رمان گندم قسمت 13
-عمه جون اگه اینکارو نکنین بهتره چشمش به شماها که می افته حالش بدتر میشه!
عمه-آخه چرا؟آخه چرا؟
-خب فعلا که اینطوریه!
عمه-یعنی اگه مارونبینه خوشه؟
فقط نگاهش کردم که گفت:
-عیبی نداره،اون خوب وخوش باشه ماراضی هستیم اما فقط دلم ازاین می سوزه که...
شوهر عمه م رفت توحرفش گفت:
-خانم صبر داشته باش به امید خدا همه چی درست میشه!
-راست می گن عمه جون!شما فقط یه کمی صبر کنین وتنهاش بذارین خودش بامسئله کنار می آد!
عمه م درحالیکه همینجور اشک ازچشماش می اومد پایین گفت:
-آخه تونمی دونی ماها داریم چی می کشیم!تواین یکی دوروزه مردم وزنده شدم!آخه برم به کی بگم؟به کی بگم که چی می کشم ؟به کی بگم که بفهمه!
سرمو انداختم پایین ومادرم بلندشد رفت بغلش وشروع کرد باهاش حرف زدن وآرومش کردن دیگه نتونستم اونجا بمو نم بلند شدم واز خونه مون اومدم بیرون!هوای توباغ عالی بود!چقدر دلم می خواست که همین الآن توباغ به این قشنگی وهوای به این لطیفی باگندم قدم می زدم!کاشکی اینطوری نشده بود!
یه نیم ساعتی قدم زدم وفکر کردم که موبایلم زنگ زد!زود جواب دادم
-الو!بفرمائین!
ژاکلین-سلام سامان خان منم ژاکلین.
-سلام حالتون چه طوره؟شمارو هم انداختیم توزحمت!
ژاکلین-این حرفا چیه؟خوشحال می شم اگه بتونم کمکی بکنم!گندم بهترین دوست منه نمی دونم چرااصلا نیومده اینجا پیش من؟!!
-روحیه ش اصلا مناسب نیس!
ژاکلین-خداکنه همه چی زودتر درست بشه!
-اون دختر خانم روپیداکردین؟
ژاکلین-آره.اگه جاشو عوض نکرده باشه آدرسش رویادداشت کنین ولنجک...
-یعنی ممکنه که ازاینجا رفته باشه؟
ژاکلین-تاپارسال که همین جابود
-چه جور دختریه؟
خندیدوگفت:
-حالا خودتون برین می فهمین!به ظاهرش نگاه نکنین!باپسرا ملایم تراز دختراس!
-خداکنه به موقع برسم البته اگه درست حدس زده باشم!
ژاکلین-منو بی خبر نذارین!اصلا می خواین منم باهاتون بیام؟
-نه خیلی ممنون تاهمینجاشم خیلی کمک کردین وخیلی بهتون زحمت دادیم!ممنونم اگه تنهایی برم فکر کنم بهتر باشه!
ژاکلین-درهرصورت هرلحظه که به من احتیاجی بود خوشحال می شم که بتونم کاری انجام بدم!
-ممنون فعلا خدانگهدار
ژاکلین-خداحافظ،موفق باشین!
-ممنون
تلفن روقطع کردم ورفتم طرف گاراژوماشین م روروشن کردم وراه افتادم
نیم ساعت طول کشید تارسیدم به خونه شون تاماشین روپارک کردم وپیاده شدم متوجه شدم که جلوی همون خونه که ژاکلین آدرسش روبهم داده بود شلوغه!کمی رفتم جلوتر یه عده زن ومرد جلوی درخونه واستاده بودن وباهمدیگه حرف می زدن انگار اتفاقی افتاده بود!کمی ترسیدم!
بالاخره رفتم جلو وسلام کردم همه برگشتن وزل زدن به من ازیکی شون پرسیدم:
-ببخشید منزل خانم سمیه...همینجاس؟
تااینو گفتم یه دختر بیست ویکی دوساله که چادرمشکی سرش بود یه قدم اومد جلو وگفت:
-چیکارشون دارین؟
-باخودشون کاردارم
یه نگاه به من کرد وکمی رفت توفکر وبعد بااحتیاط پرسید:
-می شه بپرسم باایشون چیکاردارین؟
-مسئله خصوصیه!باید به خودشون بگم!
احساس کردم که شک کرده یا شایدم ترسیده ترس وعصبانیت توچشماش معلوم بود باحالت تردید گفت:
-شماروبجا نمی آرم!
-خودتون هستین؟خانم سمیه...؟
برگشت طرف همسایه هاش وانگار کمی دلش قرص شد وبعد دوباره منو نگاه کرد وگفت:
-بله خودمم
آروم بهش گفتم:
-من پسر دائی گندم هستم!
تااینو گفتم یه آن احساس کردم که خیلی عصبانی شد اما یه لحظه بعد دوباره حالت صورتش عوض شد دیگه ازاون عصبانیت یه لحظه پیش خبری نبود یه مرتبه طوری که من جاخوردم بلند گفت:
-آهان ازانجمن تشریف اوردین؟بفرمائین توخواهش می کنم همه جزوه ها ومقالات تایپ شده حاضره بفرمائین!
فهمیدم که داره جلو همسایه هاش نقش بازی می کنه!هیچی نگفتم که ازهمسایه هاش عذرخواهی کرد ویه تعارف به من کرد وخودش جلوجلو رفت توخونه ومنم دنبالش راه افتادم
ازحیاط گذشتیم وازپله ها رفتیم بالا وجلویه آپارتمان واستادیم باکلیدش درآپارتمان رو واکرد وبعد برگشت طرف من وگفت:
-ازچیزای عجیب وغریب که شوکه نمی شین؟
فقط نگاهش کردم که خندید ودرآپارتمان روواکرد ورفت تووکنار درواستاد وبه من تعارف کرد.
آروم رفتم توآپارتمانش راستش یه لحظه ترسیدم فکر کردم نکنه یه مرتبه یه وصله ای چیزی به من بچسبونه!
توهمین فکر بودم که گفت:
-انگارانتظار یه همچین چیزی روداشتین؟
بازم باتعجب بهش نگاه کردم که باچشماش دیوارای آپارتمانش روبهم نشون داد تازه متوجه وضع توخونه شدم بارنگ قرمز روتموم دیوار چیز نوشته بودن!خائن!آدم فروش!خیانتکار!چاپلوس!...!!
یه آن ماتم برد برگشتم بهش نگاه کردم که خندید وچادرش روازسرش ورداشت وانداخت رو یه مبل وگفت:
-بفرمائین بشینین الان چایی براتون دم می کنم!
باتعجب نگاهش کردم همونجور که می خندید رفت طرف آشپزخونه منم دوباره مشغول خوندن نوشته های رودیوار شدم ((اینجا خونه یه دختر...است!اینجاآرامگاه یه...است!اینجا...!))
اصلا نمی تونستم این چیزایی روکه می بینم باور کنم که ازتوآشپزخونه گفت:
-شاهکار دختر عمه تونه!
-گندم؟
سمیه-آره گندم!
-اومده بوداینجا؟
سمیه-درست نیم ساعت قبل ازشما!
-الان کجاس؟
سمیه-نقاشیش که تموم شد رفت!چایی م نخورد!
بایه سبد کوچیک میوه ازتوآشپزخونه اومد بیرون برگشتم طرفش که یه چیزی بهش بگم که گفت:
شما کدوم پسر دائی ش هستین؟شنیده بودم دوتا پسر دائی خوش تیپ وخوش قیافه داره!
-من سامان هستم اینا چیه رودیوار؟
سمیه-گندم اومد اینجا واومدتو.خیلی خونسرد وراحت.اول یه خنده تحویل من داد وبعد ازتوکیفش یه اسپری درآورد وبا همون لبخند اینارورودیوارا نوشت ودوباره یه لبخند دیگه بهم زد وگفت که رودیوار توکوچه م چندتا یادگاری برام نوشته بعدشم یه بای بای باهام کردورفت!
-به همین سادگی؟
سمیه-ازاینم ساده تر!
-وشمام هیچی بهش نگفتین؟
رفت رویه مبل نشست وبه منم اشاره کرد که کنارش بشینم منم رویه مبل اون طرف تر نشستم خندیدوگفت:
-یه چیزی روی وجدانم سنگینی می کرد بااین کارش هم خودشو راحت کرد هم منو!
-پس قبول دارین که تواون جریان...
نذاشت حرفم تموم بشه وگفت:
-ازاون جریان خیلی گذشته!
-چرااون کاروکردین؟
سمیه-به یه همچین کاری احتیاج داشتم تامشکلم حل بشه.
-حل شد؟
سمیه-شد
-به چه قیمت؟
سمیه-به هرقیمت!هدف وسیله رو توجیه می کنه!
فقط نگاهش کردم که بازم بهم خندید وازجاش بلندشد وگفت:
-برم براتون چایی بیارم.
-زحمت نکشین.
سمیه-راستی نسکافه م هس،میل دارین.
-نه همون چایی خوبه
رفت طرف آشپزخونه منم شروع کردم به خوندن نوشته ها که درشت وبزرگ روی دیوار نوشته شده بود
((مرگ برخودفروش!ازبوی گندتون همه جا متعفن شده!shits boo
از اشپزخونه بایه سینی چایی اومد بیرون ووقتی دید من دارم نوشته هارو می خونم گفت:
-خیلی باذوق وسلیقه م هس!
اومد جلوم وبهم چایی تعارف کرد وبعد رومبل کنار من نشست وفنجون دیگه چایی روورداشت وسینی روگذاشت رومیز وگفت:
-سامان؟
نگاهش کردم که گفت:
-یه بارجلوی دانشگاه دیدمتون!اومده بودین دنبال گندم.
-احتمالا
سمیه-شماباهاش نبودین؟
-کی؟
سمیه-وقتی اومد اینجا؟
-نه
سمیه-پس ازکجا فهمیدین که اومده اینجا؟
-حدس زدم
سمیه-براش اتفاق بدی افتاده؟
-تقریبا
سمیه-آدرس منو ازکجا پیداکردین؟
-ازیکی ازدوستاش
یه خرده ازفنجونش خورد که پرسیدم:
-شمااینجا تنها زندگی می کنین؟
سمیه-آره خونواده م شهرستانن
-آپارتمان شیکی دارین مال خودتونه؟
سمیه-نه،اجاره س.
-حتما باید خیلی اجاره ش زیاد باشه
سمیه-شمامجردین؟
سرموتکون دادم که خندید
-شما چی؟
سمیه-تنهای تنها!
-چراازدواج نمی کنین؟
یه چنگ توموهاش زد وتکیه ش روداد به مبل وگفت:
-تحصیل!
-فقط همین؟
خندیدوگفت:
-شاید تحصیل یه بهانه باشه راستش هنوز موقعیت برای ازدواج ندارم یعنی بالاخره یه دختر برای ازدواج احتیاج به چیزایی داره!
دور و ورم رونگاه کردم وگفتم:
-اگه منظورتون جهیزیه س شما که دارین!
سمیه-اما یه پسر درحالت نرمال ودراین شرایط نمی تونه اقدام به ازدواج کنه!
-چرا؟
سمیه-خب هزینه زندگی،مسکن،تحصیل وخیلی چیزای دیگه.
-شماکه ظاهرا مشکل مادی ندارین براتون ازشهرستان پول می فرستن؟
سمیه-نه وضع اقتصادی خونواده زیاد خوب نیس.
-خودتون شاغل هستین؟
خندید!یه نگاه بهش کردم که گفت:
-شماچی؟
-توکارخونه پدرم کار می کنم
سمیه-پدرتون کارخونه دارن؟
-نه کارخونه مال پدر بزرگمه
سمیه-همونکه تواون جریان پارتی بازی کرد؟
سرموتکون دادم وچایی م روخوردم وازجام بلندشدم وگفتم:
-شما متوجه نشدین گندم کجا رفت؟
سمیه-نه چیزی نگفت.
یه اشاره به دیوارا کردم وگفتم:
-به خاطر اینا ازتون معذرت می خوام اگه اجازه بدین هزینه رنگ و...
سمیه-اصلا!حق م بود!
نگاهش کردم وگفتم:
-بااین ایده وطرز فکر،اصلا باورم نمی شه که یه روزی شما یه همچین کاری کرده باشین!
خندیدوگفت:
-هدف وسیله روتوجیه می کنه!
بازم نگاهش کردم دختر عجیبی بود!تازه متوجه صورتش شدم یه چهره ظریف باچشمایی کنجکاو!سرمو براش تکون دادم وگفتم:
-ازپذیرایی تون ممنون.اگه اجازه بدین مرخص می شم؟
سمیه-هنوز میوه نخوردین!
-باشه دفعه دیگه!
خندید واز روی میز بغل تلفن یه کاغذ ورداشت ویه چیزی روش نوشت وگرفت طرف من وگفت:
-شما ره موبایلمه اگه کاری داشتین راحت می تونین پیدام کنین.
یه نگاه به کاغذ ویه نگاه به خودش کردم دوباره خندید وباحرکت سرش موهاش روریخت عقب وگفت:
-وقتش مهم نیس.کارای زیادی ازمن برمی آد!
شماره رو ازش گرفتم ویه خداحافظی زیر لب کردم وازخونه ش اومدم بیرون.
حیاط رورد کردم ورفتم توکوچه وبه دیوار نگاه کردم نیم ساعت پیش که رسیدم اینجا متوجه نوشته ها نشده بودم یعنی نخوندمشون فکر کردم ازاین شعارهاس که به درودیوار می نویسن!
دنبال بوی گند روبگیرین وبیاین پایین------>
علامت فلش تا بغل درخونه کشیده شده بود!
رفتم طرف ماشین م ووقتی داشتم سوار می شدم برگشتم طرف خونه سمیه رونگاه کردم دوباره اومده بود دم دروداشت باهمسایه ها حرف می زد چادرش رو دوباره سرش کرده بود داشت ازدوتا خانم دیگه می پرسید که اونا دیدن کی این چیزا رورو دیوارنوشته یانه!
نگاهش کردم که برگشت طرف من وبهم خندید ویه دستی یواش برام تکون داد بهش خندیدم وسوار ماشین شدم حرکت کردم
***
اون شب تا ساعت 1بعداز نصفه شب بیدارموندم امانه گندم تلفن زد ونه کامیار برگشت خونه.موبایل هردوشونم خاموش بود.جراتک نکردم که برم پیش آقابزرگ نی دونستم چی باید بهش بگم!
فرداصبح اقابزرگ مش صفرروفرستاد دنبالم بلند شدم ودست وصورتم روشستم ورفتم خونه ش.خیلی عصبانی وناراحت بود همه ش سراغ کامیاروگندم رومی گرفت یه ساعت براش حرف زدم تااروم شد فکر می کرد کامیار داره دنبال گندم می گرده!
ازخونه اقابزرگ اومدم بیرون ورفتم توکوچه یه نیم ساعتی اونجا قدم زدم ویه سیگارکشیدم وچندبار شماره موبایل هر دوشونو گرفتم اما بازم هیچکدوم جواب ندادن!ازدست کامیار حسابی عصبانی بودم تواین موقعیت م دست ازکاراش ور نمی داشت!
تابرگشتم توباغ کاملیا رودیدم که برام دست تکون داد واومد طرفم صبرکردم تارسید
کاملیا-سلام سامان
-سلام چطوری؟چرادانشگاه نرفتی؟
کاملیا-امروز کلاس ندارم
-کامیارهنوز برنگشته؟
کاملیا-نه بابام تاحالا 3مرتبه ازکارخونه تلفن کرده وسراغش روگرفته خودمونم خیلی نگرانیم!
-دل تون شور نزنه جاش راحته.
کاملیا-تومیدونی کجاس؟
-رفته بود یه پارتی آنچنانی!
کاملیا-پس چرابرنمی گرده؟
-داداشت روهنوز نشناختی؟نمی دونی چه جونوریه؟
خندیدوگفت:
-به خداماهه داداشم!
-مگه این که دستم به این ماه نرسه!
تااینوگفتم صدای بوق ماشینش ازبیرون اومد!من وکاملیا دوئیدیم طرف درباغ!شاید من بیشتر ازکاملیا ازاومدن کامیار خوشحال شده بودم!
تارفتیم بیرون دیدیم که باماشینش اومده جلو گاراژوداره بوغ می زنه که مش صفر دروبراش واکنه رفتیم جلووتا چشمش به ماافتاد اشاره کرد که درگاراژ روبراش واکنیم کاملیا اومد بره که دستش روگرفتم ورفتم جلو ماشین وبهش اشاره کردم که بیاد پائین وخودش در روواکنه.سرشو ازپنجره کرد بیرون وگفت:
-دررو واکن دیگه!
-کجابودی تاحالا؟خجالت نمی کشی؟ازدیشب تاحالا منتظرتم صدبار بهت زنگ زدم!
کامیار-حالادررو واکن!
-بیا پائین خودت واکن!
تااینوگفتم گفت:
-دیشب ازچه ساعتی منتظر من بودی؟
-ازهفت هشت!
کامیار-خب پس دوران انتظارت هنوز سرنیومده!من رفتم جای دیشبی م!
اینوگفت وسرشو کردتوماشین وگذاشت دنده عقب!فکر کردم شوخی می کنه امادیدم راستی راستی داره می ره!
-اِصبرکن خودتو لوس نکن!
دوباره سرشو ازماشین بیرون کرد وگفت:
-درگاراژرووامی کنی یابرم؟
-خیلی خب،بیاتو!
کامیار-آفرین!معلومه انتظارت سر اومده!
رفتم در روبراش واکردم کاملیا واستاده بود وبهمون می خندید ماشین رواورد توگاراژوپیاده شد ودستاشو واکرد وگفت:
-این منم که دوران انتظار روبه پایان رسوندم!بیائین ماچم کنین که اومدم!
-زهرمار!مرده شور خودت واومدنت روببرن!
کاملیا خندیدودوئید طرفش وماچش کرد وگفت:
-آخه داداش یه خبری چیزی،دل مون هزار راه رفت!
کامیار-ازدیشب تاحالا یه لنگه پا دنبال کار این دختره بودم!
-غلط کردی!
کامیار-می گم به جون تو یه لنگه پا...
-آره یه لنگه پا دنبال کثافتکاریت بودی!
کامیار-به مرگ تو اگه دیشب یه چیز کثیف اونجا بوده باشه فقط من یه لنگه پادنبال کارا بودم!
کاملیا-داداش بابا تاحالا سه بار زنگ زده!مامان خیلی دلواپسه همه ش می گن کامیاربی خبر جایی نمی مونه!
کامیار-آره ولی دیشب یه لنگه پا بودم!
-خب حداقل موبایلت روروشن میذاشتی!
کامیار-آره اما دیشب کارم فرق می کرد گفتم که یه لنگه پا دنبال کاراین دختره بودم!
-آقابزرگ انقدرازدستت عصبانیه که نگو!
کامیار-چی بهش گفتی؟
-چی بگم آخه؟بگم رفته دنبال الواطی ش؟
کامیار-خب می گفتی یه لنگه پا...
-اِ زهر مارویه لنگه پا!
کامیار-توکه باور نمی کنی منم دیگه هیچی نمی گم!
-حالا بیا بریم پیش آقابزرگ!
کامیار-بریم بابا!
دوتایی ازکاملیا خداحافظی کردیم ورفتیم طرف خونه اقابزرگه تادرخونه ش رو واکردیم وچشمش به کامیارافتاد شروع کردباهاش دعواکردن که کامیار معطل نکردوگفت:
-واقعا که حاج ممصادق !الهی این جفت قلمای پام بشکنه که دیگه دنبال کارمردم نرم الهی این زبونم روماربگزه که دیگه نتونه واسه کمک به مردم تکون بخوره!تقصیر خودمه!دل نیس که وامونده!اگه یه ساعت طاقت می اورد الان این همه دعوا مرافعه رونمی شنیدم!
آقابزرگه که یه خرده اروم شده بود گفت:
-کجابودی دیشب تاحالا؟؟
کامیار-هیچی!یه لنگه پادنبال کاراین دخترا!
آقابزرگه-دخترا؟
کامیار-چه می دونم!دختره!گندم رومی گم!
آقابزرگه-پیداش کردی؟
کامیار-نه اما نزدیکش شدم!
آقابزرگه-دیشب کجا بوده؟پیش کی بوده؟
کامیار-جاش امن وامان بوده!پیش یکی ازدوستاش.
آقابزرگه-حالا کجاس؟چرانمی رین دنبالش؟
کامیار-بابا دندون روجیگر بذارین!الان که دیگه اونجا نیس!ورپریده عین ملخ جاعوض می کنه!تا به دومتری ش می رسیم می جه یه وردیگه!حالا شماخودتونو ناراحت نکنین.امروز فردا دیگه کت بسته تحویلش می دیم!
خلاصه یه نیم ساعت دیگه باآقابزرگه حرف زدیم تاآروم شدومن وکامیار ازش خداحافظی کردیم واومدیم بیرون وتارسیدیم توباغ بهش گفتم:
-راست گفتی جای گندم روپیداکردی؟
کامیار-من توراست توخندیدم!من دیشب کجابودم گندم دیشب کجابوده؟حالا توبگوببینم چیکارکردی؟
جریان روبراش گفتم که گفت:
-چه یاغی ای شده!دختره چه شکلی بود؟اسمش چی بود؟سمیه؟؟
-آره تودیشب چیکارا کردی؟
کامیار-واله جات خالی،میوه وشیرینی ودسروچایی ومایی وبقیه مخلفات خلاصه بابروبچه ها خیلی خوش گذشت حیف شد نیومدی!
-اینارونمی گم که!
کامیار-آخه اونایی روکه تومی خوای بدونی نمی تونم بگم!زشته!
-زهر مار می گم درمورد خونواده گندم چیکارکردی؟
کامیار-آهان !هیچی یه ادرس ازشون پیداکردم یه پسردارن هم سن وسال ما شاید یه خرده بزرگتر.آدرسش روپیداکردم.
-خب!!کجاس؟؟
کامیار-تویه تئاترطرف...کارمی کنه.هم تئاتر اونجاهم سینما!
-توتئاتر چیکار می کنه؟
کامیار-تئاتر بازی می کنه!
-آخه پسره کی هس؟
کامیار-به احتمال قوی برادر گندمه!
-راست میگی؟
کامیار-آره ببینم گندم چیا رودیوار دختره نوشته بود؟
-هرچی دلت بخواد.
کامیار-دختره همینطوری گفت که هروقت خواستی بهش زنگ بزنی؟
-آره!
کامیار-منم می شناخت؟
-آره
کامیار-بده من یه زنگ بهش بزنم!
-لوس نشو گندم رو چیکارکنیم؟
کامیار-چیکارمی تونیم بکنیم ؟ولش کن فعلا تاخودش باخودش کناربیاد.
اینو که گفت خیلی ناراحت شدم رفتم رویه نیمکت باغ نشستم وسرموگرفتم تودستم نمی دونستم دیگه چیکارباید بکنم خیلی دلم گرفته بود یه دفعه زدم زیر گریه !اصلا دست خودم نبود!نمی دونستم ازعشق گندم بود یااز فشارهایی که چند وقته بهم اومده!نمی دونم چراگریه کردم اما دلم می خواست که گریه کنم!
کامیار-ولی به جون تو چه شبی بود!چه آدم خوش مشربی یه این بابای لیدا!کاشکی توام می اومدی چقدر سراغتو گرفتن !نپرسیدی چراهی می گم یه لنگه پا؟
سرمو بلند نکردم وهمونجور نشستم دلم می خواست تنها باشم کامیار اومد بغلم نشست وگفت:
-چه خونه وزندگی ای دارن!تموم ظرف وظروف شون نقره وطلاس!دختراشونو که نگاه می کنی انگارتواروپایی!گو ش می دی چی میگم؟
سرموتکون دادم
کامیار-چته؟سرت دردمی کنه؟
باسرم جواب منفی دادم
کامیار-پس چته؟سرتوبلندکن ببینم!
به زور سرمو بلندکرد وتادید گریه می کنم یه مرتبه هول شدوگفت:
-چی شده؟می گم چته؟
-هیچی بابا
کامیار-واسه چی گریه می کنی؟
-خودمم نمی دونم
کامیار-واسه گندم گریه می کنی؟
-نمی دونم!شاید واسه گندم،شاید واسه شانس خودم،شایدم واسه تو!
کامیار-برای من؟
سرموتکون دادم
کامیار-چرابرای من؟نکنه قراره بلا ملایی سرمن بیاد؟
-نه دیشب خیلی دلم برات تنگ شده بود!دلم می خواست پیش م بودی وباهم می رفتیم خونه اون دختره!
کامیار-الهی جیگرم تخته مرده شور خونه بیادپائین!به جون تواگه می دونستم دیشب همه شونو ول می کردم می اومدم
یعنی به جون بابام می خواستم بیام اما این ذلیل مرده ها یه لنگه کفش م روورداشتن قایم کردن!واسه همین می گفتم دیشب تاحالا یه لنگه پابودم!تازه صبحی م به زور ازشون گرفتم واومدم!الهی کامیاربمیره که تودلت براش تنگ شده! کاشکی خبرمرگم این وامونده موبایلمو قایم کرده بودم آ!جونم مرگ شده ها ورش داشتن قایمش کردن که کسی بهم زنگ نزنه!
شروع کرد تندتند بادستاش اشک هامو پاک کردن!همونجورم حرف می زد!
کامیار-این یکی دوشبه زیادی بهت فشاراومده!هی بهت گفتم بیابریم نیومدی!حداقل یه بادی به کله ت می خورد!حالا دیگه گریه نکن!منم غصه می خورم آ!ول کن!بالاخره هرچی بخواد بشه میشه!تقصیرمن وتو که نبوده آخه!
-دلم ازاین می سوزه که یه روزم ازعاشق شدنم نگذشته بود که اینطوری شد!حتی نتونستم باهاش حرف بزنم!
کامیار-همینه دیگه!آدمیزاد اینطوریه!اگه اون چیزایی روکه دوست داره ازجلودستش وردارن،بدترمیشه!اون وقته که حرص آدمو می گیره!
-یعنی دیشب کجا بوده؟کجا خوابیده؟
کامیار-بچه که نیس!دفعه اولشم که نبوده ازخونه رفته بیرون!ناسلامتی دانشجوی این مملکته!حتما خونه یکی ازدوستاش بوده!
-آخه کدوم دوستش؟
کامیار-صدتا دوست ورفیق داره!
-شانس روببین تروخدا!درست باید اتفاق برای اون دختری بیفته که من عاشقش شدم!
کامیار-تقصیر خودته!
-من چه تقصیری دارم؟
کامیار-باباجون این همه دختر تواین باغ بود!می رفتی جلوپنجره یکی دیگه شون دزدکی دید می زدی!حالا گندم نشد جو!جو نشد بلغور!بلغورنشد ماش!شکرخدا همه شون خاصیت دارن!
-ول کن حوصله ندارم!
کامیار-اگه دیشب بامن می اومدی بهت می گفتم!بیست تادختر اونجا بود،یکی ازیکی خوشگل تر!هرکدوم روکه انتخاب می کردی باباننه شون ازخدا می خواستن!
-من توعشق معامله نمی کنم!
کامیار-پاشوبرو گم شو!این حرفا دیگه تواین دوره وزمونه خریدار نداره!الآن دارن روجون مردم معامله می کنن!
-اونی که این کارا رومی کنه آدم نیس!
کامیار-آره آدم نیس امافعلا هس وخیلی کارام می کنه!ما مردمم کمکش می کنیم!
-هیچکس به یه همچین آدمی کمک نمی کنه!
کامیار-چرا،می کنه!گوشت گرون میشه،همه هول می زنیم وبیشتر می خریم!مرغ گرون میشه،همینطور!شیر گرون میشه همینطور!میوه گرون میشه همینطور!
-اینا چه ربطی به عشق داره؟
کامیار-چراربط نداره؟خب معشوقم باید گوشت ومرغ وشیر ومیوه بخوره که جون بگیره وخوشگل وترگل ورگل بشه دیگه!
-بروبابا
کامیار-عجب خریه ها!توتاحالا دیدی مثلا یه دختر شیش ماه گوشت ومرغ میوه وشیر واین چیزا رونخوره وخوشگل باشه؟صورتش می شه عین کاغذ مچاله شده!اون فکر می کنی تاازدرخونه ش اومد بیرون صدتا عاشق دل خسته پیدا می کنه!؟عشق مستقیما باگوشت ومرغ ولبنیات نسبت داره!این گرسنه های آفریقا روببین!تاحالا شنیدی یه دخترازاین آفریقائی های گرسنه بره توهالیوود؟این دخترائی گرسنه آفریقایی رواگه بخوای تبدیل شون کنی به یه چیز به دردبخور که مثلا بشه عاشق شون شد اول باید بادشون کنی!بعد یه اتوبخار حسابی بهشون بزنی وبعد پنجاه شصت کیلو گوشت ومرغ وماهی ومیوه بخوردشون بدی تابتونن روپاشون واستن!
-خیلی خب بابا خیلی خب!
کامیار-پس به این قرار میشه یه دختر رو کیلویی حساب کرد حالا کیلو چند بستگی به بازار داره!ازکیلو یه ملیون بگیر برو بالا!هر چی تغدیه ش خوب بوده باشه یعنی باباش پولدارتره!دختری م که باباش پولدارباشه می کنه به عبارتی کیلویی هفت هشت ملیون تومن!
-پس بااین حساب وقتی میریم خواستگاری یه دختر باید یه ترازوام باخودمون ببریم؟
کامیار-نه احتیاجی نداره !باباهه هرروز چشمی دخترشو باسکول می کنه ومضنه دستش می آد!توهمین کاملیای خودمون درنظر بگیر می دونی تاحالا کیلو چند واسه خودمون تموم شده؟کمترازمایه که نمی تونیم بدیمش!همین خرج ومخارج دانشگاش هفت هشت ملیون تومن شده تاحالا!خب باید بکشیم روجنس دیگه!ماکه دیگه نباید ضرر بدیم!
بابای بیچاره م مرتب میگه تولیدکننده همیشه ضرر می کنه!همین عمه اینا!تاحالا گندم براشون کیلو چند افتاده؟تازه حالا که وقت بهره برداری یه جنس گذاشته رفته!وامونده یه جنسی م هس که نمی شه زیاد احتکارش کرد!یه خرده از وقتش بگذره می شه کیلو دوزار!بعدش فقط به دردترشی می خوره!اما ترشی ش خوب درمی آدآ!
-آدم درمورد دختر اینطوری صحبت می کنه؟
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید