رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 4 - اینفو
طالع بینی

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 4

-خب بله.نوزده سالم است.فکر کردید از روی احساسات بچه گانه حرف میزنم نه؟
-تو همیشه نسب به من کج خیالی.من کی این حرف را زدم!برعکس به نظر من خیلی پخته تر از سن وسالت هستی.فقط یک مشکل داری ان هم قضاوت عجولانه ات است که البته در مورد من سنگ تمام گذاشته ای مثل این که دوست داری محاکمه ام کنی.
همان طور که بلند میشدم گفتم:
-درست است .خوب گفتید.اتفاقا همین الان محکوم هستید دست به کار شستن ظرف ها و نظافت خانه شوید.
خنده اش گرفت.
-یادم رفته ،سنگ پای کجا معروف است؟
با پرروئی گفتم:«قزوین».
لباسهایم را که عوض کردم برای جمع و جور کردن اشپزخانه به طبقه پایین برگشتم.تا ساعت 3:30 شب گرفتار شست و شو و خشک کردن ظروف بودیم.بعد از تمام شدن کار ظرفها گفتم:
-هر دو خسته ایم.باید استراحت کنیم.فردا وسایل زیرزمین را جمع و جور میکنیم.
-نه احتیاجی نیست.
-یعنی استراحت نکنیم؟!
-منظورم استراحت نبود.جمع و جور کردن وسایل زیرزمین را گفتم.می خواهم به همین شکل باقی بماند.بدنیست توی خانه یک جای سنتی برای پذیرایی داشته باشیم.
رفتم توی این فکر که منظورش از "داشته باشیم"چی بود که با دو فنجان چای پشت میز نشست و همان طور که یکی را جلوی من میسراند گفت:
-خب حالا همان طور که چای می خوریم برایم تعریف کن کارها را چطور ردیف کردی.دوست دارم همه چیز را بدانم.
-فکر نمی کنید کمی دیر وقت است.فردا هم روز خداست.
-اما امشب قشنگتر از بقیه ی روز ها و شب های خدا بود.پس همین امشب بگو.
-باشد حالا که اصرار دارید همین امشب میگویم.اگر راستش را بخواهید تهیه وسایل مورد نیازم کار اسانی نبود.ان هم اینجا.به همین خاطر لیستی از چیزهایی که لازم داشتم را تهیه کردم و از مادرم خواستم انها را برایم پست گند.خوشبختانه همه چیز به موقع به دستم رسید البته با کمک مادرم وگرنه تمام برنامه هایم به هم میریخت .در مورد وسایل تزیینی هم تعدادی را از ایران اورده بودم.مثل چراغهای لاله.بعضی هاشان را هم از انباری کنار اشپزخانه پیدا کردم.تختهای اتاق مهمان را هم با کمک سوزان پایین اوردم.دیگجر چی مانده بگویم؟اهان از تهیه اب گوشت برایتان نگفتم.ابگوشت را در یک ظرف بزرگ پختم و بعد توی دیزی ها ریختم و همان طور که دیدید در فر گرمشان کردم و بقیه کارها را هم که خودتان بودید و دیدید.همه اش همین بود که گفتم.لبخندی به رویم زد و گفت:

از لباست چیزی نگفتی.ان را از کجا اورده ای؟باید بگویم جالب ترین چیزی بود که توجه همه را جلب کرده بود.بچه های ایرانی کیف کرده بودند و حتی بعضی از مهمان های خارجی فکر میکردند همیشه همین طوری لباس میپوشی .خودم بیشتر از همه متحیر شدم.تا مدتی فکر کردم کس دیگری روبه رویم ایستاده است.
چند ثانیه ساکت شد.از سکوتش استفاده کردم و گفتم:
-لباسم را مادرم از ایران برایم فرستاد.طرح ورنگش را تلفنی برایش گفتم او هم طبق سفارش ان را اماده کرد.
-به هر حال که سنگ تمام گذاشتی.حتی فکرش را هم نمی کردم بتوانی چنین مهمانی جالبی برپا کنی.باید بگویم به سلیقه ات ایمان اورده ام.حالا نمیدانم با چه زبانی تشکر کنم.میدانی؟ امشب موقعیت خوبی برای شرکت فراهم شد و حتی چند پیشنهاد قرارداد جدید داشتیم.خودت که دیدی چینی ها از ما خواستند برای راه اندازی تجهیزات ماهواره ای به کشورشان سفر کنیم.
شنیدن موضوع سفرش ازارم میداد.سعی کردم برخود مسلط بمانم.بلند شدم که بروم و در همان حال گفتم:
از این بابت خوشحالم.در غیر اینصورت امکان ورشکست شدنتان زیاد بود.شاید قراردادهای جدید بتواند کفاف مخارج مهمانی امشب را بدهد.چون صورتحساب های ابداری روی میزتان گذاشته ام.از همه ی اینها گذشته بد نیست غذاهای چینی را هم امتحان کنید.شاید تجربه شیرینی باشد.
او هم از جایش بلند شد و گفت:
-میدانم شوخی میکنی.خودت میدانی تنها چیزی که مهم نیست موضوع خرج ومخارج جشن است.از این لحاظ خیالت راحت باشد.به هر حال باز هم ممنون.
چند قدمی دور نشده بود که ایستاد.متفکر نگاهم کرد و گفت:
-راستی انگار راجع به خوراک های چینی چیزی گفتی.حالا که فکرش را میکنم میبینم این غذاها با ذائقه ام جور در نمی اید.برای همین خیال دارم چند تا از مهندس های شرکت را همراه یک سرپرست به این سفر بفرستم.خب شب بخیر.

از اعتراف به این مطلب بیزار بودم .اما با شنیدن جمله ی اخرش تمام خستگی ان شب از تنم بیرون رفت و خوابی شیرین به سراغم امد.مدتی از ان شب رویایی گذشت.ان روزها همه چیز به ظاهر خوب و عالی بود اما من روز به روز نا ارام تر میشدم.انگار در هپروت سیر میکردم.گاهی انجام کارهای روزانه برایم سنگین بود.تفریحی جز رفتن به کالج و درس خواندن نداشتم.در واقع سرم در لاک خودم بود ودنیای اطرافم را نمیدیدم.احساسی به من می گفت که این طور راحت ترم.نمی خواستم تغییری در زندگی ام بدهم و همه ی این چیزها از همان شب کذایی شروع شده بود.عوض شدن امیر و رفتار مهربان و دوستانه اش زنگ خطری برایم بود.در واقع رفتار جدیدش به جای ارامش و خشنودی تشویش و دلهره ام را بیشتر میکرد.شک نداشتم که دوستش دارم اما توجه او بیشتر به دغدغه ام دامن میزد.حس میکردم مرا به چشم کارمند لایقی میبیند که میتواند کدبانوی شایسته ای برای خانه بزرگ و زیبایش باشد.همچنان به او بی اعتماد بودم.این بدبینی خیالی ام نسبت به او باعث شده بود تا احساسم هر لحظه رنگی به خود بگیرد.اوایل فکر میکردم نوع پوشش و حفظ حجابم او را از محافل عمومی و دوستان قدیمی اش گریزان کرده است اما کم کم فکر دیگری به سرم افتاد.شاید پای زن یا دختر در میان باشد.میدانستم او دوست ندارد با من در اجتماعات ظاهر شود.مطمئن بودم . مهمانی اب گوشت هم یک استثنا بود. با این وصف هرازگاهی در امواج مثبتی که به سویم میفرستاد غرق میشدم.تا می خواستم از غفلتش استفاده کنم و به چشمهایش خیره شوم نگاهش را به سرعت میدزدید.نمیدانستم تعبیر این کارش چیست؟گرفتار دور باطلی شده بودم که گریزی از ان نبود.
یک شب مثل همیشه داشتم درس هایم را مرور میکردم که تلفن زنگ زد. امیر یک سری از کارهای شرکت را به خانه اورده بود و توی کتابخانه پشت کامپیوتر نشسته بود.توجهی به صدای زنگ نکردم.صدای تلفن برای چهارمین بار بلند شد که امیر گوشی را برداشت.بعد هم صدایش را شنیدم که می گفت:
-غزال با تو کار دارند.
-کیه؟
-گیتا.
گوشی را برداشتم.
-الو! گیتا جان سلام.
-سلام چطوری؟
-خوبم.چی شده یادی از ما کردی؟
-من همیشه به یاد تو هستم.الان هم برای همین زنگ زدم.یک پیشنهاد عالی برایت دارم.
-چه پیشنهادی؟
-خوب گوش کن اگر این بار هم مخالفت کنی باید فراموش کنی دوستی به نام گیتا داری.
-به جای تهدید بهتر نیست طوری حرف بزنی که سردربیاورم؟
-صبر کن!حالا میگویم.راستش من با یک گروه از بچه های باشگاه جوانان می خواهیم برای دو روز به کمپینگ برویم.بعضی هاشان را میشناسی از بچه های کالج هستند.بقیه هم بچه های خوبی اند.دوست دارم تو هم بیایی.
-از این که به فکر من بودی ممنونم.ولی خودت که میدانی الان شرایط مناسبی برای این کار ندارم.
-باز شروع کردی.این شرایط مناسب کی پیدا میشود؟ غزال این بار جدی جدی از دستت عصبانی می شوم.گفته باشم.
- گیتا جان اصرار نکن.به خدا اصلا حوصله این برنامه ها را ندارم.باشد برای یک وقت دیگر.
گیتا سکوت کرد و جوابی نداد.دوباره گفتم:
-گیتا ؟گیتا؟ پشت خطی؟
وقتی جوابی نشنیدم با التماس گفتم:
-گیتا!خواهش میکنم.قهر نکن.خب من........من نمی توانم.......تازه باید با امیر هم صحبت کنم.نمی دانم نظر او چیست؟
-خب چه عیبی دارد امیر هم با ما بیاید.
-چی! امیر؟نه بابا این که اصلا شدنی نیست.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدای امیر از پشت سرم بلند شد.
-چی اصلا شدنی نیست؟
به سرعت چرخیدم. امیر انجا ایستاده بود.میخواست بداند قضیه چیست. گیتا هم یک ریز حرف میزد.دیگر چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم.ناچار گفتم:
-لطفا چند لحظه صبر کن!
دکمه انتظار را فشار دادم تا گیتا نتواند چیزی از حرفهایم بشنود.به امیر گفتم:
-فکر نمی کردم فال گوش بایستید.
دلخور گفت:
-از اینجا رد میشدم شنیدم گفتی باید با من صحبت کنی.بعد هم گفتی شدنی نیست.برای همین کنجکاو شدم.
از سر دلجویی لبخندی زدم.
-چیز مهمی نیست.گیت از من دعوتی کرده که تمایلی به پذیرفتنش ندارم.
-چه دعوتی؟
-برای رفتن به کمپینگ.البته شما را هم دعوت کرده.ولی فکردم........فکر کردم.........
-فکر کردی چی؟
-خوب فکر کردم که...........
نمی دانستم چه بگویم.اصلا فکری نکرده بودم.چون دید نمی توانم جوابش را بدهم به طرفم امد و گوشی را از دستم گرفت و گفت:
-من با گیتا صحبت میکنم.
دکمه وصل ارتباط و ایفون را فشار داد.
-الو!من امیرم.سلام گیتا.
-سلام امیر.چطوری؟
-خوب ممنون.موضوع چیه؟
-هیچی.طبق معمول غزال فقط بلد است بگوید نه.اصلا معلوم نیست چرا با هر کاری مخالف است.پیشنهاد یک گردش دسته جمعی را دادم فکر نکرده جواب رد میدهد.بعد هم بهانه ی تو را می اورد.می گویم با امیر بیایید باز مخالف است.باورکن از دستش دیوانه شده ام.
امیر با خنده گفت:
-حالا چرا عصبانی میشوی؟من با او صحبت میکنم.
-پس منتظرم.
-تا ببینیم.خداحافظ.
امیر گوشی را گذاشت.بعد به طرفم برگشت و مهربان پرسید:
-میشود دلیل مخالفتت را به من بگویی؟
روی مبل نشستم و بی اعتنا شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-همینطوری حوصله ندارم.
-چرا حوصله نداری؟
کلافه شده بودم.اصلا به او چه ربطی داشت؟سعی کردم ارام بمانم و پاسخ مناسبی به او بدهم.
-من انها را درست نمی شناسم.نمی دانم کجا باید بروم.حتی نمیدانم ان جا باید چه کار کنم.به اضافه ی خیلی چیزهای دیگر.حالا راضی شدید.
-نه این ها که گفتی دلیل نمیشود.خب بعد از این که با انها بروی هم میشناسی شان هم میفهمی کجا میروند و جه کار میکنند بعد هم یاد میگیری اینطور وقت ها چه کاری باید کرد.
بداخلاق و بی حوصله گفتم:
-اگر خیلی علاقه مندید میتوانید خودتان با انها بروید.
برعکس من با خوش خلقی گفت:
-با تو؟
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
-می شود دلیل این همه اصرارتان را بدانم؟
-بله چون برایت لازم است.دو روز پیش گیتا تلفنی با من صحبت کرد.به خاطر رفتار عجیبی که این اواخر نشان داده ای به شدت نگرانت بود.به من گفت فکر ترتیب دادن برنامه ای است که کمی روحیه ات را عوض کند از من قول همکاری گرفت.من هم قول دادم. ان وقت نمی دانستم چه برنامه ای دارد.حالا فهمیدم چه نقشه ای داشته.خب توضیحاتم کافی بود؟
سرم را پایین انداختم.توی دلم گفتم بیچاره من که گیر دست تو افتاده ام.یعنی اگر خودت را به ان راه بزنی همه چیز درست میشود؟
-حالا چه میگویی؟
-دلم نمی خواهد تنها بروم.یعنی فکر نمیکنم کار درستی باشد.
-اگر تو بخواهی من هم می ایم.
مستاصل گفتم:
-نه نمی شود.یعنی نباید بیایید.یعنی.........
ساکت شدم.با تعجب نگاهم می کرد.نمی خواستم کار به اینجا کشیده شود اما حرفی بود که گفته بودم.ناراحت پرسید:
-چرا؟چرا من نباید با تو بیایم؟
نمی دانستم چه بگویم با لکنت گفتم:
-خب............چون...........
-چون چی؟
برای این که پشیمان نشوم با سرعت گفتم:
-چون انها نمی دانند.یعنی غیر از گیتا که جسته و گریخته چیز هایی میداند کسی چیزی از ماجرایم نمیداند.به کسی نگفته ام چطور وارد امریکا شده ام.لزومی نداشت کسی از ازدواجم و مشکلات بعد از ان چیزی بداند.حالا هم نمی خواهم کسی بویی از ماجرا ببرد.
ساکت روی مبلی کنارم نشست و به من چشم دوخت.به نظرم رسید که زیر پایم خالی شده است و در هوا معلق مانده ام.او هم رنگ به چهره نداشت.کمی بعد ارام دستی به صورتش کشید نگاهش را دزدید و با صدایی بم گفت:
-پس در این صورت انتخاب به عهده ی خودت است.قرار بود این گردش مایه انبساط خاطرت باشد نه این که دل نگرانی هایت را دامن بزند.
نمی خواستم ضعف نشان بدهم.اگر من هم مثل او از جمع می گریختم اتفاقی نمی افتاد.تازه شده بودم مثل خودش.مصمم سرم را بالا گرفتم و گفتم:
-من نه از چیزی می ترسم نه نگرانم.فقط دلم می خواهد توی خلوت خودم باشم و کسی کاری با من نداشته باشد.بعدا خودم از گیتا دلجویی میکنم.
قبل از ان که جمله ام تمام شود از جایش بلند شد و در حالی که به سمت اشپزخانه میرفت گفت:
-هرطور صلاح میدانی.باید کاتالوگهایی را که احتیاج دارم از انباری بیرون بیاورم.یادم نمی اید کجا گذاشتمشان.
می خواست بی اهمیتی موضوع را به من نشان بدهد اما از اخمش پیدا بود اینطور نیست.کاملا گیج و بی حواس بود.فقط داشت قیافه میگرفت.
سرم به شدت گیج میرفت . دنبالش راه افتادم . می خواستم فنجانی چای برای خودم درست کنم . دنبال نبات میگشتم که صدایی وحشتناک همراه فریاد امیر از جا پراندم.بعد از ان دیگر صدایی نیامد.وحشت زده در کابینت را رها کردم و به سرعت خودم را به انباری پشت اشپزخانه رساندم. با دلهره در انبار را باز کردم.دیدن چهره ی امیر که پیشانی اش را در دست میفشرد ارامم کرد.خیالم راحت شد که الم است و هرچه بوده به خیر گذشته.نفس راحتی کشیدم و پرسیدم:
-چی شده؟
قبل از اینکه پاسخی بشنوم توجه ام به قطعه چوبی قطور و خرت و پرت هایی جلب شد که روی زمین افتاده بود.دستپاچه دوباره امیر را برانداز کردم و گفتم:
-چه خبر شده؟تو که اسیب...................
دیدن خونی که ار لای انگشتانش بیرون میزد و روی صورتش میریخت صدایم را برید.با عجله گفتم:
-زخمی شدی؟
-نگران نشو.چیز مهمی نیست.می خواستم کاتالوگ ها را از بالای کمد بردارم اما یادم به چوب روی انها نبود.یک دفعه همه چیز روی سرم برگشت.
از نگاهم فهمید به شدت ترسیده ام.برای ان که ارام شوم با ملایمت گفت:
-فقط یک خراش کوچک است.
دیگر نایستادم.تند به اشپزخانه رفتم و تنظیف تمیزی پیدا کردم.داشتم به انباری برمی گشتم که دیدم خودش وسط اشپزخانه ایستاده است.یکی از صندلی ها را جلو کشیدم تا بنشیند.تنظیف را دستش دادم و گفتم:
-با این جلوی خون ریزی را بگیر تا اورژانس را خبر کنم.
-نه لازم نیست.چیز مهمی نشده.فقط جعبه ی کمک های اولیه را از حمام اتاق خواب برایم بیاور.
جای بحث و جدل نبود.خیلی ترسیده بودم.تمام پیراهنش خونی شده بود.
نمی دانم پله ها را چطور بالا رفتم.ظرف چند ثانیه جعبه ی کمک های اولی را پیدا کردم و دوباره کنارش بودم.جعبه را باز کردم و گفتم:
-اگر رویش را محکم فشار بدهی تا شدت خونریزی کم شود می توانم سریع برسانمت بیمارستان.
-نه گفتم که لازم نیست.
رنگ به صورتش نمانده بود.ناچار گفتم:
-بگذار تنظیف را روی زخم فشار دهم.
دستم را روی تنظیف گذاشتم.بی حال دستش را عقب کشید و بی حرکت نشست.بعد از چند لحظه پرسید:
-میتوانی زخم را ضدعفونی و پانسمان کنی؟
-شاید احتیاج به بخیه داشته باشد.من که بلد نیستم.
-نه نیازی به بخیه ندارد.هر کاری میگویم انجام بده.خودم راهنمایی ات میکنم.
بعد برایم گفت چه کار کنم.وقتی زخمش که نسبتا عمیق بود را بستم دیگر رمقی برایش نمانده بود.از حرف زدنش پیدا بود ضعف شدیدی داردوبا ملایمت گفتم:
-باید سر و رویت را تمیز کنیم.
-فعلا نه.شاید بعدا.
بی توجه به حرفش با عجله به طبقه بالا رفتم پیراهن تمیزی پیدا کردم و دوباره به اشپزخانه برگشتم.پیراهن را روی پایش گذاشتم و گفتم:
-تا این را بپوشی کمی اب قند برایت درست میکنم.
منتظر حل شدن قند بودم که دیدم هنوز پیراهن روی پایش افتاده و پلکهایش را به هم فشار میدهد.تنظیف تمیز دیگری برداشتم.کمی ان را خیس کردم و گفتم:
-باید سروصورتت را تمیز کنم وگرنه خون ها خشک می شود و اذیتت میکند.
حال و روز خوبی نداشت.بی حال چشم هایش را باز کرد و به صورتم خیره شد.تنظیف را روی صورتش کشیدم.به سرعت پلکهایش را روی هم گذاشت.به نظرم امد عضلات صورتش سخت منقبض شده است.معلوم بود از این کار ناراضی است.فکر کردم حوصله اش را ندارد اما چاره ای نداشتم.رگه های خشکیده خون تمام صورت و گردنش را پوشانده بود.خودم هم معذب بودم.از این همه نزدیکی به او خجالت میکشیدم.دستهایم میلرزید. نفسم را در سینه حبس کردم.بعد از تمام شدن کارم گفتم:
-کمی اب قند بخوری بهتر میشوی.
لیوان را از دستم گرفت و جرعه جرعه اب قند را قورت داد.بالای سرش ایستادم و جدی گفتم:
-اول پیراهنت را عوض کن.بعد کمکت میکنم دراز بکشی.با این وضع که نمی شود.بخوابی.
هرکاری از او می خواستم انجام میداد بی ان که اعتراض بکند.وقتی داشت پیراهنش را در میاورد رویم را به سمت دیگری گرداندمو خودم را به جمع و جور کردن وسایل پانسمان مسغول کردم.بعد دوباره به سویش برگشتم و پرسیدم:
-میتوانی راه بروی؟
حرفی نزد اما بلند شد و روی پاهایش ایستاد مردد بودم میتوانم کمکش کنم یا نه؟چون از نظر جثه و اندام خیلی کوچک تر از او بودم اما او برای راه رفتن مجبور بود به جایی تکیه کند.جلو رفتم و گفتم:
-دستت را روی شانه من بگذار و ارام بیا.عجله نکن.
باز هم بی چون وچرا حرفم را گوش کرد و اهسته کنارم قدم برداشت.لرزان و نامتعادل راه میرفت.از صدای تنفس نامنظمش پیدا بود کاملا خسته شده.خون زیادی از بدنش رفه بود و دچار ضعف شده بود.روی مبل که نشست تا نفسی تازه کند دوباره به طبقه بالا رفتم و ظرف ده دقیقه بستر راحتی کنار بخاری برایش درست کردم. ارام روی ان خزید و دراز کشید.کنارش نشستم و با ملاطفت پرسیدم :
-چیزی لازم نداری؟می خواهی دکتر خبر کنم؟
با صدایی که انگار از ته چاه به گوش میرسید اهسته و بریده گفت:
-نه ممنون.خیلی به زحمت افتادی.نگران نباش.فقط باید کمی بخوابم.
دیگر چیزی نگفت.تمام شب کنار بسترش نشستم.گاهی سرم را روی مبل میگذاشتم و چرت کوتاهی میزدم اما با هر تکان کوچک او مثل فنر از جا میپریدم و به صورتش دقیق میشدم.بعد از نماز صبح دیگر خواب به سراغم نیامد.کم کم خیالم راحت شده بود.دوباره کنار بسترش لمیدم و فارغ البال به تماشایش نشستم.تنفسش منظم تر از شب گذشته بود اما دیدن صورت مردانه اش که هنوز بی رنگ و مهتابی بود دلم را به درد می اورد.
عاجزانه نالیدم:"خدایا این چه دردی است که به جانم انداخته ای ؟"چهره ی معصومش قلبم را میلرزاند.روشنایی سپیده دم اتاق را روشن کرده بود.از شدت تاثر سرم را روی زانو گذاشتم و اه کشیدم.
-غزال!تو نخوابیدی؟
صدای ضعیف امیر بود که از من سوال میکرد.سرم را بلند کردم لبخندی زدم و گفتم:
-چرا برای نماز بیدار شدم دیگر خوابم نبرد.چیزی میخواهی؟
همان طور که نگاهم میکرد گفت:
-نه ممنون .دیشب ترساندمت.نه؟
-نه زیاد.بیشتر برای خودت نگران بودم.نفهمیدم اصلا چرا این اتفاق افتاد؟
کمی در جایش تکان خورد. دستش را روی پانسمان پیشانی اش کشید و با قیافه ی گرفته ای گفت:
-خودم هم نفهمیدم.برای اوردن کاتالوگ ها به انبار رفتم.به کلی ان قطعه چوب را از یاد برده بودم.تا امدم به خودم بجنبم همه چیز روی سرم برگشت.خودم هم نمیدانم چه چیزی به پیشانی ام خورد.
-حالا بهتری؟
-اره خوبم.هنوز برف می اید؟
تازه متوجه هوای بیرون شدم.به طرف پنجره رفتم.برف اسمان و زمین را یک دست سفید کرده بود.همه چیز زیر لایه سپید برف پنهان شده بود و دانه های ریزو تند برف همچنان میبارید.دوباره پیش امیر برگشتم و گفتم:
-اره برف همه جا را پوشانده.تو از کجا فهمیدی برف می اید؟
-از دیشب شروع شد.چطور متوجه نشدی؟برای همین نمیخواستم از خانه بیرون برویم . حالا اگر میتوانی برو به گاراژ ببین درش باز میشود یا نه؟اگر قطر برف زیاد باشد نمی توانیم از خانه خارج شویم.
درست گفته بود . پشته برف جلوی باز شدن در گاراژ را گرفته بود.ظاهرا توی خانه زندانی شده بودیم.میترسیدم امیر حالش بو شود و نتوانم کاری برایش انجام دهم.اما کم کم راه افتاد و حال عمومی اش رو به بهبودی گذاشت.پس نگرانی بی مورد بود.
این حادثه باعث شد تا به عمق عشق و علاقه ام پی ببرم.حالا غیر از خودم به او هم فکر میکردم.شاید اگر پای من از زندگی اش کنده میشد میتوانست دوباره ازدواج کند و زندگی شیرینی داشته باشد.
برای سرگرم شدن خودم واین که او هم از بیکاری در بیاید همان طور که استراحت میکرد چند اصطلاح از او پرسیدم.او هم با حوصله برایم توضیح داد و این کار ساعت ها وقتمان را گرفت.دست اخر پرسید:
-خوب متوجه شدی؟اگر نه دوباره بپرس تا برایت بگویم.
-نه توضیحت کافی بود ممنون.
-تا حالا نگفتی دوست داری در چه رشته ای تحصیل کنی؟
-ژنتیک.
-چه جالب.چه طور به فکر این رشته افتادی؟
از سوالش جا خوردم.دلیلش را خوب میدانستم.اما اخر گفتنی نبود.حتما به من میخندید.
-همینطوری.
-همینطوری؟اما تو اینقدر سریع جواب دادی که مطمئنم دلیل قانع کننده ای برای انتخابت داری.شاید دوست نداری به من بگویی؟هان؟
-موضوع دوست داشتن یا نداشتن نیست.میدانم اگر دلیل ان را بگویم باور نمیکنی.شاید هم موضوع جالبی دستت بیافتد تا یک دل سیر به من بخندی.
-حالا دیگر واقعا تهییج شده ام دلیل لن را بدانم.این چه دلیلی است که حکم لطیفه را دارد؟
مردد نگاهش کردم . قیافه اش دیدنی بود . همچنان منتظر به دهانم چشم دوخته بود . میدانستم حرفم را باور نمی کند اما هوس کردم برایش بگویم.
-دوست داری بدانی؟پس گوش کن و هر چقدر دلت می خواهد بخند.فکر کنم برایت بد نباشد. ممکن است از شدت خنده صورتت دوباره رنگ بگیرد.وقتی بچه بودم موضوع چهره و زیبایی صورتم توجه ام را جلب کرده بود . هر کس بار اول مرا میدید می گفت : "بدک نسیت." بعد یواش یواش می گفت: "نه بابا خیلی هم جذاب و شیرین است." بعضی هم از همان اول می گفتند این دختر یک گلوله نمک است که البته نمی دانم نمک چه ربطی به شیرینی دارد.اما از نظر خودم همیشه به زیبایی مقروض بودم و از قیافه ام دلخور.از همان وقت بود که فکر عجیبی در سرم افتاد قبل از ان شنیده بودم که خدا ادم را از گل خلق کرده است و مطمئن بودم خدا مرا از خورده گل های اضافی ادم های دیگر خلق کرده .تقصیر هم نداشتم وقتی صورتم را در اینه می دیدم انگار هر کدام از اجزایش مال یکی بود.بعد ها که بزرگتر شدم فرضیه جدیدی ذهنم را به خود مشغول کرد.به این نتیجه رسیدم که هر کسی از گل خوب و مرغوب ساخته شده باشد خوشگل میشود.کم کم به بدگلی ام عادت کردم اما قضیه همچنان برایم جالب بود.طوری که همه را به دید خریداری نگاه میکردم و خودم را یک پا گل شناس می دانستم.اما حالا کنجکاوم بدانم چه چیزی باعث این همه تفاوت بین ادمها شده.
منتظر بودم تا حسابی به هذیان های کودکی ام بخندد اما وقتی نگاهش کردم به جای تمسخر چشمهایش از حیرت موج میزد.با تعجب پرسید:
-واقعا ان وقت ها این طور فکر میکردی؟
-نگفتم باور نمی کنی.بالاخره بچگی است و هزار پیچ و خم.
-من کاری با افکار کودکانه ات ندارم . فقط در حیرتم چطور فکر کردی بدگل هستی. مطمئن ام در حق خودت بی انصاف بوده ای که البته چندان هم از تو بعید نیست.
متحیر مانده بودم چه بگویم.

48 ساعت طول کشید تا توانستیم از خانه خارج شویم.بعد از دو روز پرستاری از او حالش خوب شده بود و فقط زخم روی پیشانی اش یاداور ان حادثه بود.از ان روز به بعد رفتارم کمی تغییر کرد . خیلی راحت با او صحبت میکردم و اصراری به رسمی بودن نداشتم.حالا دیگر یان کار مضحک به نظر میرسید ولی همچنان از این که به اسم کوچک صدایش بزنم پرهیز میکردم.دوهفته از ان حادثه گذشت.ان روزها چنان با هم زندگی میکردیم گویی دو دوست قدیمی در خانه ای پانسیون شده اند.تا این که یک روز صبح با صدای وحشتناک کوبیده شدن در اتاقم هراسان از خواب پریدم.

امیر مرتب از پشت در صدایم میکرد.به سرعت نیم خیز شدم.هنوز گیج و منگ خواب بودم . چند لحظه ای طول کشید تا مستی خواب از سرم پرید.روسری ام را از روی صندلی کنار دستم برداشتم و جواب دادم:
-در باز است بیا تو.
حرفم تمام نشده امیر وسط اتاق ایستاده بود و با چشمان از حدقه درامده نگاهم میکرد. موهایش اشفته بود و پیژامای خواب به تن داشت.هرگز او را به این شکل و قیافه ندیده بودم.همچنان توی رختخواب نشسته بودم.به سختی دهانم را باز کردم و پرسیدم:
-چی شده؟
-مضطرب دستش را به سرش کشید و با لکنت گفت:
-مادر...............مادر و پدرم........
-خب .خب نصف جانم کردی.اتفاقی برایشان افتاده؟
-نه نه نگران نشو.انها خوبند.فقط.......فقط.
دیگر ادامه نداد و خودش را روی صندلی رها کرد.با عجله گفتم:
-تو را به خدا حرف بزن.من که مردم.منظورت را نمی فهمم.اصلا معلوم نیست چه می گویی.
-چند دقیقه پیش مادر تلفن کرد.از لندن تماس می گرفت.
به ساغتش نگاهی کرد و گفت:
-کمتر از 14 ساعت دیگر باید فرودگاه باشیم.انها دارند به اینجا می ایند.
هیجان زده از روی تخت پایین پریدم و پرسیدم:
-شوخی میکنی؟
-فکر میکنی من دیوانه ام که این وقت صبح تو را از خواب بیدار کنم و لاطائلات به هم ببافم.
بی انکه توجهی به ناراحتی اش بکنم ذوق زده دست هایم را به هم کوفتم و گفتم:
-خب این که عالی است.زود با ش باید برای استقبال از انها اماده شویم.
به سمت رختکن حمام رفتم تا لباسم را عوض کنم که با شنیدن صدای خشنش در جا خشک شدم.
-صبر کن غزال.واقعا نمی دانم چه بگویم!انگار اصلا نمی فهمی چه می گویی.میدانی به محض این که پای مادر به اینجا برسد چه میشود؟او از صد تا کاراگاه ورزیده کارکشته تر است.ظرف یک ساعت پی به اوضاع و احوالمان می برد.میفهمی؟
لاقید گفتم:
-خب بفهمد.بالاخره که میفهمد.حالا کمی دیرتر یا زودتر فرقی نمیکند.یعنی میخواهی تا قیام قیامت انها را گول بزنیم.گیریم که تا یک ماه دیگر نفهمند عاقبت باید از ماجرا مطلع شوند . غیر از این است؟
-غزال غزال خودم میدانم.ولی تو نمی دانی که........اخر تو نمی دانی موضوع چیست؟انها دارند با یک وضعیت غیر عادی اینجا می ایند.
-یعنی چه؟منظورت از وضعیت غیر عادی چیست؟واضح حف بزن.
-یعنی این که متاسفانه پدر دچار حمله ی قلبی شده.انها ما را خبر نکرده اند.نمی خواسته اند بی جهت نگران شویم اما وقتی پزشکان کفتند احتمالا دو تا از رگ های اصلی قلبش گرفته به ناچار سریع برای معالجه راهی این جا شده اند. حالا تو بگو میتوانیم وضع را از این که هست بدتر کنیم؟هیجان ممکن است برایش کشنده باشد.ان هم چیزی که اصلا فکرش را نمیکند. یعنی می خواهی بکشیمش؟نگو که این قدر بی رحمی!
از شنیدن حرف هایش به شدت یکه خوردم.چهره ی مهربان پدر از جلوی چشمم دور نمی شد.با تاثر پرسیدم:
-راست میگویی؟من نمیدانستم.اخر کی این اتفاق افتاد؟چطور ما را خبر نکردند؟حالا باید چه کار کنیم؟
-نمی دانم.هر چه تو بگویی مخالفت نمی کنم.مغزم به کلی از کار افتاده.گفتم که رد بد وضعیتی گیر افتاده ایم.
یک دفعه فکری به سرم زد.با لبخند اطمینان بخشی به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-این که چیز مهمی نیست.ما باید فعلا فقط به فکر سلامت پدر باشیم.تنها کاری که میکنیم.نقش بازی کردن است.تا وقتی وضعیت جسمی او اجازه دهد ادامه میدهیم.بعد کم کم انها را در جریان میگذاریم.
سرش را با تاسف تکان داد.
-امکان ندارد.به این سادگی ها هم نیست که تو فکر میکنی.
-چرا دوست داری قضیه را پیچیده کنی؟این کار درست مثل بازی کردن در تئاتر است.لطفا نگو که بچگی هایت بازی نکرده ای؟
به شدت از کوره در رفت.
-خانم هنرپیشه! ممکن است لطفی در حق من بکنی و بگویی وقتی در تئاتر بازی میکردی زن و شوهرها با هم چطور رفتار میکردند.مثل من و تو؟
گل لبخند روی لبهایم پژمرد.ناخوداگاه دستم به طرف روسری ام رفت . گره اش را لمس کردم.انگار چیزی راه گلویم را بسته بود و نمی گذاشت نفس بکشم.به هوای تازه احتیاج داشتم.پنجره را باز کردم.سرم را بیرون بردم و نفس عمیقی کشیدم.اما هنوز ارام نشده بودم. امیر بازویم را گرفت و داخل اتاق کشاندم و پنجره را بست.
-این چه کاری است!مگر نمی بینی هوا چقدر سرد است؟حالا فهمیدی قضیه به این سادگی ها هم نیست.خیلی زود دست مان رو میشود و معلوم نیست بعد از ان چه اتفاقی بیافتد.
باد سردی که به صورتم خورد حالم را عوض کرده بود.حالا واقعیت عریان پیش رویم بود. امیر درست میگفت.مسئله پیچیده تر از ان بود که فکر میکردم.
-وضعیت پدر خطرناک است؟
-مادر این طور میگفت.حتی پشت تلفن گریه افتاد و از من خواست خوددار باشم تا وقتی امدند پدر هیجان زده نشود.
-هر کاری لازم باشد میکنیم تا انها متوجه نشوند.حداقل تا وقتی وضع جسمانی اش اجازه بدهد.حالا برو پایین تا من بیایم.باید مفصل در باره اش صحبت کنیم.
نیم ساعت بعد در اشپز خانه نشسته بودیم.همان طور که فنجان قهوه را پر میکردم پرسیدم:
-طرز رفتار و برخوردمان را در چه مواردی باید عوض کنیم؟
-مطمئنی از عهده اش بر می ایی؟من چنین انتظاری از تو ندارم.یعنی حق این در خواست را به خودم نمی دهم.حداقل به خاطر رفتاری که از اول با تو داشته ام.
-فعلا صحبت سر من یا تو نیست.صحبت سر پیرمرد مریضی است که دشت بر قضا پدر تو هم هست.حالا بدون اتلاف وقت بگو از کجا باید شروع کنیم و چه چیزهایی باید عوض شود.
-خب راستش را بخواهی خودم هم درست نمی دانم . فکر کنم ....اول باید همیشه من را به اسم کوجک صدا بزنی . نه با کلماتی مثل هی ببین و اینها و بعد این که وضعیت اتاق هایمان باید روشن شود . بعد از ان باید حلقه هایمان را دست مان کنیم و................
ان روز نه من به کالج رفتم نه امیر سرکار .او برای چند روز مرخصی گرفت.تا شب فرصت داشتیم همه چیز را مرتب کنیم.تقریبا تمام روز در جنب و جوش و تکاپو بودیم.اول سراغ اتاقهای خواب رفتیم.سرویس های خواب را عوض کردیم.لباس های شخصی امیر را در کمد جا دادیم و کاناپه را به اتاق من اوردیم تا اثری از رفت و امد امیر در اتاق خودش باقی نماند.
یکی دوتا از عکس های جشن عروسی را قاب کردیم و توی اتاق خواب و پذیرایی گذاشتیم . عکس اتاق خواب همان عکسی بود که روز اول دست امیر دیدم.خودش ان را انتخاب کرد و گفت:«این عکس برای اینجا مناسب تر است.»
بعد از جابجایی وسایل امیر جعبه جواهراتی را که به او داده بودم به من برگرداند ولی قبل از ان توی جعبه دنبال چیزی گشت.
-ببنیم ان تو دنبال چی میگردی؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mosafer-koche
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه edxmsx چیست?