رمان آبرویم را پس بده قسمت 2 - اینفو
طالع بینی

رمان آبرویم را پس بده قسمت 2

این کار شد کار هرروزش… کار هرعصر وشبش ..منم عادت کردم به این سنگینی نگاه ..عادت کردم که راحت نفس بکشم ..فراموش کردم یه نفر بااختلاف چند تا صندلی بهم خیره شده ..بی حرف ..بی کلام ..بی صحبت ..

با رسیدن به نزدیکی های خونه …فضای خفهءمحلمون… دوباره بهم دهن کجی کرد ..رسیده ونرسیده سلام کردم به بخت سوخته ام ..به جام آبروی ریخته ام ..به خونه ای که تنها پناه اشتباهم بود ….

شـبــهـــا زیــــر دوش آب ســــــــرد

(رهــــا میکـــنـم بـغـــــض زخـــمـهــایــم را

در حالی که هــــمــــه میگویند :

خــوش به حـــالــَــش …

چه زود فــــــرامــــــوش کـــرد)

****

-اقای روحی پور …

روحی پور… انبار دار شرکت از بین قفسه هایی که پراز قطعات مختلف الکترونیکی بود سرک کشید …

-سلام خسته نباشید ..

-سلام دخترم مونده نباشی

-میشه ۲۰ تا آی سی بهم بدید ..؟

اقای روحی پور یه نگاهی بهم انداخت وبدون حرف به سمت قفسه های پشت سرش رفت ..لولهءکشیده وطلقی حاوی آی سی ها رو به دستم داد ..

-مرسی ممنون ..

میخواستم راه بیفتم که صدام کرد ..

-خانم نجفی ..؟

-بله ؟

دفتری رو با نوک انگشت جلوتر اورد ..

-ببخشید این حرف رو میزنم ولی میشه اینجارو امضا کنی دخترم ..؟

یه نگاه مستقیم بهش انداختم …

-یعنی چی ..؟

-ببخشید ولی اقا امیر حافظ ..

نفس کشیدم ..عمیق عمیق …تا شاید این بغض دوئیده تو گلوم رو محو کنم …

با خودم گفتم ..صبور باش ارکید ..خوب برخوردکن تا همه یه روزی شرمنده ات بشن …

یه لبخند فقط برای حفظ ظاهر زدم ودفتر رو امضا کردم ..اسمم رو نوشتم ..تاریخ زدم ..مقدار آی سی ها رو هم نوشتم …

-کافیه اقای روحی پور ..؟

اقای روحی پور که زیر چشمی میدید چی نوشتم ..فقط سری تکون داد ..

بندهءخدا شرمنده بود ..دلم سوخت ..اون چرا شرمنده باشه؟ ..امیر حافظ رسولی باید شرمش بشه وفکر عاقبت تهمت هاش رو بکنه ..

****

«سرانگشتهاش رو سرانگشتهام سرخورد …سرخ شدم وگرگرفتم ولی نتونستم جلوی تمنای دستهامون رو بگیرم …سپهر سرش رو بهم نزدیک کرد وهوای نفسهاش با نفسهام یکی شد ..

-دوستت دارم ارکید… بگو که تو هم حس من رو داری …

داشتم ..از ته دل دوستش داشتم ولی روم نمیشد ..هنوز خام بودم …پرشرم وحیا ..هنوز درمقابل هردوستت دارم سرخ میشدم ودست وپام یخ میکرد

-بگو ارکید ..حسرت یه دوستت دارم به دلم موند …نکن اینکاروبا قلب عاشقم که داره این جوری برای تو میزنه …

کف دستم رو گذاشت روی قلبش وگفت ..

-ببین برای تو میزنه ..به عشق تو ..خیلی میخوامت ارکید …بگو …بهم بگو که تو هم مثل من عاشقی ..خاطرم رو میخوای ..بگو که بدون من هیچی ..

ومن گفتم …چشمهام رو بستم وبه نوای ضربه های کف دستم که با نبض های پر تپش قلب سپهر نبض گرفته بود گوش دادم واز ته دل اعتراف کردم که

-دوستت دارم سپهر ..با همهءقلبم دوستت دارم ..

چقدر تو اون لحظه لبخندش …برق نگاهش برام شیرین بود …حتی بوسهءپشت دستم

درسته که بازهم سرخ شدم …درسته که این اولین لمس ل.ب.هاش روپوست بدنم بود ولی برام به اندازهءدنیا ارزش داشت ..من عاشق سپهر بودم وبوسه ها ولمس هاش باعث میشد شیداتر از قبل بشم ..

(حـــــــــــوا که بغض کند

حتی خـــــــــــدا هم

اگر اجازه برداشتن سیب را بدهـــــد

چیزی به جز اغــــــــــــــــــوش ادم ارامش نمی کند ….)

هیجانی که با سپهر تجربه میکردم من رو به عرش میبرد ..به بالاترین درجهءخلقت….

من عاشق بودم ودلباخته… ونمیدونستم که این دلباختگی میشه زهر هلاهل تو وجودم ..

میشه خنجری که هرلحظه بیشتر از قبل قلبم رو میشکافت ..کاش اون قدر خام نبودم …نارس ..اونقدر که نفهمم این ره که میروی به هیچستان است …

دستهام تودست سپهر مهر وموم شد ..دیگه هم جدا نشد… ولی ایکاش میشد ..ای کاش وصد ای کاش یه نفر پیدا میشد تا دستهای بهم گره کردمون رو ازهم جدا میکرد ..

ای کاش یکی میومد ومن رو با خودش به ناکجا میبرد ..شاید که این طلسم نفرین شده تموم میشد ومن از بند سپهر رها میشدم ..

دلم کمی خدا می خواهد…

کمی سکوت…

کمی دل بریدن می خواهد…

کمی بهت…

کمی آغوش آسمانی…

کمی دور شدن از این جنس آدمها»

اخر ساعت کاری بود ..بُوردهای اماده شده رو رو میز وسط چیدم… واقعا با دیدن بوردهای کوچولو کوچولو که هرروز بیشتر از قبل میشد لذت میبردم ..

-ارکید بیا بریم دیگه ..دل بِکن از این قطعه ها ..

یه لبخند بهش زدم وگفتم ..

-بریم بابا …چرا اینقدر غر میزنی ..؟

نرگس درحالی که کش وقوسی به بدن خسته اش میداد گفت ..

-اخه من موندم تو که از صبح داری کار مونتاژ میکنی دیگه اینهمه شوق وذوقت برای چیه ..؟به خدا من از بس کار مونتاژ کردم همه چی رو شبیه دی یود وزِنر میبینم …

-وای چطوردلت میاد بگی نرگس ؟من عاشق قطعه هام …هزار سال هم اینکارو انجام بدم خسته نمیشم …تازه دارم سعی میکنم آمارم رو بیشتر از حد نصاب کنم

نرگس با چشمهای گشاد شده اش نالید …

-وای نه ارکید تورخدا به من بیچاره رحم کن …من به زور میتونم شصت تا بورد رو تو یه صبح تا شب تموم کنم …چه کاریه خب؟ اروم اروم کارت رو انجام بده …

رسیدیم به رختکن پرسنل دستهامون رو شستیم وهمزمان گفتم …

-لذتش به سرعتشه ..من اگه بتونم یه روزی هفتاد تا بورد رو تو یه شیفت کاری تموم کنم شاید اقای سیاحی یا حاج رسولی بزارن بشینم پای ثابت مونتاژ ..

نرگس درحالی که مانتوش رو رو لباس استین حلقه اییش تن میکرد گفت ..

-باباجان من چند بار بگم خودم با اقای سیاحی حرف میزنم ..که جای من رو با تو عوض کنه …

با همون سرانگشتهای خیس کلید رو از تو جیب روپوش کارم دراوردم ..

-دیگه چی ..؟همینم مونده که بیام جای تو …من اگه میخوام پای ثابت مونتاژ باشم دوست دارم اینکارو کنار تو انجام بدم ..

کمد رو بازکردم وبا حوله دست وصورتم رو خشک کردم …نرگس که دو سوته اماده شده بود دستهاش رو ازپشت دور گردنم حلقه کرد

-فدای تو دوست گلم بشم که اینقده ماهی …به خدا یه دونه ای ارکید ..

-قربون تو ..

روی دستش رو بوسه زدم که حلقهءدستهاش باز شد ..همون جور که پشت به نرگس داشتم مانتوم رو میپوشیدم صداش رو شنیدم

-پنج شنبه رو چی کار میکنی ..؟

با خونسردی روسریم رو عوض کردم ..

-هیچی بلیط سفر به جزایر سلیمان َم اُکی شده میخوام با دوزتان برم به تعطیلات …خودم رو برنزه کنم ..

خودم از فکر همچین برنامه ای خنده ام گرفت ..

نرگس با مشت ارومی تو بازوم زد وگفت ..

-گمشو …هروقت ازت سوال میپرسم تو مسخره میکنی ..

-خب چی کار میخوام بکنم ؟…میشینم توخونه ..درسم رو میخونم …تو این چند وقته لای کتابهام رو هم باز نکردم …

-وای ارکید بس کن تروخدا ..

یه کم کرم مرطوب کننده رو دستهاش مالید وگفت ..

-اینقدر از خودت کار نکش دختر جان ..میدونی چند وقته یکم استراحت نکردی ..؟ما که هروقت تو رو دیدیم ..داری با کار ودرس خودکشی میکنی ..

با سرانگشت نوک دماغم رو کشید که رایحهءخوش لیمو تو بینیم پیچید …

-ادم خوب نیست با همچین شوهر پولداری خسیس بازی دربیاره …

پوزخندی که به زور داشت رو لبم جا میگرفت رو عقب فرستادم و باخونسردی جواب دادم ..

-بالاخره یه جوری باید خرج زندگی رو دراورد ..

کش چادرم رو انداختم دور سرم وبه همراه نرگس بیرون اومدم ..

-ارکید بهت دروغ نمیگم ..وقتایی که میبینم این جوری داری جون میکنی… فکر میکنم شوهرت بهت خرجی نمیده که با کار کردن زیاد داری خودتو به کشتن میدی …همه اش کار ..کار …درس

با ناراحتی برگشتم به سمتش ..

-نرگس جان هزار بار گفتم اون چیزی که تو میبینی همهءزندگی ادمها نیست ..

-اره حق باتواِ…ولی بخشی از زندگیشون که هست ..چه طور شوهر تو ماشین اخرین مدل سوار میشه ..عینک فلان مارک میزنه …

بوی ادکلنش از ده فرسخی جار میزنه بعد تو این طوری میگردی …اینقدر ساده ..اینقدر معمولی ..؟

وقتی این جوری ازم سوال میکنه برای بار هزارم به خودم میگم عجب غلطی کردم که بهش گفتم سپهر شوهرمه …

یه وقتهایی واقعا دوست دارم به تندی جوابش رو بدم ..ولی دوستی با نرگس اون هم تو زمان قحط الرجال والناس ..اونقدر برام ارزش داره که دلم نمیاد با حرف تند مانع کنجکاویش بشم

(خیلی وقت است که “بی تابم…”

دلم تاب میخواهد

و یك هل محكم

كه دلم هُـــری بریزد پایین

هرچه در خودش تلمبار كرده)

دستش رو گرفتم تا وایسه وبا تمام محبتی که تو قلبم بهش داشتم گفتم ..

– مطمئن باش یه روزی همهءزندگیم رو برات تعریف میکنم واونوقت میبینی که همچین هم چیز عجیبی نیست …ولی تا اون روز بهم مهلت بده ..

نگاه نرگس تو نی نی چشمهام چرخید ..

-باشه ارکید جان ..خدا گواهه من فقط نگران خودتم که هرروز داری بیشتر از قبل آب میشی …

-میدونم عزیزم وازت ممنونم ..

نگاه نرگس ازم جدا شد وبه پشت سرم خیره ..از لابه لای لبهای بهم دوخته اش شنیدم که گفت ..

-بهتره بری ارکید …شوهرت اومده دنبالت …

دستهام انا یخ کرد ومردمک چشمهام شروع به دودو زدن کرد ..یه نگاه به پشت سرم انداختم ..اره خودش بود ..مــــــــرد من …تو همون بنز سیاه رنگش …

نرگس که دستم رو فشرد ..برگشتم به سمتش وروش رو بوسیدم …

-پنج شنبه جمعه بهت خوش بگذره نرگس جان ..

-ممنون عزیزم …امیدوارم با این حجم کار به تو هم خوش بگذره …

اینبار واقعا دیگه نتونستم پوزخند کش اومده رو لبم رو دور کنم ..مگه میشه سپهرباشه ارکید هم باشه وبهشون خوش بگذره ..؟

گذشت اون زمونی که این دو موجود شگفت انگیز خلقت درکنار هم اسایش رو مز مزه میکردن …

(ایـنروزهـــا…

احســــاسم دم َدمــــی مــــزاج شـــده

گاهــــی آرام

گاهـی بـــــــــــارانـی)

ازش جدا شدم وبه سمت ماشین سپهر رفتم…از دور امیر حافظ رو دیدم که درست نرسیده به ماشین سپهر دم در با چند تا از مدیرها وایساده بود وگپ میزد ..

چادرم رو محکم تر تو دستهام فشردم وبا گامهای محکم بهشون نزدیک شدم …

این روزها …نمیدونم چرا ولی دیدن امیرحافظ شده برام مصیبت عظما …سخت وطاقت فرسا ..نفس گیر ونفس شکن …

همین که داشتم از کنارشون رد میشدم ..صدای پوزخند صدا دار امیرحافظ درجا قدم هام رو میخکوب کرد ..

-بعضی ها با پول دزدی به چه دم ودستگاهی که نمیرسن ..فقط من موندم چرا اینقدر رو دارن …ادم دزد ذاتش مشخصه ..نمیتونه جلوی دست کجش رو بگیره ومن یه روزی اخر سر مچ اون بعضی ها رو باز میکنم …

نفس شکسته ام رو دوباره از سر گرفتم ..قدم های ثابتم رو به زور به راه انداختم

(کاش مي شد مُرد

مثل راه رفتن

خوابيدن

خريد کردن

کاش مي شد خواست

و مُرد)

پشت به نگاه خیرهءمردها وامیرحافظ سربه زیر ومطمئن به سمت ماشین سپهر رفتم ودرجلوی ماشین رو بازکردم ..

حتی بعد از سوار شدن هم سر بلند نکردم ..دوست نداشتم نگاهم تو نگاهش بیفته ..سپهر که راه افتاد من هم یه کام عمیق از هوای ماشین گرفتم ..نیمه نفس بودن واقعا سخت بود ..

سرکه بلند کردم همزمان نگاهم افتاد به حسامی ..مرد خیره در سرویس …بازهم خیره بود ..تعجبی نداشت…

حسامی یه عمره که به من خیره مونده بود ودست برنمیداشت از این مات زدگی کاذب ..

مثل همیشه ..نگاه ازش گرفتم ودوباره خیره شدم به بند انگشتهام نمیدونم چرا سپهر اینکارو باهام میکرد ..اگه دوستم داشت پس چرا زجرم میداد؟ ..

واگه من رو نمیخواست چرا چند وقت یه بار به سراغم میومد …ازارم میداد ..کتکم میزد واز بدنم سوءاستفاده میکرد ودراخر وقتی که قشنگ تمام روحم رو خرد کرد میرفت ..؟

اصلا درکش نمیکردم ..نمیدونستم هدفش از این کارها چیه ..انگیزه اش چیه ..اصلا چرا اینکارو میکنه؟

یه وقتهایی فکر میکردم سپهر …شوهر من …مـــــرد من …یه ادم دو شخصیته است ..یه بیمار روانی که من ندونسته پا تو زندگیش گذاشتم ..

حالا بعد از سه سال دیگه از رایحهءتنش مست که نمیشدم هیچ …با هرنفس میمردم وخاکستر میشدم …

از نوازش سرانگشتهاش گر نمیگرفتم واز بوسهءلبهام داغ نمیشدم ..

دیگه هیچ حس خوبی نسبت به سپهر تو وجودم نمونده بود…جز نفرت ..جز اشمئاز ..جز حس کثافت بودن من ..

از خودم بدم میومد از اینکه هربار تحقیر میشدم ..کتک میخوردم وبازهم ازم سوءاستفاده میکرد ..من براش هم نقش یه کیسهءبوکس رو داشتم هم یه معشوق ..

نمیگم زن ..نمیگم همسر ..میگم معشوق ..چون تو اون لحظه های خاص …سپهر بدجوری شیدا میشد …..شیدای تنم ..بدنم .. شاید هم شیدای ارکیدِ گذشته

وقتی عصبانی میشد بهم میگفت بمیر …میگفت گورت رو گم کن …میگفت دیگه نباش ..

ولی بازهم وقتی باهام بود ..ازوجودم لذت میبرد ..

وضعیت حالای من درست مثل یه کلاف پیچیده بود که نه سرداشتم نه تَه ..

گره خوده بودم به هم ..وباز نمیشدم از این تکرار مسلسل …

(دوستی ها کمرنگ

بی کسی ها پیداست

راست گفتی سهراب

آدم اینجا تنهاست)

-میخوام برم خواستگاری دینا …

اوف …بالاخره به حرف اومد ومنظورش رو از این تشریف فرمائی پر طمطراق متوجه شدم ..

هیچی نگفتم ..فقط نفس کشیدم ..اروم وبی صدا ..نگاهم هنوز درگیر ناخون های دستم که به خاطر کار ….سیاه وکثیف شده …. بود ..

خیلی وقت بود که برام فرقی نداشت شوهرم مال خودم نیست ..خیلی وقت بود که فهمیده بودم مجنوی اون روزهای من ..مجنون هزاران هزار لی لی دیگه است ..خیلی وقته

بی نظم وترتیب شعر سیاوش قمیشی تو ذهنم خونده شد ..

(خیلی وقته دیگه بارون نزده ..

رنگ عشق به این خیابون نزده ..

خیلی وقته ابری پر پر نشده ..

دل اسمون سبک تر نشده ..)

نمیدونم چرا شعر سیاوش قمیشی این قدر سریع تو ذهنم نشست ..شاید به خاطر تک کلمهءاول بیتهاش ..

خیلی وقته …

خیلی وقته ..

-فکر کنم خوب بشناسیش …اصلا مگه میشه دوست زمان دانشجوئیت رو نشناسی …؟رفیق گرمابه وگلستانت رو نشناسی …؟

به هرحال اومدم اینبار مرد ومردونه باهات حرف بزنم ..به خدا دیگه نمیکشم ارکید ..بیا طلاقت رو بگیر وخلاصم کن ..

بابا اصلا همین خونه ای که توشی رو از صاحبخونه ات میخرم وبه نامت میکنم ..تو فقط راضی به طلاق شو ..

قسمت دوم شعرپابرهنه تو ذهنم میچرخید …تاب میخورد وسیاوش قمیشی با اون صدای پرهجاش ..برام میخوند ..از خیلی وقتها ..

(مه سرده رو تن پنجره ها ..

مثل بغض تو سینهءمنه ..

ابر چشمهام پراشک ای خدا ..

وقتشه دوباره بارون بزنه ..)

-باشه ارکید ..؟قبوله ..؟

جوابم یک کلام بود …

-نـــــــه ..

نه گفتن من همان وتو دهنی آنی سپهر هم همان …مزهءخون مثل یه قطره جوهر سیاه رنگ تو لیوان شفاف اب ..تو دهنم پخش شد..

صدای پراز حرصش رو ازپشت حس های مختلف درد میشنیدم .

-چقدر تو قُدی ارکید ..تا کی میخوای کتک بخوری ..؟

زبونم رو رو اماس لبم کشیدم …این نه از ته دلم بود ..سپهر من رو از ریشه سوزوند ..من هم میسوزوندمش وخاکسترش میکردم ..اونقدری که مثل گداخته های اتشفشان هیچی ازش باقی نمونه ..شاید که با این گداختن .. نفرت انباشته شده تو دلم اروم بگیره …

حتما برات عجیبه که چرا سپهری که اینقدر مشتاق جدائی از منه… خیلی راحت نمیره ودرخواست طلاق نمیده ..؟با این همه اشتیاق سپهر… چه احتیاجی به رضایت ارکید هر…زه …؟

ولی سپهر نمیتونست طلاقم بده …بابام سر عقد… نه مهریه خواست ..نه شیر بها ..نه چک زد ونه چونه ..مهمونی نخواست ..هل هله ودست وشادی هم نخواست ..فقط چند تا مورد رو مکتوب کرد …

حق طلاق با ارکید ..حق کار وحق پیشرفت تحصیلی .ودراخر اگه سپهر به هردلیلی میخواست بدون رضایتم طلاق بده ..سه چهارم اموالش به نام من میشد …

حالا ریش سپهر… گروی من بود وبدتر از اون اینکه نمیتونست من رو از همه پنهون کنه …

اون ابروریزی ای که خونواده هامون راه انداختن ..کافی بود تا تمام بازار وگردن کلفت ها بدونن که سپهر زن گرفته وحق طلاق با زنشه ..

یعنی من ..یعنی ارکیده نجفیِ سیاه بخت ..ومن به خاطر تمام بدی هاش ..به خاطر تمام کثافت کاری های که دامن من رو هم گرفته بود ..میگفتم نه ..

کتک میخوردم وبازهم میگفتم نه ..

زجر میکشیدم و….بازهم …میگفتم …نه ..

یادمه اوایل صبوری میکرد… ولی وقتی هفت ماه بعد از عقدمون حرفش رو اجرا کرد ورفتیم دادگاه خونواده ومن قرص ومحکم سر تمام حق وحقوقم موندم …

رفتارش صد درجه بدتر شد ..رزیلانه تر ..تا جایی که یه وقتهایی ازته دل مرگش رو از خدا میخواستم ..

با نه گفتنم سپهر رو به اتیش میکشوندم وخودم هم تو این اتیش خاکستر میشدم …شاید این نه گفتن یه خودکشی خود خواسته بود …

اینقدر سیر بودم از زندگی که دیگه برام مهم نبود دارم تو اتیش انتقام از مــــــردم خاکستر میشم ..

یه تو دهنی دیگه من رو به خودم اورد ..به حالی که انگار حال نبود …گذشته بود… شاید هم اینده …تو خودم جمع شدم ومزهءخون رو هیجی کردم ..

-ادم نمیشی ؟..نه ادم نمیشی ..ای خدا من چیکار کنم از دست این افریته ..؟نه میمیره نه طلاق میگیره اخه من با تو چی کار کنم ارکید …

بابا من دینا رو دوست دارم میخوام زندگیم رو درست کنم ..ولی بدبختی شرط گذاشته که تا وقتی طلاق نامه رو نیارم زنم نمیشه …

اخه چی میخوای از جون من ..؟بابا منم ادمم ..دلم یه زن درست وحسابی میخواد نه مثل تو دست خورده وهر—ه ..یکی که هرروز با یه نفر دوست نبوده …

تو این جور مواقع گوشهام رو به خواستهءخودم میبندم …نمیشنوم ..تو ذهنم ادامهءاهنگ سیاوش رو که هیچ ربطی به حال من نداره میخونم وگوشهام رو همچنان بسته نگه میدارم ..

با غیض برمیگرده به سمتم ومیجوشه ..

-ارکید یه کاری نکن که بندازمت تو خونه وحبست کنم تا از گشنگی بمیری ..؟

تو دلم یه پوزخند میزنم ..ادم مُرده رو چه باک از مُردن …اگه اینکارو میکرد مسلما لطفش شامل حالم شده بود ..

بازهم یه پوزخند دیگه از یاداوری اولین کلماتش تو دلم میزنم ..

چقدر جالب !!..حرف مردو مردونه ءمرد من ..حبس خونگی بود وتو دهنی ها ی تو دهنم ..نمیدونم اگه حرف غیر مردونه ای داشت چه میکرد …به ارومی زمزمه میکنم

– خودت میدونی که نمیتونی …

-اره معلومه که میدونم وبه خاطر همین هم خون خونم رو میخوره …اون بابای بیشرف تر از خودت فکر همه چی رو کرده بود ..حق طلاق وکار وتحصیل …کم مونده بود بگه حق مردنت هم دست دختر هرزهءمن ..

پوزخند رو لبم رو که دید انگار دیگه طاقت نیاورد که با دست راستش پنجه کشید تو موهایی که از پشت بسته بودم وزیر چادر ومقنعه ام مشخص بود ..

برخلاف تو دهنیش درد زیادی نداشتم ولی مقنعه وچادرم تو مشتش اسیر بود ..

-میدونی ارکید اینقدر ازت متنفرم که دلم میخواد همین جوری که موهات تو مشت امه سرت رو بکوبم تو همین داشبورد ..اونقدر بزنمت .اونقدر بزنمت که درجا ضربهءمغزی بشی تا از دستت راحت بشم…

بادست چپم مچ دستش رو گرفتم ودست راستم رو داشبورد ماشین گرفتم ..

از سپهر بعید نبود که همچین کاری رو انجام بده … مـــرد من تبحر وافری …تو انواع واقسام شکنجه های خاص داشت ..

با پیچیدن یه ماشین جلوی ماشینش سرم رو با ضربه به سمت داشبورد هل داد …بی شرف بدجوری هم هل داد ..پیشونیم به داشبورد خورد ودرد تو سرم پیجید ..همون لحظه از ته دل نالیدم …

-خدایا پس کی تمومش میکنی ..

سعی کرد ماشین رو کنترل کنه که ای کاش نمیتونست ..واخر سر هم بی حرف بعد از کلی فحش به من ورانندهءبی چاره…. به سمت خونه ام به راه افتاد ..

همون محلهءدل گیر ..همون پناه بی پناهی هام ..که دقیقا نمیدونستم برای من جهنمه یا بهشت .خدایا من که دیگه عادت کردم به این ذلت ….ولی تو بیا خدایی کن وتمومش کن ..همین ..

(فریاد ها مرده اند، سکوت جاریست،

تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است،

می گویند خدا تنهاست

من که خدا نیستم پس چرا از همه تنهاترم)

تعجبم از طاقت تموم نشدنیم بود ..از اینکه این همه درد میکشیدم وبازهم درجواب طلاق خواستن سپهر میگفتم …نه …

دوباره فکرم رفت سمت اینکه چرا همیشه بهش میگم نه …چرا هربار کتک میخورم وباز هم میگم نه ..

شاید هرکس دیگه ای جای من بود یه بله میگفت وخودش رو راحت میکرد ..ولی من نمیتونستم …اون هم به هزار ویک دلیل دیده وندیده …

اولین واخرین دلیلش نفرت از سپهر بود.. مهمترینشون سوزوندن سپهر تو اتیش انتقامم بود ولی بعد از اون مشکلات وسختی هایی بود که اگه از سپهر جدا میشدم دامنم رو میگرفت …

تو این مدتی که تنها بودم کم نبودن گرگهای مرد نمایی که میخواستن بهم دست درازی کنن ..

وقتی گرگهای دوروورت بو بکشن که غریبی ..که کسی رو نداری ..اونوقته که کمین میکنن برای دریدنت ..

ومن به تنهایی از پسشون برنمی اومدم ..اون هم تو محله ای که مجبور به زندگی درش بودم ..

سپهر خیلی وقت بود که خرجی نمیداد ..خودش رو از هفت دولت ازاد کرده بود…حتی یه قرون یا به قول قدیمی ها یه پول سیاه هم کف دستم نمیذاشت ..

مجبور بودم با همون چندر غازی که که درمی اوردم هزینهءاجاره ءخونه وخوردوخوراکم رو بدم ..درسته که سپهر هیچ وقت نبود …درسته که وَر دل یه نفر دیگه بود

ولی همینکه چند وقت به چند وقت…. ماشین بنز سیاهش سرکوچه وایمیستاد ..یعنی اینکه این زن صاحاب داره ..مزاحمش نشید ..دورش رو یه خط قرمز بکشید …

وهمین برام بس بود ..بدون سایهءمرد …بدون پشتوانهءمادی ومعنوی چه جوری میتونستم سالم زندگی کنم؟ ..اون هم با شرایطی که من داشتم ..؟

من وقتی از سپهر جدا میشدم که یا میتونستم خونهءبهتری تو یه جای بهتر کرایه کنم تا کسی جرات نگاه چپ انداختن بهم رو نداشته باشه ….

یا باید پشتوانه ای پیدا میکردم که بعد از جدایی از سپهر بتونم بهش تکیه بدم واسوده زندگی کنم ..

برخلاف تمام حرفهایی که میزد ..مطمئن بودم یه ریال هم کف دستم نمیزاره …سپهر عادت کرده بود که برام خرج نکنه بعید میدونستم که حاضر بشه خونه ای به نامم بخره …

بارها بهش گفته بودم باشه خونه به نامم کن ..یه جایی که بدونم مال خودمه …قبول نمیکرد ..می انداخت پشت گوش ..

ومن میدونستم که این حرف هیچ وقت عملی نمیشه …پول به جون سپهر وصل بود ..

حالا که میدیدم هیج کدوم از خواسته هام تحقق پیدا نمیکنه پس باید باهاش میسوختم ومیساختم …این تنها کاری بود که تو این شرایط به نظرم عاقلانه میومد ..

سرکوچه ماشین رو نگه داشت ..پهنای بنز سیاه رنگ سپهر …به عرض کوچه سَربود وبه خاطر همین همیشه سرکوچه وایمیستاد

به تندی برگشت به سمتم ..

-پاشو گورت رو گم کن تا نزدم نفله ات کنم …درضمن خوب گوشهات رو باز کن ..دینا دوست صمیمی جنابعالی… برگ برندهءمنه ..

اگه باهاش ازدواج کنم خیل راحت میتونم تمام سهام کارخونه رو به دست بیارم ..پس سعی نکن سد راهم بشی چون ممکنه واقعا به قصد کشت بزنم وجنازه ات رو تو بیابون های بیرون تهران بسوزونم که هم خودت از این زندگی سگی راحت بشی وهم من …

بهم نزدیک شد وبا قاطعیت گفت

-ارکید بترس از اون روزی که من خر بشم ونذارم نفس بکشی …میفهمی ..؟

بدون اینکه جواب بدم یا حتی گوشهءچشمی بهش بندازم از ماشین پیاده شدم وقدم به کوچه گذاشتم ..صدای گاز دادن شدید ماشین از پشت سرم اومد ولی اهمیتی برام نداشت ..

خیلی وقت بود که تو زندگی من هیچ جایی برای ترس باقی نمونده بود ..

ترس وقتی به سراغ ادم میاد که زندگیت برات ارزش داشته باشه ..که زندگیت رو دوست داشته باشی

ولی من اونقدر زجر کشیده بودم که تا خرخر پر شده بودم واماده برای خلاص شدن از این درد هرروزه ..

کلیدرو دراوردم ودروبازکردم ..صفیه خانم از بین موج های پردهءحریرش سرک کشید بیرون ..

فقط به احترام سن وسالش سری به معنی سلام تکون دادم وراه افتادم به سمت اون هشت تا پلهءهمیشگی که به تک اطاق بالا ختم میشد ..

به یاد دینا افتادم ..بیچاره دینا ..نمیدونست سپهرِ عاشق پیشهءجذاب… چه شیطان پلیدی تو بطنش داره ..

نمیدونه برای سپهر جذاب … سهم شرکت مهمه …نه خودش ونه وجودش ..

مطمئن بودم که دینا هم یه بدبختیه مثل من ..که سپهر برای مال واموال پدریش دام پهن کرده بود ..

ای کاش دینا هم اشتباه من رو نمیکرد وهیچ وقت دونه های چیده شدهءسپهر رو نمیچید ..تا مثل من تو دام سپهر نمیوفتاد ..

بیچاره دینا که داشت میشد ارکید دوم ..شاید یکم بهتر ..شاید یکم بالاتر ..ولی با همون درجه ومقام ..

سپهر صولتی تمام محبت هاش به خاطر پول وسهم الارث پدری دینا بود وخدا اون روز رو برات نیاره دینا …که اه دربساط نداشته باشی

اونوقته که همین سپهرِ ِ فرشته صفتِ یوسف چهره…. میشه اهریمنِ ِ عزرائیل صفت …

اون وقته که تو میمونی وبوی ادکلن های شیرین وتند ِلابه لای دکمه های صدفی پیرهنش ….

اون وقته که تو میمونی ولمس رژهای شاتوتی وکالباسی روی یقهءلباسهاش ..

اونوقته که میشی یکی مثل ارکید …شاید یکم بهتر …شاید یکم بالاتر …

چون تو پشتوانه داری وارکید بدبخت هیچی نداره ….هیچی جز خدای بالاسر که شاید یه وقتهایی از سر تفنن صفحهات پردرد ارکید رو هم بی حوصله ورق میزنه …

(چشمانم را مي بندم

سياهپوش خاطرات شده ام…

چشمانم را مي گشايم

سوگوار حقيقت به جا مانده ام…

آی ایهالناس …

پناهی می شناسيد از اين برزخ بی پايان)

 

رمان نویس انجمن

 

 

 

تاریخ عضویت : شهريور ۱۳۸۹

محل سکونت : تهران

تشکرها: ۲۵,۵۶۳

تشکر شده ۴۷۱,۶۰۵ بار در ۲,۴۹۳ پست

کتاب مورد علاقه : سگ خانه زاد

 

حالت من :

پست بسیار مفید

:

+۳۳۸ امتیاز

 

 

«دستهام یخ کرده بود وتو رختکن حموم دور خودم میچرخیدم ..

-خدایا چی کار کنم ؟…وای چی کار کنم …؟

لبم رو به دندون گرفتم اونقدر محکم که خون لبم جاری شد …باکی نداشتم از این خون ریزی لبهام ولی …

چشمهام رو با حرص مالیدم ونالیدم ..

-خاک برسرت کنن ارکید ..چی کار کردی ..؟حالا میخوای باهاش چی کار کنی ..؟

وای نه ..خدایا نه ..اگه مامان بفهمه …بابا ..وای نه آبروم میره..خدایا حالا با این بچه چی کار کنم ؟…کجا بندازمش ..؟

دوباره بی بی چک رو تو دستم گرفتم ..اشکهای رگبار بارانم حتی نمیذاشت به خوبی صفحهءبی بی چک رو ببینم …ولی حقیقت تلخ واضح تو از اون بود که بتونم با تاری چشمهام نفیِ ش کنم …

خدایا نه ..وای نه… دو تا خطه ..

ای بمیری ارکید …بمیری ایشالله ..بری زیر هیجده چرخ …حالا میخوای جواب بابا ومامان رو چی بدی؟ …نمیگن این بود جواب اعتمادمون به دختر دانشگاه رفتمون ..؟

وای سپهر …سپهر ..اخه چرا مواظب نبودی ..؟حالا من با این بچه چی کار کنم ..؟

بی بی چک رو گذاشتم رو کابینت رختکن وبازهم دور خودم چرخیدم .

وای خدا چی کار کنم ..چی کار ..؟چی کار ..؟اگه بابا بفهمه منو میکشه ..خونم حلاله …وای نه ….ای خدا چی کار کنم …

از اضطراب ودلشوره حس میکردم افت فشار پیدا کردم وسرم گیج میره …نشستم رو زمین وسعی کردم بدون گریه کردن فکر کنم ..

ولی تو همین لحظه یه تقه به درخورد ومامان درحموم روبازکرد ..با دیدن من تو اون وضعیت نگاهش نگران شد وسراسیمه اومد تو

ومن خوش بینانه سعی کردم با چنگ انداختن به مستطیل کوچیک بی بی چک اون رو مخفی کنم ..

ولی افسوس که دیر جنبیدم ومامان اون چیزی رو که نباید بیینه دید ..

-اون چیه ارکید..؟

دستم رو که مشت کرده بودم مثل بچه ها پشتم قائم کردم …

-هی ..هیچی ..

چشمهای مامان گشاد شده بود وبا صورتی که انگار هرلحظه بیشتر از قبل …خون صورتش رو میکشیدن پرسید ..

-میگم اون چیه ..؟

ترسیده بودم ..یه دختر ترسیدهءحامله …مامان که دید جوابی نمیدم تو یه لحظه دستم رو کشید که بی بی چک از دستم دررفت ووسط حموم افتاد ..

دو خط تیره رنگ درست مثل دو خنجر تو چشم هردومون فرو رفت ..

نگاه مامان دو دو میزد… نفس های من تند بود ومال مامان …نمیدونم کُند …شاید هم خفه ..

با لکنت گفت

-این ….اینکه ….

لبهاش درحال تقلا بودن تا اسم ازمایش گیر کوچیک خانگی رو ببره ..ولی انگار جرات حرف زدن نداشت …میترسید از به زبون اوردن اسم وسیلهءپخش شده رو کف حموم ..

من مثل بارون بهاری هق میزدم ومامان ..به ارومی دست دراز کرد تا اون وسیلهءکوچیک حاوی خبر بی ابروگی دخترش رو برداره

بی بی چک رو با چنان دستهای لرزونی برداشت که حس کردم هرآن از دستش میوفته ..

دو خط تیره رو از نظر گذروند ..

-ارکید …این بی بی چک ..دست تو چی کار میکنه ..؟

هنوز خوش بین بود ..هنوز حتی فکرش رو هم نمیکرد که تک دخترش …نمونه دخترش ..همچین بی ابروگی ای رو مرتکب بشه ..

هق هقم به زار زدن تبدیل شد ..تو میون اشکام زمزمه کردم ..

-ببخشید …نمیخواستم ..این جوری بشه …نمیخواستم ..مامان …ببخشید ..

-چـــــی ..؟

بی اراده پنجه انداخت تو موهام وبی بی چک رو به صورتم نزدیک کرد ..

-با توام خیرندیده میگم این چیه …دست تو چی کار میکنه ..؟

درد موهام زیاد بود… خیلی زیاد .ولی مامان اونقدر کلافه بود که اصلا نمیفهمید داره چه بلایی سر موهای خوشگل دخترش میاره ..

-ارکیده حرف بزن ..این برای کیه ..؟

موهام رو دوباره کشید که از درد جیغ زدم ..

-ارکـــــــــید …

ودوباره موهام رو کشید ..به ناچار داد زدم

– مال منه ..

همین …همین جمله دست مامان رو ثابت کرد نگاهش تو چشمهای اشکیم میچرخید… انگار میخواست از تو چشمهام بخونه که راست میگم یا دارم باهاش شوخی میکنن … ..

تو عرض چند ثانیه صورتش سفید شد ولبهاش ..خدایا انگار که تمام خون لبهاش رو کشیدن ..

-مال ..؟مال…؟

باهمون دستی که بی بی چک رو نگه داشته بود سینه اش رو مالش داد ..

-مال تواِ..؟یعنی چی ..؟

یه خندهءعصبی کرد وادامه داد ..

-مگه میشه ..؟چی میگی ارکید ..؟

دستهاش رو به ارومی از موهام جدا کرد وبا قوت قلب ولبهایی که دیگه نمیتونست مانع لرزششون بشه نالید ..

-حتما مال یکی از دوستاته اره ..؟

اشکایی که میبارید ونگاه پرازدرموندگیم به مامان ثابت میکرد که حرفم حقیقته ..

ولی مامان شیرین من …یه مادر بود…قلب کوچیکش هیچ وقت طاقت این بی ابروگی رو نداشت ..

اشکام رو که دید با لحنی که سعی می کرد ملایم باشه گفت ..

-راستش رو بگو ارکیدجان ..به خدا دعوات نمیکنم …بگو این رو از کجا اوردی ..

من هم گوش میدم …اصلا مال هرکی باشه مهم نیست تو فقط بگو مال کدوم دوستته؟ اصلا دست تو چی کار میکنه ..؟

من که دیگه همه چی رو تموم شده دیده بودم ..زار زدم ..

-نه مامان مال منه ..منه احمق …من …نمیدونستم ..نمیخواستم مامان ..فکر نمیکردم …مامان ..نمیخواستیم این جوری بشه ..

-پس یعنی …

یه خندهءعصبی ..درست مثل ادمهای مجنون کرد .

-یعنی تو حامله ای …؟

فقط نگاهش کردم ..

-یعنی ..دختر من …دختری که حتی ازدواج هم نکرده ..با یه مرد بوده ..؟

سرش رو با ناامیدی بلند کرد …لبم رو به دندون گرفتم …نفس برای نفس کشیدن نداشتیم ..

-اره ارکید …؟اره …؟

فقط لب زدم

-اره ..

بی بی چک از دست مامان افتاد …وتو یه لحظه چنان به سمتم یورش اورد که هیچی نفهمیدم فقط وقتی به خودم اومدم که داشتم زیر آماج ضربه های مامان له میشدم ..

-بی شرف ….هـــــ….رزه… اشغال …چه بلایی سرمون اوردی؟ ..چی کار کردی تو ..؟ میکشمت ارکید…به خدا میکشمت …

با صدای داد وفریاد مامان درحموم بی هوا باز شد وامید وپشت بندش بابا اومدن تو …

مامان که از شدت عصبانیت کف به دهن اورده بود وصورتش یه پارچه قرمز شده بود ..همچنان من رو له میکرد …

نفهمیدم چه جوری ولی ضربه ها کمتر شد وامیر مامان رو برد بیرون از حموم …ولی صدای داد وفحش هایی که میداد کافی بود تا هم امید وهم بابا همه چی رو بفهمن …

واون چیزی که نباید بشه شد …تشت رسوایی من از بوم به زمین افتاد …بابا نعره کشید

-خفه شو.. بگو چی شده …

از همون درباز حموم قشنگ صدای داد بابا ومامان رو میشنیدم ..

-چی شده ..؟؟؟؟بگو چی نشده …؟دخترت حامله است …میفهمی اقا …؟دختر شوهر نکرده ات حامله است …

تا عمر دارم هیچ وقت نگاه خون چکان امیر وبابا رو تو اون لحظه ها فراموش نمیکنم …هیچ وقت ..

اون کتک ها رو… اون ترس ولرز رو …اون ضربه هایی توی شکمم رو که بابا وامید بدون توجه کردن به موقعیتم میزدن …

همون ضربه هایی که بچهءپانگرفته تو بطنم رو از بین برد …

هیچ وقت هیچی رو فراموش نکردم ..ضربه هایی که به خاطر پا کج گذاشتن هام خوردم ..فراموش نکردم ونمیکنم …

(سقط کردم فرزنــد ِ مشــروع ـ عشقــم را

از وحشت ِ ایــن مردمــان که

عقلشان در چشمشــان است

میدانے؟

عادت کرده انــد

زن ِ آبستـن ِ عــشق را

هــَـــــر…زه خطاب می کنــند !»

*****

برای بار هزارم فاصلهء دستشویی تا اطاق مونتاژ رو میدوئم ..اصلا نمیدونم چی خوردم که تا این حد سیستم گوارشیم رو بهم ریخته ..

اخه ارکیدی که همیشه غذاهای ساده وکم هزینه ای مثل کوکو سیب زمینی میخوره چرا باید دچار این حالت تهوع های دست وپاگیر بشه …؟

امروز به قدری بالا اوردم که حس میکنم دیگه نه معده ای برام مونده… نه دستگاه گوارشی ..انگار همه رو لا به لای زردابه های معدهءخالیم ..بالا اوردم ..

-ارکید جان خوبی ..؟

آبی به دست وصورتم میزنم ..حس میکنم تمام انرژی داشته ونداشته ام تموم شده ..نرگس کمکم میکنه سرپا بشم ..زیر بازوم رو میگیره ومثل یه جنازه من رو به دنبال خودش میکشه ..

-اخه چی خوردی که به این حال افتادی ..؟

-خودت که دیدی از صبح لب به هیچی نزدم ..

نرگس نگاه عصبی ای به من میندازه ..یه حرفی تو چشماشه که عاجزم از خوندنش ..حتی انرژی سوال پرسیدن هم ندارم ولی خود نرگس بی اینکه حرفی بزنم به حرف میاد ..

-ارکیده ..شاید …شاید یه خبری باشه ..؟

ثابت میشم ..معنای واقعی مجسمه بودن رو تجربه میکنم …امکان نداره …نه امکان نداره …خدا با من اینکارو نمیکنه ..

خدای من ..خدایی که میبینه تا کجا خرد وخرابم ..این بازی ناجوانمرانه رو با من شروع نمیکنه ..

مگه میشه با اون همه مراقبت ..اون همه نگرانی …اون همه استرس ..جنینی تو وجودم پا گرفته باشه ..؟

اصلا مگه میشه بعد از اون سقط جنین وحشتناک …که هنوز بعد از سه سال مو به تنم سیخ میکنه رَحم ناقص وبایرم …امادگی پذیرش یه جنین دیگه رو داشته باشه ..؟

من که تو تمام این مدت مراقب بودم …من که با وجود تمام ضعف اعصاب ومشکلاتی که به سراغم میومد بازهم هرشب… سروقت …با کلی خون جگر قرصهام رو میخوردم ..

که مبادا یه دفعه ای سپهر مثل بلای اسمانی رو سرم نازل بشه وکاری که نباید ….بشه …

مگه اصلا امکان داره ..؟

-آره ارکید ..؟

-نــــه ..

همین قدر قاطع ومحکم ..اونقدر مطمئنم که حرفی توش نیست ..امکان نداره حامله باشم ..اون هم از موجود منزجر کننده ای به اسم سپهر صولتی ..

-خانم نجفی ..خانم سروری ..؟

صدای پراز طمطراق امیر حافظ سریعا خون تو رگهام رو منجمد میکنه ..نه به اون موقعی که سال تا سال نمیدیدمش …نه به الان که کمین کرده برای له کردن من …برای گرفتن مچ ارکیده نجفی …

-مثل اینکه شما اینجا رو با پیک نیک اشتباه گرفتید .؟

انگشتهای دستم بی اراده با شنیدن کنایهء خوابیده درپس تک تک کلمات طعنه امیز امیر حافظ رسولی ….دردونه پسر حاج رسولی ….مشت میشن ..

نرگس لبخند خجلی میزنه ..

-ببخشید اقای رسولی ..خانم نجفی حالشون خوش نیست ..

امیرحافظ یه نگاه سخت …پراز حرص ..پراز نفرت ….واز بالا به من میندازه ..جوری که از ذهنم میگذره ..این همه نفرت برای چیه ..؟

برای اشتباهی که مرتکب نشدم ؟…یا برای اینکه حاج رسولی از روزگم شدن برگهءچک به بعد… نشون داده که حرف من رو بیشتر از حرف پسرش قبول داره ..؟

اگه این باشه حق داره ناراحت باشه ..حتی متنفر ..جایگاه من کجا وتک پسر حاج رسولی کجا …؟

تو این حالت …که داره از بالا به من نگاه میکنه …این طور سینه جلو داده وپرغرور ..حس یه بچهء بی پناه رو دارم ..پراز ترس …پراز لرز ..بی پشتوانهءمادر

میخوام سنگینی وزنم رو از رو دوش نرگس بردارم ..ولی خدا میدونه که نمیتونم ..خدا میدونه که ارکیده نجفی هیچ جونی تو پاهاش نداره ..تا قد راست کنه ..تا کنایهءامیر حافظ رو جواب بده ..

-ولی خانم نجفی که چیزیشون نیست …ماشالله هرروز سرومروگنده تراز قبل تو کارخونه میگردن ..

والله من موندم پول مفت چه جوری از گلوی این خانم پائین میره ..نه کار میکنه نه حرص وجوش.. الان هم که مثل لُردها تو ساختمون جولون میدن

تیزی وبرندگی کنایه هاش… صاف قلبم رو نشونه میگیره …خوب میدونه درد دارم ..خوب میدونه که حتی نا ندارم سرپا وایسم …خوب میدونه که با شنیدن خزعبلاتش همین اندک انرژی ای که برام مونده داره ته میکشه ..

ولی بازهم خودش رو زده به اون راهی که اسمش… علی چپه ..نرگس یه نگاه نگران بهم میندازه ..دیگه برای همگی عیان شده که امیر حافظ چند وقتیه تیشه برداشته برای از ریشه دراوردن ارکیدهء بی پناه

صدای خش دار وضعیفم رو که حتی خودم هم اون رو نمیشناسم میشنوم که جواب امیر حافظ رو این جوری میده ..

-ببخشید اقای رسولی حق با شماست ..بریم نرگس جان ..

خدا میدونه که با چه جون کندی همین چند کلام روهم از ته حلقم کشیدم بیرون وتحویلش دادم …

نمیدونم بعد از گفتن این حرف …طعنهءکلامم رو گرفت یا نه ..ولی حرف بعدیش تیکه های قلبم رو چاک چاک کرد ..

-پس اگه حق با منه دفعهءاخرتونه که میبینم وسط ساعت کاری… مونتاژ رو ول کردید واومدید بیرون ..با شما هم هستم خانم سروری ..یه بار دیگه ازتون کم کاری ببینم مستقیما با حاج اقا حرف میزنم ..

نفسهام به شماره میوفته ..یک دو ..یک دو. ..نه… مثل اینکه امیر حافظ …امروز ..این جا…همین لحظه …قصد ویرونی من رو کرده ..

ناخواسته پنجه هام مشت میشن ..اصلا نمیدونم از کجا انرژی وارد رگ وپی ام میشه ..اصلا نمیفهمم چه جوری ادرنالین خونم بالا میره ومن قصد میکنم که این مرد رو همین الان سرجاش بشونم ..

اون هم تو این لحظه هایی که دوباره تمام هجم معدهءخالی شده ام ..به نوسان افتاده ومن حتی نایی برای حرکت ندارم …ولی فشار خون پائین ودستهای سردم هم نمیتونه جلوی طغیان آنی ام رو بگیره ..

یه قدم جلو میذارم …بازهم جلوتر ..بوی تلخ وتند ادکلن امیر حافظ شدیدا معده ام رو تحریک میکنه …تمام سعیم رو میکنم تا مانع بالا اوردن… تو صورت امیرحافظ تک پسر کارخونه دار بشم …

امیر حافظ هم مثل یه گربه ..چشم تیز میکنه به سمتم ..خیره میشه به جلو اومدن های ناهماهنگم …نرگس میخواد مانعم بشه ولی دیگه دیره

من امروز قصد کردم که پوزهءاین مرد رو به خاک بمالونم ..بسه هرچی صبوری کردم ودم نزدم ..

-جناب اقای رسولی ..محض اطلاعتون باید بگم … بنده وخانم سروری موظیم شصت تا برد رو تا انتهای ساعت کاری اماده کنیم ..

پس درنتیجه اگه من وخانم سروری کارمون رو تا انتهای روز تحویلتون ندادیم شما حق دارید شکایت ما رو پیش بزرگترتون ببرید ..

درغیر این صورت بهتون اجازه نمیدم با حرفهایی که هیچ ارزشی براشون قائل نیستم وقت ارزشمند من رو تلف کنید ..

نفس میگیرم ..بازهم نفس ..معده ام از این همه هجم هوایی که رایحهءتند امیر حافظ رو با خود دارن متلاطم میشه ..درست مثل هوای طوفان زدهءدریا …

نفس های تند امیر حافظ نشون از به هدف زدن تیر حرفهای منه …بالاخره جوابش رو دادم ..سبک شدم …هرچند که ممکنه با همین جواب اخراجم حتمی باشه ولی دیگه برام مهم نیست ..

تو این لحظه ها …فقط میخوام معده ام اروم بشه ..برام مهم نیست که امیر حافظ نامی …میخواد اخراجم کنه یا نه …

واقعا از ته دل میگم …فقط میخوام بمیــــــرم …

(ایــن روزهـــا همــه بــه مــن دلـتــنـــگــی هــدیــه مـی دهنــد

لطفـــا آتــش بــس اعــلام کــنید!

بــه خـــدا

تمــــام شــد

دلـــــــــــم…!)

****

هوای تنفسش روی ریه هام سنگینی میکنه ..انگار که موقع عصبانیت تمام دی اکسید کربن رو تو صورت من میدمه ..

دهن باز میکنه که من رو زیر اماج حرفهاش له کنه که صدای فرشته ام یه بار دیگه نجاتم میده ..

-امیر حافظ ..

صدای ملکوتی حاج رسولیه ..پدر دوست داشتنی مرد نفر انگیز مقابلم ..برای هزارمین بار از وقتی که تو این کارخونه مشغول به کار شدم وبا حاج رسولی مومن ومعتمد اشنا ..حسرت میخورم به جایگاه امیر حافظ منفور ..

ای کاش این مرد پدر من بود …کاش دست نوازشش رو سر من بود ..ای کاش میشد یه بار.. فقط یه بار سر روی زانوی پدرانه اش میزاشتم ومثل اون قدیم ها که تو اغوش پدرم گریه میکردم دردهای دلم رو خالی میکردم ..

نگاه ام گره میخوره به صورت نورانیش ..الحق که خدا تو وجود بعضی از بنده هاش نشونه هایی از وحدانیت ومحبت خودش روگذاشته ..

حاج رسولی هم برای من جزو اون بنده هاست که تمثالی از مهربونی خدای بالای سرمه ..

تو سلام کردن به مرد مومن مقابلم پیش دستی میکنم …

-سلام حاج رسولی ..

بی اینکه چشم از امیر حافظ عصبانی بگیره ..یه لبخند گوشهءلبش میشینه ..

-سلام دخترم ..خسته نباشی ..

نرگس هم به ارومی سلام میکنه …

-سلام خانمی سروری

به جای جواب میپیچم به خودم ..خدایا معده ام ..اونقدر سوزش دارم که حتی نمیتونم جواب سوال حاجی روبدم ..

حاجی منتظر حرفم نمیشه ..

-چی شده پسرم …؟

یه لحظه از ذهنم میگذره …

پسرم .؟دخترم ..؟

من وامیر حافظ بی اراده پوزخند میزنیم ..من کم جون ..اون پررنگ ..پوزخند هامون رو میگم …

-هیچی… خانم نجفی اینجا رو با تریبون حمایت از کارگران تنبل اشتباه گرفته بود .داشتن برامون نطق میکردن ..خوب میفرمودید خانم نجفی ..

پس اگه شما وخانم سروری نتونستید تا اخر ساعت کاری …شصت تا بورد رو اماده کنید من حق دارم که به بزرگترم بگم درسته ..؟

جلوی حاج رسولی خجالت میکشم ..درسته که این پسر… مشمئز کننده ترین فرد بعد از سپهر تو زندگیمه ..ولی اصلا دوست ندارم رو درروی حاج رسولی باشم …

این مرد حق پدری به گردنم داره…امیر حافظ نامرد… چرا اینکارو با من میکنی …؟

سعی میکنم کم نیارم ..دستم رو ناخواسته رو معده ام میذارم ..چشمهام از زور درد وسوزش معده ام ریز میشه ..میخوام جواب بدم ..از حقم دفاع کنم …

ولی بوی ادکلن محرک امرحافظ که بیش از حد بهم نزدیک شده ..حتی اجازهءاینکارو هم بهم نمیده

مایع شکمم هجوم میاره به بالا که بی درنگ با اخرین انرژی ای که دارم ….میدوئیم به سمت دستشویی بانوان ..نرگس هم از پشت سرم ارکیده کنان دنبالم میاد ..

دوباره عق میزنم ..دوباره ودوباره بالا میارم وصدباره وهزار باره از خدا میخوام که مرگ ارکید نجفی رو زودتربرسونه ..

خدایا این درد چیه ..؟من رو که داره از پا میندازه ..نکنه حرف نرگس …؟؟؟

دست وپام سر میشه ..دارم میوفتم که نرگس نگهم میداره ..

-چی شده ارکیده جان ..اخه چته عزیزم ..؟

حتی نای حرف زدن ندارم ..سعی میکنم دست نرگس رو رد کنم ..

-برو نرگس …رسولی بهت گیر میده …من که نمیتونم شصت تا بورد رو کامل کنم حداقل تو به کارت برسی ..

-به جهنم که گیر میده ..کجا برم ؟.تو داری از حالی میری بعد ولت کنم برم ..؟

مشت مشت اب به صورتم میپاشه ..بازهم کمکم میکنه دردستشویی رو که باز میکنه چند قدم اون طرف تر حاج رسولی رو میبنیم که داره با پسرش حرف میزنه ..

چین افتاده وسط ابروهاش …این چین های عمیق میگه ناراحته ..

سعی میکنم قدم بردارم …سعی میکنم قوی باشم ولی تو این لحظات به شدت علاقه دارم تا یه نفر دست بندازه زیر زانوهام

منم دستم رو بندازم دور شونه اش وسر بزارم رو تخت سینه اش …

یکی که به شدت مرد باشه ومن چقدر به این مردانگی های کم واندک احتیاج دارم ..

خیلی دلم میخواد چشمهام رو ببندم ..بمیرم ..درست مثل همون تیکه متنی که همیشه تو ذهنم جولان میده ..

کــــــــــــــــآش

میــــــــشد

آدمــــــــــــــ……..

گــــــآهی

به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!!

ولی پنجاه تا بورد ناتمومی که روی میز کارم انتظارم رو میکشه اجازهءبسته شدن رو از چشمهام میگیره .انگار که دی یود ها وخازن ها من رو صدا میکنن ..

باید برم …باید تمومشون کنم ..من جدای از حقوق اینکار… به شدت علاقهءزیادی به این دنیای رنگارنگ کوچکم دارم ..

نرگس بازوم رو میکشه که نگاه حاج رسولی وامیر حافظ میگرده روم ..

نگاه حاج رسولی نگران میشه ..حتی نگاه امیر حافظ ..

یعنی تا این حد سست وشکننده به چشم میام که نگاه همیشه پراز نفرت امیر حافظ هم نگران شده ..؟

نمیخوام این طور باشم ولی چاره ای ندارم قدم بعدیم رو میخوام بردارم که دنیا دور سرم میچرخه ..انگار که سوار یه چرخ وفلک شده ام ..دنیام شده اون چرخ وفلک ومن دارم تو دنیام میگردم ومیچرخم ..

زیر پام خالی میشه ..بی هوا چنگ میندازم به بازوی نرگس ولی برای پایدار موندن دیگه دیر شده ….تو همون تار وروشنی چشمهام میبنم که حاج رسولی وامیر حافط به سمتم خیز برمیدارن

ولی بسته شدن چشمهام با داغ شدن بدنم همزمان میشه ..ومن دیگه هیچی نمیفهمم ..

(اگه این زندگی باشه

اگه این سهمم از دنیاس

من از مردن هراسم نیست

یه حســـــــی دارم این روزا

که گــــــــــاهی با خودم میگم:

شاید مـــــــــــــردم،حواسم نیست……)

یه رایحهءخاص میاد …یه رایحه که بهم حس نفرت وانزجار رو منتقل میکنه …یه دستهای گرم من رو تو اغوش گرفتن …خدایا چقدر زود ارزوم براورده شد …

حتی اگه تو رویام همچین دستهایی وهمچین سینهءستبری من رو دراغوش کشیدن بازهم برام کفایت میکنه ..گفته بودم که بهت ..من شدیدا محتاج این اغوش با مردانگی اندک هستم ..

رایحه ای که تو بینیم پیچیده به قدری قویه که لابه لای سلولهای بویایی ذهنم هم جا گرفته ..این رایحه رو میشناسم ودرعین حال بیگانه ام ..میخوام چشم باز کنم ولی نمیتونم …

تو یه اغوش متحرک دارم جا به جا میشم زمزمه میشنوم ولی تشخیص کاملی از کلمات ندارم ..فعلا تمام ذهنم وجسم وروح من رو این اغوش متحرک مشغول کرده ..

کاش میشد این رویا برای همیشه بود ..خدایا تو که میدونی خیلی وقته که مردانگی دنیای من ….به کمربندهای قلاب فلزی شوهرم وتجاوزهای گه گاه مــــــــردم خلاصه شده …

دستها دارن باز میشه …بازهم صدای زمزمه …

-چش شده ..؟

-از حال رفته …

چقدر صدا اشناست ولی این تن صدا رو نمیشناسم ..اخه صاحب این صدا همیشه بهم کنایه زده …لحن محبت امیز ازش نشنیدم که بدونم خودشه یا نه ..

دستها ازادم میکنن …دلم هوای اغوش از دست رفته رو میکنه …کاش به جای مداوای من ..یه نفر ..فقط یه نفر میفهمید که دوای درد من همون اغوشه …

برام مهم نیست مال کیه ..اصلا محرممه یا نامحرم ..من فقط میخوام تو اون اغوش امن بخوابم …لذت ببرم ..شاید هم… بمیرم

(بودنت را دوســت دارم….

وقتی مــــرا …دربر میگیری ….

و به آغوشــت ســــــفت… مرا می فشـــاری…

وادارم مــــــــــی کنی که…

به هیچ کس فکر نـــــکنم ….

جز تـــــو….!

***

«داشتم فیزیک کوانتوم رو دوره میکردم که سپهر کلید انداخت ودراپارتمان باز شد ..تو این چند وقتی که از ازدواجمون گذشته بود رابطهءشیرین من وسپهر روز به روز زهرتر از زهر شده بود ..

انگار تازه میفهمیدم که برای هم ساخته نشدیم ..اونقدر تفاوت فکری وعقیده داشتیم که حس میکردم مثل دو قطب همنام همدیگر رو دفع میکنیم …

بدون اینکه سر بلند کنم نگاهم رو رو خطوط گردوندم ..

-ارکیده پاشو یه چایی بده ..

بی اهمیت به حرف ودستور سپهر نگاهم رو از صفحه جدا نکردم ..تازگی ها با هربار اومدنش عطر وبوی دیگه ای رو هم به حریم خونه ام میاورد که شدیدا دلم رو خون میکرد …سپهر شوهرم بود مردی که شاید تنها چهار ماه از عقدمون گذشته بود

-ارکید با توام .پاشو یه لیوان چایی بده ..

بازهم اهمیتی ندادم ..اونقدر دل گیر بودم که به زحمت …بودنش رو تحمل میکردم ..

یاد ساعتهای گذشته چرخید وچرخید توی ذهنم ….وشد یه قطره عرق شرم ..شاید هم نجابت …روی تیرهء پشتم …

یاد لکهءمات شاهتوتی رنگی که روی استین پیرهن کرم رنگش به یاد گار مونده بود …یادگاری از زنی که نمیدونستم کیه ..چی کاره است ولی سپهر …مرد من …شوهر چند ماهه ءمن …ارباب تمام بود ونبود من …بودن با اون رو به بودن با زنش ترجیح داده بود …

هنوز نگاهم به خطهای روی کتاب فیزیک کوانتوم بود که جلوی چشمهای من کج ومعوج میشد …حواسم نبود.. به هیچی حواسم نبود… جز اون لک ها ورایحه هایی که سپهر هرسری بی شرم وبی حیا …با خودش به کلبهءاحزانم میاره …

یه دفعه ای ..بی هوا ..بی اخطار ..کتابم از دستم کشیده شد ..

-اِ سپهر چی کار میکنی ..؟

با جدی ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم انگشتش رو به سمتم گرفت ..

-دیگه حق نداری درس بخونی ..دیگه نمیخوام بری دانشگاه ..

چشمهام گشاد تر شد ..

-حالت خوبه ..؟شعر میگی ها ..؟

خیلی راحت با طمانینه به سمت پنجرهءاطاق رفت ..پرده رو کنار زد وپنجره رو بازکرد وجلوی چشمهای متعجب من کتاب رو پرت کرد تو کوچه ..

مثل یه ادم منگ خیره شدم به حرکاتش ..اصلا نمیفهمیدمش ..واز قوهءدرک وادراکم خارج بود

-چی کار کردی سپهر ..؟

-همون کاری که گفتم دیگه حق درس خوندن نداری ..

-مگه میشه؟ ..چی میگی تو؟ ..مگه میتونم درسم رو ول کنم ..؟

-ولی کنی یا نه مهم نیست ..مهم اینه که داریم از اینجا میریم وتو دیگه نمیتونی به دانشگاهت بری ..اخه اونجایی که قراره بریم خیلی از دانشگاه جنابعالی دوره ..

-بریم ..؟کجا بریم ..؟چی میگی سپهر ..؟دیوونه شدی ..؟

سپهر دستش رو به کمرش گرفت ..

-اره دیوونه شدم ..از دست تویی که هیچی از حرفهام رو نمیفهمی دیوونه شدم ..ارکیده دیگه به اینجام رسوندی ..ازت خسته شدم ..بفهم ..

-خوب من هم خسته شدم ..فکر میکنی زندگی با ادمی مثل تو برام راحته؟ ..از وقتی باهات اشنا شدم زندگیم رو داغون کردی ..ببین چی به سر زندگیم اوردی ..؟

مامان وبابام طردم کردن ..دیگه هیچ کس رو ندارم ..اون هم به خاطر کی؟ ..یه ادمی که معلوم نیست سرش به کدوم آخور گرمه ..

درجا سیلی محکم سپهر صورتم رو سرخ کرد …گیج وگنگ بهش خیره شدم ..تا حالا حتی انگشتش هم بهم نخورده بود ولی حالا ..

-خفه شو ارکیده وگوش بده …همین که گفتم ..فردا وسائلت رو جمع میکنی خونه رو میخوام تحویل بدم …درضمن این دفعه ءاخریه که توروی من وایمیستی …ادمی که بی کس وکاره فقط میگه بله …چشم .. فهمیدی …؟

چشمهام پراشک شد …هنوز گنگ بودم از ضربهءپر قدرت مردم …درک نمیکردم درد روی پوست گونه ام ضرب دست سپهر بوده یا یه کابوس بد ..

-تو ؟تو من رو زدی …؟

-اره زدم ..اگه هارت وپورت اضافه کنی بازهم میزنم …فکر کردی اینجا هم خونهءاون ننه بابای اشغالته که توله سگشون رو بند کردن به من …

قلبم اتیش گرفت ..اون هرکاری میخواست میتونست بکنه ولی اینکه به پدر ومادر از گل پاکترم توهین کنه ..

-خفه شو ..

ولی ضربهءبعدی دوباره ساکتم کرد ..

-تو خفه شو …یادت نره ارکید ..همهءزندگیت… همهءاینده ات دست منه ..پس زر زر زیادی نکن ..بتمرگ سر زندگیت وخونه داریت رو بکن …خوشم نمیاد این حرف رو دو دفعه بگم… شیرفهم شد ..؟

یه قطره اشک از گوشهء چشمم چکید …

-ولی من به تو اجازه نمیدم …من حق دارم تحصیل کنم ..درسم رو ادامه بدم …

عصبی وعبوس غرید

-ارکیده …کاری نکن که بیام تو دانشگاهت وابرو حیثیت برات نذارم ..پس خفه خون بگیر و به پخت وپزت برس …

-قرارمون این نبودسپهر …ازت خواهش میکنم … همه اش چند ماه دیگه از درسم مونده ..

-برام مهم نیست ..چه یه ماه… چه صد سال …فرقی برام نداره ..همین که گفتم تو حق نداری به درست ادامه بدی …

-سپهر ..خواهش میکنم اینکارو با من نکن …تو میدونی چه بلایی داری به سر من میاری ..من یکی از بهترین ها هستم …مثل من تو این کشور کم پیدا میشه بعد تو با اینکارت داری مانع پیشرفتم میشی …

اصلا ببخشید ..باشه هرحرفی تو میگی هرچی تو بخوای ..فقط بزار برم ..قول میدم به خونه زندگیم هم برسم .قول میدم هرکاری که تو بگی انجام بدم ..

فقط بذار درسم رو بخونم …این تنها چیزیه که برام مونده …توروخدا جلوی درس خوندنم رو نگیر …

-ای بابا تو مثل اینکه حالیت نیست …میگم جایی که قراره بری از دانشگاهت دوره ..فقط باید سه چهار ساعت تو راه باشی که بری وبرگردی ..منم خوشم نمیاد زنم تو کوچه وخیابون راه بیفته …وبرام رقیب بتراشه ..

-سپــــهر …!!

دستش رو گرفتم که دستم رو به شدت پس زد …

-کفریم نکن ارکیده… همین که گفتم .دیگه هم باهات بحث نمیکنم ..

اصلا نمیتونستم قبول کنم …نمیتونستم اینده ام رو بفروشم ..سپهر داشت به سمت اطاق خواب میرفت که نمیدونم با کدوم جرات …شهامت ..یا حتی انرژی ای پشت سرش گفتم ..

-تو حق نداری …من اجازهءتحصیل دارم …نمیتونی جلوم رو بگیری ..

تو یه چشم بهم زدن مثل ببرغران به سمتم برگشت وسومین سیلی رو تو صورتم نواخت ..این سومین سرخی گونه رو به خاطر کدوم حرف …به یادگار گرفتم ..؟

طلب حق وحقوقم ..؟یا خواستهءکاملا قانونی خودم ..؟به کدامین گناه …بی گناه محکوم شدم …؟

-من هرکاری بخوام میکنم ..

با ته مایهءغرورم برای اندک ازادی هام جنگیدم ..

-ولی من نمیذارم ..

دچار جنون شد …شاید هم جنون داشت وعشق لایتناهی من این عیب بزرگ رو نمیدید …

-نمیذاری هان ..؟میخوای جلوم رو بگیری؟

دستش رو به سمت کمربندش رفت ..

خدایا چند تا برزخ تو یه شب؟ ..مگه ارکیدت چقدر توان داره که این یکی رو هم تاب بیاره؟ …شاید هم داری امتحان الهی میگیری …اون هم از ضعیف ترین بنده ات ..؟

برای اولین بار تو عمرم از سپهر ترسیدم ..از انگشتهای دستش که با مهارت سگک کمربند رو بازکرد وتو یه حرکت ..

آه ..خدایا جهنمت کجاست ..که از دست بندهء سیاه روی زمینت… بهش پناه ببرم ؟…

اونجا تو جهنمت…حداقل تو هستی …مهربونیت هست …عشق به بنده ات هست ..ولی اینجا ..هیچی نیست …هیچی …جز سیاهی …حقارت ..درد ودرد ..

امروز اینجا لحظه هایی رو میبینم که تحملش برای منِ زن… منِ همسر.. از داغی شعله های جهنمت هم سخت تره …

جلوی چشمهای بی تابم …جلوی نگاه رمیده ام ..کمربند کشیده شد ..یه دور دور دستش چرخونده شد ..ورو تن ارکید بیچاره فرود اومد ..

از تو میپرسم ..مگه ارکیده چی میخواست ..؟توقع چی رو داشت که میخواست ازش دریغ کنه؟ …مگه خودش این حق رو نداده بود ..پس چرا حالا میزد زیر حرفش ؟..چرا مرد ومردونه رو حرف خودش نمیموند …؟

دردی بود که توی بدنم میپیچید وچهار ستونم رو میلرزوند ..دستهام رو جلوی کمربند گرفتم که سر ازاد کمربند از کنار دستم گذشت وروی صورتم نشست …

تا ته قلبم سوخت …سوخت وخاکستر شد ..از این ناجوانمردی مردانه …

-نزن ..باشه باشه نزن توروخدا نزن ..

همون جور که میزد ..همون جور که گوشت وپوست وخون رو باهم قاطی میکرد …همون جوری که با دستهایی که یه روزی مهر میورزیدن ..درد رو به تنم هدیه میکرد مقطع وبریده بریده گفت ..

-وقتی ..میگم …حرف ..گوش …کن ..یعنی خفه شو …حرف نزن ..حالیت شــــد …؟

هرحرف مساوی بود با فرود اومدن یه ضربه ..خط فاصله ها رو خودت پر کن با درد ارکید سینه سوخته …حساب کن تا اینجاچند تا ضربه شد … تا بریم سر چرتکه انداختن دردهای بعدی …

وقتی که بی رمق شد …وقتی که به این نتیجه رسید که بسه ..وقتی فهمید که اینی که غرق خون ودرد روزمین افتاده ادم شده …وحالا دیگه اونقدر کتک خورده که فقط بگه چشم …

کمربند رو نفس نفس زنان پرت کرد رو مبل ودست به کمر بالای جنازه ام ایستاد …

از زور درد حتی نمیتونستم چشم باز کنم ..وناله هام یکسره شده بود ..اونقدر اشک وخون روی صورتم قاطی شده بود که بوی زهم خون معده ام رو به تلاطم انداخته بود ..

-این رو زدم که بفهمی… نمیذارم تو برام تعین تکلیف کنی …تا وقتی تو این خونه ای ….حرف اول واخر رو من میزنم شنیدی …؟

جوابم ناله وگریه بود ..

(غیر گریه مگه کاری میشه کرد ..

کاری از ما نمیاد زاری بکن …)

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : abero
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه xunra چیست?