رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 2 - اینفو
طالع بینی

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 2

به محض اینکه کلمه اقای کیانی از دهانم بیرون امد با دست دهانم را گرفتم و به اشتباهم پی بردم.بی اختیار به امیر نگاه کردم.صورتش از عصبانیت برافروخته شده بود.حالا بیا و درستش کن.صدای نگران مادرش در گوشم پیچید:
-ببینم مادر مشکلی با امیر داری؟چرا اینطوری صدایش میکنی؟ اقای کیانی دیگر چه صیغه ای است؟
-نه مادرجان.این طرز صحبت با پسر شما یک تنبیه زنانه است.خودتان که بهتر می دانید.
امیر از تعجب دهانش بازمانده بود.بعد از اتمام مکالمه طاقت نیاورد و به طعنه گفت:
-باید برای این حاضر جوابی تحسینتان کرد.در واقع سر هم بافی تان بی نظیر است.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:
-کدام بافتن؟منظورتان چیست؟یعنی دروغ میکویم؟
-اگر دروغ نیست پس اسمش را چه میگذارید؟
-به این میگویند بازی با کلمات .من از دروغ بیزارم.به همین خاطر حرف راست را در قالبی بیان میکنم که هر کسی میتواند هر استنباطی که می خواهد از ان بکند.مثلا این که من عکسها را زمانی به شما دادم که شما شروطم را پذیرفته بودید ولی مادرتان فکر کرد ما با هم برای شوخی و مزاح شرطبندی کرده ایم.دفعه یقبل مادرتان پرسید ایا شما از من خوب پذیرایی کرده ای؟من هم به طغنه گفتم بله پذیرایی گرمی کردند.حالا کجای حرفهایم دروغ بوده است؟
امیر با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.من هم دست به سینه نگاهش میکردم و از حرص پاشنه کفشم را روی زمین میچرخاندم.یک دفعه ساکت شد و گفت:
-دختر تو دست شیطان را هم از پشت بسته ای!
از تغییر لحن صحبتش لجم گرفت.چقدر صمیمیحرف میزد.داشتم میگفتم اقای کیانی من...............که میان حرفم پرید و گفت:
-خواهش میکنم دختر خانم این قدر به من نگویید اقای کیانی.دیدید نزدیک بود کار دستمان بدهید؟مگر میخواهید مادرم با اولین پرواز خودش را به اینجا برساند؟
با خود گفتم برای من هم بد نمیشود.این طوری بهتر است و هروقت بخواهم راحت تر میتوانم دق دلم را سرش خالی کنم.به همین دلیل دستم را به علامت تسلیم جلوی صورتم گرفتم:
-بسیار خوب .باشد.قبول میکنم.
-پس از حالا من امیر و شما غزال چطور است؟
پشت به او کردم وهمان طور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم:
-اوکی یعنی قبول و شب بخیر.میبینید زبان انگلیس ام چقدر خوب شده؟
-مگر شام نمی خورید؟
-نه ممنون.
-چرا؟ مگر گرسنه نیستید؟
به پلکان رسیده بودم.دستم را به نرده گرفتم و سه رخ به سمتش چرخیدم و گفتم:
-نه.برای سلامتی و حفظ تناسب اندام اگر خیلی گرسنه نباشم از خوردن شام صرف نظر میکنم.
دوباره پشت به او از پله ها بالا رفتم.
-ولی شما که اندام موزون و زیبایی دارید.
بدون این که به طرفش برگردم همان طور که از پله ها بالا میرفتم به تکان دادن دستم اکتفا کردم.به اتاقم برگشتم و به خودم تبریک گفتم.احساسی به من میگفت مردی که امشب دیده ام ان ادم سه روز پیش نیست.می دانستم نسبت به رفتارم کنجکاو شده است.این بازی برایم جالب شده بود.فکر کردم درگیر یک جنگ تمام عیار شده ام.دلم نمی خواست به نتیجه ی این مبارزه فکر کنم.تنها خود جنگ برایم مهم بود.
صبح بعد از رفتن امیر صبحانه ی کاملی برای خودم تدارک دیدم.در حین خوردن صبحانه با دقت اطرافم را نگاه کردم.انگار بار اولی بود که اشپز خانه را درست میدیدم.معماری ان با سبک خانه های ایرانی فرق داشت.اجاق گاز درست وسط اشپز خانه قرار داشت و کنارش پیشخوانی تعبیه شده بود که از ان به جای میز غذا خوری استفاده می شد. از همان جا که نشسته بودم می توانستم تمام محوطه حیاط را ببینم. یک دفعه خیال پیاده روی در ان هوای لطیف و پاکیزه به سرم افتاد. ار ساختمان که خارج شدم منظره ی زیبای انجا روحم را تازه کرد. بعد از چند نفس عمیق به راه افتادم. از میان معبر های باریک و سنگ چین شده ی اطراف باغچه ها ی زیبا می گذشتم و درختان بلند وسر روی سرم سایه می انداخت. کمی که گذشت جلوه های زیبای طبیعت از یادم رفت و افکار در هم و مغشوشی جای ان را گرفت. همان طور سر به زیر ومتفکر قدم بر می داشتم و عاقبت برای انتخاب مسیر حرکتم سرم را بالا اوردم. با کمی دقت فهمیدم که بی حواس و گیج ساختمان را دور زده و پشت ان پیچیده ام. محوطه حیاط پشتی هم به همان زیبایی بود. در نظر اول گلخانه ی شیشه ای کوچکی توجهم را جلب کرد. وارد گلخانه شدم. از انچه می دیدم ذوق زده شدم. قسمتی از ان سبزی کاری شده بود. تره، ریحان و تربچه نقلی های کوچک و ظریفی که از تمیزی برق می زد، پشت سر هم در ردیف های منظمی کاشته شده بود. با شوقی عجیب دستم را روی گلبرگهای لطیفشان کشیدم. از لمس کردنشان لذت می بردم. یاد باغچه ی کوچک خانه خودمان در دلم زنده شد. مادرم همیشه در ان سبزی خوردن می کاشت و به انها رسیدگی می کرد. گاهی هم از من کمک می گرفت. ان فضای کوچک عطر نفس مادرم را در خود داشت. وقتی از انجا بیرون امدم مصمم بودم تا زمانی که در این خانه هستم مراقبت از گلخانه را خودم بر عهده بگیرم. دیگر شوقی برای قدم زدن نداشتم.دمدمی مزاج و کم حوصله شده بودم.با دیدن در شیشه ای پشت ساختمان تصمیم گرفتم راه میان بر را انتخاب کنم.و زودتر وارد خانه شوم.ولی با گذشتن از در شیشه ای به اشتباهم پی بردم.انجا شباهتی به خانه ی امیر نداشت.اصلا چیزی در ان وجود نداشت.سالنی بود وسیع و خالی از اسباب خانه که تنها حوض کوچکی میان ان بود.
در واقع به قسمتی از خانه پا گذاشته بودم که قبل از ان ندیده بودمش.کنار حوض نشستم . فواره ی کوچکش را باز کردم.دستم را زیر اب گرفتم و مشتی از ان را به صورتم پاشیدم.بعد از روی کنجکاوی به اطراف نگاه کردم.چشمم به پله ای افتاد که گوشه ی سالن قرار داشت.از پله ها که بالا رفتم خودم را در سرسرای بزرگ خانه امیر دیدم.تازه ان وقت بود که فهمیدم خانه در سراشیبی بنا شده است و به همین خاطر حیاط پشتی ان همسطح زیرزمین است.از سر بیکاری به طبقه بالا رفتم.از جلوی اتاقهای طبقه لالا عبور میکردم که وسوسه ای به جانم چنگ انداخت.دلم میخواست اتاق امیر را ببینم.نمیدانستم کدامیک از انها اتاق اوست.یکی یکی درها را باز می کردم و داخل اتاقها سر میکشیدم.ازسبک تزیینات سنتی و عکس کنار تختخواب پیدا بود که اولین اتاق متعلق به پدر و مادرش است و دو اتاق بعدی هم برای مهمان در نظر گرفته شده.پس اتاق اخر مال امیر بود.چون بعد از ان پاگرد کوچکی با چهار پلهی کوتاه نیم طبقه ای را به وجد می اورد که اتق من در همان نیم طبقه قرار داشت.دستگیره ی در اتاق را پیچاندم و با احتیاط وارد شدم.برعکس تصورم از اشفتگی و ریخت و پاش خبری نبود.وسایل گران قیمت و زیبا اما ساده ی ان حکایت از خوش سلیقگی صاحبش داشت.بعد از یک نگاه سرسری به دور و برم خواستم برگردم که چشمم به جعبه ای که دیشب به امیر داده بودم.با دیدن ان همه ی جذابیت و زیبایی خانه ی امیر از یادم رفت.با عصبانیت از اتاق بیرون امدم و در را به شدت به هم کوبیدم.
بی حوصله به اتاقم برگشتم و خودم را روی تخت رها کردم.کلافه و سر در گم به سقف بالای سرم خیره شدم.باید فکری میکردم و از این بلاتکلیفی در می امدم.از بیکاری و پرسه زدن توی خانه به تنگ امده بودم. نگاهم را دور اتاقم چرخاندم و چشمم به چمدانهایم افتاد.هنوز وسایلم را جاگیر نکرده بودم.هیچ وقت چنین چیزی سابقه نداشت.در این جور امور عجول وکم طاقت بودم.اما حالا وضع فرق می کرد.هر کاری برایم سخت بود.با بی قیدی از جایم بلند شدم.چاره ای نداشتم.باید ارام ارام به وضعیت فعلی ام عادت میکردم و به شرایط روحی سابقم بر میگشتم.چمدانها را یکی پس از دیگری باز میکردم و لباسهایم را در کمد دیواری اتاق جای میدادم.با دیدن قالیچه های گل ابریشمیکه پدرم برایم خریده بود اه حسرتی کشیدم.ان روز از را نرسیده قالیچه ها را وسط هال پهن کرد و گفت:
-غزال جان. عزیزم.ببین اینها را میپسندی؟
با دیدنشان ذوق زده دستم را دور گردنش انداختم و گفتم:
-مثل همیشه سلیقه تان حرف ندارد.
خندید و مرا به خودش چسباند و گفت:
-ناقابل است.به عنوان هدیه عروسی برایت گرفتمه ام.اما به جای جهیزیه پول نقد همراهت میکنم تا هر طور دوست داشتید و به سلیقه ی خودتان خرید کنید.چون نمی توانی چیز زیادی با خود ببری.دوباره به کارم ادامه دادم.چمدان اخر جعبه ی سنتورم بود.اصلا یادش نبودم. جعبه را روی زمین گذاشتم . دو زانو روبه رویش نشستم.مضرابهایش را دست گرفتم و چند ضربه به سیمهایش زدم.از کوک خارج شده بود.در دل خندیدم"این بیچاره هم کوکش به هم ریخته.باید فکری هم به حال این بکنم."ساعتها به مرتب کردن و تزیین اتاقم پرداختم.قالیچه های اهدایی پدر وسط اتاق پهن شدند و چراغهای لاله عباسی قدیمی مادر که نگران شکستنشان بود دو طرف میز ارایشم قرار جای گرفتند.به سختی سنتور راکوک کردم و جایی در گوشه ی اتاق برایش در نظر گرفتم.اما هدیه هایی که برای امیر همراهم بوددر چمدان ماندند و زیر تخت پنهان شدند.ان وقت بود که نفس راحتی کشیدم.پشت سنتورم نشستم و قطعه ی مورد علاقه ی پدرم را نواختم . ارامش عجیبی به سراغم امد.همیشه برای دل پدر مینواختم و علی برادرم به طعنه میگفت«وقتی غزال سنتور میزند پدر احساس میکند استاد پایور پشت سنتور نشسته است.»و همه به حرفش میخندیدند.ولی امروز برای دل خودم میزدم.دیگر کسی نبود تا از نواختن ناشیانه ام تعریف و تمجید کند. تنها من بودم و ناله سوزناک سنتور و بغض فروخورده ای که از لحظه ی ورودم به این دیار غریب دم به دم بر گلویم چنگ می انداخت.ولی چه فایده که اشک هم از من روگردان شده بود.ان قدر به نواختن ادامه دادم تا تاریکی اتاق را فراگرفت.دیگر چیزی را نمیدیدم.اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم.به ناچار از جا بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم.گلویم میسوخت و درد میکرد.شاید چاره اش یک فنجان چای داغ بود.مشغول دم کردن چای بودم که امیر به خانه بازگشت.بی انکه به طرفش برگردم جواب سلامش را دادم و گفتم:
-چای اماده است.اگر میل دارید برای شما هم بریزم.
تشکر کرد و همانطور که پشت میز مینشست راحت و خودمانی گفت:
-امروز چطور بود؟خوش گذشت؟
برای لحظه ای کوتاه کنترلم را از دست دادم.جواب دندان شکنی برایش اماده کردم اما تا نگاهم به چهره ی بشاش و ارامش افتاد لب به دندان گزیدم و موضع گیری ام را عوض کردم و گفتم:
-بله خیلی ممنون.روز نسبتا خوبی بود.همه جای خانه را دیدم.ولی تمام مدت برای برگشتن شما لحظه شماری میکردم.
با تعجب در حالی که پیدا بود خودش را جمع و جور کرده مردد پرسید:
-چطور؟
خندیدم و گفتم:
وای نترسید!منظورم این است که برای انجام کارهایی که مد نظرم بوده به وجود شما و راهنمایی تان احتیاج داشتم.قولتان را که فراموش نکرده اید؟
نفس راحتی کشید.
-نه .فراموش نکرده ام.کمکی از دست من ساخته است؟
-بله خیلی ممنون.اول میخواستم خواهش کنم اجازه بدهید مراقبت از گلخانه زیبای پشت خانه را من به عهده بگیرم.
-چه بهتر از این.اتفاقا من وقت و حوصله این کار را ندارم.فقط چون پدرم به ان گلخانه علاقه مند است مجبور به مراقبت از ان هستم.از حالا شما مسئول گلخانه باشید و مسئله بعدی؟
-امروز به این نتیجه رسیدم که باید برای گرفتن گواهینامه رانندگی اقدام کنم.چون به ان احتاج دارم.بعدش هم باید به فکر تهیه یک ماشین ارزان قیمت و ترو تمیز باشم.برای هر دو کار به راهنمایی شما نیاز دارم.البته از بابت مخارجش نگران نباشید.از همه مهمتر اگر لطف کنید و کمی من را با محیط بیرون از خانه اشنا کنید سپاسگذار میشوم.باید کم کم عادت کنم کارهای شخصی ام را خودم انجام دهم.کارهایی مثل ثبت نام در کالج و تهیه ی کتابهای مورد نیازم.
با لبخند اطمینان بخشی گفت:
-فکر خوبیست.میتوانیم از تعطیلات اخر هفته برای اشنایی تان با محیط خارج از خانه استفاده کنیم.حتی اگر دوست داشته باشید میتوانیم برای دو روز به کمپینگ برویم.در مورد گواهینامه رانندگی هم فکر کنم اگر رانندگی بلد باشید در مدت کوتاهی بتوانید گواهینامه بین المللی تان را بگیرید.این کار وقت زیادی نمیبرد برای شروع میتوانیم امشب گشتی در خیابان بزنیم.هم با محیط اطراف اشنا میشوید هم فروشگاه نزدیک خانه را نشانتان میدهم.شام را هم بیرون میخوریم.چطور است؟موافقید؟
سرم را به علامت موتفقت تکان دادم.
وقتی رد ماشین شیک واسپرتش نشستم تمام حواسم را جمع کردم تا خیابانهای اطراف را به خاطر بسپارم.امیر پشت سرهم حرف میزد وتمام نکاتی را که لازم میدانست گوشزد میکرد.بیمارستان کوچک نزدیک خانه را نشانم داد و گفت:
د رصورتی که حادثه ای برایت اتفاق افتاد میتوانی با شماره 911 تماس بگیری.انها سریعا برای کمک به تو می ایند.
بعد ماشین را در پارکینگ فروشگاه نزدیک خانه متوقف کرد و همان طور که به سمت در ورودی فروشگاه میرفتیم کارتی از جیبش دراورد و به دستم داد و گفت:
-فکرکنم به این کارت اعتباری احتیاج داشته باشی.راه استفاده اش را یادت میدهم.من حق استفاده از این کارت را برای تو تقاضا کرده ام.برای تهیه بلیط هواپیماخرید از فروشگاهای دیگر استفاده از پمپ بنزین و هر کار دیگری این کارت معتبر است.میتوانی بدون پرداخت وجه نقد خریدهایت را بکنی و مشکلی از این بابت نداشته باشی.
ایستادم با تردید به کارتی که در دستم گذاشته بود نگاه کردمنمی توانستم این کارت را از او قبول کنم.به نظرم چیزی شبیه صدقه میامد.تا امدم به خودم بیایم و مودبانه کارت را به او برگردانم گفت:
-قرار قبلی سر جایش باقیست.اخر کار وقتی هر کدام به راه خودمان برویم همه حسابهایمان را تصفیه خواهیم کرد.ولی تا ان روز به این کارت احتیاج داری خواهش میکنم به فک رلج بازی نباش.
نگاهش کردم و در حالی که هنوز در قبول ان تردید داشتم گفتم:
-اما من به پول نیازی ندارم.ان شرط و شروط فقط در قبال مخارج مشترک خانه بود.نه چیز دیگر.
باسرزنش نگاهم کرد و گفت:
-تو دوست داری همیشه حرف خودت را به..........به........چی می گویند؟اهان!به کرسی بنشانی.خب پس هر کاری دوست داری انجام بده.
پشتش را به من کرد و راه افتاد.نمی خواستم ا زهمان ابتدا جنگ و جدال بی جهت را ه بیاندازم.دنبالش دویدم و گفتم:
-باشد .قبول. اما طبق شرایط اولیه که قرارش را گذاشه ایم.
در حالی که سرش را با اطمینان تکان میداد گفت:
-افرین طبق قرار قبلی.
بعد از خرید مختصری مایحتاج خانه به سمت رستورانی حرکت کردیم.در بین را هر دو ساکت بودیم.ناگهان تمام غم عالم به دلم ریخت.نمیدانستم چرا یکدفعه دچار چنین حالتی شدم.در افکار تلخ و ازار دهنده ای غوطه میخوردم.خودم را مثل چیز اضافه ای میدیدم.کسی که خود را به دیگری تحمیل کرده است.د رارزوی ریختن قطره ای اشک میسوختم.دلم میخواست ساعتها در مکانی خلوت و دنج بنشینم و گریه کنم.کشیدن بار غم غربت تنهایی سربار دیگران بودن برایم سنگین و طاقت فرسا بود.شانه هایم زیر بار اندوهم خمیده بود.غمگین و افسرده به خیابانهای شهر نگاه میکردم همه جابرایم غریب و نااشنا بود.باز همان گلو درد لعنتی به سراغم امد.وقتی پشت میز رو به رویم نشست پرسید:
-چی میخوری؟
فکر کردم حتما نمی خواهد پول غذا را با من حساب کند.از روی اجبار با صدای کم جانی گفتم:
-هر چی خودتان میخورید برای من هم سفارش بدهید.
نمی خواستم متوجه لرزش صدایم شود.اما ظاهرا ناموفق بودم.دلسوزانه گفت:
-مسئله ای ناراحتت کرده؟
از دلسوزی اش متنفر بودم.نمی خواستم مورد ترحمش باشم.بغضم را فرو خوردم و سرد و بی تفاوت جواب دادم:
-نه یک دلتنگی ساده و طبیعی برای خانواده ام.چیز زیاد مهمی نیست.
لبخندی زد و گفت:
-حالا مطمئن شدم که باید دو روز اخر هفته را به کمپینگ برویم.اینطوری روحیه ات عوض میشود.موافقی؟
-قبلا هم به ان اشاره کردید.ولی من نمیدانم منظورتان چه جور جایی است؟
-جایی که طبیعت بسیار زیبایی دارد.همه برای تفریح به این جور مکانها میروند.چیزی شبیه پیک نیک.میتوانیم ماهیگیری هم بکنیم.شب هم همان جا اطراق میکنیم و رد چادر استراحت میکنیم.من کیسه خواب اضافه هم دارم.
پیشنهاد جالبی بود اما نه برای من که هنوز نمیدانستم کجای این زندگی مشترک قرار دارم.شاید زندگی ما هیچوقت سر وسامانی نمیگرفت و عاقبت این ازدواج منجر به جدایی میشد.نمی توانستم با بی قیدی اینطور کارها رابکنم.برای ان که پی به افکار درونی ام نبرد نگاهم را به دستهایم دوختم و با ترید گفتم:
-فکر خوبی است اما نه برای حالا.شاید یک وقت دیگر.
درحالی که لیوان نوشابه اش را به دهانش نزدیک میکرد به پشتی صندلی اش تکیه داد و موشکافانه براندازم کرد.میدانستم میخواهد به دنیای افکارم وارد شود و علت امتناعم را بفهمد.اما من هم ان قدر بی دست و پا نبودم.بی خیال ادامه دادم:
-باید اول به کارهای مهم تر پیش رویم توجه کنم.وقت برای گردش و تفریح و خوشگذرانی زیاد است.نمی خواهم از درس و دانشگاه عقب بمانم.

بعد از ان شب چند روزی سخت گرفتار بودم.اولین کارم گرفتن گواهینامه رانندگی بود.ماشین ارزان قیمتی هم خریدم که خیلی به دردم میخورد.وقتی در کالج ثبت نام کردم خیالم کمی راحت شد.خوشبختانه از عهده ی امتحان زبان به خوبی بر امدم و توانستم بدون اتلاف وقت وارد کالج شوم تا بعد از گذراندن یک دوره ی دوساله ی عمومی بتوانم رشته ی مورد علاقه ام را دنبال کنم.همان اوایل ورودم به کالج با دختری هندی به نام گیتا اشنا شدم که تاثیر مثبتی بر روحیه ام گذاشت.او در خیلی از موارد به کمکم می امد و راهنماییم میکرد.با گذشت چند هفته تا حدودی با وضعیت جدیدم کنار امدم و تقریبا از عهده ی انجام کارهای شخصی ام بر می امدم.به راحتی و بدمن وحشت از خانه خارج میشدم بی انکه از گم شدن بترسم.کارت تلفنی تهیه کردم تا از هزینه شخصی خودم با خانواده امتماس بگیرم و گاهی از امیر میخواستم برای خالی نبودن عریضه با انها صحبت کوتاهی داشته باشد و در کمال تعجب میدیدم او هم در ایفای نقشی که به عهده کرفته است بسیار ماهر و تواناست.به طوری که جای هیچ شک و شبهه ای برای خانواده ام باقی نمیگذاشت.از اوایل هفته ی دوم تصمیمم را برای پخت و پز عملی کردم. روز اول داشتم کتلت سرخ میکردم که امیر از راه رسید. ان روزها زودتر از معمول به خانه برمیگشت.وقتی ودتی گذشت و صدایی از او نشنیدم سرم را از روی کنجکاوی به جستجویش چرخاندم.دیدم که به ستون ورودی اشپزخانه تکیه داده و به من چشم دوخته.طره ای از موهایم از زیر روسری بیرون زده بود و جلوی دیدم را تار میکرد.دستهایم به مایع کتلت اغشته بود. ناچار با پشت دست م وهایم را عقب زدم و گفتم:
-الان کارم تمام می شود و اشپزخانه را به شما تحویل میدهم.
اخر او از من خواسته بودکه فقط برای خودم غذا تیهه کنم تا هر کسی کارهای شخصی خودش را انجام بدهد.منتظر پاسخش ماندم.صدایش در نیامد. دوباره به سویش نگاه کردم.حالت نگاهش طوری بود که خیال کردم من را نمیبیند و نگاهش را به پشت سرم دوخته است.ناخوداگاه به عقب برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.اما ان جا چیز عجیبی به چشم نمی خورد.دوباره به طرفش برگشتم و این بار بلندتر گفتم:
-حواستان کجاست؟
همان طور که اخرین تکه ی کتلت را از روغن در میاوردم و تابه را از روی اجاق بر میداشتم ادامه دادم:
-نوبت شماست.می توانید غذای خودتان را درست کنید.
یک دفعه از ان حالت خارج شد و با صدای بلندی خندید:
-تو که انتظار نداری با این بوی کتلت که راه انداخته ای از خوردن ان چشم پوشی کنم؟
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:
-خب اگر میل دارید شما هم بفرمایید.
بی معطلی کتش را دراورد و استینهایش را بالا زد دستهایش را در همان ظرفشویی شست و قبل از ان که تصورش را هم بکنم پشت میز نشسته بود و کتلتهای سرخ شده را میبلعید.من هم پشت میز نشستم و تنها یک قطعه کتلت سرخ شده را توی بشقابم گذاشتم و همانطور که لقمه ای به دهان میگذاشتم فکر کردم چه خوب که تصمیم داشت از دست پخت من نخورد وگرنه نمیدانم چه اتفاقی میافتاد.هنوز مشغول ور رفتن با کتلت بشقابم بودم که دیگر اثری از کتلتهای روی میز باقی نمانده بود.اخر دست هم خندان به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
-واقعا که چسبید.مدتها بود چنین غذای لذیذی نخورده بودم. غزال!نظرم عوض شد.از حالا لطفا سهمی هم برای من در نظر بگیر وگرنه مثل امروز خودت بی غذا می شوی.
بعد با لبخند مغرورانه ای ادامه داد:
-حالا اگر میل داری میتوانم غذایی برایت اماده کنم تا گرسنه نمانی.
مردد مانده بودم چه بگویم.همان طور که به بشقاب خالی وسط میز نگاه میکردم گفتم:
-نه ممنون . راستش را بخواهید زیاد هم گرسنه نبودم و اعتقاد زیادی به خوردن شام ندارم .
از فردای ان روز تهیه و پخت غذا را به عهده ی من گذاشت.طی چند روز متوجه تغییرات تدریجی رفتارش شدم.به شکل کاملا ملموسی با من اخت شده بود.همیشه شائ و خندان به خانه می امد و رفتار راحت و بی تکلفی داشت بی انکه اعمالش زننده یا توهین امیز باشد.گاهی سر شوخی و خنده را باز میکرد.اما این میان چیزی که مایه ی تعجبم میشد،نگاههای گاه و بیگاهش بود و از ان جالب تر تا میفهمید توجهم را جلب کرده خودش را به کار دیگری مشغول میکرد و تا مدتها نگاهی به سویم نمی انداخت.در عوض من به روش قبلی ام ادامه میدادم و تغییری در رفتارم نداده بودم.تا ان جا که میتوانستم از نامیدنش طفره میرفتم و همیشه اراسته و مرتب جلویش ظاهر میشدم.اما با حفظ حجاب.همه ی روابطم با او طبق اصول و موازینی بود که با یک مرد غریبه و نامحرم رعایت میکردم.خوب میدانستم این طرز برخوردم از چشمش دور نمانده است.حتی گاهی احساس میکردم از این رفتارم به شدت خشمگین و عصبانی میشود.گه گاه ندائی از درونم فریاد می کرد«شاید امیر از رفتار اولیه اش پشیمان شده.»با این که نمیخواستم او به این احساسم پی ببرد اما ارزوی قلبی ام هم غیر از این نبود.دروغ گفتن به خودم کار سختی بود چون بیفایده است کسی بخواهد خودش را گول بزند.من به راستی تحت تاثیر شخصیتش قرار گرفته بودم.در واقع به قصد انتقام و ستیزه جویی شروع به مبارزه کردم اما کم کم چنان دلبستگی و تعلق خاطری نسبت به او در وجودم ریشه دواند که نفهمیدم چه شد.سوالی در ذهنم پیدا شده بود که نکند به دام عشقش گرفتار شده ام.یعنی دوست داشتن همین است که حس میکنم.اما نمیتوانستم یعنی نباید میگذاشتم اینطور شود.او یک بار مرا از خود رانده بود و حالا یک برخورد صمیمی و یا نگاهی خریدارانه نمی توانست نقطه ی اتکایی برایم باشد.از ان مهمتر شاید این رفتارش ریشه در تربیت غربی و ازادش داشت.هرچند که طی ان مدت بی بندوباری خاصی از اوندیده بودم.از خوردن نوشیدنی های الکلی دوری میکرد و هیچ زن یا دختری در اطرافش نبود.همیشه میخواستم نگاهش را شکار کنم تا شاید پی به احساسش ببرم اما تلاشم بیحاصل بود.اغلب نگاهش را از من میدزدید و پنهان میکرد.کاری که از روز اول برایش عادت شده بود.راز نگاهش را نمیفهمیدم.نمی دانستم در صدد است چه چیزی را پنهان کند.اندیشه ای خیر یا پنداری شر.در هر حال همیشه بر رفتارش مسلط بود.کمتر دیده بودم که عملی حساب نشده از او سر بزیند و اولین باری که رفتاری غیرمعقول و نسنجیده از او دیدم به شدت شوکه شدم.
ان روز برای قدم زدن و پیاده روی با دوست هندی ام گیتا از منزل خارج شدم.وقتی به خانه برگشتم امیر روی صندلی مخصوص خودش نشسته بود و البوم عکس های قدیمی که از ایران اورده بودم در دستش دیده میشد.یادم امد وقتی گیتا دنبالم امد تا با او همراه شوم مشغول دیدن البوم بودم و بعد هم به خاطر عجله ای که داشتم فراموش کرده بودم ان را به اتاقم برگردانم.سرخوش از پیاده روی جانانه ام سلامی کردم و بعد از در اوردن کت کلاه زمستانی ام جلو اینه روسریم را مرتب میکردم که تصویرش را توی ایینه دیدم.درست پشت سرم ایستاده بود و سگرمه هایش به سختی درهم گره خورده بود.
ارام به طرفش برگشتم و با حالت استفهام نگاهش کردم.با دست به روسریم اشاره کرد و با ناراحتی عجیبی پرسید:
-ایا این پارچه ای که بر سر کشیده یا مد جدید است؟
همچنان متحیر نگاهش می کردم و از حرفش سردر نمی اوردم.از چشمهایش خشم میبارید.صدایش را بلندتر از معمول کرد و ادامه داد:
-تا به امروز فکر میکردم شما در کشور خودتان همبه این کار مقید بوده اید.
بعد البوم را بالا اورد و به من نشان داد و گفت:
-اما ظاهرا به این نتیجه رسیده اید که فقط من نامحرم هستم.
تازه پی به مقصودش بردم.سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم اما از درون لرزه ای بر اندامم افتاد و ضربان قلبم سرعت گرفت.با سردی پرسیدم:
-همه عصبانیت شما به قول خودتان بر سر این تکه پارچه است؟
-نه!این رفتار شماست که ادم را عصبانی میکند.حالا هم منتظر شنیدن توضیح منطقی این کارتان هستم.
همان طور که از کنارش می گذشتم گفتم:
-بسیار خوب توضیح ان را می شنوید اما حالا نه.وقتی ارام شدید با هم صحبت میکنیم.
تن صدایش را ملایم کرد ولی خطوط چهره اشهمچنان در هم بود.بازویم را گرفت تا من را به سمت خود برگرداند و گفت:
-گوش میکنم.
-از تماس دستش با بازویم گر گرفتم.مانند صاعقه زده ها به عقب جستم و بازویم را از دستش رهانیدم.با تمسخر پوزخندی زد و گفت:
-مثل اینکه به جای دست من برق شما را گرفت.
دیگر کنترلم را از دست دادم سرش فریاد زدم:
-از ان هم بدتر.توضیح میخواهید.بسیار خوب خودتان خواستید پس گوش کنید.
و با لحنی گزنده و پرطعنه ادامه دادم:
-شما هیچ نسبتی با من ندارید.میفهمید هیچ نسبتی.ولی من مجبورم با شما با یک مرد غریبه و مجرد در یک خانه بدون داشتن حامی یا پشتیبان زندگی کنم.من باید برای حفظ خود و شئوناتم از هر ترفندی که بتوانم استفاده کنم چون نمی خواهم اتفاقی بیافتد که موجب پشیمانی هر دوی ما شود.حالا فهمیدید؟
با خشم نگاهم کرد و با صدایی به مراتب بلندتر از من فریا زد:
-یعنی تو به من اعتماد نداری و مرا تا این اندازه پست و فاسد حساب کرده ای؟لطفا به من نگو که فکر میکنی تو تنها زن دنیا هستی که میتوانم به او فکر کنم.تا به حال باید از رفتار من مطمئن میشدی،مگرنه؟
کمی ارام شدم.تا حدی حق داشت.سرم را پایین انداختم و ارام تر از قبل گفتم:
-متاسفانه باید اعتراف کنم قبل از اینکه ببینمتان به شما اعتماد کرده بودم اما همان روز اول همه اش از یادم رفت.این را هم بهتر از خودتان میدانم که برای شما قحطی زن نیامده.من فقط به فکر خود و اینده نامعلومم هستم و این مسئله ربطی به شما ندارد.یعنی فکر نمیکنم اسیبی به شما برساند.
ناباورانه نگاهم میکرد.پشت به او کردم و به اتاقم پناه بردم.

بعد از ان اتفاق توانستم ان روی سکه را هم ببینم.او هر شب تا نیمه شب از خانه بیرون میماند و به غذاهایی که میپختم دست هم نمیزد.تا جایی که ممکن بود از برخوردهای احتمالی جلوگیری میکرد و اگر هم بر حسب اتفاق یکدیگر را میدیدیم چنان شتابزده از برابرم میگریخت که فرصت گفتن سلامی کوتاه را هم نداشتم.تازه ان موقع بود که معنی تنهایی را فهمیدم.از درد غربت جان به لب شده بودم.گاهی فکر میکردم حرف زدن به زبان فارسی از یادم رفته است و جلوی اینه با خودم حرف میزدم.برعکس همیشه رغبتی به خوردن غذا نداشتم و از درد اجبار برای انکه از پا نیافتم چیزی میخوردم بی انکه طعم و مزه اش را بفهمم.پنج روز به همین ترتیب گذشت و هر روز سخت تر از روز قبل.دچار عذاب وجدان شده بودم.دائم خودم را سرزنش میکردم.زندگی در خانه ی دیگران و سلب اسایش از انها در ذاتم نبود.از این که خودم را به او تحمیل کرده بودم احساس حقارت میکردم و از همه بدتر این که سخت نگرانش بودم.او را دوست داشتم و این نوع دوست داشتن برایم عادت شده بود.میدانستم امیر در خانه خودش راحت نیست.علت گریزش از خانه هم همین بود و من جز دل سوزاندن و دعا کردن کار دیگری از دستم برنمی امد.
وقتی ایران بودم بر طبق عادت و تربیت مادرم همیشه نمازهایم را می خواندم.امااز وقتی درد غربت با من عجین شده بود. با عشق نماز می خواندم، رو به خدا می اوردم و با او حرف می زدم ودرد دل می کردم. چون جز او کسی را نداشتم. حالا می فهمیدم چرا همه قصه های زمان کودکی ام با این جمله ساده شروع می شد. یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان کسی نبود. دیگر می دانستم "یکی نبود "یعنی چه؟ حالا از ته قلب به وجود قادری تکیه کرده بودم که می توانست به جای هر چیزو هر کس در کنارم باشد و یاری ام کند. او که بهتر از خودم بر دردهایم واقف بود. مثل همیشه باز هم به او رو اوردم و کمک خواستم که اگر راهی جلویم نمی گذاشت مثل شمعی می سوختم و اب می شدم.
در غروبی دلگیر بین نماز مغرب و عشا بی اراده از جا بلند شدم و سراغ دیوان حافظ رفتم. از خدا خواستم تا از زبان حافظ قرانش راهی نشانم دهد. پلکهایم را بر هم گذاشتم و کتاب حافظ را میان دستهایم گرفتم واز ته دل نالیدم،"یا خواجه حافظ شیرازی تو محرم هر رازی، تو را به جان شاخه نبات،تو را به حق پیر مراد،به من بگو با امیر چه کنم. من انسانی خاکی ام،غافل از ندیده ها و نگفته ها. نمی دانم منظورش از این بازی جدید چیست؟ کتاب را باز کردم اما نگاهم روی بیت اول ثابت ماند. با ورم نمی شد جواب تفالم این باشد. مصراع به مصراع وبیت به بیت ان را خواندم.
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هردم
ز سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم
همچنان سر دو راهی مانده بودم.این حرف امیر بود یا حرف دل من؟نمیتوانست حرف دل او باشد چون با رفتار و گفتارش تناقض داشت. اصلا چه دلیلی داشت کسی چنین عاشق و شیدا باشد و عشقش را پنهان کند؟امیر از هر کس بهتر میدانست که فقط به امید او به این دیار سفر کرده ام.او از اسارتم در قفس طلایی زندگی اش خبر داشت.پس دلیلی برای کتمان احساس واقعی اش نمی ماند.گیج ومنگ به دیوان خیره ماندم.ضمیر ناخوداگاهم تلاش میکرد تا باور کنم حافظ بیربط نگفته است.اما عقل به دلم تلنگر میزد"پس من اینجا چه کاره ام؟"
باید برای نجات دل پاک باخته ام کاری میرکردم .نباید میگذاشتم بیشتر از این لجنمال شود.باید از او دور میشدم.هر دو به فرصتی احتیاج داشتیم تا درست فکر کنیم.اگر او واقعا مرا میخواست اینبار باید با پای خود به سراغم میامد نه به خواست و اجبار دیگران یا ترحم و جوانمردی.تنها راه باقی مانده دور شدن از او بود و بعد از ان دیگر فریبی در میان نبود.
همان شب دست به کار شدم . تلفنی با گیتا قرار ملاقاتی برای روز بعد گذاشتم و با راهنمایی او جواهراتم را فروختم ومبلغ قابل ملاحظه ای به پس اندازم اضافه کردم . به این ترتیب میتوانستم به فکر پیدا کردن خانه مستقلی برای خود باشم و تا مدتی بدون نگرانی مالی زندگی کنم.بعد هم به جستجوی شغلی برامدم . هنوز حق کار کردن نداشتم و باید تا اماده شدن اجازه ی اقامتم صبر میکردم . به ناچار دنبال کارهایی گشتم که مخفیانه و قاچاق برای افرادی در شرایط من وجود داشت . میدانستم تعداد زیادی از دانشجویان خارجی به همین ترتیب امرار معاش میکنند . سطح توقعم را پایین اورده بودم . در نهایت با کمک گیتا شغلی در یک رستوران کوچک پیدا کردم که غذاهای اماده به مشتریانش میفروخت . او این کار رابرای خودش پیدا کرده بود اما چون کم و بیش شرایط زندگی ام را میدانست با مهربانی ان را به من واگذار کرد.شاید فکر میکرد اینطور سریعتر میتوانم مستقل شوم. دیگر با داشتن یک شغل و پس انداز مالی کافی میتوانستم چشم انداز اینده ام را روشن تر از قبل ببینم. حالا وقت ان بود که امیر را هم در جریان بگذارم.عصر روزی که میخواستم او را ببینم پس از گرفتن یک دوش اب گرم شلوار جین ساده و پیراهن مردانه ای به تن کردم و موهای خیسم را زیر روسری ساده ای پنهان کردم،بی انکه از هیچ وسیله ی ارایشی استفاده کنم. بعد با ارامش لبه ی تخت نشستم و به حرف هایی که میخواستم به امیر بگویم اندیشیدم. این ملاقات برایم سرنوشت ساز بود و باید خونسرد با او روبه رو میشدم.
از صدای ماشین فهمیدم که به خانه برگشته.به ساعتم نگاه کردم.کمی دیگرمنتظر ماندم. می خواستم فرصتی داشته تا از شدت خستگی اولیه اش کم شود. قبل از انکه از اتاق خارج شوم نگاهم به اینه افتاد. قیافه ام به مرده ای از گور در امده می مانست. صورتم به شدت بی رنگ و چشمهایم از شدت بی حالی توی ذوق می زد. بی توجه به وضع ظاهری ام شانه ای بالا انداختم و از اتاق بیرون امدم.پایین پله ها نگاهم را به جستجویش چرخاندم.روی کاناپه ی کنار شومینه دراز کشیده بود و ساعدش را روی صورتش گذاشته بود. از صدای پایم توجهش جلب شد.به محض دیدنم به سرعت سر جایش نشست.برای اینکه از تصمیمم پشیمان نشوم سریع گفتم:
-سلام خسته نباشید.میخواستم اگر ممکن است چند دقیقه ای وقتتان را بگیرم.البته اگر حال و حوصله داشته باشید.
صورتش را به سمت شعله اتش برگرداند و با لحنی نه چندان دوستانه و سرد گفت:«خواهش میکنم در خدمت هستم بفرمایید.»و با دست مبل روبه رویش را نشانم داد.
چند لحظه ای ساکت ماندم تا به افکارم سرو سامانی دهم.باید همه ی قوایم را به کار میگرفتم تا یک نفس همه حرفهایم را بگویم وگرنه ممکن بود نتوانم تا اخر ادامه دهم.با اطمینان از درستی کاری که میکردم گفتم:
-اقای کیانی طبق صحبتی که قبلا داشتیم و متاسفانه با درگیری لفظی تمام شد به شما گفتم در وقت مناسبی دلیل رفتارم را برایتان خواهم گفت و فکر کنم حالا وقتش رسیده.
به همان سردی قبل و ارام گفت:
-شما اجباری برای توجیه اعمالتان ندارید من هم چنین انتظاری از شما ندارم.
خونسرد و ملایم گفتم:
-اما من احساس میکنم این توضیح لازم است ولی قبل از ان حرفهای نگفته ای دارم که سعی میکنم کوتاه و خلاصه انها را بگویم.
اب دهانم را قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
-وقتی تن به ازدواج با شما دادم ناخواسته در گردابی افتادم که خود از ان غافل بودم.باید اقرار کنم بر اساس یک سری از عادتهای سنتی همه ی دختران ایرانی و به دلیل سادگی ام درست بعد از جاری شدن خطبه عقد دلبستگی عجیبی به شما پیدا کردم.این احساس حتی برای خودم هم باورکردنی نبود اما در کنارش دلشوره ای عجیب دلم را زیر و رو میکرد.چند دفعه ای که با هم مکالمه تلفنی داشتیم پی به رسمی حرف زدنتان بردم ولی باز هم به دلیل کم تجربگی در معاشرت با مردها این مساله را به حساب متانت و ادبتان گذاشتم.در تمام طول سفر یک لحظه ارام نداشتم و چنان در لاک خود فرو رفته بودم که چیزی از دنیای اطرافم نمی فهمیدم.با دیدن مایک و نیامدن شما دلهره و هراسم چند برابر شد.تقریبا دست و پایم را گم کرده بودم.وقتی شما را دیدم و حرفهایتان را شنیدم به اندازه همه عمرم تعجب کردم و لحظه لحظه ای که بر من گذشت ارزویی نداشتم جز این که زمین دهان باز کند و مرا در خود پنهان سازد.اگر میبینید از این امتحان سخت جان سالم به در بردم و خود را نباختم فقط به خاطر ایمان قلبی ام به خدای قادر است و تربیت خانوادگی ام،ای کاش همان وقت میتوانستم زمان را به عقب برگردانم تا این بار با چشمانی باز اینده ام را رقم بزنم اما متاسفانه زمان هیچ وقت به عقب برنمی گردد.شاید هرگز نفهمیدید چطور حرفهایتان مرا از پا انداخت و چه ضربه ی وحشتناکی به روح من زد.شما حتی به جوانی ام هم رحم نکردید تا با رفتاری ملایم تر مسئله را برایم روشن کنید.اما دوست دارم این را بدانید که من هرگز ،هرگز ان لحظات را فراموش نمیکنم.همان وقت بود که ساخته های ذهنی ام از شما بکلی عوض شد.همه چیز مثل اواری بر سرم ریخت و تمام غرور و هستی ام را خرد کرد و شکست.پیش خود فکر میکردم این کاری که شما در حق من کردید تنها از یک ادم خودخواه و ترسو برمی اید.کسی که جز خودش هیچ کس را نمیبیند.سه روز طول کشید تا توانستم تکه های شکسته روحم را کنار هم بچینم و به یک دیگر بند بزنم.شب اول چنان بر من گذشت که به قدر سالی برایم نمود کرد.خوب میدانستم که نمیتوانم به برگشتن فکر کنم،چون جز بدبختی و بی ابرویی خودم و خانواده ام چیزی در بر نداشت.
برای لحظه ای کوتاه زبان به دهان گرفتم.توانم را از دست داده بودم.مشتهایم را چنان گره کرده بودم که ناخنهایم به کف دستم فرو میرفت.پاهایم را به زمین میفشردم تا از لرزش بی هنگامشان جلوگیری کنم.نباید پی به ضعف و زبونی ام میبرد.
نیم نگاهی به سویش انداختم.رنگ به چهره نداشت.بی انکه مژه بزند نگاهم میکرد.نگاهم را از چهره اش برداشتم و بر سنگ فرش سالن دوختم.درست مثل روز اول دیدارمان.اما این بار من بودم که از نگاهش میگریختم.با ارامشی تصنعی ادامه دادم:
-به همین دلیل تصمیم گرفتم در خانه شما بمانم تا شرایط لازم برای زندگی مستقل را به دست بیاورم و همان وقت با خود عهدی کردم که ربطی به شما نداشت.میدانید چه عهدی؟نمیدانید ولی من برایتان میگویم.راجع به مسئله ای حرف میزنم که شما را خشمگین کرده بود.نمی خواستم خدای ناکرده به خاطر یک سری مسائل حاشیه ای اتفاقی بیافتد که خارج از خواست قلبی شما باشد و حجاب حائلی بود میان پنبه و اتش. میدانستم برای شما قحطی زن نیامده اما باز هم احتیاط کردم.این کار امنیت خاطری برایم میاورد که به ان نیاز داشتم.به هر حال از نظر قانون و شرع زن و شوهر محسوب میشویم.اما از نظر من خطبه ی عقدمان پشیزی ارزش ندارد. حالا دوباره اعتماد به نفس گذشته وجودم را فراگرفته است و میتوانم راه را از چاه تشخیص دهم.امروز امده ام تا ضمن تشکر از مهمان نوازیتان در این مدت با شما خداحافظی کنم.من فردا صبح از این جا میروم.امیدوارم اگر بدی یا قصوری از جانب من سرزده ان را فراموش کنید و بعدها دوستان خوبی برای هم باشیم.
جملات اخر را به سختی ادا کردم.دهانم خشک شده بود.حرف دیگری نداشتم که بزنم.
مدتی سکوت اتاق را فراگرفت.سرم را بلند کردم و او را دیدم که پشت به من رو به شومینه ایستاده و دستش را به لبه ان تکیه داده.دیگر کاری نداشتم.بهتر دیدم به اتاقم برگردم و وسایلم را جمع کنم. داشتم بلند میشدم که همان طور پشت به من با صدای خفه ای گفت:
-صبر کنید لطفا،با شما کار دارم.
ارام سر جایم نشستم و منتظر ماندم.بعد از چند ثانیه گفت:

-من بینهایت از حرفهایتان شرمنده شدم و حق را به شما میدهم تا هر حسابی بخواهید روی شخصیت و انسانیت من باز کنید.اما ناچارم قبل از رفتن مطلبی را یاداوری کنم که شما از ان بی اطلاعید.
کمی سکوت کرد و دوباره گفت:
-ولی قبل از ان سوالی دارم که حق دارید جوابش را ندهید.البته این سوال فقط از روی کنجکاوی است.
هنوز پشتش به من بود و چهره اش را نمیدیدم.حرفی برای گفتن نداشتم.ساکت ماندم تا خودش به حرف بیاید.ناگهان به سمت من چرخید و چشم در چشمم دوخت و بی مقدمه پرسید:
-اگر در این مدت من تغییر عقیده میدادم چه؟یعنی اگر اعتراف میکردم اشتباه کرده ام و انتخاب خانواده ام برایم کاملا درست بوده باز هم قصد رفتن میکردید؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که رعشه ای وجودم را در بر گرفت.از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم.یعنی از نظر او هنوز به اندازه کافی تنبیه نشده بودم که می خواست در اخرین لحظات دوباره خرد شدنم را از نزدیک ببیند؟از لحن خونسردش پیدا بود چه هدفی را دنبال میکن.می خواست جواب مورد نظرش را بشنود تا هم غرورش ارضا شود هم با تمسخر به سادگی ام بخندد.یا شاید فهمیده بود به او علاقه دارم و میخواست یک بار دیگر مردانگی اش را به رخم بکشد.اما باید این ارزو را به گور می برد.امکان نداشت از خود چنین دلقکی برایش بسازم.باید جواب دندان شکنی به او میدادم تا برای ابد فراموش کند.که دختری کودن و احمق مثل من چگونه گرفتارش شده است.همه ی رویاهایم دود شده و به هوا رفته بود و جز ظلمت چیزی پیش رویم نمیدیدم.از شنیدن صدایش به خود امدم.
-غزال!اگر تمایل نداری اصراری ندارم جوابت را بشنوم.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mosafer-koche
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه bntxp چیست?