رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 3

نگاهم را به او دوختم.لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود مهر تاییدی بود بر اندیشه ام.در دل فریاد زدم"ببند ان دهانت را.حالم از هرچه مرد و مردانگی است به هم میخورد."نفس عمیقی کشیدم و در حالی که لبخندی مانند لبخند خودش روی لبهایم مینشاندم گفتم:
-نه اقای کیانی مشکلی نیست.باید یک بار برای همیشه احساس واقعی ام را برایتان بازگو کنم.میدانید اوایل امید داشتم شاید تصمیمتان را عوض کنید و نگذارید رشته پیوندمان به اسانی از هم بگسلد.اما بعد از مدتی که التهاب و نگرانی ام فروکش کرد تازه فهمیدم امیدی بیثمر در دل می پروراندم.درست نمیدانم اینجا زوجهای جوان زندگی شان را چطور شروع میکنند. اما در کشور من حتی بدبخت ترین زوج ها هم با شور و اشتیاق خاصی پا به زندگی مشترک میگذارند و اختلافاتشان تازه وقتی شروع می شودکه اتش اشتیاق و کشش اولیه شان فروکش میکند.پس وای به حال و روز زندگی هایی مثل ما که از همان دم اول برپایه نفرت و بیزاری بنا شده. از طرفی با فرصتی که شما در اختیارم گذاشتید فهمیدم میتوانم به جای انتخاب شدن انتخاب کنم و زندگی را از نو و به سلیقه ی خودم بسازم.به همین دلیل با قاطعیت میگویم که اگر روی کره زمین تنها من و شما بودیم،مثل ادم و حوا،شاید شما را انتخاب میکردم.اما خوشحالم که این طور نیست.پس مطمئن باشید که شما اخرین نفری هستید که ممکن است برای زندگی مشترک انتخاب کنم.هرچند میدانم نظر شما هم غیر از این نیست.پس بیشتر از این مزاحم وقتتان نمی شوم و از حضورتان مرخص میشوم.
بلند شدم و راه افتادم.هنوز چند قدمی دور نشده بودم که خیلی محکم و جدی صدایم کرد.روی پا چرخیدم و مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
-هنوز حرفی مانده؟
-بله یک خبر.البته اگر هنوز مایل هستید در این کشور بمانید.
ساکت شد.کنجکاو شده بودم بدانم چه مطلبی برایم دارد. اما او بی اعتنا به من داشت پیپش را پر میکرد.بعد با ارامش ان را روشن کرد پک عمیقی به ان زد و گفت:
-گوش کنید در حال حاضر من از طریق قانونی برای گرفتن کارت شما اقدام کرده ام.اما این اقدام در شرایطی موفق خواهد بود که شما همسر من باشید.
خطوط چهره اش چیزی را نشان نمی داد.گیج و مبهوت پرسیدم:
-نمی فهمم منظورتان چیست؟
بی اعتنا شانه ای بالا انداخت و خیلی خونسرد گفت:
-منظورم روشن است.دولت امریکا برای رفع هر گونه ابهام و شبه دست به تحقیقات وسیعی میزند که شامل تحقیق از همه ی افرادی میشود که به نوعی با ما اشنایی دارند.این تحقیقات هم به دلیل لین است که این اواخر بازار این کار گرم شده است.عده ای برای کسب درامد دست به تقلب میزنند و با ارائه مدارک جعلی ازدواج با فردی که قصد ورود به خاک امریکا را دارد او را همسر خود معرفی میکنند و از این بابت پول خوبی به جیب میزنند.حالا اگر شما از اینجا بروید و جای دیگری ساکن شوید دلیل محکه پسندی به دستشان خواهید داد تا ما را هم جزو همان افراد قلمداد کنند و این طور نتیجه بگیرند که مدارک ازدواج ما هم جعلی است و برای فریب دادن انها تهیه شده است تا شما به این کشور وارد شوید و کارت سبزتان را بگیرید.در این صورت صدور کارت شما منتفی خواهد شد.به همین سادگی.
-خیال شوخی که ندارید؟
-حداقل در حال حاضر به هیچ وجه حوصله ی شوخی ندارم.موضوع کاملا جدی است.انها حتما تحقیق میکنند.اگر جسارت نباشد باید بگویم گاهی در بعضی از ایالتها برای اطمینان از صحت این ازدواج ها پا را فراتر میگذارند و به حریم خصوصی روابط زناشویی وارد میشوند.تا جایی که از طرفین هم پرس و جو میکنند تا مطمئن شوند زدوبندی در کار نیست.
از شنیدن جمله اخرش خون به صورتم دوید.مطمئن شدم قضیه جدی است و نمی خواهد سر به سرم بگذارد.مستاصل به سویش برگشتم خودم را روی اولین مبل سر راهم رها کردم و بی توجه به حضورش نالیدم:
-خدای من!حالا چه کار کنم؟
به ارامی چند قدمی پیش گذاشت و درست جلوی پایم ایستاد مجبور شدم برای دیدنش سرم را بالا بگیرم.با قیافه ای سرد و بی روح گفت:
-اگر از خدا میپرسید که هیچ. من کاره ای نیستم.اما اگر از من میپرسید میگویم هیچ کاری لازم نیست بکنید.مثل گذشته به زندگی تان ادامه بدهید تا موانع ماندنتان در این برطرف شود.بعد هر کاری دوست داشتید بکنید.
اطمینان داشتم یاس و سرخوردگی در چهره ام پیداست.صورتم را میان دستهایم پنهان کردم.فکر می کردم الان است که اشکم سرازیر شود.اما از بد اقبالی حتی قطره ای اشک به چشمم راه پیدا نکرد.با خود گفتم«دختر حسابی این چه کاری بود کردی؟هر چه دلت خواست گفتی به این خیال که می خواهی از این جا بروی.حالا چطور میتوانی باز هم اینجا بمانی؟»میانه ی راهی بودم که روبه رویش تاریکی بود و پشت ان پلی شکسته و ویران.با گذشت یک ماه قدرت و جسارت برگشتن به ایران را نداشتم.حالا ماندنم هم جسارتی میخواست که اثری از ان در خودم نمیدیدم.
بی اراده از جا بلند شدم.سرخورده و پشیمان طول و عرض اتاق را گز می کردم.دستهایم بی وقفه دور دسته های روسریم میپیچید و رهایشان میکرد.نمی دانم چقدر طول کشید تا دست از تقلا برداشتم وبه خودم امدم.امیر همچنان ارام سر جایش ایستاده بود و نگاهم میکرد.چشمهایش به خون نشسته یود.ازموج خشمی که در نگاهش بود یکه خوردم.چون هیچ وقت از هجوم افکار بی موقع ام در امان نبودم،این بار هم چهره ی خشمناک امیر مرا یاد شخصیتی کارتونی به نام اقای عصبانی انداخت.بی اختیار خندیدم. امیر که از خنده ی نابجایم متحیر شده بود گفت:
-اگر چیز خنده داری هست بگویید من هم بخندم.
به اندازه ی کافی اوضاع را به هم ریخته بودم.فقط همین کم بود که فکر کند مسخره اش میکنم.ناچار عذر خواهی کردم و موضوع کارتون را مطرح کردم.خودم هم نمیدانستم در ان شرایط چطور چنین چیزی به ذهنم راه پیدا کرده.توضیح را که شنید لبش رل به دندان گزید و بعد از نگاهی طولانی پوزخندی زد و گفت:
-هیچ وقت از کارهایت سر در نمی اورم.فکر میکردم الان است که بازار اشک و اهت گرم شود.انگار قرار استتا اخر عمر کیش و مات واکنشهای تو باشم.مثل این که به جای گریه خیال تفریح داری.این طور نیست؟
می خواستم برای دفاع از خودم اعتراض کنم که مهلتم نداد و ملایم گفت:
-خب خانم.بهتر نیست برای تفنن هم که شده به جای نشان دادن چنگ و دندان به من،فکر امضای یک قرارداد صلح باشید.این کار عاقلانه تر است البته به شرطی که پختن غذاهای خوشمزه ایرانی از قلم نیافتد.
خیالم راحت شد.انتظار نداشتم بابت حرفهایی نیش داری که حواله اش کرده بودم به این سرعت کوتاه بیاید و وضعیت سفید شود.انگار جنگ تمام شده بود.خودم را از تک و تا نیانداختم.شانه هایم را با بی قیدی بالا انداختم و گفتم:
-در مورد قرار داد صلح موافقم.اما برای پخت غذا...........بستگی به شرایط کاری ام دارد.
یکی از ابروهایش را بالا انداخت.سرش را کمی کج کرد و پرسید:
-کار؟!
-بله با کمک گیتا شغلی پیدا کرده ام.توی همان رستوران کوچک خیابان 47.خیال دارم.........
نگذاشت جمله ام تمام شود.با یک حرکت ناگهانی به سویم هجوم اورد.فک هایش را چنان به هم فشار می داد که فکر کردم به زودی صدای خرد شدن دندانهایش را میشنوم.از ترس دستهایم را دراز کردم تا میانمان حائل شود.حیرت زده نگاهش میکردم.از نزدیک ضربان روی شقیقه اش پیدا بود.با حرکت دستم میخکوب شد.اما انگشت اشاره اش را به سویم گرفت و با تهدید گفت:
-غزال!این اخرین باری باشد که از این نقشه ها میکشی.تا زمانی که نام من را به عنوان همسرت یدک میکشی و اینجا زندگی میکنی حق کار کردن نداری.ان هم این طور کارها.یعنی من نمیگذارم.شیرفهم شد؟
بعد دستش را پس کشید و توی موهایش فرو برد و ادامه داد:
-فکر نمی کردم اینقدر بی تجربه و سهل انگار باشی.
از ترس اینکه دوباره عصبانی شود با احتیاط پرسیدم:
-مگر چه عیبی دارد؟ کار که عار نیست.خودتان بهتر میدانید این جا همه کار میکنند.خب من هم باید عادت کنم یا نه؟
فریاد زد:
-چرا نمی خواهی بفهمی؟تو می خواهی با ابروی من بازی کنی؟درست است اینجا امریکا است و من اینجا بزرگ شده ام. اما یادت نرود من ایرانی ام. فکر کنم هنوز تتمه ای از غیرت ایرانی برایم مانده باشد.تو می دانی در این مکان چه خطراتی به کمین دختران جوان و زیبایی مثل تو نشسته است؟نمی دانی یا خودت را به نادانی می زنی؟گوش کن من ان رستوران را می شناسم. خوب می دانم چه افرادی به انجا امد و شد دارند.در بین انها افراد ناباب هم پیدا می شوند.
بعد قاطع و محکم دستش را بالا اورد و ادامه داد:
-تمامش کن. اخرین باری باشد که این حرف ها را می زنی. مطمئن باش اگر ورقه ی طلاقت را هم در دست داشته باشی و جای دیگری زندگی کنی،تا زنده هستم نمی گذارم این جور جاها کار کنی. اگر به پول احتیاج داشتی چرا به خودم نگفتی؟ به هر حال من نسبت به تو تعهداتی دارم .غیر از این است؟
توی دلم گفتم:«چطور به خودش اجازه میدهد برای من تعیین تکلیف کند؟»ترس و دلهره را کنار گذاشتم.صدایم را صاف کردم و در حالی که نگاهم را توی چشمهایش میدوختم گفتم:
-میدانستم چند سالی از من بزرگترید.اما نمیدانستم میتوانید نقش پدربزرگم را برایم بازی کنید.لازم نکرده پولتان را به رخم بکشید.من به اندازه ی کافی پول دارم.
وقتی رقم پس اندازم را شنید دوباره از کوره در رفت.از روی احتیاط موقع حرف زدن چند قدمی عقب رفته بودم تا فاصله ی میان مان حفظ شود اما او با دو قدم بلند خودش را به من رساند و در حالی که مچ دستم را با خشونت میگرفت از لای دندان های به هم چسبیده اش پرسید:
-مبلغی که همراهت بود این قدر نمی شد.بقیه را از کجا اورده ای؟
قیافه اش واقعا ترسناک شده بود.با لکنت گفتم:
-به کمک گیتا جواهراتم را فروختم.
از فشار انگشتانش کاسته شد.از موقعیت استفاده کردم و دستم را سریع از دستش در اوردم و پشت یکی از مبل ها پناه گرفتم.با وحشت به او چشم دوخته بودم.دستهایش از دو طرف اویزان شد.زانوی پای راستش مرتب خم وراست میشد.بعد از لحظه ای نه چندان کوتاه در حالی که سرش را زیر انداخته بود با صدای نرمی از در عذر خواهی در امد:
-خواهش میکنم قضاوت عجولانه ام را ببخش.یکهو فکرهای ناجوری به سرم افتاد.اصلا فکر نمیکردم جواهراتت را فروخته باشی.این کارت توهینی به من محسوب میشود.ولی ان را نادیده میگیرم.تو هم حرف نسنجیده ام را نشنیده بگیر.قبول؟
منظورش را از کلمه ی ناجور فهمیدم.این بار من بودم که از کوره در میرفتم.چشمهایم از حدقه بیرون زده بود از پشت مبل بیرون امدم و به طرفش رفتم.یک قدم مانده به او درست روبه رویش ایستادم و سرش فریاد زدم:
-تو چی خیال کردی؟فکر کردی من کی هستم؟یعنی این قدر مرا پست و حقیر فرض کرده ای که برای به دست اوردن پول دست به هر کاری بزنم؟تو.........تو.......دیوانه ای؟
-باشد،باشد. هر چه تو بگویی.ولی من عذرخواهی کردم.درسته؟باورکن من هم دیگر بریده ام.حالا دوباره خواهش میکنم این چند دقیقه ی اخر را از خاطرت پاک کن.
درمانده نگاهم میکرد اما برایم مهم نبود.هنوز نفس مفس میزدم و احساس کوفتگی شدیدی امانم را بریده بود.می خواستم لبخندی بزنم،نتوانستم.فقط تصورش را کردم.چاره ای نداشتم.باید حرف هایش را فراموش میکردم.این همه کشمکش خسته ام کرده بود.بی اراده گفتم:
-من خسته ام.باید استراحت کنم.
چشمهایم سیاهی میرفت.به سمت پله ها راه افتادم.امیر با نا هم قدم شد.با ملاطفت گفت:
-حالا دختر خوبی باش افکار مضحک را از سرت بیرون کن و از فردا صبح به فکر کارهای روزانه ی همیشگی ات باش.باید یه درس هایت برسی.تازه من هم از خیر خوردن غذای ایرانی گذشتم.
نگاهی به او انداختم و پایم را روی پله اول گذاشتم.توان مبارزه به یک باره از وجودم رخت بربسته بود.باید زودتر به اتاقم برمی گشتم.سنگینی نگاهش از پست سر بدرقه ام میکرد.تیرم به سنگ خورده بود.

با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.فکر کردم شاید اب گرم برایم مفید باشد.داشتم موهای خیسم را جلوی اینه خشک میکردم.توی سرم غوغا بود.خیره به اینه زیر لب با خود گفتم« غزال این ره که تو میروی به ترکستان است.تا کی میخواهی به این بازی موش و گربه ادامه بدهی؟»اما باز نگاه گستاخ غزال مسافر بود که به من خیره شده بود و جسارت از ان میبارید.باورم شد که باید فکر عقب نشینی را از سر به در کنم و منتظر بمانم تا هر کجا کشتی طوفان زده زندگی ام به گل نشست از ان پیاده شوم.
تمام مدت روز بعد از درس و کلاس چیزی نفهمیدم.با خودم کلنجار میرفتم که به گیتا چه بگویم.عاقبت بعد از پایان کلاس فرصتی پیدا کردم تا با گیتا صحبت کنم.سربسته گفتم که از کار کردن منصرف شده ام طفلک گیتا هم انگار فهمیده نمی خواهم زیاد کنجکاوی کند،به روی خودش نیاورد و از پی گیری موضوع خودداری کرد.
هنوز نمی دانستم امیر چرا اینقدر با این مسئله مخالف است.با بدبینی فکر کردم ای کاش به جای اینهمه غیرت کمی مردانگی چاشنی تصمیم هایش میکرد.ان وقت شاید مثل بلای اسمانی بر سرم نازل نمی شد و یا همه جیز جور دیگری بود.بیچاره مادربزرگم ان وقت ها دعاهای خیری در حقمان میکرد که به نظرم مضحک می امد.مثلا گاهی میگفت«الهی به درد چه کنم چه کنم گرفتار نشوی»حالا من به این درد گرفتار شده بودم ان هم از نوع بی درمانش.
وقتی به خانه رسیدم سوزان مشغول نظافت سالن پذیرایی بود.معمولا هفته ای دو بار برای نظافت خانه می امد.به همین خاطر من مسئولیت زیادی نداشتم.هرچند کار زیادی هم نبود چون از گرد و غبار و دود و الودگی خبری نبود.با دیدنش یاد خانه ی خودمان افتادم.بی اراده به سمت پنجره ی سالن کشیده شدم.همان طور که دستم را به پرده های تروتمیزش میکشیدم صدای مادرم در گوشم پیچید که با افسوس پدر را صدا میزد و می گفت:«هنوز دو ماه نیست پرده ها را داده ام خشک شویی.سیاه سیاه اند.لعنت به این دود و دم تهران.معلوم نیست این همه دوده با ریه هایمان چه کار میکند؟»
بی ختیار دلم گرفت.انگار ریه هایم برای تنفس در همان هوای الوده بی تاب شده بودند.گوشهایم ارزوی شنیدن بوق و سرو صدای تردد سنگین ماشینهای شهرم را داشتند و چشمهایم منتظر دیدن مردمی که همیشه زمان برای کم می اوردند.اینجا همه چیز ارام بود.نه صدای بوقی نه هوای الوده ای و نه همسایه ای که وقت وبی وقت برای فضولی به زندگی ات سرک بکشد.اما به جایش همه چیز اینجا برایم عاریه ای بود. شوهر خانه شهر فرهنگ و ختی هوایی که تنفس میکردم و منچیزهایی را میخواستم که مال خودم باشند نه مال دیگران.با شنیدن صدای خداحافظی سوزان رشته افکارم پاره شد.
بوی قرمه سبزی خانه را برداشته بود که امیر به خانه امد در رفتارش اثری از درگیری شب گذشته نبود.برخوردش کاملا عادی و مثل سابق بود.بعد از شام یک بسته ی کادوئی جلویم گذاشت.با تعجب پرسیدم:
-این دیگر چیست؟
خندید و گفت:
-هدیه به مناسبت اتش بس.بازش کن.فقط قول بده عصبانی نشوی.
با اکراه بسته را باز کردم.جعبه ی زیبایی بود.در جعبه را که باز کردم چشمم روی جواهراتم ثابت ماند.مثل ادمهای خنگ نگاهشان می کردم.نمیدانستم چه باید بگویم.
صدای امیر را شنیدم که می گفت:
-غزال خواهش میکنم انها را قبول کن.فروش این جواهرات از اول هم اشتباه بود.تازه اگر خانواده ات میفهمیدند چه میگفتند؟لطفا انها را به عنوان هدیه از من بپذیر و فکر فروششان را از سرت بیرون کن.این برای من خیلی بد بود.هروقت هرقدر پول لازم داشتی از خودم قرض بگیر.قول میدهم به محض این که کاری مناسب شان و شخصیتت پیدا کردی اگر .......اگر تو بخواهی تمام پولها را از تو پس بگیرم.
ناراحت و مضطرب نگاهش کردم.امدم از سر مخالفت چیزی بگویم.اما زودتر از من انگشتش را روی لبهایش گذاشت و گفت:
-هیس.خواهش کردم.اگر این را قبول کنی واقعا بزرگواری کرده ای.باورکن راست می گویم.پس مخالفت نکن.
قدرت لجبازی و جر وبحث را در خود نمیدیم.هنوز خاطره ی شب گذشهت پیش چشمم بود.در ان شرایط دل و دماغ تعارف تکه پاره کردن را نداشتم.ترجیح دادم مسئله را کش ندهم.بی هیچ جوابی بلند شدم و ظروف کثیف غذا را جمع و جور کردم و حین بردنشان به ظرفشویی پرسیدم:-شما میشویید یا من؟
نفس راحتی کشید و سرحال جواب داد:
-خب البته وقتی این سوال را میپرسی طبعا دوست داری جواب مناسبی هم بشنوی.در نتیجه باید بگویم من.درست است؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-باید اقرار کنم خیلی باهوش هستید.
واز اشپزخانه بیرون امدم.
ده روزی به ارامش گذشت.به شدت مشغول درس خواندن بودم.میخواستم به این وسیله سرم را گرم کنم و فکرهای ازاردهند را از ذهنم دور کنم.گه گاه که عنان افکارم را رها میکردم،مجبور می شدم اعتراف کنم که امیر مرد خیلی خوبی استو زندگی با او می تواند لذت بخش باشد. ولی بلا فاصله به خود نهیب می زدم،«غزال خانم!مگر به خودت قول ندادی به او فکر نکنی؟خوب بودنش به چه درد تو می خورد؟مفت چنگ صاحبش که صد در صد تو نیستی.»
یک روز عصر قبل از برگشتن به خانه به سوپرمارکت سرراهم رفتم تا کمی خرید کنم.وقتی به خانه رسیدم امیر انجا بود.به محض دیدنم برای گرفتن پاکت های خرید جلو امد و پرسید:
-کجایی دختر؟الان درست یک ساعت است منتظرت هستم.
همان طور که پالتویم را در میاوردم پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟
-هنوز نه.ولی قرار است اتفاق بیافتد.
کتری برقی را روشن کردم و دوباره پرسیدم:
-مثلا چه اتفاقی؟
باتمسخر گفت:
-نزول یک بلای اسمانی بر سرم.راستش یک مهمانی به گردنم انداخته اند.وقتی بچه های شرکت از ماجرای ازدواجم خبردار شدند شیرینی خواستند.میگفتند باید توی خانه ی خودت پذیرایی کنی.اما امروز قضیه جدی شد.شرکت تعدادی مهمان خارجی دارد که تازگی برای بستن قرارداد امده اند و قرار است مدتی اینجا بمانند.بعضی هایشان را از قبل میشناختم.وقتی فهمیدند تازه ازدواج کرده ام و همسرم ایرانی است از من تقاضا کردند یک مهمانی به سبک شرقی ترتیب بدهم.ان قدر اصرار کردند و دورم را گرفتند تا مجبور به پذیرفتن خواسته شان شدم و قول مهمانی را دادم.
توجه ام جلب شده بود.با دقت نگاهش کردم.نمی دانم در نگاهم چه دید که گفت:
-این طوری نگاهم نکن.خودم میدانم قول احمقانه ای داده ام .اما چاره ای نداشتم.یک پارتی اجباری ان هم به سبک سنتی گردنم گذاشتند و رفتند پی کارشان.عقل خودم به چیزی قد نمی داد.زودتر امدم خانه شاید تو کاری بکنی.
فنجان قهوه را جلویش گذاشتم و پشت میز نشستم.از حرفش تعجب کرده بودم، پرسیدم:
-خب چرا خودتان را توی مخمصه انداختید.چه لزومی داشت انها بدانند ازدواج کرده اید؟
-عجب حرفی میزنی.برای درست شدن وضعیت اقامتت باید طبیعی رفتار میکردم.اخر کدام ادم متاهلی خودش را در محیط کار مجرد جا میزند؟تازه شرکت باید اطلاعات وضعیت دقیق کارکنانش را داشته باشد.اضافه کردن اسم تو در مدارک پرسنلی ام لازم بود.
-نمیفهمم حالا ناراحتی شما بابت چیست؟
-بابت چیست؟خب معلوم است.می شود بگویی باید میشود یک مهمانی به سبک سنتی راه بیندازم؟مهمانی سنتی سنتی ایرانی ان هم توی امریکا؟!
با طعنه گفتم:
-اگر نگرانی تان به خاطر برگزاری مهمانی است که از دست من کاری ساخته نیست.اما اگر اشکال کار از جهت سنتی بودن ان است شاید بتوانم کاری بکنم.
لحن پر طعنه ام را ندیده گرفت و گفت:
-مثلا چه کاری؟برگزاری این مهمانی قطعی است و راه فراری ندارم.
همان طور که فنجانی قهوه برای خودم میریختم،پرسیدم:
-چقدر وقت داریم؟
تقریبا 4 هفته.قرار است شنبه ی اخر ماه قبل از برگشتن مهمان های خارجی شرکت به کشورهایشان این پارتی را برگزار کنیم تا به اصطلاح با یک تیر دو نشان بزنیم.
فکری به سرم زده بود.کمی سخت بود اما غیر ممکن نبود.با اطمینان گفتم:
-نگران نباشید همه کارها به عهده ی من.فقط پرداخت هزینه ها به عهده ی شما.ضمنا تعداد دقیق مهمانها را باید بدانم.
نفس راحتی کشید و گفت:
واقعا ممنون.تمام این دردسر ها زیر سر دو تا از دوستان ایرانی ام است که هوس کرده اند سر به سر من بگذارند.از نظر مخارج نگران نباش.فقط میترسم.می ترسم تنهایی نتوانی از عهده اش بربیایی و .........
ساکت شد و جمله اش را ناتمام گذاشت.به جای او گفتم:
-می ترسید ابروریزی شود،نه؟خیالتان راحت باشد.شما شنبه ی اخر این ماه یک بزم ایرانی در منزلتان خواهید داشت.دیگر چه میخواهید؟
از همان شب دست به کار شدم.رویای زیبایی که در سرم شکل گرفته بود هیجان زده ام میکرد.برای تهیه کارتهای دعوت از یک طرخح سنتی الهام گرفتم.چیزی شبیه طومارهای قدیمی.دو سر کاغذ را به دو چوب نازک بستم و از دو طرف لوله اش کردم.ساعتها وقت گذاشتم تا تعداد مورد نیازم را تهیه کردم و متنش را نوشتم.فقط جای اسم مهمانها را خالی گذاشتم.بعد نوار باریک و ظریف دور هر کدام گره زدم.درست یک هفته قبل از روز مهمانی انها را دست امیر دادم.از دیدنشان متعجب شد و گفت:
-چه بامزه!این ها را از کجا اورده ای؟
-خودم درست کردم.فقط باید اسم مهمان ها را بالایش بنویسید.
در حالی که تحسین از نگاهش می بارید یکی از طومارها را باز کرد و متنش را خواند.ولی یک دفعه سرش را بالا گرفت و گفت:
-اب گوشت پارتی؟!ان هم برای این همه مهمان.چطور ممکن است؟
-غذایی سنتی تر از اب گوشت سراغ نداشتم.نگران تهیه ان نباشید.فکرش را کرده ام.
شب قبل از مهمانی تمام حبوبات را چند بار خیساندم و ابش را دور ریختم.به این ترتیب خیالم راحت شد که مشکلی برای معده های نازک نارنجی مهمان های اب گوشت نخورده مان پیش نخواهد امد.داشتم حبوبات را میشستم که امیر به کمکم امد.وقتی کارمان تمام شد،همان طور که استین هایش را پایین میکشید به شوخی گفت:
-هر چه فکر میکنم میبینم با هیچ گوشت کوبی نمی شود این همه گوشت را کوبید.امیدوارم خیال نداشته باشی از پاهایمان برای کوبیدن گوشت و نخود استفاده کنیم.
خیلی جدی گفتم:
-خب اگر لازم باشد چرا که نه؟
برای لحظه ای با تردید نگاهم کرد ولی از برق نگاهم فهمید دستش انداخته ام.معلوم بود قانع نشده.نمی توانست بفهمد چطور می خواهم این مقدار گوشت را بکوبم.به همین خاطر گفت:
-امیدوارم جلوی مهمانها از من نخواهی این همه گوشت و نخود را بکوبم.بعد با خنده گفت:
-اگر معافم کنی قول میدهم چند تا از بچه ها را که بازوهای قوی دارند برای مراسم گوشت کوبان کت بسته تحویلت دهم.
اسوده خاطر گفتم:
-فکر نمیکنم امشب کابوس کوبیدن گوشت دست از سرتان بردارد. گفتم که فکرش را نکنید درست میشود.فقط لطف کنید و فردا را بیرون از خانه بگذرانید.این طور وقت ها تنهایی راحت ترم.حتما یادتان مانده قول داده اید در مورد این مهمانی هیچ دخالتی نکنید و همه خواسته هایم را گوش کنید.
در حالی که نگرانی و اضطراب د رچهره اش موج میزد.با اکراه حرفم را پذیرفت.میترسید نتوانم از عهده ی کارها بربیایم و ابرویش بریزد.اما با صبر و حوصله دندان روی جگر گذاشته بود و خرده فرمایش هایم را تحمل میکرد.
صبح روز شنبه تا وقتی امیر خانه بود هیچ کاری نکردم.برای ان که دست تنها نباشم از سوزان خواسته بودم به کمکم بیاید.اولش از کارهایم تعجب کرد اما کم کم هیجان زده شد و مرتب سوال پیچم میکرد.راجع به ایران کنجکاو شده بود. همان طور که کارها را انجام میدادیم سعی کردم تا جایی که می توانم کنجکاوی اش را ارضا کنم و به سوالهایش جواب بدهم.
ساعت 6 بعد از ظهر همه چیز اماده بود.با عجله برای تعویض لباس به اتاقم رفتم.همرا با وسایل دیگری که مادر برایم فرستاده بود لباس مورد نظرم را هم پست کرده بود.البته مدل و رنگش به سلیقه ی خودم بود.وقنی ان را پوشیدم و جلوی اینه ایستادم از شدت خوشحالی دست هایم را به هم کوبیدم و یک دور کامل دور خودم چرخیدم.باز به اینه نگاه کردم که دختری را نشان میداد در لباس زنان عهد قاجار.با شلیته و شلوار ارغوانی از جنس پارچه ای براق و جلیقه ای سیاه که رویش با مروارید ها سنگ های ریزو درخشانی تزیین شده بود وکفشهای بی پاشنه ی متناسب با رنگ لباس.با چارقدی که موها زیر ان پنهان شده بود و سنجاق مرواریدی زیر گلو.این بار غزال مسافر هم کاملا راضی به نظر میرسید.
برای پذیرایی از مهمان ها سالن بزرگ و وسیع زیرزمین را در نظر گرفته بودم.به سرعت راهی زیر زمین شدم.از دیدن فضای سنتی انجا دلم لرزید.ذوق زده اطرافم را نگاه کردم.همه ی ان چیزها را دست تنها تدارک دیده بودم اما حتی برای خودم هم باورکردنی نبود که در دل یک کشور غربی شبی کاملا ایرانی را پیش رو داشته باشم و بتوانم خودم را در ان گم کنم.بوی اسپند و کندر شامه ام را نوازش میداد. دو طرف در ورودی دو تخت مفروش از گلیم های دست بافت ایرانی و قلیانی اماده کشیدن گذاشته بودم و بالای هر تخت فانوسی روشن بود. نگاهم به سماور برنجی افتاد که ابش جوش امده بود.چای را دم کردم. حالا چای خوش عطری داشتیم تا در استکان های کمر باریک دور طلایی برقصد.گوشه و کنار زیر زمین را با صنایع دستی ایران تزیین کرده بودم.کنار حوض کوچک که صدای شرشر اب فواره اش سکوت محیط را می شکست مجمعه بزرگی پر از میوه های فصل به چشم می خورد.روی سفره های طویلی که میان سالن پهن شده بود سبدهای سبزی پیاله های ترشی و گوشت کوب های کوچک مخصوص دیزی خودنمایی میکرد.دوسوی سفره شمع دانهای لاله عباسی منتظر بودند تا دستی از راه برسد و روشنشان کند.لحظه ای از خاطرم گذشت که اگر ارامش و لطافت را میشد دید جز در چنین فضایی قابل دیدن نبود.
کنار دستگاه استریو رفتم و دگمه اش را فشار دادم.صدای موسیقی ایرانی در فضا طنین انداخت.بی اختیار به دیوار تکیه دادم و پلک هایم را بستم.باز همان بغض اشنا گلویم را در مشت خود فشرد بی ان که خیال شکستن داشته باشد.با شنیدن صدای امیر که تند و پشت سر هم حرف میزد به خود امدم.چیزی از حرف هایش نفهمیده بودم.فشاری به گلویم اوردم تا وقت حرف زدن صدایم بغض الود نباشد.بعد از تاریکی بیرون امدم.امیر که از دیدن فضای زیرزمین هیجان زده شده بود گفت:
-غزال تو چه کار کردی؟باورم نمی شود.انگار خواب............
جمله اش را نیمه تمام رها کرد و به من خیره شد.می دانستم از دیدنم در ان لباس متعجب می شود.این رقتارش طبیعی بود.برای ان که فرصتی داشته باشد تا بر خود مسلط شود بی توجه به حیرتش پشت به او کردم و ارام گفتم:
-باید شمع ها را روشن کنیم.
بی انکه حرفی بزند به کمکم امد.هر کدام یکی از شمع ها را روشن کردیم.قد راست کردم تا چیزی بگویم که دیدم امیر یک زانویش را زمین گذاشته و چند دسته سبزی را توی دستش زیرورو میکند.بعد مردد پرسید:
-این ها را تو دسته کرده ای؟
با سر جواب مثبت دادم.اخر تمام سبزی های گلخانه را بعد از شستن با نخ های ظریفی دسته کرده بودم.دسته هایی کوچک از ریحان و تربچه نقلی و تره.
دوباره صدایش با تعجب بلند شد:
-اینها را دیگر از کجا اورده ای؟
با خنده داشت گوشت کوبهای کوچک دیزی را نشانم میداد.می خواستم حرفی بزنم که ادامه داد:
-باورم نمی شود تو واقعا من را شوکه کرده ای.
یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:
-لباست چقدر زیباست.مثل شاهزاده خانم های توی قصه ها شده ای.
میدانستم صادقانه میگوید.امیر جوان بی شیله پیله ای بود.کمتر می توانست احساسش را پنهان کند.اگر هم به زبان نمی اورد از خطوط چهره اش میشد احساسش را فهمید.درست نقطه مقابل من.به جای هر حرفی تشکر کوتاهی کردم و گفتم:
-امیدوارم از همه چیز راضی باشید. من تمام سعی ام را کرده ام .حالا نمی دانم خوشتان امده یا نه؟
جوابی نداد.وقتی سکوتش طولانی شد دزدکی نگاهش کردم چنان با سماجت به من زل زده بود که اگر اولین مهمان های دعوتی از راه نرسیده بودند نمی دانستم باید چه کار کنم.امیر ناچار شد برای استقبال از انها دست از سماجت بردارد و برود.سوزان کنار در ورودی محوطه جلوی ساختمان ایستاده بود تا مدعوین را از راه حیاط پشتی به سالن پذیرایی راهنمایی کند.از ان لحظه سخت گرفتار شدم.
امیر در همه ی کارها کمکم میکرد.از ریختن چای گرفته تا تعارف و پذیرایی و بالاخره کار پخش کردن دیزی ها شروع شد.او همچنان متعجب بود و هرازگاهی حیرتش را به زبان میاورد.رضایتی امیخته با تعجب چهره ی تک تک مدعوین را پوشانده بود.امیر به خواست من به انها گوشزد کرده بود تا لباس های راحت و غیر رسمی به تن کنند و جالب این بود که همه رعایت کرده بودند.حتی خانم ها با شلوار جین به مهمانی امده بودند.چه شانس بزرگی وگرنه با کراوات و کت و شلوار و لباس های شب که نمی شد سر سفره ی پهن شده روی زمین نشست.منظره ی خوردن اب گوشت و کوبیدن گوشت هایشان با گوشت کوب ها کوچک دیدنی بود. بخصوص در مورد مهمانهای خارجی. اما چند نفر از بچه های ایرانی به دادشان رسیدند. انها دور سفره میگشتند و راه کار را نشانشان می دادند. این میان صدای خنده های بلند و پر هیجان خانم های خارجی سالن را برداشته بود.ان شب چند تا از بچه های ایرانی چنان متاثر شدند که اشک توی چشم هایشان حلقه زد.حتی دو نفرشان پای قلیان و بساط چای به گریه افتادند.
امیر دوربین به دست از تمام صحنه های ان شب فیلم گرفت.چند بار دیدم که دوربین را روی من متوقف کرده است. نمی خواستم بی خود و بی جهت به خودم دل خوشی بدهم و کارهایش را جور دیگری معنی کنم. از ان گذشته حیفم می امد که ان شب خاطره انگیز را با این افکار خراب کنم.
ساعتی از نیمه شب گذشته بود .همه ی مدعوین خارجی رفته بودند.فقط یک مهندس چینی و همسرش هنوز مانده بودند.موقع خداحافظی مهندس جوان در حالی که از من تشکر میکرد گفت:
-من و همسرم هرگز امشب را فراموش نمی کنیم.
بعد رو به امیر کرد و گفت:
-باید بابت داشتن چنین همسری به شما تبریک گفت.مطئنا ابتکار و هنر ایشان در اداره خانه کمتر از مهارت و لیاقت شما در مدیریت شرکت نیست.امیدوارم در سفری که به چین خواهید داشت افتخار داشته باشم از همسرتان هم پذیرایی کنم.
امیر برای بدرقه ی انها از سالن خارج شد.ولی من همراهشان نرفتم.بعد از خداحافظی همان طور که به سوی جمع دوستان امیر برمیگشتم به حرفهای مهندس چینی فکر کردم.تا ان لحظه هیچ اطلاعی از موقعیت شغلی امیر نداشتم.فقط میدانستم مهندس مکانیک است و در یک شرکت نصب و راه اندازی تجهیزات ماهواره ای کار میکند اما حالا فهمیده بودم که خودش مدیر شرکت است.
دوستان امیر روی یکی از تخت ها ی مفروش دورهم نشسته بودند.به انها نزدیک شدم.یکی از خانمها کنار رفت و از من دعوت مرد تا پهلویش بنشینم.تشکر کردم و کنارش جا گرفتم. گفتم:
-باید ببخشید.تا الان سرم شلوغ بود.نتوانستم با تک تک شما اشنا شوم.خوشحال میشوم اگر خودتان را معرفی کنید.
یکی از انها که جوانی سرزنده به نظر میرسید به سرعت داوطلب شد و گفت:
-ای به چشم.الان خودم زحمت دوستان را کم میکنم.من سعید هستم.ایشان هم نامزدم فریبا.ان اقایی که روبه رویم نشسته و سگرمه هایش توهم است سروش خان گل است.این یکی هم که بغل دستم نشسته و منتظر معرفی مانده فرشاد عزیز رئیس بنده است.البته ایشان هم به همراه رئیس خودشان یعنی شراره خانم اینجا امده اند.از لحن با مزه و شوخ سعید خوشم امد.پیدا بود بسیار خون گرم است.کم کم سر صحبت باز شد و با انها بیشتر اشنا شدم. در خلال حرفهایشان فهمیدم سروش قبلا ازدواج کرده ولی از همسرش جدا شده .با این که سعی میکرد خودش را شاد و بشاش نشان دهد اما چشمهای غمگین اش او را لو میداد.دیگر امیر هم به جمع ما پیوسته بود.داشتم با فریبا صحبت میکردم که صدای سروش توجه ام را جلب کرد.
-غزال! حافظ دارید؟
-البته چطور مگر؟
-می خواستم خواهش کنم کتاب را برایمان بیاورید.توی این جمع صمیمی فقط جای حافظ خالی است.
امیر به جای من بلند شد و در حالی که دور میشد گفت:
-من می اورم به شرطی که مرثیه خوانی راه نیاندازی.
وقتی برگشت دیوان حافظ را به سروش داد.سروش هم بی معطلی از من پرسید:
-می شود یک فال برای من بگیرید؟
نمیدانم از کجا فهمید من هم حافظ را دوست دارم و می توانم برایش فال بگیرم.نگاهش به قدری مظلوم بود که بدون مقاومت کتاب را گرفتم و چشمهایم را بستم و گفتم یا خواجه حافظ شیرازی..............
نگاهم روی ابیات ثابت ماند.از زیر چشم مراقب سروش بودم که مضطرب چشم به من دوخته بود.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکنــــــاد
که چنـانم من از کرده پشیمـــــان که مپـــرس
چشمهایش غرق اشک بود.نگذاشت ادامه بدهم و خواند:
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قران که مپرس
نمی توانستم نگاهم را از صورتش بردارم.پلک هایش را روی هم گذاشته بود و با سوز دل ابیات را به زبان می اورد. چشمهایش را که باز کرد جوی باریکی اشک روی گونه اش روان شد. امیر به سرعت خودش را پشت سر سروش رساند و همان طور که با دست شانه اش را می فشرد گفت:
-بس کن پسر!باز که شروع کردی.کی می خواهی دست از این کارها برداری.دنیا که به اخر نرسیده.می دانستم باز مرثیه خوانی راه می اندازی.
ظرف نیم ساعت همه قصد رفتن کردند.حال خراب سروش همه را منقلب کرده بود.وقتی داشت خداحافظی می کرد سرش را پایین انداخت و از در عذر خواهی در امد و گفت:
-باید ببخشید.مثل این که شیرینی امشب را به کامتان تلخ کردم.دست خودم نیست.گاهی بدجوری دلم می گیرد.شاید این فضا و حال و هوایش خاطرات گذشته را برایم زنده کرد.نمی دانم فقط خواهش میکنم از دست من دلیگر نشوید.
شتابزده گفتم:
-لطفا عذر خواهی نکنید.همه ی ما گاهی اینطور می شویم.هر چه باشد هم وطن هستیم و این طور وقتها باید به درددل هم گوش کنیم.خدا کند حداقل کمی سبک شده باشید.
پوزخندنی زد و گفت:
-هم وطن.بله.هم وطن هستیم.درست گفتید.سبک شدم.اما بدبختی این است که :
من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد ان اشنا کرد
بعد با یک خداحافظی سریع از ما جدا شد.
نفهمیدم چطور با دیگران خداحافظی کردم.تمام ذهنم روی حرفهای سروش دور میزد. امیر برای بدرقه با انها همراه شد و من خاموش و مردد گوشه ای نشستم.تا وقتی که امیر برگشت ارام و ساکت به کفشهایم خیره شده بودم.با دیدنش بی معطلی پرسیدم:
-منظور سروش را نفهمیدم.
-چیز مهمی نیست.ما به این تغییر رفتارهای او عادت کرده ایم.اخر همسر سابقش ایرانی بود.
بعد خیلی سریع اضافه کرد:
-بهتر است مسئله را فراموش کنی.ضمنا نمی دانم چطور باید از تو تشکر کنم.در واقع شرمنده ام کردی.
بی توجه به حرفش لبه ی پر چین دامنم را صاف کردم و گفتم:
-احتیاجی به تشکر نیست.راستش را بخواهید همه ی این کارها را برای دل خودم کردم.ادم ها همه اینطوری اند.مثل من مثل سروش مثل همه.تا چیزی داریم از ان غافلیم اما تا از دستش میدهیم افسوس نداشتنش را می خوریم.روزی زندگی در ایم کشور همه ی ارزویم بود.حالا میفهمم چقدر در اشتباه بودم.میدانید اینجا همه ی ایرانی ها چیزی را گم کرده اند.انها مثل ساقه هایی جدا مانده از خاک به امید دادن ریشه ی جدید در خاک نشسته اند.اما تازه وقتی در خاک بیگانه پا میگیرند می فهمند انها را پس میزند.شاید چون برای زندگی به صفا و ایثاری محتاجند که در غرب حکم کیمیا دارد.
صدای سرفه ی امیر رشته ی افکارم را پاره کرد.حضور او را به کلی فراموش کرده بودم.دست پاچه گفتم:
-اخ باز چانه ام گرم شد.بهتر است به فکر جمع و جور کردن اینجا باشیم.باید کارها را سروسامان بدهیم.
خواستم از جایم بلند شوم که سوال امیر منصرفم کرد.
-غزال!تو واقعا نوزده سال داری؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mosafer-koche
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه llwljx چیست?