رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 1 - اینفو
طالع بینی

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 1

از صدای ریزش تند باران بیدار شدم.چشم هایم را باز کردم. نگاهم به دانه های درشت باران پشت شیشه ثابت ماند.هیچ چیز را به یاد نمی آورم.اضطرابی گنگ از دلم می جوشد و به مغزم هجوم می آورد.کجا هستم؟ این جا چه می کنم؟ برقی در آسمان می درخشید وبعد صدای رعد. از جا پریدم ودوباره حوادث چند ساعت گذشته در ذهنم جان گرفت. روشن و واضح مثل فیلمی بر پرده سینما.بی حال روی تخت نشستم و پاهایم را آویزان کردم. نگاهم به ساعت دیواری افتاد.نیمه شب بود و من غرق در افکار تیره تر ازشبم.حالا چه کنم؟
سوالی بود که دم به دم در ذهنم پر رنگتر و بزرگتر می شد. سوالی که جوابی برایش نداشتم. صدائی در گوشم میخواند،"زود باش تا دیر نشده فکری بکن. اگر می خوای به پای یک اشتباه تا ابد بسوزی خب بسوز. سرت را به دیوار بکوب و شیون کن. برای همه ی اینها یک عمر وقت داری.اما حالا نه،هنوز نه. حتما راهی هست. اگر نبود..... بالا تر از سیاهی که رنگی نیست."
عقربه های ساعت چه سریع دنبال هم می دویدند. همان طور بی حرکت نشسته بودم. بدنم درد گرفته بود.زیر لب گفتم،"غزال با خودت چه کرده ای؟ مگر خدا به دادت برسد."نو میدانه فکر کردم که خود کرده را تدبیر نیست.
بلند شدم. مضطرب در طول و عرض اتاق قدم میزدم. راهی به ذهنم نمی رسید.نباید از چاله در می آمدم به چاه می افتادم. محتاج پدر و مادرم بودم. دیگر به خود اعتماد نداشتم. در جهنمی می سوختم که هیزمش را تصمیم خودم گرد آورده بود. آن وقتی که دستهای مهربانشان را پس زدم و سرمست از غرور جوانی چنین آینده ای را برای خودم رقم زدم،باید فکر امروز را می کردم. چشمهایم می سوخت. نور چراغ آزارم می داد. خاموشش کردم و رفتم کنار پنجره پشت شیشه جز تاریکی چیزی نبود و باز هم صاعقه مثل فلاش دوربین همه جا را روشن کرد. فلاش دوربین ...هلهله و همهمهی مهمانها...
تازه وارد تالار شده بودم. مادر شوهرم اولین نفری بود که در آغوشم گرفت وبه جای صورتم دستم را بالا آورد و بوسید. با خجالت دستم را پس کشیدم و گفتم
- مادر جان خواهش می کنم چرا شرمنده می کنید؟
چشمهایش در نم اشکی نشست.
-نه عزیزم چرا شرمنده؟ نمی خواهم صورت ماه عروس گلم خراب شود. آخر امیر هم که اینجا نیست دوست دارم وقتی عکسها را میبیند آرایشت دست نخورده باشد و خوشگل باشی.
بعد باران نقل و سکه بود که بر سر و رویم ریخت.سر سفره عقد،قبل از انکه عاقد بیاید مادرم سر در گوشم کذاشت و گفت:
-از قدیم گفته اند دعای سر سفره عقد مستجاب است. از خدا بخواه که پیوندتان را با زنجیر عشق محکم کند.
حرفش را با جان و دل شنیدم و همان را خواستم. در کنارم جای داماد خالی بود اینه بختم را نگاه کردم.بعد از این"من"برایم مفهومی نداشت.حالا دیگر"ما"یعنی من و امیر باید کنار هم زندگیمان را ادامه میدادیم.از امیر چیز زیادی نمی دانستم.قبل از ان سه بار تلفنی صحبت کرده بودیم رسمی و مودب.به نظرم رسید که زندگی غربی نتوانسته است لطمه ای به نجابت ذاتی اش بزند.بالاخره عاقد امد و خطبه ی عقد را خواند.از طرف امیر پدرش وکیل بود.به شدت هیجان زده بودم.همه چیز زیبا و دلنشین بود.کم کم سالن پر میشد و سبد های گل بود که پشت سرهم ردیف می شد.تدارک مراسم عروسی را خانوده داماد بر عهده داشتند و حقیقتا هم سنگ تمام گذاشته بوند. ا زهمان اول مهریه سنگینی پیشنهاد کردند که جای حرف و حدیثی باقی نمی گذاشت. در خرید جواهرات و لباس عروس اینه و شمعدان و همین طور برگزاری مراسم چنان دست و دلبازی به خرج دادند که همه ی اقواممان انگشت به دهان اه حسرت می کشیدند.
ان شب خانواده امیر هدیه بارانم کردند. البته خانواده خودم هم دست کمی از انها نداشتند.پدرم برای گرفتن عکس کنارم امد،دست زیر چانه ام گذاشت و چشم در چشمم دوخت.پرده ی اشک نگاهم را پوشاند.
دستع پدر بر گونه ام ساییده شد.نرم و مهربان گفت:
-دوست دارم همیشه بخندی. میدانی که چقدر چال رو گونه هایت را دوست دارم.پس به یاد من همیشه بخند حتی وقتی با تو نیستم.
بغض خفه ای صدایش را خش دار کرده و دیگر ادامه نداد.در جایگاه عروس و دماد تنها نشسته بودم که صدای مادر امیر به گوشم رسید.
-نمی دانی مینا جان با چه مصیبتی راضی شان کردیم. زیر بار نمی رفتند دختر یکی یکدانه شان را از خود جدا کنند.این قدر رفتم و امدم که بالاخره راضی شدند.اخر غزال همانی است که دنبالش میگشتم نمی خواستم این بار هم گیر یک عروس فرنگی بیفتم.بیچاره شاهینم از دست رفت.می خواستم امیر را نجات بدهم که شکر خدا موفق هم شدم.
-الهی شکر خواهر.الحق که عروس قشنگی برای خودت دست و پا کرده ای.فقط بگو بدانم خود دختر راضی بود یا نه؟
-اره خودش از همه راضی تر بود.مادرش می گفت از بچگی دوست داشته برای ادامه تحصیل برود خارج.خوب جوان هستند و جاه طلب.حتما همه حسابهایش را کرده و دیده چه بهتر از این.با این ازدواج هم سر و زندگی خوبی به هم میزند هم درسش را میخواند.
مادر از تنهاییم استفاده کرد و به سراغم امد.لیوان شربتی به دستم داد و گفت:
-هوای اینجا گرم و دم کرده است.این را بخور عطش نکنی.
واقعا تشنه بودم و مادر به دادم رسیده بود.با رضایت نگاهم کرد بعد سرش را زیر انداخت و گفت:
-غزال جان،خودت بهتر میدانی من با این ازدواج موافق نبودم.اما حالا دیگر قضیه فرق کرده. تو دخترم هستی و امیر دامادم. دوست دارم همیشه خانه و خانوداه ات را بر همه چیز مقدم بدانی.
او بهتر از هر کسی میدانسیت که تا امروز قلب و روحم بکر و دست نخورده مانده و کسی به حریم احساسم پا نگذاشته است.حالا از نگاهش میخواندم که می خواهد همه عشق و احساسی را که سالها کنج دلم پنهان کرده بودم بی مضایقه برای همسرم خرج کنم.
گونه ام یخ کرده بود مثل اینکه دقایقی طولانی سرم را به شیشه سرد و یخزده پنجره تکیه داده بودم.
نمی دانم چه مدت طول کشید تا به خودم امدم. دلم ضعف میرفت.ساعتهای زیادی گذشته بود بی انکه چیزی خورده باشم.توان حرکت نداشتم باید خوردنی پیدا میکردم.کیف دستی ام را باز کردم،شکلاتی دراوردم و به دهان گذاشتم.اتاق سرد بود. روی تخت نشستم و لحاف را دورم بیچیدم.با خود گفتم،«چقدر سردم است.بی انصاف بخاری را هم روشن نکرده.شاید فکر کرده هوای سرد به مزاجم سازگار تر است.من احمق را بگو،چقدر عجله داشتم خودم را زودتر برسانم.از دو ماه پیش همه اش به انتظار چنین روزی بوده ام اما حالا............»بغض کردم بی انکه قطره اشکی از چشمم خارج شود.بلند بلند با خودم حرف میزدم«نباید خودت را ببازی.حتما راهی هست.دنیا که به اخر نرسیده.»اما میدانستم گوشم به این حرهها بدهکار نیست.احساسم چیز دیگری میگفت حالا من در اخرین نتطه دنیا ایستاده ام درست بالای پرتگاه زندگی.انگار دنیایم به اخر رسیده است.دنبال لباس گرم میگشتم تا بپوشم.چمدانهاین هنوز توی راهرو بود.کسی انها را برایم نیاورده بود.برخلاف روز حرکتم از ایران.............
تا ان روز نمیدانستم چه خانواده پر جمعیتی هستیم.اقوام امیر هم روی ما را کم کرده بودند.از زمین و زمان خاله و عمه و عمو و دایی بود که می بارید.نمی رسیدم با همه انها تک تک خداحافظی کنم .هرکدام از چمدانهایم را یکی می اورد.حتی ساک دستی ام را هم از دستم گرفته بودند تا خسته نشوم.وقت خداحافظی هر چند قدم یکبار پشت سرم را نگاه میکردم.دل کندن از چهره های مهربان و اشک الود انها برایم اسان نبود.پایم را روی پله برقی گذاشتم که اگر برقی نبود هرگز قدرت بالا رفتن از ان در پاهایم وجود نداشت.اخرین لحظات دستی برایشان تکان دادم تا به اشوب درونی ام پی نبرند.بالای پله ها تنها شدم.دیگر کسی را نمیدیدم.همان جا بود که حس غربت به درونم رسوخ کرد،ذره ذره و موذیانه.دنیای اطرافم وتمام ان لحظها در هاله ای از غبار غم جدایی گم شد.همه ی کارها را بی هیچ فکرو اراده ای انجام میدادم.انگار دستی قوی و اهنین به جلو هدایتم میکرد.وقتی متوجه شدم کجا هستم که در هواپیما بسته شد و صدای مهماندار در فضای ان طنین انمداخت.مثل اینکه خوش امد میگفت.از فکر کردن به اینده طفره میرفتم .اندیشیدن به ان برایم دلهره اور بود...................
چند ساعتی در فرودگاه المان منتظر ماندم.برای رفتن به امریکا پرواز مستقیمی وجود نداشت.باید در یکی از کشورهای اروپایی هواپیما عوض میکردم.بعد از سوار شدن به هواپیمای جدید،اتفاقی متوجه شدم تعدادی ا زمسافران پرواز قبلی هنوز با من همسفرند،اما رنگ و لعابشان عوض شده بعضی از خانمها چنان تغییر قیافه داده بودند که شناختنشان کار اسانی نبود.شاید اگر اینقدر مضطرب و اشفته نبودم،من هم همین کار را میکردم.عاقبت بعد از تحمل ساعتها انظار و التهاب هواپیما د رخاک امریکا به زمین نشست.تا حدی ارام شدم و به خود امید دادم که به زودی میتوانم همسرم را ببینم و در زیر چتر حمایتش بیاسایم. با این فکر قدم به محوطه ی فرودگاه واشنگتن گذاشتم.دوباره وجودم لبریز از ترس و واهمه شو .محیط برایم نا اشنا و غریب بود.وحشتزده اطراف را میپاییدم.حالت کودکی را داشتم که از مادر دور مانده و او را گم کرده است.همانطور که بارهایم را تحویل میگرفتم ،از خودم پرسیدم اگر هنوز نیامده باشد چه کار کنم؟فرودگاه خیلی بزرگ و بی در و پیکر است شاید نتواند پیدایم کند.
از بازرسی گمرک گذشتمو در میان جمع کسانی که برای پیشواز مسافرانشان امده بودند دنبال امیر گشتم.نگاه سرگردانم از یکی به دیگری میافتاد. مرد جوانی مقوایی
ابی رنگ را درست جلوی سینه اش نگه داشته بود.نامم را روی ان دیدم و ذوق زده نگاهم را روی چهره اش سر دادم.برق از سرم پرید.هاج و واج مانده بودم.او هر کسی میتوانست باشد جز امیر .پس امیر کجا بود؟با عجله به سویش رفتم و خودم را معرفی کردم.لبخندی چهره اش را پوشاند و به زبان انگلیسی خوش امد گفت.خ.دش را مایک معرفی مرد. متوجه شدم ارام و شمرده حرف میزند تا حرفهایش را بفهمم.سوالم را از نگاهم خواند و بی انکه چیزی پرسیده باشم کوتاه و مختصر توضیح داد:
-امیر خیلی گرفتار بود.به جای خودش من را دنبال شما فرستاد تا راحت به منزل برسید.
دیگر جای حرف و سوالی نبود.از دیدار اولیه با مایک که ظاهرا از دوستان امیر بود چیز زیادی به خاطر ندارم.مسیر فرودگاه تا خانه طولانی و تمام نشدنی جلوه میکرد.خسته و بیقرار تمام راه را فکر کردم و باز هم فکر اما بی نتیجه.نمی توانستم رو ی هیچ موضوعی تمرکز کنم.مغرم کلید کرده بودو جمع و جور کردن افکار پریشانم کار سختی بود.از این حرکت امیر شوکه شده بودم.در باورم نمیگنجید که اینطور از من استقبال کند.این طرز برخوردش در نوع خود بینظیر یا شاید کم نظیر بود.یک جای کار میلنگید.نمی توانستم دلیلی برایش بیابم.
عاقبت به مقصد رسیدیم.مایک کمربند ایمنی را از دور شانه اش جدا کرد لبخند دوستانه ای زد و گفت:
-خب رسیدیم.حالا میتوانید کمی استراحت کنید.
قبل از این که پایم را از ماشین بیرون بگذارم دور و برم را نگاه کردم.چقدر طبیعت اطراف زیبا بود.از ماشین که پایین امدم باد سردی صورتم را نوازش داد. مایک با دست به خانه ی امیر اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید من راهنماییتان میکنم.
منظره پیش رویم بیشتر به کارت پستالی می ماند تا جایی که انتظار دیدنش را داشتم.ساختمان خانه وسط قطعه زمین بزرگی بنا شده بود.حیاطش انسان را یاد پارک جنگلی کوچکی می انداخت.نرده های چوبی که از قطعات متحد الشکلی درست شده بود،مرز بین خانه را با خانه های همسایه و خیابان مشخص می کرد.به خاطر ارتفاع کم نرده ها از همان نقطه ای که ایستاده بودم میتوانستم نمای بیرونی ساختمان را به خوبی ببینم.
ساختمان دو طبقه بود با تعداد زیادی پنجره ها یک شکل و هم اندازه و معماری مدرن و تحسین برانگیزی داشت.مایک د رحالی که چفت در نرده ای حیاط را باز میکرد دعوت کرد تا داخل شوم.از حیاط سرسبز گذشتیم و ا زچند پله ی کوتاه که دو طرفش گل کاری شده بود بالا رفتیم.با ورود به خانه پا به سالن بزرگی گذاشتیم که توجه هر بیننده ای را می توانست جلب کند.اما ا زحوصله ام خارج بود که به زیبایی ها و تزیینات داخلی خانه فکر کنم.در سکوت به مایک نگاه کردم و بلاتکلیف در میان سرسرای بزرگ خانه ایستادم.به نظر پسر خوب و مهربانی می امد.هر کاری به فکرش رسید برایم انجام میداد.چمدانهایم را داخل خانه اورد.قهوه ای اماده کرد و جلویم گذاشت و مدام با من حرف میزد.اما چیز زیادی از حرف هایش نمی فهمیدم.لهجه ی غلیظی داشت تمام ان دقایق سکوت کرده بودم.نه حرفی،نه حرکت اضافه ای.فقط با چشم او را دنبال میکردم.عاقبت مثل اینکه از سکوتم بع تنگ امده باشد گفت:
-متاسفانه دیرم شده.دیگر باید بروم.چیزی لازم نداری؟
دوباره تنها میشدم.مضطرب و ناراحت اب دهانم را قورت دادم و به زحمت اولین جمله را به زبان انگلیسی بر زبان اوردم:
-امیر کجاست؟
مایک لبخند دوستانه ای زد و گفت:
-چه عجب غزال!بالاخره صدایت را شتیدم.نگران نباش.خیلی زود پیدایش میشود. سفارش کرده است استراحت کنی تا خودش را به تو برساند.
لبخندی روی لبهایم نشست.شنیدن نامم با ان تلفظ برایم جالب بود.اخر او به جای حرف"غ"از حرف"گ"استفاده میکرد.اما لبخندم زود گوشه ی دهانم ماسید.ترس از تنهایی نم اشکی به چشمانم نشاند.به سرعت نگاهم را به نوک کفشهایم دوختم تا مایک پی به حالم نبرد.اما او روی دو پا کنارم نشست و با محبت گفت:دوست داری چمدانهایت را به اتاقت ببرم؟
بیتفوت نگاهی به چمدانها انداختم و سری تکان دادم و گفتم:«نه»اما با به خاطر اوردن سبزی های داخل ساک دستی ام با تردید گفتم:

فقط اگر ممکن است اینها را جای خنکی بگذارید.
بعد سبزی هایی را که مادر امیر برای پختن قرمه سبزی با من همراه کرده بود از ساک دراوردم و دستش دادم.با خنده ی صداداری سبزی ها را از ذستم گرفت و گفت:
-اوه من از اینها خیلی دوست دارم.
بعد از رفتن مایک همانطور که ارام سرم را به پشتی مبل راحتی تکیه میدادم دستم را به پیشانی ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم.افکارم نامنظم و اشفته بود و مرتب ا زاین شاخه به ان شاخه میپرید.انقدر سوال های مختلف به ذهنم هجوم اورد که برای جواب دادن به انها ساعت ها وقت لازم داشتم.با نا امیدی به فنجان قهوه ام نگاه کردم.میلی به خوردنش نداشتم حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم و مانتو و روسریم را دربیاورم.هرکاری به نظرم سخت و نشدنی میرسیدوتنها کاری که دوست داشتم بکنم سر و سامان دادن به روح مضطرب و شوریده ام بود.یک بند و پشت سرهم از خودم میپرسیدم،اخر چطور ممکن است امیر برای اوردن عروسش به فرودگاه نیاید.حتی اگر نتوانسته بود به فرودگاه بیاید لااقل میتوانست در خانه به انتظارم بنشیند.اگر کمی احساس مسئولیت داشت ای حداقل کاری بود که میتوانست انجام دهد.اصلا به فکرش نرسیده ممکن است نتوانم با مایک صحبت کنم و انگلیسی ام ضعیف تر از ان باشد که حرف هایش را بفهمم؟اصلا برایش مهم نبوده چه فکری میکنم؟پس غیرت و مردانگی ایرانی اش کجا رفته؟یاد صحبت های مادرش افتادم که می گفت امیر برعکس برادرش هنوز خصلت های ایرانی اش را حفظ کرده.پس کو ان خوی مهمان نوازی ایرانی؟یعنی ارزش من برایش در حد یک مهمان عادی هم وطن هم نبوده؟»
دو ساعتی میشد بیحرکت سرجایم نشسته بودم که صدای چرخیدن کلید به گوشم رسید.بیحس و حال سرم را به سمت در چرخاندم.ناگهان برقی اشنا از چشمانم جهید.بله درست میدیدم شخصی که وارد شد امیر بود.از جایم بلند شدم.کلافه و سردرگم بودم.نمیدانستم باید چه کار کنم.سرم را زیر انداختم و با صدای کوتاهی سلام کردم.رو بهرویم ایستاد ولی چیزی نگفت.به ناچار بعد از لحظه ای کوتاه سرم را بالا اوردم.نگاهم در نگاهش گره خورد.نمیدانم در نگاهش چه دیدم اما هرچه بود،قلبم را لرزاند.چنان که صدای ضربان های نامنظم اش در گوشم میپیچید.پاهایام سست شده بود و تحمل وزن بدنم را نداشت.از درون گر گرفته بودم.زبانم بند امده بود.تا ان روز هیچ وقت به این حال گرفتار نشده بودم.تند نگاهم را دزدیدم و سرم را زیر انداختم که صدای مردانه اش در گوشم پیچید.
-سلام خانم!من امیر کیانی هستم.امیدوارم که سفر شما را خسته نکرده باشد.اگرچه راه دوری را طی کرده اید.به هر حال خوش امدید.از این که نتوانستم برای استقبال از شما شخصا اقدام کنم.واقعا متاسفم.خواهش میکنم بفرمایید.الان خدمت میرسم.
بعد با تعظیم کوتاهی از من دور شد.
از پشت براندازش کردم.وای که چقدر به نظرم برازنده و متین امد.در دل به خودم تبریک گفتم و احساس رضایتی در عمق وجودم زبانه کشید.مجددا خود را روی مبل رها کردم.حس عجیبی داشتم.نوعی رخوت و سستی سراپایم را در بر گرفته بود.در افکار شیرینی سیر میکردم که ناگهان جرقه ای در مغزم زده شد.چرا این قدر خشک و رسمی حرف زد؟مگر من همسرش نیستم؟حتی با من دست هم نداد.
دقایق بیخبری ازالتهابم سنگین و بیشتاب میگذشتند و من همچنان منتظر برگشتن او نشسته بودم.عاقبت شنیدن صدایش به انتظارم پایان داد.سرم را بلند کردم.روبه رویم نشست.پاهای بلند و کشیده اش را روی هم انداخت و بی انکه نگاهم کند گفت:
-غزال خانم !می دانم خسته هستید و رسم مهمان نوازی این نیست که از راه نرسیده با چنین برخوردی رو به رو شوید. ولی تامل را بیش از این جایز نمی دانم. فکر کنم هر چه زود تر از افکار و عقاید من آگاه شوید،بهتر است.پس لطفا منت بگذارید و به حرفهایم خوب گوش کنید. اما پیش از شروع صحبتهایم عذر خواهی ام را بپذیرید. اجازه می دهید مقدمتا مطلبی را به عرضتان برسانم؟گیج و منگ گثل ادم های ابله به صورتش نگاه می کردم.از حرفهایش سر در نمی اوردم.فکر کردم شاید دیوانه است.دهانم خشک و تلخ شده بود. به سختی اصواتی گنگ و نا مفهوم از دهانم خارج شد. بی توجه به من همان طور که به کف سنگی سالن بزرگ خانه اش چشم دوخته بود گفت:
-من متولد امریکاه هستم و فقط سالهای کو تاهی را در ایران گذراندم.اما از دوران نوجوانی به این طرف همین جا اقامت داشته ام. پدر و مادرم طی این مدت به ایران سفر می کردند. اما از مدتی پیش که زادگاهشان را برای اقامت دائم خود انتخاب کرده اند، فقط گاهی برای دیدار من و برادرم به این جا می ایند. بعد از مستقر شدن انها در ایران با دختری اشنا شدم و تصمیم به ازدواج گرفتم. وقتی خانواده ام از ایران امدند و موضوع را فهمیدند، به شدت مخالفت کردند وجنگ سختی میان ما در گرفت.عاقبت علاقه وافر من به انها و مهمتر از ان بیماری قلبی پدر که سالهاست از ان رنج میبرد، دست به دست هم داد تا من بازنده ی این جدال باشم. تصمیم گرفتم چند صباحی مسئله را مسکوب بگذارم و به اینده واگذار بکنم. اما مشکل با برگشتن انها به ایران پیچیده تر شد. هر هفته حداقل یک دختر برایم در نظر می گرفتندو من به نوعی از قبول پیشنهادشان سربازمیزدم،تا اینکه نوبت به شما رسید. وقتی شما را معرفی کردند،احساس کردم این دفعه با دفعات قبل فرق دارد. مادر به غایت از شما تعریف می کرد وان قدر شیفته شما شده بود که گوشش به هیچ حرفی بدهکار نبود. وقتی طبق معمول همیشه مخالفت کردم،هر دو به شدت ناراحت و دلگیر شدند و قاطعانه گفتند،"یا غزال رابه همسری قبول کن یابرای همیشه مارافراموش کن."وانقدردراین کارپا فشاری کردند که ناچار شدم در مقابلشان کوتاه بیایم وپیشنهادشان را بپذیرم. در این فاصله هر وقت با شما صحبت می کردم بسیار سرد و رسمی حرف می زدم وسخت امیدوار بودم رفتار غیر طبیعی ام شما را از انجام ازدواج منصرف کند. ولی شما هیچ عکس العملی نشان ندادید و کار را برایم سخت وسخت تر کردید تا کار به اینجا کشیده شد که می بینید. باور کنید به زبان اوردن احساسم کار اسانی نیست. در هر صورت حالا برای این حرفها دیر است. امروز از روی شما خجالت می کشیدم و توان امدن به فرودگاه را در خود نمی دیدم. میدانم با شنیدن اعترافاتم فکر می کنید که این مدت بازیچه دستان من و خواسته های خانواده ام بوده اید وحق را به شما میدهم. به همین دلیل از هیچ کاری برای راحتی و رضایت شما دریغ نمی کنم. در شرایط فعلی باید تمام حقایق را به شما می گفتم. دلم نمی خواهد بیش از این فریبتان بدهم. از این بابت واقعا متاسفم. اما باید بدانید که من هیچ احساسی در خودم نسبت به شما پیدا نکرده ام. یعنی ببخشید......... نمی دانم چطور بگویم. میدانم مضحک است ولی درواقع .......در واقع این ازدواج از نظر من تحمیلی و قرار دادی است. می دانید من به ایران علاقه مندم و دوست دارم روزی بتوانم در کوچه پس کوچه های تهران قدم بزنم و خاطرات دوران کودکی ام را مرور کنم. ولی مطمئن هستم که هیچ وقت نمی توانم با یک زن ایرانی به خوشبختی وتفاهم برسم،ما با دو فرهنگ مختلف بزرگ شده ایم ،عادتها و روش زندگی مان باهم فرق می کند. به همین خاطر فکر می کنم باید قبل از ان که دچار مشکلات اساسی و بزرگی بشویم به این بازی خاتمه بدهیم. درعین حال متوجه وضعیت سخت و دشوار شما هم هستم. خودم را مسبب به وجود امدن این گرفتاری شما می دانم واماده ام این مشکل را به طریقی که شما راضی باشید،حل کنم. در حال حاضر دو پیشنهاد برای شما دارم. اول اینکه اگر تمایل داشته باشید هر چه سریع تر ترتیب برگشتن تان به ایران را بدهم و تا دیر نشده شما را از این قید و بند ازاد کنم،که البته جبران خسارتهایئ مالیتان هم به عهده ی خودم خواهد بود ودوم اینکه ...... دوم اینکه شما برای مدتی به همین صورت در خانه من زندگی کنید. درست مثل اینکه دوستی از ایران به خانه من امده باشد ودر این مدت از مزایای ازدواج قرار دادی مان بهره ببرید. فکر می کنم از طریق ارائه اسناد ومدارک معتبرازدواج و با دز نظر گرفتن قوانین این ایالت در زمان نسبتا کوتاهی،یعنی کمتر از یک سال کارت سبزتان اماده شود.بعد از ان می توانید زندگی مستقل وازادی برای خود ترتیب بدهید. البته می دانم که علاقه ی زیادی به ادامه تحصیل دارید. پیشنهاد فرصت این کار را برای شما فراهم می کند. شاید در این فاصله من هم بتوانم پدر و مادرم را قانع کنم و مشکل خانوادگی ما به این ترتیب حل شود. به هر صورت تنها این دو راه به نظرم رسیده، اما انتخابش را به عهده ی شما می گذارم. باز هم می گویم ،امیدوارم بزرگوارانه من را ببخشید. فکر کنم خیلی حرف زدم و بیش از حد نگرانتان کردم. اما چاره دیگری نداشتم.صمیمانه متاسفم.
نفسی تازه کرد و ارام گرفت.
در تمام مدتی که حرف می زد حتی نیم نگاهی به من نینداخت و من تمام مدت به صورتش خیره مانده بودم. اول فکر می کردم خواب می بینم. اهسته نیشگونی ار کنار رانم گرفتم. دلم به درد امد. نه! خواب نبودم. همه چیز واقعیت داشت. در خلال حرف هایش به مرز جنون و دیوانگی رسیده بودم.او لا ینقطع و بی وقفه حرف می زد. توان حرکت از من سلب شده بود.هر کلمه اش مانند نیش خنجری زهر الود به قلبم فرو می رفت. زهر کلام مرد جوانی که ظاهرا همسرم بود و من با دنیایی ارزو به سویش پر گشوده بودم،جگرم را می سوزاند.حرف هایشبرایم گذان تمام شده و مبهوتم کرده بود.هرگز باور نمی کردم روزی این چنین وا پس زده شوم. همیشه و همه جا دوست و دشمن تحسینم کرده بودند. عادت کرده بودم تعریفم را بکنند،ولی حالا در هم شکسته و پریشان زیر بار احساس رانده شدن خرد می شدم. شریک زندگی ام فرمان گسستن رشته ی پیوندمان را می داد. باید میگریختم. باید به سوی وطنم،پدر و مادر و تمام عزیزانم باز می گشتمم ولی مائوس و دل سرد اندیشدم "با کدام پر پرواز؟" من همه وجودم را در طبق عشق و اخلاص گذاشته وتقدیمش کرده بودم. اما او ندیده و نشناخته ان را پس زد ودور ریخت. حالا از ان همه غرور و اعتماد به نفس برایم چه مانده؟
با صدای امیربه خود امدم. داشت نگاهم می کرد. احساس کردم مضطرب ئنگران است. با التماس گفت:
-خواهش می کنم حرف بزنید. این بار چندم است که صدایتان می کنم. چیزی بگویید،هر چه باشد. حتی ناسزا. فقط حرف بزنید.
با سماجت به چشمانش خیره ماندم. خیال نداشتم حرفی بزنم.راستش نمی دانستم چه بگویم. حرفی برای گفتن نمانده بود. حتی ناسزا.
دوباره صدایم کرد-غزال خانم!خواهش می کنم حرفی بزنید. نمی دانم،کاری بکنید.من نگرانتان هستم.حالتان خوب است؟
مردک ترسو فکر می کرد عقل از سرم پریده. در دل به او خندیدم.تا ان موقع صاف و مستقیم نگاهش می کردم. اما دیگر نمی خواستم ببینمش. نفرت و بیزاری در جای جای قلبم خانه کرده بود. پلک هایم را روی هم گذاشتم وچشم هایم را روی تمام حقایق زشت پیش رویم بستم. مدام به خود تذکر می دادم:"نفس عمیق بکش... ارام باش... خودت را نباز...... چیزی عوض نشده.... اصلا مگر او کیست که این طور خردت کند... نشانش بده که تو به این اسانی نمی شکنی...... نباید بشکنی وگرنه نابود می شوی..... این پایان راهت نیست... شاید اغازی باشد برای راهی دیگر. تجربه ای نو و تازه....... به خودت فرصت بده بعد تصمیم بگیر."سردم شده بود. احساس سرما نمی گذاشت درست فکر کنم.تمام استخوان هایم درد می کرد. پتک سنگینی که به روحم خورده بود،جسمم را تحلیل می برد. مغزم یخ زده بود،جسمم را تحلیل می برد. مغزم یخ زده بود.اصلا نمی توانستم به افکارم سر و سامان دهم.شدنی نبود.
صدای زنگ تلفن رشته ی افکار پریشانم را پاره کرد. پلکهایم را بلند کردم. بی هدف به رو به رویم خیره شدم. زنگ تلفن دوباره به صدا در امد. امیر به ان خیره شده بود بی ان که از جایش تکان بخورد.لجم گرفت،"مگر به صندلیش چسبیده؟" صدای زنگ تلفن روی اعصابم خط می کشید. وقتی برای بار سوم صدای زنگ به گوش رسید،با اکراه بلند شد وارام به سمت تلفن رفت. گوشی را که بر داشت از صدای زنگ خلاص شدم.

-الو
نا خواسته حرکاتش را زیر نظر داشتم. رنگ از رویش پرید. انگار می خواست قالب تهی کند.مادرش بود. حدس زدم او هم سردش شده.بریده بریده حرف میزد.
-.........سلام مادر.....حالتان چطوراست؟
-.............
-من..... من خوبم......خیلی ممنون.
-..............
-بله،بله. به سلامتی رسیده.خیالتان راحت باشد.
-................
-البته که می توانید.........نه،چه اشکالی دارد؟
گوشی را به طرفم گرفت وملتمسانه نگاهم کرد. از دیدن قیافه مضطربش دلم خنک شد. از ذهنم گذشت که تمام شجاعت وصراحتش همین بود؟ یک ساعت برایم نطق کرده بود و پیشنهادهای مختلف به خوردم داده بود،اما حالا با اولین سوال مادرش پا پس کشیده بود و با زبان نگاه از من می خواست دم بر نیاورم و از دسته گلی که به اب داده چیزی به انها بروز ندهم. سرد
و بی تفاوت به دستش نگاه می کردم. مردد بودم. هنوز تصمیمی نگرفته بودم. نمی خواستم فرصت انتخاب درست را از خودم بگیرم. با این فکر از جا بلندشدم،چانه ام را بالا گرفتم،مغرور و با اطمئنان قدم برداشتم و بی اعتنا گوشی را از دستش گرفتم.
-الو!سلام مادر جان حالتان چطور است؟
- سلام عزیزم. ما همه خوب خوبیم. فقط دلواپس تو بودیم. تو چطوری؟ راحت رسیدی؟امیر چی؟از امیر راضی هستی؟
-بی جهت نگران بودید.امیر جان هم پذیرائی گرمی از من کردند که شرمنده شدم. در واقع شوکه شدم.
-خدا را شکر خیالم کمی راحت شد. دیگر هم از شرمندگی حرف نزن عزیزم. امیر وظیفه اش را انجام داده. مثلا تو همسرش هستی. مگر نه؟
-خب بله.ولی استقبالش بینظیر بود.اخر تدارک زیادی برایم دیده بود.از همان لحظه ای که رسیدم انقدر چیزهای مختلف به خوردم داده که احساس خفگی میکنم.
-از دست تو دختر شیطان.مثل همیشه حاضر جوابی.عزیزم دلت می خواهد با پدر و مادرت حرف بزنی؟الان همه با هم هستیم.
-راست می گویید؟از این بهتر نمی شود.نمی دانید چقدر محتاج شنیدن صدایشان هستم.
-می دانم عزیزم.دلتنگی ات طبیعی است.کم کم عادت میکنی.حالا گوشی را میدهم به مادرت.
نمی دانم چقدر با مادر صحبت کردم.همین قدر میدانم که شنیدن صدای گرم و مهربانش ضربان قلبم را منظم کرد.گوشی را به گوشم چسبانده بودم تا حرارت وجود دوست داشتنی اش را حس کنم.موقع خداحافظی صدایش غمگین و ملایم به نظرم امد.مثل همیشه دلگرمم میکرد و وای که چقدر محتاج ان بودم.
-غزال دخترم د رغربت توکلت به خدا باشد که تو را به او سپرده ام.نمازهایت را سر وقت بخوان.برای رسیدن به ارزوهایت به انتظار دیگران نباش و همه چیز را از خود و خدایت بخواه.مطمئن باش اگر کمی تحمل کنی و از مشکلات نترسی زندگی برایت سنگ تمام میگذارد.
-مطمئن باشید غیر از این نمیکنم.من مثل همیشه عاشق شما پدر و علی عزیزم هستم.از راه دور برای سلامتی تان دعا میکنم.شما هم در حق من دعا کنید.میدانم دعای خیر شما در حق دخترتان گیراست.
بعد از خداحافظی گوشی را سر جایش گذاشتم.دستم همچنان روی ان مانده بود.نمی خواستم ارتباطم با انها قطع شود.از یخ کردن دستمفهمیدم ادامه ی این کار بیفایده است.باز من مانده بودم و درد غربت.هیجانم فروکش کرد و غم به جایش نشست.به ناچار دستم را پس کشیدم به سمت امیر برگشتم که با چشمان از حدقه درامده به من خیره مانده بود بیتوجه به حیرتش نگاه گذراییبه او انداختم و گفتم:
-ممکن است خواهش کنم جایی را نشانم بدهید که بعد از گرفتن یک دوش اب گرم کمی استراحت کنم.ساعت هاست نخوابیده ام.
میدانستم به خود خواهد گفت چه دختر پررو و پوست کافتی هستم.اما نظرش برایم اهمیتی نداشت.رضایت داد و سنگینی نگاه متحیرش را از چهره ام برداشت.
با اشاره سر مرا به دنبال خود کشاند.پله ها را بالا میرفتم.یک دو سه......یک دو سه.....
تمامی نداشت.انگار تا ابدیت باید بالا میرفتم.از شدت سرما دندان هایم به هم میخورد.بالاخره رسیدم.فضای اتاق برایم نامانوس بود.نمی دانم چه شد که تنها شدم.او رفته بود.روبه روی اینه ایستادم.دو چشم قرمز از میان چهراه ای خسته و بی رنگ نگاهم میکرد.ترس و وحشت توی چشمهایش خانه کرده بود.خواستم ارامش کنم لبخندی به رویش زدم.
اب داغ پوستم را می سوزاند.اما یخ وجودم اب نمیشد.ای کاش ذوب میشدم و به زمین فرو میرفتم.نمیدانم صدای همهمه از کجا می امد.چشمهایم را بستم.امیر بود که به پیشوازم امده بودبا دسته گلی زیبا از رز قرمز.دست بردم بگیرمش،دستم در فضا خالی ماند.هوا را در چنگ فشردم.تشنه در اب در جستجوی سراب زندگی ام بودم.حوله را دور موهایم پیچاندم روی تخت افتادم و به سقف خیره شدم.لکه های قرمز روی سقف از کجا امده اند؟
شاید هم نارنجی هستند.شاید سقف اتاق اتش گرفته باشد.پس چرا هنوز سردم است.خوابم می اید.
در جستجوی اکسیر فراموشی خواب به سراغم امد.
تابش اشعه افتاب که تا میانه ی اتاق پهن شده بود چشمانم را ازرد.
دستم را سایبان چشمم کردم و از لای پلکهایم نگاهی به دور وبر انداختم.از غوغا و طوفان شب گذشته اثری نبود.سست و بی حال لحاف را کنار زدم از تخت پایین امدم و با قدم هایی ناموزون خودم را کنار پنجره رساندم.اسمان ابی بود و صاف.سرگیجه داشتم.گرسنه بودم و بیرمق.دهانم تلخ و بدمزه بود و از همه بدتر دوباره خاطرات شب قبل به ذهنم هجوم اورد.اصلا نفهمیدم کی به خواب رفته بودم.انگار سدم شده بود و دنبال لباس گرم میگشتم.بعد از ان را دیگر به یاد نداشتم.سرم را میان دستهایم فشردم.میخواستم کمی از درد ان بکاهم.سرم مثل بشکه ی اب سنگین شده بود.صدایی از زیر پنجره ی اتاق توجه ام را جلب کرد.دزدکی از پنجره بیرون را نگاه کردم.امیر بود که داشت ماشین اش را از گاراژ بیرون می اورد.از خوشحالی میخواستم فریاد بزنم.با رفتن او میتوانستم از اتاق بیرون بروم و چیزی پیدا کنم تا شکمم را سیر کند.
هنوز مارد اشپزخانه نشده بودم که گرسنگی از یادم رفت.روی در یخچال یادداشتی برایم گذاشته بود:
-غزال خانم!لطفا اینجا را مثل خانه ی خودتان بدانید و از خودتان پذیرایی کنید.
با مشت به در یخچال کوبیدم و زیر لب نالیدم:
-دیوانه!اینجا را مثل خانه ی خودم بدانم؟اینجا خانه ی من هست.فقط تو این را نمی دانی.
چشمهایم سیاهیمیرفت.لیوانی شیر برداشتم پشت میز نشستم و همان طور که ذره ذره ان را میچشیدم حرفهای امیر را مرور کردم.میدانستم باید تصمیمی بگیرم.مجبور بودم یکی از راههای پیشنهادی اش را بپذیرم.از فکر کردن به اینده میترسیدم.نمیدانستم چرا باید عاقبت کارم به اینجا کشیده شود.شاید اگر کمی فقط کمی دقت کرده بودم و بی گدار به اب نمیزدم این طور گرفتار و سرگردان نمیشدم.اگر دلم انباشته از رویای پوچ سفر به خارج و ادامه ی تحصیل نبود،به انتخابی چنین دور از ذهن دست نمیزدم.
مگر میتوانم دست از پا درازتر به ایران برگردم؟با ریشخند اقوام و اشنایان چه کنم؟برو ایران تا همان هایی که به شانس و بخت و اقبالم غبطه میخوردند روبه رویم بنشینند و به حالم دل بسوزانند؟مایوس و درمانده لیوان خالی از شیر را روی میز کوبیدم.از تمام اگرها و مگرهای دنیا خسته شده بودم.هیچ کدامشان راهی پیش رویم نمیگذاشت.
دوباره وسط اتاق خواب ایستاده بودم.هاج و واج در و دیوار را نگاه میکردم.دستم را به طرف روسری و مانتویم بردم و برشان داشتم.باید بروم اینجا جای ماندن نیست.بغض راه گلویم را بست.ای کاش میتوانستم بروم.اما کجا؟من که جایی را بلد نیستم.
کسی را نمیشناسم.خب چاره ای نیست از خودش کمک میگیرم.حودش گفت کمکم میکند.مانتو و روسریم را رو ی تخت انداختم.بیقرار و ناارام توی اتاق قدم میزدم.باز هم مردد شدم.خدایا کمکم کن.نه پای رفتن دارم نه طاقت ماندن.دلم به رفتن رضا نمیداد.به ماندن فکر میکردم.اما چرا با خودم صادق نبودم؟از چه چیزی فرار میکردم؟از حقیقت؟ نه.نه.پس از واقعیت.شاید.شاید هم از هر دو.از حقیقتی به نام امیر که وجود داشت و من همسرش بودم و خودم را متعلق به او میدانستم.احساسم نسبت به او عجیب و باورنکردنی بود. انگار سالها بود میشناختمش.همه اراجیف و حرف های بیسروته اش را شنیده بودم بی انکه تاییدشان را از چشمهایش گرفته باشم.مثل این بود که چشم و زبانش ساز مخالف کوک کرده بودند.اما واقعیت غیر از این بود.او مرا نمی خواست و همین کافی بود تا به رفتن فکر کنم.هیچ کدام از این دلایل دلم را نرمنمیکرد.شاید اصرارم برای ماندن فقط از لج بازی کودکانه ای سرچشمه میگرفت.درست مثل کودکی که پشت ویترین فروشگاه اسباب بازی پایش را به زمین میکوبد تا دل مادرش نرم شود و عروسکیبرایش بخرد.این میان تنها چیزی که برایش مهم است همان عروسک پشت ویترین است.قیمتش مهم نیست.به دست اوردن امیر بود که ذهنم را مشغول می کرد.عاقبت به خود تشر زدم«غزال! تو که عاقل بودی.حداقل تا دیروز عاقل بودی.نکند دیوانه شدی؟»روح سرکشم به شکل غزالی غریب و نااشنا مقابلم قد علم کرده و جسور و گستاخ گفت:
-پیشنهاد من هم برایت از روی عقل و درایت است.مگر تو چیز دیگری برای از دست دادن داری؟مگر نه این که ریشخند دیگران برایت گران تمام میشود؟حالا دیگر برایت فرقی نمی کند.اب از سرت گذشته.پس اینجا بمان و از زندگیت دفاع کن.باید به او ثابت کنی اشتباه کرده و با عجله تصمیم گرفته.
راضی نشدم.با تردید از غزال مسافر پرسیدم:
-اگر نشد چه؟ایا از غرورم دیگر چیزی میماند؟
-البته.چرا نماند؟تو با غرورت کاری نداری.تازه برمیگردی سر جای اولت.از ان گذشته این طوری میتوانی به درس و دانشگاه هم فکر کنی.مگر همین را نمیخواستی و برای بدست اوردنش سر از این کشور غریب در نیاوردی؟
این بار اشفته تر از قبل نالیدم:ای بی انصاف!این میان از قلب و روح من چیزی نمی ماند .همین حالا هم به انها بدهکارم.نمیدانم این چه دیوانگی است که گریبانم را گرفته؟با او بمانم و در کنارش باشم و غم نداشتنش را به دوش بکشم؟دست از سرم بردار . چرا نمیگذاری به درد خود بسوزم؟
غزال مسافر با عصبانیت پرخاش کرد:
-حق گرفتنی است.اگر او حق تو را به جا نیاورده و فرصت امتحان را از تو گرفته تو چرا از گرفتن حقت صرف نظر میکنی؟از ادمهای ترسو و سست عنصر بیزارم.فهمیدی؟بیزار.
تا دو روز بعد هر وقت امیر خانه بود در اتاقم میماندم و میخوابیدم و وقت هایی که نبود گاهی برای رفع گرسنگی از اتاق خارج میشدم و دوباره به پناهگاهم بر میگشتم.بالاخره تصمیم نهایی را گرفتم.باز هم همان غزال قدیمی شدم.پیشنهادش را پذیرفتم.اما طبق برنامه و روش خودم

روز سوم با تحمل سختی زیاد چمدانهای سنگین را کشان کشان بالا بردم و تا رسیدن زمان مورد نظرم استراحت کردم.وقتش که رسید کت و شلوار ابی رنگ و خوش دوختی را از میان لباسهایم جدا کردم و پوشیدم.بی هیچ ارایشی موهای بلندم را پشت سرم جمع کردم و انها را با شالی متناسب رنگ لباسم پوشاندم.با خود اندیشیدم«از ان جایی که همه ی کارهایم بر عکس و غیر قابل پیشبینی است حالا که باید بی حجاب باشم حفظ حجاب میکنم»از این فکر خندیدم.جای مادرم خالی بود.چقدر در این مورد نصیحتم میکرد.
نگاهم در اینه راضی بود.با برداشتن جعبه ای که از قبل اماده کرده بودم و ساک دستی ام ا ز اتاق بیرون امدم.از طبقه پایین صدای تلویزیون به گوشم میرسید.با ورود به اتاق نشیمن امیر را دیدم که روی کاناپه نشسته و محو تماشای تلویزیون است.با سرفه ی کوتاهم متوجه حضورم شد.با دیدنم به سرعت از جایش بلند شد و ناباورانه نگاهم کرد.پیدا بود از حضور ناگهانی ام یکه خورده است.سلام کوتاهی کردم.همان طور که پاسخم را میداد با دست به مبل روبه رویش اشاره کرد وگفت:
-خیلی خوش اومدید خانم.بفرمایید خواهش میکنم.
مودبانه و رسمی اضافه کرد:
-اگر چای یا قهوه میل دارید میتوانم برایتان اماده کنم.
در جایی که نشانم داده بود نشستم و را حت و ارام گفتم:
-بله ممنون.اگر ممکن است چای لطفا.
چند دقیقه بعد با دو فنجان چای خوش عطر در یک سینی نقره ای به اتاق برگشت.از بوی خوش چای به وجد امدم.چند روزی بود که از چای محروم بودم.اخر جایش را نمیدانستم.تا وقتی که فنجان های خالی چای به سینی برگردانده شد،هردو ساکت بودیم.بعد از ان بی مقدمه گفتم:
-اقای کیانی! میدانم انتظار داشتید پاسخ پیشنهادتان را زودتر از اینها بشنوید.اما متاسفانه به دلیل خستگی زیاد و در عین حال به خاطر اینکه اخرین تصمیمم یعنی ازدواج از عجولانه ترین انتخابهایم بوده،نتوانستم با سرعت و قاطعیت گذشته تصمیم نهایی را بگیرم.در هر صورت با عرض پوزش از دیرکردم و ضمن تشکر بابت امکاناتی که در این سه روز در اختیارم گذاشتید باید صحبت کوتاهی با شما داشته باشم.چون نظر قطعی من تا حدود زیادی به شما بستگی دارد.
نفسی تازه کردم و ساکت شدم.از همان اول زیر نظرش داشتم.میدیم که ناارام است.با بیقراری گفت:
-خواهش میکنم.در خدمتم بفرمایید.
سعی میکردم درست مثل خودش حرف بزنم.مثل همان روز اول برخوردمان.
-اقای کیانی!من پیشنهاد دومتان را میپذیرم.یعنی در خانه شما میمانم.اما به صورت مشروط.در غیر این صورت لطف کنید و در اولین فرصت ترتیب برگشتم به ایران را بدهید.
در حالی که کلافه مینمود غجولانه پرسید:
-چه شرطی؟
-خودتان خوب میدانید که من اینجا غریبه ام و به امور نااشنا.تا زمانی که اقامتم در کشور شما درست نشده ناچارم اینجا زندگی کنم و به ناچار باید از کمکهای مالی شما بهره ببرم والبته مبالغی دلار همراهم هست،اما احتمالا کافی نیست.شرط اولم این است که تمام هزینه هایی را که بابت من متحمل میشوید بعد از پایان این مدت با من حساب کنید و شرط دومم در رابطه با شخص شماست.خلاصه کنم چون نمی خواهم مخل اسایش شما باشم باید به من قول بدهید که زندگی عادی خودتان را ادامه بدهید بی انکه حضور من تاثیری در معاشرت و تفریحات گذشته تان داشته باشد.
-خواهش میکنم غزال خانم.چوب کاری میکنید؟در رابطه با مسائل مالی که اصلا جای صحبتی نیست.من بیشتر از اینها شرمنده شما هستم.در ضمن شما مهمان من هستید.
خیلی جدی گفتم:
-از لطفتان بی نهایت ممنون.ولی مهمان فقط تا سه اذان مهمان است.بعد از ان حکمش فرق میکند.علاوه بر ان نم خواهم تا اخر عمر خود را رهین منت شما بدانم.اگر قبول شرط مالی برایتان مشکل است از حالا بگویید.
-بسیار خوب شما بردید هر جور شما بخواهید.
لبخندی زدم و گفتم:
-اینطور بهتر است.
از شرط دوم حرفی به میان نیامد.من همنخواستم مته به خشخاش گبذارم و از ادامه ی ان بحث صرف نظر کردم به جایش جعبه ای که همراه داشتم را به طرفش گرفتم و گفتم:
-این جعبه مال شماست.در واقع سهم شماست.
جعبه را ازدستم گرفت.یکی از ابروهایش را بالا برد وپرسید:
-این چیه؟
-اینها تمام هدایایی است که توسط اقوام و خانواده شما اهدا شده که در شرایط فعلی باید به دست خودتان برسد.چون من حقی به ان ها ندارم.البته هدایای خانواده خودم را از میان انها جدا کرده ام.تمام وجه نقد و یا طلا و جواهرات را بر اساس لیست هدیه دهندگان برایتان نوشته ام.حلقه ی ازدواج و سرویس خریداری شده ی مراسم عقد را هم به ان اضافه کرده ام.
دستهایش که میرفت جعبه را باز کند از حرکت ایستاد با سرزنش نگاهم کرد و گفت:
-این چه کاری است که شما کرده اید؟مگر من چیزی از شما خواسته بودم؟
-نه نخواسته اید.اما از قدیم گفته اند حساب به دینار،بخشش به خروار.من اینطوری راحت ترم.پس لطفا مخالفت نکنید.
خنده اش گرفته بود.داشت زیز لب میخندید.ساک دستی را به سمتش گرفتم و گفتم:
-این هم از امانتی های شما.
-این دیگر چیست؟
-عکس ها و فیلم جشن عروسی.وظیفه یخودم میدانم انها را به دست خودتان بدهم تا هر طور صلاح میدانید رفتار کنید.حالا می خواهید بسوزانید یا دور بیاندازید.نمدانم هرکاری دوست دارید همان را بکنید.
ساک را از دستم گرفت.زیر چشمی نگاهم کرد و با احتیاط پرسید:
-میتوانم نگاهی به انها بیندازم؟
-خب البته چرا که نه؟حتما دوست دارید عکس های جدید پدر و مادرتان را ببینید.به هر حال اقوامتان را هم در این فیلم وعکس ها میتوانید ببینید.
با خوشحالی گفت:
-بله بله.به همین خاطر میخواهم عکس ها را ببینم.
-اگر اجازه بدهید تا شما انها را میبینیدمن هم یک چای دیگر برای خودم میریزم.
-خواهش میکنم.بفرمایید.اتفاقا من هم بی میل نیستم.
سرم را به علامت موافقت تکان دادم و به اشپزخانه رفتم.وقتی برگشتم چنان غرق دیدن عکس ها بود که متوجه حضور من نشد. ازدیدن عکسی که در دست داشت متعجب شدم.یکی از عکس های تکی کن بود که با دو دست تور روی صورتم را بالا گرفته بودم.در دل گفتم اگر از او خواهش میکردم عکس ها را ببیند مطمئنا نمیدید.راه امده را بازگشتم و این بار با سروصدای بیشتری به اتاق وارد شدم.دیگر اثری از ان عکس در دستش نبود.به جایش یک عکس دسته جمعی که با خانواده ی عمویش انداخته بودم را در دست داشت و نگاه میکرد.به طرفم برگشت و با خنده گفت:
-مثل اینکه تعداد مهمانها خیلی زیاد بوده نه؟
-بله متاسفانه پدر و مادرتان خرجهای سنگینی کردند که به خواست من نبود.
اخمی به پیشانی اش انداخت و گفت:
-خب طبیعتا انها باید وظیفه خودشان را انجام میدادند.این طور نیست؟
-شاید نمیدانم.
-این فیلم باید تبدیل شود.چون با سیستم اینجا نمی خواند.
-اقای کیانی!این فیلم را یکی از دوستان به سیستم اینجا برگردانده و قابل دیدن است.
در حالی که معلوم بود عصبانی شده گفت:
-نمیدانم چه اصراری دارید به من بفهمانید این جا هتل است من هم مدیر ان.خانم خواهش میکنم.مناسم دارم.اینطوری هردو معذب میشویم و نمیتوانیم مدت زیادی وجود یکدیگر را تحمل کنیم.
تا امدم جواب بدهم زنگ تلفن به صدا در امد.برای جواب دادن به تلفن از جایش بلند شد.بعد از چند ثانیه پی بردم مادرش است.صدای امیر را میشنیدم که می گفت:
-بلهخیلی ممنون.غزال جان هم سلام میرساند.
-.............................
-خوب خوب.مطمئن باشید.گفتم که دیروز برای قدم زدن بیرون رفته بود.
-.............................
-اره ممنون.اتفاقا الان داشتیم عکس ها را میدیدم.قرار بود فیلم را هم نگاه کنم.
-............................
-بله؟..........چرا تا حالا ندیدم؟......خب........خب غزال تازه چند روز است که از راه رسیده و خب.............ما خیلی گرفتار بودیم.
-..........................
-اصلا من نمیدانم.از خودش بپرسید.از من خداحافظ.
گوشی را به سمت من گرفت.از لحن صحبتش فهمیدم مادرش مشکوک شده و امیر هم قادر نیست قانعش کند.برای انها عجیب بود که امیر بعد از سه روز هنوز عکس و فیلم عروسی خودش را ندیده باشد.گوشی را گرفتم و خونسرد و ارام به سلام واحوالپرسی مشغول شدم.اما مادر امیر مهلتم نداد و سریع بحث عکس ها را پیش کشید.خنده ام گرفته بود.از صدای خنده خیالش کمی راحت شد ولی قانع نشد.سعی کردم با شیطنت حواسش را پرت کنم به این نیت گفتم:
-اخر مادر جان من با اقای کیانی شرطی بسته بودم و تا روشن شدن تکلیف این شرط اجازه ندادم عکس ها و فیلم را ببیند.باید ببخشید.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mosafer-koche
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه kfvdym چیست?