رمان آبرویم را پس بده قسمت 5 - اینفو
طالع بینی

رمان آبرویم را پس بده قسمت 5

به قدری این کلمه سنگین بود که دلم گرفت ..اگه قرار بود بین امرحافظ رسولی وحسامی مجبور به انتخاب میشدم اون انتخاب صد درصد حسامیه …امیرحافظ بیشتر از حد برام غریبه وتلخ بود ..

قدم های حسامی که ازمون دور شد ..سرجام نشستم تا این هشت تا بورد طلسم شده رو تموم کنم ..

صدای قدم های حسامی که محو شد …من موندم وامیرحافظ …با اینکه سعی میکردم بی تفاوت به حضور پررنگ امیرحافظ درچند قدمیم باشم ولی بازهم سایهءسنگینش نفسم رو قطع ووصل میکرد ..

دو قدم برداشت وکنار میز کار نرگس وایساد دستش رو گذاشت رو پشتی صندلی نرگس وشروع به وارسی بوردهای اماده شده ام کرد ..

درکش نمیکردم ..هیچ جوری این بشر دو پا رو درک نمیکردم ..نمیدونستم این همه تحقیر وطعنه برای چیه …؟جاش رو تنگ نکرده بودم که بگم مقامش رو تصاحب کردم.. من پوچ ترین ذره درمقابل ثبات وقدرت امیرحافظ رسولی بودم ..

بوی ادکلنش بهم نزدیک تر شد ..دلم دوباره پیچ رفت وتو خودم جمع شدم ..

این تنهایی …این ساختمون خالی …این ساعت خلوتی کارخونه ..باعث میشد دستهام بلرزه ..قلبم بکوبه ونفسم بند بیاد ..بدتر از همه وهمهءاین حس ها ..حالت تهوع ممتدی بود که هرلحظه تشدید میشد ..

-خب خانم نجفی توضیحتون چیه ..؟

دستم ثابت شد وسربلند کردم ..

-توضیح ..چه توضیحی ..؟

امیرحافظ همون طور که پشت به میز کار نرگس تکیه داده بود .یکی از بوردهای اماده ام رو از جلوی دستم برداشت وبدون نگاه کردن به من جواب داد ..

-چه توضیحی برای کارتون دارید ..؟اینکه به جای اضافه کاری …با اقای حسامی ..

برگشت به سمتم …تو چشمهام خیره شد وبرنده وسرد ادامه داد ..

-لاس میزدی ..؟

گرگرفتم وسرخ شدم ..بازهم طعنه میزد …

-این چه حرفیه ..؟

با اینکه من از سر تا به پا اتیش گرفته بودم ولی اون خونسردانه قطعات بورد رو با سرانگشت محکم میکرد ..

-حق ..حرف حق خانم مثلا محترم .بالاخره این ساعت خلوتی کارخونه وامواج نامرئی ای که بین شما واقای حسامی وجود داره وهمه هم ازش خبر دارن شرایط مساعدی برای این جور کارهاست ..

اونقدر عصبانی شدم که بورد رو با ضرب کوبیدم رو میز وازجا بلند شدم …صندلی به شدت عقب رفت ..

-بهتون اجازه نمیدم بهم توهین کنید ..

-توهین؟؟ ..واقعا که رو داری ..خودم دیدم داشتی باهاش لاس میزدی ..این اخری ها هم که هرجا میرید چشمهای اقا مثل تلسکوپ روتون زوم شده …

از عصبانیت زیاد بغض کردم …

-بس کنید ..اخه چی از زجر دادن من عادتون میشه ..؟مگه من چه بدی ای درحقتون کردم که دارید این جوری با اعصاب وروان من بازی میکنید ..؟

امیرحافظ هم به تبع برخورد من …بورد رو پرت کرد رو میز ..

-ببین خانم اگه فکرکردی من هم مثل بابای ساده امم که بتونی راحت سرم رو شیره بمالی واز قِبَلَم به نون ونوایی برسی کور خوندی …؟

من حاج رسولی ساده دل نیستم که محض رضای خدا بهت کار داده وجلوی شوهر بدتراز خودت وایساده …

-چی دارید میگید ..؟پدرشما لطف کرد ..بزرگواری کرد وبه من کار داد …

-اره کار داده ..اون هم با حقوق عالی ..اجاره خونت رو هم داده ..شر اون شوهر بی همه چیزت رو هم کم کرده ..دیگه چی میخوای ؟..من که میدونم داری براش تور پهن میکنی تا با این چادرت واین اداهای مسخره …خودت رو بهش ببندی ..

بیچاره اون شوهر بدبختت گفت ها ..ولی من احمق باورم نشد …اما حالا میبینم نه …پُربی راه هم نمیگه ..خانم قصد کرده با چهار تا ناز وعشوهءحاجی کش… دل پدر بدبخت وسادهءمن رو به رحم بیاره تا قشنگ بتونه از این خان وسیع استفاده کنه ..

نمیدونم با کدوم انرژی وفکر دستم رو بلند کردم وبا نهایت انرژیم سیلی محکمی تو گوش امیر حافظ زدم ..نگاه امیر حافظ گشاد شد ودهن بازشده اش باز موند ..

-خفه شو…فقط خفه شو ودهنت رو ببند ..خوب گوشهاتو واکن بچه مرفه بی درد ..من ارکیده ام …ارکیدهءنجفی ..درسته که یه شوهر بی عار دارم که اصلا براش مهم نیست که زنش کجاست وچی کار میکنه

ولی هنوز اونقدر پست نشدم که باوجود داشتن شوهرزیر پای مردی …اون هم کسی که مثل پدرم دوستش دارم بشینم تا زندگیش رو خراب کنم …تو چی فکر کردی ؟..که اینقدر رذلم …پستم …بی شرفم که ..

نفس های تند وعصبی امیر حافظ حتی یه لحظه هم خللی تو تصمیم ایجاد نکرد ..

-واقعا برات متاسفم که بعد از این همه سال نشست وبرخواست با حاج رسولی همچین طرز تفکری راجع به محبت بی ریاش داری ..به خداوندی خدا که فقط به حرمت همون نون ونمکی که سر سفرتون خوردم چیزی نمیگم وگرنه ..

کم اوردم …حالم دوباره خراب شده بود ..داشتم از این همه درد جسمی وروحی از پا درمیاومدم ..وهیچ کس نبود که به فریادم برسه ..

امیرحافظ یه قدم جلوتر میاد که بی اختیار با کف دستم جلوی دهنم رو میگیرم وبا دست ازادم شونه اش رو که مانع حرکتمه پس میزنم ..وبه سمت توالت میدوئم ..

اونقدر این اتفاق سریع میوفته که حتی به یک دیقه هم نمیرسه …بازهم هرچی رو دارم وندارم بالا میارم ..باسستی چند قدم بر میدارم

چشمهام رو میبندم وتکه میدم به دیوار ..پاهام سست میشه وسرمیخورم رو زمین ..لحظه ..درست مثل لحظه ءمردنه ..

انگار که دارم با تموم وجودم لحظهءجون دادن رو تجسم میکنم ..یه تقه به در میخوره ..

-نجفی ..؟هی نجفی ..؟

نه نایی برای پاسخ دارم ..نه انگیزه ای برای جواب دادن ..بند بند وجودم از این مرد گریزانه …پس چه حاجت به پاسخ ..

-نجفی ..خوبی ..؟مردی ..؟چرا جواب نمیدی ..؟

ومن چقدر دلم میخواد که حرفهای امیرحافظ واقعیت باشن …مرده باشم با همین حس دلمردگی ..

-نجفی ..؟دارم میام توها ..نجفی ..؟

درکه باز میشه ..صدای قدمهای امیرحافظ رو میشنوم …چون درست پشت در نشستم من رو نمیبینه …

-اوی نجفی میگم کجایی ؟فکر نکنی زدی تو گوشم وقصر در رفتی ..نه من حساب تو یه نفر رو کف دستت میگذارم ..ولی فعلا نمیخوام شرت دامن کارخونه رو بگیره ..

همون جوری که سّرم از لختی وسستی ….به دیوار تکیه دادم ..چشمهام ناخواسته داره بسته میشه ..چقدر تو این حالت ضعیف وزبون شده ام …پس کجاست اون ارکیدهءقوی وصنوبر …؟

درتوالت رو میزنه …هنوز متوجهءمن نشده ..

-ای بابا کوشی پس ..؟

سرم کم کم روی شونه ام خم میشه ..میدونم که سرتا به پا نجس شدم ..چون رو زمین توالت بانوان نشستم ولی حتی رمق ندارم که از جا بلند شم ..

ازخودم بدم میاد ..چندشم میشه از این ارکیدهءبدبخت ونجس …درست مثل زندگی پراز نجاستم با سپهر …ولی بازهم این ارکیدهءنجس شرف داره به اون ارکیدهءسرتا به پا رخوت که از سر سرخوشی زندگیش رو به دست سپهر داد ..

-نجفی ..پس کوشی ..؟نکنه واقعا مردی ..؟

درها رو با سرعت بیشتری باز میکنه ..انگار مرد بی خیال مقابلم واقعا نگران شده ..نه به خاطر من ..به خاطر اینکه میترسه نکنه بمیرم واون مجبور بشه به این واون جواب پس بده …

کاش میدونست که اگه ارکیده بره ..به هیچ کجای دنیا برنمیخوره …انگار که ارکیده روی زمین زیادیه …

تو این لحظات بی حسی وکرختی ..تو این لحظه های اخر ..تفریح جالبی پیدا کردم ..همون جوری که دارم میرم وچشمهام داره بسته میشه ..خیره میشم به مردی که داره دنبال همون به اصطلاح دخترهءبی کس وکار میگرده

دستش رو رو در چهارم میگذاره ولی انگار سنگینی نگاهم رو حس میکنه که سریعا به سمتم برمیگرده ..چشمهاش از تعجب گشاد میشن ..

-یا خدا !چته تو ..؟نکنه واقعا داری میمیری ..؟

به سمتم میاد وچشمهای بی رمقم اخرین جرعهءبیداری رو سر میکشن …وبسته میشن ..

تو اخرین لحظات هم میتونم بدن کرختم رو که روی زمین سراسر نجس توالت میوفته حس کنم …دستهایی که تکونم میدن ..سرانگشتهایی که نبضم رو میگیرن وبه صورتم ضربه میزنن ..صدای هیاهویی که روزنهءگوشهام رو پر میکنه ..

حس میکنم که تو اغوش امیر حافظ کشیده میشم ..حتی تو این لحظات هم ذهنم پوزخند میزنه ..امیر حافظِ سر تا به پا غرق در بوی عطر خوش ریحان …حالا هم کیش من شده ..نجس وکثیف ..اون هم به خاطر دراغوش گرفتن یه زن کثافت ..

دارم همه چی رو فراموش میکنم ..خودم رو ..سپهر رو ..دنیای نامردم رو ..حتی خدام رو ..این لحظه ..عین مرگه ..سبک وراحت ..شاید هم سخت وسنگین ..

هرچی که هست برای ارکیده عالیه ..دیگه نه وحشت از دنیا داره… نه ترس از نیش وکنایهءبندهءخدایی به اسم امیرحافظ …

وچقدر خوبه این حس اسودگی ارامش ..لختی ورهایی …

(بگذار کسی نداند که چگونه من

به جایِ نـــــوازش شدن، بوسیــده شدن،

گــزیــده شدم !

بگذار هیـــــچکس نداند، هیــــــچکس!

و از میانِ همهء خدایان،

خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد)

****

«سپهر برای بار سوم به خواستگاریم اومده بود ..بازهم تنها ..بازهم با یه سبد بزرگ پراز گلهای ارکیده وسرخ …

مردانه روبه روم نشسته بود ولبخند سنگینی روی لبهاش بود …بیشتر از اینکه حواسش به من باشه به بابا بود که جرعه جرعه چائییش رو تو استکان کمر باریک کار شده میخورد ..

-خب اقای صولتی بازهم که شما تنها تشریف اوردید ..؟

سپهر نگاهی به من انداخت

-گفتم که خدمتتون جناب نجفی …متاسفانه یه مشکلاتی هست که احتیاح به زمان داره ومن چون فوق العاده به دختر شما علاقه مندم ترجیح دادم زودتر خدمتتون برسم ..

بابا فرزین ابرو درهم کشید ..

-اقای صولتی من که دفعهءقبل هم بهتون گفتم ..تاوقتی مشکلاتتون حل نشده وخونواده راضی به این وصلت نیستن صلاح نمیدونم حرفی راجع به ازدواج شما ودخترم زده بشه ..

دختر من به قدر کافی خواستگار داره ومن به هیچ عنوان دوست ندارم با خونوادهءشما که حتی بعد از سه جلسه راضی به این ازدواج نیستن وصلت کنم ..

پسرجان ..چه توقعی از من داری که یه دونه دخترم رو بدون پشتوانه به عقدت دربیارم …؟

سپهر سرخ شد …متاسفانه تمام حرفهای بابا فرزین درست بود ..بعد از دو سه ماه سپهر هنوز نتونسته بود خونواده اش رو راضی به این ازدواج کنه

-درسته حق کاملا با شماست ..ولی این وسط تکلیف علاقه ای که بین من ودخترتونه چی میشه ..؟

بابا فرزین چنان چشم غره ای بهم رفت که دست وپام یخ کرد …وسرم رو پائین انداختم ..

-دختر من خوب میدونه که این علاقه وقتی صحیح وبه جاست که خونوادهء شما هم راضی باشن ..نه با این وضع که ما بعد از سه جلسه حتی نتونستم روی جناب صولتی رو ببینیم ..

سپهر درست مثل یه غریق دوباره به دست وپا افتاد

-اقای نجفی درسته که خونواده ها مهم هستن ولی مهم تر از اون من ودختر شما هستیم ..

ابروهای بابا فرزین بیشتر از قبل تو هم فرو رفت ..

-نه مثل اینکه متوجه حرفهای من نمیشی ..بذار اخرین حرف رو هم بزنم ..تا هم تو خیالت راحت بشه هم دختر من دست از این علاقهءاحمقانه اش برداره ..

من به هیچ عنوان راضی به این ازدواج نیستم ..وحتی اگه پدرت هم نظرش عوض بشه نظرمن دیگه عوض نمیشه ..

من به هیچ عنوان دخترم رو به دست مردی که تا این حد کوته فکره نمیدم ..

اشک تو چشمهام جمع شد… بابا فرزین اب پاکی رو ریخت …من وسپهر تا عمر داشتیم حق نداشتیم با هم ازدواج کنیم ..

سربلند کردم وبا همون نگاه خیس به سپهر خیره شدم ..سپهر سنگین تر از همیشه از جا بلند شد وبا عذرخواهی کوتاهی به سمت در رفت ..

با هرقدم دور شدن سپهر قلب من بود که ذره ذره کنده میشد وخونابه هاش وجودم رو میگرفت ..در بسته شد وصورت من غرق از دونه های اشک وعشق ..

به سمت بابا برگشتم وملامت بار نگاهش کردم ..ولی بابا زمزمه کرد ..

-یه روزی به خاطر اینکه از این سرنوشت نجاتت دادم ازم تشکر میکنی ..

با دلخوری وغصه رو برگردوندم وبه سمت اطاقم دوئیدم وهیچ وقت نفهمیدم که اون تارهای سفید روی سر بابا فرزین به خاطر کوله بار تجربه اش سفید شده

(بر گرد و نگاه کن از من چه ساخته ای؟

ویرانه ای از پوست و استخوان!

و مشتی شعری عاشقانه…

این عاقبت کسی است که “ساده” دل به تو داد…. )

ای کاش میفهمیدم که منِ خام ..منِ ناپخته …منِ نارس …مو میبینم وپدرمم …پیچش مویی که داشت زندگیم رو تباه میکرد ..

وحیف وصد حیف که دیر فهمیدم ….خیلی دیر تر از اونی که بشه برگشت وبه راه راست رفت ..»

***

بالا وپائین میرم ..نرم نرم و… روون ..انگار سوار یه تخت سیارم ..صدای بوق ماشین میاد ..صدای سایش چرخها …تازه هشیار میشم ..وبا یاد اوری اتفاقات گذشته مخصوصا سیلی محکمی که روی صورت امیرحافظ به یاد گار گذاشتم..سریعا چشم باز میکنم ..

تو ماشینم ..؟اره یه ماشین ..با روکشهای چرمی که بوش دلم رو مالش میده …وحس تهوع دوباره به سراغم میاد ..سریعا تو جام میشینم تا مایع داخل شکمم دوباره به دهنم هجوم نیاره که نگاهم همزمان به نگاه متعجب امیرحافظ تو ائینه میوفته ..

دستم رو جلوی دهنم میگیرم تابالا نیارم ومینالم ..

-نگه دار ..

با همون نگاه متعحب میپرسه ..

-چی ..؟

-نگه دار حالم بده ..

انگار تیزتر از این حرفهاست چون آناً میپیچه تو یه فرعی وکنار پیاده رو نگه میداره ومن با تمام انرژی ای که برام مونده در روباز میکنم وبازهم کنار جوب پیاده رو عق میزنم ..

اینبار برخلاق دفعهءقبل چیزی بالا نمیارم ..بازهم میترسم از نطفه ای که ممکنه از ذات من وسپهر باشه ..با وجود اون همه حالت تهوع فقط عق میزنم …اصلا چیزی نمونده که بخوام بالا بیارم ..

-بیا صورتت رو بشور ..مثل اینکه واقعا داری افقی میشی …

دلم بدجور ناجوری میگیره ..چرا اینقدر ..تا این حد ..به این غلظت ..امیرحافظ رسولی ازم متنفره ..؟

مگه من چه کرده ام ..؟مگه ارکیدهءبیچاره چه هیزم تری بهش فروخته که داره با همون هیزم تر من رو میسوزونه وخاکسترم میکنه …؟

بطری اب رو از دستش میگیرم ..نه برای اینکه اهمیتی به طعنه اش ندم نه ..فقط برای اینکه دارم له له میزنم برای جرعه ای اب ..

دستم از خنکای اب سر میشه وبدنم کرخت ..سرشیشه رو باز میکنم وقبل ازشستن صورتم چند جرعه میخورم ..وبعد به اهستگی صورتم رو میشورم ..

سرمای بدنم بیشتر میشه وبه خودم میلرزم …

در بطری رو میندم وتازه نگاهم به مانتوی کثیفم میوفته ..

خدایا این منم ..؟همون ارکیدی که یه زمانی با کوچکترین لکی روی لباسهام اونها رو دور میریختم ..؟

واقعا این ارکیدهءسراپا نجس همون ارکیدهءسه سال پیشه که با اومدن هر مد واستایلی با کارت بانکی که همیشه فول فول بود خرید میکرد وحتی براش مهم نبود که ایا عمر خوشبختیش اونقدری هست که بتونه از اون لباسها استفاده کنه یا نه ..

تو این لحظه که لکه های تیره روشن روی مانتوم رو میبینم که گله به گله مانتوم رو بد بو وزننده کرده ..به امیر حافظ حق میدم که حتی نخواد سوار ماشینش بشم ..

صدای امیرحافظ به خودم میاردم ..

-اگه حالت بهتره سوار شو ..

سربلند میکنم وبه ارومی از جا بلند میشم ..بطری اب رو سفت میچسبم ولب میزنم ..

-ببخشید که مزاحمتون شدم اصلا نمیدونم چرا اینقدر حالم بد شد ..

-به هردلیلی باشه برام مهم نیست ..بابا اگه بشنوه حالت بدشده ومن نبردمت بیمارستان کچلم میکنه ..بعد از اون دیگه پای خودت ..هرغلطی که میخوای بکن ..

-نه لازم نیست میرم خونه ..

امیرحافظ پوزخندی میزنه وبرنده میگه ..

-به جهنم….فعلا سوار شو که کلی از کار وزندگیم به خاطر توی افریته افتادم ..

دلم میخواد بعد از این همه تحقیر وتوهین نرم …اصلا پام رو تو ماشینش نذارم ..اونقدر مغرور باشم که تو صورتش تف بندازم وبگم حاشا به مردانگیت که با یه زن ضعیف این طوری برخورد میکنی ..

اونقدر غرورم جریحه دار شده که حس میکنم به اندازهءتمام وزن دنیا روی دوشم سنگینی میکنه

ولی مجبورم که باهاش برم وپا تو ماشینش بزارم ..با دست خالی واین مانتوی کثیف چاره ای به جز سوار شدن ندارم ..جدای از اون نایی هم ندارم که حتی از اینجا تا سرکوچه برم ..مجبورم سوار شم ..

-رفتی گلاب بیاری نجفی ..؟بیا دیگه کار دارم .

لب میگزم ویاد سپهر گذشته تو ذهنم تازه میشه …یه وقتهایی حس میکنم که امیرحافظ وسپهر رو از یه گل ساختن ..یه گل بدون سنگ ..

(روز اول که سرشتند ز گل پیکرشان..

سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان.)

***

«-سلام خانم میرزاییی خسته نباشید ..

-سلامت باشید خانم نجفی ..امروز کلاستون بالاست

-باشه ممنون فقط پلوکپی ها رو که زدید اخر ساعت بگید بیارن سرکلاس ..

-باشه شما بفرمائید تموم که شد میگم براتون بیارن ..

-مرسی خسته نباشید ..

-همچنین ..

از پله های قدیمی ساختمون دو طبقه که به نوعی موسسهءاموزشی بود بالا رفتم ..

همون جور که دونه به دونهءپله ها رو طی میکردم یاد دو سه هفتهءپیش افتادم ..نه ماه از ازدواجم با سپهر گذشته بود ومن به معنای واقعی با سپهر به بن بست رسیده بودم ..

من وسپهر به جایی رسیده بودیم که دیگه هیچ تعلق خاطری به هم نداشتیم واین اتفاق که بعد از نه ماه افتاده بود فاجعهءبزرگی تو زندگی هردوی ما بود ..

از وفتی مجبور به اسباب کشی وبریدن از درسم شدم سپهر هرروز بدتر از دیروز شد ..براش مهم نبود که من چی میکشم ..که چه جوری دارم از عرش به فرش میام ..وتو این سقوط دائم چه جوری از خودم واشتباهی که مرتکب شدم متنفر میشم ..

خوی وحشیگیری وذات بد سپهر رو شده بود ومن تازه میفهمیدم که به یک شیطان بله گفتم ..تازه درک میکردم که سپهر نه اون بهشت موعود رو برام به ارمغان میاره ونه حتی یه زندگی اسوده واروم وسراسر عشق رو ..

سپهر مرد دیگه ای بود ومن به خاطر تمام حماقتهام اون رو فرشته ای دیده بودم که خدا تنها وتنها ..برای سعادتمند کردن من فرستاده بود ..ومن چقدر ابله بودم که دیر متوجهءاین موضوع شدم .

که سپهر نه تنها یک تکیه گاه نیست… نه تنها یک مونس وهم دل نیست ..حتی یک مرد هم نیست که به پشتوانهءمحبتهاش بتونم این تنهایی واین فقر شدید رو تاب بیارم ..

سپهر همون جوری که گفت مانع از درس خوندنم شد ..با اینکه حق تحصیل داشتم ولی از ترس ابروریزی ای که سپهر ید طولانی ای درش داشت جرات امتحان کردن شانسم رو هم نداشتم ..وانصراف دادم ودیگه نرفتم ..

موندم تو همون تک اطاق وصبح تا شب وشب تاصبح به خودم لعنت فرستادم که چرا با اشتباه احمقانه ام این زندگی رو برای خودم رقم زدم ..

سپهر که خیالش از بابت درس نخوندن من راحت شد رفت که رفت ودیگه هم برنگشت ..یه روز .دوروز ..چهار روز …مجبور شدم بگردم دنبال کار …با دست وبال بسته ام حتی نمیتونستم اجارهءخونه رو بدم ..

اخر سر هم با کمک یکی از دوستهام این موسسه رو پیدا کردم ومشغول کار شدم ..

یک هفته ای که گذشت با مساعده ای که از موسسه گرفتم تونستم اجاره خونه رو بدم ویه خرید جزئی برای خورد وخوراکم کنار بذارم ..

درکلاس رو بازکردم وبچه ها طبق معمول دوئیدن سر جاشون ..نصفه نیمه به احترامم بلند شدن ..وسلام کردن ..

کیف ووسائلم رو رو میز گذاشتم وجواب سلامشون رو دادم ..همینکه بسم الله گفتم وشروع به درس دادن کردم ..

صدای همهمه وفریاد تو سالن پیچید ..وباعث شد دلشوره به جونم چنگ بزنه ..به راحتی میتونستم تن صدای ملعونی رو که ۹ماه باهاش سرکرده بودم بشناسم ..

صدا صدای سپهر بود ..صدای مرد من …وای …

همون لحظه درکلاسم باز شد ویکی از بچه ها صدام کرد .

-خانم نجفی زود بیاید خانم میرزایی کارتون داره ..

قلبم وایساد ..میدونستم… میدونستم که سپهره ..میدونستم که بالاخره میاد وپیدام میکنه ..

با همون رنگ وروی پریده کیفم رو چنگ زدم واز درکلاس اومدم بیرون ..تک وتوکی معلم ها سرک میکشیدن .

هرچی از اون پله های قدیمی پائین تر میرفتم استرس وضعفم بیشتر میشد ..انگار که خبر اومدن عزرائیل رو از بین همون نعره ها وفریاد های رعب اسا میشنیدم وتحلیل میرفتم ..

-کی اصلا به شما اجازه داده بدون اجازهءمن به زنم کار بدید ..؟اقا من اصلا نمیخوام زنم کار کنه .

آی ایها الناس مگه بد میگم ؟نمیخوام زنم کار کنه ..باید بشینه سرخونه وزندگیش وبه شوهرش برسه ..نه اینکه برای شما حمالی کنه ..

-ارومتر اقای محترم ..من که گفتم خانم شما گفت از نظر شوهرش مشکلی نداره ومیتونه به راحتی کار کنه …

به پائین پله ها که رسیدم دیگه جونی برام باقی نمونده بود تا به جنگ دیو سه سر برم ..

سپهر با دیدن من ساکت شد وخانم میرزایی با صورت کبود وسرخ به سمتم برگشت ..سپهر بی هوا جوشید

-زنیکه فلان فلان شده تو اینجا چه غلطی میکنی کی به تو اجازه داد که کار کنی ..؟

خانم میرزایی باز هم غرید ..

-صداتون رو بیارید پائین اقا ..چند بار بگم ..

به سمت من برگشت وگفت ..

-مگه شما نگفتید که مشکلی ندارید ..مگه نگفتید هیچ مسئله ای پیش نمیاد ؟

چی میگفتم ؟درسته که اجازهءکار داشتم ولی تا وقتی ملعونی مثل سپهر رو داشتم حتی حکم پادشاهی هم به دردم نمیخورد …

کیفم رو محکمتر تو دستم گرفتم واخرین پله رو هم پائین اومدم ..زمزمه کردم ..

-متاسفم خانم میرزایی نمیخواستم این اتفاق بیفته ..

وبدون حرف دیگه ای از کنار سپهر گذشتم سپهر هم به دنبالم اومد ودست انداخت زیر بازوم وبا غرغر به سمت ماشین بردم ..

بدون حرف دنبالش راه افتادم ..همه چیز برام به پایان رسیده بود وحالا چیز دیگه ای برای از دست دادن نداشتم ..

سپهر آبرویی نداشت وآبرویی برام نمیذاشت که به خاطرش تقلا کنم ..

-کی به تو اجازه داد بری سرکار ..؟

حرفی نزدم ..دلزده تر از اون بودم که بخوام از حقم دفاع کنم ..حق قانونی خودم …خودش خوب میدونست که این حقمه .ولی خودش رو زده بود به ندونستن …

از قصد خودش رو به خواب زده بود تا حقیقت رو نشنوه ومن هیچ جوری نمیتونستم این ادمی رو که ادای خوابیدن رو دراورده بیدار کنم ..

-با توام هر.ز.ه ..کی به تو اجازهءکار داد ..؟

حقم بود ..؟نبود ..؟تمام این حرفها ..تحقیر هارو خودم انتخاب کردم ..خودم پذیرفته بودم ..حالا حقم بود که بهم بگه هر.ز.ه ومن نتونم حتی از خودم دفاع کنم ..چرا ..؟چون اشتباه کردم ..

چون اون وقتی که باید سفت ومحکم جلوی وسوسهءزبون خوش واخلاق اهورایی سپهر ایستادگی میکردم …شل اومدم و وا دادم ..

چون نتونستم تنها دارائی ام رو حفظ کنم وساده لوحانه دو دستی تقدیم به مردی کردم که متاسفانه تو فرشته بودنش شکی نداشتم …

پنجه اش رو دور بازوم پیجید وداد زد ..

-مگه با تو نیستم ؟کی به تو گفت بری سرکار ..؟

از فشار سرانگشتاش جوشیدم ..

-وقتی پولی نداشتم که یه لقمه نون بخرم یا حتی اجاره صاحبخونه رو بدم چه جوری باید اموراتم رو میگذروندم؟ ..تو اصلا چیزی به اسم عاطفه تو وجودت پیدا میشه؟

چند وقته که من رو گذاشتی ورفتی ..حتی برات مهم نیست که مرده ام یا زنده ..بعد میخواستی دست رو دست بزارم تا از گشنگی تلف بشم ..؟

-تو که اینقدر جونت برات مهمه چرا طلاق نمیگیری که بری ؟..برو شرت رو کم کن ..

از ته دل فریاد زدم ..

-کجا برم ..؟کجا رو برام گذاشتی که برم ..؟به کی پناه ببرم ؟فکر کردی به همین اسونیه؟.. اگه من دارم تو این اتیشی که برام روشن کردی میسوزم تو هم باید کباب بشی … من هم همینکار وباهات میکنم ..

-تو غلط میکنی ..فکر میکنی سرخود شدی ..من اون ننه بابای نداشته رو به عذات میشونم ..از فردا حق نداری بری سر کار ..چون اگه بری بازهم ابروریزی میکنم تا با یه اردنگی بندازنت بیرون ..

-بی انصاف من حق کار وتحصیل دارم ..بهت اجازه نمیدم این حق رو از من بگیری ..

-یک کلام به ز صد کلام ..همینکه گفتم ارکیده ..امتحانش هم مجانیه ..درسته که من خر نفهم احمق بهت حق کار وتحصیل وکوفت وزهر مار دادم ولی از اون طرف خیلی راحت میتونم مثل همین امروز چنان ابروریزی ای راه بندازم که همون لحظه بیرونت کنن ..

هیچ کس ادم شری مثل تو رو سرکارش نگه نمیداره ..

-تف به ذاتت سپهر ..

پوزخندی زد ..

-بهت که گفتم ارکیده …راضی به طلاق شو تا من هم بی خیال این کارها بشم …بابا جان اصلا برو خونهءبابا بزرگت ..عمویی ..عمه ای دایی ..بالاخره یه نفر تو این فامیل پیدا میشه که تو رو قبول کنه ..

-اره… ماشالله با اون ابروریزی ای که جنابعالی راه انداختی وآبرو حیثیت برام نذاشتی هیچ کس حاضر نیست سرپرستی …ارکیدهءبی آبرو رو قبول کنه …

-ببین ارکیده بیا مثل بچهءادم جدا شو …قول میدم تا موقعی که کارهامون انجام بشه هرنوع ازادی ای که میخوای رو بهت بدم .. توفقط جدا شو ..

با نفرت رو برگردوندم

-به خواب ببینی سپهر خان ..اصلا هرغلطی که میخوای بکن ..

-خیل خب ..حالا که اینطوره بچرخ ..تا بچرخیم ارکیده خانم ..

وچرخید ..سپهر چرخید وچرخید ومن رو هم مثل یه موش در گردونه همراه خودش گردوند ..

تا جایی که چیزی از ارکیده باقی نموند ..جز یه ذهن خسته وجسم داغون وخراب که هیچ چیزی نمیتونه این ارکیده رو به همون ارکیدهءگذشته بدل کنه ..

(دست هایم را بگیرید

مواظبم باشید ،

اشکهای بی کسی ام را پاک کنید

مرهم شوید برای زخمهای این دل شکسته

نترسید از من….

به خدا قسم اینطور که میگویند ……نیست

من دیوانه نشده ام

من…فقط دنیایتان را نمی شناسم !)»

سوار ماشین میشم وبا بی جونی در رو میبندم ..امیرحافظ هم راه میوفته ودور میزنه برمیگرده به خیابون اصلی ..

اینبار برخلاف دفعهءقبل که با هزار زحمت نذاشتم ادرس خونه ام رو پیدا کنه ..مبجورم ادرس بدم ..

ای خدا یعنی این یه خورده آبرو رو هم به من نمیبینی؟ ..باید هرچی دارم وندارم جار بزنی ..؟

-کدوم طرف برم …؟

با صدایی که خودم هم به زور میشنوم …ادرس حوالی خونه ام رو میدم …

با خودم گفتم …شاید جونی برام موند وتونستم خودم رو از بین اون کوچه های پیچ در پیج به خونه ام برسونم ..

حداقل اینکه امیرحافظ اون چارچوب در فلزی پوسته پوسته شده رو نمیبینه وآبروم بیشتر از این نمیره ..

هرچی به جنوب شهر نزدیک تر میشدیم رنگ از رخسام میپره وضعفم بیشتر میشه …ای کاش یه نقطهءپایانی وجود داشت ..یه جایی که سوت پایان بازی رو میزدن وتمام ..به خداوندی خدا من خسته از این نود دقیقه بازی ناجوانمردانهءزندگی هستم ..

(خدايا!

يا نوري بيفكن يا توري…

ماهي كوچکت از تاریکی این اقیانوس میترسد!)

درسته که مقصر بودم درسته که اشتباهی کردم نابخشودنی ولی بعدش که جبران کردم ..بعدش که اصلاح شدم ..پس چرا هنوز هم خدا با چوب ندیدش من رو میزد ..؟

حالم به قدری بد شده که فقط چشم میبندم وسرم رو به صندلی نرم ماشین تکیه میدم ..تو این لحظات حتی از یه چلچلهءزیر باران مانده هم بی پناهترم ..

با صدای زنگ گوشی سربرنمیگردونم ..هنوز دارم به خیابون هایی که هرلحظه به اون محلهءداغون نزدیک ترم میکنه خیره شده ام ..

-الو سلام حاج بابا …

پس حاج رسولی پشت خط بود ..

-کار دارم بعدش میام ..

-چـــــی ..؟کی به شما گفته .. ؟

با صدای نیمه عصبی امیرحافظ از جا میپرم ولی سر برنگردوندم ..سنگینی نگاه امیرحافظ رو از تو ائینهءوسط ماشین حس میکنم ولی بازهم سربرنمیگردونم ..

-خب اره ..من گفتم وایسه …اِ حاج احمد این چه حرفیه ..؟من حق دارم بگم کی اضافه کاری وایسه وکی واینسته ..؟

-اصلا شما از کی شنیدی ..؟من باید بدونم کی داره جاسوسیم رو میکنه ..؟

-باز من هیچی نمیگم شما حرف خودتون رو میزنید ..اخه این که نشد

-اصلا من شب میام باهاتون حرف میزنم ..

-من چه میدونم کجاست ..؟شما که از همهءجیک وپیکش خبر دارید برید از اون شوهر گور به گور شده اش بپرسید که همیشه برامون شر میتراشه ..

-وای حاج بابا دیونه ام کردی ..برو از اون شوهر گردن کلفتش بپرس ..

-به من ربطی نداره ..بسه بابا… من هیچی نمیدونم .خب که چی …اصلا شما چرا نگرانیش ..؟مگه شما باباشی ..برادرش ..عموشی یا دائیشی …چه نسبتی با این زنیکه داری که اینقدر پی کارهاش میری ..؟

-شما جواب من رو بده ..مگه این دختر بی کس وکار کیه که شما دارین این همه سنگش رو به سینه میزنید؟ ..غیر از اینه که همون جوری که اون شوهر بیچاره اش رو بدبخت کرده داره زندگی ما رو هم داغون میکنه ..

لبم رو به دندون گرفتم ونفس کشیدم .عمیق ..عمیق ..هرچند هوایی برای تنفس نبود ..میدونستم ..از همون اول میدونستم که تمام حرفهاش راجع به منه ..

سنگینی نگاه وحرفهاش مثل یه پتک روسینه ام سنگینی میکرد ..ونفس کشیدن رو دشوار ..خدایا داری میبینی ؟…

نیستی…؟

هستی ..؟

با خودت رو به ندیدن زدی …؟

-همینکه گفتم پدر من ..این زن دزده ..پستِ ..نگاه به اون چادرش نکن ..

نفس کم اوردم ..دستهام رو بیشتر مشت کردم ..

-یه هرزه پشت اون چادر قائم شده ..که علاوه برداشتن شوهر با مردهای کارخونه هم میریزه رو هم ..

معلوم نیست چه سوسه ای برای حسامی بیچاره اومده که بیست وچهارساعته میخ این خانمه …

بابا من جنس این ادمها رو خوب میشناسم ..این هم لنگهءهمون مینا ..هرزه وفاسد ..

ناخواسته از کمبود هوا واین همه تحقیر دستگیرهءدر رو گرفتم وکشیدم ..

درباز شد وصدای بوق بوق ماشین بلند شد ..صدای فریاد امیر حافظ رو از پشت هیاهو میشنیدم ..

-چی کار میکنی احمق …؟

دستم رو گرفته به مقنعه ام وبا تمام توانی که مونده بود گفتم

-نگه دار ..

امیرحافظ گوشیش رو ول کرد وبا سرعت ماشین رو کنار خیابون نگه داشت …به محض نگه داشن ماشین پیاده شدم وبا اندک توانی که برام مونده بود دوئیدم به سمت پیاده رو ..

صدای امیرحافظ رو میشنیدم ولی هیچی برام مهم نبود… من دنبال یه ذره اکسیژن ویه خورده اسایش بودم که هیچ جا یافت نمیشد یا شاید هم همه جا بود وبرای من زیاد بود …

(گاهی

حس میکنم روی دست خدا مانده ام!!

خسته اش کرده ام…

خودش هم نمیداند با من چه کند!!)

«سکوت خونه وسرانگشتهای سحر انگیز سپهر مسخم کرده بود مست ونیمه مدهوش …

من عاشق این لمس سرانگشتها شده بودم …حالا که با طعم ل.ب.های سپهر اشنا شدم….حالا که با هربار دیدن سپهر بیشتر تو اغوشش گم میشدم ..دیگه خجالتی از بو.سه ها ولمس دستهاش نداشتم ..

تو این لحظه هایِ خلا بین من وسپهر …تنها من بودم ونئشگی ..بی حسی وبی تابی ..دیگه سرخ نمیشدم ..گر نمیگرفتم ..

عشق سپهر شده بود مثل اون شراب هفتاد ساله که نَم نَمک تو وجودم رخنه میکرد ومن رو با خودش به عرش میبرد ..

دیگه برام مهم نبود که این سرانگشتها به تن وبدن وسرشونه های من محرم نیستن …دیگه نمیفهمیدم که این ل.بها که طعمشون از هر شهدی شیرین تربود… غریب تر از هرغریبی برای ارکیده است ..

دیگه درک نمیکردم که هربار که تن وبدنم رو به این ب.و.سه ها ول.بها میسپارم وجلا میدم ..بیشتر وبیشتر ازاون ارکیدهءبکر وباکر جدا میشدم وبه این دخترهءنیمه باکره ءجدید نزدیکتر میشدم ..

تو اون لحظات نئشگی هیچی برام نبود ..نه شرع خدا ..نه میزان گناهی که مرتکب میشم ..

نه حتی قهر خدای بالای سرم ونه غضب تنها پناه با ارزشم ..خدای خودم ..

نمیدونم کی بود ..چند وقت از این دوستی ولذت میگذشت که من ..به قدری سحر شدم وافسون ..که تن به عشق سپهر دادم ..دل ودیده وبدنم… همه رو به یک اشاره وقمار بزرگ باختم ..

(عشق یعــنی :

سـرت را بگــیـرد در آغــوش ..

و موهـای ِ سپـیدت را ، بشمـارد دانـه دانـه !

و تـــو حـــــیرت کنــی !

کـه از کـی ، اینــقدر پـــیر شــده ای !!)

من شده ام یک زن ..یک زن که نه بله ای به اون کلمات عربی داده بود ونه (النکاح وسنتی فمن رغب عن سنتی)..شنیده بود ..

ارکیده فقط یه بلهءقلبی داد به مردی که فکر میکرد بهترین ادم روی زمینه ..ارکیده نفهمید که وقتی تو اون لحظات پا گذاشتن به دنیای زنانگی همراه با درد… نئشه میشه ومدهوش تمام لذات زمینی ..

داره غرق میشه تو باتلاقی که بیرون اومدن ازش سخته وگاه نشدنی ..

ارکیده فرو رفت تو این باتلاق… اونقدری فرورفت که بالاخره نفس کم اورد وغرق شد… ارکیده حامله شد ..ارکیده نه ..من حامله شدم ..چرا میگم من ..؟

چون اگه من همون ارکیدهءگذشته بودم هیچ وقت به اینجا نمیرسیدم …به این کثافت ونجاست ….به این به قول بابا فرزین …(تخم حروم )

من شکستم وقلبم به دونیم شد وتازه فهمیدم که اون لذت های ناچیز واون غرق شدن تو خوشی های لحظه ای تا چه حد احمقانه وجنون امیز بودن …

نفهمیدم که چه جوری وجرعه جرعه جام زهری رو نوشیدم که تو رگ وپی ام ریشه دوندو ارکیده رو کشت ..

کاش یکی بود تا بهم میگفت ..کاش یکی میومد دستم رو میگرفت ومن رو میبرد ..ازاین شهر ..از این دیار ..ازاین جایی که مردهاش حتی حاضر نیستن مردانه پای اشتباهاتشون ….به پای لذتهایی که بردن ….به ایستن ..

دروغ چرا .. بعد از مردن جنین در بطنم فهمیدم که مرد من زیاد هم مرد نیست …

بعد ها وقتی که سر به یه بالین گذاشتیم وزیر سقف یه اطاق نفس کشیدیم ..فهمیدم که حتی خیلی نامردتر از تمام نامردهای دنیاست ..

ولی حیف که دیر شده بود ..اونقدر دیر که هیچ راه برگشتی از این بیراهه ناپیدا نبود ..

من گم شدم تو این دنیای مرد نامردم ..ومُردم ..مردم وهیچ وقت سر برنداشتم از این بیراهه ..

( ….

!

؛

کمی ِ … !)»

****

ومن به چه حالی از آن کو چه گذشتم ..

با اون مانتوی کثیف ….با اون ظاهر دیوانه وار با اون پاهای بی رمق خودم رو به زور رسوندم به خونه …بگذریم از اینکه هرچی انرژی تو رگ های بدنم ذخیره بود تموم شد..

قدم هام حتی یاری نمیکرد که اون چند قدم رو تا خونه طی کنم ..دست به دیوار گرفتم وکشون کشون خودم رو رسوندم به در …ولی دیگه رمقی نمونده بود ..

کلید نداشتم ..همهءوسایلم توکارخونه جا مونده بود ..با اندک توانم در زدم ..صدایی نیومد ..فقط از ته دل دعا کردم صفیه خانم خونه باشه …

دوباره با کف دست به در کوبیدم هرچند که اونقدر ضعیف وکم توان بود که اگه صفیه خانم هم نمیشنید عجیب نبود ..

-کیه ؟اومدم ..

نفس اسوده ام رو بیرون دادم ..درکه باز شد ..صفیه خانم با همون چشمهای ریز وصورت پف کرده اش سرک کشید

-وا تویی دختر …؟این چه ریخت وقیافه ایه ..؟

انگار که به اخر دنیا رسیده بودم چون که زانو هام تاشدن وخم شدم از بی حالی …

-ای وای ..چی شدی ارکیده..؟

زیر بازوم رو گرفت وسعی کرد بلندم کنه ..درعجب بودم از این همه توانی که داشت ..شاید هم من به خاطر وزن کمم… بی بنیه شده بودم ..

-چت شده اخه …پاشو بیا تو ..این چه وضعیه …انگار که از خاک گور بلند شدی دختر ..

سعی کردم با تکیه به صفیه خانم قدم بردارم ..دو سه قدم بیشتر نرفته بودم که زنگ دوباره به صدا دراومد …

صفیه خانم غرغر کرد ..

-ای بابا این دیگه کیه …؟

من رو روی پلهء حیاط نشوند ورفت سراغ در …

-اِوا ..شومایی حاج خانم …بفرمائید تو …

صدای تعارف ساجده خانم دلم رو اروم کرد …چقدر تفاوت بین این مادر وپسر بود …

یکی مثل امیر حافظ ..عزرائیل مجسم ..یکی مثل مادرش ..ساجده خانم ..دریای مهر وعطوفت ونشونی از محبت خالق …

-وای… چی شده چلچلهءمن …؟

سرم رو که به دیوار تکیه دادم بوسید وعطر یاس وگلاب دوباره تو بینیم پیچید …با اندک صدایی جواب دادم ..

-چیزی نیست ..

-یعنی چی که چیزی نیست ..؟رنگ به روت نمونده …بلند شو ..بلند شو بریم بیمارستان ..اینبار خودم میام ببینم چته …؟چرا چند روزه به این حال افتادی ..؟

-نه خوبم فقط یکم استراحت کنم ..خوب میشم ..

-چی داری میگی ..تو به این حال وروز میگی خوب؟ …بلند شو ..حرف رو حرفم نزن …

-نمیتونم ساجده خانم ..لباسهام کثیفه ..

ساجده خانم ..به محض شنیدن این حرف از پله ها بالا رفت وبا یه مانتو وشال تمیز وچادر کهنهءدیگه ای که داشتم از پله ها پائین اومد …

بازحمت کمکم کرد تا لباسهام رو عوض کرد

بازحمت کمکم کرد تا لباسهام رو عوض کرد… زیر بغلم رو گرفت وبا کمک صفیه خانم تا سرکوچه برد ..

همین که به زانتیایی نقره ای حاج رسولی نزدیک شدیم ..حاج رسولی نگران وناراحت از ماشین پیاده شد ..

-یا خدا!! چی شده حاج خانم ..؟

-نمیدونم واله رفتم دم خونشون دیدم بی حال ولاجون نشسته تو حیاط ..

-سلام حاج رسولی ..شرمنده ..

چشمهاش پراز اشک شد …

-دشمنت شرمنده باباجان ..سوار شید بریم بیمارستان ..

برگشتم سمت ساجده خانم ..

-ساجده خانم ..گفتم که من خوبم ..به خدا نمیخوام مزاحمتون بشم ..

-بسه دختر چقدر چونه میزنی ..؟تو بد بودن حالت شکی نیست پس سوار شو بریم دکتر …

حاج رسولی هم تائید کرد

-راست میگه حاج خانم ..باید بریم بیمارستان حالت اصلا خوش نیست بابا جان ..

با کمک صفیه خانم نشستم رو صندلی عقب وحاج رسولی از بین اون کوچه های تنگ وباریک ماشین رو بیرون برد ..

سرم رو تکیه دادم به شونهءساجده خانم وباز هم بو کشیدم ..زیر لب زمزمه کردم ..

-ساجده خانم …؟

-جانم عزیزم ..؟

-شما بوی بهشت میدی ..

لبخند مهربونی روی لبش نشست ..

-مرسی عزیز دلم ..ولی همهءبنده های خدا این بو رو میدن …

-نه ساجده خانم همه نه …دلم میخواد تا عمر دارم همین جوری تو بغلتون بمونم تا بمیرم …

-خدا نکنه چلچلهءمن

-خسته شدم ساجده خانم …نفس بریدم …پس کی تموم میشه ..؟

-نگو عزیزک من …نگو عروسکم ..

-دلم تنگ مادرمه ..همین جوری بغلم کنه ..نازم کنه …

صدام خود به خود تحلیل میرفت وبدنم داغ تر از قبل میشد …

انگشتهای ساجده خانم من رو بیشتر به خودش فشرد ورو به حاجی کرد ..

-حاج اقا تندتربرو …نمیدونم اون امیر حافظ خیر ندیده چه بلای سر این بچه اورده که به این وضع افتاده …؟

صدام هرلحظه بیشتر از قبل بریده بریده میشد …

-نگید ساجده خانم ..تقصیر خودمه ..اگه این جوری ذلیل شدم ..حقیر شدم ..خودم کردم …یه روزی پدر داشتم …مادر وخونواده …حالا هیچ کدوم رو ندارم ..دوست دارم بمیرم ساجده خانم ..دوست دارم تموم شم ..

-نگو چلچلهءمن …نگو… خدا نیاره اون روز رو …همه چی درست میشه ..من بهت قول میدم ..

-دیگه نمیخوام ساجده خانم ..شما هم اگه دوستم دارید ..ولم کنید ..بذارید به درد خودم بمیرم …

-اقا توروخدا بجنب ..این دختر داره از دستمون میره…

صدای حاجی داشت ازم دور میشد ..دور دور ..

-چی کار کنم حاج خانم ؟..معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری راه رو بند اورده ..

چشمهام کم کم بسته میشد …ساجده خانم با کف دست ضربهءملایمی به صورتم زد ..

-ارکیده جان مادر گوش بده به من ..

چشمهام بسته وبسته تر شد ..غرق شدم تو رویای نوازش سرانگشتها ..اصلا نمیدونستم این سرانگشتها مال کیه ..فقط مهم حس ارامش وصف ناپذیری بود که به من هدیه میکرد …

 

«دسته گل رو تو دستم فشردم وخیره شدم به اپارتمان نقلی سپهر …یکسره از محضربه اینجا اومده بودیم …امروز روزی بود که بعد ازمدتها به خواستهءدلم رسیده بودم ..

درسته که تو راه رسیدن به این خواسته تحقیر شدم ..کتک خوردم …فحش شنیدم ..ولی همینکه حالا میتونستم دست تو دست سپهر قدم به این خونهءزیبا که تمام رویای ناچیز من دراین چند وقت شده بود بذارم کلی برام ارزش داشت ..

-بیا تو ارکید جان ..بیا خانمی ..به خونهءخودت خوش اومدی …

یه لبخند کوچیک زدم وبا همون کفش های سادهءسفیدم وارد اطاق شدم …تو این لحظه هیچی برام مهم نبود ..نه نبود خونواده ام ..ونه ازدواج ساده وعقد محضریمون ..

ونه حتی جنین مرده ای که مشروعیت هم نداشت مهم این بود که من بعد از کلی اصرار وتحقیر وسرزنش همسر سپهر شده بودم …

وحالا همین خونهءنقلی شصت متری با یه خواب کوچیک بهشت برین من بود …واقعا که بعضی وقتها ..سقف رویاهامون چقدر کوتاه …همین خونه وهمین مرد کنارم برای تمام عمرم بسه …

سپهر دستم رو گرفت ودر رو پشت سرم بست ..

-خوشت میاد ارکیده …

یه لبخند زدم …خوشم میومد ….؟این تمام رویای من بود ..

-میدونم کوچیکه ولی اول زندگیمونه ..ایشالله کم کم خونواده هامون کوتاه میان ومیتونم زندگی بهتری برات درست کنم ..

برگشتم به سمتش وبا همون مانتو شلوارروشن که تنها رخت عروسیم بود تو نگاهش خیره شدم ..

(شب اتیش بازی چشمهای تو یادم نمیره ..)

-همین زندگی هم برای من غنیمته ..همین که کنار تو باشم برام بسه …

سپهر لبخند دلبرانه ای زد که تنم از خوشیش لرزید ..سپهر بالاخره مرد من شده بود ..مردی که تمام چند ماه گذشته هرروز وهرلحظه از خدا خواسته بودم تا از بین تمام مردهای دنیا نصیب من بشه …سپهرروی دستهام رو بوسید وتو چشمهام خیره شد …

-فدای خانم قانع خودم که هر چی دارم وندارم برای تواِ…

ارکیده بهت قول میدم یه روزی بهترین وقشنگترین زندگی رو برات بسازم …

دستش رو فشردم ..

-میدونم سپهر ..تو فقط با من باش…برای من باش ..دیگه از خدا چیزی نمیخوام …

(بُگـــذار زمــانــه از حِـسـادت بتـركَــد . . .

انــگشتــان ِ مَـــــن

چـه بـــِه انگــشتـــان ِ تــو می آینــد . . .)

چه رویایی قشنگی داشتم …چه اشتباه زیبایی کردم …سپهر برام موند ..برای من شد ..ولی من ..منِ احمق نفهمیدم که این بودن صد برابر بدتر از نبودنشه …رویای شیرین من وسپهر تنها دو ماه پا برجا بود ..دوماه ..

دقیقا خاطرم هست اون روز کذایی رو که مرگ این رویای شیرین بود ..

-ارکیده بالاخره چی شد ..

تازه از خونهء بابا فرزین اومده بودم وچشمهام از زور گریه باز نمیشد …چقدر زار زده بودم ..التماس کرده بودم که اشتباه گذشته ام رو ببخشن …ولی نبخشید ..قبول نکرد وبازهم بیرونم کرد ..

-قبول نکرد .هرچی به بابا فرزین التماس کردم هیچی به هیچی ..اونها هیچ وقت من رو نمیبخشن …

بغض تو گلوم نشست …حالا که دو ماه از ازدواجم گذشته بود جای خالی خونواده ام به شدت ازار دهنده شده بود …سخت وسنگین ..

-چــــی ..؟مگه میشه …؟تو دخترشونی ..؟

بابا فرزین پشت کرد بهم وگفت( دیگه دختری به اسم ارکیده نداره )وامید …

اشکم چکید …

-امید بیرونم کرد سپهر… باورت میشه؟ ..امید من رو… تک خواهرش رو به زور بیرون کرد …وبه هیچ کدوم از گریه ها والتماسهام اهمیت نداد ..

برگشتم به سمت سپهر وبا تموم وجودم گفتم …

-سپهر مامان بابای من دیگه من رو نمیبخشن ..از حالا به بعد تنها تکیه گاه من تویی ..تنها کسی که پشت وپناه منه تویی …

با همون چشمهای اشکی وسرخ ..با تمام امید وارزوهام تو نگاهش خیره شدم ..ولی خاموش شدن برق امیدی که تو چشمهاش بود نگاهم رو سرد کرد ..

تا جایی که از این سردی نگاه یخ زدم ومردم ..من به پشتوانهءاین مرد ازهمهءتعلقاتم ..ازهرچی داشتم ونداشتم ودارو ندارم گسسته بودم ..

ولی حالا میدیدم که سپهر نه تنها یک پشتوانهءمحکم نیست بلکه میخواست به پشتوانهءمن وپدر من به اون زندگی رویایی ای که دلش میخواست برسه …

سپهر ..با حیله ..با نیرنگ ..همه چیزم رو ازم گرفت تا به ارزوهاش برسه ..تو این بین ..این من بودم که هرچی رو داشتم ونداشتم از دست دادم ونابود شدم ..

من هیچ وقت نفهمیدم که بهای چی رو پس دادم ..بهای عشقی که فکر میکردم سپهر به من داده ..یا بهای ساده لوحیم رو …هرچی که بود من تنها بازندهءبی قید وشرط این بازی شدم …

(چه حریصانه مرا بو.سیدی

و چه وحشیانه رختم را دریدی

و من چه عاشقانه دست بر هو.س.هایت کشیدم

اما کاش میفهمیدی که زن

تا عاشق نباشد

نمی بو.سد…

نمی بوید…

و تسلیم نمی کند رویاهای عریانیش را)»

صدا وهیاهو میومد …پیچش وگردش …صدا تو سرم میپیچید ومثل رد شدن از هزاران دالان می گردید وعاصیم میکرد …

اونقدر خسته بودم که حتی نمیتونستم جلوی این ازدحام درذهنم رو بگیرم ..

-اقای دکتر حالش چطوره ..؟

-شما پدرش هستید ..؟

-بله من پدرشم ..دخترمه ..تاج سرمه ..

صدای درد مند حاج رسولی دلم رو خون کرد ..

-متاسفم پدرجان ولی دخترتون به شدت دچار سوءتغذیه شده ..از طرف دیگه کم خونی خیلی شدید داره ..چطور تا حالا متوجه حالت هاش نشدید ..؟

صدای بغض دار حاجی پلکهام رو لرزوند ..دلم هوای اغوش بابام رو کرد …

-نمیدونستیم …کوتاهی کردیم ..

-به هرحال مراقبش باشید …

-اقای دکتر چرا مدام بالا میاره ؟..تو این چند روز حالش خیلی خراب تر شده ..؟

صدای ساجده خانم بود …

-ازمایشها رو دیدم ..فکر میکنم همه اش عصبیه ..تو مواردی که اعصاب بیش از حد تحریک میشن همچین اتفاقاتی طبیعیه …این اواخر دخترتون دچار استرس یا ترس بیش از حد نشده ..؟

-چرا اقای دکتر ..

-پس همینه ..مراقبش باشید ..ویه فضای اروم براش محیا کنید ..اگه بیشتر از این دچار استرس بشه ممکنه زمینهءافسردگی هم پیدا کنه هرچند الان هم شک دارم که این خانم از نظر اعصاب وروان سلامت باشن ..

صدای نالان ساجده خانم تو هیاهوی ذهنم پیچید

-یا خدا …حاج اقا چه کنیم ..؟

-مادر من ارومتر …من این حرف رو نزدم که بترسید من گفتم تا بیشتر مراقبت کنید …شرایط ایشون لب مرزه ..اگه بیشتر از این استرس بهش وارد بشه ..ممکنه شرایطتش حاد تر از الان بشه ..

تمام حرفهای دکتر رو قبول داشتم …میدونستم که افسرده ام ..میدونستم که اسماً دارم از سپهر انتقام میگیرم ..بلکه دارم از خودم واشتباهی که مرتکب شدم انتقام میگیرم ..من داشتم تو شعله های این نفرت گداخته میشدم ..میسوختم وخاکستر میشدم ودم نمیزدم ..

ودرپس تمام اینها میدونستم که این من بودم که نباید به بیراهه میرفتم ..این من بودم که نباید وسوسه میشدم ودل به دل گمراه سپهر میدادم ..

من خواسته واز ته دل دست به خودکشی تدریجی زده بودم وداشتم ذره ذره اب میشدم ودم نمیزدم وتمام اینها برای خطایی بود که مرتکب شدم ..

(من نه از دهر بلکه از خود باختم

من نه از خود بلکه از دل ساختم

من که خود دانسته ام بد کرده ام

من که خود از خود به خود کم کرده ام

عاقبت خود را به دستان خودم

دیدی که من جانانه ویران کرده ام

نیک من دانم که این خود کرده را تدبير نيست

لیک در پس این پرده ها من خود نهانش کرده ام .).

****

«پنج شنبه بود وطبق معمول بابا فرزین همکاراش رو دعوت کرده بود …هیچ وقت از این مهمونی ها واین دورهمی ها که پراز حرف کار وکاسبی وبه رخ کشیدن اموال ودارایی بود خوشم نمیومد ..

-ارکیده بالاخره اماده شدی یا نه ..؟

با بی حوصلگی نگاهی به جک لوسی که پیمان برام فرستاده بود انداختم وهمزمان به مامان گفتم ..

-اخه مامان شیرین من بیام برای چی ..؟من حوصله ام سر میره ..

-ای وای ارکیده ..؟هزار بار بهت گفتم نمیشه نباشی .پس مثل بچهءخوب حرف گوش کن اماده شو ..

لب ولوچه ام رو اویزون کردم ..

-من حوصله ام نمیاد ..

-کوفت وحوصله ام نمیاد ..اقای صولتی وزن وبچه اش بعد از عمری دارن میان ..نمیشه که هم تو… هم امید نباشید ..

با نرمشی که همیشه شگرد کارش بود به سمتم برگشت ونازمو خرید ..

-پاشو مادر ..پاشو عزیز دلم ..یه ده دقیقه بشین بعد پاشو …باشه ..؟

با بی میلی قبول کردم

– باشه ولی من بیشتر از ده دقیقه نمیشینم گفته باشم …

-باشه قربون شکل ماهت تو بیا ..بعد اگه نخواستی وایسی کسی بهت کاری نداره ..

مجبوری یه بلیز دامن کار شده بیرون اوردم وپوشیدم ..پشت میز توالت نشستم ویه ارایش زیبا هم روی صورتم کردم …تا به خودم بجنبم ..صدای همهمهءهیاهو سالن رو برداشته بود..اروم در رو بازکردم وبیرون رفتم ..

همکارهای بابا به همراه خونواده هاشون رسیده بودن وسالن خونه پر شده بود از ادمهایی که من حتی اسم بعضی هاشون رو هم نمیدونستم ..

سلام نیمه بلندی دادم که تقریبا نصفی شنیدن وبه سمتم برگشتن ..چشمهای بابا فرزین از غرور درخشید …

-بیا دخترم ..بیا کنار من ..

اروم ونرم به سمت بابا رفتم ..ودر بین راه با کسایی که میشناختم احوالپرسی کردم …

سنگینی نگاهی باعث شد تا سر برگردونم ودرجستجوی نگاه سر بچرخونم ..اما صدای بابا مهلتی بهم نداد ..

-بیا ارکیده جان میخوام با اقای صولتی وخونواده اش اشنات کنم ..

با لبخند شیرینی که از همون اول رو لبهام سنجاق شده بود به سمت خونواده ای که حالا میدونستم خونوادهءاقای صولتی هستن رفتیم ..

تو همین حین سر بلند کردم ..همون سنگینی نگاه ..پس این نگاه متعلق به پسر صولتیه ..؟

-چطوری صولتی جان ..؟

مرد مسنی که پشت به ما داشت برگشت ..

-سلام فرزین جان …الحمدالله …

بابا دستش رو دور کمرم گذاشت ..

-این هم از عزیز کردهءخونهء ما ..ارکیدهءمن ..

لبخند بازی زدم وبا تک به تکشون دست دادم ..نوبت که به مرد جوان رسید دستم رو تو دستش گرفت وبا چشمهای براقش تو نگاهم خیره شد ..

حس میکردم دارم ذوب میشم از این همه خیرگی ..داشتم گداخته میشدم زیر هرم نگاهش ..

-حالتون چطوره ؟..من سپهر صولتی هستم ..

-خوشبختم ..

دستم رو به ارومی رها کرد ولی گرمای دستهاش مثل ریشه های درخت رو دستم پخش شد وبالا رفت …تمام وجودم گرگرفت از این گرما ..

-سپهر جان مثل اینکه تو هم تو کار نساجی هستی …؟

سپهر با شکسته نفسی …سری خم کرد ..

-چوب کاری نفرمائید اقای نجفی …ما خرده پاها کجا وشما قدیمی های این کار کجا ..؟

-نگو پسرجان ..بالاخره ادم از یه جایی باید شروع کنه ..واقعا خوشحالم که جوان رعنایی مثل تو به این کار علاقه منده ..

-لطف دارید ..بنده نوازی میفرمائید جناب نجفی ..

اقای صولتی پدر سپهر هم ادامه داد …

-اتفاقا تو خونه ذکر وخیرته فرزین جان ..سپهر همیشه میگه خیلی دوست داره چم وخم کار رو از اقای نجفی یاد بگیرم …

-به به این عالیه ..این همه علاقه وپشتکار مطمئنا باعث پیشرفتت میشه پسرجان ..به هرحال هرجا احتیاج به کمک داشتی من هستم ..

-ممنون جناب نجفی …چشم ایشالله به وقتش مزاحمتون میشم ..

-خب فرزین جان بیا بریم که میخوام راجع به یه سری جنس باهات صحبت کنم …

مادر سپهر با لبخند به سمتم برگشت ..

-خب عزیزم از خودت بگو چند سالته ..؟

-بیست وسه سال

-ماشالله افرین ..درس خوندی ..؟

-فیزیک مهندسی …

-ارکیده ..؟اِ اینجایی …؟

-اره مامان داشتم با فرنگیس خانم حرف میزدم ..

-خوبی فرنگیس جون؟ ..

فرنگیس خانم چتری هاش رو با ناز کنارزد ولبخند دیگه ای تحویل مامان شیرین داد ..

-مرسی عزیزم .خوبم… ماشالله چه دختر خوشگلی داری ..

-چشمهات قشنگ میبینن ..

بازهم سنگینی نگاه وبازهم اب شدن بند بند وجودم ..

-فرنگیس جان اومدی .؟

-سلام شیماجان خوبی خانم ..؟

چشمم به جمع سه نفرهءفرنگیس خانم وشیما خانم ومامان شیرین بود که صدای مردونهءسپهر باعث شد دلم بریزه

-ببخشید ارکیده خانم میتونم وقتتون رو بگیرم ..

به سمت سپهر برگشتم وازته دل گفتم ..

-البته ..

-پس بفرمائید این طرف که راحت تر صحبت کنیم ..

نا خواسته از مامان وفرنگیس خانم که حالا هرسه مشغول صحبت کردن راجع به عمل بینی شیما جون بودن فاصله گرفتیم ..

یه صندلی تعارفم کرد وخودش هم کنارم نشست ..خیره شده بودم تو نگاه سنگین وحجیمش ..چه جادویی داشت این چشم ها ..

-همون طور که متوجه شدید اسمم سپهر …ودر زمینه کاری پدرتون کار میکنم ..

-خوشبختم ..منم ارکیده ام ..

جنتلمنانه ..لبخندی زد ..

-چه اسم زیبایی …

-ممنون لطف دارید …

یه نفس عمیق کشیدم وبوی عطر خوشش رو تو سینه ام پرکردم ..هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتیم جز نظر بازی بینمون ..

سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم ولی جادوی چشمهاش به قدری قوی بود که رهایی ازش امکان پذیر نبود ..

-ارکیده ..؟

لب گزیدم ..دستهای یخ کرده ام رو تو هم فشردم …حس میکردم دو گلولهءاتیش رو گونه هام سنگینی میکنه ..

-بله .؟

-من قبلا هم تو مهمونی اقای شهرابی دیده بودمت حس میکنم خیلی وقته میشناسمت وحالا با دیدنت میبینم که این حس د وطرفه است ..میشه ازت بخوام با هم بیشتر اشنا بشیم .؟

ته دلم لرزید …یعنی اون هم حسی مثل من داشت ..؟یه نگاه به چشمهاش کردم ..سست شدم ..مگه میشد که نخوام؟ ..

پیمان وبقیهء دوست هام برن به درک ..من امروز ه.وس نگاه سحر انگیز این مرد رو داشتم ..

-باشه ارکیده ..؟

پلک زدم وبه ارومی گفتم ..

-باشه ..

وهمین شد شروع اشنایی که به اینجا ختم شد ..به این جهنم یک سره ..

به این قعر تاریکی ..به این دلی که دیگه هیچی چیزی از اون عشق درش باقی نمونده

نوازش دستهای زبر وکارکردهء حاج خانم ارومم کرد ..همهمهءدرذهنم رو از بین برد واروم چشمهام رو بازکرد ..

-سلام دخترم …

زمزمه کردم ..

-سلام ..

-حالت بهتره ..؟

یه قطره اشک از چشمم چکید ..جوابم واضح بود …نه …حالم بهتر نبود که هیچ ..هرلحظه وهرثانیه خراب تر میشد ..هرچند که خوشی باردار نبودنم ..بین این همه بدی وسیاهی گم شده بود

صدای زمزمه مانند ساجده خانم که همزمان با نوازش موهای روی شقیقه ام بود حواسم رو از تنهایی هام پرت کرد …

(چه دعایی کنمت بهتر از این

که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : abero
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zmhhbf چیست?