رمان آبرویم را پس بده قسمت 1 - اینفو
طالع بینی

رمان آبرویم را پس بده قسمت 1

آبرویم را پس بده

سخن نویسنده

این روزها همه چی عوض شده ..یادمه زمون ما حتی دوست پسر دوست دختر بودن هم ننگ بود وگناه کبیره ..اون زمان حتی اگه با یه پسر نامحرم دست میدادی… میشدی هرزه وفاسد ونااهل و…عقوبتت میشد تف ولعنت ..

وحالا تو این زمان ..این مشکل دوست دختر… دوست پسر داشتن حل که نشده هیچ ..صد درصد بدتر شده …

حالا بعضی…( توجه کنید) …بعضــــــــی ..دخترها با کلی پسر دوست که میشن هیچ …دست میدن وروبوسی که میکنن هیچ …تو بغل بی اف هاشون که میرن هیچ …بلکه کارهایی میکنن که یه وقتهایی منِ زن …منِ مادر …من همسر از غرایزی که خدا تو وجود انسان به ودیعه گذاشته حالم بهم میخوره ..

این داستان رو برای اونهایی مینویسم که نمیدونن با دراختیار گذاشتن خودشون دربرابر تمام تمایلات ریز ودرشت شهوانی خودشون ودوست پسرهاشون چه بلایی به سرشون میاد …

این داستان رو از دل اون کسائی مینویسم که یه زمانی فکر میکردن اگه همهءدار وندارم رو دراختیار به اصلاح دوست پسرم یا عقشم بذارم اونوقته که پیشش ارج وقرب پیدا میکنم…

خیلی از این رابطه ها انی هستن ..زودگذر وسریع ..پیش همن وبعد از یه مدت همه چی تموم میشه

ولی بعضی ها فکر میکنن نه ….این مرد قراره یه روزی شوهر من بشه ..چرا جلوی رابطمون رو بگیرم ..

بزار باهاش باشم چه فرقی داره چهار تا کلمهءعربی بینمون بخونن ومن قبلتُ بگم یا نه …

من ودوست پسرم ..من ومرد اینده ام بالاخره مال همیم… پس دم رو غنیمته

این جور ادمها اگه شانس بیارن که بعد از یه مدت رابطه …..اون مرد از زندگیشون خارج میشه ودیگه هم نمیبیننش ..

ولی یه وقتهایی هم خدا راهی رو که دوست دارن جلوی پای این دخترها میذاره ..اینکه با همون مرد ازدواج کنن ..حالا باید دید این زندگی به کجا میرسه

نثر نوشتنم یه جورهایی شبیه به رج زدن هاست یه جوری حال وهوای دلم بدجوری گرفته بود

به خاطر همین همون جوری مینویسم ..اوایل داستان مطمئنا اعصابتون خرد میشه ..ومن از قصد این طور مینویسم

که اگه یه نفر ..فقط یه نفر شرایط بالا رو داشت ومیخواست همچین بلایی سرزندگیش بیاره بخونه ورفتارش رو درست کنه …ولی قول میدم درنهایت اخر داستان خوب تموم بشه

فصل اول

(شاخه ی تکیده.. گل ارکیده …)

****

-کفش وجورابهاتو دربیار ..

-چی ..؟

بغض تو گلوم وقطره های اشکم از هم سبقت گرفته بودن ..دیگه از این همه خفت به فغان اومده بودم …خدایا من دارم به کدوم جرم بازجویی میشم ..؟

-گفتم کفش و جورابهاتو دربیار ..

با اشکهایی که دیگه حتی نمیتونستم جلوی ریزششون رو بگیرم …اروم کفشهام رو دراوردم …

کفشهای ساده وقدیمیم رو که حتی گوشه هاش زخمی بود ومجبور بودم به خاطر معلوم نشدن سوراخ های کنار کفشم جوراب مشکی بپوشم ..

نمیخواستم جورابهام رو دربیارم ..نمیتونستم ..

-یالالله گفتم جورابهات ..

نمیخواستم ..خدایا میبینی؟ نمیخوام ..ولی بنده ات …همین بندهءمغرورت …داره زورم میکنه ..

دستم به سمت جورابهام رفت یه قطره اشک درست کنار پام رو موزائیک افتاد که در باز شد ..

-اینجا چه خبره ..؟

اونقدر خفت کشیده بودم که همون جور که خم بودم از درد تا شدم وصدای هق هقم اطاق رو گرفت . دستهام رو رو صورتم گذاشتم وزار زدم به بخت شومم

صدای امیر حافظ رو درست نمیشنیدم ولی معلوم بود که از دیدن پدرش اون هم تو این ساعت از روز تعجب کرده ..

-سلام حاجی شما کجا ؟اینجا کجا ..

-علیک سلام ..اینجا چه خبره ..؟

صدای طعنه امیز امیرحافظ چنگ زد به اعصاب ناارومم

-خانم دزدی کرده دارم دستش رو رو میکنم ..

نفس حاج رسولی به قدری سنگین بود که حتی من هم میون هق هق هام صداش رو شنیدم ..

-لا الله الا الله ..مگه تو خدایی که داری آبروی یه آدم رو میبری ..؟

-حاجی مطمئنم کارخودشه ..

صدای نیمه بلند حاجی من رو هم ترسوند

-میشنوی چی میگم امیر حافظ..؟دارم میگم مگه خدایی که همه چی رو بدونی ..

-ولی حاجی ..

-برو بیرون..برو بیرون تا بیشتر از این گند بالا نیاوردی ..

اشکهام بی مهابا میریخت ..بهم گفته بود دزد ..تهمت دست کجی زده بود ..

به من… به منی که برای یه لقمه نون حلال حاضربودم هرکاری بکنم حتی طی کشیدن کارخونه ..

درکه بسته شد صدای گریه ام هم بلند تر شد ..اونقدر تحقیر شده بودم که میون همون زار زار گریه ام نالیدم …

-میبینی حاج رسولی ..میبینی پسرت با من چه کرده ..؟

صدای نادم حاج رسولی هم نتونست دلم رو اروم کنه ..

-شرمنده ام دخترم ..

-شرمندگی شما چی رو عوض میکنه حاج آقا ..؟

-بپوش دخترم ..

اونقدر دلم پربود که بی توجه به تمام محبت هاش ..به تمام پدرگریهاش برام ..

توپیدم …

-اگه دخترتون بودم اونوقت پسرتون بهم تهمت ناروا نمیزد ..منو اینجا گیر نمیانداخت که نکنه یه ریال از تو کارخونتون ببرم بیرون ..من رو نمیسپورد دست خانم شریفی تا لباسهام رو بگرده …

-بیشتر از این چوب کاریم نکن دختر جان .. امیرحافظ بچه است …جوونه ..پخته نشده ..

-حاج رسولی میدونید با ابروم بازی کرد؟ ..میدونید جلوی چند نفر خاروخفیفم کرد ..؟حالا من دیگه با چه رویی بین این ادمها سر بلند کنم ..

زار زدم ..

-چون پول ندارم ..چون فقیرم ..چون یه ادم اس وپاسم ..باید ابرو هم نداشته باشم …باید هرانگی که خواست بهم بزنه ..؟

یه نفس گرفتم وبا بغض گفتم ..

-حاج رسولی …بد کرد با من ..

حاجی جعبهءدستمال کاغذی رو از رو میز برداشت وکنارم خم شد ..نگاهش رو با متانت به یه جای دیگه دوخته بودانگار شرمش میشد تو چشمهام نگاه کنه وبگه تا پسرش رو ببخشم …

خودش هم میدونست که پسرش چه بلایی به سر من اورده بود ….

-شرمنده ام جز شرمندگی حرفی ندارم ..

چند تا دستمال کشیدم بیرون ..

-شما چرا شرمنده ای ..؟شما که بهت تهمت دزدی نزدن ..؟شما که پول داری ..افتخار داری . همه چی داری ..

همه پشت سرت نماز میخونن حاج رسولی ..من شرمنده ام ..من رو سیاهم ..منم بندهءبی ابروی خدا ..

دستهای حاجی مشت شد

-چرا دلت اینقدر پره دخترجان…آبروت رو برات پس میگیرم .. ..

دستمال کاغذی تو دستم رو خورد کردم وپرت کردم رو زمین

-ابروی من مثل این تیکه های پخش شدهء دستماله ..میتونی جمعشون کنی حاجی ..؟

اگه میتونی بسم الله ..ولی بدون باید تا بشی ..باید زانو بزنی ..باید بگردی دنبال تک تک ریز ریزهاش ..

میتونی حاجی ؟…میتونی غرور خودت وپسرت رو بشکنی آبروی من رو برگردونی ؟نمیتونی حاجی ..

چرا اینقدر بی رحم شده بودم ..این مرد حاج رسولی بود ..کسی که هربار بی مزد ومنت کمکم کرده بود

ولی با این کار پسرش چشمم رو رو همه چیز بسته بودم …حس میکردم کاسهءچشم حاجی خیس شد ..

-نمیتونم ولی سعیم رو میکنم ..

بغضم رو قورت دادم ..

-نخواستم ..تاحالا از صدقه سریتون نون بردم تو سفره ام ..نمیخوام سرخم کنید ..نمیخوام به خاطر من.. شما خم بشید ..

من میرم به حرمت اون نونی که تو سفره ام بردم …حرمتتون رو نگه میدارم ومیرم ..

شروع کردم به پوشیدن کفشهام وبعد هم خم شدم روزمین تا دستمال کاغذی ها رو جمع کنم ..

حالا اگه سرکارم برنمیگشتم هم مهم نبود… حداقل تمام اون بار خفت وخاری رو رو دوش حاجی گذاشته بودم ..

خدای من هم بزرگ بود ..بالاخره یه جایی.. یه کاری پیدا میکردم ..

حاجی کنارم خم شد وگوشهءمانتوم رو گرفت ..

-بلند شو دختر جان… میگم بیان تمیزش کنن ..

-نه جمع میکنم

وجمع هم کردم .وهمه رو ریختم تو سطل اشغال درست مثل ؟؟؟ ..

خواستم برم سمت در که صدای حاجی بلند شد ..

با همون چشمهای خیس از اشک برگشتم به سمت حاجی …

حاجی با شرمندگی پرسید ..

-ارکیده خانم مارو بخشیدی ..؟

دوباره کاسهءچشمهام پر شد .. …کی قرار بود خلاص شم از این همه حقارت …؟

-من کیم که ببخشم حاج رسولی ..خدا از گناه پسرت بگذره من که دارم میروم و..

بغض توگلوم اجازهء نداد بیشتر از این حرف بزنم .. امان از این بغض ودرد تو سینه

چی میگفتم من ..؟کجا میرفتم ؟..تو این برهوت تنهایی کجا رو داشتم که برم ..?

صدای پر صلابت حاج رسولی پنجه کشید به افکارم …

-نه شما نمیری ..شما میمونی تا همه چیزرو به حالت اولش برگردونم ..

یه پوزخند ناخواسته نشست کنج لبم ..

-ولش کنید حاج رسولی ..آدم بزرگی نیستم که طبقه ام بالا باشه .همین که گفتین بهم اطمینان دارین برام بسه …دوست نداشتم حداقل شما راجع من فکر بد بکنین ..

بابت حرفهایی هم که زدم معذرت میخوام درست نبود گناه پسرتون رو به پای شما حساب کنم ..

-چرا بری دخترم ..؟مگه آبروت رو نبرد ؟..مگه جلوی همه بهت نگفت دزد؟ ..حالا بمون وبه همه ثابت کن که دزد نیستی با عملت به همه بگو که پسر من اشتباه کرده ..

تو دلم گفتم

( من رو با کی در میندازی حاجی ..؟با پسرت …؟با نبض تپندهءکارخونه ات …با کسی که با یه گوشهءچشمش ده تا مثل من رو میخره ومیفروشه …؟فکر میکنی تو این نبرد نا جوانمردانه کی میبازه ..؟خب معلومه …ارکید پیشونی سوخته …)

-حاج اقا چرا اینکارو میکنید مگه من کیم؟ ..تو این مملکت هرروز کلی ادم متهم میشن ..وکسی هم جوابگو نیست.. من هم مثل اونها ..

-من به اون ادمها کاری ندارم …به کاروکاسبی این مملکت هم کاری ندارم …بلکه با سرنوشت تو کار دارم …

تو داری پیش من کار میکنی… پسر من بهت تهمت زده ..نمیتونم ساده بگذرم ..امیرحافظ باید درست بشه ..باید یاد بگیره که رو قیافهءادمها قضاوت نکنه ..

-پس من رو برای تنبیه کردن پسرتون میخواید ..؟

-این چه حرفیه ..؟من نمیتونم دو روز دیگه که افتادم مُردم… اون دنیا جواب دل شکستهءتو رو هم بدم ..هرچقدر که خوب باشم حلال وحروم سرم بشه ودل خلق الله رو بدست بیارم

بازهم تنم میلرزه که اون دختر به خاطر رفتار احمقانهءپسر من بی آبرو شد ..نمیتونم ولت کنم دخترجان.

دوباره عزم رفتن کردم ..ولی با یاد اوردی چند دقیقهءقبل برگشتم ..

-حاج اقا یه سوال بپرسم ..

-بپرس دخترم ..

-از کجا میدونید که من دزد نیستم ..شاید واقعا اون چک رو ورداشته باشم ..

حاجی یه لبخند ملایم زد …

-دخترجان من ادم شناس قابلیم ..شصت وپنج سال …صحبت یه عمره ..دوبرابرتجربهءتو واون پسر …دیگه میدونم جنس گریه ات چیه ..

میدونم وقتی تو چشمهات نگاه میکنم غصه داری یانه ..

میخواستم بهت بگم امروز رو مرخصی بگیری ..ولی دیدم صلاح نیست …بمون سر کاروعزتت رو پس بگیر ازهمین پسربیفکرمن هم پس بگیر

شاید با این اتفاق سرش به سنگ خورد وادم شد ..شاید فهمید که نباید این جوری راجع به یه ادم بی گناه قضاوت کنه ..

واقعا برای خودم متاسفم که بعد ازیه عمر خدا خدا کردن ….پسرم تبدیل به کسی شده که خیلی راحت به دیگران تهمت میزنه وبه عواقبش هم فکر نمیکنه

از روت شرمنده ام دخترم …ایشالله که حلالم کنی …

حس کردم شونه هاش زیر بار حرفهام به قدری خم شده که دیگه راست نمیشه …

-برو دخترم ..وحلالم کن …

نگاهم به صورت ومحاسن زیباش افتاد …این مرد غرق نور بود …برام یاداور محبت خدا بود ..فقط خدا میدونه که تا حالا چقدر بهم کمک کرده ودستم روگرفته …

واقعا دلم نمیومد با این سنگدلی …روح وروانش رو ازار بدم وکاری کنم که مدام شرمنده باشه …

درسته که پدر امیرحافظ بود ..درسته که پسرش ناتو از اب دراومد بود وجنسش خراب بود ..ولی مرد بود …ومن مدیون تموم محبت های پدرانه اش …

برگشتم به سمتش واز ته دل گفتم …

-حلالید حاج رسولی ..نگران نباشید …

(این روزهایم به تظاهر میگذرد

تظاهر به بی تفاوتی تظاهر به بیخیالی به شادی…!!!!

به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما…

چه قدر سخت میکاهد از جانم این نمایش)

سوار سرویس شدم بازهم نگاهم روی حسامی چرخید ..کسی که از روز اولی که پامو گذاشته بودم تو این سرویس فقط بهم نگاه کرده بود ..ساکت واروم ..بدون حرف

نگاهش روی صورتم چرخید ولی من زودتر از اون چشمهام رو گردوندم ورو گرفتم ..امروز از اون روزهایی بود که نه حوصله داشتم… نه اعصاب وکشش کافی ..

صدای پچ پچ همکارام کم کم داشت برام واضح تر شد ..

-مثل اینکه پسرحاجی مچش رو گرفته .

-وای راست میگی .؟به قیافه اش كه نمیخوره دزد باشه …

-خب دیگه اونی که ناخلفه.. نمیاد رو پیشونیش بنویسه من دزدم یا دستم کجه …

-اره والله راست میگی ..ادم دیگه تو این زمونه نمیتونه حتی به چشمهاي خودشم اطمینان داشته باشه ..

نگاه حسامی سنگین تر میشه ..سنگین وسنگین تاجایی که پَرِ چادرم رو رو صورتم کشیدم واشکایی که پشت پلک چشمام حبس شده بودن و ازاد کردم ..

دلم به قد دنیا از همهءدنیا گرفته بود ..امروز از اون روزهایی که فقط میخواستم چشم ببندم ..بمیرم تا ابد …زیر لب زمزمه کردم ..

(کــــــــــــــــآش

میــــــــشد

آدمــــــــــــــ……..

گــــــآهی

به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!!

بعد بلند شــــــود

آهستــــه آهستــــــــه

خــــــــآک هایش رآ بتکــــــــآند

گردھآیش بمآند

اگــــــــر دلش خوآست،

برگردد به زنــــــــــدگی.

دلش نخوآست،

بخوآبــــــــــــــــد تا ابـــــــــــــــــــــــ د)

نه هوایی فرو کنی تو شش هات ..نه انرژی ای بدی به قلبت برای تپیدن ..فقط بمیری ..بمیری وتموم

از زیر چادر خیره شدم به شهر سُربی… به ادمهای خاموش… به مردم مُرده ..

خدایا اینجا کجاست که زندانیاش به حبس محکوم شدن …اون هم تا ابد …؟نفس نفس تا ابد ..؟

گه گاهی هم یه دل خوشکنک ساده… برای راحت تر طی کردن عمر محکومیت .

نگاه خیرهء یخ زده وسردابه ام…. به خیابون های پرازتلخی میوفته …اشکام رو اروم اروم پاک میکنم ..با احترام …

حرمتشون رو نگه میدارم ..حرمت قطره هایی که اگه نبودن…. تا حالا غمباد این دلم رو زیر و رو کرده بود

سرکوچه که رسیدم اقای خسروی وایساد… مثل همیشه… مثل این دوسال …بی حرف وبی کلام ..

ومن پیاده شدم…مثل همیشه …مثل این دوسال …بی حرف وبی کلام .

نگاه حسامی بدرقهءراهم شد تو پا گذاشتن به زهر هلاهلی که هرروز غلیظ تر از قبل میشد ..

قدم گذاشتم تو گنداب زندگیم ..سلام بخت وپیشونی سوخته .ارکیده دوباره اومده تا تَن بِده به سیاهی هاتون ..تا بسوزونه باقی عمر سوخته اش رو .

پا گذاشتم رو زمینی که حتی شک داشتم که خدا از اون بالا ی اسمونها گوشه چشمی هم بهش داره یا نه …

اصلا میدونه این تیکه زمین وجود داره یا مثل اون قسمت از مثلث برمودا گم شده تو دل زمین ..؟

قدم هام سست بود ..سست وبی جون …نگو چرا سست .؟نپرس چرا بی جون ..؟

مگه تو زندگیم رو ندیدی؟ ..مگه ندیدی قضا وقدرم رو؟ …مگه لمس نکردی حقارتم رو؟ ..

این سستی هم مال یه حقارت دیگه است… مال زندگی کردن با موجودی به اسم سپهر ..با حیوونی که سگ پاسوختهءدم درحیاط هم شرف داره بهش ..

چهار چوب زنگ زده با درسبز لجنی …مثل هرروز بهم دهن کجی کرد..

به این کسی که سست وبی جونه …از زندگی با سپهری که… مرد نبود …نامرد هم نبود ..حیوون وجن واِنس هم نبود ..

هرچی بود …من عاجز بودم از کشفش ..از کشف موجودی که سه ساله دارم سر به بالینش میزارم وهرروز عطر یه زن غریبه رو از لابه لای دکمه های صدفی لباسش بو میکشم ..

خیانت که شاخ ودم نداشت …مال پسر همسایه هم نبود …خیانت رو پَر سفرهءمن نشسته بود… چه با دعوت …چه بی دعوت ..

مثل یه ربات چادرم رو بالاتر کشیدم ..کلید دروانداختم ورفتم تو .

به نظرت روزی سردتر وپژمرده تر از امروز هم وجود داره ..؟نه نداره ..

اخه امروز خدای اون بالا …..دست جدیدی برام رو کرده بود …انگ دزدی ..انگ دست کجی ..به منی که خودش میدونست حاضر بودم بمیرم ولقمهءحروم از گلوم پائین نره …

من که زندگیم رو روپایهءحلال وحرومی گذاشته بودم این عاقبتم بود… چه برسه به بردن لقمهءحروم سرسفره ام

دروبازکردم ..بخت سوخته وانتخاب غلط واشتباهم بهم سلام کردن ..پاگذاشتم تو حیاط ۳ در۳ ..

انتخاب غلط پررنگ شد ..پررنگ وپررنگ… تا جایی که من رو حبس کرد تو خودش

.تو جواب این انتخاب ..تو عقوبت این خیره سریها …

چادرم رو از سرم برداشتم.. کمرم قد یه کوه سنگین شده بود ..

(ای کاش میــــــــشد

آدم

گــــــآهی

به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!! )

التماس میکردم مثل همیشه …مثل سه سالی که تنم به مزهءکمربندش بدجوری عادت کرده بود ..

-نزن …بی انصاف نزن …

نزن که دیگه این تن وبدن خسته طاقت یه ضربهءبیشتر رو نداره .نزن که با هر شلاق اضافه خون وجونی نمیمونه .

اخه چرا میزنی ..؟چرا کباب میکنی ..؟چرا این تن به گل نشسته رو شکسته تر میکنی ..؟

مگه من چیم ..؟کیم …؟به غیر از یه زن …؟به غیر از یه همسر ..؟تا کجا میخوای پیش بری ؟…کی این ولع سیری ناپذیرت تموم میشه ..

بازهم شلاق بود وضربه های مشت ولگد ..دردشون اونقدر زیاد وزیاد زیاد شد که دیگه حس نمیکردم ..که دیگه درک نمیکردم داشتم میرفتم رو ابرها .داشتم اسوده میشدم از بند زن بودن ..

ولی بازهم میون ضربه ها التماس میکردم ..

-نزن بی غیرت ..

به توای که داری زندگیم رو میبینی میگم …غیرت که به رگ برامده نیست …به بازوهای برجسته نیست ..به عدالتِ …به حفظ حریم زنانگیم ..

به اینکه وقتی عصبانی میشی با خودت بگی اون زن ومن مرد ..اون نازه ومن نیاز ..اون حوّاست ومن ادمی که به عشقش از بهشت رونده شدم .

ولی چقدر زودفراموش کردی ..که تو ادمی ومن حوّام .چقدر سریع از یاد بردی که حوّا همون حوّای سابقه ولی تو دیگه اون ادم قبل نیستی ..اون عاشق بی قرار که اسمون رو به زمین میاورد نیستی ..

صدای نفس نفس از یه جای دور میاد ..از میون کلی مه وبوران ..خسته شده …حق داره ..زدن یه ادم کم چیزی نیست

انرژی میبره ..خستگی داره ..داره نفس تازه میکنه تا بره برای راند بعدی ..راند بعدی .؟

منظورم چیه ..؟کتک یا مشت ولگد ..یا یه همخوابگی دیگه …تو دل کثافت تن وبدنم …

حکایت من حکایت همونیه که از درد زیاد ..زده به طبل بی عاری …

پوست کلفت شده تو سختی ها …محکم شده تو چینش لوگوهای رنگارنگ زندگیش ..

بازهم بی اراده زمزمه میکنم ..

(من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم

می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم تا به دریا برسم

شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم)

رسیدم ..اما به کجا …؟خب چی عایدم شد از این رسیدن …؟شد این رویای کَبَره گرفته ..شد این زندگی سراپا نجاست وکثافت ..

صدای زمزمه ام رو حتی بعد از این همه عصبانیت هم میشناسه …میشنوه وحالش عوض میشه ..انگار تازه میفهمه …

اِ اِ؟دیدی چی شد …؟اینکه همون ارکید خودمه ..همونی که پاشنهءدرخونشون رو برای بله گرفتنش از جا کندم …

ای دل غافل ..پس تو کی هستی ..؟تویی که سروصورت وبدنت پراز کبودی وزخم شده چه جوری رخنه کردی تو زندگیم ..؟

حافظه اش دوباره میپَره به گذشته ..مرد شیک پوش من که عطر(کِنزووایِرش) تمام بینیم رو پرکرده ..قلاب کمربند رو ازاد میکنه از دستش …

یادش سوخته!! …یه زمانی!! …تو دوران جاهلیتم !!…چقدر این رایحه رو دوست داشتم

دستهاش بعد ازچند ماه نبودن …پَرمیکشه برای دراغوش کشیدن جسم مرده ام ..

میدونی چی تو این لحظات بدتر از مردن …ازار دهنده است ..؟

اینکه نمیدونی عشق رو باور کنی یا نفرت رو ..نمیدونی اینی که داره میدَّره لباسهات رو… عاشقته یا فارق؟ …مجنونته یا قاتل ؟

اینی که داره لبهاش رو رو زخم های خونی صورتم میکشه… این کسی که انگشتهاش رو رو زخم قلاب رون پام میکشه ..چی تو ذهنشه ..؟

چه تصویری از من تو ذهنش ساخته که این جوری داره لهم میکنه …

بیا تو حداقل بهش بگو ..بهش بگو اینی که داری از لمس پوستش نئشه میشی… همونیه که التماس میکرد تا نزنیش …

همونیه که تا یه ساعت پیش از سگ خونه ات هم کمتر بود ..؟

بیا بهش بگو …عصبانی شدی ،کمربند رو از کمر شلوارت بازکردی وبه روی تن وبدنش کشیدی ،عیب نداره ..دستت درست …

ولی دیگه چرخش کمربند توی دستت وازاد کردن قلابش …برای زدن تن وبدن این زن سیاه بخت … چه حکمتی داشت …؟

بس نبود این گوشت وخون رگه رگه شده ؟….کافی نبود این کبودی های پهن دلمه دلمه شدهء رو شونه وکتف وکمر ورون پاش ؟….

باید حتما قلاب کمربندت رو هم با تن وبدن ارکید سینه سوخته اشنا میکردی .. تاحرصت بخوابه .. ؟

حالا که نئشه شده…. لمس شده از وس.وسهءتن همون دخترک گذشته …شده یه مرد دیگه ..شده همون آدم هزار رنگ حوّا ..

همونی که یه روزی به عشق فردوس برینی که وعده اش رو داده بود پا گذاشتم تو حجله اش ….وبله دادم به همهء یا علی هاش …

ولی الان… از اون همه یا علی …یه قلاب کمربند مونده وضربه های محکم ودرد تنم …

این لحظه ها …از اون موقع هائیکه میخوام هوار کنم ….میخوام بگم اینی که داره زجر میکشه ..چه فرقی با اونی که یه ساعت پیش پنجه ات رو تو موهاش فرو کرده بودی وپوست سرش رو با زورغلفتی میکندی ..داره؟

بدنم که از شدت درد مچاله میشه … سربلند میکنم ونگاهم رو میچسبونم به سقف اطاق ..

اگه خونه ام سقف نداشت حتم دارم که میرفت ومیچسبد به حریم کبریایی خدا ….و اونوقت بود که میتونستم ازش بپرسم ..

-خدایا! ..خسته نشدی از این همه درس عبرتی که به بنده ات دادی …؟

بس نبود تکلیف های شبی که هزاران هزار بار از رو تصمیم کبری نوشتم ودم نزدم …؟

کی میخوای تمومش کنی خداجون ..؟.

یه وقتی اون قدیم ندیم ها خیلی مهربون بودی ..بعد از کلی دعا دعا وخدا خدا …حاجت روام کردی ….اخر سرمن رو زن سپهر کردی ..

ولی حالا سه ساله که دخیل بستم به دامنت ..

نیستی ..؟

هستی …؟

نمیبینی ..؟

یا خودت رو به ندیدن میزنی ..؟

لب میگزم وچشم می کَّنَم از سقف خونه ام ..که زیرش یه عالم گناه وکُفر خوابیده ..

از زیر چشم …تو بین دردِ درد آور تنم ….یه نگاه زیر زیرکی میندازم به سقف کَبَره بستهءخونه ام ومثل یه بچهءدوساله لب ور میچینم ..

-کافر شدم خداجون ..نه .؟تو ببخش ..این قلاب تمام فلزی …عجیــــــــب درد اوره ..کافر میکنه مسلمونت رو ..بی دین میکنه بنده ات رو ..چه توقعی از ارکید بی جونت داری ..؟

ای کاش هیچ وقت این ساختهءبشر نبود… اونوقت شاید من هم این قدر ازت سرد نمیشدم خداجون .اینقدر دلزده از قضا وقدر وتقسیم زندگیم …

صدای نفس های سپهر درست مثل یه موسیقی ناهنجار گوشهام رو ازار میده ..

-بخون ارکید ….بازم برام بخون

ولی من نمیخوام بخونم .نمیخوام وسیلهءعیشش رو بیشتر کنم .دستش که به سمت سگک کمربند میره… زبونم باز میشه ناخواسته

(توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد

آسمونم نبارید اونم سرگرونی كرد

حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون

یه طرف میرم تو خاك یه طرف به آسمون)

-عاشقتم ارکید… تو تنها زنمی ..تویی که هرکاری بکنم بازهم هستی …

صدام دندونه دار میشه ..

خدایا بگو این دل تا کی طاقت بیاره؟ ..تو فقط یه لطفی کن وزمان بگو ..حداقل یه امیدی برام باشه ..

اینجوری که همه اش شده ذلت …همه اش شده سفریک طرفه به جهنم روی زمینت …

دردها …نفس کشیدن ها …چرا اینقدر تهوع اور شده؟ ..

باز هم بی اراده میخونم ..تا فراموش کنم …تا شاید برم تو شیرینیِ اندک رویاهای قدیمی ..

(خورشید از اون بالاها …زمینم از این پایین

هی بخارم می كنن زندگیم شده همین)

..درد ..درد …خدایا ..صدام رو میشنوی ..؟ من الان میخوامت .گوشه چشمی بهم بنداز ..

به خداوندی خودت که من هم بنده اتم ..درست مثل همینی که داره نئشه میشه …چه فرقی بین من واون هست ؟

..به جز اینکه اون مردِ ومن زن ؟..اون دام پهن کرد ….ومن….. دونه ءاول رو نخورده… تو دامش افتادم ..؟

(با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم

سرنوشتم همینه من اسیر زمینم)

یه جورهایی حس میکنم که اصلا نفس نمیکشه ..یا شاید هم هوایی برای نفس کشیدن نداره ..

-بخون ارکید ..بخون بزار تموم بشه …

ومن میخونم …مگه با وجود اون کمربند ِچرمی قلاب فلزی… چاره ای هم دارم …؟

میخونم برای دل اون …برای نجات خودم از این دردی که فکر میکنم تمومی نداره …برای تموم شدن این زجر واپسین ..

(هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره

خاك تشنه همینم داره همراش می بره

خشك میشم تموم میشم فردا كه خورشید میاد

شن جامو پر می كنه كه میاره دست باد)

وتمام ..تموم شد ..ارکیدهءسه سال پیش هم تموم شد ..یا شاید هم خیلی وقته که تموم شده وخودش خبر نداره وداره دست وپای بی خود میزنه برای زنده موندن …

تازه میتونم نفس بگیرم …بعد از دقیقه هایی که نمیدونم چقدر طول کشیده تازه میتونم یه نفس از ته دل بکشم …

کشون کشون با همون تن وبدن ..با همون زخم های خون ریز بدنم … میرم گوشهءدنج اطاقم پناه میگیرم ..

پشت میکنم بهش و رو به دیوار با سرانگشت لرزان مینویسم …

(این روزها به احساسم میگویم

نفس نکش …

عجیب الوده است هوای دلها ..)

صداش رو از پشت سرم میشنوم …

-ارکید پاشو یه چایی بده ..

سعی میکنم تن خورد وخسته ام رو از جا بلند کنم …اونقدر ضعیف وبی حال شدم که حتی نای بلند شدن رو هم ندارم .ولی باید بلند شم وبرم برای راند سوم …

حالا راند سوم چیه ؟

کارکردن برای مردی که هم مزهءبوسه هاش رو چشیدم وهم مزهءقلاب کمربندش رو ..مردی که حتی از تنفس بوی عرق تند بدنش که تو فضای شیش متری اطاقکم میپیچه متنفرم

از سرراه دونه به دونه لباسهام رو جمع میکنم ….وتو نمیدونی ….که چه دردی رو برای خم وراست شدن وجمع کردن اون دو سه تا تیکه لباس پاره تحمل میکنم …

«تواگر می دانستی ….

که چه دردی دارد

که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن؟؟!! »

از برکت ضربات بی وقفهءقلاب کمربند مــَــــردم !!پام تیر میکشه ویه جورهایی لنگ لنگون خودم رو به بیرون اطاق میکشونم ..

هوای تازه رو تو سینه ام پر میکنم ولباسهای مچاله شده رو که با هر حس دردی تو دستم مچاله تر شده بود یه گوشه میزارم تا سرفرصت رفوشون کنم …

پول اضافه ای برای خرید همین سه تیکه لباس هم ندارم ..باید با حقوقم تا اخر ماه سرکنم ..

لباسهای مرتب شده ام رو از تو کمد گوشهءراهرو درمیارم …جای زخم ها داره هوا میکشه ویه جور عجیبی میسوزه ..

انگار که تازه عصبهای تن وبدنم درد رو حس کردن وفهمیدن چه بلایی سرشون اومده .

با جون کندن …دقیقا عین کلمهء جون کندن… لباسها رو به تن میکنم …

سلانه سلانه میرم سمت اشپزخونهءسه متریم ..یه اشپزخونهءجمع وجور که به جز یه یخچال کوچیک پنج فوت ویه گاز سه شعلهءرومیزی که مش حیدر… پیرمرد مهربون همسایه برام جور کرده ویه کهنه شور دو قلوی سه کیلویی دست دوم ..چیزی دیگه ای توش نشونه دار نمیشه …

همهءدار وندارم از دار دنیا …همین سه قلم جنس واون کمدوفرش زیرپامه ..

-پس چی شد این چایی ..؟رفتی از کارخونه بسازی وبیاری ..؟

بعد از اون همه انرژی ای که مـــــَّــردم مصرف کرده.. حق داره با یه لیوان چایی رمقی به جسم خسته اش بده …

مـــــَّـردم شدیــــــد خسته است ..خسته از کتکهایی نفس بُر من و…خسته از نئشگی دقایق قبل ..

زیر کتری رو که از همون اول با اومدن سپهر روشن کرده بودم .. کم میکنم وتو قوری کوچیک گل سرخیم یه پیمونه چایی میریزم ودم میکنم …

سوزش گردنم نسبت به زخم های دیگه ام ازار دهنده تره …دستی به گردنم میکشم که رگه های دلمه دلمه بسته روی دستم …باعث میشه بچرخم به سمت ظرفشویی ام وخون خشکیده روی گردنم رو تمیز کنم ..

از بوی خون وکثافت …چندشم میشه از خودم ..از زن حقیر سپهر ..

برام عجیبه که چه طوری مــــَّـردم …میتونه سرش رو تو گودی گردنم فرو کنه وبوی زهم خون لخته شده تو بینیش بپیچه وبازهم نئشه بشه ولذت ببره ..؟

-ارکـــــــیـــد ..!!

دستهام سریع شروع به کار میکنن ..میدونم این ارکید گفتن یعنی بدو تا دوباره با کمربندِ قلاب نشانم…. نیومدم سراغت …

بجنب وتیز وبُز اون لیوان چایی رو برسون به دستم ..تا خر نشدم ویه نشون دیگه از قلاب کمربندم رو رو تنت امانت نذاشتم …

پس میجنبم قبل از اینکه تن وبدن خرد شده ام با درد اشنای کمربند دوباره جلا پیدا کنه …

تو لیوان دسته دار ساده ام که به اندازهءسالهای بدبختیم قدمت داره ..چایی خوش رنگ رو میریزم ..

درسته که چاییم زیاد مرغوب نیست ولی با چاشنی هل ودارچین اونقدر خوش عطر شده که بی هوا یه نفس از ته ریه ام میکشم وخودم رو مهمون عطر خوش هل ودارچین میکنم …

لیوان رو همراه قندون کوچیکم تو سینی دو نفره ام میذارم ولنگ لنگون ازاشپزخونه ام بیرون میرم ..

یه نگاه به سینی میندازم …چقدر جمع وجور …چقدر غریب

درست مثل زندگی ام ..درست مثل بخت سوخته ام …درست مثل پیشونی نوشته سیاهم ..

سینی رو که جلوش میذارم« چه عجب» زیر لبش رو میشنوم .. یه جبه قند برمیداره ویه جرعه چایی میخوره ..مثل همیشه از خودم سوال میپرسم ..

چه جوری میتونه چایی ای به این داغی رو بخوره ؟دمای این چایی صد درجه است شاید هم نود درجه ..چه جوری اون زبون نیش مارش جزغاله نمیشه ..؟

با صدای دادش از جا میپرم ..

-اَه …اینکه باز مزهءاب زیپو میده ..

لیوان رو با عصبانیت پرت میکنه تو سینی وقندون چَپه میشه وتمام حبه قندهای ریز ریزی که تنها شیرینی این زندگی همیشه تلخه ..خیس از مایع قهوه ای رنگ چایی میشه ..

-پس تو تو خونه ءننه بابات چی یاد گرفتی ..؟فقط عشوه گری وتور پهن کردن واسه پسرهای مردم …؟سی سالته هنوز بلد نیستی یه چایی درست ودرمون دست شوهرت بدی ..؟

تودلم مثل همیشه به کلمهءشوهر نیشخند میزنم ..چقدر هم که برازندهءمـــــَّـرد لجام گسیختهءروبه رومه ..

کم کم عصبانی میشه وبا دست میزنه زیر سینی چایی ….سینی ولیوان وچایی داخل سینی وقندون وحبه های خیس خورده تمام اطاق کوچکم رو میگیره .

-مَردُم زن میگیرن ما هم زن میگیریم ..نه هنری …نه زَنیِّتی .نه دست پختی ..فقط بلدی زهر مار درست کنی بدی به خورد شوهرت ..پس تو کی میخوای هنر شوهر داری رو یاد بگیری ..؟هان ..؟

تو دلم میگم

وقتی که یه نفر عاشق زندگیش باشه همهءهنرها هم تو وجودش جمع میشه ولی وقتی یکی مثل من باشه …گنجینهءهنر هم که باشی …گند میزنی به تمام اون هنرها

-کی میخوای بفهمی که باید چه جوری شوهر داری کنی ..؟وقتی سرم رو گذاشتم زمین ومردم .؟

یه آمین زیرلب به این حرفش میگم ..شاید که مرغ حق ..همینجا زیرسقف همین اطاق کوچکم باشه وحرف دلم رو اجابت کنه …

-هرچند غیر از این هم از شازده خانم توقع ندارم .اونقدر تو خونهءننه بابات خوردی وپَروار شدی که دیگه وقتی برای یاد گرفتن هنر خونه داری نداشتی ..فقط خوردی وخوابیدی وهیکل گنده کردی …تا قاپ پسر مردم رو بدزدی ..

ازجا بلند شد …سعی کردم نگاهم رو از تک تک اعضای لخت بدنش بگیرم تا یه وقت مثل دفعهءقبل بالا نیارم ومهمون ناخوندهءکمربند های اضافهء دم رفتنش نشم …

یه نفس عمیق میکشم وسعی میکنم تا فکرم رو منحرف کنم ..هرچند که نفس عمیقم هم …به خاطر حس بوی تنفر اور عرق بدنش بی بازدم میمونه …

همون جوری که تک تک لباسهاش رو میپوشه غرغر میکنه ..

-اَه… باز ما اومدیم تو این دیوونه خونه …ر—-د تو اعصابمون …

لباسش رو با حرص میپوشه ومیره جلوی ائینه وهمون جوری که داشت جلوی ائینه دکمه هاش رو میبست موعظه هاش رو ادامه داد ..

-برو زَنیَّت رو از زن های مردم یاد بگیر .چنان شوهر داری میکنن ادم حض میکنه …خوشگل ..خوشتیپ ..خوش هیکل .نه مثل تو نی قلیون که ادم برای دیدنت باید کفاره بده …

اخرین دکمه رو هم بست وادامه داد ..

-خدایا اخه من به چی این زنیکه دل بستم که خر شدم؟ ..اینی که معلوم نیست جز من با چند نفر دیگه بوده …؟

برگشت سمت من وبا چشمهای دریده اش غرید ..

-جز من برای چند نفر دیگه ترانه خونده وبا صداش دلبری کرده …

(چشمهام رو میبندم …مثل یه مجسمه ام …غیر از مجسمه بودن کار دیگه ای از دستم برنمیاد ..

این سناریوی همیشه تکراری رو قشنگ از بهرم …این داستانی رو که مـــــَّـردم راویِ اونه ویک طرفه میخوندش …سالهاست که دارم میشنوم ومشق شب مینویسم ..)

-میدونی ارکید ؟وقتی فکرشو میکنم که چه جوری تو دامت افتادم از خودم بدم میاد ..من رو چه به دختر دوست پسر بازی مثل تو …؟

(حرفی نمیزنم …خودش هم میدونه که اولین واخرین دوست پسرم ..وختم کنندهء اشتباهاتم سپهر صولتی بوده ..)

-حالا بببین …ببین زندگی من رو به کجا کشوندی؟ .. که عارم میاد تو روت نگاه کنم ..عقم میگیره ازت ارکید …

(یاد لحظات قبل وصدای نفس نفس زدن های تندش که از بیخ گوشم میشنیدم برام تازه میشه ..عقش میگیره .؟دروغ میگه عین سگ …)

-اینکه قبل ازمن با چند تا پسر دیگه دوست بودی مثل خوره روح وروانم رو میخوره …بی خودی هم برای من ادای ادمهای مظلوم رو درنیار که تو اولین واخرین عشقم بودی

از کجا معلوم که جز من با کس دیگه ای کثافت کاری نکردی ؟فکر کردی من اونقدر ساده ام که نفهمم …خیلی از دخترها یه جوری با این واونن که تا اخر هم دختر باقی میمونن ..

(با اینکه یه عمره دارم این حرفها رو میشنوم ..با اینکه سالهاست که عادت به شنیدن این اراجیف دارم ولی بازهم هربار با شنیدنشون…. لالهءگوشهام میسوزه و…دلم اتیش میگیره از این عدالت ناجوانمـــــــردانه اش …)

جرات ندارم حتی دستم رو به سمت گوشهام ببرم ..باید بازهم مجسمه باشم… بازهم سعی کنم نشنوم ..ولی بازهم عجیـــــب میشنوم ..وعجیــــــب دلم میسوزه ..

خدایا ننگ به من که خام حرفهاش شدم ..خام اون زبون چرم ونرمش که حیثیتم رو به باد داد ..خام اون لحظه هایی که مسخ سرانگشتهای سحرانگیزسپهر شدم ..

این هم از تشکرِ بعد از لذتِ مــــــــرد من ..)

خم میشه به سمت کمربندش …دستش که به سمت کمربند میره موهای تنم سیخ میشه وروزگار برام تنگ ..

گارد میگیرم وسرخم میکنم که نکنه دوباره هوس یه پذیرایی دیگه ازم رو داشته باشه …

ولی انگار خدای اون بالا …همون خدایی که چسبیده به سقف خونه ام داره نظاره ام میکنه …اینبار با منه

چون کمربند رو دونه به دونه از بندینک های کمرشلوارش رد میکنه ومن با هرردشدن یه پله به نفس کشیدن نزدیک میشم ..

دونهءاخررو هم رد میکنه وقلاب رو میبنده وتمام …

یه نفس عمیق …مهمون شش های مچاله شده ام میشه …این نفس از اون نفس های راحتیه که فقط خدا میدونه که چه جوری حس شیرین رهایی رو به رگ وپی ام تزریق میکنه ..

بُرسِش رو از رو تلوزیون برمیداره وهمون جوری که به موهایی که یه زمانی دردوران جاهلیتم ..دیوانه وار عاشق هرتارشون بودم شونه میزنه …ادامه میداره ..

-ای تف به ذاتت ارکید ..اخه چرا من روبدبخت کردی ..؟زندگی من رو ببین… به خاطر اینکه اسم توی اشغال تو شناسنامه امه نه میتونم زن بگیرم نه راه به جایی دارم …

خیر سرت اونقدر هم پوست کلفتی که هرچه قدر کتک میخوری بازهم پا میشی ..نمیوفتی بمیری که حداقل از شرت راحت بشم .

با این جمله انگار عصبانیتش به قدری فوران میکنه که آناً برمیگرده وبُرس تو دستش رو با ضرب پرت میکنه تو صورتم ..

ضربه کاری تر وسرعتی تر از اونه که بتونم عکس العمل نشون بدم واخر سر اون چیزی که نباید بشه میشه ..

شونه با ضرب میخوره به شقیقه ام وگوشهءابروم رو زخم میکنه ..

بازتو دلم میگم

-خدا لعنتت کنه مــــــرد ..این همه خودم رو کشتم تا خراشی به صورتم نیوفته ولی توی نامرد بازهم کار خودت رو کردی ..

نیشخندی میزنه واز کنارم رد میشه …انگار این کارش… آبی بوده رو اتیش درونش ..

خودش خوب میدونه که چقدربرام مهمه که آبروداری کنم ونذارم کسی پی به زندگی سراسر لجنم ببره ..

-دعا کن بیفتی بمیری یه جماعت رو از شرخودت خلاص کنی ..اخه من موندم تویی که نه ننه بابای درست وحسابی داری ونه پشت وپناهی …واسهءچی خدا زنده نگهت داشته ؟..

بی خودی داری برای خودت راست راست میگردی واکسیژن حروم میکنی ..

برو خودت رو بنداز زیر ماشینی… تریلی ای .والله به خدا ثواب میکنی… من بیچاره رو از بند ازاد میکنی …به خدا خسته شدم از این یه بوم دو هوایی ..

بابا جان چرا نمیفهمی ؟…میخوام زن بگیرم ..یا طلاق بگیر یا بمیر ..هرکدوم رو که صلاح میدونی

فقط زودتر که یه موقع دیدی صبرم لبریز شد وخودم زدم کشتمت… بدبختی شانس هم ندارم میترسم بزنم لهت کنم ناقص بشی …بیوفتی وبال گردنم .از بس که پوست کلفتی

با ادای اخرین کلمه لگدی به پهلوم زد که دیگه نتونستم مجسمه باشم ومثل مار به خودم پیچیدم ..

بی شرف زده بود روی زخم قلاب کمربند ..انگار همین عکس العمل کافی بود تا خیالش راحت بشه واز پله ها سرازیربشه ..

نفس حبس شده ام رو رها میکنم …بالاخره …..عزرائیل……رفت

و نفسی میکشم از ته دل ..اندکی راحت .اندکی اسوده ..

همون جور که نگاهم به اطاق بهم ریخته خیره است لب میزنم

(اختلافی نداریم…

کمی جغرافیای ما متفاوت است!

قلب من در شمال غربی تنم می تپد و قلب تو در جنوب مرکزی ات!

من دلتنگ ماضی ام که بعید شده,

تو اسیر حالی…فرقی ندارد ساده یا استمراری…

فصل مشترکی که ۹۰ درجه اختلاف دارد!

رویاهای تو…کابوس های من…)

«-الو بفرمائید …

-الو ..؟بابا ..؟

سکوت اون طرف خط باعث شد تا بغض تو گلوم بزرگتر بشه …

-بابا ..؟صدام رو میشنوی ..؟یا مثل تمام روزهایی که بهت زنگ زدم فقط گوش میدی وبعد هم بدون جواب قطع میکنی ..؟

دلت میاد بازهم با من اینکارو کنی .؟من دخترتم ..ارکید..همون دختر کوچولویی که میشستم رو پاهاتو وبا شونهءانگشتیت …ریش هاتو مرتب میکردم ..یادت میاد بابایی …؟

بغض صدام بیشتر میشه ..

-بابا به خدا اشتباه کردم ..هنوز چند ماه نیست که زنش شده ام ولی داغونم کرده ..دارم نابود میشم بابا …ارکیدت ..ارکید کوچولوت داره زیر بار زندگی با اشتباهش خرد میشه ..

-انتخاب خودت بود ..نبود ..؟

سکوت میکنم ..جوابم جز یه اره ء سنگین چیز دیگه ای نیست …

-بابا پشیمونم ..

صدای شکسته اش که انگار از ته قلب زخم خورده اش بلند میشه… تیشه میزنه به همون روزنه های کوچیک اُمید ..

-پشیمونی دیگه سودی نداره ..روزی که با آبروم بازی کردی ….روزی که خودت رو دراختیار ..

نفسش سنگین شد ..نفس من هم …بابا اون ور خط …من این ور …خط …خدایا چرا حتی یه مولکول اکسیژن هم تو هوای این شهر پردود ودَمت نیست …؟

-چی کار کنم بابا ؟

-وایسا پای اشتباهت ..

-یعنی بسوزم وبسازم ..؟

با دل سنگی ای که بعد از اشتباه نابخشودنی من بهش دچار شده بود گفت ..

-اره بسوز وبساز ..خاکستر شو ..مردونه پای اشتباهت بمون ..

-دلم تنگتون شده بابا …تنگ شما ..مامان ..امید …

-بهتره عادت کنی به این دلتنگی ..ما داریم میریم ..امید بورسیهء کانادا شده

قلبم وایساد ..دنیا جلوی چشمهام شد قد یه ارزن ..بی ارزش …بی رنگ ..بی نورو صدا …

ومن شدم ….اون تیکه برفی که جلوی اولین تابش اشعه های خورشید ذره ذره اب میشه ..

-چه جوری میتونی اینقدر سنگدل باشی بابا ..؟من دخترتم ..مثل امید که پسرته ..برای اون حاضری از خونه زندگی ای که یه عمر براش جون کندی بگذری ولی برای من ..

-برای تو هم همه کار کردم …زندگیم رو به پات ریختم.. ولی تو شدی گربه کوره وپنجول کشیدی به چشمهام ..به قلبم ..به زندگیم …

بدکردی باهامون ارکیده ..از دلخوشیم نیست که دارم میرم ..از درد بی آبرویی که دارم چوب حراج میزنم به دارو ندارم وخاک غربت رو سرمهءچشمهام میکنم …از درد نیش وکنایه های مردمه که میخوام بشم شبگرد کوچه های غربت …

-بابا چرا من رو یادت نمیاد..؟یعنی اینقدر بدم ..؟سیاهم …؟نجسم …؟که نمیخوای دستم رو بگیری واز این لجن درم بیاری .؟بابا منم ارکید ..دخترت ..

صدای سرد بابا …خط صاف قرمز کشید رو التماسهام ..

-من وزنم دیگه دختری به اسم ارکید نداریم ..

-بابا ..؟

-دیگه به اینجا زنگ نزنید خانم.. اهالی این خونه قصد سفر دارن دیگه هم برنمیگردن ..

-دلتون میاد …؟

صدای بوق اشغال ..اشکهای چیکه چیکه ام رو رگبار کرد ..من رو نمیخوان …منی رو که شیش ماه پیش بزرگترین خبط زندگیم رو مرتکب شدم نمیخوان ..منی که رو سیاه عالم وادمم …نمیخوان …پدرومادرم… ارکیدهءبی حیثیتشون رو نمیخوان ..

این روزها عجیب

دلم می خواهد بخوابم

درست مثل ماهي حوضمان

كه چند روزيست روي آب خوابيده است.»

-به به سلام خانم دزده …

بی تفاوت به امیر حافظ پسر با نام ونشون حاجی به کارم ادامه دادم ..کاری که گه گاهی خوشی لحظاتم میشد..

ردیف کردن خازن ها ومقاومت ها ..دی یود ها وزنرها ..پتانسیل ها وآی سی ها ..همه چی وهمه چی درکنار هم ….روی یه مادربورد کوچیک …قد کف دست …

این کارو دوست داشتم ..رنگهای رنگارنگ مقاومت ها رو که هرکدوم یه اندازه ای رو مشخص میکرد ..

خازن ها رو …دی یودها رو …اِل ای دی های رنگی سبز و زرد و قرمز رو ..

کارخونهءحاج رسولی پراز محصول بود ..محصول های جالب الکترونیکی ..از سنسور مخازن بزرگ اب بگیر تا کنترل سه فاز وتک فاز برق ..

حتی ساختن وتعمیر مادربوردهای کامپیوتر ..

وکار من تو این کارخونه ءبزرگ حاج رسولی …درست مثل یه چرخ دندهءمتحرک بود …یه وقت اینجا ..یه وقت اونجا ..

یه وقت درحال پیچ ومهره کردن قطعات …یه وقت درحال بسته بندی …یه وقتهایی هم اگه شانس می اوردم چینِش مقاومتها وخازن ها ..کارمورد علاقه ام ..

به سرعت از تو ظرفهای کوچیک ۵در۱۰ مقاومتهای کف بورد رو میچیدم ..جامپرها رو …دستم مثل یه ماشین سریع کار میکرد ..

عادت کرده بودم که مقاومت رو تو دستم بگیرم وبا سرانگشتهام پایه هاش رو خم کنم وبزنم رو بورد نقشه دار …

آی سی ..دی یود ..زِنِر …حالا میرفتم سراغ قطعات پایه بلند ..دنیایی بود برای خودش ومن عاشق این دنیا ..

یه وقتهایی که کنار دست نرگس وایمیستادم تا براش قطعه سوا کنم …قبطه میخوردم بهش ..اون همیشه اصل بود ومن فرع ..

توقع زیادی نداشتم .بازهم شکر ..میخواستم کم کم زمینه رو برای اقای سیاحی بچینم تا بزاره پای ثابت مونتاژبشم که این ماجرا پیش اومد وهمون نَم نَمَک دل خوشی من هم پرید .

هرچند که امروز به یُمن کمبود وقت …بازهم داشتم لذت غرق شدن تو دنیای زیبام رو لمس میکردم که با صدای نه چندان آروم پسرِ سرشناس حاج رسول داغ شدم ….سِر شدم ولذت از سرم پرید ..

-پارسال دوست امسال اشنا سرکار خانم …

سرش رو کمی نزدیک تر کرد وگفت ..

-میشه از علیا مخده بپرسم تصمیم به دزدی از کدوم قسمت کارخونه گرفتید …؟

صدای خنده های ریز ریز از گوشه وکنار بلند شد ..

-مونتاژ …؟بسته بندی ..؟قطعات انبار …؟ای وای یادم رفت ..گاو صندوق کارخونه ..؟

با این حرف صدای خنده های ریز ریز کرکننده تر شد ..نگاش نکردم ..حتی دستم هم از حرکت باز نموند ..نلرزیدم …من چیزهای بدتر از این رو گذروندم ..ابدیده شدم درمقابل حرف وکنایه …

فقط دلم سوخت ..وبا خودم گفتم ..

-شاید یه روزی ببخشمت امیر حافظ رسولی ..ولی اون روز… روزیه که مطمئنا ابروی رفته ام رو ازت پس گرفته باشم ..

که فکر نکنم هیچ وقت بشه اب رفته رو به جوب برگردوند ..این سبو شکسته اقای رسولی ..بی خیال بخشش من شو …

-یه لطفی کنید خانم نجفی… دفعهءبعد به بنده اطلاع بدید تا کارتون رو براتون راحت تر کنم ..میخواین اصلا رمز گاو صندوق رو بدم خدمتتون یه موقع خدای نکرده تو زحمت نیفتید ..

(نمیدونم اون چک بی صاحاب کجا رفت ..وچی شد ..اصلا دست کی موند؟ ..خرج شد؟؟یا دود شد رفت هوا ..؟

ولی لکهءننگش نشست رو دامن من ..وانگار قرار نیست تا اخر عمرم از رو پیشونیم پاک بشه ..حتی با وجود تمام محبت ها ودل گرمی های حاج رسولی ..

با خودم گفتم ..

-عیب نداره پسر حاج رسولی ..شما هم بتاز ..ارکیده…. پیشونی باخته تراز این حرفهاست ..)

(این روزها دلم اصرار دارد

فریاد بزند

اما . . .

من جلوی دهانش را می گیرم

وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد !!!

این روزها من . . .

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود . . .!)

-اینجا چه خبره ..؟

جمعِ خنده کنان …مگسان دور شیرینی امیر حافظ… سکوت کردند..دستهای من اما ..

نه ایستاد ..نلرزید …بلکه مثل هرروز بورد کوچیک رو گذاشت کنار و….رفت سراغ بورد بعدی .

یه جامپر ..دو تا مقاومت سیصد ونود کیلو اُهم …سه تا دی یود ..یه دونه زِنِر شیشه ای …یه آی سی مشکی که کمی باید پایه هاش رو خم کنم تا راحت رو بورد سوار بشه …

-همتون برید سرکارتون ..

سرم پائین بود انگار نه انگار که بهم توهین شد… تهمت زده شد ..باز با خودم گفتم ..

(-بزار بگن با حرف یه مشت لاف زن من که خراب نمیشم ..

ولی این حرفم دروغ محض بود ..چون خراب شده بودم ..ویرون و…سرپا شدن سخت بود …خیلی سخت ..)

صدای زمزمهءحاجی به این زخم ها مرهم شد…دست حمایتی شد برای سرپا شدن ..

-ببخش بابا جان ..جوونه وجاهل ..

همون لحظه یه سوال چسبید به بیخ گلوم ..

(مگه من جوون نبودم ..؟جاهل نبودم ..؟خبط نکردم ..؟درست مثل امیر حافظ …شاید بدتر از خبط امیر حافظ ..

ولی دیدی که بابام چی گفت ..؟گفت مرده ام براش ..گفت دیگه ارکید نداره ..

خدایا …چقدر باباها با هم فرق دارن ..یه بابا مثل بابا فرزین من …یه بابا مثل حاج رسولی …که رو زخم زبون های تک پسرش ..دردونه پسرش ..شاه پسرش …ماله میکشه..

بازهم دستهای من نه ایستاد ..نلرزید ..بلکه رفت سراغ مقاومتهای بزرگ …خازن های ایستاده …پتانسیل های سه پایه ..

دونهءتسبیح تو دست حاج رسولی یه دونه افتاد ..صلوات فرستاد یا استغفار کرد ..نفهمیدیم ..فقط صدای سین کشیده اش دلم رو نرم کرد ..

اینبار دستم ایستاد ..لرزید .. بغض تو گلوم نشست …خوب میدونستم که طاقت دل شکستهءحاجی رو ندارم ..حاجی جزو کسائیی بود که بی اختیار راجع بهشون میگفتم ..

(برآيم در رديف کساني هستي

کــــــه

به قول نيمايوشيج :

يادت روشنم ميدآرد)

وواقعا هم همین بود ..حاجی ارج وقرب بالایی پیش من داشت …حاج رسولی منجی بی قید وشرط من بود …

برای بار دوم حرف چند روز پیشم رو تکرار کردم ..

-حلالید حاج رسولی ..غصه نخورید ..

با این حرفم سبک که نشد هیچ… بدتر از قبل سنگین شد ..درست مثل یه کوه …توقع بخششم رو نداشت ولی من بخشیدمش ..به حرمت همون دونه تسبیحی که نمیدونستم استغفار بود یا صلوات ..ولی بدجور ناجوری دلم رو اروم کرد ..

بخشیدمش به این بغض تو گلوم که نه بابا میرفت ونه پائین …گیر کرده بود درست وسط سینه ام ..

سینه ای که هرروز تنگ تر میشد …مچاله تر ..ومن مدام میترسیدم که نکنه یه روزی.. یه جایی… دیگه چیزی از این قلب مچاله شده باقی نمونده ..

حاجی رفت وبازهم من چیدم …قطعات رنگی رنگی دنیام رو ..این بار دیگه لذت نبردم ..سیب قَندک تو گلوم …نمیذاشت اون همه لذت رو حس کنم ..

 

 

-نرگس جان اماده شدی …؟

پشت به من مکث کرده بود انگار رو نداشت برگرده به سمتم ..دستم رو گذاشتم رو شونه اش

-چی شده نرگس ..؟

-ارکیده ..؟

برگشت به سمتم ..چشمهاش قرمز وسرخ بود ..

-الهی بگردم ارکید ..

-خدا نکنه… چی شده نرگسی ..؟

-دلم طاقت نمیاره کسی پشت سرت حرف بزنه ومن بشنوم وچیزی نگم …اگه قسمم نداده بودی یه چند تا لیچار بار سبحانی میکردم …اون امیر حافظ ذلیل …

لب گزیدم ونگاهی به این طرف واون طرف انداختم ..خدا روشکر که کسی نبود …

-هیس نرگسی.. نکن اینکارو عزیزم ..چرا بی خودی اعصاب خودت رو خورد میکنی ..؟ ..بزار هرکی هرچی دوست داره بگه ..مهم دل من وخدای بالا سرمه …

شونه ام رو گرفت ..

-چرا اینقدر صبوری ارکید ؟..چه جوری شدی این ارکیدی که هرکی …هرچی گفت چشم میدوزه زمین وحرف نمیزنه …

زهر خنده رولبم عمیق شد..شکاف خورد و …….وصل شد به سه سال زندگی با موجودی به اسم سپهر ..

ولی نرگس که سپهر رو نمیشناخت ..فقط میدونست یه شوهر دارم ..فقط میدونست یه اقا بالا سر دارم که گه گاه با ماشین اخرین مدلش میاد دنبالم ..وهمیشه فردای اومدن سپهر ازم میپرسید ..

-چرا با این مال ومنال شوهرت ..درست مثل سنگ زیرین اسیاب میسوزی ودم نمیزنی ؟..

کار میکنی وقناعت میکشی ..وزیاد به خودت نمیرسی ؟..

ومن هیچ جوابی برای این سوالهایی که تازگی ها فقط با یه نگاه ازم پرسیده میشد نداشتم ..

چی بگم بهش ..؟تو بگو ..بهش بگم شوهرم صاحب کارخونهءریسندگی صولتی وشرکاست ..؟بهش بگم خودم یه روزی کیا وبیایی داشتم دیدنی ..؟

بهش بگم این دختر فرتوتی که تو جوونی دلش به قد یه پیرزن هفتاد ساله مرده است یه زمانی به زمین وزمان فخر میفروخت ..؟

بهش بگم این دختربدبخت…. یکی از نخبه های فیزیک بوده ولی اونقدر یه دفعه ای …بی واسطه ..بی مقدمه ..از تو خونهءکودکی هاش کشیدنش بیرون…. که حتی نتونست درسش رو تموم کنه ؟

بگم این زنی که از نظر تو صبوره ..یه روزی نه چندان دور بهترین زندگی رو داشت ولی الان شده یه دستمال کاغذی مصرف شده تو دست وبال سپهر که هربلایی که خواست سر این دختر شاه پریون بیاره …

یه آه از ته دل کشیدم …نمیشد که این دردها روبگم ..هرکدومشون یه مثنوی هفتاد مَن بود برای خودش ….

داستان عرش به فرش رسیدن من سردراز داشت وحوصلهءغیر بهش قد نمیداد ..

نگفتم …هیچی نگفتم وخندیدم ..حداقل تو میدونی که چرا ..؟تو میدونی که نمیتونستم بیشتر از این جلوی دوست واشنا خرد بشم ..بیشتر از این تحقیر وتو سری خور ..

همین انگ واضح دزدی …هفت پشت مرا بس …

-بریم نرگسی ..عیب نداره خدای من هم کریمه ..بالاخره یه روزی آبروم رو از پسر حاج رسولی پس میگیرم …

-به خدا ارکید اصلا وقتی حاج رسولی وپسرش رو میبینم اعصابم بهم میریزه ..

دستش رو گرفتم ولب گزیدم ..

-نگو نرگس جان ..حاج رسولی حق پدری به گردن من داره ..چه جوری میتونی همچین حرفی بزنی ..؟اگه همین حاج رسولی نبود من الان باید اوارهءکوچه خیابون ها در به در.. دنبال کار با یه حقوق بخور نمیر بودم ..

-پس چرا جلوی پسرش رو نمیگیره ..؟

-تونست ونگرفت ..؟نتونست نرگسی ..وگرنه من میدونم که تو دل اون بندهءخدا چی میگذره …یه سری حرفها رو نباید گفت ..باید بمونه تو سینه تا ابد ..به خاطر همون حرفهاست که دلم نمیاید جز خوبیش چیزی بگم ..

احساس کردم کاسهءچشمهای نرگس هم پر شد …درست مثل اون روز حاج رسولی… مگه چقدر حرفهام سوز داره که با نیم کلام من …نم اشک به چشمهاشون میاد ..

-خانمی به خدا ..خیلی میخوامت …

برای اینکه از اون حال وهوا دربیاد گفتم ..

-ما بیشتر ..میخوایمِــــــــــت …

یه نگاه به سرویس که تقریبا پر شده بود انداختم ..

-بجنب نرگسی که اگه از سرویس جا بمونم تا دم خونه ام باید کولم کنی ..چون دیگه جون وایسادن تو مترو وایستگاه اتوبوس رو ندارم ..

نفس نفس زنان رسیدم به سرویس وبا نرگس خداحافظی کردم سوار سرویس شدم ونشستم رو صندلی اول ..مثل همیشه ..

وحسامی خیره شد بهم مثل همیشه …

رو گرفتم ازش مثل همیشه …

خیره شد بهم مثل همیشه …

چرا دست برنمیداشت از این کار مداوم ..؟چی تو صورت من ..ظاهر من …چادرسیاه وخاکی من .. بود که خیره اش میکرد ؟..که ماتش میبرد .. ؟

روزهای اول عصبی میشدم ..چند بار جام رو تغیر دادم ..فایده نداشت ..

حتی یادمه یه بار تو کارخونه کشیدمش کنار بهش گفتم خوبیت نداره به زن شوهر دار خیره بشید ولی اون حرفی نزد وبازهم خیره شد …بازهم خیره موند ..

اوایل زنها پشت سرمون حرف میزدن ولی با خطا نرفتن حسامی وظاهر موجهءمن …حرفها خوابید ..سکوت شد

ولی حسامی دست از خیرگیش برنداشت ..

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : abero
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه vaaunz چیست?