رمان سفید برفی قسمت 16
_توهان چت شده ؟چرا اینطوری شدی؟ می خوای بهم بگی؟
یه دفعه دستش و گذاشت رو صورتش و گفت :
گلیا یه خواهشی ازت دارم .
_هرچی باشه قبول می کنم . فقط بگو چی شده . چرا انقدر نگرانی ؟
_قول بده مواظب خودت هستی. قول بده حرف هیچ کسی رو باور نمی کنی.قول بده تا وقتی مطمئن نشدی حرف هیچ کس و گوش نده .
_توهان چت شده ؟چی میگی؟حرف کی رو ؟
_فقط بگو که قول می دی؟
_اره معلومه قول می دم . قول قول قول.
_مرسی عزیزم مرسی
می خواستم جو رو عوض کنم .نباید می ذاشتم این نگرانی تو چشماش باشه .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
امروز قراره برم خونه بابایی و اذر جون .
_دوباره مهمونی های زنونه ؟
_وا تو از کجا می دونی ؟
_ببخشید مثل اینکه اونجا خونه ی منم هستا . در ضمن خواهر و مادرم و خوب می شناسم .
با ذوق بچگانه ای گفتم :
توهان اون پیرهن قرمزه که برام خریدی رو بپوشم؟
_نخیر .
_چرا ؟
_دیگه چی .همینم مونده بذارم زنم با لباسی که نصف تنشم نمی گیره بره مهمونی .
_اونجا که فقط خانوما هستن .
_اولا فقط خانوما نیستن و شهریارم همیشه اونجاست تا کمکشون کنه . دوم بر فرض که خانوما باشن دلیل نمیشه تو با یه لیاس که نیم متر پارچه بیشتر نداره بری اونجا
_خوب چی بپوشم ؟
_مثل یه خانوم خوب و حرلف گوش کن یه بولیز شلوار ساده می پوشی میری؟
_چی ؟چی بپوشم ؟
_من خوشم نمیاد پشت سره زنم حرف بزنن .فامیل خودمم خوب می شناسم . می دونم یه ذره لباست اینور اونور باشه یه کاری می کنن بیا و ببین .
_تا 45 دیقه دیگه باید اونجا باشم .
_برو حاضر شو زنگ می زنم اژانش .ببخشید خودم کار دارم نمی تونم برسونمت .
با لب لوچه ی اویزون بلند شدم و رفتم سمت اتاق .
توهان راست می گفت یه بولیز شلوار ساده بهتر از لباسای کسایی مثل شهرزاد و اهو بود .
سریع لباسم و عوض کردم و رفتم پیش توهان .
با لبخند رضایت مندی بهم نگاه می کرد .
اومد جلوم .موهام و داد پشت گوشم و گفت :
یه خانوم زیبا و شیک و موقر .
شالم و سرم کردم و گفتم :
ممنون اقای راد .
دوباره چشماش داشت نگران میشد .
لبخند رو لبم خشکید .
توهان با لبخند مصنوعی نگام کرد و با تته پته گفت :
گلیا ...........راستش .........راستش یه خواهشی ازت دارم .
_چی ؟
_میشه ........میشه شب همونجا بمونی ؟
_کجا بمونم ؟
_پیش تارا .
_اخه چرا ؟
_ازت خواهش می کنم قبول کن . لطفا .
بیشتر از قبل ناراحت شدم . توهان داشت یه چیزی رو ازم مخفی می کرد .
خدا بخیر کنه .
_اخه توهان برای چی؟
_لطفا نپرس .فقط بگو باشه .
_با اینکه دلم نمی خواد . ولی باشه .
خنده ی عصبی کرد و گفت :
ممنونم ازت .خیلی خیلی ممنون گلیا .
................
تارا محکم بغلم کرده بود .
با صدای با نمکی گفتم :
تار تار ولم کن دیگه . خفه شدم .
محکم بوسیدتم و گفت :
دلمان برایتان تنگ شده بود بانو .
اذر جون هلش داد کناره و گفت :
بابا بچه رو تموم کردی . بذار منم از این عروس خوشگل یه فیضی ببرم .
اذر جون رو بوسیدم و گفتم :
کجا میشه لباسام و عوض کنم؟
_اتاق من . بدو گلی کلی کار دارم برات . باید کلی کمک کنی.
_چشم اومدم .
سریع رفتم تو اتاق تارا و لباسام و عوض کردم و رفتم سمت اشپرخونه .
هنوز پام و توی اشپزخونه نذاشته بودم که صدای تارا باعث شد بدون حرکت بایستم .
_مامان من می ترسم .
_چرا ؟
_مامان توهان 10 دیقه پیش زنگ شد گفت گلیا شب اینجا بمونه وقتی ازش پرسیدم چرا گفت قراره یه نفر بره اونجا .
_کی ؟
_مامان .......
_تارا بگو دیگه جون به لبم کردی .کی ؟
_اهو .
خون تو رگم یخ بست . اهو تو خونه ی من ............
چی می شنیدم؟ به خاطر همین توهان نگران بود، آره؟ سریع برگشتم توی اتاق. بغضم رو خوردم و لباس هام رو عوض کردم و سریع اومدم پایین.
داد کشیدم:
- تارا؟ تارا جان؟
تارا با سرعت از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- چیه؟ چرا لباس هات رو در نیاوردی؟
- راستش یکی از دوستام تصادف کرده، الان باید برم پیشش.
- الان؟
- آره، حتما باید برم.
- خب حداقل بذار برسونتمت.
- نه عزیزم مرسی، تو کلی کار داری برو به آذر جون کمک کن و از طرف منم ازشون خداحافظی کن.
- آخه...
- خداحافظ.
از خونه زدم بیرون و سریع یه تاکسی گرفتم.
نمی خواستم گریه کنم. اگه آهو تو خونه کنار توهان باشه نشونه ی اینه که توهان مال من نیست و این رو مطمئن بودم.
نفس عمیقی کشیدم و رو به راننده گفتم:
- آقا می شه تندتر برین؟
- چشم خانوم.
ترافیک داشت دیوونم می کرد. می خواستم هرچه زود تر برسم خونه. من دیگه پول نمی خواستم، توهان رو می خواستم. اگه آهو اون جا باشه، من جایی توی اون خونه ندارم. حتی جایی تو دل توهان ندارم! می دونم چه کار می کنم.
بعد از تقریبا یک ساعت رسیدم. سریع کرایه رو دادم و از ماشین پیاده شدم. کلیدم رو در آوردم و بدون این که کوچک ترین صدایی تولید کنم در رو باز کردم و رفتم تو خونه. دم در خشکم زد. می دونستم این طوری می شه!
کفش های پاشنه بلند مشکی توی جا کفشی بود. پس این جا بود!
در رو باز کردم. صداشون خیلی خوب می اومد.
- امیر من عاشقتم. برای چی من رو از خودت می رونی؟ تو هم من رو دوست داری مگه نه؟
- آهو بس کن! باشه؟ لطفا بس کن. اولا این که اسم من توهانه نه امیر، دوم فرض کن دوستت داشته باشم، من زن دارم می فهمی؟
- تو اون رو دوست نداری، تو من رو دوست داری. من این رو از چشمات می فهمم. تو نمی تونی به خاطر اون دختره ی خیابونی...
- درست حرف بزن آهو! لقب خودت رو به زن من نده!
- توهان بس کن! توهان دوستت دارم. می دونم اشتباه کردم، به خدا پشیمونم؛ ولی خودت هم می دونی تقصیر من نبود. سیامک دیوونه ام کرده بود! وعده هایی که بهم می داد دیوونم می کرد توهان...
- سیامک گولت زده بود، باشه قبول! بقیه چی؟ شهریار گولت زده بود؟ اون هم دانشگاهی بدبختت دیوونت کرده بود؟ پسر عموی خودت بهت دروغ گفته بود؟
- توهان معذرت می خوام. توهان بیا دوباره شروع کنیم، از اول!
- آهو دیگه بسه. من زن دارم و تو هم شوهر. من هیچ علاقه ای به تو ندارم و اگه اون دفعه اومدم از دست سیامک نجاتت دادم به خاطر اون عشقی بود که یه زمانی بهت داشتم. اگه امروز قبول کردم بیای این جا، اول به خاطر این بود که تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و دوم به خاطر این بود که می خواستم بهت بفهمونم هیچ علاقه ای بهت ندارم!
لای در رو باز کردم و گردنم رو کج کردم. می تونستم ببینمشون. هردوشون روی یک مبل نشسته بودن، رو به روی هم!
دوباره صدای آهو بلند شد:
- توهان دوستم داری، می دونم. می دونم من رو می خوای.
داشت به توهان نزدیک می شد. دستش رو گذاشت روی بازوی توهان و ادامه داد:
- توهان از اول شروع می کنیم، مثل همون موقع ها!
توهان از جاش بلند شد و داد کشید:
- یادت نره این جا کجاست، یادت نره من کی هستم و یادت نره خودت کی هستی! این دفعه ی آخریه که به من دست می زنی و حالا از خونه ی من گمشو بیرون!
- توهان من هنوزم عاشقتم مثل روز اول، مثل ثانیه ی اول که هردومون عاشق هم شدیم.
توهان خنده ی بلندی کرد و گفت:
- عاشق هم بودیم؟ مطمئنی درست حساب کردی؟ من احمق دیوونه ی تو بودم، ولی تو چی؟ نمردیم و معنی عشق رو هم فهمیدیم. هر روز با یکی بودن عشقه؟
- توهان من... من این کار رو نکردم.
دوباره بلند خندید و این دفعه داد کشید:
- د آخه لامذهب الان هم دروغ می گی؟ آره؟ نمی خوای بس کنی؟ خجالت نمی کشی آهو؟
- به خدا فقط سیامک و...
- قسم دروغ نخور آهو. تو بی شرف حتی به اهورا هم رحم نکردی. اون رو هم می خواستی از راه به در کنی، ولی آخ آخ آخ تیرت به خطا خورد. دست رو بد آدمی گذاشته بودی! اون بهترین دوستم بود. می دونی روزای اولی که از هم جدا شده بودیم هر روز و هر روز فیلم های زنم رو با معشوقه های مختلفش می دیدم و بیشتر از قبل ازت نفرت پیدا می کردم! خجالت بکش آهو.
- تو راست می گی، من اشتباه کردم. من قدر تو رو نمی دونستم، به خدا اشتباه کردم!
بلند شده بود و کنار توهان ایستاده بود. قدش تا شونه های توهان می رسید. نگاه عصبانی توهان رو حس می کردم.
آهو داشت می رفت سمتش که توهان هلش داد و گفت:
- خجالت بکش زنیکه ی...
حالا وقتش بود. در رو با شدت باز کردم و با کفش های پاشنه بلندم محکم روی سرامیک ها راه می رفتم. توهان با تعجب و آهو با خشم بهم زل زده بودن.
با صدای محکمی گفتم:
- ببخشید. مثل این که بد موقع مزاحم شدم. به کارتون ادامه بدین وقتتون رو نمی گیرم!
وزخند کجی زدم و گفتم:
- ادامه بدین خواهش می کنم.
به آرومی رفتم سمت اتاقم. همین رو می خواستم. باید توهان رو خرد می کردم. باید می فهمید ارزشی برام نداره.
آره، عاشقش بودم، وقتی بهم می گفت گلی بهترین لحظه های زندگیم بود، ولی دلیل نمی شد این زنیکه رو تو خونه ی من راه بده!
توهان انگار از شوک اومده بود بیرون. سریع اومد دنبالم و قبل از این که برسه در رو محکم پشت سرم کوبیدم و قفلش کردم. رفتم سمت کمد و چمدون قرمز رنگ خودم رو برداشتم. لباس هام رو ریختم توی چمدون و درش رو بستم.
توهان محکم کوبید به در و داد کشید:
- باز کن گلیا! گلیا، جان من! گلیا تو رو خدا!
چمدون رو برداشتم و در رو باز کردم و گفتم:
- بیا باز کردم، بفرمایید!
- چمدون چیه دستت؟
- توهان من خستم خیلی خسته و دیگه تحمل این زندگی مسخره رو ندارم. توهان می خوام برم!
داد کشید:
- کجا بری؟ ها؟ تو خونت این جاست!
- اینجا خونه ی اون خانومه.
آهو یه گوشه ایستاده بود و با نیشخند داشت نگاهم می کرد.
توهان رفت طرفش و گفت:
- برو بیرون!
- توهان تو که من رو دوست...
توهان دستش و گرفت و هلش داد بیرون.
آهو داد کشید:
- توهان این جا خونه ی من...
توهان در رو بست و نذاشت صدای نکره اش بهم برسه.
دوباره اومد طرفم و گفت:
- تو هیچ جا نمی ری.
- توهان برو کنار. به خدا دیگه تحمل ندارم. نمی خوام توهان، نه پولت رو می خوام، نه مهریت رو می خوام، نه هیچ چیز دیگه رو! توهان بذار برم.
- تو قول دادی. تو به من گفتی تا یک سال...
- نمی خوام توهان. بس کن، تو آهو رو دوست داری.
- من؟
- توهان دیگه خستم کردی. بذار برم، بذار نفس بکشم. تو اون رو می خوای پس من رو عذاب نده!
با سرعت زیادی رفتم سمت در.
توهان دستم رو کشید و گفت:
- نمی ذارم بری، تو مال منی!
دستم رو کشیدم و گفتم:
- خداحافظ توهان! خداحافظ آقای راد!
سریع از خونه رفتم بیرون و در رو بستم. صدای توهان که پشت سرم می اومد رو می شنیدم، چه قدر دلم می خواست بغلم کنه و بگه دوستت دارم گلیا، نرو! اما...
بغضم داشت می ترکید. بدترین حس دنیا رو داشتم. توی تاکسی نشستم و آدرس خونه ی خشایار رو دادم. اشکای داغم روی صورتم می ریخت، دیگه خسته شدم. حتی به خاطر مرگ خشایار این قدر حس خفگی نداشتم.
راننده گفت:
- اتفاقی افتاده خانوم؟
- نه نه، لطفا فقط تند برین.
- می خواین برسونمتون بیمارستان؟
- نه آقا! نه، همون جایی که گفتم برین لطفا.
- چشم.
هق هقم بلند شده بود.
بلند بلند با خودم حرف می زدم:
- ای خدا، خدا چرا این قدر آزارم می دی؟ خدایا!
سرم رو گرفتم توی دستام و بلند بلند گریه می کردم.
بعد از یه مدت که نفهمیدم چه طوری گذشت، صدای راننده بلند شد:
- خانوم، خانوم رسیدیم.
سرم رو بلند کردم و از ماشین پیاده شدم.
راننده داد کشید:
- خانوم، خانوم کرایه!
سریع برگشتم و گفتم:
- ببخشید، بفرمایید.
به بچه های وسط کوچه نگاه کردم. مثل همیشه داشتن بازی می کردن. دلم برای بازی کردن تنگ شده بود. دستم رو کشیدم روی دیوارها. دیواری قدیمی و لبخند کوچیکی روی لبم نشست.
دیوونه شده بودم. یه ثانیه می خندیدم و یه ثانیه گریه می کردم. یه دفعه احساس کردم یه نفر دستش رو گذاشت روی شونه ام. برگشتم، طاها بود. چونم شروع کرد به لرزیدن.
طاها بدون هیچ سوالی گفت:
- هیـــش، آروم باش خواهری! درست می شه، هرچی هست درست می شه!
- طا... طاها؟
- جان دلم؟
- تو خونه جایی برای من هست؟
- کوچولو در این خونه همیشه برای تو بازه! بیا بریم خواهرکم. بیا بریم.
در رو باز کرد و کمکم کرد که برم تو. نرگس با خوشحالی از خونه اومد بیرون. لبخندی که روی لبش بود با دیدن من خشکید.
اومد طرفم و گفت:
- گلیا؟ سلام، چی شده؟ این جا چه کار می کنی؟ این چمدون چیه دستت؟
- نرگس... نرگسی... می ذار... می ذاری تو خونت یه چند وقتی... چند وقتی زندگی کنم؟ قول می دم زود برم تا... تا مزاحمت نباشم!
- گلی چت شده؟ بیا تو عزیزم. بیا ببینم چه بلایی سرت اومده!
به کمک طاها و نرگس رفتم داخل خونه.
روی زمین نشستم و پاهام رو توی سینم جمع کردم.
همه چیز تموم شده بود. همه چیز، و دنیای منم تموم شده بود. خدایا بهم صبر بده دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم. کمکم کن خدا! برای یک بار هم که شده کمکم کن تا فراموشش کنم.
__________________________________________________ ________
عینک و از چشمام برداشتم و گذاشتمش روی کتاب .
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .
خنده ام گرفت .دوباره می خواستم همون کارو بکنم
رفتم پشت سر طاها و داد کشیدم :
پــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــخ .
با ترس برگشت و گفت :
مگه روانی دختر ؟این کارا چیه ؟
نگس در حالی که دستش و به کمرش گرفته بود گفت :
ولش کن این خل و چل .از این کارا زیاد میکنه .
هر سه تامون بلند بلند می خندیدیم .
طاها با انگشت زد رو نوک دماغم و گفت :
چیه ؟چرا کپکت خروس می خونه؟
_خوب تولدمه خوشحالم .
_اااااااای واییییی امروز تولدت ؟
_ساعت خواب .یادت نبود امروز تولدمه ؟زحمت کشیدی واقعا
_مگه امروز پونزدهمه ؟
_اره اقای حواس پرت .
_پس باید به فکره کادو و کیک و این چیزا باشم دیگه اره ؟
_معلومه که اره .اگه شب به من کادو ندی کلامون بد میره تو هم .
سریع پیش بند و از کمرش باز کرد و گفت :
ای به چشم الان میرم .
نرس داد کشید :
بابا بیا غذا رو درست کن .
_گلیا عاشقتم که من و از دست این کار نجات دادی.
نرگس می خواست بره دنبالش که دستش و گرفتم و گفتم :
بابا خودم درست میکنم .
_تو دیروز درست کردی الان نوبت اون .
_نرگس خوشت میاد دستپخت مزخرفش و بخوری؟ بابا بذار بره دیگه .
توام برو استراحت کن .اگه یه تار مو از سره برادرزاده ی من کم بشه پدرت و در می اوردم . قرصاتم بخور باز نیام ببینم نخوردیشونا .
_چشم .چشم .چشم .
_افرین بدو برو .منم غذا درست کنم .
نرگس رفت سمت اتاقش. 6 ماهش شده بود .
تا سه ماه دیگه بچه به دنیا می اومد . برای اون روز لحظه شماری می کنم .
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سره گاز .
به نرگس و طاها گفته بودم با توهان اختلاف دارم .نمی تونیم باهم زندگی کنیم .می خواستن اشتمیون بدن ولی به مرگ خشایار قسمشون دادم که نه با توهان حرف بزنن نه دربارش به من چیزی بگن .اونا هم منتظر بودن تا کارارو خودم درست کنم .
دوماه گذشته بود . از اون روز نحس دوماه گذشته بود .
تارا و اذر جون خیلی سعی کرده بودن که باهام تماس بگیرن یا بیان پیشم ولی من منتظر اونا نبودم .
اون ادمی که باید می اومد نیومد . اون ادمی که می خواستمش نیومد .
روز اول فروردین طاها از نرگس خواستگاری کرده بود .
اولش نرگس به هیچ عنوان قبول نمی کرد .حتی فکرشم نمی کرد ولی وقتی طاها جلوش زانو زد وقتی گفت عاشقتم وقتی گفت این بچه ای که تو شکمت هست بچه ی منم هست دل نرگسم نرم شد .
یه مراسم ساده نامزدی تو خونه .فقط بین ما سه تا .
خیلی عالی بود .شاید اون روز از عروسی خشایار و نرگسم بیشتر بهم خوش گذشت
چون برق خوشحالی رو تو چشمای نرگس و طاها می دیدم چون حس خوشحالی خشایارم احساس می کردم .
چون اون روز همه خوشحال بودن . قرار شد بعد از به دنیا اومدن بچه باهم ازدواج کنن
دلم برای توهان خیلی تنگ شده بود .خیل بیشتر از خیلی .
حاضر بودم تمام زندگیم و بدم ولی یه بار دیگه بتونم کنارش باشم .
حتما با اهو اشتی کرده بود .حتی دنبالم نیومد .حتی نخواست برام توضیح بده .
اون هیچ وقت مال من نبود .این عشق از اول اشتباه بود .
صدای زنگ در باعث شد پیشبند و باز کنم و سریع برم سمت ایفون .
_کیه ؟
_گلیا سلام .منم .میشه در و باز کنی ؟
تارا بود .دلم برای اونم تنگ شده بود .برا خنده هاش مسخره بازی هاش .
در و باز کردم و خودم رفتم استقبالش .
جلوی در ایستاده بود .
با لبخند رفتم طرفش و گفتم :
سلام بیا تو .
با نگاه گله مندی بهم خیره شده بود .
اروم اومد طرفم و گفت :
خجالت نمیکشی؟ حاجی حاجی مکه ؟یه سلامی یه علیکی .نمیگی اینا مردن زندن چیکار می کنن .خیلی بی وفایی گلیا خیل بیشتر از خیلی .
بغلش کردم و گفتم :
تو اگه جای من بودی الان درم باز نمی کردی.
دستش و کشید رو صورتش و گفت :
روز عید زنگ زدم که بهت بگم برگرد .بگم بیا پیش ما .بگم عیدت مبارک ولی جواب ندادی .خیلی نامردی .
_بیا تو .بیا الان بارون می گیره ها .بیا .
رفتیم داحل خونه .
روی مبل نشست و گفت :
راستی تولدت مبارک خانوم خانوما.
سینی چایی رو گذاشتم رو میز و گفتم :
از کجا یادت بود ؟
_گلیا مثلا دوستمی ها در ضمن زن .......
_تارا بس کن .
_باشه .هرجور که تو می خوای . اصلا من به یه دلیلی اینجام نمی خوای بپرسی ؟
_من و باش فکر کردم دلت بام تنگ شده .نگو خانوم با من کار داشته .
خندید و کارتی رو از کیفش دراورد و داد به من .
_این ......این چیه ؟
_کارت .کارت عروسی .
زانوام شل شد . کارت عروسی .نکنه عروسی اهو و توهان بود .
کارت و باز کردم .هر لحظه انتظار داشتم اسم توهان و اهو رو ببینم ولی .......
نیشم تا بنا گوشم باز شد .
چی می دیدم .شهریار و تارا . وای خدا .
بلند خندیدم و گفتم :
تبریک میگم .واقعا تبریک میگم .بلند شدم و محکم بغلش کردم .
_وای خدا باورم نمیشه داری عروس میشی.
_مراسم یه ماه دیگست ولی من خواستم تورو زود تر خبر کنم .
_وای خدا خیلی خوشحالم تارا .واقعا خیلی ممنون که بهم گفتی .
راستی توهان با شهریار چطوریاست ؟
_رابطشون خوب شده .نه اینکه بگم مثل دو تا مرغ عشقنا ولی حداقل دیگه باهو دعوا نمی کنن .توهان دیگه شهریار مقصر نمیدونه .
_خوب از بقیه .......
_الان نمی تونم برات توضیح بدم خیلی عجله دارم .در ضمن من اصلا نباید بهت بگم.خود ت باید بفهمی یا اینکه ..........
بیخیال . بیا این نامه و این کادو مال تو.
_مال من ؟واقعا ؟کادو چی؟
_کادو تولدت دیگه خنگ خدا .
_خوب کی برام خریده ؟
_نامه رو بخونی می فهمی.گلیا شهریار منتظرمه باید برم . فعلا با من کاری نداری ؟
_خوب به ایشونم می گفتی بیاد تو .
_نه کار داریم باید بریم خرید . ایشالله بعدا مزاحمت میشیم .
رفتم جلو صورتش و بوسیدم و گفتم :
ممنون که اومدی .دلم برات تنگ شده بود .
_منم همینطور .راستی به طاها خان و نرگس جون سلام برسون .فعلا با من کاری نداری؟
_بازم بیا اینجا .ممنونم ازت .
_خداحافظ .
_خداحافظ عزیزم
گوشه ی اتاقم نشسته بودم و نامه رو توی دستم گرفته بودم. نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم. لبخند نشست روی لبم، دستخط توهان رو تشخیص دادم. نمی دونستم طاقت خوندنش رو دارم یا نه! نمی دونستم می تونم یا نه اصلا نمی دونستم چی قراره بفهمم! اگه بگه از من بدش میاد چی؟ در هرحال باید بخونمش، باید بخونم!
دستم رو کشیدم روی نامه و شروع کردم به خوندن:
«سلام، سلام به تویی که یه زمانی برام یه وزغ کوچولوی بانمک بودی و الان پری شهر غصه هامی.
گلیا من هیچ وقت یاد نگرفتم احساساتم رو بیان کنم، پس تصمیم گرفتم بنویسمشون. می دونم شاید ازم نفرت داشته باشی، نفرتی که برای تباه کردن زندگیت از من یادگاری گرفتی.
گلیا یه چیزی رو دوست دارم بدونی، اون چند وقتی که کنارم زندگی کردی، اون چند وقتی که با صدای بلند خندیدی، اون مدتی که کنارم دراز کشیدی و سرت و رو سینه ام گذاشتی، بهترین لحظه های زندگیم بود.
گلیا اولین بار موقعی که خشایار عکست رو نشونم داد، گفتم خودشه و می تونم راضیش کنم که من رو از دست آذر نجات بده. وقتی تو شب خواستگاری اون طوری نگاهم کردی، از خودم خجالت کشیدم، حس خیلی بدی بود؛ ولی تو قبول کردی! باورم نمی شد!
از همون اول متوجه شده بودم بچه تر از اونی هستی که بتونی مراقب خودت باشی و بتونی رو پای خودت به بایستی. تصمیم گرفتم اذیتت کنم، ولی این اذیت ها یه دفعه قلبم رو سوزوند. انگار آهت گرفتارم کرد؛ نفرینم کرده بودی، آره؟
اون روز توی ماشین یادته؟ وقتی داشتیم می رفتیم ویلا رو نشونت بدم، وقتی اون طوری ترسیدی قلبم فشرده شد، ناراحت شدم.
از همون اول می دونستم طاها دوست خشایاره، ولی شب عروسی وقتی اومد سمتت، موهای بدنم سیخ شد. نمی دونم چرا؟! اما یه دفعه گر گرفتم، نه این که عاشقت شده باشم، نه! ولی یه حسی داشتم. حس می کردم دختر کوچولومی، حس می کردم باید ازت مراقبت کنم!
اون روز که پارچ آب رو روم خالی کردی این قدر عصبانی شده بودم که تصمیم گرفتم بهت بگم نیای شرکت، دلیلم هم شهریار بود. وقتی بغض کردی، وقتی چشمات گریون شد خوشی که چند ثانیه قبلش داشتم یه دفعه فروکش کرد.
وقتی برای اولین بار بوسیدمت قلبم این قدر تند می زد که انگار بار اولم بود!
گلیا روز مهمونی رو فکر کنم خوب یادته؛ وقتی آهو اومد تو یه دقیقه از خود بی خود شدم. من کلا خیلی کم ممکنه الکل بخورم، ولی اون شب ... حالم خیلی بد بود! وقتی آهو بهم گفت می شه لطفا با من برقصید تعجب کردم، ولی می دونستم این قدر پر رو هست که بدتر از این هم بگه. می دونم بعضی وقت ها مثل یک پسر هجده ساله به نظر می رسیدم. بعضی وقت ها اصلا به کاری که می کنم فکر نمی کنم، درست مثل تو!
وقتی اون پیراهن قرمز و تو تنت دیدم حاضرم قسم بخورم برای چند ثانیه قلبم ایستاد. وقتی بغلت کردم وقتی ... ولی یه دفعه یادم اومد من کی هستم و تو کی هستی!
اون شب برای اولین بار حس کردم تو زن هرکس بشی اون آدم خیلی خوشبخت می شه و فرداش بهت گفتم به خاطر این اومدم سمتت که شکل آهو شده بودی، دروغ گفتم! اگر آهو همون لباس رو جلوم می پوشید، حتی نگاهش هم نمی کردم.
گلیا فقط خواستم غرورت رو بشکنم تا فکر نکنی دوستت دارم.
وای خدا، بدترین روز زندگیم بود؛ روزی که بهم زنگ زدی با صدایی که از ترس می لرزید و گفتی بیا سیامک این جاست. فکر کنم خدا اون روز نجاتم داد، وگرنه صد بار تصادف می کردم. وقتی دیدم اون عوضی داره چه کار می کنه، دیوونه شدم. می دونستم تقصیر تو نبوده، ولی همش یه چیزایی تو ذهنم می اومد که از اونی که بودم بدترم می کرد! داشتم با سیامک دعوا می کردم که یه دفعه چشمم به تو افتاد، تشنج کرده بودی و نمی تونستی نفس بکشی. حتی یه لحظه هم فکر نکردم و اومدم سمتت که سیامک از دستم در رفت؛ ولی تو برام مهم تر بودی! می ترسیدم، می ترسیدم از دستت بدم. خیلی جالبه نه، بدترین و بهترین شب های زندگیم پشت سر هم بودن و اون شب ...
ترجیح می دم حرفی درباره اش نزنم، چون مطمئنم تک تک لحظه هاش رو حفظی. الان مطمئنم گونه هات قرمز شدن، کاش اون جا بودم و گونه های ارغوانی رنگ رو می بوسیدم.
گلیا اگه من رفتم پیش آهو فقط و فقط به خاطر این بود که نذارم کسی که یه زمانی بهترین دوستم بود دستش به خون یه زن کثیف آلوده بشه، وگرنه خودم هم تو کشتن آهو کمکش می کردم!
آهو اون روز زنگ زد و گفت داره میاد خونه. می خواستم تو کنارم باشی، می خواستم بهت ثابت کنم کم ترین علاقه ای به آهو ندارم، ولی آهو گفت اگه می خوای گلیا تا ابد از پیشت بره بهش بگو بمونه. اگر بگم ترسیدم، دروغ نگفتم. اون همیشه وقتی چیزی می گه عمل می کنه، به خاطر همین بهت گفتم پیش تارا بمونی.
گلیا جان به حرف هام فکر کن. ببخشید خیلی پرحرفی کردم.
راستی تولدت مبارک خانوم کوچولو، امیدوارم از کادوت خوشت بیاد و حرف آخرم اینه که من یه چیزی رو به تو دادم که باید بهم پس بدی، اگر لطف کنی حداقل برای آخرین بار بیای خونه ممنون می شم، به اون چیزی که دستت خیلی نیاز دارم و باید بهم پسش بدی.
خداحافظ کوچولو!»
دست من؟ توهان به من چیزی نداده بود که؟! با تعجب به آخر نامه نگاه می کردم. یه چیزی دست منه که توهان بهم داده، پس چرا یادم نمیاد!
از جام بلند شدم و کادو رو از روی میز برداشتم. بسته بندیش رو سریع باز کردم. یه کارت روی جعبه ی قلب شکل بود.
«تولدت مبارک سفید برفی!»
در جعبه رو برداشتم و با تعجب به قاب عکس نگاه کردم. عکس عروسی من و توهان توش بود. توهان مثل همیشه جدی و اخمو، و من با خوشحالی و مسخره بازی براش دو تا شاخ گذاشته بودم. این تنها عکسی بود که عکاس گذاشته بود راحت باشیم و هر مدلی که می خوایم داشته باشیم.
می خواستم برم روی تختم بشینم و به عکس خیره بشم که یه چیزی توی جعبه برق زد. برش داشتم، یه گردنبند بود. یه گردنبند که روی پلاکش نوشته بود:
«سفید برفی»
دستم رو گذاشتم رو صورتم و بلند خندیدم. توهان، از دست تو!
***
با لبخند به ساختمون خیره شدم. دلم برای این جا تنگ شده بود و هنوز کلید این جا رو داشتم. در رو باز کردم و رفتم تو. چه قدر این جا قشنگ شده بود، پر از گل های مختلف. چه آرامشی داشت این جا! رفتم سمت در خونه. باز بود، چه عجیب! در رو هل دادم و رفتم تو.
آروم گفتم:
- توهان، توهان، کجایی؟
آروم رفتم سمت اتاقش و در رو باز کردم، نبود. اتاقش مرتب مرتب بود. انگار دست نخورده بود.
- توهان کجایی؟
رفتم سمت اتاق خودم و در رو سریع باز کردم. دهنم باز موند. این چرا این جا خوابیده بود؟ رفتم طرفش و کنارش نشستم.
- توهان؟ توهان بیدار نمی شی؟
یه دفعه چشماش رو باز کرد و با حیرت به من زل زده بود.
خندیدم و گفتم:
- سلام، این جا چرا خوابیدی؟
با صدای خواب آلودی گفت:
- دوباره دارم خواب می بینم، آره؟ تو دوباره تو رویامی؟ چرا واقعی نمی شی نامرد!
- توهان چی می گی؟ منم گلیا! خودت برام نوشته بودی بیام.
یه دفعه نیم خیز شد و دستش رو گذاشت روی صورتم.
با صدای متعجبی گفت:
- گلی خودتی؟ گلیا برگشتی؟ خانوم کوچولو کی اومدی؟
- پاشو، پاشو صورتت رو بشور الان چایی درست می کنم.
از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه. دلم برای این جا هم تنگ شده بود. چای ساز رو روشن کردم و چندتا میوه شستم و گذاشتم توی ظرف و بردم توی پذیرایی. ظرف رو روی میز گذاشتم و نشستم روی مبل.
توهان با صورت خیس اومد کنارم و پهلوم نشست. به ابروهای به هم ریخته اش خیره شدم و خندیدم، دیوونه!
سرش رو گذاشت روی شونه ام و گفت:
- ممنون که اومدی.
- توهان؟
- جان دلم؟
- من فقط برای این اومدم تا چیزی که بهم دادی رو بهت پس بدم، ولی هرچی فکر کردم یادم نیامد. تو به من چیزی ندادی!
- کادوت رو دوست داشتی؟
- آره دستت درد نکنه، خیلی قشنگ بود. حالا می شه جواب من رو بدی؟
- فکر کنم یه سوال هایی تو ذهنت مونده، اول اون ها رو بپرس بعد می گم!
به چشماش خیره شدم و گفتم:
- سیامک؟
- تو آسایشگاه بستری شده، شاید تا چند سال دیگه خوب بشه. هر هفته بهش سر می زنم.
- آهو؟
- رفت آمریکا. فقط دنبال پول بود و وقتی دید دیگه خر نمی شم برگشت. دیگه؟
- همین بود، تموم شد! حالا جواب می دی؟
- گلیا جان؟
- توهان حرف بزن من باید برم.
- کجا بری مگه خونه ی تو این جا نیست؟ لامذهب مگه تو زن من نیستی؟
- حرف می زنی یا نه؟
- آره، حرف می زنم جوابت رو هم می دم. دلم رو بهت دادم، قلبم رو گرفتی و اگه می تونی پسش بده!
آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم:
- چی؟
- هیچ وقت فکر نمی کردم این رو بهت بگم اما، اما الان وقتشه! دوستت دارم گلیا، دوستت دارم!
- تو ... توهان؟
یه دفعه روم خم شد و گفت:
- گلیا، خیلی وقته این راز توی سینه ام سنگینی می کنه و حالا وقتشه! دیگه بهت بی اعتماد نیستم، دیگه نمی ترسم، دیگه غرورم مهم نیست، گلی خانوم!
- توهان، آخه ... تو ...
- گلی خانوم؟
- بله؟
- زن من می شی؟
- چی؟
خندید و گفت:
- زنم می شی؟ فکر نکن، فقط جواب بده.
چونه ام شروع کرد به لرزیدن، چی می گفتم؟
قطره اشکی که روی صورتم بود رو پاک کرد و گفت:
- بگو، اگر می خوای برم اون دنیا بگو نه!
- توهان؟
- جان دلم؟
- دوستت دارم.
خندید و گفت:
- تو نمی خوای جواب سوال من رو بدی؟
- چرا می دم، با اجازه ی بزرگ ترها بله!
لب های خندونش اومد پایین و وجودم از حسی شیرین پر شد.
***
خدایا به خاطر این خوشبختی شکرت! خدا جونم مرسی که آرزوم رو برآورده کردی. مرسی که توهان رو برای خودم گذاشتی. خدایا مرسی، مرسی خدا جونم! خیلی چاکریم.
لحاف رو کشید روم و گفت:
- یخ نکنی کوچولو.
آروم گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
- دوستت دارم!
- من عاشقتم! عاشقتم سفید برفی!
پــایــان
بیست و هفتم آذرماه نود و یک
شاداب حسنی
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید