رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 6 - اینفو
طالع بینی

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 6

با پرخاش گفتم:
-اما من ایرانی ام.حالا اینجا هر جا که می خواهد باشد.
پشتم را به او کردم و راه افتادم.دختر که ناباورانه نگاهم میکرد. گفت:
-خیلی ممنون.انگار خدا فرشته ای برایم فرستاده.باور نمی کردم این گوشه ی دنیا کسی به دادم برسد.
دستش را گرفتم و او را روی صندلی نشاندم.
-چطور اینجا کسی را نمی شناسی؟واقعا وضع همسرت خطرناک است؟
دیگر گریه نمی کرد.ارام جواب داد:
-دکتر این طور میگوید.کسی را هم نمی شناسم چون............
کلامش را نیمه تمام رها کرد و به روبه رویش خیره ماند.مسیر نگاهش را دنبال کردم.مردی با لباس اتاق عمل کنار در ایستاده بود و ما را زیر نظر داشت.دختر بلند شد و به طرفش رفت.مرد با تاسف سری تکان داد و خشک و رسمی گفت:
-متاسفم دیگر کاری از دست ما ساخته نبود.برای هر کاری دیر شده بود.
بعد ارام دور شد.با ترس و دلهره به دختر نگاه می کردم که همان طور ساکت و ارام با چشم
مسیر حرکت دکتر را دنبال می کرد.فکر کردم شوکه شده.سرش را به سینه فشردم:
-واقعا متاسفم.
از سکوت طولانی اش حیرت کردم.نگاهش کردم.ماتش برده بود.با نگرانی پرسیدم:
-حالت خوب است؟
سرد اما مطمئن گفت:
-خوبم.یعنی جمشید مرده؟باورم نمی شود!
بلاتکلیف مانده بودم چه بگویم تا امدم حرفی بزنم دستش را به سرش نزدیک کرد و نقش زمین شد.
بلافاصله روی زمین نشستم و سرش را به دامن گرفتم.می خواستم صدایش کنم اما نامش را نمی دانستم. دو پرستار به طرف ما دویدند و هم زمان هم امیر خودش را رساند.خیال کردم رفته اما نرفته بود.دختر را بلند کرد و روی تخت چرخداری که یکی از پرستارها اورد گذاشت.مضطرب نگاهش می کردم.قدرت هر نوع واکنشی را از دست داده بودم.امیر بازویم را گرفت و با محبت گفت:
-متاسفم غزال.کار دیگری از دست ما ساخته نیست.بیا!باید برویم.
منظورش چه بود؟یعنی می خواست دختر بیچاره را اینجا به امید خدا رها کنم و با او بروم.بازویم را با خشم از دستش در اوردم.قدمی به عقب گذاشتم.گنگ و خشمگین براندازش کردم و بدون ادای کلمه ای دنبال پرستارها رفتم.تا وقتی شهر در ظلمت و تاریکی شب گم شد کنار تخت دختری غمگین و تنها نشسته بودم و قصه ی غصه هایش را میشنیدم و برایش دل می سوزاندم.دیگر نامش را می دانستم. نگار.
ساعت 10 شب پرستاری که برای تزریق امپول ارام بخش امده بود پیغامی از امیر اورد که گفته بود در پارکینگ منتظرم است.ناچار نگاهی به نگار انداختم و گفتم:
-من میروم خانه.تو هم استراحت کن.تا فردا فکری برایت می کنم.
دستم را توی دستش محکم نگه داشته بود و رها نمی کرد.پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
-خیالت راحت باشد.فردا صبح می ایم دیدنت.مطمئن باش.
تا وقتی به خانه رسیدیم ابدا با امیر صحبتی نکردم.امیر هم حرفی نمی زد و عبوس و تلخ پشت فرمان نشسته بود.انگار نه انگار کسی کنار دستش است.بی حوصله تر از ان بودم که به رفتارش توجه کنم.باز ان تب لعنتی سراغم امده بود و توی این فکر بودم که چطور توانسته ام این همه وقت به حرف های نگار گوش کنم و غصه اش را بخورم بی انکه قطره ای اشک از چشم هایم پایین بریزد. به خانه رسیدیم خودم را روی اولین مبل سر راهم رها کردم و به امیر گفتم:
-باید با تو صحبت کنم.
-به به چه لطف بزرگی!بنده نوازی می فرمایید.
-می خواهم نگار را با خودم به خانه بیاورم.
عکس العملش دیدنی بود.انگار بمبی زیر پایش منفجر کرده باشند.از جا پرید و عجولانه پرسید:
-می خواهی چه کار کنی؟!
شمرده و ارام گفتم:
-می خواهم نگار را با خود به خانه بیاورم.او به کمک ما نیاز دارد.به عنوان یک هم وطن باید به او کمک کنیم.فعلا او را می اوریم اینجا تا بعد فکری برایش بکنیم.
خونسرد سری تکان داد و گفت:
-باید به تو تبریک بگویم.از کی این شغل شرافتمندانه را انتخاب کرده ای؟اتفاقا مددکاری خیلی به قیافه ات می اید.
بعد صدایش رنگ خشونت گرفت و با حالتی شبیه فریاد گفت:
-می فهمی چه می گویی؟اخر او کیست که می خواهی با خودت به خانه بیاوری؟برای چه باید به او اعتماد کنی؟چه وجه اشتراکی میان تو و او هست که اینطور شیفته اش شده ای؟
سعی ام این بود که ارامشم را حفظ کنم.کار چندان سختی هم نبود.اگر راضی نمی شد راه دومی هم بود و او باید این را میدانست.برای همین اسوده خاطر گفتم:
-وجوه اشتراک زیادی میان ما هست.هر دو زن هستیم و هر دو ایرانی اما از این دو مهم تر این است که هر دوی ما قربانی هستیم قربانی یک انتخاب اشتباه.باید دست او را بگیرم و کمکش کنم تا دلم قرص شود که کسانی مثل ما هم می توانند بمانند و زندگی کنند.حالا اگر تو راضی نیستی او را به خانه ات بیاید اصلا مهم نیست.به جایش من از خانه ات میروم.حداقل این کار دیگر ضرری برای تو ندارد.نه؟
بی دغدغه به چسم هایش خیره شدم و منتظر ماندم.چشم هایش را کمی تنگ کرد و گفت:
-پیشنهاد اخرت را نشنیده میگیرم چون ظاهرا عقل از سرت پریده و من ناچارم داستان اقامتت را از نو برایت بگویم.اما در مورد این که شما قربانی هستید منظورت را نمی فهمم.پس حرفت را واضح و روشن بگو.اخر تازگی ها کودن شده ام و لازم است برای هر چیز کوچکی توجیه شوم.
-ساده است.طفلکی نگار هم درست مثل من گرفتار یکی از این ازدواج های غیابی شده.با این تفاوت که شرایط زندگی اش خیلی بدتر و وحشتناک تر بوده.در واقع یک قربانی به تمام معنی نگون بخت.
دستش را میان موهایش فرو برد.
-باز هم نفهمیدم.واضح تر حرف بزن.
-از حوصله ات خارج است که تمام زندگی اش را برایت بگویم فقط می دانم باید به او کمک کنم. چون تنها کسی که اینجا می شناخته را از دست داده کسی که از انسانیت بویی نبرده و فقط قالبی انسان نما داشته.حالا او هم مرده و نگار را تنها و غریب در این کشور بی در و دروازه به حال خود رها کرده.
مدتی خاموش و بی حرکت ایستاد.بعد همان طور که گره ی کراواتش را شل می کرد با دست دیگر دکمه ی بالای یقه اش را باز کر و شروع کرد به قدم زدن توی سالن.با نگاه تعقیبش می کردم.پیدا بود می خواهد تصمیمی بگیرد اما نمی تواند.چند بار ایستاد و نگاهم کرد.هربار فکر می کردم به حرف می اید اما باز هم راه رفتن را از سر می گرفت.عاقبت ایستاد دستهایش را از طرفین باز کرد و گفت:
-هر طور صلاح میدانی عمل کن.هیچ دوست ندارم اگر اتفاقی برایم بیفتد کس دیگری از راه برسد و چنین قضاوتی در موردم بکند.
قبل از ان که چیزی بگویم رفته بود . ان شب در اتاق خودش خوابید و تا صبح روز بعد ندیدمش.

یک شنبه بود و روز تعطیل.با این حال خیلی زود از خواب بیدار شدم. امیر زودتر از من بیدار شده بود و داشت صبحانه را اماده میکرد.غیر از سلام و صبح بخیر حرفی برای گفتن نداشتم..پس به همان اکتفا کردم و امیر هم از من پیروی کرد.تا رسیدن به بیمارستان جز سکوت چیز دیگری میان ما بنود .با دیدن پدر خیالم راحت شد یاد نگار افتادم.به فکر ماندن و رفتن بودم که در اتاق باز شد و چند تا از دوستان امیر که شب مهمانی دیده بودمشان از راه رسیدند.سعید و فریبا و سروش. این بار صمیمی تر از ان شب با انها روبه رو شدم.مثل این بود که سالهاست میشنسامشان.نیم ساعتی گذشت.مدام زیر چشمی ساعتم را نگاه میکردم.داشت دیر میشد.دلواپس نگار بودم.ناچار تصمیم گرفتم از جمع عذرخواهی کنم و به عیادت نگار بروم.سعید که شوخ طبع و بذله گو بود به طعنه گفت:
--چشم ما شور بود غزال خانم.به این زودی می روید؟
-اتفاقا دوست دارم بیشتر بمانم اما ناچارم برای عیادت بیمار دیگری تنهایتان بگذارم.
فریبا گفت:
-خدا بد ندهد مگر بیمار دیگری هم دارید؟
-بله یک هم وطن تنها و بیمار.تازه با او اشنا شده ام.دوست داری تو هم به ملاقاتش بیایی؟فکر کنم خوشحال بشود.
سعید خودش را جلو انداخت و گفت:
-به به چه کاری بهتر از این.صبح تعطیل و شرکت در امر خیر.خیلی هم عالی است ما هم هستیم مگر نه سروش؟
سروش بی توجه حرفش را تایید کرد. در حالی که می دانستم حتی نیمی از ان را هم نشنیده است. امیر کلافه و عصبی شده بود.معلوم بود از کارهایم به تنگ امده.با این حال دنبال ما 4 نفر راه افتاد.بین راه خلاصه ای از ماجرای اشنایی اتفاقی ام با نگار را برایشان گفتم.فریبا با دلسوزی گفت:
-می توانیم کاری برایش بکنیم؟
-خودم هم مانده ام.در واقع نمی دانم چطور باید کمکش کنم.
نگار از دیدن ان همه ملاقاتی شوکه شد.اصلا در باورش نمی گنجید که همه به خاطر او امده
باشند. 10 دقیقه ای انجا بودیم.بچه ها می خواستند بروند که پزشک معالج نگار برای عیادتش امد.من هم به ناچار با انها از اتاق بیرون امدم اما از پشت در تکان نخوردم.امیر پرسید:
-نمی خواهی با ما بیایی؟
-نه می مانم.می خواهم با دکترش حرف بزنم ببینم کی مرخص می شود.
انها هم منتظر ماندند.همین که دکتر از اتاق بیرون امد به طرفش رفتم . صدایش کردم.
-ببخشید دکتر.ممکن است بدانم بیمارمان کی مرخص میشود؟
دکتر نگاهی به من انداخت و پرسید:
-چه نسبتی با ایشان دارید؟
-از دوستانش هستم.در واقع م وطن هستیم.
دکتر که ناراحت و گرفته به نظر میرسید دستش را در جیبش کرد و گفت:
-پس باید بدانید چه کسی بیمارتان را مورد ضرب و شتم قرار داده!
نمی دانستم چه جوابی بدهم.این بار امیر که کمی دورتر ایستاده بود جلو امد و پرسید:
-ممکن است بیشتر توضیح بدهید.ما از جریان بی اطلاعیم چون تازه با او اشنا شده ایم.
دکتر سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
-متاسفانه بیمارتان غلاوه بر شوک روحی از نظر جسمی هم سخت اسیب دیده است.این صدمات مربوط به چند روز اخیر است.پارگی پرده ی گوش شکستگی استخوان دنده و وجود لکه های کبود در نقاط مختلف بدن همه وهمه نشانه ی ضرب وشتم های وحشیانه ای است که نمی دانم چه کسی عامل ان بوده است.می خواستم به پلیس گزارش بدهم اما بیمار حاضر به همکاری نیست و از دادن هر نوع اطلاعاتی امتناع میکند.به هر حال این زن هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی بیمار است.البته اگر شما بتوانید توی خانه از او پرستاری کنید همین فردا مرخص اش خواهیم کرد.
امیر مجالم نداد تا حرفی بزنم و بلافاصله گفت:
-بله بهتر است توی خانه از او مراقبت کنیم.
دکتر رفت و ما را با افکارمان تنها گذاشت.پس از گذشت دقایقی فریبا با رنگ و روی برافروخته پرسید:
-یعنی کار چه کسی می تواند باشد؟
سرم را زیر انداختم و گفتم:
-کار هر کس بوده حالا دیگر فرقی نمی کند.دیگر نمی شود از او باز خواستی کرد ولی حتما جایی محاکمه خواهد شد.مطمئنم.فعلا فقط باید به نگار کمک کنیم.از من خواسته برای مراسم تدفین شوهرش کمکش کنم.
امیر گفت:
-فردا صبح خودم ترتیب ترخیص اش از بیمارستان را میدهم.تو پیش مادر و پدر باشی بهتر است چون ممکن است کاری برایشان پیش بیاید.
سعید لب هایش را جمع کرد و گفت:
-نوچ! نمی شود.فردا باید سری به شرکت بزنی.یک جلسه مهم و فوری تشکیل می شود وحضورت در جلسه الزامی است.تلفنی راجع به ان برایت گفتم.
امیر چانه اش را با دست خاراند فکری کرد و گفت:
-اخ اصلا یادم نبود.حالا چکار کنیم؟
بعد مکثی کرد و دوباره گفت:
-بسیار خوب .پس این کار به عهده ی سعید و فریبا چون غزال تازه امده و هنوز به این امور وارد نیست.
باز هم سعید لب هایش را جمع کرد و گفت:
-نوچ!این هم نمی شود.رئیس جان نکند یادت رفته که من امشب به دستور خود جنابعالی عازم ماموریت هستم.هان؟پس فقط می ماند فریبا و سروش.
سروش که تا ان لحظه ساکت بود سراسیمه گفت:
-من؟نه بابا.من حوصله این کارها را ندارم.فریبا......
نگاه های ملامت بار ما ساکتش کرد و دیگر ادامه نداد.امیر قاطعانه گفت:
-پس برنامه ی فردا روشن شد.سروش و فرییبا کار ترخیص نگار و کارهای مربوط به مراسم تدفین را انجام می دهند. غزال هم مسئول کار های پدر میشود.
با خیال راحت از انها جدا شدم و پیش نگار برگشتم.دستش را گرفتم و گفتم:
-نگار!فردا مرخصت میکنند. قصد دارم فعلا تو را به خانه ی خودمان ببرم.دوست داری مدتی
با من زندگی کنی؟
نگاهش مظلوم بود.به طرف پنجره چرخید و با لحن محزونی گفت:
-نه این نهایت لطف توست اما نمی خواهم مزاحم زندگی ات باشم.تنها کار که از تو می خواهم این است که برای خاک سپاری کمکم کنی.با ایران تماس گرفتم.برادرش گفت جمشید خیلی وقت است برای انها مرده.ولی من نمی توانم از زیر بار مسئولیت فرار کنم.به همین خاطر به پول نیاز دارم. البته برای یک مدت کوتاه.خیلی زود قرضم را به تو پس میدهم.برای اقامت مشکلی ندارم.چند روزی میروم یک هتل ارزان قیمت تا جایی برای زندگی پیدا کنم.
-نگار جان این چه حرفی است؟دوستی به چه درد می خورد؟اگر قبول نکنی با من بیایی من را هم بی سروسامان می کنی چون ان وقت مجبورم دنبالت راه بیافتم.خیال ندارم تا وقتی جایی برای زندگی پیدا نکرده ای تنهایت بگذارم.از بابت مراسم خاکسپاری و تدفین هم نگران نباش.فردا دو نفر از دوستان امیر برای ترخیصت می ایند و بقیه ی کارها را ردیف میکنند.متاسفانه من نمی توانم بیایم چون خودم هم تازه امده ام و زیاد به این کارها وارد نیستم.در ضمن پدر امیر هم اینجا بستری است.باید به او هم رسیدگی کنم.بعد برمیگردم خانه و منتظرت میمانم تا بعد از تمام شدن کارهایت بیایی پیش خودم.
ان روز مرتب میان اتاق پدر و نگار در رفت و امد بودم.اما حواسم جای دیگری بود.به امیر فکر میکردم و تغییر رفتارش.شب گذشته با من در جدال بود تا از فکر کمک به نگار خارج شوم. امروز در کمک کردن به او دست مرا از پشت بسته بود.به هر حال دلیل رفتارش هر چه بود ارامش خیالی شیرین برایم به ارمغان داشت چون همیشه خاطرم بود خانه ای که در ان زندگی میکنم خانه ی امیر است.فقط خانه ی او.شب به خیال مرور درس هایم کتابی در دست گرفتم.امیر هم داشت روزنامه می خواند.برای مطالعه عینکی به چشم میگذاشت که قیافه اش را جدی تر نشان میداد.ظاهرا داشتم درس می خواندم اما با این که چند روزی بود حسابی از درس هایم عقب افتاده بودم تمایلی به این کار نداشتم و هر چه می خواندم چیزی نمی فهمیدم.حوادث روزهای اخیر پاک فکرم را به هم ریخته بود.ان شب هم سوالی مثل خوره به جانم افتاده بود و نمی گذاشت فکرم درست کار کند.ناچار دست از مطالعه برداشتم.کتابم را بستم و همان طور که به امیر نگاه میکردم گفتم:
-امیر؟
-بله.
همچنان نگاهش روی مطالب روزنامه بود.
-حواست با من است؟
نامفهوم گفت:
-هوم.کاری داری؟
-بله.سوالی دارم.
-بپرس.
-می خواهم بدانم ماجرای سروش چی بوده؟یعنی چرا زندگی اش از هم پاشیده؟
روزنامه را کمی پایین کشید و از بالای عینک نگاهم کرد.
-چی شده یاد سروش افتادی؟
-همین طوری.از روی کنجکاوی.
-خب فکر نکنم دلش بخواهد ماجرای زندگی اش را برایت یعریف کنم.یعنی اجازه ی این کار را ندارم.
-حق با توست.شاید خوشش نیاید.فکر کنم بهتر است از خودش بپرسم.
-چه کار کنی؟نه اصلا فکرش را هم نکن.سروش دلش نمی خواهد در این باره حرفی بزند.مطمئن هستم ناراحت می شود.
با سماجت گفتم:
-ولی من مطمئن نیستم.امتحان کردنش ضرری ندارد.
-مثل اینکه دوباره گیر داده ای و اصرار من هم بی فایده است.می شود دلیل علاقه ات را بدانم؟
-ساده است.ارضای حس فضولی.می خواهم او را بهتر بشناسم.
-باشد باشد.خودم برایت می گویم.لازم نیست از خودش بپرسی.سروش توسط خاله اش با دختری در ایران اشنا شد که در نهایت با هم ازدواج کردند.همسرش بسیار جذاب و زیبا بود و سروش عاشقانه دوستش داشت اما هنوز 6 ماه از امدنش به اینجا نگذشته بود که بنای ناسازگاری را گذاشت.توی همین فاصله چنان ازاد و بی قید وبند شده بود که روی زن های غربی را سفید می کرد.دست اخر هم بعد از 3 سال زندگی زناشویی و داشتن یک فرزند سروش را رها کرد و رفت. بچه اش را هم از او گرفت.
-اخر دلیلش چه بود؟یعنی اختلافشان سر چی بود؟
-همسرش معتقد بود سروش امل و فناتیک است و جلوی پیشرفت و ترقی او را میگیرد.سروش از کار کردن زنش در یکی از مجلات به عنوان مدل سخت دلخور و ناراحت بود و با ان مخالفت میکرد.در حالی که از نظر زنش انداختن چند عکس نیمه عریان برای مجلات مختلف کاری عادی محسوب می شود.این بود که تصمیم به جدایی گرفت و جدا هم شد.
-ان ها هم وکالتی ازدواج کرده بودند؟
مکث کوتاهی کرد و با ناراحتی گفت:
-اره انها هم وکالتی ازدواج کردند.وقتی اجازه ی ورود همسرش به امریکا را گرفت در پوستش نمی گنجید.اتفاقا نگار خیلی شبیه همسر سابق سروش است.
باشنیدن جمله ی اخرش فکری در مغزم جرقه زد.پس دلیل امتناعش از کمک کردن به نگار همین بود و همان وقت فکر دیگری از ذهنم گذشت.زیر لب زمزمه کردم:
-پس باید خیلی تنها باشد.شاید اگر دوباره ازدواج کند و به شخص دیگری علاقه مند شود راحت تر گذشته ها را فراموش کند و بتواند زندگی تازه ای برای خودش بسازد.
امیر یک دفعه مثل فنر از جا پرید.به طرفم امد و درست روبه رویم ایستاد و گفت:
-غزال!من را نگاه کن ببینم.چی توی کله ات است؟هان؟!.....نکند فکرهای بچه گانه به سرت بزند؟از برق چشم هایت پیداست نقشه ی جدیدی توی سرت افتاده.
همان طور که با انگشت هایم روی دسته ی صندلی ضرب میگرفتم با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:
-شاید.
جدی تر از همیشه گفت:
-اگر نقشه ات را درست فهمیده ام فراموشش کن........همین حالا.
-چرا؟!
-گفتم که نه این غیر ممکن است.
-شاید ممکن شود.
مایوس روی مبل نشست و نگاهم کرد .برای ارام کردنش گفتم:
-امیر!هردوی انها یک بار زندگی مشترک را تجربه کرده اند.پس دلیلی ندارد که نتوانند دوباره ان را امتحان کنند.هر دو رنج دیده و زخم خورده اند.نباید این فرصت را از انها بگیریم.تنها فرقش با دفعه ی قبلی این است که این بار با چشمانی باز انتخاب میکنند.
-این وسط ما چه کاره ایم؟
-ما فقط ناظر عشقیم . عشق باید خودش سراغ ادم بیاید بی هیچ نقشه و قرار قبلی . تنها کاری که ما می توانیم بکینم کمک به ادامه ی ارتباطشان است . اگر به درد هم بخورند خودشان همدیگر را پیدا میکنند . در غیر این صورت هر کسی به راه خودش می رود . حالا نظرت چیست؟
رفت توی فکر و نگاهم کرد.بعد اهی کشید و گفت:
-نمی دانم باید چه بگویم.تنها چیزی که میدانم این است که اگر اراده کنی می توانی شیطان را هم وسوسه کنی.
روز بعد نقشه ام را پیاده کردم.ان روز اصلا سراغ نگار نرفتم و مسئولیت کارهایش را به عهده ی سروش و فریبا گذاشتم.فقط از طریق تماس های تلفنی از او خبری میگرفتم.ساعت ها از شب گذشته بود.من و امیر مضطرب و نگران منتظر امدن سروش و فریبا و نگار بودیم.ساعت از 11 گذشته بود که سروکله سروش و نگار پیدا شد.با دیدن نگار پی به وضعیت رقت بارش بردم.رنگ به چهره نداشت.فکر کردم بهتر است استراحت کند.میدانستم روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته.او را به اتاق مهمان بردم و تا وقتی به خواب رفت کنارش ماندم.برای تشکر از سروش به طبقه ی پایین برگشتم.هردوی انها ساکت بودند و در افکارشان غوطه می خوردند.سروش با دیدنم نیم خیز شد.تعارف کردم بنشیند و گفتم:
-نمی دانم چطور باید از شما تشکر کنم.امروز حسابی زحمتتان دادیم.امیدوارم در وقت مناسبی جبران کنم.
-خواهش میکنم.من فقط وظیفه ی انسانی ام را انجام دادم و منتی بر شما ندارم.هرکس دیگری هم جای من بود همین کار را میکرد.
-حالا همه ی کارها انجام شد یا نه؟
-بله تقریبا همه چیز تمام شد.علت دیر امدن مان هم دوری خانه ی نگار بود.سر راه فریبا را
پیاده کردیم بعد امدیم اینجا.غیر از دوری راه معطل پیدا کردن مدارک نگار شدیم.عاقبت هم توی خانه پیدایشان نکردیم.البته یک جورایی شانس اوردیم چون وقتی از پیدا کردن مدارک ناامید شده بودیم و قصد برگشتن داشتیم صاحبخانه از راه رسید و اجاره ی عقب مانده اش را خواست.من هم اجاره ی عقب مانده را پرداخت کردم.وقتی از حادثه ی فوت جمشید با خبر شد و فهمید می خواهیم خانه را تخلیه کنیم پاکت امانتی جمشید را به ما برگرداند.
امیر با تعجب پرسید:
-مدارک نگار دست صاحبخانه بود؟!
-بله فکرکنم جای طلبش مدارک نگار را گرو نگه داشته بود.میدانی غزال این قضایا برایم شبیه معما شده.خودش که چیزی نمی گوید.از صبح تا همین الان که به خانه برگشته ایم جز حرف های ضروری کلامی به زبان نیاورده اما رفتارش چنان حیرت اور است که به شدت کنجکاو شده ام.
-مثلا چه رفتاری؟
-راستش موقع خاکسپاری از سنگ دلی اش مبهوت مانده بودم.چنان بی تفاوت به تابوت همسرش خیره شده بود که انگار تخته سنگی را دفن میکردند.دریغ از قطره ای اشک.وقتی از اپارتمانش بیرون امد غیر از یک چمدان که وسایل شخصی اش بود به چیز دیگر حتی نگاه هم نکرد.همه وسایل شخصی جمشید و اثاث خانه را به پیرزن صاحبخانه بخشید هرچند چیز زیادی هم نبود.خانه ی انها در یکی از پست ترین محلات بود و با وسایل ناچیزی مبله شده بود.تا انجا که در من فهمیدم حتی یخچالشان هم اجاره ای بود.حالا اگر ممکن است تو برایم بگو قضیه از چه قرار است.چون اصلا به قیافه اش نمی اید که تا این حد سنگ دل و بی رحم باشد.
با شنیدن حرف های سروش به صحت حرفهای نگار پی بردم.پس تمام حرف هایش حقیقت داشت. زیر لب گفتم:
-طفلک نگار چه روزگار سختی را گذرانده است.
حوصله ی حرف زدن نداشتم.باید می خوابیدم تا همه چیز را فراموش کنم.برای فرار از دستشان ادامه دادم:
-داستانش مفصل است .امشب همه خسته ایم بعدا برایتان می گویم.
صدای امیر را شنیدم که می گفت:
-عیبی ندارد خستگی را فراموش کن.همین حالا بگو.دیگر حتی من هم کنجکاو شده ام.

مقاومت در برابرشان بیهوده بود.ناچار گفتم:
-پس خلاصه می گویم.نگار در بچگی مادرش را از دست میدهد.پدرش که وضع مالی خوبی داشته بعد از یک سال تجدید فراش میکند.وقتی نگار به سن ازدواج میرسد جمشید از طریق نامادری نگار به خواستگاری می اید اخر جمشید برادرزاده ی نامادری نگار بود.پدر نگار به تشویق همسرش با این وصلت موافقت می کند.خود نگار هم برای فرار از زندگی نه چندان راحتی که در خانه ی پدرش داشته به این کار تن میدهد اما همان شب ورودش به امریکا پی به اشتباهش میبرد چون میفهمد جمشید معتاد است.پدر نگار از همان اول هزینه تحصیل دخترش را تقبل میکند و این دلیل خوبی برای جمشید میشود که نگار را به همسری انتخاب کند و از این راه به راحتی خرج اعتیادش را در اورد.ظرف 6 ماه میزان اعتیادش به قدری بالا میرود که به تزریق رو می اورد. این میان تنها چیزی که عاید نگار می شده کتک و ضربه های مشت و لگد بوده وبس. ولی بدتر از همه ی اینها چیز دیگری است که نگار از یاداوری اش عذاب می کشد.ظاهرا از همان ابتدا جمشید هیچ تمایلی به او نشان نمی دهد.نگار هم که از ماجرای اعتیاد و وضعیت رقت بارش خبر داشته از این مسئله راضی و خشنود بوده است اما بعد از یک هفته تازه میفهمد جمشید علاوه بر اعتیاد گرفتار نوعی بیماری روانی هم هست.او عضو گروه همجنس بازان امریکا بوده.نگار میگفت توی خانه ی جمشید صحنه هایی را به چشم دیده که قادر نیست برای احدی در این دنیا بازگو کند.
سکوت محض اتاق را در بر گرفت.انگار هیچ کس خیال نداشت سکوت را بشکند.فقط صدای سوختن اتش بخاری دیواری و گرمای ان بود که حس زندگی را در فضای غم بار اتاق به جریان می انداخت.قبل از همه سروش سر حرف را باز کرد و با صدای محزون و گرفته ای گفت:
-تا امروز فکر میکردم فقط خودم در زندگی مشترک بد شانس بوده ام.اما میبینم بعضی ها مثل نگار توی بد اقبالی گوی سبقت را ربوده اند.با این حال از بیدست وپایی این دختر در تعجبم.اخر چرا اقدامی علیه او نمی کرد.
-متاسفانه همین طور است که می گویی اما شاید هم بشود جور دیگری فکر کرد.مثلا این که باز هم بخت و اقبالش بلند بوده که خدا به یاری اش امده و او را نجات داده است.در حالی که
می توانست در وضعیت بدتری گرفتار بماند.چون ظاهرا این اواخر جمشید قافیه را برایش تنگ کرده بود . شب تصادف هم مقدار زیادی مواد مخدر مصرف میکند و از خانه بیرون می رود.اما قبل از ان مشاجره ی سختی میانشان رخ میدهد که به کتک خوردن نگار ختم میشود نگار برایم گفت که جمله ی اخر جمشید این بوده«باید از فردا به فکر تامین مخارجم باشی حالا از هر راهی که لازم باشد وگرنه تکه تکه ات میکنم و برای پدر بی همه چیزت پست میکنم.»به هر حال دیگر همه چیز تمام شده ما باید به او کمک کنیم تا زندگی جدیدی برای خودش بسازد.
سروش گفت:
-درسته خودش از من خواسته یک اپارتمان نقلی برایش پیدا کنم.ظاهرا با ایران تماس گرفته و ماجرا را برای پدرش گفته.او هم قول داده هر چه سریعتر پول بفرستد و خودش را به او برساند. البته این کار مدتی وقت میبرد.
-بله بهتر است....................
صدای افتادن چیزی از پشت سرم و بلندشدن ناگهانی سروش از جا پراندم.بند دلم پاره شد نگار بالای پله ها از حال رفته بود.
سروش که رفت گیج خواب راهی اتاقم شدم.سرم به شدت درد میکرد.چشمهایم می سوخت.باز هم سرگیجه سراغم امده بود.تنم داغ داغ بود.داشتم از جلوی امیر رد میشدم که صدایم کرد:
-غزال فکر میکنی نگار بتواند به تنهایی زندگی کند و از پس ان بربیاید؟
با تعجب نگاهش کردم.بعد از شنیدن ماجرا به کلی ساکت مانده بود.پیدا بود به شدت متاثر شده که چنین سوالی را میپرسد.در حالی که واقعا جواب سوالش را نمی دانستم گفتم:
-نمی دانم.اما شاید وقتی مساله خودمان حل شد پیش او بروم و دوتایی یک زندگی دانشجویی برای خودمان راه بیاندازیم فعلا کار دیگری از دستم بر نمی اید.تو هم بهتر است به فکر استراحت باشی وگرنه فردا خواب میمانی.
منتظر جوابش نشدم.شب بخیری گفتم و راهی اتاقم شدم.یک هفته ای طول کشید تا نگار توانست خانه ای پیدا کند و در ان مستقر شود.روحیه اش پاک عوض شده بود اما هنوز هم گاهی می توانستم ردپای زندگی نکبت بار گذشته را از چشمانش بخوانم.من کار زیادی برایش نکردم.به جایش سروش داوطلبانه همه کار برایش میکرد.من هم دخالتی در روابطشان نمی کردم چون نمی خواستم قدرت انتخاب را از هیچ کدام بگیرم.انها درست مثل دو قطب اهن ربا به سوی یک دیگر جذب میشدند.در این فاصله پدر هم از بیمارستان مرخص شد و همه چیز کم کم به وضع سابق در امد.شبی که تقریبا 3 هفته از عمل موفقیت امیز پدر میگذشت همه دور هم در اتاق نشیمن نشسته بودیم.امیر و پدر شطرنج بازی میکردند.مادر مشغول بافتن چیزی بود که نمیدانستم چیست.من هم به مرور درس های عقب افتاده ام مشغول بودم که یک دفعه مادر امیر را مورد خطاب قرار داد و گفت:
-امیر جان پسرم!امشب می خواهم از هر دوی شما تشکر کنم جون این مدت بی اندازه باعث زحمت تان شدیم وخسته تان کردیم از ان بدتر از کار و زندگی افتادید.خلاصه نمی دانم چطور باید جبران کنم.
امیر گفت:
-این چه حرفی است مادر جان؟من یکی که وظیفه ام را انجام دادم.مگر غیر از این است؟
من هم زیر لبی گفتم:
-برگشتن سلامتی پدر جبران همه چیز را برایمان میکند.
-به هر حال می توانستید از زیر بار مسئولیت فرار کنید اما این کار را نکردید.امروز دکتر بعد از معاینه پدرت باز هم اظهار رضایت کرد و گفت: دیگر نیازی به مراقبت ویژه نداردبرای همین می خواستم بگویم بهتر است از امشب در اتاق خودت بخوابی.من خودم پیش پدر هستم.فعلا نیازی به تو نیست.تازه شما که نمی توانید تا اخر عمر گرفتار ما باشید.
-باشد مادر جان .هر طور شما بخواهید.البته اگر پای تعارف و این چیزها در میان نباشد.
-خیالت راحت باشد.اگر باز هم به وجودت نیازی بود خبرت میکنم.راستی تا یادم نرفته امروز با اقای ویلیامز وکیل خانوادگی مان صحبت کردم.وای خدای من!یک دانه اش در رفته و من ندیده ام حالا باید چند رج را بشکافم.
امیر بی صبرانه پرسید:
-خب .چه خبر؟
مادرش با دست اشاره ای کرد تا تامل کند و باز شروع کرد به غر زدن برای اشتباهی که در بافتنی اش کرده بود.
امیر دوباره پرسید:
-مادر ویلیامز چیز تازه ای نگفت؟
-مادر جان چشم هایم کم سو شده بی زحمت عینکم را از میز بغل دستت بده.
امیر که داشت از کوره در میرفت پرسید:
-مادر!حداقل لطف کنید و بگویید این بافتنی مهم چیست که اجازه نمی دهد حرفتان را تمام کنید؟
-چقدر کم حوصله ای پسر!انگار 7 ماهه به دنیا امده ای.داشتم چی میگفتم؟اهان!ویلیامز مژده داده که به زودی شاید ظرف همین یک ماه اینده کارت غزال اماده شود.خیلی از پیشرفت کار راضی بود البته می گفت اگر تو تعلل نکرده بودی و سرعت عمل بیشتری به خرج داده بودی شاید تا حالا اجازه ی اقامتش را گرفته بودید.من هم از حرفش تعجب کردم چون فکر می کردم شما باید خیلی عجله داشته باشید .البته شانس اورده اید توی این ایالت هستید.ویلیامز میگفت بعضی از ایالت ها قوانین سخت تری دارند و مدت بیشتری طول میکشد تا جواب بدهند.
احساس کردم امیر از شنیدن حرف های مادرش چندان خوشحال نشد.شاید هم شد و من اشتباه برداشت کرده بودم چون بی تفاوت لیوان ابی را برداشت و یک نفس سر کشید.
مادرش ادامه داد:
-اما در مورد این بافتنی که کنجکاو شده ای .این لباس سرهمی است برای نوه ی عزیزم یعنی بچه تو.
با شنیدن جمله ی اخرش چشم هایم از تعجب گشاد شد.امیر هم که اب به گلویش پریده بود سرفه کنان نگاه پرسشگرش ره به من دوخت.تمام صورتم از خجالت گر گرفته و داغ شده بود.سرم را به علامت ندانستن تکان دادم.وقتی از من نا امید شد گفت:
-ولی مادر فعلا که بچه ای در کار نیست.
-می دانم.البته اول فکر کردم هست.اخر ان روز که حال غزال بد شد فکر کردم باردار است و برای همین از تفریحات همیشگی ات چشم پوشی کرده ای.ولی بعد دیدم فعلا از بچه خبری نیست. میدانید من و مادر غزال قرار گذاشته ایم اجازه ندهیم نوه مان لباس های اماده و بازاری بپوشد.می ترسیدم یکهو غافلگیرمان کنید و نوه ی بیچاره ام لخت بماند.
امیر که کلافه و عصبی به نظر می رسید دستی به موهایش کشید و گفت:
-چه برنامه ریزی دقیق و جالب توجهی!
این بار مادرش رو به من کرد و گفت:
-غزال جان! با خانواده ی پروکس هم رفت و امد دارید؟
-من انها را نمی شناسم.
-نمی شناسی؟مگر می شود؟انها از دوستان نزدیک ما هستند.خب حتما با خانواده ی مایک اشنا شده ای؟
-نه فقط خود مایک را یک بار دیده ام.
مادر از بالای عینک نگاهی به امیر انداخت و گفت:
-امیر جان!نکند این مدت در قرنطینه بوده اید و ما خبر نداشتیم؟امیدوارم نگویی که با فرهاد و خواهرش هم..........
حرفش را خورد و دیگر ادامه نداد. امیر سرش را میان دستهایش گرفته بود و دم نمی زد.با سکوت مادرش سرش را بالا اورد و با التماس نگاهم کرد اما من نمی توانستم کاری برایش بکنم.این بار رویش را به طرف پدرش کرد که تا ان موقع لام تا کام حرف نزده بود.پدر که نگاهش را خوانده بود گفت:
-حتما دلیل خوبی برای این کار داشته .نه پسرم؟
امیر که از شدت فشار خانواده اش به مرز انفجار رسیده بود لحظه ای چشم هایش را بست و نفسی تازه کرد.بعد دو دستش را به علامت تسلیم بالا اورد و گفت:
-ای بابا.امشب چه خبر است؟نمی فهمم یکهو چه شده هوس کرده اید محاکمه ام کنید؟ ........... بله .بله.من یک مدت ارتباطم را با دیگران کم کردم.خب فکر کردم اینطوری بهتر است. گفتم شاید غزال زیاد از غریبه ها خوشش نیاید.می خواستم........می خواستم مدتی فرصت داشته باشد تا چم خم کار دستش بیاید.تازه این مدت خودمان به اندازه ی کافی گرفتار زندگی مان بوده ایم.مگر نه غزال؟
من من کنان گفتم:
-امیر درست می گوید.ما خودمان این مدت خیلی گرفتار بوده ایم.یعنی......میدانید ما که شناختی نسبت به هم نداشتیم برای همین اول باید خودمان کنار می امدیم.
مادرش خندید به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
-که این طور.امان از دست شما جوان ها.اخر کم کم داشتم نگران می شدم.تو نمی دانی غزال جان این امیر من چه پسر شلوغ و شیطانی بود.شبی نبود که سر وقت بیاید خانه یا مهمان داشت یا مهمانی می رفت.اما فکر کنم حالا دیگر وقتش رسیده با دوستان و اشنایان قدیممان اشنا شوی.خیلی بد است که هیچ کس عروس گلمان را ندیده .تو فکر یک جشن درست و حسابی هستم.شما که این جا جشن عروسی نگرفته اید هان؟اینطوری با همه اشنا می شوی.مگر این که امیر نخواهد کسی عروسش را ببیند نکند بدزدندش.

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mosafer-koche
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه dxvd چیست?