رمان گندم قسمت 4
تقریبا نزدیک ساعت8بود که برگشتیم خونه ومستقیم رفتیم خونه ی کامیاراینا نزدیک خونشون که رسیدیم صدای نوار وکف زدن رو شنیدیم معلوم شدکه همه ی مهمونا اونجاجمن!دروواکردیم ورفتیم تو وازراهرو که ردشدیم ورسیدیم به مهمونخونه که مادرکامیار اومد جلوویه خرده باهامون دعواکرد وبعد هولمون داد طرف مهمونخونه تادرمهمونخونه رو واکردیم یه دفعه همه ساکت شدن وبرگشتن طرف ما!وچپ چپ بهمون نگاه کردن که کامیار ومن سلام کردیم همه یه سری بهمون تکون دادن که کاملیا خواهر کامیار ازجاش بلند شد واومد طرف ما وتارسید یه سلامی کرد وآروم گفت:
-داداش حواست باشه اوضاع خرابه !
اینوگفت ورفت اروم به کامیارگفتم:
-هی بهت می گم بلند شوکامیار هی میگی زوده!دیدی حالا الآن یه چیزی بهمون میگن اینا!
کامیاریه نگاهی به من کرد وگفت:
-بیابریم نترس!
دوتایی راه افتادیم وسط مهمونخونه که تابه مبل ها رسیدیم پدرکامیار که خیلی عصبانی بود گفت:
-معلوم هس تاحالا کجایی؟
کامیارهمونجور که روی مبل می نشست خیلی آروم گفت:
-معلومیش که معلومه باید مواظب مهمونی یه شما باشم که لونره!
یه دفعه گوشای همه تیز شد عباس آقا شوهر عمه ی بزرگم که دبیرباز نشسته بودگفت:
-کامیارخان لونره یعنی چی؟
کامیار-یعنی این که دایی جان ناپلئون خبردار نشه !که اینجا مهمونی گرفتن واونو دعوت نکردن!
یک دفعه همه باهم گفتن:
-دایی جان ناپلئون؟
کامیارخیلی آروم یه خیار ورداشت بایه زیردستی وگذاشت روپاش وگفت:
-حاج ممصادق خان رومیگم آقابزرگ روکه میشناسین !
تااینوگفت همه ازجاشون نیم خیز شدن که بلندشن.
کامیار-نترسین بشینین درسته دیراومدیم اما باهربدبختی بود درستش کردیم !
همه یه نفسی کشیدن ودوباره نشستن وعباس آقادرحالی که یه چاقوگرفته بودجلوی کامیار باخنده گفت:
-بگیر کامیارجون پوست بکن گلوت تازه بشه!ببینم جریان آقابزرگ چیه عزیزم!
کامیارچاقوروازش گرفت وگفت:
-ماتقریبا یه ساعت پیش رسیدیم خونه تاپامونو گذاشتیم توباغ که حاج ممصادق خان صدامون کرد
اینو گفت وشروع کرد به پوست کندن خیار حالا ایناکه دورتادور کامیارنشسته بودن دل تودلشون نبود وکامیارم داشت آروم آروم خیارپوست می کند خونه های ماها همه دوطبقه ی آجری بود وخیلی خیلی قدیمی اتاقای بزرگ باسقف های بلند وگچ کاری شده!مهمونخونه یه سالن خیلی بزرگ بود که ازدوقسمت تشکیل شده بود یه قسمت این طرف ویه قسمت اون طرف ووسطش مثل یه پارتیشن نرده های آهنی خیلی قشنگی بود که تقریبا دوقسمت روازهم جدامی کرد اما ازهر طرف میشد طرف دیگرو دید بین این نرده ها روهم ازاین گیاه های رونده پیچیده بودن که سالن روخیلی قشنگ کرده بود خونه ی اونای دیگه م همینطور بود همه دوطبقه مثل هم واقعا قشنگ بودن هرکدوم یه گوشه ی این باغ بزرگ وباصفا وپرگل وگیاه ودرخت امامن نمی دونستم که اینا چرا میخوان یه کاری بکنن که آقابزرگ همه رو بفروشه خلاصه همونجور که کامیار خیارش روپوست می کند وهمه منتظربودن که بقیه ی ماجرارو بفهمن پدرم بلند شد ویه نمک دون ازرومیز ورداشت ورفت طرف کامیار وداد بهش وبعد باخنده گفت:
-عموجون آقابزرگه چیکارتون داشتن؟؟؟
کامیارنمکدون رو ازپدرم گرفت وباخنده گفت:
-باماکارنداشتن باشماها کارداشتن !!!
یک دفعه رنگ از صورت پدرم پرید وآروم برگشت سرجاش .
اونجایی که ماها بودیم این قسمت مهمونخونه بود که مثلا بزرگترها نشسته بودن وجوون های فامیلم رفته بودن اون یکی قسمت!همیشه همین طوربود وقتی یه مهمونی می گرفتن بزرگترا این طرف میشستن وماهام میرفتیم اون طرف نرده ها!
عموم که پدرکامیارباشه وقتی اینو شنید گفت:
-باماکارداشتن؟یعنی چی درست حرف بزن ببینم.
کامیار-درست درست نمی تونم حرف بزنم یعنی همه چی رونمی تونم بگم.
پدرکامیار-یعنی چی؟
کامیار-یعنی بعضی چیزارونمی تونم بگم.
کامیار-بایدکلمه به کلمه شوبگی.
کاممیارکه خیاررو درست گذاشته بودتودهنش برگشت یه نگاهی به پدرش کرد وبعدیه نگاهی به پدرمن که پدرم بهش گفت:
-آره عموجون هر چی آقابزرگه گفتن بایدشمام به مابگی.
کامیارخیارروازتودهنش درآوردوگفت:
-آخه اینکارزشته!
یه دفعه همه شروع کردن باهم حرف زدن وهرکدوم یه چیزی می گفتن وکامیارم مرتب سرش رومی چرخوند طرف کسی که حرف میزد!
عمه بزرگم-بگوعمه!چی ش زشته!!
عمه کوچیکم-زشت اون که به مانگی!
عباس آقا-بگو کامیار جون!مطمئن باش حرف ازاینجابیرون نمیره!
مادرم-بگوکامیارجون ازهیچی م نترس!
پدرگندم که اونم بازنشسته بود گفت:
-بابابذارین بچه حرفشوبزنه آخه!
کامیارکه خیاردرسته هنوز دستش بود برگشت طرف یه خانم وآقا که ماها تاحالا ندیده بودیمشونو ودفعه اولی بود که تومهمونی شرکت میکردن البته بی سابقه نبود!هرکدوم ازماها گاهی یه فامیل یه یه دوست روباخودمون به مهمونی اون یکی می بردیم خلاصه کامیاریه اشاره ای به اونا کرد وگفت:
-جلومهمونا بگم زشت نیس؟!
عباس آقا-نه کامیارجون!ایناکه غریبه نیستن!آقای فتحی ن با خانم شون!ازاقوام منن!راحت حرفت روبزن!
کامیارخیارش رودوباره نمک زد ودرسته گذاشت تودهنش وشروع کرد به خوردن!صداازصدادرنمی اومد ازهمونجا که واستاده بودم گندم وآفرین ودلارام وکاملیا وکتایون ویه دختردیگه روکه هم سن وسال گندم اینا بود می دیدم که اونام ساکت وبی صداداشتن ازپشت نرده ها این طرف رونگاه می کردن یعنی چشم همه شون به به کامیاربود که پشت به اونا نشسته بود.
بالاخره کامیار همونجورکه داشت بقیه رونگاه میکرد خیارش روقورت دادکه پدرش گفت:
-بالاخره میگی آقابزرگ چی گفتن یانه؟!
کامیارسرشو تکون داد وگفت:
-حاج ممصادق توایوون خونه ش واستاده بودکه مارسیدیم اشاره کردبه ما که بریم خونه ش !من وسامانم رفتیم طرف خونه ش!ازپله هارفتیم بالا توایوون!بعدرفتیم توخونه!دیدیم سرجای همیشگی ش نشسته!
کامیاراینارو آروم آروم می گفت واونای دیگه م هی سرشون روتکون تکون می دادن ومی گفتن خب!!!
کامیار-رفتیم جلوش نشستیم!یه نگاهی به مادونفر کرد وگفت:این کره خرا کجان؟!
یه لحظه سکوت کامل برقرار شد ویه دفعه گندم اینا ازاون طرف مهمونخونه زدن زیر خنده!حالا نخند کی بخند!خود من که این طرف داشتم ازخنده می ترکیدم!امابه زور جلوخودمو گرفته بودم.کامیارکه جدی جدی داشت به عمو وبابا وعمه هام نگاه می کرد اونام یه خرده خودشونو جمع وجور کردن وبعد شروع کردن به زور خندیدن که عموم گفت:
-آقابزرگ حتما شمادوتا رومی گفتن!
کامیار-نه اتفاقا شماچهار تارومی گفتن یعنی شما وعمو وعمه جون بزرگه وعمه جون کوچیکه!ببخشین ها!
پدرکامیار-اِ...!کره خر معلوم هس چی داری میگی ؟!
کامیار-من چیکارکنم باباجون؟!
پدرکامیار-آخه این چه حرفیه که تومیزنی ؟!
کامیار-به من چه مربوطه ؟!حاج ممصادق اینو گفت!
پدرکامیار-هرحرفی روکه نباید گفت!
کامیار-منم که نمی خواستم بگم!شما به زور مجبورم کردین!
یه دفعه همه شروع کردن به رفع ورجوع کردن وهرکی یه چیزی می گفت.
عباس آقا-عیبی نداره بابا!آقابزرگ شوخی می فرماین!
عمه کوچیکه-الهی قربون آقابزرگ برم من !چقدربانمکن!
پدرم-آقابزرگ گاهی ازاین شوخی ها میکنن!
عمه بزرگه-خدا نگهدارش باشه آقابزرگ رو!ازبس که دوست مون داره باهامون اینطوری شوخی می کنه!
اینا همینطوری داشتن هرکدوم یه چیزی می گفتن که پدرکامیارگفت:
-بالاخره تو چی گفتی؟؟
کامیار-هیچی!واسه هرکدوم یه بهانه آوردم.یکی روگفتم رفته خرید،اون یکی روگفتم رفته گردش،اون یکی روگفتم توخونه س!خلاصه یه جوری درستش کردم دیگه!
دوباره همه شروع کردن به حرف زدن وشکرخداروکردن!
پدرم-خب،شکرخدابه خیر گذشته!
عمه کوچیکه-الحمدالله!
عمه بزرگه-آفرین به این بچه!
عباس آقا-واقعا آفرین به موقع به دادمون رسیده!
کامیار-حالا تا گندش درنیومده زودتر بحث روشروع کنیم بره پی کارش!
پدرگندم-راست میگه!
عموم دوسه تاسرفه کرد وهمه ساکت شدن ویه خرده بعد گفت:
-شماها چه نظری درمورد این باغ دارین؟هرکی نظر خودشوبگه!
اول همه ساکت شدن که پدرم گفت:
-خان داداش شما خودتون چی میگین؟
پدرکامیار-واله چی بگم؟بالاخره یه سرمایه ای اینجا افتاده که خیلی م زیاده بایدیه فکری براش کرد دیگه!شما چی میگین؟
پدرم-به نظر منم همینطوره! می شه این سرمایه بلااستفاده،تبدیل بشه به یه چیزی که بشه ازش استفاده کرد!
عمه بزرگه-آره بابا آخه این همه زمین به چه درد می خوره؟
عمه کوچیکه – اونم این همه درخت!ازصبح باید جارو دستم باشه واین برگ هارو جارو کنم!ازاین ور جارو میکنی یه ساعت دیگه یه کوت برگ میریزه زمین!
پدرکامیار- پس شماها همه موافقین؟
همه شروع کردن به تصدیق کردن.
عباس آقا-فقط باید عجله کرد اگه شهرداری بوببره که قراره یه درخت قطع بشه جلو کارو میگیره!
پدرگندم-اونم راه داره این همه باغ روچه جوری ساختن باپول دیگه!پول باشه همه چی جور میشه!مگه نه جناب فتحی؟
آقای فتحی که داشت هندونه میذاشت دهنش گفت:
-پول بی زبون رو روی مرده بذاری بلندمیشه برات آواز میخونه دیگه چهارتا درخت که جای خودداره!
پدرکامیار-پس فقط میمونه ترتیب تقسیم!
پدرم-اونم که مسئله ای نیس.طبق قانون وراثت پسردوتا دختر یکی.
عمه هام یک دفعه ساکت شدن که عباس آقاگفت:
-خب بعله دیگه ازقدیم همینطوری بوده.
عمه هامم مجبوری تاییدکردن که پدرکامیارگفت:
-سرمایه،سرمایه چی میشه؟؟؟؟؟
آقای فتحی-اون بامن !
پدرم-شمانقشه رو آماده کردین؟؟؟
آقای فتحی-نقشه کاری نداره که،
پدرگندم-بابایه اتاق کاهگلی که نمیخوایم بسازیم صحبت یه برج سی چهل طبقه س!
آقای فتحی-اونش بامن!اصلا نگران نباشین
پدرم-پس دیگه مشکلی نمی مونه که!
پدرکامیار-بهتره شبونه اره بذاریم پای درختا آفتاب نزده کارتمومه!
کامیارکه تاحالا ساکت نشسته بود واونارونگاه میکرد یه دفعه گفت:
-چی چی اره بذاریم پای درختا؟مگه حاج ممصادق کره؟صدا اره تواین باغ بلندبشه باتفنگ دولولش اره و اره کش رو یکی میکنه!!!!!!!
یه دفعه همه ساکت شدن که عباس آقاگفت:
-این بچه راست میگه انگار عقل این ازهمه ی ما بیشتره !
کامیار-شماهمچین اینجا نشستین ودارین اموال رو تقسیم می کنین که انگارحاج ممصادق مرده طرف حی وحاضره دست به یه شاخه ی درختش بزنین ازارث محرومتون میکنه .
تااینو گفت رنگ همه پرید یه خرده بعدعمه بزرگم گفت:
-کامیارجون توخودت چه نظری داری؟؟؟
کامیار-آخه شماها برای چی میخواین اینکارو بکنین؟چی تون تواین زندگی کمه؟؟؟خونه ی خوب،جای خوب،باغ به این بزرگی وقشنگی،درآمد خوب،ماشین خوب،چی لازم دارین که ندارین؟؟؟
همه دوباره ساکت شدن که عمه کوچیکم گفت:
-یعنی توبااین کارمخالفی؟
کامیار-معلومه که مخالفم آخه شماحیفتون نمیاد دست به این باغ بزنید میدونین چه عمری تلف شده تااین باغ باغ شده؟
می دونین هرکدوم از این درختا چه سن وسالی دارن؟ناسلامتی زادگاه شماس،شماها وماهمه اینجا تواین باغ به دنیا اومدیم حالا چه جور ی دلتون راضی میشه که زادگاهتون رو بادست های خودتون خراب کنید.
ایناروگفت وناراحت وعصبانی تکیه ش روداد به مبل وساکت نشست منم ازاونجایی که واستاده بودم رفتم پیش کامیار رومبل بغل دستیش نشستم وآروم گفتم:
-منم مخالفم!
یه آن همه برگشتن به من نگاه کردن که عمه بزرگم گفت:
-چراعزیزم؟می دونی اگه اینجا ساخته بشه چه قدرپول گیرمون میاد میدونی فقط چقدر سهم تووبابات میشه؟
یه نگاه بهش کردم وگفتم:
-عمه جون همه چیز پول نیست اولا که ماهمین الآنشم همه چیز داریم آقابزرگه انقدربهمون داده که توزندگیمون هیچی کم ندارم!همین الآن ماشینی که زیر پای منه قیمتش برابر یه آپارتمانه پس دیگه چی میخوایم؟؟؟چرا باید خودمون بادست های خودمون تاریخمون رونابود کنیم؟آخه این همه پول رو برای چی می خوایم؟به خدا تموم این پولا ارز ش یه خاطره ی قشنگه تواین باغ رونداره!این کشورهای خارجی یه خونه قدیمی تو یه کوچه شون روصدها سال بهمون صورت حفظ می کنن!اون وقت ما یه همچین جایی رو میخوایم نابودکنیم!اونا برای آثارباستانی ما صدها ملیون دلار می دن ویه کاسه شکسته هفتصد هشتصد سال پیشمون روازاین دلال ها ودزدهای چیزای عتیقه می خرن اون وقت ماقدراین چیزامونو نمی دونیم!تواین چند وقته چقدرآثارباستانی مون روازکشور قاچاقی خارج کردیم وفروختیم به اونا درهای قدیمی لوحه های قدیمی مجسمه های قدیمی کتاب های قدیمی ظرف های قدیمی هر چی آثارباستانی داشتیم ازایران بردن !حواستون کجاس آخه ایناتمدن ماس!اینا تاریخ ماس!اینا گذشته های ماس اینا ریشه ها ی ماس !یه عده آدم دزد بی شرف تموم ایناروبردن وفروختن برای چی برای پول؟؟؟؟؟؟؟هیچکدوم فکر نکردن که دارن شرف وآبروی خودشون رو می دزدن وبه خارجیا می فروشن یعنی اگه شرف داشتن که اینکارا رو نمی کردن شما ببینین که تمدن ما ایرانی ها چقدرارزش داشته که این خارجیا برای یه کوزه ی قدیمی ش انقدر دلار می دن دزدن اینا وفروختنشون بافروختن خاک ایران چه فرقی داره!!!!!!!باخیانت به وطن چه فرقی داره!
خیلی عصبانی شده بودم ونتونستم حرف بزنم وساکت شدم که پدرم گفت:
-مگه اینایی روکه گفتی مابردیم فروختیم بروببین کدوم بی شرفه بی ناموسی فروخته!
-باشه حداقل بذارین اون چیزایی روکه برامون مونده حفظ کنیم یکیش همین باغ وساختموناش تواین باغ چند نسل زندگی کردن به دنیااومدن ومردن اینم یه چیز تاریخی شده دیگه!
دوباره ساکت شدم یه آن احساس کردم که یه نفربغل دستم واستاده!برگشتم طرفش که دیدم گندمه!کنارم واستاده بودو داشت بایه حالت عجیب نگاهم میکرد!اصلایادم رفت که داشتم چی می گفتم!فقط چشمم به گندم بود!چطور تاحالا انقدر قشنگی رو توگندم ندیده بودم!همونجور که سرم طرف گندم بود کامیار باپاش زدبه پام !تابرگشتم طرفش گفت:
-داشتیددرمورد میراث فرهنگی می فرمودید!ادامه بدید لطفا!
-هان؟!
کامیار-مرض می گم اول بحث میراث فرهنگی روتموم کن،بعدبرس به طبیعت زنده!
نگاهش کردم که یه چیز دیگه زیر لبی گفت وبعد روش روکرد به بقیه وگفت:
-ببینین!این درختا شناسنامه ماهاس!این گل وگیاه شجره نامه ماهاس.این خاک شرف ماهاس.ماباید باچنگ ودندون ازاینا محافظت کنیم!نبایداجازه بدیم که حتی یه وجب شم دست بخوره!دارم بهتون می گم!من یکی که صد در صد با قطع کردن یه شاخه ازاین درختا مخالفم چه برسه به اینکه بخواین تموم درختا ی اینجاروشبونه قطع کنین!به خداااگه دست یکی اره یاتیشه ببینم من میدونم واون!اصلا ازهمین امشب شروع میکنم تواین باغ نگهبانی دادن اصلااین دختر عمه هامم صدامی کنم که باهم تاصبح لای این درختا کشیک بدیم!کشیک مام ازنصفه شب شروع میشه تاسرآفتاب! وای به حال اون کسی که که نصفه شب به بعد توباغ پیداش بشه!خونش پای خودشه!ازهمین الآن من واین پسره سامان واین دخترعمه هام حامی این باغ ودرختاشیم!تاآخرین قطره خون مونم پاش واستادیم! دارم بهتون میگم آ!هیچ شوخی یم درکارنیس!حواس تونو جمع کنین!دیگه صحبت،صحبت خون خونریزیه!
ایناروگفت وساکت شد که ازپشت سرمون یکی شروع کرد نچ نچ کردنتا من وکامیاربرگشتیم وپشت سرمون رونگاه کردیم دیدیم آفرین ودلارام واون دختره پشت سرمون واستادن واون دختره نچ نچ می کنه وسرشون تکون میده!وقتی دید ماههداریم بهش نگاه می کنیم به کامیارگفت:
-شما واقعا می خواین به خاطر چندتا درخت آدم بکشین؟!
کامیار-من گه می خورم بذارم بخاطر تموم درختای دنیام یه قطره خون از دماغ کسی بیاد!
دختره باتعجب به کامیار نگاه کرد وگفت:
-مگه نگفتین اگه اره دست کسی ببینم ....
کامیار-نه نه نه!من درختای جوون ونهال هاروگفتم!این درختا که دیگه همه پیر شدن وامروز فرداس که ریشه شون کرم بذاره اصلا می دونین چیه؟باید ازهمین امشب هرکدوم ازماها یه تبرورداریم وبیفتیم به جون این درختا!صبح نشده باید این باغ روصاف ومسطح تحویل بدیم!اصلا وظیفه هر ایرانی اصیله که درختای کهن رواز بیخ وبن دربیاره شما اگه کمی دقت بفرمائین تواین چندساله شکرخداشکرخدا ماایرانی ها وظیفه مونو به خوبی انجام دادیم! باحداکثر قدرت وتوانمون افتادیم به جون این مملکت وباسعی وکوشش رسوندیمش به اینجا!ببخشین اسم شماچیه؟ چطور من تاحالا افتخارزیارت شمارونداشتم!
-من نگین هستم!
کامیار-به به چه اسم قشنگی!خوش به سعادت اون انگشتری که شما نگین ش باشین!اجازه بدین من الآن می آم خدمتتون وتز کلی م رو درمورد طبیعت براتون شرح می دم!
اینو گفت واومد بلندبشه بره که دستش روگرفتم ونذاشتم بلندشه وبهش چپ چپ نگاه کردم که گفت:
- اصلا چرا شماپشت من واستادین؟زشته به خدا!تشریف بیارین اینجا بشینین تامن تکلیف این باغ رومعلوم کنم سامان بلند شو برویه جای دیگه بشین ببینم!
همه ساکت شده بودن وکامیاررو نگاه می کردن!نگین همونطور که ازپشت مبل کامیار می اومد جلوگفت:
-پس تکلیف آقابزرگ چی میشه؟!
کامیاراونش بامن شمااینجا بشین تابهت بگم!خودم هرجوری شده راضی ش می کنم به شرطی که شمامرتب بامن ارتباط داشته باشین وبه کمک همدیگه مشکل روحل کنیم پاشوسامان!مگه نمی بینی خانم سرپاواستادن؟
مجبوری ازجام بلندشدم ونگین یه تشکرازم کرد ونشست رومبل وگفت:
-اگه راضی نشدن چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کامیار-خب می کشیمش!اصلا باهمون اره ها وتبرا تیکه تیکه ش می کنیم!یعنی میدونین چیه؟عمر واسه پیرمرد 70سال واسه پیرزن 60سال کافیه!این حاج ممصادق نزدیک ده سالم اضافه براستاندارد جهان عمل کرده!تازگی هام چند تا گردوته باغ کاشته واون دفعه به من میگفت منتظرم گردوی اینارونوبرکنم!شماغافلین که گردو چندسال طول می کشه تابه بار بشینه!حداقل هفت سال!ببخشین فضولی می کنم آ!اما شمام دراین معامله ذینفع ین؟یعنی اگه این درختا قطع بشه واسه شما استفاده ای داره؟
نگین که می خندید وچشم ازکامیارورنمی داشت گفت :
-من دختر آقای فتحی هستم!
کامیار-اِ...!شما دختر عمرو عاصین؟
نگین-بله؟!
کامیار-مگه همون آقای فتحی رونمی گین که نقش عمروعاص روداشت؟
نگین-نخیر ماباایشون نسبتی نداریم پدرمن توکار برج سازی هستن!
کامیار-آهان!که اینطور!حتما قراره ایشون این برج روبسازن؟
نگین-اگه مشکل اینجا حل بشه.
کامیار-حتما حل میشه چراحل نشه اصلا بهتره ماجوونا کاری به کاراین چیزانداشته باشیم من میگم اصلا چطوره
تموم درختای این باغ رو حواله بدین به بابای شما!یعنی بسپریمش دست ایشون!ایشون خودش می دونه با این درختا باید چیکارکرد بهتره ماجوونابلندشیم بریم اون طرف سالن وبقیه بحث طبیعت زنده رودنبال کنیم چطوره؟پاشین!پاشین بریم که اصلانباید توکاربزرگترادخالت کرد پاشین دیگه!
اینوکه گفت اول خودش بلند شد وبعددست نگین روگرفت وبلندکرد وبه منم یه اشاره کردکه بلندشم وخلاصه همگی روراه انداخت طرف اون قسمت سالن ولحظه آخرخودش برگشت طرف عموایناوآقای فتحی وگفت:
-این درختا دست شما سپرده خودتون یه کاریش بکنین!
بعدبرگشت طرف ما وگفت:
تاشمابرین پشت اون نرده ها منم به این مش صفربگم برامون چهارتا چایی بیاره که گلومون تازه بشه،باشه؟
اینوگفت ودرحالی که بلندبلند مش صفرروصدامی کرد ازدرمهمونخونه رفت بیرون .آفرین ودلارام ونگین وکاملیا راه افتادن که برن اون قسمت مهمونخونه منم رفتم بغل گندم وبهش گفتم:
-مگه تونمی آی؟
همونجور که راه افتادوشروع کرد به خندیدن .
-چرامی خندی؟
گندم-ازحرفاوکارای این کامیار.میگه درختا روحواله بدیم به آقای فتحی!
منم شروع کردم به خندیدن که چندقدم اون طرف ترواستادوبرگشت توچشمای من نگاه کردوگفت:
-امروز برای چی اومده بودی پشت پنجره اتاقم؟
سرموانداختم پائین وگفتم:
-ببخشین کاربدی کردم خیلی ناراحت شدی؟
گندم-نه
-خب بیا بریم پیش بقیه.
گندم-می خوام جوابموبدی.
-نمی دونم چی بگم!
دوباره بهم نگاه کردوراه افتاد ودوتایی رفتیم پیش بقیه تارسیدیم پشت نرده ها وخواستیم بشینیم که کامیارپیداش شد وگفت:
-چرااومدین اینجا؟
-خودت گفتی بیایم اینجا!
کامیار-نه بابا اینجا چیه آدم خفه خون میگیره!بریم بیرون تو هوای آزاد!حیف نیس یه همچین هوایی روآدم ول کنه وبچپه توخونه؟بلندشین یاله!
تااومدم یه چیزی بهش بگم که یه چشمک بهم زدوهیچی نگفتم.دوباره همگی راه افتادیم طرف درمهمونخونه که کتایون خواهر کوچیکه کامیارم دنبالمون راه افتاد تاکامیارکتایون رودیدگفت:
-تودیگه کجا میآی بچه؟
کتایون-داداش من به طبیعت خیلی علاقه دارم می خوام حرفای شمارو درموردش گوش بدم.
کامیار-اِ...!توام به طبیعت علاقه مند شدی؟
کتایون-آره داداش خیلی!
کامیار-بیا بریم که خداآخروعاقبت ماروباتوبه خیرکنه که ماشاله هزار ماشاله علاقه به فراگیریت خیلی زیاده!
خلاصه همگی باخنده ازمهمونخونه اومدیم بیرون وازجلوخونه رد شدیم ورفتیم طرف باغ که آروم به کامیارگفتم:
-جریان چیه؟
کامیار-هیچی نگو که مش صفررو فرستادم دنبال آقابزرگ!
-راست میگی؟؟؟؟؟؟؟
کامیار-آره اما صداشودرنیار!
همگی بدون حرف شروع کردیم لای درختا قدم زدن.هواعالی بودمش صفریکی دوساعت قبلش باغ روآبپاشی کرده بود وبوی خاک نمزده بلندشده بود وهوا تاریک شده بود وچراغای باغ روشن بود یواش یواش رفتیم طرف وسط باغ ویه جایی رو دوتا نیمکت روبروی هم نشستیم که نگین یه نفس عمیق کشید وگفت:
-واقعا حیفه یه همچین جایی ازبین بره!
کامیاررفت کنارش واستادوگفت:
-ازاول تاریخ تاهمین الآن آدما به خاطر زمین وآب وخاکشون باهم دیگه جنگ کردن وکشتن وکشته شدن!
نگین-شمام میخواین همینکاروبکنین؟
کامیارفقط نگاهش کرد.
کتایون-داداش منم این باغ رو خیلی دوست دارم.
کامیاربهش خندید ورفت بغلش کرد ودست کشید به موهاش وگفت:
کتی!فکرمیکنی روچندتا ازاین درختا عکس قلب تیر خورده س.وروچندتاشون عکس دوتا قلب کنار هم؟
کتایون-ده تاداداش.
کامیاردوباره بهش خندید وگفت:
-نه بیشتر.
کتایون-بیست تا!
کامیاردوباره سرشو تکون داد.
کتایون-خودت بگوداداش!
کامیار-روهمه شون!
کتایون روهمه شون؟؟؟؟؟
کامیار-آره روهمه شون!
کتایون-مگه میشه داداش!
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید