رمان بامداد خمار قسمت 7 - اینفو
طالع بینی

رمان بامداد خمار قسمت 7

خندیدم:

- وای، آن قدر گرسنه هستم كه نگو.

- می دانم. سماور روشن است. ناشتایی آماده است.

- وای، من می خواستم بلند شوم ....

- نمی خواهد شما بلند شوید، خانم ناز نازی. من سماور را روشن كرده ام. نان تازه برایت خریده ام. ظرف ها را هم شسته ام.

با شرمندگی گفتم:

- ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد!

- خدا نكند.

دو ساعت به ظهر بود كه برای خوردن ناشتایی از آن اتاق كوچك بیرون آمدیم. سماور از جوش افتاده بود. تكه ای از نان سنگك را برداشتم. دو آتشه بود. ولی پنیر مانده بود. بوی نا می داد.

- رحیم، این كه بوی نا می دهد.

خندید:

- بده ببینم.

پنیر را بو كرد:

- پنیر به این خوبی! خودم صبح خریدم، كجایش بوی نا می دهد؟ بخور ناز نكن.

من هم خندیدم.

- كاش یك كم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.

- پنیر پنیر است. چه فرقی می كند؟

تا سه چهار روز سر كار نمی رفت. با این همه رفته بود و دكان تازه را دیده بود.

می گفتم:

- رحیم جان، سر كار نمی روی؟

می گفت:

- بیرونم می كنی؟

- وای، نه به خدا. ولی دكانت چه می شود؟

- اول باید كمی وسیله بخرم. ابزار كار ندارم. ولی انشاالله جور می شود.

دوان دوان به اتاق خوابمان رفتم و برگشتم:

- بیا، این پنجاه و چهار تومان را بگیر. آقا جانم داده بودند. كارت راه می افتد؟

- راه كه می افتد ولی پولت باشد برای خودت. آقا جانت برای تو داده.

گفتم:

- من و تو كه نداریم. انشاالله كارت كه رو به راه شد، دو برابر پس می دهی.

خندید و پول را به طرف من هل داد. از من اصرار و از او انكار. عاقبت پول را برداشتم و گفتم:

- اگر قبول نكنی می ریزم توی اجاق.

قیافه ام چنان مصمم بود كه گفت:

- من از تو لجبازتر ندیدم دختر.

و پول را از دستم گرفت و دستم را چنان فشرد كه از درد و شادی فریاد زدم. انگشتانم را بوسید.

كمی مكث كردم و با تردید گفتم:

- رحیم، فكر نظام نیستی؟

با تعجب پرسید:

- فكر نظام؟

- آره نمی خواهی توی نظام بروی؟ مگر نمی خواستی صاحب منصب بشوی؟

ناگهان به یادش آمد:

- چرا، چرا، البته ....

كمی فكر كرد و اضافه كرد:

- ولی اول باید به این دكان سر و سامان بدهم. خیالم از جانبش آسوده شود. بعد یك نفر را می گیرم كه جای من آن جا بایستد .....

با همان نگاه شوخ در چشمانش خندید:

آره، شاگرد می گیرم. یك شاگرد نجار. البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاید! و خودم می روم نظام.

هر دو خندیدیم.

******

راه و چاه خانه داری را بلد نبودم. كار كردن را بلد نبودم. بدتر از همه خرید كردن را بلد نبودم. از رفتن به در دكان بقال و قصاب و نانوا عار داشتم. صبح ها او زود از خواب بیدار می شد. نان می خرید و سماور را روشن می كرد و بعد، تا من رختخواب ها را جمع كنم، ظرف ها را می شست. من باز هم عارم می آمد. دلم نمی خواست شوهرم ظرف بشوید. دلم می خواست كلفت داشتیم. نوكر داشتیم. ولی مگر می شد. زندگی واقعی چهره نشان می داد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. كاغذ پراكنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاه های دزدانه و عاشقانه و آه های جگر سوز نبود. این هم بود. نان و گوشت و آب هم بود. عرق ریختن و نان در آوردن. جان كندن و خانه داری كردن. شستن، پختن، و روفتن. با این همه زندگی در كنار او شیرین بود. سهل و ممتنع بود.

وقتی مرا در مطبخ می دید. در آن مطبخ گود افتاده تاریك كه در تدارك غذای ظهر بودم، می گفت:

- مثل مرواریدی هستی كه توی زغالدانی افتاده است.

یا این كه:

- ناهار درست نكن محبوبه جان. حاضری می خوریم. حیف از این دست هایت است. نمی خواهم خراب بشوند.

من تشویق می شدم. از سختی های كارم برایش نمی گفتم. به هیچ وجه اجازه نمی داد ظرف بشویم. هر وقت از سر كار برمی گشت، بعد از خوردن غذا، تمام ظرف ها را می شست. می گفت دستت خراب می شود. قوزت در می آید. با این همه تازه می فهمیدم جارو كردن حیاط، پختن غذا، رفت و روب خانه، یعنی چه؟ هر كار جزئی خانه برای من عذاب و اكراه داشت. از سر و صدای بچه های محل و گفت و گوی پر سر و صدای همسایگان زجر می كشیدم. خانه پدرم چنان بزرگ بود كه هرگز هیچ صدایی به درون حیاط و ساختمان های با شكوه آن نفوذ نمی كرد. مثل این خانه به اندازه پوست گردو نبود. چرا این محله این قدر شلوغ و پر هیاهو بود؟ فریاد گوش خراش آب حوضی، صدای لبو فروش، فروشندگان دوره گرد. صدای لباس، كفش، پالتو، كت كهنه می خریم .... صدای جیغ و داد بچه ها. رفت و آمد و گفت و گوی عابرین و گاه صدای سم اسب ها و چرخ درشكه یا گاری ها. من همیشه گوش به زنگ تشخیص این صداها و قیاس آن با محله خودمان بودم.

 

بدترین مرحله، كشیدن آب حوض و شب هایی بود كه نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا كم كم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می كشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:

- اوه ... هوا دارد سرد می شود.

- چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه كار می كردید؟

- به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله كه خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!

بدترین مرحله، كشیدن آب حوض و شب هایی بود كه نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا كم كم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می كشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:

- اوه ... هوا دارد سرد می شود.

- چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه كار می كردید؟

- به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله كه خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!

نمی پرسیدم محله شان چه خبر بوده است. نمی خواستم بدانم. خیالم راحت می شدم كه رحیم با زرنگی هم حوض را آب انداخته هم آب انبار را. حالا هم سرد و یخ كرده از هوای پاییز پیش من برگشته.

غصه دیگرم حمام بود. این جا حمام سرخانه نداشتیم. باید به حمام بیرون می رفتم. كسی هم نبود كه بقچه و اسباب حمام مرا به حمام ببرد. باید مثل دایه جان و دده خانم اسباب حمامم را زیر بغلم می زدم و با خودم می بردم.

وقتی می خواستم به حمام بروم، از روز قبل عزا می گرفتم. بقچه حمام را خیلی كوچك و مختصر می بستم تا بتوانم آن را زیر چادر بگیرم. زود می رفتم و كارگر می خواستم. این جا مثل محله خودمان سرشناس نبودم. كارگرها دیگران را به خاطر گل روی من كنار نمی گذاشتند. باید منتظر نوبت می شدم و یا خودم خودم را می شستم. این جا دیگر كسی تملق مرا نمی گفت. مشت و مال و ناز و نوازش در بین نبود. از ترشی و گوشت كوبیده شب مانده خبری نبود. هر وقت رحیم به حمام می رفت، من خواب بودم و قبل از این كه من بیدار شوم بازگشته بود و من خوشحال بودم. چون دلم نمی خواست او را آن طور بقچه به بغل در راه برگشت از حمام ببینم. به یاد حاج علی می افتادم.

مشكل بعدی شستن رخت و لباس بود. اصلا نمی دانستم چه باید بكنم. تمام لباس هایمان كثیف شده و گوشه صندوقخانه اتاق روبه رویی بغل در حیاط تلنبار شده بود.

اولین ماهی كه دایه آمد و سی تومان مرا آورد، گفتم:

- دایه جان، بگو رختشویی خودمان بیاید. هر دو هفته یك بار.

با نگرانی گفت:

- نه جانم. او كه این همه راه را تا اینجا نمی آید. تا به این جا برسد ظهر است.

فهمیدم كه صلاح نمی داند او وضع و زندگی مرا ببیند.

- پس من چكار كنم؟

- خودم یكی را در همین حول و حوش پیدا می كنم. باید به دكاندارها بسپارم.

آن روز دایه جانم لباس های ما را شست و تا قبل از پایان ماه توانست زنی دراز و لاغر و پركار را پیدا كند. اسمش محترم بود و پانزده روز یك بار می آمد تا لباس های ما را بشوید. رحیم كاری به این كارها نداشت.

عاقبت بعد از سی روز مادر رحیم به دیدن ما آمد. زن با مزه و بذله گویی به نظرم رسید. گر چه اصلا قابل مقایسه با خانم جان خودم یا حتی خاله و زن عمو و عمه جانم نبود. حركاتش تند و زبر و زرنگ بود. با اصرار از من می خواست كمكم كند. گفتم:

- خانم، به خدا كاری ندارم. فقط یك نوك پا می روم برای ظهر خرید می كنم و برمی گردم.

به اصرار پول را از من گرفت و خودش برای خرید رفت. من نفسی به راحت كشیدم. از خرید كردن بیش از هر كاری عار داشتم. برنج و روغن را دایه از خانه پدرم آورده بود. ولی سبزی و گوشت خریدن برایم عذابی بود.

چادرش را به كمر بست و همه چیز را شست و آماده كرد و مرتب گذاشت. من بدم نمی آمد ولی مرتب تعارف می كردم. این هم برای دو سه روزمان. بعدش چه؟ باید دوباره سبد می گرفتم و به كوچه و خیابان می رفتم.

رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور كه مادرم رفتار می كرد. همان طور كه به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افكند كه برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیك در كوچه همراهش بروم. تعارف كرد و چون اصرار كردم، به جان پدرم قسم داد.

- نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.

با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می كرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم كلافه بود. با عصبانیت دست تكان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی كه من در آن بودم اشارهمی كرد. حتی یك بار تا نزدیك پلكان آمد و دوباره برگشت.

رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور كه مادرم رفتار می كرد. همان طور كه به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افكند كه برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیك در كوچه همراهش بروم. تعارف كرد و چون اصرار كردم، به جان پدرم قسم داد.

- نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.

با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می كرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم كلافه بود. با عصبانیت دست تكان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی كه من در آن بودم اشارهمی كرد. حتی یك بار تا نزدیك پلكان آمد و دوباره برگشت. در نهایت مادر شوهرم انگشت اشاره را با عصبانیت به سوی او تكان داد. انگار تهدیدش می كرد. كم كم صدایشان بلند می شد. فقط شنیدم كه رحیم می گفت:

- صدایت را بیاور پایین، می شنود.

دوباره نجواكنان شروع به جدال كردند و بعد ناگهان مادر شوهرم مثل برق چرخید و با عصبانیت به سرعت به طرف دالان و در كوچه رفت. در را گشود و خارج شد و آن را محكم پشت سرش به هم زد. رحیم وسط حیاط انگار خشك شده بود. مدتی ایستاد و به سوی در كوچه خیره ماند. بعد سر را پایین انداخت و به فكر فرو رفت. آن وقت آهسته آهسته، به سوی تالار، همان تالار كوچك و محقرمانه به راه افتاد و سرافكنده از پله ها بالا آمد.

- چه شده رحیم؟

- هیچ. مگر قرار بود چیزی بشود؟

- نه. ولی مثل این كه با مادرت جر و بحث داشتید.

- نه، داشتیم خداحافظی می كردیم.

با خنده گفتم:

- این رسم خداحافظی است؟

- ولم كن محبوبه، تو دیگر دست از سرم بردار.

با عتاب و خطاب صحبت نمی كرد. انگار التماس می كرد. كلافه بود. یك جا بند نمی شد. سكوت كردم. نمی خواستم آزارش بدهم. هر گرفتاری بود یا خود به تنهایی آن را حل می كرد یا عاقبت برای درد دل به سویم پناه می آورد. تا شب حالت طبیعی نداشت.

- شام می خوری؟

- نه، میل ندارم محبوب. تو تنها بخور.

طاقچه جلوی پنجره اتاق فقط نیم متر تا زمین فاصله داشت. رحیم رفت و لب طاقچه پنجره نشست. آرنج ها را به زانو تكیه داده و سر به زیر انداخته بود. چه فكری این طور آزارش می داد؟ مادرش چه گفته بود؟ حتما به من مربوط می شد. آخر رحیم گفت می شنود. حتما منظورش من بودم. لابد من بودم كه نباید می شنیدم.

رفتم كنار پایش روی زمین نشستم:

- رحیم جان، اگر تو شام نخوری من هم نمی خورم .... بگو چه شده؟

- موضوع مهمی نیست، خودم یك كاری می كنم.

- خوب بگو بدانم، من كار بدی كرده ام؟

سر بلند كرد و لبخند محزونی به رویم زد و پرسید:

- مگر می شود تو كار بدی بكنی؟

- پس چی؟ چه شده، چرا نمی گویی؟

- آخر می ترسم ناراحت بشوی. خودم یك فكری برایش می كنم.

دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی چه! برای چه فكری می كند؟ چه مسئله ای است كه این قدر زجرآور است كه شنیدنش مرا نیز ناراحت می كند؟ با بی طاقتی پرسیدم:

- رحیم، من كه دیوانه شدم. تو را به خدا بگو چه شد! به خدا ناراحت نمی شوم. این طوری بیشتر زجركشم می كنی. چرا حرف نمی زنی؟

مكثی كرد و به كف دست هایش خیره شد. انگار خجالت می كشید چیزی بگوید. عاقبت با صدایی كه به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت:

- من چیزی از كسی قرض گرفته ام. یعنی من نگرفته ام، مادرم برایم گرفته. حالا طرف مالش را می خواهد.

دلم كمی آرام گرفت:

- خوب، این كه چیزی نیست. مرا ترساندی. مالش را پس بده. حالا مگر مالش چه بوده؟

به كف اتاق خیره شده بود و انگشت دست ها را در یكدیگر فرو برده بود.

- گوشواره یی كه سر عقد به تو دادم.

انگار كاسه آب سردی بر سرم فرو ریختند. یخ كردم. وا رفتم. جلوی خودم را گرفتم تا آه از نهادم بر نیاید. مدتی سكوت برقرار شد. آهسته و شرمنده ادامه داد:

- می خواستم پول جمع كنم و پولش را بدهم. ولی مادرم می گوید نمی شود. یارو خود گوشواره را خواسته ... محبوب، من بهترش را برایت می خرم.

از دلم خون می چكید. چنین روزی را به خواب هم نمی دیدم. با این همه دلم به حالش سوخت. انگار غرورش مثل شمع قطره قطره آب می شد و بر زمین می ریخت. دست روی زانویش گذاشتم:

- رحیم جان، من تو را می خواهم نه گوشواره را. چرا زودتر نگفتی. همین الان می آورم.

بلند شدم و به اتاقی كه اتاق خواب و صندوقخانه ما بود دویدم و گوشواره را با النگویی كه مادرش داده بود آوردم و به دست او دادم. گفت:

- النگو را دیگر چرا؟ این مال مادرم است. پولش را قسطی به او می دهم.

شستم خبردار شد. پس مادرش النگو را هم خواسته بود. همان زنی كه آن روز از صبح تا شب قربان صدقه من رفته بود. همان زنی كه دلم می خواست به جای مادرم قبولش كنم، این طور آب زیر كاه از آب درآمده بود. گفتم:

- پس مادرت النگو را هم خواسته دیگر؟ ببر همه را پس بده.

از جا بلند شد و رو به پنجره ایستاد و گفت:

- خوب، می گوید یادگار شوهرم است. این ها را برای حفظ آبروی تو دادم. لازم بود سر عقد به زنت یك چیزی بدهم ....

باز مكث كرد و افزود:

- اگر دوستشان داری پولش را به مادرم می دهم. قسطی می دهم.

از هرچه طلا و جواهر بود نفرت پیدا كردم. گفتم:

- نه رحیم. ببر بده. من از تو هیچ چیز نمی خواهم. من كه برای طلا و جواهر زن تو نشدم.

دوباره روی طاقچه نشست و دست های مرا گرفت:

- محبوبه، من شرمنده تو ....

دست روی دهانش گذاشتم. دنیا برای من همان گوشه كوچك اتاق بود. گفتم:

- نه، نگو رحیم. این حرف ها را نزن. فدای سرت.

كف دستم را بوسید و گفت:

- من این دست های كوچك را غرق النگوی طلا می كنم. به این گوش های ظریف گوشواره الماس می كنم. به این گردن سپید سینه ریز می بندم. حالا می بینی محبوبه. یك روز، روزی كه پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز، روزی كه پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز جان بكنم، این كار را می كنم. اگر نكردم! حالا می بینی. بگذار امسال بگذرد. بگذار این دكان سر و سامانی بگیرد .... می روم توی نظام، محبوب جان، هر كار كه تو دوست داری می كنم.

از ذوق قند توی دلم آب می كردند. از شوق به گردنش آویختم. گور پدر دست بند. گور پدر گوشواره ....

 

انگار همه دنیا چشم در آورده بودند و مرا نگاه می كردند. از كنار كوچه می رفتم و پیچه را روی صورتم انداخته بودم. بچه ها بعضی كثیف و بعضی تر و تمیز تك و توك توی كوچه ولو بودند. زندگی جریان عادی خود را داشت، رفت و آمد گارها، درشكه ها، فروشندگان دوره گرد و زن های خانه دار كه برای خرید می رفتند، رفت و آمد مردم عامی، كسبه گرفتار كارهای روزانه، سر و كله زدن با مشتری یا شاگرد دكان. بعضی نیز سینه آفتاب نشسته و از فرط بیكاری شپش از یقه لباس خود می گرفتند. و من، دختر بصیرالملك، پای پیاده، تك و تنها، سبد به دست، به دكان بقالی و قصابی و سبزی فروشی می رفتم. نمی خواستم دردم را به رحیم بگویم كه غصه بخورد. دلم می خواست برایش همسر كاملی باشم. می گفتم:

- سلام آقا، سبزی پلو دارید؟

سبزی فروش با تعجب به من نگاه می كرد و با لحنی جاهل مآبانه می گفت:

- پس اینا علفه؟!

عجب لات بی سر و پایی است. این چه طرز حرف زدن است. شیطان می گوید برگردم و بروم. اما ناهار نداریم. اگر از این جا نخرم از كی باید بخرم؟ سبزی فروش محله است. همیشه با او سر و كار خواهم داشت. از قصاب دو كیلو گوشت می خواستم. می پرسید:

- مهمان داری آبجی؟

نه، مهمان نداشتم. من بودم و رحیم. ولی از آن جا كه در خانه پدرم كمتر از دو سه كیلو گوشت روزانه خریده نمی شد، از آن جا كه حاج علی همیشه به دستور مادرم به اندازه دو سه نفر هم غذا اضافه درست می كرد، من خجالت می كشیدم كمتر از این مقدار گوشت بخواهم. هنوزاز چارك و سیر عار داشتم. می خواستم بگویم به تو چه من مهمان دارم یا نه! تو بهتر می دانی یا مادرم؟ تو واردتر هستی یا حاج علی؟ ولی مثل این كه یارو زیاد هم بد نمی گفت. ما كه دو نفر بیشتر نیستیم!

می گفتم:

- خوب، یك كیلو.

نگاهی با تعجب به سراپای من می انداخت و گوشت را به دستم می داد و با خودش غر می زد:

- خودش هم نمی داند چه می خواهد.

باز با خشم می آمدم و باز جلوی خود را می گرفتم. زن های دیگر می آمدند و سر دو سیر و نیم گوشت و یك كیلو سبزی دو ساعت با قصاب و سبزی فروش كلنجار می رفتند. گوشت خوب می خواستند. سبزی بدون گل می خواستند كه تازه باشد. گوشت من همیشه پر از آشغال و نپز بود. سبزی پر از گل بود. رحیم وقتی گوشت را می دید ناچار آن را می برد تا پس بدهد و یا به قول من گوشت خوب تهیه كند. با این همه كم كم عادت می كردم. ولی گاهی غم سقوط از زندگی راحت در خانه پدری به دلم نیش می زد. ولی فقط گاهی، گاهی كه رحیم نبود. گاهی كه كارهای خانه به من فشار می آورد. گاهی كه خیلی تنها بودم.

باز سر ماه شد و دایه ام آمد. سی تومان را آورد و از احوالم پرسید. پدر و مادرم سلام نرسانده بودند. از من پرسید كه راضی هستم؟ خوشحال هستم یا نه؟البته كه بودم. وقتی كه نشست:

- دایه جان، تعریف كن خانم جانم چه طور است؟ آقا جان حالش خوب است؟ منوچهر، خجسته، فامیل، همه خوب هستند؟

- آره ننه، خوب هستند. الحمدلله. خجسته سلام رساند.

- نزهت چه طور است؟ شوهرش، پسرش؟

دایه خندید:

- الهی آتش به جان نزهت نگیرد. با آن دسته گلی كه به آب داده!

هیجان زده گفتم:

- چه كار كرده دایه جان، چه كار كرده؟

- هیچی. از همان كارهای همیشه. از همان كلفت هایی كه همیشه می گوید.

- به كی گفته دایه جان؟ برایم تعریف كن. چه كار كرده؟

دایه ام سرحال و سردماغ گفت:

- هیچی. رفته بود یك جا مهمانی. اتفاقا دخترز عطاالدوله هم آن جا بوده، كه برادرش خواستگار تو بوده. یادت هست؟

- آره، آره كه یادم است. همان دختری كه خیلی هم زشت بود؟

- بعله ... همان كه انگار از دماغ فیل افتاده بود. وقتی صحبت خوب گل می اندازد، دختر عطاالدوله از آن طرف اتاق بی مقدمه جلوی همه بلند بلند به نزهت كه این طرف اتاق بوده می گوید:

« خوب نزهت خانم، به سلامتی، شنیدم محبوبه خانم عروس شده اند. مبارك باشد. »

نزهت می گوید فورا فهمیدم می خواهد نیش و كنایه بزند، گفتم:

- سایه شما كم نشود و شروع كردم با خانم بغل دستی صحبت كردن. ولی او دست برنمی دارد و می گوید:

« گویا خاطرخواه هم شده بودند. نزهت هم با كمال پررویی می گوید: بعله .... چه جور هم خانم. یك نه صد دل عاشق شده بودند. »

بعد خواهر شازده می گوید:

- ما اول كه شنیدیم اصلا باورمان نشد. بدتان نیایدها .... ولی آخر حیف از محبوبه خانم نبود؟ با یك نجار؟ ما كه خیلی تعجب كردیم.

نزهت می گوید من كه از اول خودم را آماده كرده بودم، تكانی به هیكل خودم دادم ... ماشاالله هیكل نزهت جانم هم كه به قاعده خمره ....

دایه خندید. من هم خندیدم و گفتم:

- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. این حرف ها چیست كه می زنی؟

ولی بدنم از اندوه و خشم می لرزید. به روی خود نیاوردم. دایه جانم گفت:

- مگر دروغ می گویم؟ قربانش بروم عیالواری است دیگر .... بعله، همان طور كه نشسته بوده هیكلش را می چرخاند و كجكی، پشت به او می نشیند. نه می گذارد، نه برمی دارد، و جلوی همه می گوید:

- وا! چرا باورتان نشد خانم؟ كار تعجبی كه نكرده، با یك جوان ازدواج كرده. حالا نجار است باشد. كار كه عار نیست. شما كه توی شازده ها هستید باید چشم و گوشتان از این حرف ها پر باشد. تعجب كار طاهره خانم دارد كه قصه خوشنامی اش!! مثنوی هفتاد من كاغذ است!

گفتم:

- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. همین طور گفته؟ جلوی همه؟ خواهر زن عطاالدوله را گفته؟ خاله دختره را؟! او چه گفته؟

او؟ چی داشته بگوید؟ صدایش در نیامده. بعد هم سردرد را بهانه كرده، بلند شده رفته. خانم جانتان نزهت را دعوا كردند و گفتند خیلی بد حرفی زدی. ولی نزهت جانم برگشت گفت:

- چرا؟ مردم خودشان هزار ننگ دارند انگار نه انگار. حالا من بنشینم دختره بد تركیب بوزینه جلوی همه ریچار بارم كند؟ نه خانم جان. من مثل شما نیستم كه دائم ملاحظه این و آن را بكنم و توی دلم خون بخورم. من مثل شما از این و آن نمی خورم. بگذار بگویند نزهت بی چاك و دهن است. بگذار از من حساب ببرند. این مردمی كه كور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقشان همین است.

چه قدر با دایه خندیدیم. چه قدر نزهت برایم عزیز بود. خوب حق او را كف دستش گذاشته بود. گفتم:

- دایه جان، از طرف من نزهت را ببوس. آن لپ های تپلش را محكم ببوس. بگو دستت درد نكند. خوب حقش را كف دستش گذاشتی. بگو دلم برایت تنگ شده است.

چانه ام لرزید كه گریه آغاز شود. جلوی خودم را گرفتم. وقتی دایه می رفت او را بوسیدم. انگار آقا جانم را می بوسم. مادرم را می بوسم. نزهت و خجسته و منوچهر را می بوسم. خاك كوی دوست را می بوسم

 

وقتی كه او رفت، پول را سرطاقچه گذاشتم. ظهر كه رحیم آمد، خوشحال بود. سفارش كار گرفته بود. پرسیدم:

- از كی؟

- از یكی از نجارهایی كه سرش خیلی شلوغ است. می گفت تمام در و پنجره خانه یكی از اعیان و اشراف را دست گرفته و حالا كه دید نمی رسد كار را به موقع تمام كند، كار مرا دید و پسندید، جزئی از آن كارها را به من سپرد.

از جیبش پنج تومان بیرون آورد و كنار پول های من گذاشت روی طاقچه. بیعانه گرفته بود. از كار گرفتن او خوشحال بودم.

می دانستم كارش نقص نداردو اگر دنبالش را بگیرد، خیلی زود ترقی می كند. ولی از طرز حرف زدنش مكدر می شدم. دلم نمی خواست بگوید اعیان و اشراف. وقتی این اصطلاح را به كار می برد، انگار از پایین به بالا نگاه می كند. من هم به حكم آن كه همسر او بودم، ناگزیر شانه به شانه او و تا حد او پایین كشیده می شدم. دلم می خواست بگوید یكی از ما ... یا نمی دانم، چیز دیگر، هر چیز دیگر كه ممكن بود. آخر دختر یكی از همین اعیان و اشراف در خانه او بود. ولی انگار او اصلا متوجه این نكته نبود. آیا میل به بالا آمدن نداشت؟ جای خود را در همان زندگی قبول كرده بود و آن را عادی می شمرد. احساس خفت نمی كرد؟ اشتیاقی برای ترقی نداشت؟ نمی خواست بال در آورد و به سوی اوج پرواز كند؟ ....

نمی دانم، نمی دانم چه طور بگویم، ولی خاطرم مكدر بود. به خصوص بعد از شنیدن حرف های دختر عطاالدوله بسیار اندوهگین بودم. به دنیای غریبی وارد شده بودم. لبخندی برای تشویق او بر لب آوردم كه محزون بود. بیچاره نمی فهمید چه دردی دارم. فورا پرسید:

- ناراحتی محبوبه؟

- از چی؟

- نمی دانم!

- نه. ناراحت نیستم. فقط دلم برای خانم جانم تنگ شده. فقط همین.

خندید و كنارم نشست. دستش را زیر چانه ام زد و سرم را بلند كرد. با آن چشم های وحشی در چشمانم نگاه كرد و گفت:

- دیگر از این حرف ها نزنی ها! حالا دیگر باید خودت كم كم خانم جانم بشوی.

وقتی چشمانش را آن قدر از نزدیك می دیدم، آن قدر نزدیك به صورتم، آن قدر در دسترس و بدون هیچ مانع، دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. تمام اعیان و اشراف و فقرا و ضعفا از یادم می رفتند. سر بلند كردم تا به او نزدیك شوم. بوی چوب می داد. نمی دانم چرا اشتیاقم از بین رفت. خوشم نیامد.

*****

شب ها بعد از شام توی اتاق بزرگتر، همان كه من به آن تالار می گفتم، می نشستیم. راستی كه حسرت به دل بودم. آن جا هم اتاق پذیرایی بود. هم نشیمن، هم غذاخوری، جای دیگر نداشتیم. تمام خانه به اندازه یك لانه مرغ بود. بنابراین چرا باید از كمی رفت و آمد و عدم معاشرت دلگیر می شدم؟ جایی را نداشتم كه از افراد فامیلم، از آن هایی كه دماغ خود را بالا می گرفتند و اتاق ها را می شمردند و از اثاث سیاهه برمی داشتند پذیرایی كنم. آن طور پذیرایی كنم كه دلم می خواست. آن طور كه باعث حرف و پچ پچ نشود.

*****

هوا كم كم سرد شده بود. رحیم كرسی كوچكی برایم ساخت. آن را گوشه تالار گذاشتیم و برای دور آن از لحاف و تشك ها و پشتی هایی كه من به عنوان جهاز آورده بودم استفاده كردیم. چیزی نداشتیم كه برای زیبایی روی كرسی بیندازم. به یاد طاقه شال افتادم كه دایه با جهازم آورده و در صندوقم پشت پرده گذاشته بود. آن را آوردم و روی كرسی انداختم. شب ها چراغ گردسوز را روشن می كردیم و توی سینی مسی كنگره دار روی كرسی می گذاشتیم. شام را زیر كرسی می خوریم. چای می نوشیدیم و هر دو چسبیده به هم یك طرف كرسی می نشستیم و من اشعار عاشقانه لیلی و مجنون یا حافظ را برایش می خواندم.

غلام عشق شو كاندیشه اینست

همه صاحبدلان را پیشه اینست

یا خوابش می برد یا گوش می داد و می خندید. زیاد اهل ذوق نبود.

می گفتم:

- رحیم، لذت نمی بری؟ خوشت نیامد؟ الحق كه فقط باید صاحب منصب بشوی.

یك شب كاغذ سفید و دوات و قلم نئی آورد و گفت:

- می خواهم برایت شعر بنویسم تا بفهمی من هم چیزهایی سرم می شود.

بعد كنار من در زیر كرسی نشست و با خطی كه واقعا خوش و زیبا بود نوشت:

دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را

دردا كه راز پنهان، خواهد شد آشكارا

ناگهان خاطرات گذشته همچون موجی از گرما به صورتم خورد و سرخ شدم. به اصرار وادارش كردم كه آن خط خوش را بالای طاقچه به دیوار بكوبد.

یك روز بعدازظهر مادرش باز به خانه ما آمد. من او را با احترام طرف بالای كرسی نشاندم. رحیم چندان اعتنایی به او نكرد و من آن را به حساب پس گرفتن النگو و گوشواره ای كه سر عقد به من داده بود، گذاشتم. اصرار كردم شام بماند، بدون تعارف ماند. مرتب پر حرفی می كرد و می خندید. دندان های سفید و محكمی داشت. اگر رد پای زمان را از چهره او پاك می كردند، همان بینی و لب و دهان رحیم بر جای می ماند. ولی چشم ها ریز و نافذ و مرموز بودند. دیگر گول قربان صدقه هایش را نمی خوردم. دیگر به او اعتماد نداشتم. انگار نه انگار كه گوشواره ها را از گوش من بیرون كشیده بود. با نهایت شهامت به چشم هایم خیره شده بود و از زمین و زمان حرف می زد.

برایم تعریف كرد كه چه گونه دو فرزند بزرگ ترش كه قبل از رحیم به دنیا آمده بودند، از بیماری های مختلف مرده اند. هر دو هم پسر، كه چه طور رحیم همه چیز اوست. قوت زانوی او، نور چشمش و چه قدر آرزوی دامادی او را داشته است. من به احترام مادر شوهرم روبه روی رحیم كه تا خرخره زیر كرسی فرو رفته بود، نشسته بودم.

رحیم غرغر كرد:

- ننه چه قدر حرف می زنی! تخم مرغ به چانه ات بسته ای؟

آن شب هر سه زیر كرسی خوابیدیم و باز من دلم گرفت. صبح، مثل همیشه رحیم زودتر از من بیدار شد و بساط ناشتایی را كنار اتاق برپا كرد. دلم می خواست از جا بلند بشوم و كمكش كنم. ولی خسته بودم و تنبلی كردم.

موقعی كه پای سماور نشستم تا برای همه چای بریزم، چشمان مادرش برقی زد و به رحیم گفت:

- رحیم، مگر مرغت می خواهد تخم طلایش را بگذارد؟

معنای حرف او را نفهمیدم و پرسیدم:

- چی گفتید خانم؟

رحیم با بی اعتنایی در حالی كه یك آرنج را روی زانو نهاده و چای را در نعلبكی ریخته فوت می كرد، حالتی كه من از آن بدم می آمد، گفت:

- هیچی، می پرسد تو حامله هستی یا نه. نخیر، حامله نیست.

مادرش پشت چشمی نازك كرد و گفت:

- آخر وقتی دیدم محبوبه جان صبح بلند نشد چای درست كند، پیش خودم گفتم حتما خبرهایی هست. محبوبه جان، رحیم خیلی خاطرت را می خواهد ها! توی خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زد.

از غیظ آتش گرفتم. توقع شنیدن این حرف ها را نداشتم. در خانه پدری كسی از گل بالاتر به من نگفته بود. چه برسد به نیش و كنایه. با ملایمت و ادب گفتم:

- خوب خانم، من هم در خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زدم.

به قهقهه خندید و به لحن طنزآلود گفت:

- خوب، همین است كه لوس شده ای دیگر، مادر جون.

بغض گلویم را گرفت. آهسته استكان چای خود را بر زمین نهادم و نشستم. دلم می خواست جواب دندان شكنی به او بدهم ولی بلد نبودم. شرم و حیا و احترام به بزرگ تر مانع می شد. ملاحظه ای كه نسبت به رحیم داشتم مانع شد. من این طور بار آمده بودم. نمی توانستم چشم خود را ببندم و دهانم را باز كنم. آن هم سر هیچ و پوچ، آن هم از روی حسادت. مثل این زنی كه مادر شوهر من بود. دلم می خواست رحیم از من حمایت كند. باید این كار را می كرد. من كه نمی توانستم و نباید به مادر او بی احترامی كنم ولی او مثل این كه اصلا متوجه نبود كه من چه قدر ناراحت و دلگیر شده ام. ولی مادرش خوب فهمید و گفت:

- وای الهی بمیرم مادر، چرا تو چیزی نمی خوری؟ زن، تو پس فردا می خواهی بزایی. زن باید بخورد تا جان داشته باشد.

نیش خود را زده بود و حالا آثار جرم را پاك می كرد.

- میل ندارم.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : bamdad-khomar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه pdeq چیست?