رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 9 - اینفو
طالع بینی

رمان مسافر کوچه های عشق قسمت 9

-نه نه باور کنید.خطر کاملا رفع شده.فعلا نمی تواند صحبت کند چون صدایش به شدت گرفته است.در اولین فرصت که توانست حرف بزند با شما تماس میگیریم.
می خواستم بگویم گوشی را به من بدهد.اما هنوز زبانم در اختیارم نبود.فقط گوشهایم میشنید.با چشمانی خمار از خواب پایین و بالا رفتن امیر را توی اتاق دنبال میکردم.چقدر چهره اش مضحک شده بود.با ان موهای اشفته و چشم های گودافتاده مثل کسی بود که تازه از زندان ازاد شده باشد.چشمهایم رابستم.خنده ام گرفته بود.فکر کردم کاش مامان قیافه اش را میدید.ان وقت می فهمید مریض چه کسی است من یا او؟و باز به دنیای بی خبری فرو رفتم.
با نوازش دستهایی مهربان و گرم بیدار شدم.تابش اشعه افتاب از میان پرده ی کرکره نیمه بسته ی اتاق چشمم را زد.سرم را ارام برگرداندم و مادر را کنار دستم دیدم.چهره اش تکیده و پیرترازهمیشه بود.با زحمت گفتم:
-اب اب می خواهم.
تماس اب با لبهای خشک و عطش زده ام لذت بخش بود.دوباره با بی حالی پرسیدم:
-ساعت چند است؟خیلی وقت است خوابیده ام؟
با دیدن قطره های اشک گوشه ی چشمش هوشیار شدم.پرسیدم:
-مریض بوده ام؟پس همه را به دردسر انداخته ام.نه؟
سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:
-نه عزیزم این حرف را نزن.
چند بار گونه ام را بوسید و گفت:
--خدا را شکر دوباره سلامتت را به دست اورده ای.دکتر میگفت خدا تو را به ما برگردانده.حالا با استراحت کن تا به بقیه هم بگویم هوشیار شده ای و با من حرف هم زده ای.
تا رسیدن شب از توضیح دادن طفره رفت.وقتی توانستم کمی بنشینم و اولین بشقاب سوپ را با کمک مادر بخورم پرستاری که چند بار دیده بودمش سرم را از دستم در اورد.بی ان که پرس و جویی بکنم بی صبرانه منتظر امدن امیر بودم.لحظات برایم به کندی می گذشت.اما او نیامد.غصه می خوردم و بی قرار دیدنش بودم.اما با غرور و سرسختی با خواسته ام مبارزه می کردم تا از او حرفی نزنم.عاقبت با التماس به مادر گفتم:
-شما را به خدا بگویید چه اتفاقی افتاده است.چرا برایم نمی گویید بیماریم چیست؟
مادر گفت:
-پزشک معالجت خواسته تا حقیقت را برایت بگوییم.اما هنوز نمی دانم کار درستی است یا نه.میدانی عزیزم از همان شب مهمانی تا 3 روز بعد بیهوش بودی.اما 2 روزی هست که
نیمه هوشیاری.اگر همه اش خواب بودی به خاطر تزریق داروهای خواب اور و ارام بخشی بود که به تو تزریق میکردند.
اب دهانش را قورت داد و بعد از کمی مکث ادامه داد:
-همه ی ما به شدت ترسیده بودیم و روز و شبمان را نمی فهمیدیم.همان شب دکتر بالای سرت اوردیم.اول فکر کردیم سخت سرما خورده ای.اما دکتر از اشتباه درمان اورد.او معتقد است.....در اثر یک شوک ناگهانی و بیشتر از ان خود داری و سکوتت در مورد اتفاقی که برایت افتاده این بیماری گریبانت را گرفته است.وقتی راجع به تو از من پرسید گفتم در این شهر غریبی و از راهی دور به اینجا امده ای.به او گفتم که ما خانواده ی همسرت هستیم و از خانواده ی خودت اینجا کسی را نداری.تصمیم گرفت با امیر هم صحبتی بکند.نمی دانم بین انها چه گذشت.چون امیر از کم و کیف ان چیزی نگفت.فقط بعد از ان دیگر به اتاقت نیامد.تا قبل از ان یک لحظه از تو غافل نمی شد.حتی شرکت هم نمی رفت.اما از دو روز پیش به این طرف دیگر به اتاقت نیامد فقط ساعت به ساعت حال تو را از ما می پرسید.
در دل دکتر را نفرین کردم و گفتم:
-ولی نمی فهمم ایم مهملات چیست که به شما گفته است.خودتان شاهد بودید که من چه قدر طبیعی بوده ام.نمی دانم این تشخیص پرت و پلا را از کجا اورده و به شما تحویل داده؟من فقط سرما خورده بودم .شاید کمی خستگی و بی خوابی هم به ان اضافه شده بود.نه چیزی بیشتر از ان.
مادر دستم را گرفت و گفت:
-یادت می اید یک بار به شوخی برایم گفتی از وقتی اینجا امده ای نمی توانی گریه کنی؟باز یادت می اید روزی که توی دستشویی از شدت گریه به ان روز افتادی؟اینها همه از بیماری ات ناشی می شده.ان تب های لعنتی و این که همیشه خواب الود و خسته بودی همه نشانه های یک فشار عصبی شدید بوده است و ما با حماقت انها را ندیدیم و گذاشتیم بیماری در وجودت ریشه بدواند.تا به این وضع بحرانی و خطرناک بیفتی.من یکی که هرگز خودم را نمی بخشم.مجبور شدم وضع تو و امیر را برای پدر هم بگویم.چاره ی دیگری نداشتم.
-ولی چرا؟اخر او بیمار است.نباید ناراحتش می کردید.این کار چه لزومی داشت؟
-لازم بود عزیزم.خیلی هم لازم بود.حالا پدر هم می خواهد با تو صحبت کند.می روم صدایش کنم.
چند دقیقه بعد پدر کنارم نشسته بود.با مهربانی به سرم دستی کشید و گفت:
-چطوری دختر گلم؟حالا دیگر من پیرمرد را سیاه میکن.حقش بود خودت همه چیز را برایم میگفتی.هر وضعی برای ما پیش می امد بهتر از این نبود که دختر جوان زیبایی مثل تو تا یک قدمی مرگ پیش برود؟دختر جان تو فکر کرده ای دل ما از سنگ است؟
با گریه ای که این بار از سر شوق بود خودم را جلو کشیدم.دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و سرم را به سینه ی مهربانش چسباندم.برای لحظه ای عطر تن پدرم به مشامم رسید.صورتم خیس از اشک بود.باورم نمی شد که این زن و مرد تا این حد مهربان و پاک دل باشند.از روی هر دوشان خجالت می کشیدم.با این که مقصر نبودم اما ناخواسته من هم در رنج و عذابی که می کشیدند سهیم بودم.زیر لب نالیدم:
-اخر چطور می توانستم حرفی بزنم وقتی شما ان قدر بیمار بودید.
همان طور که مرا به سینه اش می فشرد با شوخی گفت:
-با ما به از این باش که با خلق جهانی.دختر جان از حالا به بعد نمی خواهم ما را به چشم دیگران نگاه کنی.می خواهم باور کنی که امروز 2 پدر و 2 مادر داری و ما را مثل انها بدانی . بعد اهی کشید و گفت:
-من نمی خواهم شرمنده و روسیاه از این دنیا بروم.
-پدر!خواهش میکنم این طوری حرف نزنید.من واقعا شما را دوست دارم و هیچ گله ای از شما ندارم.
-پس خوب گوش کن.من با امیر هم صحبت کرده ام.دیگر وقت توبیخ و تنبیه او گذشته است.چون بهتر از هر کسی می دانم اگر یک زندگی به اجبار پیوند بخورد چطور با وزش نسیمی از هم می پاشد و فرو میریزد.
از حرفش دلم گرفت.بوی خوشایندی از ان به مشامم نمی رسید.
باز شنیدم که گفت:
-فکر می کنم اگر مدتی با امیر روبو نشوی بهتر است.امیر هم پیشهنادم را پذیرفت.به
همین خاطر تصمیم گرفت ماموریت چین را قبول کند وبرای 3 هفته به سفر برود.او خودش هم به کمی فکر کردن نیاز داشت.من از بابت تو خیالش را راحت کردم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-حالا دیگر باید هواپیمایش پرواز کرده باشد.اما راجع به تو.من فکر میکنم توی این مدت فقط باید استراحت کنی و دنبال تفریح و خوش گذرانی باشی تا سلامتت را به دست بیاوری.فکر درس و کالج را هم نکن.برای درس خواند همیشه وقت داری.بعدا جبران میکنی.وقتی امیر از سفر برگشت می نشینید و تکلیف خودتان را با هم روشن می کنید.بی ان که به چیزی جز خیر و صلاح خودتان فکر کنید.از هر دوی شما می خواهم که این بار با عقل و درایت و هوشیاری انتخاب کنید.در مورد خانواده ات هم اصلا نگران نباش.اگر شما تمایلی نداشتید که به زندگی مشترکتان ادامه بدهید خودم شخصا با انها صحبت میکنم و با شناختی که از جناب کریمی و خانمشان دارم انها هم با میل و رغبت از تصمیم شما استقبال میکنند.حالا فقط باید به 3 هفته ی دوست داشتنی فکر کنیم که هر 3 برای تفریح و استراحت به ان نیاز داریم.باشد؟
بعد موهایم را از روی صورتم کنار زد و ادامه داد:
-بخند.زودباش.دوست دارم ان چال روی گونه ات را ببینم .
فکر کردم کور از خدا چه می خواست؟دو چشم بینا.خدا برای امیر رسانده بود.حالا دیگر پدرش هم پی به ماجرا برده بود و تمام مشکلاتش به خودی خود حل شده بود.پس او هرگز به من علاقه نداشته است.اگر هم گاهی از دستش در رفته و محبتی کرده به خاطر مهربانی ذاتی اش بوده است و بس.اگر غیر از این بود چرا تنهایم گذاشته؟ان هم وقتی چنین بیمار و ناتوانم.
ان 3 هفته همه چیز عالی و بی نقص گذشت.انها بیش از اندازه مهربان بودند.هفته ی اول هنوز دوان نقاهتم را می گذراندم و فعالیت کمی داشتم.انها فکر می کردند از عوارض بیماری ام است اما موضوع چیز دیگری بود.من با خودم درگیر بودم.ساعتها می نشستم و با خودم حرف میزدم.تمام دفتر خاطراتم را زیر و رو کردم.همه ی ان خاطرات پیش رویم جان می گرفت و دوباره بی رنگ می شد.در خلال مرور خاطراتم چیزی توجهام را جلب کرد.دیدم که لحظات بی شماری توانسته بودم نظر امیر را به خودم جلب کنم .اما همه ی
انها پس یا پیش از ماجرای اب گوشت پارتی یا وقتی که پدر و مادرش امده بودند و همین طور روز جشن که ابروی خانوادگی اش در خطر بوده است.پس همه ی این مدت خودم را گول می زده ام.غیر از ان هیچ وقت حرف یا حرکتی که دلیل عشق و علاقه اش به من باشد نشنیده یا ندیده بودم.
شبی طولانی و بی پایان بر من گذشت.ان شب که مهتاب از میان پنجره ی اتاق سوت و کورم به مهمانی ام امد روبه روی اینه ایستادم و به صورت بی رنگ غزال مسافر خیره شدم.هنوز هم توی چشمهایش یک عالم قصه ی نگفته بود.بی اختیار دستم را به گونه ی شیشه ای مسافر غریب ساییدم و با مهربانی گفتم:
-خسته ای ؟نه؟
-اره خیلی. خسته از سفر.سفری که اغازش را نمی دانم ولی پایانش نزدیک است.
-دیدی!همان اول گفتم بیا برگردیم.تو نیامدی.حیف.حیف که دیر فهمیدی.خیلی دیر.می بینی خودت را به چه روزی در اورده ای؟می بینی چطور اشناترینت هنوز با تو غریبی می کند.می ترسم.می ترسم ارام ارام تو هم از جنس این قاب شیشه ای شوی و برای همیشه اسیران بمانی.
-می دانم .تقصیر من بود.فکر می کردم سفر عشق اسان است.مسافر کوچه های عاشقی بی ریا طلب عشق می کرد اما نه تنها پیدایش نکرد که در پس کوچه های ان هم خودش را هم گم کرد.بغض غربتی که از همان اول در گلویم نشست حتی لحظه ای رهایم نکرد.دیگر من مانده ام با یک اسمان ارزو،پایی خسته و دلی وامانده یک سرگردان ساده ی اسیر سرنوشت.حالا تو بگو با امیر چه کنم؟به او چه بگویم؟
-برو.دورشو!از خانه و صاحب خانه بگریز.از این زندگی اجباری و بی عشق بگذر .به همان اسانی که پا به این خانه گذاشتی به همان اسانی دل از ان بکن.این تاوان انتخاب اشتباه تو است که باید بپردازی.پس به پاس عشقی که در سینه پنهانش کرده ای دلت را بردار و برو و فقط بگو «خداحافظ»
همچنان خیره نگاهم میکرد.بلورهای اشک روی صورتش برق میزد.چند لحظه ساکت ماند بعد لب های لرزانش از هم باز شد:
-خداحافظ.

دیگر از ان غزال مرده و گرفتار خانه خبری نبود.هر روز از روز قبل بهتر می شدم.روحیه ام به کلی عوض شده بود.به خاطر خوشنودی پدر و مادر امیر با انها همراه شدم و از تمام جاهای دیدنی و جالب دیدن کردم.در این مدت چند روزی را هم با گیتا و نگار گذراندم.نگار هم مثل من گرفتار مشکلات خودش بود.منتها با کمی تفاوت.او در مقابل خواستگاری سروش در مانده بود.میترسید به ازدواج مجدد فکر کند.گاهی می گفت بهتر است به ایران برگردم و زمانی از برگشتن به ایران هراسان بود.از حرف مردم می ترسید.وقتی از من کمک خواست گفتم:
-حالا که تا اینجا امده ای و یک بار با چشمان بسته ازدواج کرده ای نباید برایت سخت باشد که بار دیگر امتحان کنی.لا اقل این بار جلوی پایت را می بینی.اگر به سروش علاقه داری به او اعتماد کن.شاید خدا او را سر راه تو قرار داده تا مرهمی باشد برای زخم های چرکینی که جمشید به روحت وارد کرده.فقط عجله نکن!
3 روز به برگشتن امیر مانده بود که مادر خبر سفرشان را به من داد.می خواستند برای دیدار با شاهین و همسرش پیش انها بروند.تا ان موقع به او نگفته بودند برای چه کاری به امریکا امده اند.حالا که از جریان مطلع شده بود برای دیدنشان بی تابی میکرد.از طرفی می خواستند موقع برگشتن امیر با هم تنها باشیم تا برای ادامه یا گسستن زندگی مشترکمان به توافق برسیم.با دلهره به مادر گفتم:
-نمی شود کمی دیگر هم بمانید؟با رفتنتان خیلی تنها میشوم.
پدر به جای مادر جواب داد:
-خانم گل!قرار نشد از حالا بترسی.خودم مثل شیر پشت سرت هستم.
بعد پاکتی حاوی اسناد و مدارکی را دستم داد.
-اینها را پیش خوت نگه دار .ممکن است به دردت بخورد.
-چیه؟
-تعدادی برگ سهام مربوط به شرکت های معتبری که می تواند سود سالیانه ی قابل توجهی را در اختیارت بگذارد.علاوه بر ان همیشه با بالا رفتن ارزش سهام مبلغ سرمایه ات هم اضافه می شود. این هدیه ای است از طرف من و مادر به تو.
-ولی من نمی توانم قبول کنم.این ها باید به دست فرزندانتان برسد.اخر چرا این ها را به من میدهید؟
مادر دخالت کرد و گفت:
-غزال جان اینجوری بهتر است.ما می خواهیم تو از نظر مالی مستقل باشی و نیازی به امیر نداشته باشی.این حق توست نه چیزی بیشتر از ان.اگر با هم ماندید که هر دو از ان استفاده می کنید وگرنه این حداقل کاری است که کمی وجدانمان را راحت می کند.تو که نمی خواهی این ارامش را از ما دریغ کنی.
مقاومت بی فایده بود.چاره ای جز پذیرفتن هدیه شان نداشتم.قبل از این که بدانم اوراق را به نام من خریده بودند.توی فرودگاه وقتی می خواستم از انها جدا شوم قدرت مهار گریه ام را نداشتم.بی وقفه اشک می ریختم.دلخور از ضعفی که نشان داده بودم گفتم:
-نمی دانم این معالجاتی که دکتر رویم کرده مرا به کجا می رساند.نه به ان چند ماه گذشته که نمی توانستم دو قطره اشک بریزم نه به حالا که سیل راه انداخته ام.
با رفتن انها دوباره تنها شدم.به خانه که رسیدم بیش از ان چه که فکر می کردم جایشان را خالی دیدم.از شدت گریه سرم داشت منفجر می شد.دوش اب گرم کمکم کرد تا کمی از درد ان بکاهم.سر سجاده ی نماز از خدا خواستم لطفش را از من دریغ نکند.بعد دست به کار شدم . اثاثیه ام را جمع کردم.تک تک چمدان ها را به طبقه ی پایین کشاندم و کنار در ورودی گذاشتم.
هنوز تا صبح روز بعد فرصت باقی بود. امیر زودتر از 24 ساعت دیگر به خانه بر نمی گشت.می خواستم قبل از برگشتن او رفته باشم.حلقه ام را از انگشتم در اوردم و در مشت فشردم بعد ان را روی پیش بخاری گذاشتم.کوسنی از روی مبل برداشتم و کنار بخاری دیواری روی زمین لم دادم.نگاهم بی هدف گرد اتاق می چرخید.گوش دادن به موسیقی ملایم برایم شیرین بود.دکمه ی ضبط صوت را فشار دادم.صدای شاعر در فضا پیچید.
سرم روی کوسن بود و در امواج ارام صدای گوینده و گرمای روحبخش بخاری گم شدم.
کم کم چشمانم گرم شد و شاعر همچنان می خواند:
چو کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
صدایی در گوشم زمزمه کرد:
-غزال! غزال!نمی خواهی بیدار شوی؟
خندیدم.برو پی کارت.من خواب نیستم.
-غزال! غزال جان.
چقدر شبیه صدای امیر بود.باز هم خیالاتی شده ام.چه رویای دلفریبی!باید خودم را از این رویاها بیرون بیاورم.ناچار پلک هایم را از هم گشودم.کسی روی دو پا کنارم نشسته بود.چند بار پلک زدم.نه درست میدیدم خودش بود که داشت با دقت براندازم میکرد.نبضم تند شد و مستی خواب از سرم پرید.اثار برفی که روی موهایش نشسته بود نشان می داد تازه از راه رسیده.حیرت زده نگاهش می کردم.وقتی مطمئن شد بیدارم نفس راحتی کشید از جایش بلند شد و گفت:
-مثل اینکه انتظار دیدنم را نداشتی کاملا بهت زده به نظر می رسی.
باید بر خودم مسلط می شدم.به سرعت نشستم.دستی به موهای اشفته ام کشیدم وکمی طول کشید تا به حال عادی برگشتم.مثل همیشه برای کاهش اضطرابم در لاک لودگی فرو رفتم.شوخ و بی خیال گفتم:
انتظارت را که نداشتم اما حیرتم به خاطر امدنت نیست.از این بابت است که بیشتر به ادم برفی می مانی تا خودت.کمی طول کشید تا شناختمت.
تازه یادش افتاد که برف روی سرش را بتکاند.
-خوش امد گویی خوبی بود.مثل اینکه در نبود من روحیه ی بشاشی پیدا کرده ای.خیال سفر هم که داری.
چشمهایش را از چمدانهایم بر نمی داشت.نگاهی به چمدان ها انداختم و بی خیال گفتم:
-سفر که نه.اما دیگر وقتش است که مستقل شوم.
روی زمین نشست و با تمسخر گفت:
-چه عالی!جایی را هم در نظر گرفته ای؟
بلند شدم و گفتم:
-اره یک جایی را دیده ام.می خواهم فردا قطعی اش کنم.چیزی می خوری؟
-ممنون می شوم اگر یک فنجان چای به من بدهی.این قدر چای خورده ام که خودم هم شده ام.
خنده ام گرفت.مشغول دم کردن چای بودم که صدایش را از پشت سرم شنیدم.
-مادر کجاست؟خوابیده؟
-نه انها رفته اند سری به شاهین و خانواده اش بزنند.خیال دارند 3 هفته ای پیش انها بمانند.بعد هم بر گردند ایران.
-خبر دارند می خواهی خانه ی مستقل بگیری؟
-هنوز نه.اما بعد از این که سروسامان گرفتم خبرشان میکنم.دوست دارم اگر بشود هفته ی اخر بیایند پیش خودم.
-چه پشتکار و شجاعتی!ظاهرا بدون اتلاف وقت دنبال به دست اوردن استقلالت هستی.
تمسخر کلامش را نادیده گرفتم و دوستانه گفتم:
-خب دیگر.همین الانش هم دیر شده.البته حالا که زودتر برگشتی بهتر شد.می توانی برای انتخاب اپارتمان کمکم کنی.راستی اصلا چی شد که زود برگشتی؟تقریبا غافل گیر شدم.
نگاه مستقیمش به چهره ام عذابم می داد.
-کاملا پیداست غافل گیر شده ای.خدا کند سرزده امدن من برنامه هایت را به هم نریخته باشد.زودتر امدم چون کارم انجا تمام شده بود و ماندنم دیگر لزومی نداشت.اما در مورد پیدا کردن خانه البته که کمکت می کنم ولی یک شرط دارد.باید به جایش برایم کاری انجام بدهی.
با تردید گفتم:
-چه کاری؟
بی توجه به سوالم فنجان خالی را با انگشت می چرخاند.کمی توی اشپزخانه پرسه زدم تا شاید به حرف بیاید.اما فقط نگاهم می کرد و باز هم نگاه.چشم از من بر نمی داشت.پرسیدم:
-روزه ی سکوت گرفته ای؟
باز هم چیزی نگفت.کلافه شده بودم.وانمود کردم که عصبانی شده ام می خواستم از کنارش رد شوم و از اشپزخانه بیرون بروم که با دست راهم را سد کرد.
-شرطم را قبول میکنی؟
به او اعتماد کامل داشتم.جواب دادم:
-هر چه باشد با این که حتی حدس هم نمی زنم چه کاری از من می خواهی.
چهره اش رنگ پریده و خسته بود.دلم برایش سوخت.جدی تر از قبل پرسیدم:
-مسئله جدی است؟
-کاملا.
-از دست من کمکی بر می اید؟
-فقط از عهده ی تو بر می اید.
-سراپا گوشم.
-این دقیقا همان چیزی است که من لازم دارم.فقط به من فرصت بده تا دوش بگیرم و کمی سرحال بیایم.تو هم برای چند ساعت اینده ات برنامه ریزی نکن.می خواهم یک نفر را جلویت کالبد شکافی کنم.
چشم هایم از حدقه بیرون زده بود.خنده کنان گفت:
-نتر!دیگر می دانم این طور مواقع چه فکر هایی به سرت می زند.منظورم روح و روان ان یک نفر است.
به فکر بچه گانه ام خندیدم.با خوشحالی گفت:
-تنها شرط این است که از اول تا اخر حرف هایم ساکت باشی و فقط اگر سوالی پرسیدم جواب بدهی.نه عصبی شوی نه ناراحت!اگر نمی توانی از همین الان بگو.
-ای بابا!ببین برای یک اپارتمان فسقلی چه ها که نباید بکنم.باشد هرچه تو می گویی قبول.
ساعتی بعد روبه روی هم نشسته بودیم.سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت.من هم سراپا گوش بودم و چشم.

می خواهم داستانی برایت بگویم. داستان پسر شیطان و بازیگوشی که فقط از پنج تا دوازده سالگی در ایران زندگی کرد. مادرش تمام عقاید و ایده هایش را ذره ذره در گوشت و پوست او تزریق کرد و از او یک امریکایی ایرانی تبار ساخت. انها مثل یک روح بودند در دو بدن. اوائل وضعیت خوب بود ولی بعد ها وقتی پسرک به مرد جوانی تبدیل شد برای ارضای غرورش دست به مقاومت زد که البته همیشه مادرش برنده بود. رشته ی تحصیلی، شغل، محل سکونت یا حتی نوع اتومبیلی که می خرید طبق سلیقه او بود. بالاخره پسر در اقدامی متهورانه دختری را برای ازدواج به خانواده اش معرفی کرد. اما تیرش به سنگ خورد. چون دیگر حتی پدر هم وارد معرکه شده بود. مرد جوان باز هم بازنده ی میدان بود. انها زیرک و هوشیار بودند. به ایران برگشتند و مدتی او را به حال خودش رها کردند. بعد دست به کار شدند و وقت و بی وقت دختر را به او پیشنهاد می کردند. می خواستند پسر را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. او مدتی مقابلشان مقاومت کرد و هر بار به بهانه ای انها را از سر خودش باز کرد. تا اینکه یکدفعه همه چیز به هم ریخت. دختری سر راه مادر قرار گرفته بود که به نظرش بی نهایت ایده ال می رسید. این بار نظارت غیر مستقیم را کنار گذاشت و دستور ازدواج صادر کرد. چون و چرایی در کار نبود. انها از علاقه پسر به خودشان اگاه بودند و پا را در یک کفش کردند که یا قبول ازدواج یا عاق والدین.
نفس عمیقی کشید. صدایش گرفته و مغموم در گوشم پیچید.
-ان مرد جوان را می شناسی؟بقیه داستان را تا انجا که به خودت مربوط می شود را می دانی.
-بله هم ان مرد را می شناسم و هم کسی را که در نزده وارد شده. اما گفتن این حرف ها دیگر لزومی ندارد. من که دارم به پای خود از زندگی ات کنار می روم. اخر این قصه هم دارد به خوبی و خوشی تمام می شود و شاهزاده ی قصه به ارزو هایش می رسد.
بلند بلند شروع به خندیدن کرد. خنده ای نا بجایش مرا ترساند. مضطرب لبم را به دندان گزیدم. یک دفعه ارام شد، به چشم هایم زل زد و جدی گفت:

چه نویسنده ی ماهری می شوی تو! به همین سادگی داستان را به پایان رساندی؟ کاش همینطور بود که می گوئی.اما تو ...تو هنوز نیمی از داستان را نمی دانی.این چیز ها را از قبل هم می دانستی. اما این را نمی دانی که نه تنها بی اجازه وارد شدی،بلکه تمام حسابها و برنامه هایم را به سادگی به هم ریختی. تو زندگی راحت و بی دردسرم را به چنان وضع نابسامانی کشاندی که در خواب هم نمی دیدم.
چشم هایم سیاهی می رفت. دهانم خشک و تلخ شده بود .با خود گفتم:«این مرد چه می گوید؟حتما دیوانه شده. من زندگی اش را به هم ریخته ام. او تمام کارهای خودش را با وقاحت به من نسبت می دهد.»به شدت هیجان زده و خشمگین بودم. از جایم بلند شدم تا از سالن بیرون بروم که به سرعت خودش را به من رساند، دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و با قدرت تمام مرا نشاند.
-قرارمان که یادت هست؟
دسته ی مبل را در چنگ فشردم. چاره ای نداشتم. قول داده بودم به حرف هایش گوش کنم.
-حالا می رسیم به قسمت مهیج داستان. خوب می دانستم از راه دور قدرت مبارزه با انها را ندارم. از یک طرف علاقه ای که به انها داشتم و از طرفی بیماری پدر مرا وادار به سکوت می کرد.خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم که موضوع تازه ای علم شد. چیزی فرا تر از یک لجبازی کودکانه.
خودت خوب می دانی خیلی از جوان های مقیم خارج از کشور به دلائل شخصی و یا سلیقه ی ایرانی شان برای ازدواج سراغ دختران هم وطن شان می روند. از بخت بد من، درست در همان گیرودار که حرف ازدواج مان پیش امد شاهد سرانجام نا موفق دو نفر از دوستان ایرانی ام بودم. یکی از انها سروش است که داستانش را می دانی و ان یکی حمید دوست و همکلاس دوران کودکی ام که مدتها بود از او بی خبر بودم و ناگهان سر و کله اش پیدا شد. با دیدن من یکدفعه سر درد دلش باز شد. برایم تعریف کرد که با همسرش جنگ و جدال شدیدی دارد و حتی گاهی کارشان به زد و خورد می کشد. علتش را جویا شدم با تاثر گفت: «عدم تفاهم اخلاقی». می گفت که اوائل اصلا این طور نبوده و اگر می دانسته غلط می کرده دست به چنین ازدواجی بزند. او بعد از دوازده سال سفری دو ماهه ای به ایران می کند انجا با دختری اشنا می شود که از هر نظر شایسته بوده. سرانجام هم با عشق و علاقه پیمان ازدواج می بندند.اما بعد ازمدتی که در این کشور لعنتی ماندگار می شوند همه چیز به هم می ریزد و دختر،تازه خود واقعی اش را نشان می دهد. در واقع کس دیگری می شود. زنی که دیگر از نجوا های عاشقانه اش خبری نبوده و اگر بعد از کارها و تفریحات شخصی اش وقتی گیر می اورده و گوشه چشمی هم به حمید نشان می داده برای یاداوری عیب ها و ایرادهایش بوده. هم حمید و هم سروش مرتب به من هشدار می دادند مواظب باشم کلاه سرم نرود و طلاق حمید درست مصادف شد با اغاز زندگی ما. با اینکه ادم خرافاتی نیستم اما کم کم خیالاتی موهوم به سراغم امد. انگار همه چیز دست به دست هم می داد تا مرا از چیزی بر حذر کند. دچار وسواس شده بودم. اگر در شرایطی مشابه شرایط دوستانم قرار می گرفتم چه؟
همیشه رویای یک زندگی گرم و صمیمی را در دل پرورانده بودم. با اینکه هرگز اعتراف نکرده بودم ولی به خاطرغیرت و تعصب ایرانی ام ته دلم ازدواج با یک دختر ایرانی را می پسندیدم. اشکال کار اینجا بود که داشتن خانواده ای به سبک ایرانی در اینجا ارزوئی محال است.
زن ایرانی طبق عادت و سنت های دیرینه اش یاد می گیرد وفادار باشد و مطیع . با گفتن بله مجبور است تا اخر خط بماند و دیگر راه گریزی برایش نیست . اگر هم چنین کند باید درد بیوه گی و مطلقه بودن را به جان بخرد. اما اینجا بیوه گی معنائی ندارد. طلاق از اب خوردن اسانتر است. پس چرا در بند بمانند. برای انها دیگر وفا و ایثار و گذشت مفهومی ندارد. بسیاری از انها که از کشور مردسالارانه شان به این کشور بی دروپیکر پا می گذارند "ما"را دور می ریزند و "من" می شوند و همین مساله علت بسیاری از هم پاشیدگی های کانون گرم خانواده های ایرانی در اینجاست.
دردسرت ندهم. هم چه بیشتر به این مسئله فکر می کردم اهمیت ان را بهتر درک می کردم. احساس می کردم در راهی افتاده ام که گریزی از ان ندارم. برای هر عکس العملی دیر شده بود چون وکالتی به پدرم داده بودم تا کار را تمام کند. دیگر حق طبیعی خودم می دانستم با تو و زندگی مشترکمان سر جنگ داشته باشم.وقتی خبر امدنت را شنیدم پاک به هم ریختم. باید جلوی این اتفاق را می گرفتم. اما همه چیز چنان تند و شتاب زده پیش می رفت که نمی توانستم روند ان را کنترل کنم. ناچار تصمیم گرفتم به شیوه ای غیر معمول با این ازدواج تحمیلی رو به رو شوم. نمی خواستم پدر و مادرم را از دست بدهم و از طرفی با شنیدن این حرف مادر که تو از بچگی علاقمند امدن به خارج بوده ای اطمینان داشتم بعد از مدت کوتاهی از این وضع استقبال هم خواهی کرد. به هر حال پیه جنگ و جدال و ناسزا شنیدن را به تنم مالیدم و منتظرت ماندم. روزی که امدی میان زمین و هوا معلق بودم. عذاب وجدان لحظه ای راحتم نمی گذاشت. برای اینکه چند ساعتی دیرتر با تو رو به رو شوم مایک را به جای خودم به فرودگاه فرستادم و عاقبت نادم و پشیمان از وضعی که برای خودم به وجود اورده بودم راهی خانه شدم. بین راه نقشه می کشیدم که از کجا شروع کنم و هزاران بار تصمیمم را عوض کردم و هزار بار دیگر جملات را در ذهنم مرور کردم. بهترین کار این بود که چند ساعتی تامل کنم و بعد کم کم وضعیت را برایت روشن کنم. اما در خواب خر گوشی بودم و غافل. نمی دانستم چطور در چشم بر هم زدنی همه چیز به هم می ریزد. به محض رسیدن به خانه در جا خشک شدم. تو با وقار و متانت رو به رویم ایستاده بودی.می دانستم به قدر کافی وقت داشته ای تا دستی به سرورویت بکشی اما تو به ساده ترین شکل ممکن جلویم ظاهر شدی،با مانتو و روسری،محجوب و سر به زیر. نگاهت انقدر معصوم بود که توان هر کاری از ادم سلب می شد. من به انتظار دیدن ماده روباهی مکار بودم که به کمین طعمه اش نشسته است اما در عوض روبه رویم بره ای معصوم و بی پناه ایستاده بود. به بهانه ای از پیش چشمت گریختم. نمی دانم چقدر طول کشید تا بر ضعف و دودلی ام غلبه کردم و پیش تو برگشتم تا به خیال خودم هم چه سریع تر ماجرا را تمام کنم و خلاص شوم. موقع حرف زدن از نگاهت می گریختم. جسارت نگاه کردن به تو را نداشتم. همه چیز را صادقانه برایت گفتم و باز هم مغلوب شخصیت تو شدم. همه ی حرفها را شنیدی،صبور و خاموش اما گیج و بهت زده. نه اشکی، نه اهی نه چنگ و دندان نشان دادنی. رنگت چنان پریده بود که فکر می کردم هر لحظه ممکن است غالب تهی کنی. دیگر پشت نگاهت هیچ چیز نبود. حتی صدایم را هم نمی شنیدی. متوحش شدم و به خودم تشر زدم که مرد با این دختر چه کردی؟
وقتی با ان خونسردی با مادرم صحبت کردی باز هم تکانم دادی. یک لحظه از ذهنم گذشت نکند از ماجرا خبر داشته ای. اما از کجا می توانستی بدانی؟
هیچ وقت نفهمیدی وقتی با ان چهره ی خسته و بی نهایت معصوم تقاضای جائی برای استراحت کردی چقدر از خودم متنفر شدم. داشتم زیر نفوذ امواج منفی نگاهت نیست و نابود می شدم که از جلوی چشمم دور شدی و توانستم نفس راحتی بکشم.
تا مدتها از اتاقت صدایی نمی امد. دلشوره امانم را بریده بود. چرا هیچ کاری نمی کردی؟ دست کم گریه ای یا حرکتی تا بدانم زنده ای.
به دفعات پشت در اتاقت امدم. بالاخره با شنیدن صدای ضعیفی ارام گرفتم.
این قایم باشک بازی تا شب سوم ادامه داشت. همان شب ضربه ی مردافکن دیگری نوش جان کردم. تو ..... تو با خروارخروار غرور به دیدنم امدی. موهایت را پوشانده بودی و به قدری مودب و سنگین حرف زدی که به کلی خلع سلاح ام کردی.در دل نالیدم:« خدایا چرا این دختر همه چیزش با بقیه فرق دارد و غیر قابل پیش بینی است؟»در کمال شجاعت در کنارم نشستی و گفتی شرایط تحمیلی ام را می پذیری. صورت حساب مخارجت را می خواستی تا مدیون نمانی. با این رفتارت مرا به جایی کشاندی که گفتم شاید اصلا ازدواجی در کار نبوده و مرا به بازی گرفته ای. باید از ازدواجمان مطمئن می شدم. از رفتار معقول یا بهتر بگویم نا معقولت به شک افتاده بودم و عکسهایت دلیل محکمی بود برای باور ازدواجمان . با چه حالت دلپذیری تور روی سرت را بالا گرفته بودی ومن در جادوی چشمهای عکست اسیر شدم. ان قدر که ..... که اگر صدای پاهایت را نمی شنیدم ساعت ها مبهوت می ماندم. همه چیز و همه کارت برایم دیدنی بود. از طرز حرف زدنت با مادر لذت می بردم.شیفته ی حاظر جوابی ات شده بودم. شاید به همین خاطر بود که دوست نداشتم اقای کیانی صدایم کنی. وقتی دعوتم را برای شام رد کردی یادم افتاد با نگاه خریداری براندازت کنم و همان شب با خودم عهد بستم نگذارم شیطان وسوسه ام کند. نمی خواستم گرفتارت شوم. به سروش فکر می کردم و به حمید. روز بعد وقتی گفتی بی صبرانه منتظرم بوده ای در دل گفتم:بالاخره شروع کرد،دارد بازی در می اورد اما زهی خیال باطل. باز هم مرتکب پیش داوری غلط شده بودم که البته در مورد تو تازگی نداشت.
برای فرار از تو باید زودتر مستقلت می کردم. نمی خواستم فرصتی پیدا کنم تا عاشقت شوم.از تو می ترسیدم. حتی خواستم برای خودت غذا تهیه کنی. ولی دیدی که یک شب هم طاقت نیاوردم. همان وقت بود که فهمیدم دست پختت را هم دوست دارم.
کم کم چنان به حضورت عادت کرده بودم که بعد از پایان ساعت کاری یک راست به خانه می امدم. نمی خواستم زمان با تو بودن را از دست بدهم. میانه راه بودم که دیدم از انچه می ترسیدم به سرم امده. کی یا چطور نمی دانم. از ترس برملا شدن راز درونم هیچ وقت مستقیم به چشم هایت نگاه نمی کردم. رفتار متین تو اجازه ی هر اقدام سبکسرانه را از من می گرفت و گاهی هم عصبانی ام می کرد. دلم می خواست راه را برایم باز کنی تا به علاقه ای که در دلم ریشه دوانده بود اقرار کنم. اما تو بیش از انچه فکر می کردم محتاط بودی. فقط من برایت غریبه و نا محرم بودم. غرورم جریه دار شده بود. تازه یادم افتاد همسر قانونی و شرعی ام هستی. با اولین تماس دستم چنان از جا پریدی که مستی عشق از سرم پرید. بی جهت خودم را گرفتار تو کرده بودم. باید تا می توانستم از تو می گریختم.
ان روز های پرهیز به قدر ماهی بر من گذشت. هیچ می دانی چقدر منتظر بودم؟ منتظر اشاره ای تا با سر به سویت بیایم. تو سراغم امدی اما نه ان طور که می خواستم. امدی تا از جدایی حرف بزنی. همان وقت فهمیدم که دیگر جای درنگ نیست. با احتیاط پرده از احساس واقعی ام برداشتم. می خواستم اول گوشه چشمی از تو ببینم تا بتوانم از عشق و احساسم برایت حرف بزنم و اینکه چقدر به تو محتاجم. اما تو همه رویا هایم را به باد دادی.
ان شب باورم شد که دلت از سنگ است. نباید می گذاشتم از من دور شوی.وقتی از شغل و مستقل شدن گفتی ندانستی چه اتشی به جانم انداختی. تمام غیرت و تعصبم به جوش امده بود. حالی که قبل از ان به هیچ زنی نداشتم. تجربه ای غریب. با شنیدن مبلغ پس اندازت افکار احمقانه ای به مغزم رسوخ کرد. دیوانه شده بودم. حتی می توانستم تو را بکشم. تصور بودن با دیگری برایم غیر قابل تحمل بود، اما باز هم اشتباه روی اشتباه. از حماقت های خودم به تنگ امده بودم و خودت بهتر می دانی بعد از ان قضایا چطور به موضوع اقامتت چنگ انداختم و با چه ترفندی تو را پیش خودم نگاه داشتم. می خواستم کم کم به من عادت کنی و از گناه گذشته ام چشم بپوشی تا بتوانم راهی به دلت پیدا کنم.
من جسمت را نمی خواستم. چون خوب می دانی در این مملکت این طور مسائل سهل الوصول تر از ان است که کسی را مستاصل کند.من روح تو را می خواستم. این رفتار و افکارت بود که مرا به سوی می کشید و بی قرارم می کرد. هیچ وقت از قوه ی جاذبه ات در امان نبودم. جواهراتت را پس گرفتم چون تحمل نداشتم حتی یک بار هم برای از دست دادنشان آه بکشی و تو چنان در خود فرو رفته بودی که حتی نپرسیدی چطور انها را به دست اوردم. از ابگوشت پارتی ایرانی نگویم بهتر است. هرگز نفهمیدی بعد از ان تا چه حد در تصمیمی که از قبل گرفته بودم راسخ تر شدم. این که تو را از دید همه پنهان کنم. به خصوص اینکه می دیدم علاقه ای به من نداری. نمی خواستم بگذارم دیگران نظرت را جلب کنند. نمی دانی در ان لباس سنتی چقدر وسوسه انگیز شده بودی. تمام بچه های شرکت به حالم غبطه می خوردند.شاید خنده دار به نظر بیاید اما تازه ان وقت بود که فهمیدم در ارزوی دیدن چهره ی بی حجابت می سوزم. دایم با خودم کلنجار می رفتم که راهی بیابم تا تو را به دست بیاورم. وقتی دلیل مخالفتت را با رفتن به کمپینگ را شنیدم و دانستم که دوستانت از ماجرای ازدواجت چیزی نمی دانند و مجرد حسابت می کنند،چنان پریشان و اشفته شدم که ان بلا را سر خودم اوردم و چه بلای شیرینی! تا چند روز از محبت و پرستاری مهربانانه ات بهره مند شدم. کاش هر روز بلایی سرم می امد. خبر بیماری پدر و امدنشان را که شنیدم وحشت کردم. ترسیدم از فرصت استفاده کنی و همه چیز را به انها بگویی، ولی تو با قلب مهربانت به کمکم امدی تا خطری متوجه پدر نشود. نمی توانی تصور کنی از این توفیق اجباری چه قندی توی دلم اب می شد. در عرض چند ساعت مزایایی را به دست می اوردم که در خواب هم نمی دیدم. تماشای فیلم عقدمان، دست کردن حلقه ازدواج و از همه مهمتر یکی شدن اتاقمان. باور نمی کنی اگر بگویم هیچ فکر خطائی در سرم نبود. فقط می خواستم در اتاقی بخوابم و هوائی را تنفس کنم که تو در ان نفس می کشی. می بینی چه دیوانه ای از من ساخته بودی؟

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mosafer-koche
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه brdx چیست?