رمان آبرویم را پس بده قسمت 11
با ناراحتی گفت
-بهم زنگ زدو گفت فردا میام دنبال ارکیده …
دستهام یخ کرد وسه تا انگشت بیرون مونده از گچ کبود شد ..همون جور نجوا گونه گفتم ..
-تا چند روز پیش مدام به خودم میگفتم باید بسوزم وبسازم …وقتی پول ندارم ..پشتوانه ای هم ندارم ..پس چه جوری طلاق بگیرم ..کجا برم …؟ به پشتوانه ی کی از سپهر حیوون جدا بشم …؟
ولی حالا با بودن شما …با این دست شکسته وبا این قفسه ی سینه ی بی دل میخوام جدا بشم …
-فکراتو کردی ..؟
با تعجب پرسیدم ..
-تو نظر دیگه ای داری …؟
دستش از گونه ام جدا شد و دست ازادم رو تو دست گرفت
-روزی که فهمیدم هنوز زن اون بی شرفی وسپهر تا حالا به دروغ گفته که طلاقت داده …میخواستم خودم با دستهام خفه اش کنم …دو سال تموم دنبالت بودیم …
بابا ومامان جلوی چشمهام اب میشدن وعذاب وجدان یه لحظه هم رهام نمیکرد ..اینکه من بابا رو مجبور کردم بریم ..اینکه من باعث شدم تا ازت دور بشیم …
.اینکه اگه نمیرفتیم شاید خیلی زودتر میتونستیم پیدات کنیم ..اینکه معلوم نیست خواهر کوچولوم به چه سرنوشتی دچار شده و کجای این شهر داره تو کدوم خونه زندگی میکنه …؟
دوسال دنبالت بودیم ارکیده …اوایل با وجود اینکه چشم دیدن سپهر رو نداشتم رفتم به دیدنش ..ازش ادرست رو پرسیدم ولی بهم گفت که ازش طلاق گرفتی ..میدونی چه به روزمون اومد …؟
حالا بابا بدترشد ..همه اش میگفت ارکیده داره چی کار میکنه ..؟کجا زندگی میکنه …؟ اونقدر بی تابی کردن که شروع کردم دنبالت گشتن …
اگهی دادم تو روزنامه ..چند سری پشت سر هم ..به دانشگاهت سر زدم که گفتن اصلا نمیری …هرموسسه ای که میدیدم سر میزدم …ولی هیچ جا نبودی ..حتی به عقلم هم نمیرسید که توشغل دیگه ای داشته باشی …
راستی تو این چند سال چی کار کردی ..؟
نفس سنگینم رو بیرون فرستادم …
-سال اول سال دیدن واقعیت ها بود ..سپهر بدجوری ذاتش رو نشون داد داداش …اونقدر بهم سخت گرفت که اخر سر تصمیم گرفتم خودم رو بکشم …
انگشتهای امید با شدت انگشتهام رو مشت کرد ..
-رفتم وسط خیابون وسرم رو گرفتم بالا ..گفتم خدا خودت یه فرجی کن یا بکش یا یه جوری راه گشام شو …همون شب بودکه با حاج رسولی اشنا شدم ..بهم کمک کرد پناهم داد امید …دو سال تو کارخونه اش بهم کار داد …جوونمردی کرد درحقم امید …
امید پشت دستم رو بوسید وگفت ..
-هنوز هم که هنوزه وقتی فکر میکنم هربار که سراغت رو از سپهر خان صولتی میگرفتم میگفت نمیدونه تو کجایی …میخوام گردنش رو بشکنم …
پوزخندی رو لبم نشست ..غیر از این از سپهر نامرد توقع نداشتم …
-از همون لحظه عهد کردم تا طلاقت رو از این مرد نگیرم راحت نشینم …ولی نمیخوام تورو مجبور به کاری کنم ..هرچند که معلومه زندگی تو با سپهر به کجا کشیده ولی میخوام خودت با فراغ بال انتخاب کنی ..
دستش رو تو دستم محکم گرفتم …
-داداش ..حکم مردی که خیانت کاره ..تهمت زنِ …بی آبروست ودست بزن داره …چیه ..؟
مردی که هربار وارد خونه ام شد عطر یه زن دیگه رو هم به حریمم آورد ..حکم مردی که نه تنها تهمت زد …فحش داد ..جیگرم رو سوزوند…. بلکه آبروم رو پیش کس وناکس برد چیه …؟
این مرد دیگه مرد من نیست …مرد هرکسی باشه مرد من نیست .به اشتباه تو تقدیرم راهش دادم… تاوان این اشتباه رو هم با گوشت وخونم پس دادم
بسمه دیگه داداش ..ظرفیتم خیلی وقته که تکمیله..الان فقط میخوام جدا بشم ..راحت نفس بکشم ..سه ساله که این ریه ها نفس نکشیده …
بوسه ای روی دستم زد ..
-فردا خودم جوابش رو میدم …
-نه داداش ..حالا که وضعیت عوض شده رفتار سپهر هم عوض میشه ..باید خودم باهاش حرف بزنم …
-مطمئنی ارکیده ..؟من میترسم دوباره …..
-نترس امیدجان با وجود شماها اونقدر محکمم که نه سپهر ونه هیچ ملعون دیگه ای نمیتونه بهم اسیب برسونه ..شماها پشتم رو خالی نکنید اگه پاش بیفته جلوی دنیا هم وایمیستم …
لبخند شکسته ای بهم زد وبی هوا دراغوشم گرفت …صدای خش دارش دلم رو لرزوند …
-اگه بابارو مجبور نمیکردم… اگه تهدیدشون نمیکردم …؟؟
با دست ازادم چنگ انداختم به پیرهنش…دل شکسته ام احتیاج به این همه مرهم داشت …اشکم چکید سرشونه اش …
-من چی کار کردم ارکیده ..؟ سه سال ازعمر خودم وشماها رو به سختی گذروندم اون هم به خاطر یه کینه وعصبانیت ..
نفسم روبا آه بیرون فرستادم ..
-تو همون کاری رو کردی که هرمرد با غیرتی میکرد ..
ازش فاصله گرفتم وصورت خیسش رو بالا گرفتم ..
-میدونی امید… تو این سه سال خیلی درسها گرفتم ..یاد گرفتم باید قوی بود …یاد گرفتم این روزها …این حس ها میاد ومیره ..یاد گرفتم که یه چیزهایی مشیت خداست ..نباید بپرسم چرا ..؟ نباید تردید کنم ..
حالا که سه سال گذشته با خودم فکر میکنم شاید باید میرفتید ..شاید باید از هم جدا میشدیم ..تا من آدم بشم ..تا شماها من رو ببخشید..
تا سپهر ذات واقعیش رو نشون بده ..تا قوی تر بشم ..شماها که رفتید سپهر هم رفت ..ولم کرد
اشکاش رو با سرانگشت پاک کردم
– بعد دیدم فقط خودم موندم وخودم ..نه تو بودی …نه بابا فرزین نه حتی مامان شیرین واز همه مهمتر نه حتی سپهر …هیچ کس دورو ورم نبود ..
اونوقت بود که دیدم مهمتر از شماها ..بالاتر از شماها ..مهربون تر از شماها …هنوز باهام هست ..هنوز هوام رو داره ..خدا زندگیم رو ساخت ..
قویم کرد امید ..ببین منو ..کتک خوردم ..له شدم ..زمین خوردم ..ولی هنوز ایستادم ..هنوز میخندم ..هنوز امید دارم …
-چقدر حرفهات قشنگه …
-خدامون هم قشنگه ..به خاطر اینه که حرفهام بوی خدا رو میده ..
(دستهایم به آرزوهایم نرسید،آنها بسیار دورند… اما درخت سبز صبرم می گوید: امیدی هست…دعایی هست…خدایی هست)
سرش رو انداخت پائین ودستهاش دوباره مشت شد …من این امید رو نمیشناختم ..این همه عصبانیت وخشمش ..رو جز روزهای اخر ندیده بودم ..دستم رو رو دست مشت شده اش گذاشتم ..
-چیه امید جان ..؟
سر بلند کرد… فک منقبضش… صورت سرخش دلم رو سوزوند ..چه کردی با خونواده ات ارکید ..؟
-اگه فردا اون بی شرف اذیتت کنه یا حتی مجبورت کنه دوباره برگردی چی ..؟اگه تهدیدت کنه ..اگه قبول نکنه طلاقت رو بده چی …؟
-آرومتر داداش ..خدا بزرگه …یه حاج بابایی داشتم که عین بابا فرزین میپرستیدمش ..حامی تمام این دوسال بود ..خدا مثل یه فرشته برام نازلش کرد …مرد با خداومهربونی بود ..از اونهایی که وقتی میبینیشون از محبتشون ..از دل پاکشون لبخند میزنی …
اون میگفت همه ی غمهات رو ..دل نگرانی هات رو تنهایی به دوش نکش ..بسپر همه رو دست خدا ..بگو خدایا به امید تو ..بعد ببین خدا چه جوری برات دونه به دونه حلشون میکنه ..
نگران نباش امیدجان ..سپهر خیلی وقته که میخواد ازم جدابشه ..تمام این سختی ها واین دربه دری ها هم برای این بود که خسته بشم وحاضربه جدایی ..
ولی من چون جایی رو نداشتم ..چون حقوقم کم بود وخرج ومخارجم نمیرسید مجبور بودم سایه اش رو تحمل کنم ..فردا که سپهربیاد تکلیف همه چیز معلوم میشه ..
درضمن از وکیلت بخواه فردا بیاد که بریم سراغ کارهای شکایت ..میخوام دیه ی تک تک این کبودی ها واین اسیب ها رو از سپهر بگیرم ..
امید لبخند زیبایی زد ونفسش روبا اسایش بیرون فرستاد ..
-خدا روشکر میترسیدم که هنوزبخوای باهاش باشی …
-سپهربرام مرده داداش ..دیگه از این فکرها نکن …
نگاهی به ساعت انداخت ..
-دیروقتِ… به خواب که فردا جون داشتی باشی ..
از کنارم بلند شد ومجبورم کرد دراز بکشم …
-کاری داشتی من اطاق کناریم .
پیشونیم رو بوسید ..
-شبت بخیر ارکیده جان …
گونه اش رو بوسیدم وگفتم
-ممنون داداش …
لبخند شیرینش بهم ثابت کرد که ارکیده روبخشیده حداقل دیگه ازم دل چرکین نیست ..
(به قیمت سپید شدن موهایم تمام شد
ولی آموختم که :
ناله ام سکوت باشد
گریه ام لبخند
و تنها همدمم ،خـــــدا )
ساق پام رو انداختم رو پام وبالشت زیر دستم رو مرتب کردم …درد دستم بعد ازسه روزبهترشده بود ولی هنوز گه گاهی ازدردش خوابم نمیبرد …
نگاهم روبه سپهر دوختم قبل از اومدنش از مامان وبابا خواسته بودم که پاشون رو تو اطاق نذارن ..دوست نداشتم با دیدن سپهر بیشتر از این اعصابشون بهم بریزه .
مخصوصا که سپهر ادم بی چاک ودهنی بود ومعلوم نبود چی تو فکرش میگذره ..
امید با همون سگرمه های درهم با عصبانیت کنارم نشسته بود وخیره شده بود بهش ..ازش خواسته بودم تا جایی که میتونه ارامش خودش رو حفظ کنه… هرچند با نفرتی که امید از سپهر پیدا کرده بود این کارمحال بود …
دستهام و روسینه حلقه کردم وپرسیدم …
-خب ..امرتون ؟
سپهر تای ابروش رو بالا برد
-نه خوبه …خیلی خوبه ..خوشم اومد …همچین که پشتت به خونواده ات گرم شد سرزبونتم برگشت …
با بی حوصلگی صورتم رو چرخوندم ..
-حرفت رو بزن سپهر ..دکتر برام استراحت نوشته نمیتونم بیشتر از این بشینم ..اگه حرفی نداری گورت رو گم کن وبعدا با وکیلم حرف بزن …
سپهر فنجونی رو که تازه به دست گرفته بود کوبید رو رو میز وغرید …
-واسه ی من ادا درنیار …خوبه همین چند روز پیش ضرب شصتم رو امتحان کردی …
دستهای امید که درکنارم نشسته بود مشت شد …با عصبانیت نفسم رو بیرون دادم وسعی کردم جو رو اروم نگه دارم …از امید بعد نبود که به تلافی تمام ازارهای سپهر ..بلایی به سرش بیاره …مخصوصا که حالا دست ما جلوی سپهر پربود ونمیتونست کاری انجام بده ..
دوست نداشتم دوباره به خاطر کتک کاری روونه ی کلانتری بشه …
-حرفت رو بزن سپهر وگرنه گم شو …
-حرفم ..؟؟؟ من که با تو حرفی ندارم ..فقط اومدم تکلیف جدایی مون رو مشخص کنم …این جور که معلومه جنابعالی دیگه بهانه ای نداری واگه خدا بخواد قراره ازت جدا بشم …از دادگاه وقت میگیرم برای طلاق توافقی ..
پوزخندی زدم …
-اره فکر خوبیه ولی قبل از اون یه کار کوچیک میمونه …
براق شد به سمتم …هرچیزی که سپهر رو از رسیدن به اهدافش باز نگه میداشت جری ترش میکرد …
-واون چیز ..؟
-چند روز پیش به خاطر کتک کاری افتادی زندان ..حالا وکیل گرفتم وتا اخرین قرون دیه ی این کبودی ها ودست شکسته وسر زخمیم رو ازت میگیرم …
چنان پوزخندی زد که انگار براش جوک گفتم ..
-چی ..؟ مثل اینکه تو یادت رفته دفعه ی قبل چه بلایی سرت اوردم ..؟
با خونسردی گفتم
-نه یادم نرفته اما اینبار با امادگی کامل میام ..کافیه باز شاهد دروغی سرهم کنی که پدر تو واون شاهد دروغیت رو با هم دربیارم …
-تو غلط میکنی زنیکه ی عوضی …
تو عرض چند ثانیه بلند شد وبه سمتم خیز برداشت ..که به سرعت از جا بلند شدم .قبل از رسیدن بهم امید جلوش رو گرفت …
-عوضی اشغال یه قدم دیگه به خواهر من نزدیک بشی قلم جفت پاهات رو خورد میکنم وازت به عنوان مزاحم شکایت میکنم …
سپهر با نفرت صورتش رو جمع کرد واز کنار امید سرک کشید به سمتم ..
-خیل خب ارکیده خانم خیلی خب …پس اینجوریاست …نه …؟پس بدو برو دنبال دیه ات …ببینم چه جوری میخوای ازم بگیری …؟
یه لبخند باز زدم ..برگ برنده دست من بود …
-اگه دیه ام رو به هر طریقی ندیدی ..که خودت میدونی باید بدی …من هم طلاق نمیگیرم ..واز اونجایی که شما خیلی دلت میخواد زودتر به وصال دینا خانومت برسی …پس مجبوری درخواست طلاق بدی که دراون صورت سه چهارم اموالت به من میرسه ..
از من میشنوی بدون دردسر دیه رو بده وخودت رو خلاص کن ..واقعا درمقابل تمام اون کتک هایی که من خوردم رقمی نیست ..
سپهر دندون هاش رو روهم سائید وبا غیض غرید …
-خیلی خب ارکیده خانم اینبار رو تو بردی ..دادگاه هرچقدر برید میدم …سگ خور
به محض دراومدن این حرف امید چنان مشت محکمی تو دهن سپهر کوبید که ناخواسته روم رو برگردوندم ..
-حرف دهنت رو بفهم اشغال
سپهر همون جور که خون ازلبهاش میریخت غرید .
-پدرتون رو درمیارم ازت شکایت میکنم ..
امید شونه اش رو هل داد ..
-به درک برو هرغلطی که میخوای بکن ..دیگه هم این طرفها پیدات نشه که من میدونم وتو …تا اطلاع ثانوی فقط حق داری با وکیل ارکیده حرف بزنی …
سپهر بی توجه به حرفهای امید غرغر کنان از سالن بیرون رفت ودررو پشت سرش کوبید …با رفتنش پاهام سست شد واوار شدم رو زمین ..
واقعا کی میتونستم از شر این ملعون ازاد بشم …؟
-خوبی ارکیده ..؟
سربلند کردم …صورتم خیس از اشکهای اضطراب وترس بود ..
-گریه نکن ارکیده جان ..نترس من وبابا ومامان همراهتیم ..
-خدا میدونه که نمیترسم ..این دفعه حقم رو ازش میگیرم ..هرچند که چیز زیادی نیست ..ولی نمیذارم حقم رو پایمال کنه ..
-ارکیده …
صدای مامان که تو گوشم پیچید ..دست سالمم رو به سمتش دراز کردم …مامان اغوشش رو برام باز کرد ..
-نگران نباش عزیزم ..نمیذارم اذیتت کنه …
-میدونم مامان ..اگه شماها باشید سپهر هیچ غلطی نمیتونه بکنه ..
امیر با کمک مامان بلندم کرد …
– با قیاسی صحبت میکنم که همین الان باقی کارها رو انجام بدیم ..مثل اینکه زبون خوش …حالی این بشر نمیشه ..
با همون صورت درب وداغون دنبال کارهای دادسرا وپزشکی قانوی رفتیم .بگذریم از اینکه هرسری با هرسوال وهر نگاهی چقدر زجر کشیدم …چقدر شکستم …چقدر خرد شدم دراین اشتباه بی جبران ..
درسته که اینبار برخلاف سری قبل دلم قرص بود که خونواده ام پشتمم ..که دیگه تنها نیستم وسپهر نمیتونه با اون افتضاحی که بار اورد از معرکه فرار کنه .
ولی بازهم تو هرپیچ ..تو هر حرف ..هزاران هزار بار شکستم واز نو سرپا شدم ..
دکتر جزء به جزء زخمهام رو دید …از فرق سر تا نوک پا …همه چیز رو مو به مو با مدارک بیمارستان تطبیق داد واخر سر هم یه گزارش کامل نوشت …
سپهر صولتی ..بهت قول میدم که تا اخرین قرون دیه ام رو ..تا اخرین ریال این پول کثیف رو ازت میگیرم ..این رو مطمئن باش …
***
-ارکیده جان بیداری ..؟
به حالت نیم خیز رو تخت نشستم وگفتم …
-اره داداش بیا تو …
-مزاحمت نیستم …؟
-نه داداش ..چیزی شده …؟
-اره میخواستم اگه میتونی اماده شی یه سر بیایی اطاقم ..میخوام با یه نفر اشنات کنم ..
-کی ؟
-یه دوست قدیمی ..الان تو اطاقمه …
-ولی داداش با این ریخت وقیافه ی من …
-مهم نیست اماده شو یه مطالبی هست که باید بشنوی …
-اخه داداش ..من روم نمیشه ..تو که وضع وحال من رو میبینی …اصلا چه واجبه …؟بذارش برای یه روز دیگه
-به حرفم گوش بده ارکیده ..من ودوستم تو اطاقم منتظرتیم …
بعد از گفتن این حرف دروبازکرد وبیرون رفت …گیج وگنگ به دربسته شده ی اطاق خیره موندم …منظورش رو نمیفهمیدم ..چرا باید من رو با دوستش اشنا کنه؟ …اصلا تو فکر امید چی میگذشت ..؟
نفسم رو با کلافگی بیرون دادم وازجا بلند شدم ..
لباسی رو که مامان برام اماده کرده بود تنم کردم وبه سختی چادر گلدار سفیدم رو به سرکردم ..
یه نگاه تو ائینه به ظاهرم انداختم …چشم چپم هنوز کوچیکتر از حد معمول بازمیشد وتمام کبودی های صورتم بالا وپائین چشمم ریخته بود ..
گوشه ی لبم هنوز جوش نخورده وبه شکل خط اریبی تا پائین لبم امتداد داشت …پانسمان زخم دورسرم هم دیگه بدتر از همه بود …تو یک کلام افتضاح بودم …
بازهم دلم ترک خورد ..سپهر بی انصاف رحم نداشت …
یه وقتهایی فکر میکنم تو تمام این مدت با یه حیوون زندگی کردم ..حتی به نظرم اون حیوون هم شرف داشت به این سپهر بیشرف …
چشم کبودم خیس از اب شد …
هنوز بعد از چند روزبه قدری کبود ومتورم بود که حتی دلم نمیومد تو صورت مامان شیرین وبابا فرزین خیره بشم ..
وقتی چشمهای مهربونشون با دیدن کبودی هام پراب میشد.. وقتی مامان شیرین طاقت موندن کنارم رو نداشت ..
وقتی امید با سرانگشتهای گرمش دلسوزانه دستهای لرزونم رو نوازش میکرد ..تازه میفهمیدم که چقدر حالم خرابه …چقدر ویروون وداغونم ..
سعی کردم چادر رو پائین تر بکشم تا حداقل کبودی های صورتم زیاد معلوم نشه …کاش امید این همه اصرار نمیکرد …
با همون دردِ دستم لبه ی چادررو به دندون گرفتم واز اطاق بیرون رفتم …دم در اطاق امید یه تقه به درزدم که دربازشد ..
سر به زیر وارد اطاق امید شدم ..روم نمیشد تو صورت دوست امید نگاه کنم …چادرم رو بازهم پائین تر کشیدم ولبه اش رو تا روی لبهام بالا اوردم …
جورابهای طوسی مرد رو کنار تخت امید دیدم که به احترامم سرپا شد ..اروم سلام کردم ..
صدای سلام مرد باعث شد بی هوا سربلند کنم …من این صدا رو خوب میشناختم ..این تن ..واین بمی صدا رو ..
نگاهم پراز تعجب بود …باورم نمیشد ..
-شُ …شما …؟؟؟
امید دروبست ومابینمون قرار گرفت ..
-معرفی میکنم ارکیده جان…طاها حسامی دوست قدیمی من …
پلک زدم ..باورم نمیشد ..حسامی؟ …مرد خیره در سرویس؟ ..مرد همیشه اروم وملایم کارخونه …؟؟؟
نگاهم با تعجب بهش خیره بود ولی حسامی سربه زیر وایساده بود وحرفی نمیزد ..برگشتم سمت امید
-یعنی شماها با هم دوستید …؟
اینقدر برام عجیب بود که حس میکردم سرگیجه گرفتم ..امید که دید حالم خوش نیست به ارومی کمکم کرد روی تک مبل اطاقش بشینم …
-امید …جوابم رو بده …
اینبار حسامی با همون سربه زیری جواب داد
-من وامید نزدیک به چهار ساله که با هم دوستیم …
انگشتهای دست گچ گرفتم رو مشت کردم …
-ولی پس چطور ..من شما رو نمیشناختم …؟؟
امید قد راست کرد …
-بشین طاها جان …من فکر کنم شما دو نفر حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشید …
اونقدر سردرگم بودم که حتی رفتن امید هم باعث نشد نگاهم رو ازحسامی سربه زیر بگیرم …واقعا عجیب بود ..این همه سال مدام بهم خیره شده بود ولی حالا که باید سربلند میکرد وتو نگاهم خیره میشد وباهام حرف میزد سربه زیر تر از همیشه نشسته بود …
درپشت سر امید بسته شد که به حرف اومدم …
-اقای حسامی حرف بزنید …چه جوری شما دوست امید هستید ..ولی من نمیشناسمتون ..؟
-به خاطر اینکه شما هیچ وقت من رو ندیدید ..چهار سال پیش ..من وامید بواسطه ی دوستهای مشترکمون با هم دوست شدیم ..علایق یکسانی داشتیم وزود با هم بُرخوردیم …
امید جوون خوبی بود وبه خاطررفتارش خیلی زودتر از اونکه فکرش رو کنم با هم عیاق شدیم ..هرچند این دوستی بیشتر تو محیط خارج از خونه بود …
من اصولا زیاد با روابط خوانوادگی موافق نبودم وامید هم به نظرم احترام میذاشت ..من اطلاعات زیادی از امید نداشتم فقط درهمین حد میدونستم که جز خودش یه خواهر کوچیکتر هم داره …
تا این که چند ماه بعد کم کم اخلاق امید عوض شد ..پرخاش جو شده بود ..عصبی بود وبا همه کنتاک میکرد …باهاش مدارا میکردیم ولی بازهم افاقه ای نکرد ..
تا اینکه یه روز برای دیدنش تا دم خونتون اومدم همون روز اولین باری بود که شما رو دیدم …)
سرش رو بلند کرد که اینبار ناخواسته من سرم رو پائین اوردم …
-هرچند که شما اصلا من رو ندیدید ..تو اون روزها من هرکاری که از دستم برمیومد برای امید انجام دادم ولی امید هرروز بدتر از قبل میشد ..افسرده شده بود وبا هرحرفی جبهه میگیرفت ..تا اینکه یه روز اومد وگفت …داره از ایران میره …
حتی ازمون خداحافظی هم نکرد ..امید رفت وماها هم برگشتیم سرزندگیمون …
با بهت وتو همون حالت سر به زیری پرسیدم …
-یعنی از همون روزی که من پا به کارخونه گذاشتم شما من رو میشناختید …؟؟
-راستش رو بخواید… بله ..
حس کردم صداش دستپاچه شد …
-خب از همون لحظه ای که شما رو دیدم دقیقا شما رو به خاطر اوردم ..هرچند که خیلی تغیر کرده بودید …
ساعد دستم تیر کشید …
-پس چرا ..چرا تو این چند سال نگفتید ..؟
-من فکر کردم امید رفته ..یه جورهایی هم ازدستش دلخور بودم ..چون امید بعد از رفتنش با هیچ کدوممون تماس نگرفت .نه ازمون خداحافظی کرده بود نه یه زنگ زده بود ..از دستش شاکی بودیم ..
فکر میکردم شاید واقعا علاقه ای به ادامه ی دوستیمون نداره ..
درضمن شما ازدواج کرده بودید وبا آوازه ای که از شوهرتون شنیده بودم ترجیح میدادم زیاد نزدیکتون نشم … این موضوع ادامه داشت تا یک روز قبل ازاینکه شما از کارتون استعفاء بدید
روز قلبش من یکی از دوستهای مشترکم با امید رو دیدم ..حرفمون بعد از مدتها گل انداخت واخرسر هم صحبت به امید کشید ..درکمال تعجب من اون دوستم گفت که امید دو ساله برگشته ودربه در دنبال تک خواهرشه ..
اولش باورم نشد …اخه چه جوری ممکنه دو سال تمام من شما روببینم ولی امید نتونه پیداتون کنه ؟..کدوم برادریه که تا این حد ازخواهرش بی خبرباشه …؟
ولی وقتی شبونه به سراغ امید رفتم گفت که دوساله دنبال شماست وهیچ خبری ازتون نداره …راجع به همسرتون ازش پرسیدم اینجوری به امید گفته بود که شما طلاق گرفتید وهیچ خبری ازتون نداره ..
لب زخمیم رو بی اراده به دندون گرفتم ..
خدا لعنتت کنه سپهر که ابروی من رو پیش هر کسو ناکسی بردی ..
-من هرچیزی رو که میدونستم برای امید تعریف کردم ..از شرایطتون تو کارخونه تا حتی همسرتون …قرار شد روز بعد امید به سراغتون بیاد که شما از کار استعفاء دادید وباقی قضایا …
نفسش رو به سنگینی بیرون فرستاد وسکوت کرد .
با بغض گفتم ..
-پس من پیدا کردن دوباره ی خونواده ام رو مدیون شما هستم …؟
حسامی با ناراحتی بهم خیره شد …سرم رو پائین تر اوردم جوری که چونه ام به سینه ام چسبید ..
-نگید خانم نجفی ..من رو شرمنده تر از قبل نکنید …اگه تو این دو سال غرور احمقانه ام رو کنار میذاشتم وسراغی ازامید میگرفتم شاید هیچ وقت این همه از خونواده اتون دور نمیموندید …
(ببین چه به سرم اوردی سپهر؟ ..که قصه ی غصه های من گوش عالم وآدم رو پرکرده …چه سرنوشت پرطمطراقی داشتی ارکیده …)
-خانم نجفی ؟؟
سعی کردم کاسه ی پرشده ی چشمهام رو خشک کنم ..الان وقت مویه کردن برای اشتباهات گذشته نبود
-بله …
-دیگه برنمیگردید کارخونه …؟
چونه ام لرزید ..دلم هوای محبت های بی ریای حاج بابا وساجده خانم رو کرد …هوای دوستی بی قل وغش فاطمه …هوای قطعه های رنگی ودنیای رنگارنگم ..
-نه برنمیگردم …
-چرا ؟ شما که کارتون خوب بود ..این جور که اقای سیاحی میگفت کار شما از همه بهتر بوده وتو این مدت کارها لنگ مونده
-نمیتونم اقای حسامی …
-اخه دلیلش چیه..؟
چرا این همه اصرار …؟ این همه خواهش …؟ چرا این همه تمنا تو صداش بود …؟
-چون به اقای رسولی قول دادم ..
صدای ناراحتش غصه ام رو بیشتر کرد ..
-امیر حافظ !!؟؟
فقط سرتکون دادم ..هنوز دلش رو نداشتم تا با این وضع وحال کبود صورتم…. تو صورتش نگاه کنم …
-بودن من تو اون کارخونه کم کم تو رابطه اشون تاثیر گذاشته بود ..من حاج رسولی رو مثل پدرم دوست داشتم وخب اقای رسولی طاقت این محبت رو نداشت ..
نفسش رو مثل آه بیرون فرستاد ..
-به هرحال جاتون خیلی خالیه ..
چنان این جمله روبا ناراحتی گفت که دلم گرفت …دلم خواست …دلم هوای همون روزهای ساکت کارخونه رو کرد …
دیگه حرفی نداشتیم ..حسامی از جا بلندشد …
-با اجازه اتون من دیگه رفع زحمت میکنم ..
به ارومی از جا بلند شم که گوشه ی چادرزیر پام گیر کرد وکشیده شد ..چادر از دستم دررفت وصورت کبودم مشخص شد ..
سعی کردم چادرم رو مرتب کنم ولی سنگینی نگاه حسامی باعث شد بی اراده سربلند کنم …
حسامی با چشمهای متعجب بهم خیره شده بود …زیر لب زمزمه کرد ..
-یا خدا چه بلایی سرتون اومده ..؟
با اون دست شکسته هیچ جوری نمیتونستم صورتم رو بپوشونم ..پس ترجیح دادم به جای پوشوندن صورتم ..قوی باشم وفکری برای جواب دادن به حسامی کنم ..
-خانم نجفی کی این بلارو سرتون اورده …؟
نمیدونم چرا لحن نگران صداش بغض تو گلوم رو بیشتر کرد
نفس عمیقی کشیدم ..بازهم یه نفس دیگه ..ولی …چونه ی لرزونم کار دستم داد …
قطره ی اول اشک که چیکد ..حسامی قدمی جلو گذاشت …دیگه سربه زیر نبود ..بلکه با نگرانی منتظر جواب سوالش بود …
-چی شده ارکیده خانم …؟
اونقدر کنترل کردن این بغض نفس گیر برام سخت بود که حتی به فکرم نرسید که حسامی برای اولین بار اسمم رو صدا کرده …
-کتکتون زده ..؟
کاملا مشخص بود که منظورش کیه ..؟ مردم …مرد نامردم …یه قطره اشک دیگه …یه قدم جلو گذاشتن دیگه از حسامی ..حالا فاصله ای نداشتیم ..صدای حسامی پردرد شد …
-چطور تونسته ..؟
با دست ازادم فقط لبه ی چادرم رو رو صورتم کشیدم …
حسامی پردردتر از قبل زمزمه کرد …
-متاسفم ..من رو به خاطر اهمال کاریم ببخشید …اگه زودتر امید رو پیدا میکردید …
با صدایی اروم که از تاثیر گریه خشدار شده بود نالیدم ..
-مهم نیست اقای حسامی ..بیشتر از این شرمنده ام نکنید ..
دستهای حسامی جلوی چشمهام مشت شد …
-متاسفم ..فقط بدونید از ته دل متاسفم ..
تو عرض چند ثانیه حسامی رفت وچادر از سرم رها شد …پاهام نای نگه داشتن این حجم از غصه رو نداشت ..
درباز شد وامید اومد تو ..سعی کردم اشکام رو پاک کنم ولی تلاش احمقانه ای بود …امید زودتر از عکس العمل من اشکهام رو دید ..
-ارکیده چی شده ..؟
زانو زد ودستهام رو گرفت .
سربلند کردم
-طاها حرفی زد …؟
سرم رو به معنی نه بالا بردم ..
-خبری شده ..؟
بازهم همون جواب رو دادم …
-پس چته ؟
دست ازادم رو انداختم دورگردنش ..ولبهام رو رو شونه اش گذاشتم …
-دلم ازاشتباهی که کردم گرفته …هربلای که سرم میاد ..هرتحقیر وهر بی ابرویی …به خاطر همون انتخاب اشتباه بود …
چقدر بهم گفتید وگوش ندادم …بابا فرزین خودش رو کشت تا جلوی این علاقه ی احمقانه رو بگیره ولی من بازهم با سر ته چاه رفتم …حالا چه جوری این اشتباه رو از زندگیم پاک کنم …چه جوری زندگی با سپهر رو از زندگیم حذف کنم …؟
-اروم باش عزیزم ..خودت گفتی خدا بزرگه ..
-اره بزرگه ولی دل من کوچیکه ..امروز پیش اقای حسامی اب شدم از غصه ..دوست نداشتم دردم رو ببینه ..
-تقصیر من بود ببخشید …
-نه اتفاقا خوب شد ..حالا میفهمم چرا یه وقتهایی هوام رو داشت چون خواهر تو بودم ..چقدر فکرهای اشتباه راجع بهش داشتم …گناهش رو بی خودی شستم ..داداش …
-عیب نداره طاها مرد خوبیه ..هیچی تو دلش نیست …باروت نمیشه این چندروزه چقدر خودش رو ملامت کرد که چرا زودتر به دیدنم نیومده ..
حالا دیگه همه چی درست شده اشکاتو پاک کن ابجی کوچیکه این چند روزه از وقتی که اومدی یه سره داره ابغوره میگیری …
(خـــدایــا…!
لــیــسـت آدم هایت اشـتــبـآهی شـده…
اسـم مـن ایـوب نیسـت؟؟؟)
تاروز دادگاه حاضر نشدم از خونه بیرون برم اونقدر از زندگی گذشته ام خسته بودم که ترجیح میدادم تو حوضچه ی آرامش خونه ی پدری تنی به اب بزنم ..
قرار بود تمام کارها رو وکیل دنبال کنه ودیگه احتیاجی به من واعصاب خرابم نبود که اون پله های منفور دادگاه خونواده رو رج بزنم وغم ها رو از سر دوره کنم …..
روز دادگاه تو میون سکوت خونواده ام ولحظه های پای سجاده ی من رسید …روزی که میتونستم بعد از سه سال کوچکترین حقم رو از مردَم بگیرم …
با وجود اینکه دلم میخواست تو دادگاه باشم ولی به خاطر نگاه نگران امید نرفتم ..
ترجیح دادم به جای تلف کردن وقتم تو دادگاه وانبار کردن کینه های بیشتر تو دلم ..پای سجاده ی هدیه ی ساجده خانم بشینم ومثل اون روزهایی که تمام سنگ صبورهام درودیوار دخمه ام بود اسامی خدارو دونه به دونه اسم ببرم وبخشایش بخوام ..
ازش مدد بخوام تا این دل پراز نفرت رو اروم کنه ..ترجیح میدادم به جای دامن زدن به اون همه غم ودرد به زندگی جدیدم فکر کنم …
به درسم تو رشته ی الکترونیک که به خواسته ی حاج رسولی و با توجه به علاقه ام شروع کرده بودم …ادامه بدم
وکابوس های زندگی زناشوییم رو تو همون چهار دیواری نفرت انگیز جا بذارم …
امید که برگشت لبهاش پر از گل خنده بود ..نگفته میدونستم با دست پر برگشته ..ولی به جای لبخند روی لبم زهر خندی نشست ..
گرفتن این حق ناچیز ذره ای درمقابل اون همه حسرت ..اون همه خواری واون همه تحقیر ارزش نداشت ..
-اخر سر محکومش کردن ارکیده ..اقای قیاسی کارش حرف نداشت ..چنان دلیل ومدرک رو کرد که دهن سپهر باز مونده بود ..تازه پرونده ئ قبلیت رو هم بازکرده بود ..
هرچند به دردمون نخورد ولی نظر قاضی رو خیلی تغیر داد ..قاضی گفت بیست میلون تومن به خاطر ضربه به سر ..شکستن دست ومچ ..کبودی چشم وصورت باید بده ..
قیافه اش دیدنی بود ارکیده … تازه فقط این نبود… به یه سال حبس هم محکوم شد ولی از شانس گندمون بی شرف قرار گذاشت جزای نقدیش رو بده ..باورت میشه ارکیده ..؟ بیست میلیون
نگاهم رو صورت بابا ومامان چرخید ..اونها خوب میدونستن که این پولها دیگه دردی ازم دوا نمیکنه …
نگاهم به گوشه ی اطاق گیر کرد …تو اون لحظه حال سپهر رو به خوبی میتونستم تجسم کنم …سپهر پول پرست وپول دوست …احتمالا تا حالا رو به قبله شده بود .
بیست میلیون درمقابل تمام شکنجه های روحی وجسمی من که هیچ شاهدی جز خدا نداشتم پول زیادی نبود ..ولی برای سپهر که پول به جونش بسته بود بیش از حد بود …
-خوشحال نیستی ارکیده ..؟حقت رو گرفتم ..
عصب های بینیم تیر کشید وچونه ام لرزید ..
-نه داداش ..چند ساله که دارم کتک میخورم ..چند ساله که خیانت مردَم رو میبینم ودم نمیزنم ..چند ساله که دارم تحقیر میشم ..بی آبرو میشم ..
حالا این بیست میلیون کجای زخم های اون دردها رو پر میکنه ..؟ کجای اون بار خفتی رو که تا عمر دارم رو پیشونیمه ..سبک میکنه ..؟
دستهای مامان شیرین به ارومی دورم حلقه شد ..سرم رو گذاشتم رو شونه اش وبغضم رو رها کردم …
-فقط میخوام ازش جدا بشم ..توروخدا تمومش کن امید ..اون بیست تومن رو هم یه سره بده کهریزک ..نمیخوام حتی یه ریال از پول اون بی شرف به دستم برسه …
بابا فرزین با درد اسمم رو برد ..
-ارکیده جان بابا ..همه چی درست میشه ..
-اره بابا درست میشه ولی نه به این زودی ..فعلا اونقدر پرم ..که باید چند وقتی فقط چشم رو هم بزارم .تازندگیم به روال عادی برگرده ..
-الهی بگردم برای دل خونِ ت مادر …
رو دست مامان بوسه زدم ورو کردم به امید ..
-امید جان تا حالا منت گذاشتی واین همه کار برام انجام دادی ..این خواسته ی اخرم رو هم گوش بده ..
یه کاری کن تو همین هفته با طلاق توافقی از هم جدا شیم ..دیگه حتی دوست ندارم یک روزه دیگه اسم اون نامرد تو شناسنامه ام باشه ..
لبهای بسته ی امید بهم خورد ..
-نگران نباش همه چیز رو بسپر دست من …
با کوله بار سنگین دلم از جا بلند شدم… هو.س بوی تربت سجاده ی ساجده خانم رو کردم ..الان تنها وتنها باید دست به دامن خدا میشدم تا این دل نا بسامون رو سامون بده ..
***
ظرف چهار روز جدا شدم ….باورت میشه ؟…همه اش چهار روز ..یعنی چهار روز بعد …تو یه روز ملس پائیزی… پرونده ی زندگی سراسر لجن من وسپهر بسته شد …
با پیگیری های مداوم امید ووکالت من… اقای قیاسی همه ی کارها رو به تنهایی انجام داد ..حتی برای خوندن صیغه ی طلاق هم نرفتم …
تنها کاری که تو این مدت انجام دادم یه ازمایش خون برای تشخیص بارداری بود …تو این چهار روز نه سپهر رو دیدم نه حرفی باهاش زدم …
ظرف چهار روز همه چی …همه چی تموم شد …اونقدر راحت ..اونقدر سبک ..که انگار هیچ وقت تو زندگیم نبوده …انگار نه انگار سه سال به جونم حرص ریخت …سه سال بهم توهین کرد ..سه سال با بدترین حرکات خردم کرد ..تا اخر سر جدا شدیم …
انگار نه خانی اومد ..نه خانی رفت ..فقط ارکیده شکست وشکست ..
وقتی که امید شناسنامه ام روبا یه مهر طلاق به دستم داد ..بدترین حس های دنیا رو داشتم ..
درسته که چشم دیدن سپهر رو نداشتم ..ولی این مهر طلاق بارها وبارها به یادم میاورد که با بچه بازی ..با دل دادن به خواسته های نابه جام به اینجا رسیدم …
به این نقطه ی صفر مطلق ..به اینجایی که مثل یه زن شکست خورده با یه مهر طلاق وانگ مطلقه تو پیشمونیم خونه نشین شدم …
امید ومامان وبابا دل نگرون منتظر عکس العملم بودن …یه لبخند تلخ بهشون زدم …تا بدونن ارکیده هنوز زنده است …هنوز پابرجاست ..برگشتم به سمت امید …
-امید جان من رو میبری شاه عبدالعظیم …
نگاهش برق زد از اشک …
-باشه خواهری تا تو اماده بشی من هم حاضرشدم …
برگشتم واز پله ها بالا رفتم ..امروز به اندازه ی دنیا دلم پر بود ..دیگه حتی سجاده ی ساجده خانم هم ارومم نمیکرد
**
دراطاق رو که باز کردم .با دیدن سجاده ام دلم تنگ ساجده خانم شد …کاش به امیرحافظ قول نمیدادم ..کاش میتونستم به دیدنشون برم ..وبعد از دو سال محبت …بهشون مژده بدم که بالاخره خونواده ام رو پیدا کردم ..
بهشون بگم که اخر سر سایه ی مردم از سرم کم شد …کاش امیرحافظ اونقدر ازم متنفر نبود که مجبور شم قول بدم ..
حیف …واقعا حیف از اون پدرومادر …هرچندبیشتر از این هم نمیتونستم از امیرحافظ توقع داشته باشم ..
حرفهایی که مرد گذشته ام ..نزدیکترین کسم ..راجع بهم گفته بود کافی بود تا ذهنیت هر انسانی رو عوض کنه ..
این جور وقت ها واقعا خداروشکر میکردم چون اگه حاج رسولی وساجده خانم ..هم مثل باقی ادمها بودن شاید رفتارشون دست کمی از امیرحافظ نداشت …
روزها تو دل مردگی من وآه های سینه سوز مامان شیرین ونگاه های پرحسرت بابا فرزین وامید میگذشت تا اینکه …
خوب یادمه ..اون روز سرد نیمه پائیزی روکه دلم از زور غصه وغم درحال پینه بستن بود خوب یادمه که زنگ درخونه به صدا دراومد…
حتی از جام حرکت هم نکردم …مثل تمام این مدت نگاهم به اسمون صاف تو قاب تک پنجره ی اطاقم بود ..ولبهام مشغول ذکر صلوات ..
تو این روزهای جهنمی سکوت… همین دعا ها ونیایش ها میتونست کمی دلم رو اروم کنه وباعث میشد زیر بار این شکست مفتضحانه تاب بیارم ..
-ارکیده جان ..؟؟
-جانم مامان ..
درباز شد ..
-بیا مهمون داری …
-مهمون ..؟ کی هست ..؟
-نمیدونم مادر یه اقای مسنیه ..گفت از اشناهاته …
-باشه مامان الان میام ..
اونقدر بی حس وحال بودم که حتی کنجکاو نشدم که اون مرد کیه ..بلند شدم ویه بلیز دامن مرتب تنم کردم وبه عادت دو ساله چادر سفیدم رو که برخلاف چادر قبلی نو وتازه بود به سرکردم ..
گوشه ی چادر و رو دست گچ گرفته ام انداختم وباز هم نفسم رو با بی حوصلگی بیرون فرستادم ..
خدا بگم چیکارت کنه سپهر …یه ماه که دستم تو گچه ..معلوم نیست تا کی هم باید تو گچ بمونه …
از اطاق بیرون اومدم ..خداروشکر که زخم ها وکبودی های بدنم تا حد زیادی خوب شده بود وچیزی از اون شب طوفانی تو ظاهرم معلوم نبود ..
هرچند که هنوز بعضی از شب ها با کابوس لگدها وتجاوز های بی رحمانه ی سپهر از خواب میپریدم وتو ظلمات شب ..بازهم به مهر وسجاده ام متوسل میشدم ..تا شاید برای لحظاتی این دل بی سامون اروم بگیره …
همینکه وارد پذیرایی شدم از دیدن مرد روبه روم لبهام به هم دوخته شد ..چشمهام به اشک نشست ونفس سنگینم سبک شد ..خدایا چقدر زود حاجت روام کردی …
قدم جلو گذاشتم واز ته دل لبخند زدم ..
-سلام حاج بابا
ناخواسته بود این لقب ..حرف دلم بود که به سر زبونم جاری شد …ولی مگه حاج بابام نبود …؟
حاج بابا که به احترامم سر پا شده بود لبخند مهربونی زد ..
-سلام بابا جان ..حالت چطوره ..؟بهتری ؟
لبخندی که روی لبهام نشسته بود بازتر شد ..اونقدر مهر این مرد مومن تو دلم زیاد بود که یه وقتهایی دوست داشتم مثل بابا فرزین دستهام رو دور گردنش حلقه کنم وتو اغوش امنش پناه بگیرم …گفته بودم که بهت حاج بابا جزو ادمهایی بود که
یادش روشنم میدارد …
-خوبم حاج رسولی شما رو که دیدم عالیم …بفرمائید توروخدا …خیلی خوش اومدید ..
نشستم رو مبل کناری وباذوق پرسیدم ..
-چقدر خوب کردید که اومدید ..پس ساجده خانم کجان؟ فاطمه …حالشون خوبه ..؟
-الحمدالله ..حاج خانم خیلی دلش برات تنگ شده بود …
حسرت دیدن ساجده خانم وفاطمه رو کنارزدم
-دل به دل راه داره حاج رسولی …به خدا روزی نیست که تو این خونه ذکر وخیر خونواده ی شما نباشه …همه ی خونواده ام دعاتون میکنن …اگه به پسرتون قول نداده بودم حتما با خونواده ام برای تشکر مزاحمتون میشدیم ..
-این حرفها چیه ..دخترم ..
مامان با سینی چایی تو اومد که با شوق گفتم ..
-مامان ایشون همون حاج اقایی هستن که تو این دوسال گذشته کلی بهم کمک کردن …
مامان که درحال گذاشتن سینی چایی روی میز بود قد راست کرد …
-وای شما حاج بابا هستید ..؟؟
من وحاج رسولی خندمون گرفت ..اخه من ناخواسته همیشه حاج بابا صداش میکردم …مامان جلو اومد از ته دل گفت ..
-نمیدونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم به خدا ما پدر ومادر بی مروتی نیستیم ارکیده رو گم کردیم …شوهر نامردش بهمون گفت ارکیده طلاق گرفته وخبری ازش نداره درصورتی که …
آه سنگینی کشید وادامه داد ..
-خدا ازش نگذره ..با دخترم بد تاکرد ..الان یه ماه که دست دخترم تو گچه ..جدای اینکه هنوز افسرده است ولبخند به لبش نمیاد ..خدا خیرتون بده حاج اقا …خدا از اقایی کمتون نکنه …
-شما لطف داریدخانم ..
-اصلا نمیدونم چه جوری باید محبت هاتون رو جبران کنیم ..ارکیده همیشه از کارهای شما وساجده خانم تعریف میکنه ..
-ارکیده خانم هم مثل دخترم …هرکاری کردم برای دخترم بوده …
تو حرفهاشون پریدم ..
-راستی حاج رسولی چه جوری ادرس خونمون رو پیدا کردید ..
ابروهای حاج رسولی درهم گره خورد ..ودستی به محاسنش کشید …مامان که جَو رو جور دیگه ای دید عذرخواهی کرد واز پذیرایی بیرون رفت تا من وحاج رسولی راحت باشیم …
-حاج رسولی چی شده ..؟
-راستش بابا جان دوسه روز بعد از اینکه از کارخونه رفتی حاج خانم طاقت نیاورد واومد سراغت ولی صاحبخونه ات گفت …
یه مکث کرد ونفسش رو بیرون فرستاد ..انگار ادای کلمات براش مشکل بود …
-گفت که با شوهرت دعوات شده وکارت به بیمارستان کشیده ..نمیدونی با شنیدن این خبر به چه حالی افتادیم ..چند روز پیش متوجه شدم که حسامی ادرس خونه ات رو داره ..گویا از دوستهای قدیمی برادرت بوده …
سرتکون دادم ..
-بله ولی من تا همین یه ماه پیش ایشون رو نمیشناختم …
-مجبور شدم تا برای دیدنت از ایشون کمک بگیرم ..
-خیلی خوب کردید حاج رسولی ازخدام بود یه بار دیگه شما رو ببینم ..دلم میخواست یه جوری محبتت هاتون رو جبران کنم …
دوست نداشتم فکر کنید دختر بی معرفت وبی عاطفه ایم ..که وقتی بهتون نیاز داشتم کنارتون بودم وحالا که خونواده ام رو پیدا کردم شماها رو فراموش کردم ..
-واقعا میخوای جبران کنی …؟
بند دلم پاره شد …این سوال اونقدرسخت بود که نگرانم کرد ..نکنه اتفاقی برای کسی افتاده؟ …چی شده که حاج رسولی همیشه استوار همچین حرفی میزنه ..؟
با روی گشاده گفتم …
-معلومه که میخوام… از ته دلم میخوام تا حتی شده یه گوشه ی کوچیک از محبت هاتون رو جبران کنم ..شما اونقدر به من لطف کردید که تا قیام قیامت هم مدیون محبت هاتونم …
-این حرف رو نزن دخترم ..تو هم مثل فاطمه ی من ..
-تن وبدن فاطمه اتون سالم باشه ..من درخدمتتونم حاج رسولی …
-مطمئنی که نه نمیاری ..؟
لبخند روی لبم که احمقانه سعی داشتم حفظش کنم کم کم محو شد ..
-دل نگرونم کردید حاج رسولی چی شده؟ ..شما حتی اگه جون من رو هم بخواید دریغ نمیکنم ..تمام زندگی من مال شماست …
-نه جونت رو میخوام نه زندگیت رو ..فقط یه خواهش ازت داشتم ..
با استرس خیره شدم به صورت متفکر حاج رسولی ..
-شما امر بفرمائید حاج رسولی
-برگرد کارخونه …
ضربه به قدری محکم بود که درجا وارفتم …نگاهم از حاج رسولی به چایی سرد شده ی روی میز افتاد …
-ولی …
-صبر کن دخترم بذار همه چیز رو برات تعریف کنم ..تو این یه ماهی که از رفتن تو میگذره کلی اتفاق افتاده که نه من حوصله ی گفتنش رو دارم نه وقتش رو …
فقط بهت بگم که براساس یه سری مسائل مجبور شدم بهروز سماواتی رو از کارخونه اخراج کنم …
قلبم تیر کشید وانگشتهای دست گچ گرفته ام زیر چادر مشت شد …این اسم رو خوب میشناختم ..رفیق فابریک امیرحافظ ..دومین ادم مهم بعد از امیرحافظ ..
مدیر مسئول قسمت مونتاژ ..بهروز سماواتی …همون کسی که به دروغ به امیرحافظ گفته بود من رو موقع رفتن به اطاق مدیر عامل دیده ..
صدای حاج بابا نذاشت بیشتر از این گذشته ها رونقب بزنم ..
-کارخونه چند وقته که بی مدیر مونده ..من پیر شدم وزیاد نمیتونم تو کارخونه بمونم ..امیرحافظ هم اونقدر از طرف دوستش ضربه خورده که اصلا نمیتونه کارخونه رو جمع کنه …
تلخ خندی رولبهام نشست …کاملا مشخص بود کسی که به دروغ به یه ادم بی گناه تهمت میزنه چه جوری ادمیه ..رودست خوردی امیرحافظ رسولی ..
-کلی سفارش رو دستمونه که حتی به مرحله ی مونتاژ هم نرسیده ..سیاحی بنده ی خدا تمام تلاشش رو میکنه ولی بازهم عقبیم ..صدای مشتری ها دراومده ..کارخونه بهم ریخته ..
مشکل اینجاست که تو این شرایط به هیچ کس دیگه ای جز تو اطمینان ندارم ..بهروز که دوست صمیمی امیرحافظ بود تو زرد از اب دراومد ..وای به حال یه غریبه ..واقعا به کمکت نیاز دارم دختر …
با صدایی خسته گفتم ..
-ازم نخواید حاج رسولی …من به پسرتون قول دادم ..
-میدونم… ولی من تو این شرایط به دانش وعلاقه ی تو به این کار نیاز دارم ..
-خواهش میکنم حاج رسولی اخه این چه اصراریه که شما میکنید؟ ..خودتون که بار اخر دیدید چه اتفاقی افتاد ..پسرتون حتی حاضر نیست من رو ببینه چه برسه که حضورم رو تو کارخونه تحمل کنه ..
روزی که من استعفاء دادم به پسرتون قول دادم که دیگه هیچ وقت من رو نبینه ..حتی با وجود علاقه ی زیادی که به شما وخونواده اتون داشتم جلوی خودم رو گرفتم که نکنه زیر قولم بزنم وبد قول بشم
-اگه حرفت فقط امیرحافظِ… امیرحافظ بامن… خودم درستش میکنم ..
-نه حاج رسولی نمیتونید… شما که این اواخر از مشکلات بین من وپسرتون خبر داشتید ..من به اقای رسولی حق میدم که ذهنیتشون نسبت به من تا این حد منفی باشه ..
وقتی شوهر یه نفر… نزدیک ترین کس به اون زن ..بیاد اون حرفها رو راجع به همسرش بزنه من چه توقعی میتونم از پسر شما داشته باشم …؟
من دیگه نمیخوام ایشون رو ازار بدم ..خدا رو خوش نمیاد هربار با دیدن من حرص بخورن واعصابشون بهم بریزه ..کاملا مشخصه که از وجود من رنج میبرن ..مخصوصا وقتی که علاقه ی پاک بین من وشما رو میبینن ..
حاج رسولی ازتون خواهش میکنم ..شما جونم رو هم بخواید من دو دستی تقدیمتون میکنم ولی اینکار رو نه ..نمیتونم …دیگه درتوانم نیست که با این وضع وروحیه ی خرابم با پسرتون به مشکل بربخورم واَره بدم وتیشه بگیرم ..
حاج رسولی سربه زیر انداخت ..وقتی به حرف اومد اونقدر صداش پراز غم بود که عصب های بینیم تیر کشید ..
-من فکر میکردم بعد از چند سال میتونم برای اولین واخرین بار یه خواهش ازت بکنم ..فکر میکردم میتونم رو کمکت حساب کنم ..تا بتونم سفارشات مردم رو زودتر بدم ..
نالیدم
-نگید تورخدا حاج رسولی من جونم رو مدیون شمام ..به خدا حاضرم خودم رو جلوی پای شما وخونواده اتون قربونی کنم ولی ازم نخواید ..اصلا من به جهنم …پسرتون من رو میکشه …
حاج رسولی با غیضی که یه دفعه تو صحبتش نشست گفت …
-مگه تو حرفت امیرحافظ نیست من درستش میکنم ..قول میدم از گل بالاتر بهت نگه ..
-اخه فرقی نمیکنه حاج رسولی ..اصل دل ادمه ..دل پسر شما پر از نفرت از منه ..گیرم یه بار دو بار ..یه ماه… اصلا یه سال ..تونست جلوی زبونش رو بگیره ولی بالاخره یه روزی… یه جایی این نفرت خودش رو نشون میده ..
دل پسر شمابا من صاف نمیشه …اون فکر میکنه من …من یه دختر کثیفم …کسی که برای مال شما نقشه کشیده ..کسی که فقط وفقط به فکر اینه که از کنارتون یه چیزی بدزدم …اخه من چه جوری با پسرتون کناربیام …؟
-یعنی این حرف اول واخرتِ ؟
کم مونده بود از زور فشار غصه وماتم زار زار گریه کنم ..با بغض نالیدم ..
-حاج رسولی ..
حاج رسولی نفسی گرفت ..سنگین وپردرد …قلبم تیر کشید …سرانگشت دست گچ گرفته ام مشت شد
(نکن حاج رسولی …با دل من اینکار ونکن ..خدا خودش میدونه که حاضرم پیش مرگ تک تکتون بشم ..حتی همون امیرحافظ قسی القلب.. ولی اینکار …)
-عیب نداره دخترم خدای من هم بزرگه ..اصلانباید بهت رو می انداختم …
اشکم سرازیر شد ..خدایا چه کنم …؟ من قول دادم ..از جا بلند شد ..
-مراقب خودت باش دخترم ..ببخش که تو این شرایط مزاحمت شدم …
از این همه زبونی خودم حالم بهم میخوره ..ارکیده نگاه کن ..حاج بابات داره ناامید از اینجا میره ..بعد از چند سال یه خواسته ازت داره و تو این جوری داری دست خالی از درخونه ات میرونیش …
خدایا ببخش ..باشه …؟ اینبار رو به خاطرگل روی مهربون ترین بنده ات ..از سر تقصیر ارکیده بگذر ..ارکیده مجبوره …مدیونه حاج رسولیه… طاقت ناراحتی هرکسی رو داشته باشه طاقت ناراحتی ودل شکسته ی این انســــــــان رو نداره ..
حاج رسولی از کنارم گذشت که بی اراده صدا زدم ..
-حاج بابا ..
برگشت به سمتم ..
-باشه میام .
لبخند رو لبهاش نشست ..حس کردم قدش برافراشته شد ..
-لطف میکنی دخترم …
لبهاش که به لبخند باز شد نفس خسته ام رو بیرون فرستادم ..
خدایا دلگیر نشو ..اگه قبول نمیکردم حق حاج رسولی تموم عمر رو گرده ام سنگینی میکرد ..مجبور بودم ..فقط ازم دلگیر نشو ..باشه ..؟
-کی بیام سرکار ..؟
-از همین فردا ..
با مکث ودودلی پرسیدم …
-شما با پسرتون حرف میزنید …؟
حاج رسولی که حال وهواش تغیر کرده بود با سرخوشی گفت ..
-خیالت راحت دخترم ..محاله حرف تلخی از امیرحافظ بشنوی ..
سر به زیر انداختم ..بارِ قولی که به امیرحافظ داده بودم رو شونه هام سنگینی میکرد ..
-اگه هم بشنوم عیبی نداره ..تاوان بعضی از اشتباهات مادام العمره ..
سربلند کردم وپرسیدم ..
-حاج رسولی ازم که دلگیر نیستید ..؟
حس کردم چشمهای حاج رسولی پر آب شد ..
-خدا نکنه بابا جان ..اگه قبول نمیکردی هم دلگیر نمیشدم ..تو دختر منی ..
-شما هم مثل پدر من ..بی خود نیست که همیشه تو خونه بهتون میگم حاج بابا …راستی میشه با پسرتون صحبت کنید بتونم ساجده خانم رو هم ببینم ..؟
-معلومه دخترم ..دل حاج خانم یه ماه که برای چلچله اش تنگ شده …
لبخند مظلومی رو لبم نشست ..خدایا دلگیر نباشی یه وقت ..مجبور بودم ..مجبور… کاش من رو هیچ وقت تو این شرایط نمیذاشتی ..
***
نگاهم به دختر چادر پوش تو ائینه گیرکرده بود ..ده دقیقه است که همین جور مستاصل به ائینه خیره شده بودم …بعد از تقریبا یک ماه داشتم برمیگشتم به کارخونه ..
به همون کارخونه ای که توش تحقیر شدم ..مستقل شدم ..خار شدم ..قوی شدم ..
ولی اینبار یه تفاوت بزرگ با گذشته داشتم ..
اینبار دیگه زن سپهر نبودم ..یه زن شوهر دار نبودم که از ترس شوهرش روزها رو با تن وبدن لرزون بگذرونه …اینبار یه زن مطلقه بودم با یه مهر طلاق تو شناسنامه اش ..یه دختر مرفه که لباسهای تنش با گذشته اش زمین تا اسمون فرق داره ..
برای بار هزارم تو دلم نالیدم ..
(کاش حاج رسولی ازم نمیخواست .)
نمیدونم چرا استرس داشتم ..پوست زیرین گچ دستم به خارش افتاد ..وای الان نه ..الان که ازاضطراب دل پیچه گرفتم نه …
-چی شد ارکیده بالاخره بریم یا نه ..؟
نگاهم رو برای بار اخر رو زن مرتب درائینه انداختم ..همه چیز عالی بود به جز قلب لرزان ارکیده …
با دست ازادم چادرم رو رو دست گچیم انداختم واز اطاق بیرون اومدم …
-ببخشید داداش بریم …
-ببینم ارکیده تو قبلا هم این جوری لُردی میرفتی سر کار …؟ بابا لنگ ظهر شد ..
از استرس زیاد فقط یه تلخ خند زدم ..تو کجا بودی داداش اون روزهایی که با وجود اینکه تازه از زیر سرم بیرون اومده بودم ولی برای اینکه خرجم رو دربیارم ..بازهم سرکارم میرفتم …اضافه کاری میکردم ..جون میکندم …
امید سوئیچ ماشین رو تو دستهاش چرخوند وگفت
– بریم ابجی کوچیکه ..
دیشب که جریان حرفهای حاج رسولی رو برای خونواده ام تعریف کردم ..مامان وبابا بی درنگ قبول کردن …خودشون رو مدیون حاج رسولی میدونستن وبه خاطر همین هیچ حرفی نداشتن ..
اما امید نه اورد ..میگفت نیازی به پول اینکار ندارم ..گفتم
-من مدیون این خونواده ام ..هرکاری که بتونم از جون ودل براشون انجام میدم …من نه حقوق اونجا برام مهمه نه علاقه ی خودم ..
فقط وفقط به خاطراحساس دینی که به حاج رسولی دارم قبول کردم …
-تو مطمئنی ارکیده ؟…هنوز هم حالت خوش نیست …
لبخند ناراحتی زدم ..
-خوبم امید جان ..اگه سرم به کار گرم بشه ..راحت تر کنار میام .
-باشه هرجور صلاح میدونی تو هرتصمیمی بگیری من و مامان وبابا همراهتیم ..
***
-ارکیده رسیدیم ..خوابیدی ..؟
چقدر زود …؟؟دوباره دستهام یخ کرد …با استرس نگاهی به فضای خلوت کارخونه انداختم ..
-مرسی داداش ..
-عصری میام دنبالت چه ساعتی اینجا باشم ..؟
-لازم نیست داداش با سرویس میام ..
-چرا سرویس …؟ میام دنبالت دیگه ؟
-نه با سرویس راحت ترم …ببخشید زحمتت شد …
-این حرفها چیه ..یه دونه خواهر که بیشتر نداریم ..برو دیگه ارکیده دیرت شد …به خدا من موندم این حاج رسولی چه جوری توی تنبل رو میخواد مدیر کنه …
برای رهایی از استرس جواب دادم …
-اولا مدیر…نه …مدیر مسئول قسمت مونتاژ …دوما خواهرت رو دست کم نگیر داداش ..تو این کارخونه هیچ کس سرعت مونتاژش به اندازه ی من نیست .فعلا خدا حافظ …
از ماشین پیاده شدم ویه بسم الله زیرلب گفتم ..دستک چادر رو به دست گرفتم ..امید یه تک بوق زد وراه افتاد ..
حالا من موندم وحیاط سوت وکور کارخونه …به ارومی از حیاط گذشتم اونقدر استرس داشتم که هرآن منتظربودم امیرحافظ با توپ پر از یه گوشه ی کارخونه سرک بکشه ودوباره تحقیرم کنه …
نصفه نیمه نفس میکشیدم ..سه تا انگشت بیرون مونده از گچ عرق کرده بود واز شانس بدم پوست دستم زیر گچ دوباره به خارش افتاده بود ..وقتی حیاط کارخونه تموم شد وبه پله ها رسیدم با استرس بیشتری پله ها روبالا رفتم .
قدم هام رو تند کردم تا هرچه زودتر به اطاق امن حاج رسولی پناه ببرم ..صدای قدم های شتاب زده ام تو سالن خلوت ساختمون میپیچید ..
اونقدر مضطرب بودم که همون جور با شتاب از کنار سالن مونتاژ رد شدم ..حتی جرات نداشتم جز به دراطاق مدیر عامل به جای دیگه ای نگاه کنم ..گلوم خشک شده بود ونفس هام به شماره افتاده بود کــــه …
-خانم نجفی
نفسم بند اومد وقدم هام ایستاد ..جرات نداشتم حتی از جا حرکت کنم …چشمهام از ترس بسته شد …خودش بود ..همون مردی که همیشه با حرفهاش سر تا به پام رو به لجن کشیده بود ..
پسر خلف وناخلف حاج رسولی …جانشین مدیر عامل این کارخونه …امیرحافظ رسولی ..مرد قدرتمند همیشه متنفر از ارکیده ..
فصل پنجم(سیلاب خیال ..سیلاب خاطرات …)
“امیرحافظ ” یک ماه قبل
یک هفته است که ازرفتن ارکیده میگذره ..یک هفته است که بعد از رفتن ارکیده حاج بابا حتی تو صورتم هم نگاه نکرده …
یک هفته است با اینکه به خواسته ام رسیدم ولی حس میکنم بازنده ی اصلی این بازی منم ..
یک هفته است که هرروز.. ساعت پنج عصر از تو پنجره ی قدی اطاق مدیر عامل خیره میشم به کارکنایی که با خستگی میرن ومن احمقانه چشم میگردونم تا ارکیده رو با همون چادر وکفش های مندرس ببینم ..
یک هفته است که عقلم میگه نیست ولی دلم …ای امان از دست دلم …از اون روزی که رفت …از اون روزی که توی چشمهاش یه دنیا اشک وماتم نشسته بود ورفت ..دیگه دلی نمونده ..مسخره است نه ..؟
اخه دل احمق من… چی کاربه کار زن مردم داره ..؟ من رو چه به زن ادم بی حیثیتی مثل سپهر ؟
از همون روزی که اقا یاور سوارش کرد وبرد حس کردم بدترین باخت زندگیم رو مرتکب شدم ..
حتی بازی های ریحانه هم تا این حد بهم حس منفی نداده بود ..
ریحانه باهام بد کرد… از پول حاج بابا سواستفاده کرد ..ولی بازهم همچین حس مزخرفی نداشتم ..
اینکه ارکیده خودش خواست بره ..اینکه فقط وفقط به خاطر خراب شدن رابطه ی من وحاج بابا رفت ..اصلا رفت تا سیاهی هایی که با اومدنش تو زندگیمون به وجود اومده بود رو پاک کنه …
ولی با رفتنش هم این سیاهی ها پاک نشد ..حاج بابا وعزیز دیگه باهام حرف نمیزدن..دیگه حتی همون دوکلام ساده رو هم با هام اختلاط نمیکنن …
سه روز پیش عزیز طاقت نیاورد وبه سراغش رفت ..ولی زن صاحبخونه گفته بود که رفتن ..که همون چند روز پیش سپهر به قدری ارکیده رو میزنه که کارش به بیمارستان میکشه ..بعد ازاون هم دیگه خبری از ارکیده وسپهر نداره ..
عزیز که اومد خونه …حالش اونقدر خراب بود که یه لحظه ترسیدم ..که نکنه خبر مرگ ارکیده رو اورده …
با همون چشمهای سرخ از گریه نگاه کرد تو چشمهام ..
-دیدی امیر ..دیدی ..؟ رفت ونتونستی ازش حلالیت بطلبی… دیدی …همینکه کاری کردی تا حاج احمد دست حمایتش رو از رو سر این دختر برداره شوهر نامردش چه بلایی سرش اورد …؟
حالا برو سینه ات رو بده جلو وبگو امیرحافظ رسولی قلم پای این دختر فلک زده رواز تو خونه زندگیش برید …دلت خوش شد امیر ..؟
حالا کجا برم دنبالش ؟..اون که کسی رو نداره ..اصلا نمیدونم زنده است یا مرده …اصلا نمیدونم اون شوهر بی غیرتش چه بلایی سرش اورده که راهی بیمارستان شده ..
تو چی کار کردی امیر حافظ …؟ زورت رو به یه دختر بی کس نشون دادی ؟..من ضعیف کشی یادت ندادم …من این جوری نامردی کردن رو یادت ندادم ..
من لقمه ی حلال گذاشتم دهنت که نکنه به کسی بهتون بزنی ..که نکنه دل کسی رو بشکنی ..یه عمر به همه گفتم تهمت نزنید ..بهتون نزنید ..دل نشکنید …
ولی اخرسر پسر خودم ..کسی که حاضر بودم رو خوبیش قسم بخورم ..این جوری از اب دراومد …
فاطمه یه لیوان اب قند به خورد عزیز داد وبا بی مهری نگاهش رو ازم گرفت ..حاج بابا که تا حالا سکوت کرده بود با شونه های خم شده از کنارم گذشت وبه اطاق کارش رفت ..
عزیز یه قلب اب قند خورد ودوباره رو کرد به سمتم ..
-برو امیر حافظ ..برو سجاده ات رو پهن کن که اگه از حالا تا قیام قیامت هم خدا خدا کنی دیگه جزو خوبانش نیستی ..حق الناسی به گردنته که هیچ وقت از ذمه ات(درسته ؟) ساقط نمیشه ..
مثل یه مجسمه فقط گوش میدادم …شدت ضربه ی خبر عزیز محکمتر از هر خبر دیگه ای بود …
یعنی واقعا با کار من این همه بلا سر اون دختر اومده …؟ یعنی فقط به خاطر اینکه از کارخونه رفت شوهرش کتکش زده ..؟ حالا داره چی کار میکنه …؟ واقعا زنده است یا مرده ..؟
عذاب وجدان بیخ گلوم رو گرفت ..یعنی همه اش به خاطر من بود …؟ من …؟
حالا چند روزه که اصلا نمیدونم ارکیده زنده است یا مرده ..فقط میدونم بار عذابی که حرفهای عزیز رو دوشم گذاشت بیش از حد سنگینه ..
بدتر از همه اینکه میترسم عزیز حقیقت رو گفته باشه ..اینکه تا عمر دارم حق الناسی به گردنم باشه که هیچ وقت پاک نشه …
نمیدونم چرا بعد از تقریبا دو سال دلم لرزید ..دلم از اینکه نکنه واقعا به جرم حرفها وکارهام تقاص پس بدم ..لرزید …
کارخونه باز خلوت شد ومن بازهم بی جهت خیره شدم به حیاط کارخونه …میدونم که ارکیده نیست ..ولی احمقانه بازهم دیده میدوزم به حیاطی که یه زمانی ارکیده ازش گذر میکرد ..ساده ..آروم …بی حرف با همون چادر سیاه معمولی ..
***
دوهفته گذشته ..وحالا راحت تر با شرایط کنار اومدم ..حداقل اینکه دیگه عصر به عصر به حیاط کارخونه خیره نمشم ..یا موقع رد شدن از سالن مونتاژ به جای خالی ارکیده چشم نمیدوزم ..
نفس کشیدن با اون بار عذابی که عزیز رو شونه هام گذاشت سخته ولی بازهم زنده ام ..بازهم کارم رو از سر گرفتم ودارم سعی میکنم که سایه ی سنگین ارکیده روبرای همیشه از زندگیم بیرون کنم ..
به هرحال هرچی که بود گذشته …بهتره دیگه فکرم رو درگیرخاطرات رفته نکنم …ترجیح میدم به جای فکر کردن به زن سپهر ..سرم رو به کار وقطعه ها وسفارشهات گرم کنم .
ولی مثل اینکه سایه ی ارکیده نجفی سنگین تر از اون بود که بتونم از زیرش شونه خالی کنم ..ارکیده وسایه اش برای همیشه موندنی شده بود ..
-اقای روحی پور پس این سفارشها کی اماده میشه ..؟
-گفتم که امیرجان ..مونتاژکار ندارم اونهایی هم که تازه استخدام کردیم دستشون خیلی کنده ..فقط چند نفر مراقب لازم دارن تا قطعه ها رو اشتباه نزنن ..
کاش خانم نجفی بود …کار اون سه برابر اینهایی که تازه گرفتیمه ..
با حرص گفتم
– فعلا که دیگه ایشون نیستن ..به فکرباش تا سفارشها رو زودتر اماده کنیم ..
یه نفر دراطاق رو بی هوا باز کرد ..خواستم سربلند کنم ویه چند تا لیچاربار کسی که دراطاق رو بی خبربازکرده ….کنم که شریفی زودتر به حرف اومد ..
-اقای حسامی داره سماواتی روبه قصد کشت میزنه ..زودباشید اقای رسولی ..
چشمهام چهار تا شد ..حسامی ..سماواتی ..؟
با عجله از ساختمون زدم بیرون ..جمعیت جمع شده رو زدم کنار ورفتم جلوتر ..
دو سه نفر سعی داشتن طاها رو که با مشتهای سهمگین رو شکم بهروز نشسته بود جدا کنن ..
تا به چشم خودم ندیدم باورم نمیشد که طاهای ساکت واروم به این شیرغران تبدیل شده باشه ..
-این جا چه خبره …؟
همهمه ساکت شد ..وبا فریاد من مشت بالارفته ی حسامی ثابت موند ….ولی چنان به سمتم برگشت که یه لحظه از هیبتش ترسیدم ..
تمام سفیدی چشمهاش کاسه ی خون بود ..نگاهم برای یه لحظه رو بهروز که با صورت پراز خون ولباسهای پاره رو زمین افتاده بود نشست ..
ولی طاها اجازه ی بیشتر فکر کردن رو نداد چون بلافاصله یقه ی بهروز رو رها کرد وبه سمتم هجوم اورد ..
اصلا توقع واکنشش رو نداشتم ..تا خواستم بجنبم همون مشت گره کرده ی طاها رولبم نشست …
-بی شرف اشغال باید بکشمت ..
مزه ی خون تو دهنم پخش شد ..این چشه ..؟
مردهای کارخونه سعی کردن اینبار حسامی رو از من جدا کنن ولی حسامی مثل یه ببر میغرید ومیجوشید ..وفحش میداد
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید