رمان گندم قسمت 20 - اینفو
طالع بینی

رمان گندم قسمت 20

-همین الان؟

-باشه اومدیم

اینارو گفت وتلفن روقطع کردوگفت
-بیا!جور شد!
-چی ؟

کامیار-ببین من اگه بیست وچهار ساعتی یه بار روح م روورندارم وببرمش گردش وتفریح افسرده گی پیدا می کنم!
-می خواد ببرتت گردش؟
کامیار-واله یه جای خوبی باهام قرار گذاشت!
-کی؟
کامیار-همین الساعه!راه بیفت بریم!
-من ساعت 6بامیترا قرار گذاشتم!
کامیار-خب سر6می ریم سرقرار!دیر نمی شه که!حالا کوتا 6عصر؟
دوتایی رفتیم طرف گاراژودررو واکردیم وسوار ماشین کایار شدیم وحرکت کردیم جایی که قرار گذاشته بودیم طرفای دانشگاه...بود.کمی مونده به اونجا کامیار یه جاماشین ش روپارک کرد وپیاده شدیم نمی خواستیم که بفهمه وضع مون خیلی خوبه!

ماشین روپارک کردیم ویه خرده پیاده رفتیم وازدور نصرت رودیدیم.یه لباس شیک وتروتمیز پوشیده بود وداشت جلویه دکه روزنامه فروشی قدم میزد تاماهارو ازدور دیدخندیدواومدجلو وسلام وعلیک کردیم.

کامیار-دیر که نکردیم؟

نصرت-دیر که نکردین هیچی خیلی م زود اومدین

کامیار-خب!مادرخدمتیم!

نصرت-واله چه جوری بهتون بگم؟حقیقت ش یه خرده می ترسم!

کامیار-ازچی می ترسی؟

نصرت-این نزدیکیا یه کافی شاپ خلوته بریم اونجا هم یه چایی بخوریم وهم حرفامونو بزنیم

سه تایی باهمدیگه راه افتادیم ویه ده دقیقه ای حرفای معمولی زدیم تارسیدیم جلویه کافی شاپ ورفتیم توش یه جای نسبتا بزرگ بود باحدود بیست تامیز.اکثرمیز هاخالی بود وفقط پشت چندتاش دخترا وپسرا باهمدیگه نشسته بودن وحرف می زدن سه تایی یه جانشستیم وسفارش چایی دادیم یه خرده که گذشت نصرت ازتو پاکت سیگارش سه تا سیگار دراورد وروشن شون کرددوتاشو داد به ما وگفت:

-من یه نوبت بیشتر شماهاروندیدم!یعنی این دومین روزه که شماهاروشناختم امانمی دونم چرا ته دلم بهتون اعتماد دارم!برای خودمم عجیبه ها!مخصوصا باشغل ومحیطی که من توش هستم!معمولا به کسی اعتماد نمی کنم حتی به نزدیکترین دوستم اما درمورد شماها اینطوری نیس!اینارو اول گفتم که بدونین!

یه پک به سیگارش زد وچایی مونو اوردن.شروع کرد باچایی ش وررفتن وبعدش یه خرده ازش خورد وگفت:

-اینایی رو که می خوام بهتون بگم تاحالا به هیچکس نگفتم می دونین که من یه خواهر دارم بهتون قبلا گفتم!

دوباره یه پک به سیگارش زد وگفت:

-خواهرم دانشجوئه دانشجوئه پزشکی!همین دانشگاه...درس می خونه من هفته ای یه بار دوبار می ام بهش سر می زنم واگه کاری داشته باشه براش می کنم ویه پولی بهش می دم ومی رم!امروزم اومدم اینجا که بهش سر بزنم راستش چندوقتی یه که انگار بهم شک کرده!هی می خواد ازکارم ورفیقام وجایی که زندگی می کنم سردربیاره!منم که رفیق ادم حسابی ندارم جاومکان درست وحسابی ندارم!می خواستم یه لطف دیگه م به من بکنین!

کامیار-پول مول می خوای؟

نصرت-نه نه!راستش می خوام یه نیم ساعت سه ربع بامن بیاین جلودانشگاه ش می خوام منو بادوتا ادم حسابی ببینه! می دونین به هرکسی که نمی شه اعتماد کرد این روزا همه نامرد شدن!

بعد یه پک دیگه به سیگارش زد وگفت:

-قیافه منم که روز به روز داره تابلو تر میشه!می دونم که ازاعتیاد من خبر دارین!

-چراترک نمی کنی؟

نصرت-تروخداسامان جون ول کن!بهت برنخوره ها!امااصلا حال و حوصله این حرفاروندارم انقدر خودم تودلم دارم که به این چیزا نمی رسم!
کامیار-اسم خواهرت چیه؟
نصرت-حکمت
بعد یه نیگاه به جفت مون کردوگفت:
-این ازاوناش نیسا!یه تیکه جواهره!خانمه!نجیبه!درس خونه!تموم این بدبختیا رو کشیدم وبه جون خریدم که این زندگیش درست بشه این همه سال خودمو به اب واتیش زدم که این سالم بمونه!
بعداشک توچشماش جمع شد وروش روکرد یه طرف دیگه ویه پک دیگه به سیگارش زد
من وکامیار فقط نگاش می کردیم یه خرده دیگه ازچایی ش خورد وبغض توگلوش روداد پایین وگفت:

-اگه یه زحمت دیگه برام بکشین تاابد مدیون تونم!

کامیارسرشو تکون داد که یه لبخند زدوگفت:

-خیلی اقائین!

کامیار-الان باید بریم؟

نصرت-اره تابیست دقیقه دیگه تعطیل می شه فقط دیگه بهت نمی گم جلوش چی بگی چون می دونم خودت یه پاهنر پیشه ای!

سه تایی خندیدیم که کامیار گفت:

-بهش گفتی کارت چیه؟

نصرت-دلالی!خیلی م بدش می اد!

کامیار-دلالی چی؟

یه مرتبه خنده ازرولبش رفت وگفت:

-دلالی ش روبهش راست گفتم!اما نگفتم دلالی چی رومی کنم!گفتم توکار خرید وفروش ماشین واین چیزام!

بعد گارسون روصداکرد وپول میز رو حساب کرد وسه تایی بلند شدیم ورفتیم بیرون یه خرده که راه رفتیم گفت:
-می خوام جلوش قیافه بگیرم می فهمین که؟
کامیار-پس بذارجلوش حسابی قیافه بگیریم!بریم اینطرف!

فهمیدم چی میگه!سه تایی رفتیم طرف ماشین ویه خرده بعد رسیدیم بهش وکامیار باریموت درماشین ش روواکرد که نصرت درجا خشکش زد!شاید ده پونزده ثانیه همونجور واستاده بود وبه ماشین نگاه می کرد!

کامیار-مگه نمی خوای جلوش قیافه بگیری؟سوار شو دیگه!
نصرت-ماشین توئه؟
کامیار-آره
نصرت-بابا ایواله!راست می گی جون من؟

کامیار-اره سوار شو دیر نشه!

نصرت-نکنه شماهام خلاف ملافین؟

-نه نصرت خان ماشین خود کامیاره!
نصرت-اخه این ماشین خدا ملیون قیمت شه!خیلی مایه دارین؟
کامیار-همچین!سوارشین
سه تایی سوار شدیم وکامیار حرکت کرد که نصرت گفت:
-قربون اون خدابرم!کاشکی امروز یه چیز دیگه ازش خواسته بودم آ!
-مگه ازخداچی می خواستی؟

نصرت-امروز یعنی ازدیشب همه ش توفکر این جریان بودم!می خواستم شماها رووردام ببرم جلوحکمت قیافه بگیرم فقط می ترسیدم بابرنامه ای که دیشب توخونه م دیدین دیگه تحویلم نگیرین!حالا هم شما اینجائین وهم این ماشین! شکرت خداجون!ممنونم ازت!

اینوکه گفت کامیار زدرو ترمز وبهش گفت:

-رانندگی بلدی؟

نصرت-آره چطور مگه؟

کامیار ترمز دستی روکشید وپیاده شد وگفت:

-بشین پشت فرمون.

خودشم رفت واون یکی دررو واکرد نصرت همونجا نشسته بود ومات به کامیار نگاه می کرد!

کامیار-بیا پائین دیگه!

نصرت-آخه می ترسم یه طوری بشه!

کامیار-نترس طوری نمی شه شدم فدای سرت بپر پائین!

نصرت یه ذوقی کرد که نگو!تاحالا یه همچین احساس شادی ای توکسی ندیده بودم!زود پیاده شد ونشست پشت فرمون وگفت:

-دنده هاش جه جوریه؟

کامیار-همونکه روش زده

درهاروبستیم ونصرت ترمز دستی روخوابوند واروم حرکت کرد ویه خرده که رفت قلق ماشین دستش اومد وگفت:

-کشتی لامسب!ماشین نیس که!

من وکامیار خندیدیم انقدر نصرت خوشحال بود که انگار داشت پرواز می کرد!

چندتا خیابون رورد کرد وجلودردانشگاه نگه داشت وپیاده شد وگفت:
-الان می آم بچه ها!
حرکت که بره اما انگارپشیمون شد وبرگشت وگفت:
-نذارین برین آ!

کامیار-برو مرد حسابی!کجا نذاریم بریم؟بروخیالت راحت باشه!
یه خنده ای ازته دلش کردورفت ازدور داشتیم نگاهش می کردیم کناردردانشگاه واستاده بود ویه قیافه ای گرفته بودکه نگو!

کامیار-چرااینجوریه؟

-کی؟نصرت؟

کامیار-این روزگار!یکی مثل مامیشه یکی مثل اون!یکی انقدر ثروت داره یکی انقدر بیچاره س!می دونی اینا که مرتب گندش درمی آد که میلیار میلیار دزدی می کنن باید یه روز دست شونو گرفت وبرد پیش امثال نصرت!باید بفهمن این پول وثروت رو به چه قیمتی به دست اوردن!چندتامثل نصرت باید نابود بشن تااونا پول رو پول شون بیاد!

-اونا انقدر بی شرفن که این چیزا براشون مهم نیس!فکر می کنی خودشون خبر ندارن!
کامیار-چرا خبر دارن ازخیلی چیزا خبر دارن!فقط تاگردنشون رفته تولجن!دارن دست وپامی زنن تابقیه شم بره!اومدن!

برگشتم طرف خیابون نصرت دست یه دختر روگرفته بود وداشت باخودش می اورد یه دختر هم قد خودش بود ظریف وترکه ای مانتوی قشنگ کوتاه بایه شلوار جین پوشیده بود ویه مقنعه سرش بود ازدور نمی تونستم صورتش رودرست ببینم اما هرچی نزدیکتر می شد صورتش واضحتر می شد کم کم جاخوردم!چقدر صورتش به نظرم اشنا بود یه صورت خوش فرم وقشنگ باچشمای کشیده وابروهای پر!

کامیار زودپیاده شد ومنم پشت سرش وتارسیدن بهمون کامیار ازاین ورماشین رفت اون طرف وگفت:
-خانم سلام عرض کردم.خسته نباشین حال شما چطوره؟

حکمت-سلام خیلی ممنون
نصرت-ایشون کامیار خان هستن ازدوستان وشرکاء

حکمت-ازاشنایی تون خوشحالم!

بعد برگشت طرف من ویه سری تکون داد اصلا حواسم بهش نبود وتوافکار خودم بودم راستش باور نمی کردم که نصرت یه همچین خواهر قشنگ وخانم وباوقاری داشته باشه!اونم دانشجوی پزشکی دانشگاه...!

نصرت-ایشونم سامان خان هستن سامان جون چرااونجاواستادی؟
کامیار-مواظب جوب آبه!

زدیم زیر خنده وتازه حواسم جمع شد واومدم این طرف ماشین وسلام کردم حکمتم باخنده سلام کرد که کامیار گفت:

-خانم بفرمائین خواهش می کنم!

بعد درجلورو براش واکرد وحکمتم باخنده رفت سوار شد.من وکامیارم رفتیم عقب ماشین ونصرتم نشست پشت فرمون وماشین روروشن کرد که دوتا ازدوستای حکمت اومدن جلو ویکی شون درحالیکه سوت می زد گفت:

-به به!فکر کنم برادرت گنج پیداکرده حکمت!
حکمت-کجامی رین شما؟
دوستاش خندیدن وگفتن:

-مثل همیشه!یه ساندویچ سق می زنیم ومی ریم خونه!
حکمت-داداش می شه بچه هارو هم برسونیم؟
نصرت یه مرتبه هول شد وبرگشت طرف کامیار که کامیارم گفت:
-نصرت جون عجله ای که نداریم!خب برسونیم شون!

دوباره ذوق نشست توچشمای نصرت!فقط چیزی که بود ماشین جانداشت!

زود من وکامیار پیاده شدیم وحکمتم پیاده شد وجاهامونو عوض کردیم کامیاررفت جلوبغل دنده ومنم دم درنشستم وحکمت ودوتا دوستاشم نشستن عقب ویکی شون گفت:

-ببخشین!باعث زحمت شدیم!
نصرت حرکت کرد وهمونجور گفت:

-اختیاردارین چه زحمتی؟ماشین که جاداره خب باهم می ریم دیگه!
حکمت-اخه جای ماراحته اما جای دوستات بده!

همگی زدیم زیر خنده که حکمت گفت:
-من می بینم!شماناراحتین!
کامیار-نه!اصلا!فقط این دنده چهارش یه جای بد ادم می خوره!
همگی زدیم زیر خنده!

کامیار-نصرت جون توام وقت گیر اوردی وهی باچاهار می ری؟بزن سه وامونده رو!چه چاهار پرقدرت نفوذ پذیری م داره!غفلت کنی سرازچه جاها که درنمی اره!

همه زدیم زیر خنده که نصرت گفت:

-خب منزل کجاس؟

یکی ازدوستای حکت گفت:

-فعلا خونه نمی ریم اول می ریم یه ساندویچ فروشی بعدمی ریم خونه!

کامیار-ساندویچ چیه؟دانشجوئی که داره درس می خونه نباید ساندویچ بخوره که!بریم نصرت جون!!بنداز توپارک وی تابهت بگم!

حکمت-اخه دیگه زحمت زیادی می شه!
دخترام همگی گفتن اره!دیگه مزاحم می شیم اماکامیار گفت:
-یه جایی رو می شناسم که استیک داره این هوا!

بادستش یه چیزی اندازه سینی رونشون داد که حکمت ودوستاش همگی باهم گفتن وای!چه عالی!وشروع کردن برای کامیار کف زدن!

نصرت اروم برگشت به کامیار نگاه کرد!انگارپول به اندازه همراهش نبود که کامیار گفت:
نصرت جون اون ناهاری روکه بهت باختم می خوام همین الان بدم چطوره؟

دوباره دخترابراش کف زدن ونصرتم خندیدوپیچید طرف پارک وی ویه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلورستوران...و ماشین روپارک کردیم وپیاده شدیم وتارفتیم تو ومدیر رستوران که می شناختمون اومد جلو وخیلی بااحترام بردمون سریه میز خوب شیش تایی نشستیم وهمگی استیک سفارش دادیم که کامیار به حکمت گفت:

-ببخشین شما چقدر ازدوادرمون سردرمی ارین؟

حکمت اینا زدن زیر خنده

حکمت-ماالان داریم سال اخر رو تموم می کنیم

کامیار-یعنی الان حتی امپول م می تونین بزنین؟

یه مرتبه مازدیم زیر خنده که یکی ازدختر خانما گفت:

-امپول زدن که کاری نداره

کامیار-چرابابا!خیلی سخته!ببینم شماها کی دکتر دکتر می شین!؟
حکمت-یه چند سال دیگه!یعنی تاچندوقت دیگه پزشک عمومی مون رومی گیریم وبعدش نوبت دوره تخصص مونه!

کامیار-انشاله تخصص تون روکه گرفتین من می ام پیش تون معالجه!
حکمت-خواهش می کنم قدم تون روچشم!
کامیار-حالا چه تخصص می گیرین؟
حکمت-زنان وزایمان

ماها زدیم زیر خنده!
کامیار-دست شمادردنکنه حکمت خانم!

حکمت-شمام دوره دانشگاه روگذروندین؟
کامیار-نخیر!دانشگاه دوره مارو گذرونده!

دوباره همه خندیدن که حکمت به کامیار گفت:
-جدا درچه رشته ای فارغ التحصیل شدین؟
کامیار-چه فرقی می کنه!حالا که فعلا دلال ماشین یم!اما دوره لیسانس روگذروندیم!
حکت-مثل داداش نصرت!لیسانس شیمی داره شده دلال ماشین!به خداتااسم دلال می اد انقدر ناراحت می شم!

نصرت سرشو انداخت پائین که کامیار زود گفت:
-تقصیر ماکه نیس!یه کاری کردن که ارزش علم ودانش اومده پایین!ایشاله درست میشه!خب پزشکی چه جوریه؟باید خیلی سخت باشه!

حکمت-هم سخت،هم طولانی!گاهی وقتا واقعا کلافه می شیم!
کامیار-اونم بالاخره تموم میشه وبه امید خدا چشم بهم بزنین شدین پزشک!

حکمت-تازه بعدش اول مکافاته مونه!باید دنبال مطب بگردیم وهزار تادردسر دیگه!
کامیار-مطب می خواین چیکار؟

حکمت-پس چیکار کنیم؟

کامیار-یه اگهی بدین توروزنامه معالجه خصوصی درمنزل!
همگی باهم گفتن"

-وا!دیگه چی؟
-مگه می شه؟

کامیار-کار نشدنداره!حالا که سرقفلی آواپارتمانا انقدر گرون شده جای اینکه مریض بیاد مطب شمابرین بالا سرمریض!

حکمت-من اگر به امیدخدا تخصصم روگرفتم می رم تویه ده واونجا به مردم خدمت می کنم!

کامیار-شمام الن ازاین شعارا می دین!دکتر که شدین میرین دنبال پول دراوردن!

حکمت-نه به خداکامیارخان!من یکی که معنی ومفهوم دردرومی دونم چیه!امکان نداره به مردم پشت کنم!

کامیاریه نگاه بهش کردوگفت:

-خداشماروبه این برادر ببخشه انشاله که همینطوره!

توهمین موقع غذامون رواوردن وشروع کردیم به خوردن واقعا غذا خوردن این دخترا تماشایی بود بایه اشتها ولذتی می خوردن که ادم کیف می کرد!

وسط غذام کامیارهی شوخی می کرد وماهام می خندیدیم غذاکه تموم شد کامیار حساب میز روداد وباتشکر نصرت و دخترا بلند شدیم وازرستوران اومدیم بیرون که من اروم به کامیار گفتم:

--بریم یه جا بستنی ای چیزی م بخوریم!

کامیارم ازخداخواسته گفت باشه وهمگی سوارشدیم وراه افتادیم وکامیار ادرس یه بستنی فروشی روتویه کوچه دنج وخلوت به نصرت داد.

دیگه توراه چقدرخندیدیم بماند!بیست دقیقه نیم ساعت بعدرسیدیم به بستنی فروشی وپیاده شدیم وشیش تابستنی گرفتیم و اومدیم دم ماشین وشروع کردیم به خوردن بغل همونجا که واستاده بودیم یه وانت هندونه فروش واستاده بود ویه بلند گو دستی م دستش گرفته بود هی توش داد می زد-ای هندونه شیرین دارم ببر ببر!ای قند عسل اوردم ببر ببر!-شکر خدا یه نفرم ازتوخونه سرشو درنمی اورد که بپرسه هندونه کیلویی چند!کامیارم داشت برامون یه جریانی روتعریف می کرد ووسطش یارو هی داد می زد ای هندونه ای هندونه!کامیارم یه جمله می گفت وساکت می شد تایارو یه داد بزنه ودوباره این یه جمله می گفت:

کامیار-اره خلاصه ماروتوخیابون بااین بچه هاگرفتن!

وانتی-ای هندونه!ای هندونه!

کامیار-این بچه هاازترس داشتن زهر ترک می شدن!اگه می بردمون واولین کاری که می کردن زنگ می زدن به پدرو مادراشون وگندکار درمی اومد!

وانتی-هندونه اوردم بابا!قند عسل اوردم بابا!

کامیار-پسره اومد جلومن وگفت برادر بیا پایین ببینم تااینو گفت یکی ازاونا که باما بودن زدزیر گریه!پسره درجافهمید جریان چیه!یه خنده ای کرد وگفت بیا پایین که چپقت چاقه!

وانتی-ببر ببر!هندونه به شرط چاقودارم!

کامیار-کارت ماشین روورداشتم وده تاهزاری تاکرده گذاشتم زیرش وپیاده شدم

وانتی-هندونه ضمانتی اوردم!باگارانتی هندونه می دم!
کامیار-تاپیاده شدم وکارت ماشین وهزاری آروگذاشتم...
وانتی-هندونه شیرین!بدوباباجون تموم شدآ!بدو ته باره ها!دیر برسی تمومه ها!

کامیار برگشت یه نگاه به هندونه فروشه کردوگفت:
-راست می گی ته باره!همه ش دوتن هندونه ته ش مونده!

ماها زدیم زیر خنده وانت بیچاره پر بود ازهندونه!یه دونه شم نفروخته بود!
کامیار-مرد حسابی چراانقدر داد می زنی!سرمون رفت آخه!

یارو یه خنده ای کرد وگفت:
-چیکار کنیم واله!زن وبچه خرج دارن دیگه!

کامیار-توکه یه دونه هندونه م نفروختی!
هندونه فروشه یه خرده اومد جلوتر وگفت:

-سرشما سلامت!بااین ماشین ودم ودستگاهی که شمادارین دیگه غمی ندارین که!بالاخره خدای مام بزرگه!
خنده ازروی لبای مارفت!کامیاریه نگاهی بهش کردوگفت:

-هندونه رو اینطوری نمی فروشن!بده به من اون بلندگو روببینم!
رفت جلو وبلند گو دستی روازش گرفت!تااومدم برم طرفش روشن ش کردوگفت:

-خانما واقایون توجه توجه!یه روز یه دختر وپسر جوون داشتن باهمدیگه توخیابون راه می رفتن!یه مرتبه دختره به پسره می گه عزیزم می خوای جایی روکه امپول زدم ببینی؟پسره یه مرتبه نیش ش تابنا گوشش وا می شه وباخوشحالی می گه اره عزیزم اره!دختره بالای یه داروخونه رو نشون می ده ومی گه اونجا عزیزم تواون تزریقاتی!

یه مرتبه صدای خنده ازاین ورواون ور خیابون ودم بستنی فروشی بلند شد!این دخترا ونصرت که دل شونو گرفته بودن ونشسته بودن روزمین!اومدم برم بلندگوروازش بگیرم که به یارو هندونه فروشه گفت:

-جلواینو بگیر وگرنه این هندونه ها تاشب رودستت باد می کنه!

یارو ام معطل نکرد واومد واستاد جلومن!یه هیکلی م داشن که نگو!

کامیار-به یه همشهری می گن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی؟یارو یه فکر ی می کنه ومیگه بش مین تومن می گیرم خالی ش می کنم!

دوباره مردم هروهر زدن زیر خنده وجمع شدن دور ما!یکی یکی پنجره خونه هام وامی شد وسراازتوش می اومدن بیرون!

کامیار-یه همشهری دیگه مون سوار اتوبوس می شه یه خرده که میگذره مردم می بینن یه بوی خیلی بدی ازته اتوبوس می اد!نگاه می کنن می بینن این همشهری داره ته اتوبوس ازاون کارا می کنه وبوگند همه جاروورداشته!راننده ترمز دستی رو می کشه ومی اد عقب وبهش می گه مرتیکه کثافت این چه کاری یه کردی؟یارو باهمون لهجه می گه به!حالا بیاوخوبی کن!مگه خودت یه ساعته داد نمی زنی برین عقب!برین عقب؟!خب منم حرف ترو گوش کردم دیگه!

دیگه این ملت داشتن ازخنده می افتادن روزمین!خودمم اشک ازچشمام می اومداما زود خودو کشیدم وسط جمعیت که کسی نفهمه این کامیار بامنه!

کامیار-یه روز توژاپن یه موش روبعداز30سال ازمایش وتمرین وبدبختی باسوادش کرده بودن وبهش یاد داده بودن چیز بنویسه واورده بودنش تومیدون شهر که همه مردم این موفقیت روباچشم خودشون ببینن!
خلاصه موشه روگذاشته بودن وسط میدون وده بیست هزار نفر بافاصله ازش واستاده بودن ونگاه می کردن اتفاقا توهمون روز یه هموطن مام رفته بوده ژاپن برای کار وقتی این جمعیت رومی بینه اروم

اروم خودشو ازلاشون می کشه جلو که ببینه چه خبره.تا وشه رووسط میدون می بینه ومی دوئه طرفش وتا می آن بگیرنش باپاش موشه روله می کنه ودستاشو می زنه کمرش

وباافتخار به مردم می گه یه دانه موشم انگدر ترس داره که شولوخش کردین!؟تامام شد!

مردم شروع کردن برتش کف زدن که گفت:

-خب حالا!بعدازشنیدن این لطیفه ها وقت خرید هندونه س!زود بیاین جلو وبخرین وگرنه اگه لوس بازی دربیارین ازجک مک خبری نیس!

هفت هشت نفر باخنده اومدن جلو وهرکدوم یکی دوتا هندونه خریدن که کامیار گفت:

-یه روز یه یارو خواب می بینه که مرده وبردنش یه جای خوب.یه خرده که میره جلو می بینه چندتا دختر خوشگل مثل پری یه نفر رو گرفتن ودارن باته ودریل کتف هاشو سوراخ می کنن واونم هی دادوفریاد می کنه!

این یارو خیلی ناراحت می شه ومی گه ببینم این ادم بدی بوده که این کارو باهاش می کنین؟دخترامی گن نه!اصلا! داریم کتف هاشو سوراخ می کنیم که براش یه جفت بال قشنگ بذاریم!

این یارو هیچی نمی گه ویه خرده بین درختاو گل ها وزمزمه رودونغمه پرنده ها می ره جلو وداشته لذت می برده که می بینه بازم صدای داد وفریاد می آد!می ره جلوتر می بینه

که بازم یه عده دختر خوشگل یه نفر روگرفتن ودارن بامته پیشونی ش روسوراخ می کنن!این دفعه دیگه خیلی ناراحت می شه ومی گه!این دیگه حتما گناهکاره!پریا می گن نه!ا

صلا!ماداریم پیشونی ش روسوراخ می کنیم که یه تاج خیلی خوشگل بذاریم سرش!تااینو می گن یارو شروع می کنه به دوئیدن وفرار کردن!پریا بهش می گن کجا؟

می گه می رم اون طرف مخالف!می گن اونجا چوب تو...می کنن آ!می گه باشه حداقل سوراخش حاضره ودیگه احتیاج به مته ودریل نیس!

صدای خنده تموم خیابون روورداشته بود!دریکی یکی خونه ها وامی شد وزن ومرد ازش می اومدن بیرون ودور ما جمع می شدن!

کامیار-یه روز تو اتریش یه کنسرت پیانوی بزرگ بوده نوازنده های بزرگ پیانو می اومدن روصحنه ومی شستن پشت یه پیانو واهنگ اجرا می کردن وبعدش بلند می شدن وجلو تماشاچی هایی که حدود دوسه هزار نفر بودن تعظیم می کردن ومی رفتن خلاصه نوبت یکی ازنوازنده ها می شه ومی اد وپشت پیانو می شینه

ویه قطعه رواجرامی کنه ومی اد جلو تما شاچی ها وتعظیم می کنه دربین مردمی که داشتن تشویقش می کردن یکی شروع می کنه داد زدن و همونجور که کف وسوت می زده هی می گفته یاشاسان افندی!آذربایجان زنده باد!چخ یاخچی همشهری!

نوازنده هه دوتا تعظیم می کنه وازرو صحنه می ره پایین ویواش اون یارو رو صدا می کنه وقتی یارو می اد جلوبهش می گه ببینم تویکی ازکجا فهمیدی من همشهری تم؟یارو یه خنده ای می کنه

ومی گه خواهش الیرم!کاری نداشت ه من حواسم به همه نوازنده ها بود اونا وقتی می شستن پشت پیانو صندلی شونو می کشیدن جلو پیانو اما شما نشستی پیانو به اون گنده گی روکشیدی طرف خودت!

ملت زدن زیر خنده

کامیار-به یه همشهری مون می گن بالوبیا یه جمله بساز !می گه کوچولو بیا!می گن خب حالا باشمشیر یه جمله بگو! می گه فدات شم شیر داری؟؟

این جک می گفت ومردم می خندیدن وهندونه می خریدن!یه ربع نگذشته بود که نصف بیشتر وانت یارو خالی شد! به نصرت گفتم بپر سوار شو وبچه هارو هم سوارکن وماشین روروشن کن!اینو اگه ول کنیم تاسه تاوانت هندونه برای این یارو نفروشه نمی اد این ور!

نصرت باخنده سوار شد وگفت حکمت ودوستاشم سوار شن ومنم اروم ازلای مردم رفتم طرف کامیار وتارسیدم اروم بهش گفتم:

-ماداریم می ریم نیای جامی مونی آ!

کامیار-یکی دیگه بگم وبریم!!

-زود باش ابرومونو بردی!

کامیار-یه روز یه همشهری دیگه مون دست زن وبچه هاشو می گیره ومی بره پیک نیک خارج ازشهر یه جای خوش اب وهوا می رسن ومی بینن مردم کنار رودخونه فرش انداختن ونشستن همشهری مام به زن وبچه ش می گه همینجا خوبه خلاصه بساط شونو ازتو ماشین می ارن بیرون وهمشهری مون میره درست

وسط جاده فرشش رو پهن می کنه زن ش بهش می گه مر داینجا که نمی شه نشست خطرناکه!می گه شماکاریت نباشه!من دیگه عقلم به این چیزا می رسه!خلاصه فرش پهن می کنه وسط جاده وسماور وهندونه وپتووبالش وهمه رو میذاره همونجا!اتفاقا توهمین موقع یه کامیون ازدور باسرعت پیداش می شه!راننده هه که اینارو وسط جاده می بینه شروع می کنه به بوق زدن ودیگه نمی تونه کامیون رو کنترل کنه

ومی گیره بغل جاده وده بیست نفر رو زیر می گیره ومی کشه ومی افته تورودخونه! همشهری ما که اینو می بینه خیلی خونسرد روش رو می کنه به زنش ومی گه دیدی حالا چه عقلی دارم؟

الان اگه ونجا نشسته بودیم له مون کرده بود!

مردم زدن زیر خنده!بلند گورو ازدستش گرفتم وبه زور کشیدمش طرف ماشین که یه مرتبه چندتا دختر داد زدن کجا؟ واستا هندونه هاتو بفروش!ما تازه اومده بودیم ازت بخریم!

کامیار-هندونه ها که مال من نیس جوک آمال من بود!هندونه می خواین ازاون یارو بخرین جوک می خواین بیاین اینجا پیش من!

همه داد زدن:

-جوک می خوایم!جوک می خوایم!
به زور رسوندمش دم ماشین که گفت:

-جون من بذار یه دونه دیگه بگم وبریم!
مجبوری ولش کردم که گفت:

-ساکت باشین که صدام برسه بلند گو دیگه ندارم!یه روز یه همشهری دیگه مون میره یه درمانگاه.دکتر درممونگاه ازش می پرسه بیماری تون چیه اقا؟همشهری مون میگه واله ای دکتر خلاف ادبه اما چندوقته که تواین دلم گاز جمع میشه اما وقتی میدمش بیرون نه صداداره نه بو!!!دکتره می گه خب همین الان جلومن یه بار گاز معده تونو تخلیه کنین ببینم!هشهری مامعطل نمی مونه وبلافاصله دستور پزشک رواجرامی کنه ویه بادی ازخودش خارج می کنه که دکتره شروع می کنه به نسخه نوشتن ومی گه یه قطره نوشتم واسه دماغ تون که گرفتگی

ش برطرف بشه ویه سمعک م واسه گوش تون که شنوایی ش رودوباره به دست بیاره وقتی م که رفتی بیرون اون دررو وابذار که خفه شدیم ازبوی گند!

مردم دل شونو گرفته بودن وفقط می خندیدن!به زور سوار ماشین ش کردم ونصرت خواست حرکت کنه اما مگه این دخترا می ذاشتن!جمع شده بودن جلوی ماشین ومی گفتن تایه جوک دیگه نگه نمی ذاریم برین!

بالاخره باهر جون کندنی بود ازدست شون خلاص شدیم وحرکت کردیم که بهش گفتم:
-توواقعا خجالت نمی کشی این کارارو می کنی؟

کامیار-تازه جوک آداره یادم می آد!یه همشهری مون شده بود شهردار شهر.اتفاقا یه روز میره که کلنگ یه بیمارستان روبزنه ومثلا ساختن بنای بیمارستان رو افتتحاح کنه خلاصه ظهر می شه خانمش می بینه نیومد ساعت3بعد ازظهر می شه خانمش می بینه نیومد !عصر میشه خانمش میبینه نیومد خونه!سرشب می شه خانمش می بینه نیومد خونه!بلاخره اخر شب یارو برمی گرده خونه وخانمش باعصبانیت می گه تاحالا کدوم گوری بودی؟یارو خاک کت وشلوارش رو می تکونه ومی گه واله رفتیم کلنگ افتتحاح روبزنیم که دست مون گرم شد ودوطبقه بردیمش بالا!

دیگه نفس نصرت ودختراازخنده بالانمی اومد خودمم می خندیدم اا ازدستش حرص م می خوردم!
-توفکر نکردی اگه یه نفر ماهارو اونجا ببینه وبشناسه چی میشه؟

کامیار-هیچی!می گیم دوربین مخفی بوده!
بعد برگشت طرف حکمت وگفت:

-تروخدا کار بدی کردم؟؟
حکمت که داشت اشک هاشو پاک می کرد گفت:

-نه!واقعا جالب بود!من یکی که اولش شوکه شدم!واقعا بااستعداد وخیلی خیلی بانمک وهنرمندین!
کامیار برگشت طرف من وگفت:

-بیا!دیدی حالا!واقعا که چه استعداد هایی م به خاطر این بکن نکن توبه هدر رفته!
دوباره شروع کرد سربسر این دخترا گذشتن تارسیدیم دم خونه دخترا واونا رو پیاده کردیم ورفتیم که حکمت روبرسونیم!

وقتی رسیدیم پیاده شدیم ومن ونصرت ازش خداحافظی کردیم نوبت کامیار که شدبه حکمت گفت:
-تروخدا ببخشین آ!فقط می خواستم بهتون خوش بگذره!

حکمت-واقعا عالی بود کامیار خان!هیچوقت امروز روفراموش نمی کنم!توتمام زندگیم انقدر بهم خوش نگذشته بود! ازتون واقعا ممنونم!

کامیار-منم امروز رو فراموش نمی کنم!

دیدم داره ناجور میشه!اروم باارنج زدم توپهلوی کامیار که یه خداحافظی کرد وسوار ماشین شد وماهام پشت سرش سوار شدیم ویه دستی برای حکمت تکون دادیم ونصرت راه افتاد!

چند تاخیابونو که ردکردیم یه گوشه واستاد وگفت:

-خب کجابریم حالا؟
کامیار-دوست داری بریم یه جا یه چائی ای چیزی بخوریم؟

نصرت-چرادوست ندارم!؟باشما تا پزشک قانونی م می آم!دیگه اسیرتونم!
کامیار-اقانصرت دیگه شرمنده مون نکنین!

نصرت-دشمنت شرمنده باشه ه نتونه سرشو بلند کنه!سرفراز تر ازشماها دیگه کی می تونه باشه؟؟
کامیار-پس بریم همون کافی شاپ که بودیم!

نصرت-اگه کاری ندارین بریم تئاتر...

کامیار-مگه تعطیل نیس؟

نصرت-چرااما مدیر ش قراره بیاد.یه حسابی باهمدیگه داریم!قراره پول بهم بده!
حرکت کردیم طرف تئاتر که نصرت گفت:

-چقدر خوشحال بود!
کامیار-کی؟

نصرت-حکمت!تاحالا انقدر خوشحال ندیده بودمش!دستتون دردنکنه!روسفیدم کردین!
-نصرت خان چرااین وامونده رو نمی ذاری کنار؟

نصرت-سخته سامان خان سخته!جرات می خواد!
-ترک کردنش جرات می خواد؟

نصرت-نه برگشتن به زندگی من جرات ترک کردنش رودارم اما جرات برگشتن به زندگی روندارم!تاوقتی که اونو دارم کاری به کار زندگی ندارم!وقتی اونو می ذارم کنار اون وقته که زندگی رومی بینم!دیدن زندگی م سخته!یعنی با این صورتش که الان هس سخته!

-یعنی وقتی تواعتیادت غرق هستی زندگی رونمی بینی!؟

نصرت-ببین اعتیاد صدتا مرحله داره!ادم عملی دوره دوره می ره جلو!هر دوره ش یه جوره!
-یعنی دوره خوبم داره؟

نصرت-نه!هردوره ش کثافت تر ازدوره قبله!اولین احساسش کثافت بودنه!ادم همه ش احساس می کنه که کثیف ولجنه!این تازه بهترین احساس شه!

آدم عملی بی غیرت می شه بی شرف می شه بی ناموس می شه خودفروش می شه آشغال می شه!خلاصه شو براتون بگم!ادم عملی اصلا ادم نیس!حیوونم نیس چون حیوونام واسه خودشون

یه غریزه ومرامی دارن آدم عملی هیچی نداره! بعد ازچند بار مصرف فقط می ره طرف مردن اونم چه مردنی!کثافت ترین نوع مردن!اول شم باهمین حشیش وامونده شروع می شه!یادتون باشه!

هرجوونی رودیدین که داره حشیش می کشه اسم شو بذارین تولیست انتظار عملی آ!

همیشه م همینطوربوده!هرجوونی م که عملی شده اگه باهاش حرف بزنی می بینه که یه راه رورفته!حالا فقط کوچه پس کوچه ش باهمدیگه فرق داشته!یه جوون وقتی می خواد حشیش روشرع

کنه همیشه باخودش می گه هروقت بخوام می ذارمش کنار!همه شونم فکر می کنن که مواد اسیر اوناس!خبرندارن وقتی یه بار رفتی سراغ این وامونده دیگه تواسیر شی!

ببینین اعتیاد فقط خودش یه اسمه اما صدهزار تا بدبختی بغلش خوابیده که اولش معلوم نیس!بعدا کم کم خودشونو نشون میدن!

قیافه منو نگاه کنین داره دیگه خودشوتومن نشون میده!ازوقتی م که نشون داد دیگه همه چی برای اد م تمومه!فیل باشی می خوابوندت!رستم دستان باشی می شی یه مگس!همه ش التماس!

همه ش ...مالی!همه ش تملق!همه ش نوکرتم! کوچیک تم!آقای منی!سرور منی!همه ش قربون صدقه!پدرسگ غرور وحیثیت وشخصیت وادمیت رو توادم می کشه!

وامونده مثل سیگار می مونه فقط اول دومی شه که سرادم یه خرده گیج میره وادم خوشش می اد!سیگارای بقیه رواصلا یادت نمی اد که کی خاموش کردی!

-چه جوریه این هروئین؟یعنی چه حالی داره؟

نصرت-ببین الان که اسمشو اوردی باید حتما بکشم!یعنی اینطوری اسیر شم!پدرسگ امتحان نداره!امتحانش همانا و عملی شدن همانا!اولش هروئین فروشه دنبال ته!یه بار که بوش به دماغت خورد دیگه تودنبال اونی!هرچقدرم پول پاش بذاری بازم کمه!

-چه جوری جوونا رومعتاد می کنن؟

نصرت-خیلی راحت!اول رفیق عملی!یه نفر ادم که عملی می شه صدنفر رو عملی می کنه!بعدشم خودشون ادم دارن! اگه ببینیشون باورت نمی شه!شیک!خوش تیپ!شیک پوش!ادکلن زده!

اینا کارشون اینه که بیفتن توجوونا ومعتادشون کنن!

-آخه برای چی؟

نصرت-واسه اینکه فکر نکنن!حرف نزنن!نفهمن!ندونن!نشنون!نبینن!یه ادم عملی اصلا براش فرقی نمی کنه که کجا باشه وکی بالا سرش باشه!همینکه جنس ش جور باشه براش کافیه!

یه آدم عملی اصلا از دور و ورش خبر نداره!اگه بغلش صدنفر رو بکشی این حالی ش نیس!

-خب اگه همه جوونا معتاد بشن کی چرخ این مملکت رومی چرخونه؟

نصرت-اونایی که تاحالا چرخوندن نفت که داریم فعلا!معدن که داریم فعلا!همینا کافیه!دیگه نیروی انسانی می خوان چیکار!اونم این همه!ببینین!تقریبا ازهر10کیلو تریاک یه کیلو هروئین عمل می اد!حالا باات واشغال بگو دوکیلو! اون وقت بیاین قیمت تریاک روببینین وقیمت هروئین رو!فوقش دویست تومن!اول شم یه ادم بایه بسته یه هفته می سازه! بعدشه که کارش می رسه به روزی ده پونزده تا بسته!توش اشغال داره طرف رونمی سازه می ره سراغ قرص!

کامیار-توالان چی میزنی؟
نصرت-دوا

کامیار-خیلی وقته؟
نصرت-نه 6ماه یه سال میشه!

رسیده بودیم طرف میدون...که گفت:
-می خواین یه چیزی بهتون نشون بدم؟

کامیار-چی؟

پیچید طرف پایین ویه خرده جلوتر ماشین روپارک کرد وگفت:
-پیاده شین بیاین!

پیاده شدیم ورفتیم طرف میدون که گفت:
-اون پسره رو می بینین؟اون روزی سه چهارنفر رومی اره تودور!

تااینجا واستادم برین ازجلوش رد بشین ببینین چی در گوش تون می گه!
اروم باکامیار راه افتادیم طرف پسره که قدبلندی داشت وخیلی م خوش تیپ بود!تاازکنارش رد شدیم که اروم گفت:

-نوار،پاسور،ابجو،ویسکی!
کامیار یه نگاه بهش کرد وگفت:

-دنبال این چیزا نیستیم!
پسره یه قدم اومد جلومونو گفت:

-دنبال هرچی که باشی پیش منه!
بغل پسره دوتاجوون دیگه کنار پیاده رو بساط کرده بودن ویکی شون یه جعبه گذاشته بود جلوش وباطری می فروخت واون یکی م ساعت!

کامیار-چیزی که مادنبال شیم پیش توپیدانمی شه!
پسره که ول کن نبودگفت:

-خب بگین چی می خواین!
کامیار-کتاب!یه کتاب دانشگاهی!

تااینو گفت پسره که داشت باطری می فروخت گفت:
-بیا اینجااقا!اونی که می خوای پیش منه!

پسره دیگه چیزی نگفت وکامیار یه نگاه به اونکه باطری می فروخت انداخت وگفت:
توکتاب دانشگاهی می دونی چیه؟

پسره ازپای بساطش بلندشدوگفت:

-یه سری خودم دارم که مال دوران تحصیل خودم بوده ویه سری م دوستان دارن!مال چه رشته ای رومی خوای؟
من وکامیار رفتیم جلو وکامیار باتعجب گفت:

-تحصیلات دانشگاهی داری شما؟
پسره گفت:

-اره مدیریت!شماچی می خواین؟
کامیار- مثلا اگه زیست بخوایم چی؟

پسره دستش روگرفت جلوکامیار که مثلا صبر کنه ودوستش رواون ور پیاده رو صدا کردوگفت:
-سینا!سینا!یه دقیقه بیا!

سینا که داشت بایه مشتری حرف می زد وبهش جوراب زنونه می فروخت گفت:
-چیکارداری؟مشتری دارم!

پسره بافریاد گفت:
-کتاباتو می فروشی!اینا دنبال کتاب می گردن!

سینا یه لحظه فکر کردوبعدگفت:
-نه بابا!بذار باشن!حداقل برای یادگاری خوبن!

اینو گفت ودوباره شروع کرد بامشتری ش حرف زدن که همون پسره گفت:

-کتاب دیگه نمی خواین؟

کامیارسرشو انداخت پایین وبرگشت طرف نصرت که 50متر اون طرف تر واستاده بود ومی خندید!منم رفتم دنبالش وتارسیدم گفتم:

-امثال این پسره رونمی گیرن؟

نصرت خندید وگفت:

بیابریم بابا!

کامیار-اونای دیگه سالم ن!دارن کاسبی شونو می کنن!طفلی آهمه شونم مدرک دانشگاهی دارن!
نصرت-بیاین یه چیز دیگه نشون تون بدم!بریم اون طرف میدون!

سه تایی رفتیم اون طرف میدون که نصرت گفت:
-یه دوقدم اینجاراه برین!

کامیار-ول کن نصرت جون تروخدا!
نصرت-شمابرین منظوردارم!

من وکامیار راه افتادیم وتاده مترراه رفتیم که یه دختر بیست ساله اروم گفت:
-ده تومن

کامیار برگشت چپ چپ نگاهش کرد که دختره یه نگاهی کردوسرشوانداخت پایین ورفت اون طرف تر!
دوباره راه افتادیم که یه خرده جلوتر یه دختر دیگه اروم گفت:

-هشت تومن!
کامیارزوددست منو گرفت وگفت:

-برگردیم

-چرا؟

کامیار-می ترسم دوقدم دیگه بریم برسیم به یه تومن!همینجری دارن نرخ رومیشکونن!منم که الان صدوخرده ای هزار تومن توجیبمه!اون وقت باید یه حرمسرا تشکیل بدیم!

برگشتیم طرف نصرت که گفت:
-دیدین؟حالا بریم یه جای دیگه روبهتون نشون بدم!

کامیار-نه،قربونت!امااذعان واعتراف می کنیم که شهرواقعا زیبا وقشنگی به پاکردین!دیگه بهتره بریم به کار خودمون برسیم!

تااون کافی شاپی که بامیترا قرار گذاشته بودیم یه نیم ساعتی راه بود همینجوری که می رفتیم کامیار یه مرتبه گفت:

-اهل طاعونی این قبیله شرقی م!
تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ!

پوستم ازجنس شبه پوست توازمخمل سرخ!
رختم ازتاول تن پوش توازپوست پلنگ!

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو!
یه نگاه بهش کردم وگفتم"

-ازتومرفه بی درد این شعرا عجیبه!
کامیار-دست خودم نبوده که مرفه بی درد به دنیا بیام!اما انقدر هس که درد رومی شناسم اگرچه مال همسایه باشه!و همین م مهمه!

-نه مهم پوله
کامیار-اره مهم پوله الان فقط پوله که مهمه وتموم این پدرسوختگی هام برای پوله!

-خب ماهام جزء پولدارائیم دیگه!
کامیار-اینم اره اما تااونجا که من حواسم هس این پولا پول دزدی نیس!ازش بوی خون نمی اد!اگرم یه لحظه بوی خون به مشام بخوره دیگه یه دقیقه شم تحمل نمی کنم!تواخلاق منو می دونی چیه!من روخون مردم معامله نمی کنم!

هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت:
-درضمن ازحکمت م خوشم اومده!

-ازکی؟!!!
کامیار-کری؟؟

-حکمت؟؟

کامیار-چراداد می زنی؟

-باید چشماتو درویش می کردی!

کامیار-چرا؟
-خیانت درامانت؟

کامیار-هیچ خیانتی درکارنیس!
-پس چی؟

کامیار-به نصرت می گم
زدم زیر خنده وگفتم:

-پس گرفتار شدی!!
کامیار-اصلا توخیالمم فکر نمی کردم نصرت یه همچین خواهری داشته باشه!

-می خوای به نصرت چی بگی؟

کامیار-ازش اجازه می گیرم که یه چند باری باحکمت بریم بیرون باید ببینم خلق وخوش چه جوریه!شاید قسمت حکمت م من بودم!

-بیچاره حکمت
کامیار-زهر مار!

-فکر کنم یه خرده ازتوقسمت حکمت بیچاره بشه!
کامیار-منواینطوری شناختی؟

-مگه می شه توجونور روکسی بشناسه!
کامیار-باید یه جوری به این نصرت کمک کنیم عجیب ازش خوشم اومده!

-البته بعدازدیدن حکمت
کامیار-توخیلی به شخصیت من توهین می کنی!اذیتت می کنم آ!

-غلط می کنی!رسیدیم بابا کجاداری میری؟
کامیار-چه می دون واس برام نمیذارن که!این دختره،پاک...

یه مرتبه جلوکافی شاپ چشمش افتاد به چندتادختر!
-این دختره پاک چی؟

همونجور که چشمش به دخترا بود گفت:
-کامیار-این دختره اگه پاک یادش نره بهتر درس می خونه!

-مرده شور اون دلت روببرن که دقیقه به دقیقه به یه طرف متمایل میشه!
رفت یه گوشه پارک کرد پیاده شدیم ورفتیم طرف کافی شاپ وتارسیدیم جلوش کامیار به دخترا گفت:

-خانما سلام عرض می کنم!
دخترا یه سری براش تکون دادن که گفت:

-ببخشین شمانمی دونین این کافی شاپ کجاس؟الان یک ساعت ونیمه که داریم دنبالش می گردیم!
دخترا زدن زیر خنده ویکی دیگه شون گفت:

-همینجاس الان جلوش واستادین!
کامیار-منکه جلوی شما واستادم به شمام که نمی خوره کافی شاپ باشین!

دخترا دوباره خندیدن ویکی دیگه شون گفت:
-پس به ما می خوره چی باشیم؟

کامیار-شیرینی سرای قندعسل واقع دربیست متری کندو!
دوباره همه شون زدن زیر خنده یکی دیگه شون گفت:

-لطفا برگردین
کامیار-من اگه تیکه تیکه مم کنن امکان نداره ازاینجا برگردم!

بازم دخترا خندیدن وهمون دختره گفت:
-منظورم اینه که برگردین وپشت سرتون رونگاه کنین!

کامیار برگشت ویه نگاهی به کافی شاپ کردوگفت:
-ا اینجا که قصابی بود چطور یه مرتبه عوض شد!

دخترا مرده بودن ازخنده دستش رو گرفتم واروم بهش گفتم:
-بیابریم تو خجالت بکش!

کامیار-من نمی ام تو می ترسم شاگرد قصابه یه بلا ملا سرم بیاره توبرو من همینجا پیش این خانما می مونم!
اروم بهش گفتم:

-بدبخت بیاببین توچه خبره!
یه نگاه ازپشت شیشه ها که حالت رنگی رفلکس دار داشتن کردویه مرتبه گفت:

-اِ راست می گی آ!قصابی کجا بود اینجا!خانما ببخشین نشونی مونو پیدا کردیم ازراهنمائی تون ممنون!
یکی ازدخترا گفت"

-چی شد یه مرتبه؟!دیگه نمی ترسین؟
کامیار-من همیشه این ترس تودلمه!اصلا این دل من دل نیس که!یه اهوی رمیده س!خداحافظ تادیدار بعدی!

اینو گفت وراه افتاد طرف کافی شاپ وازپله ها رفت بالا ومنم دنبالش رفتم وتادررو واکردم دیدیم کافی شاپ پردختر وپسره!بوی قهوه ودود سیگار همه جا روورداشته بود!

داشتیم میزارو نگاه می کردیم که یه مرتبه میترا رو دیدیم که ازپشت یه میز بلند شد واومد طرف ما وتارسیدگفت:
-سلام چقدر دیر کردین!

-سلام پیش نصرت خان بودیم ببخشین!
میترا-نصرت خودشم می آد اینجا قرار گذاشتیم باهم!

-اینجا خیلی شلوغه!
میترا-می خواین بریم جای دیگه؟

-نمی دونم کامیاربریم جای دیگه؟
برگشتم طرف کامیار که داشت این ور واون ور رونگاه می کرد

-کامیار باتوام کجا رونگاه می کنی؟
کامیار-دارم دنبال میتراخانم می گردم!

میترا زد زیر خنده!

کامیار-اِ شما اینجائین!؟منو بگو!دارم این دخترا رو می جورم دنبال شما!
-اگه تونستی یه نیم ساعت خودتو نیگه داری!

میترا-بریم جای دیگه؟
کامیار-مگه اینجا چه شه؟

-شلوغه بریم یه جای خلوت
کامیار-تهران کلا شلوغه اگه دنبال جای خلوت می گردی باید بری شهرستان!

-لوس نشو بمونیم اینجا چیکار؟
بعد به میترا گفتم:

-اینجا که خبری نیس بریم جاهای دیگه رو ببینیم!
کامیار-تومگه دنبال چه خبری هستی؟هر چی خبره اینجاس!

-گندم رو میگم
همونجور که داشت می خندیدو به دخترا نگاه می کرد گفت:

-گندم می خوای برو اداره ی سیلو!اینجا فقط کیک شکلاتی دارن!
تااومدم حرف بزنم که راه افتاد رفت طرف یه میز که 5تا دختر دورش نشسته بودن!جلوشون واستاد وگفت:

-ببخشین خانما این صندلی خالی جای کسی یه؟
دخترا زدن زیر خنده ویکی شون گفت:

-کدوم صندلی خالی؟
کامیار-همینکه من الان می ارم ومیذارم اینجا بغل شما!

اینو گفت وازیه میز دیگه یه صندلی ورداشت وگذاشت بغل دخترا ونشست روش وگفت:
-آخیش!مردم ازاین دیسک کمر!

دخترا غش کردن ویکی شون گفت:
-شما که بااین سن وسال نباید دیسک کمر داشته باشین!

کامیار-دارم عزیزم چیکار کنم دیسک کمر دارم رماتیسم دارم زانوهام اب اورده سائیدگی مهر دارم اون وقت جالبه که اسمم رو گذاشتن کامیار!راستی باهمدیگه اشنا نشدیم اسم من کامیاره!

دخترا زدن زیر خنده!اومدم برم جلوورش دارم بیارمش که میترا گفت:
-ولش کنین سامان خان باهاتون کار دارم!

دوتایی رفتیم ته کافی شاپ سرمیز میترا که چهارتا دختر دیگه م نشسته بودن سلام کردم ومیترا به همه شون معرفی م کرد وکنارشون نشستم وبه یه گارسون سفارش نسکافه دادم که میترا گفت:

-سامان خان این چندروزه هیچ تازه واردی پیدا نشده که بامشخصات شما جور باشه!

پاکت سیگار رو دراوردم ویه دونه دراوردم وروشن کردم ویه دفعه متوجه شدم که به میترا تعارف نکردم عذر خواهی کردم وپاکت سیگار رو گرفتم جلو تک تک شون که همگی ورداشتن وبراشون روشن کردم که میترا گفت:

-سمان خان جلو ماها خجالت نکشین ماها همه دخترا ی فراری هستیم!

-همه تون؟

میترا-آره

یه نگاه به همه شون کردم خیلی شیک پوش وخوشگل!ازهر کدومم بوی یه عطر خیلی خوب می اومد همگی م ارایش کرده بودن

-من اصلا سردر نمی ارم اخه چرا؟
یکی شون گفت:

-سامان خان اسم من ملیحه س که همه مرجان صدام می کنن منظورم اینه که من حتی ازاسم خودمم فرار می کنم!
-برای چی؟

مرجان-ازاسمم خوشم نمی اد خیلی راحت!این اسم رو برای من پدرو مادرم یا پدربزرگ ومادربزرگم انتخاب کردن اون بیست وخرده ای سال پیش!این اسم برای همون وقتا خوب بوده نه حالا!الان این اسما رو کسی نمی پسنده!اسم، عقاید،ایده ها رفتارها وهر چیز دیگه یه نسل برای زمان خودش خوبه!

-یعنی شما به خاطر یه اسم ازخونه فرار کردین؟

مرجان-نه یه مثال براتون زدم!من ازیه زندان فرار کردم!زندانی که پدرومادرم برام درست کرده بودن!
میترایه اشاره به دخترای دیگه کردواونام یکی یکی شروع کردن!

-اسم اصلی من کبری س همه ترانه صدام می کنن من درست پنج دقیقه قبل ازعقدم فرار کردم!می خواستن به زور منو بدن به یه مردی که بیست سال ازمن بزرگتر بود!

-اسم من ثریاس اینجابهم می گن شادی من ازبابای معتادم فرار کردم

-منم پانته آ هستم اسم اصلی م انقدر قدیمیه که فقط می شه توحفاریا روسنگ قبرا پیداش کردمنم به خاطر اینکه پدرومادرم نمی خواستن بذارن ادامه تحصیل بدم ازخونه فرار کردم!یعنی وقتی فهمیدن یکی رودوست دارم ومی خوام فقط بااون ازدواج کنم حتی دیگه نذاشتن مدرسه برم که نکنه توراه مدرسه اونو ببینم!

یه نگاه بهشون کردم وگفتم:
-الان دیگه مشکل تون حل شده؟

میترا-نه هزار تا مشکل دیگه م پیداکردیم!
اروم گفتم:

-بیماری گفتین؟
همگی شونه هاشونو بالا انداختن که مرجان گفت:

-من اعتیاد دارم هروئین!
پانته آ-تریاک

ترانه-همون وامونده که مرجان گفت
شادی-درحال حاضر تریاک

گارسن نسکافه م رواورد واروم درگوش شادی یه چیزی گفت وشادی به میترا نگاه کردوگفت:
-بنگاه داره اومده چیکار کنم؟برم؟

میترا-نه!نصرت گفته تا حساب اون دفعه ش روصاف نکنه جواب سلام شم نده!
بعد به گارسونه گفت:

-دست به سرش کن!
گارسونه رفت ومیترا یه نگاه به من کرد وسرشو انداخت پائین وگفت:

-ببخشین سامان خان زندگی ئه دیگه!
-نه!این زندگی نیس!این...

اومدم یه چیزی بهش بگم اما حرفمو خوردم وخواستم بلند بشم وبرم که دستمو گرفت وتندتند گفت:
-درسته!درسته!این کثافته!لجنه!خواهش می کنم بشین!

نشستم واروم فنجون نسکافه م روگذاشت جلوم وگفت:

-اگه یه عکس ازدختر عمه تون داشتین خیلی کمک کرد!

ازتو جیبم یه عکس گندم روکه پارسال باهمدیگه گرفته بودیم دراوردم ودادم بهش گرفت ونگاهش کردوگفت:
-دیوونه س!

-چرا؟
میترا-چون باداشتن شما ازخونه گذاشته ورفته!

یه لبخند بهش زدم که عکس رودادد به مرجان مرجان یه نگاه بهش کردوگفت:
-دختر قشنگیه تاحالا ندیدمش!

عکس روداد به ترانه اونم یه نگاه بهش کردویه سری تکون داد وداد به شادی شادی م یه نگاه به عکس کردوگفت:
-نه ندیدمش!

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gandom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه dznj چیست?