاقتش با خشایار می خواد این همه کمکم کنه، ولی من نمی خوام تو زحمت بیفته. چشمام گرد شده بود. نرگس حتی متوجه نمی شد که طاها دوستش داره و به خاطر قلب خودش داره این کار رو می کنه؟ نرگس دوباره گفت: - گلیا من قبول نکردما. لبخند کوچکی زدم و گفتم: - طاها که تقریبا هر روز پیش توئه. - نه بابا، فقط گاهی میاد یه دو ساعتی می مونه و بعد می ره. گلیا ناراحتت کردم؟ - نه عزیزم، ناراحت برای چی؟ ناراحت نبودم، بیشتر حس مرگ داشتم!

 

 

با ساندویچم بازی می کردم. توهان آروم با پاش زد رو پام. با تعجب بهش نگاه کردم. آروم خندید و با حرکت لب گفت: - خوبی؟ سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. آره ارواح عمم! داشتم دیوانه می شدم. به طاها نگاه کردم، اون هم داشت با غذاش بازی می کرد. یه دفعه سرش رو آورد بالا و به چشمام خیره شد. چشمای همیشه خندونش غمگین بود. انگار یه شبه پیر شده بود. حتی چند تار موی سفیدم روی شقیقه هاش خودنمایی می کرد. نمی دونم چرا ولی بغض گلوم رو فشار می داد. چی می شد بر می گشتم به چند ماه پیش؟ وقتی تازه فهمیدم نرگس حاملست! وقتی طاها نرگس رو به عنوان یه زن نمی خواست! وقتی می تونستم خشایار رو بغل کنم و بهش بگم داداشی، دوستت دارم! به توهان نگاه کردم. نه، نه نمی خوام برگردم! اگه برگردم دیگه توهان رو نداشتم. شاید همین الانم مال من نباشه، ولی حداقل وجودش رو حس می کنم. حس می کنم مراقبمه، حس می کنم پشتم ایستاده! یه گاز دیگه به ساندویچ زدم و انداختمش روی میز. طاها با صدای آرومی گفت: - توهان می دونی چرا مردم این طوری نگاهت می کنن؟ - نه اصلا نمی دونم، فقط این رو می دونم که نگاهاشون داره اذیتم می کنه. - آخه پسر خوب، یه نگاه به تیپ خودت و یه نگاه به تیپ اون ها کن! ماشالله شما از اون بالا بالاهایی. - کاش منم از همین پایینا بودم. اینجا راحت تر می شه زندگی کرد! طاها آروم زد روی شونه ی توهان و گفت: - می گم خوشمزه بود؟ فکر نکنم این جور غذاها به معدت بسازه. - نه، اتفاقا این ساندویچ از تموم غذاهایی که تا به حال خوردم بیشتر بهم چسبیده. طاها از جاش بلند شد و گفت: - من می رم حساب کنم. توهان سریع از جاش بلند شد و گفت: - امکان نداره. من... - بشین بابا، مهمون من. - آخه... طاها بدون این که بذاره حرف توهان تموم بشه، رفت سمت صندوق. نرگس از وقتی که اومده بودیم حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. انگار اون هم ناراحت بود. همه ناراحت! خدایا عاشق این همه مهربونیتم! یه دفعه گوشی توهان زنگ خورد. سریع جواب داد. هرلحظه عصبی تر می شد. سریع از جاش بلند شد و گفت: - باشه باشه الان میام. گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت: - گلیا من باید برم بیمارستان. بدجور نگران بود. این قدر که مطمئن بودم مسئله فقط یه بیمار ساده نیست. توهان سریع رفت پیش طاها و بعد از پنج دقیقه اومد از من و نرگس خداحافظی کرد و رفت. چی شده بود؟ خدایا خودت مراقبش باش! سرم رو گذاشته بودم روی شونه ی نرگس و دستش رو آروم فشار می دادم. نرگس آروم دستش رو گذاشت رو سرم و گفت: - گلیا منو می بخشی، مگه نه؟ سرم رو بلند کردم و با تعجب گفتم: - ببخشم؟ دیوانه ای ها! چرا باید ببخشمت؟ انگار حرف هام رو نمی شنید. صورتش رو توی دستاش گرفت و گفت: - گلیا به خدا قسم من هیچ وقت دلم نمی خواست تو اذیت بشی. می دونم چه فکری دربارم می کنی. می دونم اون شبی که داشتم با خشایار درباره ی تو حرف می زدم تمام حرف هامون رو شنیدی. سایت رو پشت در اتاق دیدم. گلیا به خدا قسم، به روح آقاجونم که می دونی تمام زندگیم بود، به خاک خشایار که جز اون کسی رو نداشتم، هیچ وقت آرزوی بدبختیت رو نکردم! گلیا من فقط دلم می خواست با خشایار تنها باشم. ببین نمی دونم درکم می کنی یا نه، ولی باید این رو بدونی که سخته آدم شوهرش رو با یه کس دیگه تقسیم کنه. حتی اگه اون فرد مثل خواهرت باشه. گلیا من فقط می خواستم تمام محبت خشایار مال خودم باشه. می دونم خیلی احمقم. به خدا... گلیا منو... منو ببخش! بغلش کردم و گفتم: - نگو نرگس. تو همیشه مثل خواهرم بودی. نرگسی خانوم، تو همیشه مراقبم بودی. نرگس من همیشه دوستت داشتم و دوستت دارم. تو همیشه برای من خواهر بودی و خواهر هستی! همیشه بهترین دوستم بودی. نرگس خیلی دوستت دارم. تو هیچ کار اشتباهی نکردی که بابتش عذر خواهی می کنی. دوستت دارم خواهری جونم. داشت گریه می کرد. آروم اشکاش رو با انگشتام پاک کردم و کمکش کردم که بلند بشه. رفتیم تو اتاق و خوابوندمش رو تخت. قرصش و بهش دادم و گفتم: - بخواب نرگس جان. - قول می دی اگه بخوابم مثل دفعه ی قبل نری؟ - آره، این دفعه قول می دم نرم. آروم خندید و چشماش رو بست. از اتاق رفتم بیرون و روی مبل نشستم. طاها از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - خوابید؟ سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. سینی چایی رو گذاشت رو به روم و گفت: - بخور، سرد می شه. - نمی خوام، طاها؟ - جانم؟ - طاها دلم تنگ شده، دلم برای بچگی هامون تنگ شده! - بی خیال گلیا. اون خاطرات دیگه بر نمی گردن. گذشته دیگه گذشته، الان رو دریاب! - طاها، نرگس رو چقدر دوست داری؟ - بیشتر از جونم. - حاضری بچه ی یه آدم دیگه رو بزرگ کنی؟ - گلیا، بچه ی خشایار بچه ی منه. اون بچه مثل پاره ی تنمه! - طاها می خواستم بگم که من مشکلی با... با این که... - هیش، آروم باش عزیزم. گلیا من بدون اجازه ی تو آب هم نمی خورم. اگه به نرگس گفتم که می خوام بیام پیشش برای دلم نبوده، برای این بوده که نگرانشم. گلیا من می ترسم یه وقت بلایی سر خودش یا بچه بیاره. اون الان داغونه. - داداش طاها؟ - جانم خواهری؟ - حالا دیگه تو داداشمی، تنها داداشم. پس داداشی بیا نرگس رو با هم نجات بدیم. دوباره برش می گردونیم به این دنیا! قبول؟ آروم خندید. دستم رو محکم فشار داد و گفت: - قبول. سرم رو گذاشتم روی شونش. داشتم از خستگی می مردم. طاها آروم سرم رو بوسید و گفت: - تو هم یه کم بخواب، توهان شب میاد دنبالت. چشمام کم کم بسته شد.

***

- طاها؟ طاها کجایی؟ سرم بد درد می کرد. نمی دونستم ساعت چنده، چقدر خوابیده بودم! بدنم رو کش و قوس دادم و گوشیم رو از توی کیفم در آوردم. دریغ از یه اسم ام اسی، یه زنگی! عجیب بود. شماره ی توهان رو گرفتم و منتظر شدم. بر نمی داشت! دیگه داشتم قطع می کردم که یهو یه صدای ظریف دخترونه گفت: - الو؟ نمی خواستم دوباره ناراحت بشم. حتما یا منشیش بود یا یکی از پرستارای بیمارستان. - سلام خانوم، ببخشید هر وقت دکتر راد... - گلیا تویی، نه؟ عجیب بود! منو از کجا می شناخت؟ چرا صداش این قدر آشنا بود. - لازم نیست زیاد فکر کنی، منم آهو... برای یه لحظه حس کردم خون توی رگام یخ زد. آهو؟ با یه آرامش خاصی که نمی دونم از کجا آورده بودمش گفتم: - سلام، ببخشید فکر کنم بد موقع مزاحم شدم. خداحافظ! - باشه عزیزم مشکلی نیست، فقط شاید توهان شب نیاد خونه. نگرانش نشو، خداحافظ! تلفن رو قطع کردم. حتی نمی تونستم گریه کنم. توهان پیش آهو بود! چه کار می کردم؟

 

 

به ساعت روی دیوار خیره شده بودم .

قرار بود توهان دوساعت پیش بیاد دنبالم .

حتی دلم نمی خواست گریه کنم . حال و جون زار زدن و نداشتم .

زندگی من و نگاه کن تورو خدا .مثلا دیشب یکی از مهمترین شبای زندگیم بوده .هه هه هه

نرگس کنارم نشسته بود و با تعجب گفت :

گلیا چرا انقدر ناراحتی؟بابا میاد دیگه .

نرگس از کجای زندگی من خبر داشت ؟

میاد ؟اره حتما . مطمئن باش میاد .

حتما از اهو دل میکنه میاد پیش من . اره همون که تو میگی

لبخند کوچیکی بهش زدم و گفت :

اره الکی نگرانم .بیخیال . نرگس هنوز وسایل من تو اتاقم هست ؟

_اره عزیزم .هرچی رو با خودت نبرده بودی گذاشتم تو کمدت .

_میشه یه دیقه برم اونجا ؟

_دیوونه اینجا خونه ی توام هست .پاشو برو .تا بیای منم چایی رو دم می کنم .

صورتش و بوسیدم و گفتم :

خیلی ممنون عزیزم .

اروم از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم .

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود . به عکس دو نفره ی خودم و خشایار نگاه کردم .

وقتی 14 سالم بود این عکس و گرفته بودیم .

تو یه شهربازی .

تولد خشایار بود .با طاها براش تولد گرفته بودیم . طاها پیشنهاد کرد بریم شهربازی منم که عشق این چیزا رو داشتم .

عکس و بوسیدم و رفتم سمت کمدم .

معلوم بود نرگس خیلی با دقت همه ی وسایلم و توی کمد گذاشته .همه چیز تمیز و مرتب بود .

اروم وسایل و از توی کمرد دراوردم تا بالاخره کتابام و پیدا کردم .

یه ذره خاک روشون بود .

دستم و کشیدم رو جلدشون .

دو سال پیش اینا رو خریده بودم .می خواستم با فوق لیسانس بخونم ولی هیچ وقت نشد .

نمی خواستم به خشایار فشار بیارم . هدف من از ازدواج چی بود ؟

درس خوندن . ارواح عمه ی نداشتم .

اره چقدر من تو این چند ماه درس خوندم .

می خواستم جبران کنم . باید جبران این چند ماه و می کردم .

توهان که احتمالا قراره برگرده پیش اهو .

منم باید به فکر اینده ام باشم .

کتابارو توی یه جعبه گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون .

نرگس با تعجب به جعبه نگاه کرد و گفت :

اون جعبه چیه ؟

_کتابام و گذاشتم توش . می خوام با خودم ببرمشون .

با خوشحالی گفت :

می خوای درس بخونی؟

_اره .خشایار همیشه می گفت ارزوش اینه که من درسم و ادامه بدم . میخوام ارزوشو براورده کنم .

خودمم که عاشق اینم که درس بخونم .

_وای گلیا خیلی خوشحالم کردی .

می خواستم جوابش و بدم که یه دفعه صدای زنگ در اومد .

یه دفعه قلبم ایستاد .حتما توهان بود . داشتم از خوشحالی بال در می اوردم .

قبل از این که نرگس تکون بخوره دویدم تو حیاط و در و باز کردم .

یه دفعه لبخند رو لبم خشک شد .

طاها بود .

طاها اخم کرد و با همون حالت گفت:

ببینمت ؟چت شده خانوم کوچولو.ببین برات هندونه تازه خریدم .از همون شیرینایی که دوست داری .

اروم خندیدم و گفتم :

بیا تو دیوونه . دستت درد نکنه .

لپم و کشیدم و اروم رفت سمت خونه .

دیگه واقعا داشت گریه ام می گرفت.

سرم و انداحتم پایین و اشکام و پاک کردم .

خنده ی مصنوعی زدم و رفتم تو .

طاها داشت هندونه رو قاچ می کرد .

داد کشید :

گلیا چطوری می خوای بهت بدم ؟

_یه دونه از گنده منده هاش بده .شتری ببرش .

_ای به چشم .

یه تیکه ی بزرگ و قاچ کرد و داد دستم .

خشایار عاشق این بود که اینطوری هندونه بخوره .

یه دفعه چشمم به طاها افتاد .داشت شکلک در می اورد .

اروم خندیدم و یه گاز به هندونم زدم .

........................

یه ساعت بود داشتیم منچ بازی می کردیم .

برای باره سوم بردم .

داد کشیدم :

هورررررررا بردم . سه بار .سه بار بردم . دمم گرم .

طاها بازی و بهم زد و گفت :

برو بابا متقلب.

من و نرگس داد کشیدیم :

حسود حسود حسود حسود.

طاها اروم خندید و چایی شو سر کشید و به ساعت نگاه کرد . بعد از 5 دیقه گفت :

گلیا انگار این شوهر جانت نمی خواد بیاد .همینجا می مونی؟

_نه داداشی. الان اژانس می گیرم خودم میرم .

_لازم نیست خودم می برمت .

_میشه همین الان بریم؟

نرگس با ناراحتی گفت :

اااااااااااا نرو دیگه

 

- عزیزم اونجا راحت ترم. نگران توهانم هستم. برم ببینم اوضاع چه طوریه. یه کم دلم شور می زنه. نرگس از جاش بلند شد، صورتم رو بوسید و گفت: - باشه، ولی دیگه نری حاجی حاجی مکه ها! زود زود بیا اینجا. - چشم، اجازه ی مرخصی می فرمایید؟ - زود بیای ها. - چشم بابا، چشم. مانتوم رو پوشیم و شالم رو انداحتم روی سرم و رو به طاها گفتم: - حاضری؟ - آره فدات شم، بریم. از نرگس خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون. با تعجب به 206 نقره ای جلوی در خیره شدم. طاها خندید و گفت: - خوشت میاد؟ - ماشینت رو عوض کردی؟ - آره، با این راحت ترم. فرمونش خیلی تیزه. منم که می دونی عشق سرعتم! - دیوونه! سوار ماشین شدم. سریع گوشیم رو از توی جیبم در آوردم. هنوزم امید داشتم که توهان زنگ بزنه! سرم رو تکون دادم و ته دلم به خودم گفتم: «خاک تو سرت گلیا، اون پیش آهو جونشه اون وقت تو منتظری بهت زنگ بزنه؟» طاها ماشین رو روشن کشید و گفت: - تو امروز یه چیزیت شده، حالت زیاد خوب نیست! خبریه؟ - خبر؟ چشمکی زد و گفت: - آره دیگه. - مثلا؟ - با توهان دعوا کردی؟ - نه، تو که ظهر ما رو دیدی، خوب بودیم با هم. - اینم حرفیه. - طاها؟ - جان دلم؟ - یه قولی به من می دی؟ - شما جون بخواه. - قول می دی نرگس رو خوشبخت کنی؟ - گلیا می شه دربارش حرف نزنی؟ - چرا؟ مگه تو همین رو نمی خوای؟ مگه نمی خوای من راضی باشم؟ - آخه خانوم کوچولو، فدای اون مغزت بشم، نرگس حتی قبول نمی کنه من کنارش زندگی کنم چه برسه به این که بخواد با من ازدواج کنه! - اون تو رو خیلی دوست داره. - آره اما به عنوان یه دوست، یا شاید یه برادر. احساس دیگه ای در کار نیست. - نمی دونم، واقعا نمی دونم. طاها، شب عروسی خشایار و نرگس فکر می کردم مجلس رو می ترکونی، ولی وقتی از در اومدی تو، وقتی چشمای قرمزت رو دیدم، وقتی دیدیم بغض کردی داشتم از تعجب می مردم! واقعا برام تعجب آور بود. تو همیشه شاد و خوشحال بودی. اون شب یه دم به تو فکر می کردم. فکر می کردم تویی که همیشه تموم مجلسا رو روی دستت می چرخوندی، تویی که امکان نداشت چشمات از گریه قرمز بشه، اون شب داشتی گریه می کردی! - گلیا اون شب هم بدترین شب زندگیم بود، هم بهترین. بهترین بود چون می دونستم داداشم سر و سامون گرفته و البته زنی که عاشقشم رو به دست آدم مطمئنی سپردم! بدترین بود چون داشتم دستی دستی عشق زندگیم رو از دست می دادم. با لبخند زل زدم توی صورتش. آروم خندید و گفت: - نکن دختر، حواسم پرت می شه ها! دستم رو گرفت و گفت: - تو بهترین خواهر دنیایی.

***

یک ساعت بود رسیده بودم خونه. روی مبل نشسته بودم و پام رو تند تند تکون می دادم. داشتم به مرز جنون می رسیدم! زیر لب گفتم: - توهان، کاری می کنم پشیمون بشی. به خدا می کشمت! به ساعت خیره شده بودم. پنج دقیقه، ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت! دو ساعت و نیم گذشته بود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - به خدا اگه تا نیم ساعت دیگه نیاد، وسایلم رو جمع می کنم و می رم. ده دقیقه گذشت، دیگه واقعا داشتم نا امید می شدم. پاشدم. می خواستم برم وسایلم و جمع کنم. با شنیدن صدای نحسش سریع برگشتم: - سلام. هرچی نفرت داشتم توی چشمام ریختم و بهش نگاه کردم. - چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ - جور خاصی نگاه می کنم عزیزم؟ چشماش از تعجب گرد شد. با بهت گفت: - چی می گی گلیا؟ - می گم بیمارتون حالش بهتره؟ خدا کمکش کرده؟ مگه نه؟ اومد جلوم ایستاد. بازوم رو گرفت و فشار داد و گفت: - بهت می گم چته؟ دستم رو بلند کردم و محکم کوبوندم توی صورتش. داد کشیدم: - حالم ازت به هم می خوره. که بیمار داشتی، آره؟ حداقل این قدر مرد باش و راستش رو بگو! بگو می خوام برم پیش زن قبلیم! بگو کارش خیلی واجب تر از توی خره که داری از کمر درد به خودت می پیچی! - از کجا می دونی پیش آهو بودم؟ سرم رو کج کردم و ابروهام رو دادم بالا. داد کشید: - از کجا می دونی؟ - سر من داد نزن عوضی، از اونجایی می دونم که دو ساعت منتظر بودم تا بیای دنبالم. به گوشیت زنگ زدم که عشق عزیزت جواب داد. صدام رو نازک کردم و گفتم: - گلیا جان، توهان امشب خونه نمیاد. نگرانش نشو! خیلی پستی توهان. حداقل بذار من از این خونه برم بیرون بعد اون یکی... این دفعه نوبت اون بود. دستش رو برد بالا و چشمام رو بستم. هر لحظه انتظار داشتم دستش روی صورتم فرود بیاد اما نه! چشمام رو آروم باز کردم. دستش رو توی هوا مشت کرده بود. یه دفعه داد کشید: - اون غلط کرد همراه با تو! آخه بی مغز، تو چی می دونی؟ ها؟ می دونی در حال مرگ بود؟ می دونی اگه یه دقیقه دیر رسیده بودم، زیر دست اون مرتیکه جون می داد؟ با خشم بهش خیره شدم. دوباره ادامه داد: - تو چی می دونی بچه جون؟ تو هنوز بچه ای، هنوز نفهمیدی معنی خیانت یعنی چی! هنوز نمی دونی دنیای بزرگ ترا چه بدی هایی داره! گلیا سعی نکن وارد این دنیا بشی. دنیایی که توش پر از خیانت و دروغ و نامردیه. می دونی چرا سیامک این کار رو باهام کرد؟ می دونی؟ سر یه دختر بچه ی ده ساله! اون موقع ما سیزده سالمون بود. اون زمان وقتی از مدرسه تعطیل می شدیم، از جلوی یه مدرسه ی دخترونه رد می شدیم. یه دختری رو هر روز سر راهمون می دیدیم. خیلی بانمک بود. من و سیامک باهم قرار گذاشتیم هرکی تونست دل دختر رو ببره، دختره مال اون باشه و اون فرد برتر از نفر دیگست. دختره با من دوست شد. دوست اونطوری که فکر می کنی نه ها، منظور ما از دوستی این بود که یه کم بهمون توجه کن. اون روز که دختره منو انتخاب کرد یه برقی رو تو چشمای سیامک دیدم. یه برقی که اون زمان نفهمیدم منظورش چیه، ولی الان می دونم! سیامک اون روز با خودش عهد کرده بود که حتی اگه یه روز از عمرش باقی مونده، انتقام این موضوع رو از من بگیره. گلیا این فکر باعث شده به روح و روانش آسیب برسه. یکی از دوستام که روانشناسه، گفت اون دچار اختلال روانیه. اون موقعی که من رفتم پیش آهو داشت با کمربند آهو رو کبود می کرد. اگه جلوش رو نگرفته بودم تا الان آهو مرده بود. کت مشکیش رو از تنش در آورد و پیراهنش رو باز کرد و گفت: - این زخم رو نگاه کن، کار سیامکه. زخمش خیلی عمیق بود. دستم رو بی اختیار گذاشتم روی زخمش و گفتم: - بیا بریم برات ببندمش. خواستم برم سمت آشپرخونه که یه دفعه دستم رو کشید و گفت: - گوشیم اونجا جا موند. حتما آهو خواسته اذیتت کنه. - مگه نمی گی حالش خیلی بد بود؟ - چرا، حالش خیلی وحشتناک بود. ولی اون یه بازیگریه که لنگه نداره! در حال مرگم باشه می تونه نشون بده که از یه آدم سالمم سالم تره. - توی اون حالم نمی خواست دست از سر من برداره؟ - به من می گفت عاشقمه، می گفت از کارش پشیمونه، می گفت یه فرصت بهش بدم! خودم رو کشیدم عقب و گفتم: - خوبه دیگه. کشیدم سمت خودش و گفت: - این قدر در نرو! گلیا آبی که ریخته رو نمی شه جمع کرد. دیگه آهویی برای من وجود نداره. توی ذهن من آهو یه آدم غریبست. - لابد یه عشق دیگه پیدا کردی؟ خندید و گفت: - شاید. پاهام لرزید. خدایا تحمل یه زن دیگه رو ندارم!

 

 

دستش رو کشیدم و گفتم:

- به سلامتی، خودم برات می رم خواستگاری.

- آخه دیوانه، کی گفته عشق می تونه فقط به جنس مخالفت باشه؟ من عاشق یه گربه شدم.

پقی زدم زیر خنده. خودشم خندید و ادامه داد:

- گلیا می دونستی من تا حالا دست روی زن بلند نکرده بودم؟

نشوندمش روی صندلی و گفتم:

- می دونم، زورت فقط به من می رسه.

- آخه تا تو کتک نخوری به حرف آدم گوش نمی کنی. هرچی می خوای می گی و بعدشم من می خوام برم، همین! مجبورم می کنی. دلم نمی خواد این کار رو بکنم.

با عصبانیت بهش چشم غره رفتم و گفتم:

- از این به بعد منو بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

بعد صاف ایستادم و گفتم:

- بلوزت رو در بیار می خوام زخمت رو ببینم. در ضمن یادت باشه من هنوز با تو آشتی نکردم. حالا بجنب لباست رو در بیار، الان زخمت چرک می کنه.

- بابا خانوم پرستار!

- لوس بازی در نیار توهان.

- آخه می دونی، تو بیمارستانی که من توش کار می کنم معمولا پرستارا به بیمارا کمک می کنن. حالا نمی دونم چرا تو این جوری می کنی؟

- اون ها کارشون پرستاریه، من فقط به اصطلاح زنتم.

- ببخشید؟ به اصطلاح؟ به اصطلاحش چیه این وسط؟ مگه تو زنم نیستی؟

با تعجب بهش نگاه کردم. این چرا این طوری شده بود؟ قاطی کرده بود؟ نه به اون موقع که می گفت فقط اسم زن و شوهر رو داریم، نه به الان که می گه من زنشم!

- ببین گلیا، تو زن واقعی من هستی. این رو هیچ وقت یادت نره.

سرم رو انداختم پایین و گفتم:

- زود باش کار دارم.

- خودت در بیار.

دهنم باز مونده بود. با خنده نگاهم می کرد. پشتم رو کردم بهش و رفتم سمت اتاقم. آرنجم رو گرفت و گفت:

- بیا بابا، بیا در میارم.

جلوش منتظر ایستاده بودم. دستش رو که تکون می داد صورتش تو هم می رفت. معلوم بود درد داره. لبم رو گاز می زدم. دلم طاقت نداشت این طوری ببینمش. کنارش نشستم و آستین لباسش رو گرفتم و آروم از تنش در آوردم.

لبخند کوچکی زد و گفت:

- پرستار خوبی هستی.

بدون این که حرفی بزنم شروع کردم به باندپیچی دستش. نگاه خیرش اذیتم می کردم. حواسم رو پرت می کرد!

با عصبانیت به چشماش خیره شدم و گفتم:

- می شه این طوری نگاهم نکنی؟

- نه نمی شه!

- چرا؟

- تا حالا خوشگل ندیدم.

یه دفعه قلبم ایستاد. این تا امروز منو روانی نمی کرد ول کن نبود! سرم رو انداختم پایین و دوباره مشغول باندپیچی شدم.

- گلی؟

- بله؟

- مگه تو پرستاری نخوندی؟

- چرا خوندم، چه طور مگه؟

- به رشتت علاقه نداشتی؟

- اتفاقا من عاشق پرستاریم! از بچگی این شغل رو دوست داشتم.

- پس چرا نیامدی توی بیمارستان کار کنی؟ کنار داداشت؟

- توهان من به پول احتیاج داشتم. پرستاری نمی تونست کفاف زندگی منو بده، من نمی خواستم سربار خشایار باشم، برای همین دنبال یه کار پر در آمد بودم. به خاطر همین اومدم توی شرکت.

دیگه حرفی نزدم. حرفی نداشتم که بزنم. تمام خشم و حسادتم فروکش کرده بود ولی من گلیا نیستم اگه یه روز حال این زنیکه رو نگیرم! پر رو به شوهر من می گه عاشقتم. عجب رویی داره بابا! باند رو دور دستش محکم بستم و از جام بلند شدم و گفتم: - همین جا بمون تا بیام. سریع رفتم توی اتاقش و در کمدش رو باز کردم. ناخودآگاه سوت بلندی زدم. ماشالله لباس هاش این قدر زیاد بود که می تونست کل مردای محله ی ما رو جواب بده. پولیور آبی رنگی رو برداشتم و سریع از اتاق اومدم بیرون. پولیور رو دادم دست توهان و گفتم: - بپوش. زخمتم گرم نگه دار تا بهتر بشی. آروم خندید و گفت: - چشم خانوم خانوما، می پوشم. فقط گلی، من دارم از گشنگی می میرم! دو تا تخم مرغ میندازی؟ - باشه. برو لباسات رو عوض کن تا درست کنم. از جاش بلند شد و آروم زمزمه کرد: - همیشه فکر می کردم فرشته ها تو آسمونن، هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز یه فرشته تو خونم، کنار خودم زندگی کنه. مطمئن بودم گونه هام قرمز شدن. توهان امروز چش شده! یه قدم رفتم عقب و سریع رفتم سمت یخچال. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم. دو تا تخم مرغ از یخچال برداشتم و گاز رو روشن کردم. هنوز داشت نگاهم می کرد. دستمالی که تو دستم بود و انداختم روی میز و با عصبانیت گفتم: - برو لباست رو عوض کن دیگه. - نمی خوام. - نمی خوای که نخواه، فقط این طوری منو نگاه نکن. با دو قدم بلند اومد جلوم و گفت: - می خوام زنم رو نگاه کنم. شما مشکلی داری؟ - آره من مشکل دارم. - من مشکلی ندارم، تو زنمی، مال منی! پس هر چقدر دلم بخواد نگاهت می کنم. با صدای ناراحتی گفتم: - توهان! - هیـش، هیچی نگو. هیچی! همون طور که می رفت سمت اتاق گفت: - خوشحالم که خدا یکی از فرشته هاش رو داده به من.

 

با خوشحالی به مانتوی خوش فرمی که تو تنم بود نگاه کردم. عالی بود! کل پاساژ رو زیر و رو کرده بودم تا پیداش کنم. تنها مشکلش این بود که یه خورده نازک بود. یه خورده که چه عرض کنم! بی خیال بابا خیلی هم عالی بود. سریع مانتو رو عوض کردم و از اتاق پرو رفتم بیرون. رو به فروشنده که پسر جوونی بود کردم و گفتم: - آقا این خیلی عالیه، فقط یه سایز بزرگ ترش رو بدین، خیلی تنگه. با لحن دخترونه ای گفت: - البته خانوم، همین الان. تا روش رو برگردوند عق زدم. حالم از این جور مردا بهم می خورد. خجالتم نمی کشید با اون ابروهای نازکش! داشتم به بقیه ی مانتوها نگاه می کردم که صدای پسر اومد: - بفرمایید خانوم، خدمت شما. - ممنون، همین رو بر می دارم. بعد ببخشید، قسمت شال و روسری هاتون اون طرفه؟ - بله، بفرمایید برید نگاه کنید. شری جون راهنماییتون می کنه. به دختری که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم. ماشالله هزار ماشالله یه قسمت از صورتش نبود که عمل نشده باشه. ابروهاش رو این قدر بالا آورده بود که هر لحظه فکر می کردم از پیشونیش جدا می شن. سرم رو تکون دادم و به خودم توپیدم: «آخه تو به قیافه مردم چه کار داری؟ اصلا به تو چه!» کم کم جذب شدم سمت شالای رنگی رنگی که دختره برام آورده بود. آخرای اسفند بود. دیگه کم کم داشت عید می شد. عید خوبی نبود! عیدی که توش خشایار وجود نداشت، برای من بیشتر شبیه عزا بود. سعی می کردم خودم رو خوشحال نشون بدم ولی... چهلمش با خوبی و خوشی تموم شده بود. بالاخر نرگس رو راضی کردم مشکی رو از تنش در بیاره. وای اون لحظه که مانتوی سبزی که براش خریده بودم رو پوشید چشمای طاها برق می زد. نفس عمیقی کشیدم و شال طلایی رنگ رو برداشتم و روی سرم انداختم. دختره با خودشیرینی گفت: - واو، عالیه! مثل یه تیکه جواهر می درخشید. خدا شفا بده، همه قاطی دارن! شال رو با پسر حساب کردم و پلاستیک های خریدم رو برداشتم و از پاساژ زدم بیرون. به قول طاها پاساژ رو شخم زده بودم. بیچاره توهان که من پولاش رو این طوری خرج می کنم. سوییچ ماشین رو از تو کیفم در آوردم و در ماشین رو باز کردم. توهان برای این که سختم نباشه پرادو رو داد بهم. یاد اون لحظه که داشت سوییچ رو می داد افتادم! - گلیا تو رو خدا مواظب باشیا! - بده من بابا، مگه بچه ام؟ - گلیا من این ماشین رو خیلی دوست دارما. اصلا ماشین به درک، یه وقت تصادف نکنی بلایی سرت بیاد. سویچ رو تو هوا از دستش قاپیدم و گفتم: - خداحافظ آقای دکتر. خدا بهش صبر ایوب بده! چه طوری منو تحمل می کنه؟ پلاستیکا رو گذاشتم توی ماشین. تا می خواستم سوار بشم گوشیم زنگ زد: - بله؟ - الو گلیا، سلام. - سلام تارا. ای بی معرفت از این ورا؟ - از اون ورا. - خل و چل. - چه عجب یادی از ما کردی؟ - باور کن اگه مامان مجبورم نمی کرد، همین الانشم زنگ نمی زدم. صدای داد آذر جون از اون طرف اومد: - تارا! گوشی رو یه کم از گوشم فاصله دادم. خندم گرفته بود. تارا هم بلند بلند می خندید. بعد از این که کلی خندیدیم تارا گفت: - راستش گلیا، فردا یه مهمونی زنونه تو خونه ی ماست. مامان گفت تو هم دیگه الان جزو فامیلی پس حتما باید باشی. - آخه، نمی دونم! - دیگه نمی دونم و نمی خوام نداریم، باید بیای. - توهان... - بابا بهش بگو، بعد بیا اینجا. - مگه نمی گی فرداست؟ - من غلط کردم گفتم فردا، همین امروز. - آخه این چه طرز مهمون دعوت کردنه؟ - تا چشمات دراد. - خب دیوانه، یه روز قبل می گفتی تا آماده باشم. - چرت و پرت نگو گلیا. تا دو ساعت دیگه اینجا باش زن داداش جونم. تا خواستم چیز دیگه ای بگم قطع کرد. ای خدا من از دست این چه کار کنم؟ به ساعتم نگاه کردم، وای چقدر دیر بود. سریع ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه. این قدر ترافیک بود که مطمئن بودم تا ده ساعت دیگه هم نمی رسم. بالاخره راه باز شد. با سرعت صد می رفتم. خودمم باورم نمی شد دارم این کار رو می کنم! در عرض یه ربع رسیدم خونه. این قدر آدرنالینم بالا زده بود که نفس نفس می زدم. سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم توی خونه. توهان با دیدن من سریع اومد جلوم. صورتم رو گرفت تو دستش و گفت: - چیه؟ چت شده؟ گلیا؟ گلیا جان، عزیز دلم، فدات بشم چت شده؟ بالاخره نفس بالا اومد. با مشت زدم به بازوش و گفتم: - چته مرد گنده؟ بابا با سرعت می رفتم، خودمم هیجان گرفتم! یه دفعه داد زد: - برای چی با سرعت می روندی؟ دِ آخه احمق، اگه چیزیت می شد من چه خاکی تو سرم می ریختم؟ تا به حال این طوری ندیده بودمش. رفتم کنارش و با صدای آرومی گفتم: - توهان؟ - توهان چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ به چشمام خیره شد. چقدر نگران بود!

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sefirbarfi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ztcby چیست?