رمان آبرویم را پس بده قسمت 13 - اینفو
طالع بینی

رمان آبرویم را پس بده قسمت 13

-امیرحافظ …؟؟

دستهام مشت شد سرجا ایسادم وخیره شدم بهش ..

-باید باهات حرف بزنم ..

-من حرفی با تو ندارم …

-امیرحافظ ..

صدا همون صدا بود.. صورت همون صورت گذشته …هیچ فرقی نکرده بود ..انگار همون ریحانه ی سه سال پیش بود ..با همون چادر ..با همون صورت بی ارایش ..

-چیه ..؟ چی شده دوباره چادر سرکردی ؟…این دفعه به زور کی چادر کشیدی رو سرت ..؟ به زور مادرت بوده یا بابات ..شاید هم همسرت …راستی حال رفیق شفیقتون چطوره ..؟

با درد نالید

– امیرحافظ …

زبونم بسته شد ..هنوز هم کینه ی گذشته تو وجودم بود ولی من قسم خورده بودم که دیگه دلی رو نرنجونم ..تجربه ی ارکیده وبار عذاب وجدانی که رو شونه هام بدجوری سنگینی میکرد برای هفت پشتم بس بود …

نفس سنگینی کشیدم وبا فاصله ازش رو اولین مبل نشستم ..

-چرا اومدی ..؟

-تا همین چند لحظه ی پیش میدونستم ولی حالا نمیدونم ..

به سردی گفتم ..

-پس وقتی نمیدونی چرا اومدی ووقتم رو گرفتی ..؟

-امیرحافظ خواهش میکنم ازت ..اینقدر سرد نباش ..من اشتباه کردم که از دستت دادم ..وقتی ازت جدا شدم تازه فهمیدم که تو چه جایگاهی تو زندگیم داری …

-دیگه برام مهم نیست ..

-ولی برای من هست ..من هنوز هم دوستت دارم امیرحافظ …حتی بیشتر از قبل …

نفسم سنگین شد ..من هم یه زمانی دوستش داشتم ..اون زمانی که بوی عطر بهار نارنج تو بینیم میپیچید ودونه به دونه ی گلهای روی چادرش رو از حفظ بودم ..

-اخرین قراری که باهم تو پارک داشتیم رو یادته …؟بهم گفتی دوستم داری ..چی جوابت رو دادم .؟

سکوت ..

-ریحانه حرف بزن ..چی بهت گفتم ..؟

-گفتی …من دیگه دوستت ندارم …

با لاقیدی گفتم ..

-جوابم هنوز هم همونه ..دیگه دوستت ندارم ریحانه تو برام مردی ..

-امیرحافظ از اشتباهاتم بگذر ..به خدا من تغیر کردم ..عوض شدم ..

-چرا عوض شدی ..؟

سکوت کرد ..

-ریحانه راستش رو بگو ..مینا مهریه ات رو بالا کشیده ویه ابم روش؟؟ ..یا پولت ته کشیده که دوباره یاد پول باد اورده ی امیرحافظ بدبخت افتادی …؟؟

با شرمندگی اشکاش سرازیر شد .

-میدونستم ریحانه ..از همون اول هم میدونستم که یه ریگی به کفش این دوستت هست ..

صدای گرفته ی ریحانه باعث شد به سمتش بچرخم ..

-بعد از جدایی مون بهم پیشنهاد خرید سهام شرکتش رو داد ..سادگی کردم وتمام پول رو به دستش دادم ..اون هم به فاصله ی چند روز همه رو برداشت وفرار کرد ..

به سردی نفس کشیدم

– راست گفتن از قدیم… مال باد اورده رو باد میبره ..تویی که به خاطر پول مهریه زنم شدی ..یکی هم مثل مینا پیدا میشه که سرت کلاه میگذاره وهمون پول رو از چنگت درمیاره ..

دنیا دار مکافاته ریحانه ..همون جوری که تو نامردی کردی دوستت هم درحقت نامردی کرد ..

-اشتباه کردم ..من روببخش ..

-اقرار تو به اشتباه چه فرقی به حال من داره

(می گویند : یک روزی هست که چرتکه دست می گیرند ؛

و حساب کتاب می کنند !

و آن روز تو باید تاوان آنچه با من کردی را بدهی …

فقط نمی دانم ،

تاوان دادن آن موقع تو ؛

چه دردی از من دوا میکند … !!!)

زندگی من خراب شده ریحانه… به خاطر کینه ونفرتی که ازت به دل گرفتم دو ساله که زندگی یه زن بیچاره رو سیاه کردم وابرو حیثیت براش نذاشتم ..

الان پشیمونم ..درست مثل تو.. ولی چه فایده ..حتی نمیدونم ادرسش کجاست که ازش بخوام حلالم کنه ..

ریحانه با هق هق پرسید ..

-دوستش داری …؟

سست شدم ..حتی به مخیله ام هم همچین چیزی خطور نمیکرد …عجب حرف احمقانه ای بود ..

-شوهر داره ..

-جوابم رو ندادی ..دوستش داری ..؟

سکوت کردم ..دستهام مشت شد ..دوستش ندارم ..یعنی نباید داشته باشم ..اون زن شوهر داره..تازه الان مهمترین چیزی که ازارم میده بار عذاب وجدانمه …

نفسم رو فوت کردم .

-نه ندارم ..

-پس من روببخش ..اگه تو زندگیت کسی نیست بامن باش ..قول میدم بهترین زندگی رو برات درست کنم ..قول میدم اونقدر بهت عشق بدم که تمام گذشته رو فراموش کنی ..

-بخشیدمت ..تا خدا هم یه راهی جلوی پام بگذاره ..تا اون زن هم من رو ببخشه …ولی درمورد خودمون محاله ممکنه…

از جا بلند شدم وادامه داد.

-حالا دیگه میتونی بری ..

-امیرحافظ من به خاطرت هرکاری میکنم …

-پس بهتره بری طلب بخشش از خدا کنی …چون نیمی از گناهی که الان داره رو شونه هام سنگینی نمیکنه به خاطر تو ورفتارت بود ..

ازاینجا برو ریحانه ..دیگه هیچ چیزی بین من وتو باقی نمونده ..جز یه دل سرد وخالی ویه عالم عذاب ..من وتو دیگه تو فال هم نیستیم ..

-نگو امیر ..من هنوز به چشمم همسرم بهت نگاه میکنم ..

-اشتباه نکن ریحانه ..این امیرحافظی که جلوت وایساده حتی یه سر سوزن هم شبیه به اون امیرحافظ گذشته نیست ..این ادم ..پست ترین وسنگدل ترین ادم دنیا شده ..

یه لجن که برای خالی کردن عقده های دلش …حتی به یه زن بی کس و کار هم رحم نکرد وتقاص کارهای تو رو ازاون گرفت …

ریحانه ..من وتو به بن بست رسیدیم …خیلی وقته که راهمون از هم جدا شده ..

-امیر

یه قدم برداشتم وگفتم ..

-متاسفم خانم ..دیگه هیچ تمایلی برای دیدنتون ندارم ..لطفا دیگه مزاحم زندگیم نشید ..

صدای امیرحافظ گفتن های ریحانه حتی برای لحظه ای پاهام رو سست نکرد از کنار چشمهای اشکی عزیز گذشتم ویه راست به اطاقم رفتم ..

دررو پشت سرم بستم وبی اراده به سمت جانمازم رفتم ومفاتیح ارکیده روبه دست گرفتم ..اشکام جوشید ..

خدایا من مقصرم نه؟ ..از اول تا همینجا …اقرار میکنم این من بودم که خطا رفتم ..که اشتباه برگزیدم ..که کج رفتم وازت بریدم ..

اشکام چکید ودرست روی همون قسمت های مچاله شده مفاتیح ریخت ..

واقعا چه حکمتی داشت این دعا …که چه من وچه ارکیده… با خوندنش اشک میریختیم وعقده ی دل خالی میکردیم …سبک میشدیم ..ابدیده میشدیم …

***

با بی حوصلگی نگاهی به پوشه های جلوی دستم انداختم ..همه ی کارهای کارخونه بهم ریخته بود وهیچی سرجاش نبود …

کلی سفارش داشتیم وکار نمایشگاهمون هم که تا چند وقت دیگه باید ارائه میکردیم رو هوا مونده بود …

وضع کارخونه بعد از رفتن بهروز وحواس پرتی های من ونبودن حاج بابا افتضاح بود …اگه همین طور پیش میرفتیم مشتری ها رو از دست میدادیم و ورشکستگی کارخونه حتمی بود …

هنوز جای خالی نیازی پرنشده بود که ارکیده با اون سرعت بالای مونتاژش رفت وحالا من مونده بودم وچند تا مونتاژ کار مبتدی که نه تنها کاری انجام نمیدادن بلکه خرابکاری هم میکردن .

.-امیرحافظ ..با توام ..امیرحافظ ..؟

برگشتم به سمت حاج بابا اصلا نفهیدم کی اومده بود تو اطاق…

-جانم حاج بابا ..؟ببخشید حواسم نبود

با خستگی نشست رو صندلی وبرگه ای رو روی میز انداخت …

-ادرس ارکیده رو پیدا کردم …

قفسه ی سینه ام سبک شد ..بالاخره پیداش کردیم ..با شوق به سمت برگه رفتم ..

-از کجا پیدا کردین ..؟

حاج بابا نفس خسته اش رو به ارومی بیرون فرستاد …

-طاها ..

ابروهام تو هم رفت ..هنوز هم باهاش مشکل داشتم ..

-خب چی شد ..؟ باهاش حرف زدید ..؟دیدینش ..؟حالش چطوره…؟ اصلا تو این مدت کجا بوده ..؟

حاج بابا نگاه عجیبی بهم انداخت ..

-نه باهاش حرف نزدم …

-چی ..؟ حرف نزدید؟پس پاشید باهم بریم …

رفتم سمت کتم که حاج بابا زمزمه کرد …

-بشین امیرحافظ …یه چیزهایی هست که باید بدونی ..

نگران شدم ..بی اراده رو صندلی مقابل حاج بابا نشستم ..

-چی شده حاج بابا ..؟

-طاها دوست برادر ارکیده است

زیر لب تکرار کردم ..

-دوست برادر ارکیده ..؟

حاج بابا کف دستش رو روی صورتش کشید وروی محاسنش نگه داشت ..

-تو این مدت اتفاقهای زیادی افتاده ..ارکیده همون روزی که از اینجا میره ..برادرش سراغش میاد ..

تو این بین سپهر هم سر میرسه با ارکیده دعواش میشه واخر سر هم با امید کتکاری میکنن جوری که کارشون به صدو ده میکشه وهردوشون شب رو تو بازداشگاه میمونن ..

همون میشه که ارکیده بعدش از سپهر جدا میشه وبه خاطر صدماتی که ارکیده دیده دیه میگیره وحالا هم خونه ی پدر ومادرش زندگی میکنه ..

با بهت پرسیدم …

-یعنی ارکیده جدا شده …؟

بی اراده پرسیدم ..اصلا نمیدونم با کدوم فکر پرسیدم ولی پرسیدم ..حاج بابا تو نگاهم خیره شد ولب زد ..

-اره جدا شد…

نمیدونم تو نگاه حاج بابا چی بود که ازش چشم گرفتم وسرم رو پائین انداختم ..

-پس چرا به دیدنش نرفتین؟ ..شما که اینقدر دوست داشتید ببینیدش حالا که هیچ مشکلی نداشتید …؟

شونه های حاج بابا خمیده تر شد ..

-نتونستم ..هزار بار تصمیم گرفتم برم وبعد دیدم روی دیدن این دختر رو ندارم ..برم بهش چی بگم ..؟بگم منی که دم از خدا وپیغمبر میزدم ولت کردم وبه پسرم چسبیدم ..؟ بگم من رو ببخشه که اون روزی که بهم نیاز داشت بهش پشت کردم ..

با هرحرف حاج بابا سر من افتاده تر میشد ..

-نتونستم امیرحافظ نتونستم ..

از جا بلند شد وبه سنگینی گفت ..

-اون هم از ادرس …این گوی واین میدان ..

چند قدم ازم دور شد ودوباره برگشت ..

-هرچند نرفته هم میدونم که حلالت کرده ..اون دختری که من تو این چند وقت شناختم فقط وفقط خودش رو مقصر میدونست از تو هم هیچ توقعی نداره ..

دراطاق که پشت سر شونه های خمیده ی حاج بابا بسته شد نگاهم رو برگه چرخید …

چشمهام رو ریز کردم ودوباره وصد باره ادرس رو از نظر گذروندم ..این محله ی اعیان نشین رو میشناختم ..ولی ارکیده ی بدبخت کجا واین ادرس کجا ..؟

اخه چه طوری ممکنه؟ …ارکیده که وضع مالی خوبی نداشت ..پس این ادرس چیه ..؟

ادرس رو برداشتم وکتم رو چنگ زدم باید میرفتم ..باید میرفتم تا ببینم ارکیده واقعا کیه؟ ..اون دختر فقیر واقعا چه جوری میتونست به اینجا برسه ..؟

یه نگاه به پلاک ها کردم ویه نگاه به ادرس تو دستم ..خاطرات دفعه ی قبلی که داشتم به دنبال ارکیده میگشتم تو ذهنم جولان میداد ..

انگار همین دیروز بود که با کلی بدبختی از بین اون کوچه های باریک گذشتم وبه اون در زنگ زده رسیدم ..

حالا بازهم داشتم دنبال ارکیده میگشتم ولی تو محله ای که هزار فرسنگ با اون محله واون خونه ها وادم ها فرق میکرد ..

با دیدن پلاک… ماشین رو زیرسایه ی درخت پارک کردم وبه کوچه ی خالی وسوت وکور نگاهی انداختم ..

نگاهم رو دوباره به خونه دوختم ..یه اپارتمان سه طبقه ی نوساز بود که کاملا مشخص بود متراژ بالایی داره ..

نگاهی به ادرس تو دستم انداختم ..ادرس درست بود …یه نفس گرفتم ودستهام رو رو فرمون گذاشتم ..

حالا که به پای عمل رسیده بودم …حالا که باید پیاده میشدم وبعد از چند هفته زنگ خونشون رو میزدم تا ازش عذرخواهی کنم ….جرات رویارویی با ارکیده رو نداشتم ..

خیره شدم به درخونه اشون ..ارکیده تو یکی از اطاق های طبقه دوم بود ومن حتی جرات پیاده شدن از ماشین رو نداشتم ..

حالا میفهمیدم حاج بابا چی میگفت ..خجالت میکشیدم ..طاها با همه ی نفرتش خوب حرفی زد

واقعا با دو بار ببخشید وچهار بار غلط کردن می تونستم تمام اون حرفها وکنایه هاو ازار ها رو از دلش پاک کنم .. ؟واقعا میتونی امیرحافظ …؟

سرانگشتم و رو لبم کشیدم ..نمیتونستم …حتی اگه هزاران هزار باربهش میگفتم تا من رو ببخشه هیچ کدوم جبران اون همه ازار واذیت نمیشد ..

خاک برسرت امیرحافظ ..اونقدر نفرت کورت کرده بود که حالا برای جبران هیچ کاری ازدستت برنمیاد ..حالا میخوای چی کار کنی احمق ..؟

درکمال پررویی بری دم خونشون وگردنت رو کج کنی وبگی خانم نجفی… منی که این همه بهتون متلک انداختم وحرف بارتون کردم وتو کارخونه ابرو حیثیت براتون نذاشتم اومدم ازتون بخوام من رو ببخشید ..؟؟

نفسم رو با زور بیرون فرستادم ..

-هوفـــــــــف …واقعا که ..عقلت قد جلبک هم کار نمیکنه ..حالا چه جوری میخوای این گندی رو که زدی جمع کنی ..؟

اصلا با چه رویی ازش میخوای تا تو روببخشه ..؟کم اذیتش کردی ..؟کم ازارش دادی ..که حالا بتونی ازش عذرخواهی کنی ..؟

یه نفس گرفتم وسوئیچ ماشین رو پیچوندم ..

نه ..من با هیچ کاری نمیتونستم این عذاب رو کم کنم ..با هیچ حرفی نمیتونستم داغ زخم زبون هایی که بهش زدم التیام بدم ..کاری که من کرده بودم هیچ جبرانی نداشت ..

فرمون رو چرخوندم واز کنار خونه ی اعیونی ارکیده گذشتم ..باید راه دیگه ای پیدا میکردم ..راهی که بتونم حداقل تا حدی اون همه ضربه ای که به این دختر زده ام رو جبران کنم ..

درخونه رو که بازکردم عزیزو حاج بابا وفاطمه هرسه به سمتم چرخیدن ..انگار که منتظرم بودن …با شونه های خمیده وبار روی دوشم کفش هام رو کَندم ورفتم تو ..

عزیز بی تاب تر از همیشه پرسید ..

-سلام ..چی شد امیرحافظ ..؟؟باهاش حرف زدی ..؟

سوئیچ تو دستم رو همراه موبایلم رو میز انداختم ویه نگاه به قیافه ی مضطرب ونگران هرسه شون انداختم ..

-نه عزیز ..نتونستم ..

اخم های فاطمه تو هم رفت ..

-فکرشو میکردم که جربزه اش رو نداشته باشی ..

وبه حالت قهر از رو مبل بلند شد وبه اطاقش رفت …

حاج بابا سری از روی تاسف تکون داد ..قلبم فشرده شد ..همه منتظر بودن تا از ارکیده عذرخواهی کنم ..ولی من نمیتونستم …

-چرا امیرحافظ ..؟ تو که گفتی ؟؟

-به خدا نتونستم عزیز ..اونقدر بار شرمندگیم زیاده که نه میتونم ونه توانش رو دارم که باهاش روبه روشم ..

-حالا میخوای چی کار کنی .؟

-نمیدونم عزیز ..نمیدونم ..

حاج بابا که معلوم بود از دستم عصبانیه از جا بلند شد وبه سمت اطاقش رفت ..با برنامه ای که تو ذهنم داشتم دنبالش راه افتادم …

-حاج بابا ؟؟

-برو امیرحافظ من حرفی با تو ندارم ..

درو پشت سرم بستم ونالیدم ..

-حاج بابا خواهش میکنم درکم کنید نمیتونم باهاش روبه رو بشم

حاج بابا به تلخی طعنه زد ..

-معلومه که نمیتونی اون روزی که ازت خواستیم تا این کینه رو دور بریزی کار خودت رو کردی ..روزی که میگفتیم اینقدر به این دختر سخت نگیر اینقدر زجرش نده جنابعالی به فکر خودت ونقشه کشیدن براش بودی …

نشستم رو مبل ونالیدم ..

-غلط کردم حاج بابا ..اشتباه کردم ..نفهمیدم …

حاج بابا پوزخندی زد ..

-نفهمیدی .؟ همین ؟ چقدر بهت گفتم قضاوت نابه جا نکن …تهمت نزن ..پرده دری نکن ..آبروش رو نبر ..کار خودت رو کردی ..خون به دلش کردی امیرحافظ ..حالا با چه رویی میگی اشتباه کردی ..؟

با کلافگی دستی تو موهام کشیدم ..

-نفهمیدم حاج بابا به خدا نفهمیدم …

حاج بابا با درد نشست رو صندلی مقابلم …

-گفتیم بهت ..گفتیم نکن ..نگو ..دل نشکون ..ولی شکستی ..بد کردی امیرحافظ ..حالا اومدی میگی اشتباه کردم ..نفهمیدم ..ولی چه فایده؟ ..

اونقدر پات روبیخ گلوی اون طفل معصوم گذاشتی که نفسش برید… که رفت تا رابطه ی من وتو خراب نشه…

چه کردی امیرحافظ؟ ..حالا واقعا با چه رویی میخوای بری دنبالش که ببخشتت ..؟

تویی که زیر دست من بزرگ شدی ..توی که با جون ودل بزرگت کردم باعث شدی این همه وقت یه خبر ساده ازش نداشته باشم ..حالا با چه رویی میگی بد کردی ..با چه رویی حرفش رو میزنی .؟

امیرحافظ …من چه کنم با تو ….چه کنم با این دل شکسته ای که تا عمر داری نمیتونی ترمیمش کنی ..؟

-حاج بابا کمکم کن ..به دادم برس ..دارم زیر بار این عذاب وجدان له میشم ..

حاج بابا با خشم قیام کرد ..

-حقته بکش ..بکش تا شاید خدا یه روزی ببخشدت ..

-نه حاج بابا نگید ..تروجون عزیز نگید …من نمیتونم.. چه جوری دوم بیارم ..این چند روز زندگیم شده جهنم از وقتی که فهمیدم بهروز چه جوری اتیش بیار معرکه شده بود وبا هم دستی سپهر چه جوری باعث شد بهش سخت بگیرم دیونه میشم ..حاج بابا به دادم برس …

-فقط خود خدا میتونه به دادت برسه امیرحافظ ..اون موقعی که من ومادرت زبونمون مو دراورد تو حرف خودت رو زدی …مرغت یه پا داشت گفتی این زن خراب …

نالیدم ..

-بسه حاج بابا …

ولی حاج بابا ظالمانه ادامه داد ..

-گفتی فاسده ..

از ته دل نالیدم ..

-نگید نگید …

-گفتی نقشه کشیده تا تلکتون کنه

فریاد زدم

– خـــــــــدا….من چی کار کردم ..

-حالا اومدی دنبال چی …؟ دنبال جنازه اش ..دنبال دختری که با حرفهای تو وکتک های شوهرش هیچی ازش باقی نمونده …یه وقتهایی فکر میکنم کار تو هم کمتر از اون شوهر بی همه چیزش نبوده ..

-کمکم کن حاج بابا ..

-محاله ….هیچ کاری از دست من برنمیاد ..این تویی که فقط وفقط باید کارت رو جبران کنی .ولی چه جوری امیر .؟ چه جوری میخوای اون همه نیش وکنایه رو جبران کنی؟ …

بهش گفتی دزد …جلوی یه عالم ادم ….بی حیثیتش کردی ..تو دهن همه انداختی تا بهش بی حرمتی کنن ..قلبی رو شکوندی که تازه جوش خورده بود ..

با کسی درافتادی که هنوز سر پا نشده بود ..مظلوم گیر اوردی امیرحافظ ..ضعیف کشی کردی ..

-اشتباه کردم … به خاطر کینه ام نفهمیدم که بهروز داره بهم خط میده ..نفهمیدم ملعبه ی دست شوهر نامردش شدم ..

خواهش میکنم ازت حاج بابا کمکم کن …

حاج بابا که انگار اون همه خشم وعصبانیتش تا حدی فروکش کرده بود .با درد رو مبل جلوم نشست ..

-چه کمکی ..؟ مگه کاری هم میشه کرد ..؟

ل.بهامو رو هم فشردم واخرین تیرم رو هم رها کردم ..

-ازش بخواید برگرده سرکاره ..اونوقته که میتونم با رفتارم بهش نشون بدم که چقدر پشمونم ..

-محاله بیاد ..

-حاج بابا …

-اون قول داده امیرحافظ ..به تو ..به من ..قول داده دیگه سمتمون نیاد ..محاله ممکنه زیر قولش بزنه …

-ولی اگه شما ازش بخواید قبول میکنه ..

-گفتم نه ..من با چه رویی برم بهش بگم بیاد تو کارخونه من مثل یه کارمند کار کنه ؟..این دختر دیگه اون دخترفقیر گذشته نیست ..خونه زندگیش رو دیدی؟ ..وضع مالیشون رو دیدی ..؟

-بهش بگید که بهروز رو اخراج کردید ..بگید که کارهای کارخونه بهم ریخته ..دروغ هم نمیگید واقعا شیرازه ی کارخونه با رفتن بهروز وحواس پرت من ..بهم ریخته ..

هیچی سر جاش نیست ..بهش بگید به جای بهروز بیاد ..بگید به عنوان مدیر مسئول قسمت مونتاژ بیاد ..شاید قبول کنه …

تو چشمهای حاج بابا خیره شدم واز ته دل ناله زدم ..

-خواهش میکنم حاج بابا این اخرین راهیه که برام مونده ..من جلوی بچه های کارخونه خرابش کردم ..کاری کردم همه به چشم یه دزد ببنینش ..خودم هم جلوی همه عزتش رو برمیگردونم .

نمیدونم حاج بابا تو نگاهم چی دید که دستی به محاسنش کشید وبا موشکافی پرسید ..

-چی تو سرته امیرحافظ ..؟من مطمئنم یه نقشه ی دیگه تو ذهنته

با نور امیدی که تو دلم روشن شد گفتم ..

-شما یاعلی بگو باقیش با من ..

به سمت حاج بابا رفتم وکف دستم رو به سمتش دراز کردم ..حاج بابا با شک به دست دراز شده ی من نگاه کرد واخر سر تصمیمش رو گرفت ..وکف دستش رو رو دستم گذاشت …

-میخوام برای اخرین بار بهت اطمینان کنم ..چون هنوز هم به سیرتت اعتقاد دارم ..فقط امیدوارم از این کارم پشیمون نشم …

***

یه نفس عمیق کشیدم ونگاهم رو به فضای کارخونه دوختم ..امروز بعد از تقریبا یک ماه ارکیده نجفی دختر همچنان مجهول …بازهم به کارخونه برمیگشت ..اون هم تنها وتنها به خواهش دل حاج بابا ..

از صبح که برای نماز صبح بیدارشدم ..استرس دارم ..تسبیح ارکیده یه لحظه هم از دستم جدا نمیشد ..میترسیدم …از رویارویی با ارکیده میترسیدم ..

با اینکه همه گفته بودن ارکیده دل بزرگی داره ومن به عینه دیده بودم که چقدر صبور و خودداره ..ولی باز هم ترس داشتم ..

میترسیدم حالا که دستش پره وپشتش به خونواده اش گرم ..بهم تیکه بندازه وتاوان ازار هایی که بهش دادم رو بگیره …

دونه ی تسبیح تو دستم فشرده شد ..به خودم قول داده ام ..حتی اگه بهم فحش هم داد …حتی اگه جلوی تمام کارکنهای کارخونه سکه ی یه پولم کرد سربلند نکنم ..خم به ابرو نیارم ..

حالا وقت جبران بود..از حاج بابا خواسته بودم برش گردونه تا ارکیده هرجوری دوست داره تقاص بگیره ..تا هرجوری که دوست داره دلش رو خالی کنه ..

این جوری حداقل میتونستم پیش خودم بگم که باهاش یربه یر شدم ..تو یه صحنه ی برابر و یه جایگاه برابر …

باید خودم رو برای بدترین ها اماده میکردم ..اون حرفها واون نفرتی که تو دل ارکیده کاشته بودم میتونست باعث هرنوع واکنشی بشه ..حتی سیلی روی گونه ..حتی نفرت تو کلماتش …

هرچی بود به دیده منت… حقش بود ..ومن با تمام وجودم سعی داشتم تا درمقابل تمام رفتارش مقاومت کنم ودست از پا خطا نکنم ..این تنها کاری بود که از دستم برمیومد ..

یه ماشین هیوندا روبه روی کارخونه وایساد ..تپش های قلبم زیاد شد .نمیدونم چه حسی بهم میگفت که ارکیده نجفی تو اون ماشینه ..نفس تو سینه ام حبس شد بی اراده ..وتمام وجودم چشم ..

از صبح تا الان منتظر همین لحظه بودم ..که ارکیده وارد کارخونه بشه ..تا ببینمش ..تا بدونم چه فرقی با ارکیده ی قبل داره ..؟

درسمت شاگرد باز شد ویه زن چادری پیاده شد …

با دیدنش وار فتم …خودش بود …ارکیده نجفی ..نگاهی به کارخونه انداخت ..ماشین تک بوقی زد وارکیده روبه جا گذاشت ورفت ..

اب گلوم رو به سختی قورت دادم ..از اون فاصله ای که میدمش هیچ فرقی نکرده بود ..همون چادر ..همون مقنعه ….پس چرا هیچ فرقی نکرده ..؟

ارکیده زیر نگاه من سربه زیر وباقدمهای تند طول حیاط رو طی کرد واز پله ها بالا رفت ..

حالا نوبت من بود ..بجنب امیرحافظ ..وقت جبران رسیده …

تسبیح تربت ارکیده رو سُر دادم تو جیبم واز اطاق زدم بیرون ..مطمئن بودم یه راست میره سراغ حاج بابا

باید قبل از هرکسی باهاش حرف میزدم ..باید واکنشش رو میدیدم تا خودم روبرای بعد اماده میکردم ..دستهام رو مشت کردم …برای هر حمله ی ارکیده اماده بودم .حتی اگه تف هم تو صورتم مینداخت حرفی نمیزدم …من اومده بودم تا با اخرین قدرتم جواب بدی هام رو بدم ..

از پشت سر که دیدمش نفسم رو فوت کردم وصدازدم ..

خانم نجفی ..

فصل ششم (وعشق صدای فاصله هاست )

قدم هاش ثابت موند وچند لحظه طول کشید تا برگرده به سمتم ..ولی وقت برگشت همون ارکیده ی سابق رو دیدم ..

تنها تفاوتی که داشت درلباسهاش بود ..لباسهاش دیگه کهنه نبود وکفش هاش از نویی برق میزد ..ولی ظاهرش …رفتارش همون بود… محجوب وسربه زیر ..

-سَ..سلام ..

یه قدم به سمتش برداشتم ..جرات نداشتم تو صورتش نگاه کنم ..به خاطر همین نگاهم رو به نوک کفشهاش دوختم وبی اراده تسبیح تو جیبم رو تو دستم مشت کردم

وقتی به حرف اومد تعجبم بیشتر شد ..ارکیده نه تنها متوقع وعصیان زده نبود بلکه مثل گذشته با محجوبیت حرف میزد ..

-راستش اقای رسولی ..من ..خب من …متاسفم ..

یه نفس سنگین کشید وادامه داد

-یعنی من اصلا نمیخواستم شما دوباره من رو ببینید ولی حاج بابا …

بی اختیار بهش نگاه کردم که لبش رو به دندون گرفت دست مشت شده ام نرم شد ..

-یعنی حاج رسولی گفتن به من نیاز دارید ..یعنی شما نه ها ..وای …

اونقدر استرس داشت که کم مونده بود شاخهام دربیاد …به جای اینکه من استرس بگیرم وبا لکنت حرف بزنم ..اون زبونش بند اومده بود …خاک برسرت امیرحافظ …تو واقعا به این دختر متلک مینداختی واذیتش میکردی ..؟

-برای کار …کارِ کارخونه

اونقدرتته پته کرد که سرخ شده بود ..با وسواس با همون دست ازادش گوشه ی چادر رو مشت کرده بود وسعی داشت اومدنش رو توجیه کنه …

از خودم شرمم شد …تازه داشتم میفهمیدم چه گندی زدم …دیدم اگه همین جوری ادامه بده ..از فرط استرس ونگرانی نفس کم میاره ومن هم شدیدا از اینکه دوباره حال ارکیده خراب بشه میترسیدم به خاطر همین وسط حرفش پریدم ..

-صبر کنید خانم نجفی ..ارومتر …مشکلی نیست …

یه نفس گرفتم وتسبیح رو تو دستم فشردم ..اصلا توقع این رفتار رو نداشتم ..یعنی توقع هررفتاری رو داشتم جز اینکه هنوز هم مثل گذشته ازم بترسه ..ازم حساب بره ودراخراحترام بگذاره …

ارکیده صریحا بابت اومدنش به کارخونه داشت ازم عذرخواهی میکرد …

اونوقت من احمق فکر میکردم حالا که دیگه اون شرایط قبل رو نداره ..حالا که حاج بابا بهش رو انداخته خیلی راحت بهم توهین میکنه وسعی میکنه من رو خراب کنه ..بار عذابم بیشتر شد ..خدایا عجب غلطی کردم …

-لطفا هر چی که تاحالا بینمون اتفاق افتاده روبریزید دور ..من وشما از این به بعد اهرم های این کارخونه هستیم ..به هیچ وجه نمیخوام مسائل شخصی ما رو کارمون تاثیر منفی بزاره ..

-ولی من فکر میکردم با توجه به قولی که بهتون دادم از برگشتن من…

-همه چی گذشته خانم نجفی ..بهتره از نو رابطه ی کاریمون روشروع کنیم …

با تعجب دوباره پرسید

-یعنی شما از دست من ناراحت نیستید؟ …خداشاهده من اینبار مقصر نیستم ..میدونید که من به پدرتون مدیونم وقتی ازم خواست برگردم سرکار نتونستم رد کنم ..پدر شما منجی منه ..خواهش میکنم ازم دل گیرنباشید ..

بغض تو گلوم نشست ..من تو چه فکری بودم واین دختر تو چه فکری ..واقعا من به کی زور میگفتم؟ ..به این دختر ساده ..؟ به این کسی که سعی داشت (تَنش بینمون) رو کم کنه …

-اقای رسولی ..من پدر شما رو مثل پدر خودم دوست دارم ..خدا گواهه حتی یه وقتهایی بیشتر از پدر خودم …چون لحظاتی درحقم پدری کرد که حتی پدر خودم هم اینکارونکرد ..شما کم وبیش از زندگی من خبر دارید ..الان دیگه فقیر نیستم که فکر کنید به خاطر پول پدرتون به اینجا اومدم ..

من فقط اومدم تا جبران محبت های حاج رسولی وخونواده اتون رو کنم …قول میدم براتون مشکل نسازم …یا حتی سعی میکنم هرچه کمتر من رو ببینید …

البته میدونم نمیتونید بهم اعتماد کنید ولی از صمیم قلبم قول میدم که هرکاری بتونم بی چشمداشت به مال واموال پدرتون انجام بدم .این رو باور کنید …

نگاهم به گوشه ی سالن گیر کرده بود …خدایا بدبخت تر از من هم وجود داره …؟حالا با این بار شرمندگی که هرلحظه بیشتر میشه چه کنم .؟

-خانم نجفی ..من اشتباهات زیادی کردم ..فقط میتونم ازتون بخوام من رو ببخشید …وحلالم کنید ..

ازکنارش گذشتم وبه سمت پله های کارخونه رفتم ..دیگه اینجا جای من نیست ..با این درد تو ی سینه …جای من نیست …

***

***

“ارکیده ”

-اومدی بابا جان ..؟

با دیدن حاج بابا لبخند اسوده ای زدم … هرچند هنوز گیج وگنگ جمله ی اخری که امیرحافظ گفته بود بودم …ولی ارامش معنوی حاج بابا بی حد ونهایت بود ..

سعی کردم ذهنم رو از معادلات وپیچیدگی های امیرحافظ خالی کنم وفقط تو لحظه زندگی کنم …

-سلام حاج رسولی

-سلام دخترم بیا تو خوش اومدی …

-ممنون حاج رسولی ..

-قدم رنجه کردی بابا جان ..

-نگید تورخدا حاج رسولی… من هرکاری از دستم برمیاد براتون انجام میدم …

حاج رسولی میز رو دور زد وپرسید ..

-با امیرحافظ حرف زدی؟

سر به زیر جواب دادم ..

-بله

-سنگاتون رو وا کندید ..؟

-گفتم که حاج رسولی پسرتون هر حرفی بزنن من چیزی نمیگم ..خداروشکر مثل اینکه ایشون هم تصمیم گرفتن گذشته رو فراموش کنن ودرکنار هم کارهای کارخونه رو جلو ببریم …

-خب شکر خدا ..ببین دخترم خودت دو ساله که با ما همراهی ورویه ی کاریمون رو میدونی… کمتر از یه ماه دیگه نمایشگاه محصولات …

تا اون موقع کلی سفارش دیگه هم هست که هیچ کدومشون انجام نشده .. دیگه ریش وقیچی دست خودت وامیرحافظ …من دیگه پیر شدم وتوان همراهی باهاتون رو ندارم …

-نگید این حرف رو حاج رسولی …شما که نباشید یه پای کارخونه میلنگه …

حاج رسولی لبخند روشنی زد ..

-این حرفها تعارفه …منم با تو که مثل دخترمی تعارف ندارم ..پیر شدم باباجان ..افتاب لب بومم …عمرمون داره تموم میشه ..

دیگه توانی نمونده ..از اینجا به بعد شما دونفرید که با همکاری هم باید کارها رو راست وریست کنید …

-چشم حاج رسولی من تمام سعیم رو میکنم .

-زنده باشی دخترم …

نگاهی به ساعتش انداخت وگفت

– پنج دقیقه ی دیگه وقت استراحت بچه هاست به امیرحافظ میگم با بچه ها حرف بزنه …

از جا بلند شد که من هم به تبع بلند شدم …

-بابا جان ..

-بله حاج رسولی ..؟

-از دست ما که دلگیر نیستی ..؟

اشک تو چشمهام حلقه بست ..اونقدر مهر ومحبت حاج رسولی تو دلم جوشید که بی اختیار قدم جلو گذاشتم وتسبیح تو دست حاج رسولی رو بلند کردم وبوسیدم …

-شما جای پدرمید حاج بابا …خدا مرگم رو برسونه اون روزی که ازشما یا خونواده اتون دلگیر باشم …

-حتی از امیرحافظ …؟؟

ته نگاهش نگران بود …میترسید که نتونم با امیرحافظ کنار بیام ..ولی من حتی اگه صد برابر قبل خرد میشدم باز هم هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم ..

نفس سنگینم رو بیرون فرستادم …نمیخواستم دروغ بگم …

-حاج رسولی باهاتون اونقدر رو راست هستم که بگم پسرتون خیلی وقتها جیگرم رو سوزونده ..خیلی وقتها ناله ی دلم رو بلند کرده ولی ازش گله ای ندارم ..

خیلی از ادمها هستن که بدون دونستن حقیقت قضاوت میکنن ..به خاطر همین هم توقعی از پسرتون ندارم …

-مرسی دخترم ممنون که اینقدر دلت بزرگه ..

از ته دل گفتم ..

-مُنجیم ادم بزرگی بوده ..

با صدای همهمه ی تو سالن پشت سر حاج رسولی برون اومدم و به سمت اطاق مونتاژ رفتم

بچه ها با دیدنم بی اعتنا رد میشدن یا گه گاهی با کنجکاوی میایستادن وازم سوال میپرسیدن …

حاج رسولی یه خداحافظی نصفه کرد وازم جدا شد …سربرگردوندم به سمت راهرو که چشم تو چشم طاها شدم …

انگار از دیدنم اون هم تو کارخونه شوکه شده بود ..نگاهش به قدری سنگین بود که زود سری به نشونه ی سلام تکون دادم واز کنارش گذشتم …

دوست نداشتم بیشتر از این اشنایی بدم …هنوز نیش وکنایه های گذشته تو گوشم زنگ میزد ..

-وای ارکیده اومدی ..؟

یه لبخند از ته دل زدم ..

-سلام نرگسی .

بغلش کردم ونگاهی به شکم کوچیکش انداختم…

-وای نرگس چقدر بزرگ شده …

نرگس مثل قبل لب گزید ..

-بیا بریم ببینم ..

من رو به سمت رختکن کشوند وگوشه ای به دور از هیاهو نشستیم ..

-خب دیگه چه خبر ..؟

نرگس نگاهی به اطراف انداخت هرکسی سرش به کار خودش گرم بود …

-خبرهای دست اول ..تو این چند وقته که تو نیومدی خیلی اتفاق ها افتاده ..حسامی رو که یادته …

-خب ..

-با سماواتی وامیرحافظ زدن به تیپ وتاپ هم …

-یعنی چی ..؟

-یعنی جنگی شد بیا وببین …

-برو.. حسامی …؟ مگه میشه؟ ..مظلوم تر از این پسر گیر نیاوردی پشتش صفحه بذاری …؟

-دروغ ندارم که بگم …حسامی جلوی چشم کلی از کارکنا چنان سماواتی رو به باد کتک گرفت که نگو… بیچاره سماواتی …بعدم که امیرحافظ با جذبه اومد حسامی هرچی از دهنش دراومد بار امیرحافظ کرد …

ضربان قلبم بالا رفت …

-خب بعدش چی شد …؟

-هیچی دیگه الان سه هفته است هیچ کس از سماواتی خبر نداره…فکر کنم امیرحافظ سرشو زیر اب کرده …

خندیدم چنان از امیرحافظ حرف میزد انگار سرکرده ی یه باند مافیاییه …

-گم شو …امیرحافظ هر فرقه ای که باشه قاتل نیست …

-اوه اوه چی شده از امیرحافظ دفاع میکنی …؟

-نظر واقعیم رو گفتم ..همین ..

-خب حالا تو بگو اومدی سر بزنی یا برگشتی سر کار ..؟

-برگشتم سرکار ..

-چقدر خوب اینقدره لنگیم که نگو ..نصف بیشتر کارها مونده معلوم نیست چی بین حسامی وسماواتی وامیرحافظ گذشته که سماواتی دیگه سر کار نیومد …

حسامی هم تا همین یه هفته پیش گم وگور بود ..از وقتی سماواتی نیومده کارها صد برابر کند تر شده ..امیرحاظ هم انگار اصلا نیست ..یا همه اش تو اطاقشه یا اصلا سر کار نمیاد ..

اوفففف مونتاژکارهای جدید هم همه اش خرابکاری میکنن ..منکه اصلا حوصلشون روندارم ..همه ی قطعات رو جا به جا میزنن ..کی حال داره درستشون کنه …خلاصه که کارها بدجوری قاطی پاتی شده ..

دوباره با ذوق بهم نگاه کرد ودستم رو گرفت ..

-وای چقدر خوب شد اومدی ارکیده ..به خدا اینجا بی تو صفا نداشت ..راستی اصلا کجا رفتی؟ من که فکر میکردم دیگه نیایی ..

پشت دستش رو نوازش کردم ..

-منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم ..قصه اش مفصله بعدا برات میگم ..

نرگس نگاهی به ساعتش انداخت

-پاشو ارکیده پاشو اماده شو که الان وقت استراحت تموم میشه .

پاشدم وچادرم رو از سرم برداشتم که نرگس تازه دستم رو دید ..

-خدامرگم بده ..دستت چی شده ..؟

تلخ خندی زدم ..

-خدا نکنه نرگسی …خوردم زمین ..

-وای پس به خاطر همین نیومدی ..؟

-ای …میشه گفت ..

-مرموز شدی ها …بیا کمکت کنم وسائلت رو بزاری تو کمد ..

نرگس به قدری با شوق وذوق وسائلم رو جابه جا کرد که من هم به اشتیاق اومدم ..اعتراف میکردم که اومدنم به کارخونه روحیه ی خرابم رو درمان کرده بود ..

-حالا با این دستت چه طوری میخوای مونتاژ کنی ..

-دست چپمه عزیزم ..انگشتهامم که سالمه ..

-راستی امیرحافظ چی شد؟….من فکر کردم به خاطر اونه که نیومدی ..

-مشکلات داشتم نرگسی ..همون روزی که رفتم دستم شکست ونتونستم بیام ..

-بی معرفت حداقل یه خبری میدادی ..

-گوشیم در دسترسم نبود ..شماره اتم که حفظ نبودم ..

وارد قسمت مونتاژ شدیم ..بچه ها با تعجب به دست شکسته ام نگاه میکردن ..

-هی ارکیده میخوای با این دست مونتاژ کنی ..؟

فاطیما بود یه جورهایی کپی برابر اصل امیرحافظ گذشته ..با همون نیش زبون ها ..همون کنایه ها ..

-سلام فاطیما جان ..اره عزیزم ..

فاطیما پوزخندی زد ..دلم نیومد بهش بگم اینی که داری بهش پوزخندی میزنی ومثلا دلش رو میسوزونی.. مدیر مسئول جدیده این قسمت شده …

وایسادم سر میزکارم که دختر دیگه ای پشتش نشسته بود ..دلم برای قطعه ها تنگ شد ..

صدای امیرحافظ باعث شد سر بلند کنم …

 

-همگی گوش بدید ..یه مطلبی هست که باید توضیح بدم ..

یه چند لحظه سکوت کرد تا همه به سمتش برگشتن …

-همون طور که میدونید اقای سماواتی از کارخونه رفتن وپست مدیریت قسمت مونتاژ خالی مونده ..حاج رسولی صلاح دونستن از این به بعد خانم نجفی مسئولیت ایشون رو به عهده بگیرن …

با دیدن چشمهای گشاده شده ی بچه ها مخصوصا نرگس لبخنده ام رو قورت دادم …نرگس وشگونی از پهلوم گرفت که خنده ام روبند اورد …

-حالا باید بفهمم ارکیده ..؟

مستاصل شونه بالا انداختم ترس رو تو نگاه فاطیما وچند تا از بچه ها که همیشه بهم کنایه میزدن دیدم ..بعضی از بچه ها جلو اومدن وبرحسب وظیفه تبریک گفتن ..اکثرا بی مهرو بی احساس …

پچ پچ های توی سالن هنوز هم ازار دهنده بود ..دلم گرفت …باید از دستی کی مینالیدم ..امیرحافظ یا سپهر نامرد ..؟

خدایا با منی دیگه نه ..؟فکر نکن فراموشت کردم ..من الان صد برابربیشتر از اون موقعی که تنها وبی کس بودم بهت نیاز دارم ..

باید جبران محبت های حاج رسولی رو کنم ..تنهام نذاری که دستم مثل همیشه خالیه ..خالی تر از گذشته …

-ارکیده جان ..

به سمت فاطیما چرخیدم ..ادمها چقدر زود عوض میشن …چقدر زود رنگ عوض میکنن ..

-نترس عزیزم ..رفتار شخصی من وتو هیچ ربطی به کار نداره ..تا وقتی که تو وبقیه کارتون عالی باشه من هیچ مشکلی باهاتون ندارم ..

صدای امیرحافظ میون حرفم دوئید ..

-خانم نجفی حرفی ندارید ..؟

به اجبار به سمت امیرحافظ رفتم ..اولین بار بود که هم کفو و هم ترازش بودم ..با همون قدرت وهمون شرایط… حالا میشد گفت همه چی عادلانه است ..کاملا عادلانه ..

“امیرحافظ ”

دیدن ارکیده با اون دست گچ گرفته اش که تازه میتونستم ببینم… دستهام رو مشت کرد ..این دست گچ گرفته تقصیر من بود ..؟ خدایا بار عذابم کم نبود؟ ..حالا باید هربار با دیدن دست گچ گرفته اش از خودم ورفتارم حالم بهم میخورد ..

ارکیده کنارم ایستاد ..اونقدر مطمئن بود ..اونقدر اروم بود که ناخواسته دست مشت شده ام به دور دونه های تسبیح از هم باز شد …

ارکیده برای اولین بار کنارم ایستاده بود ومن … خیلی سعی کردم ارامشم رو مثل ارکیده حفظ کنم وبه روی حرفهاش فوکوس کنم ..

-سلام… راستش همون جور که وضعیتم رو میبیند من توان انجام دادن کار مونتاژ رو مثل سابق ندارم ..میدونم که دیدنم تو این شرایط وبا وضعیت دستم براتون عجیبه ولی من اینجام تا هرجوری میتونیم به حاج رسولی واین کارخونه کمک کنم ..

شماها همگی تا حدودی شرایط رو میدونید ..کلی سفارش عقب افتاده داریم وکمتر از یه ماه دیگه نمایشگاه عرضه ی محصولات …

باید تمام سعیمون رو کنیم تا برای اون روز با دست پر جلو بریم …حاج رسولی برای همه ما پدری کرده والان وقتش رسیده که ما هم با کمک وهمکاری هم نشون بدیم که قدر تک تک کارهاش رو میدونیم .

ازهمتون میخوام… نه به عنوان یه مدیر یا مسئول… بلکه به عنوان یه نفر درست مثل خودتون …باهام همکاری کنید .

تا ماه دیگه یکی از قدرتمندترین کارهامون رو به نمایش بگذاریم ..ممنون از همگییتون ..

بی اراده دستهام رو بالا اوردم وکف زدم ..تک وتوک هم همراه من دست زدن …حرفهای ارکیده تحسین برانگیز بود ..باورم نمیشد تا این حد مسلط رفتار کنه ..بچه ها با تموم شدن حرفهای ارکیده به سرکارشون برگشتن ولی من هنوز مسخ حرفهای ارکیده بودم …

ارکیده نجفی به جای قدرت نمایی …به جای استفاده از هر ضربه ای …سعی کرده بود بادل بچه ها حرف بزنه این جوری شاید میشد امیدوار باشیم که بچه ها همکاری بیشتری باهامون داشته باشن ..

-کارت عالی بود امیرحافظ …

به سمت اقای سیاحی برگشتم ..

-چطور؟

-اوردن ارکیده نجفی بهترین تصمیمی بود که گرفتی ..اون دختر از پس این کار برمیاد ..

از ته دل گفتم

– امیدوارم

ودوباره به ارکیده که حالا داشت اشکالات مونتاژ کارهای مبتدی رو میگرفت نگاه کردم ..

ارکیده نجفی تو واقعا کی هستی ..؟ یه ملک ..یه شاهزاده .. یه فرشته ..یا یه دخترک کبریت فروش .؟

“ارکیده ”

ساعت شیش عصر بود وکارخونه تقریبا خلوت شده بود جز دو سه نفر از بچه ها کس دیگه ای نمونده بود ..با وجود حرفهایی که زده بودم بازهم بچه ها به خاطر پیش زمینه ی ذهنی ای که ازم داشتن حرفهام رو قبول نکردن وبرام ارزش قائل نشدن …

شونه ی نرگس رو لمس کردم .

-نرگس جان بسه خانم پاشو دیگه ..

-نه ارکیده هنوز مونده ..

با همون دست ازادم زیر بازوش رو گرفتم وگفتم ..

-اَه پاشو دیگه …همه رفتن ..

-پس تو چی ..؟

-قرار نشد تو کار مدیر مسئول دخالت کنی ها ..منم اینجا رو جمع میکنم میرم ..

نرگس مثل سابق بغض کرد …منم بی جهت بغض کردم ..

-چی شد باز ..؟.

-دیدی به حرفهات گوش نکردن ..؟

-عیب نداره عزیزم ..حق دارن… من سابقه ی خوبی تو این کارخونه ندارم

-ولی باید به خاطر حاج رسولی میموندن ..

نفس عمیقی کشیدم ..من ذات ادمها رو خیلی وقت بود که شناخته بودم ..همون وقتی که با دیدن لباسهای مندرسم کنایه میزدن ..چی میگفتم به نرگس ؟؟که دلم کبابه از دست قضاوت ها ونا مهربانی های این مردم …

-غصه نخور عزیزم ..رسم زندگی همینه …محبت ها رو خیلی زود فراموش میکنن نرگسی …برو خونه ..من هم اینجا رو جمع کنم رفتم ..

-باشه عزیزم ..خسته نباشی …

-مرسی نرگسی …شما و جوجوتون هم خسته نباشید …

نرگس که رفت سکوت فضای قسمت مونتاژ رو گرفت ..به بورد نصفه ی روی میز نرگس نگاهی انداختم ..دلم تنگ دنیای زیبا ورنگارنگم شد ..

بی اراده نشستم جای نرگس وبورد رو با انگشتهای از گچ بیرون اومده ام گرفتم ..اهی کشیدم وزیر لب نالیدم

-سپهر ..سپهر ..ببین چه کردی با من ..؟ چند ماه دیگه باید دستم تو گچ باشه تا تاوان ضربه های تو رو بدم ..؟

یه مقاومت برداشتم وبرحسب رنگش زدم رو برد ..خوشی زیر پوستم خزید ..کاش دنیا وادمهاش من رو با همین قطعه های ریز ودرشت تنها میذاشتن ..

همین علاقه ی کوچیک برام بس بود …من رو به دنیای ادمها چه کار ..؟

بی توجه به سکوت اطرافم غرق شدم تو دنیام …وقطعات رو تند وتند پشت سر هم روی بورد چیدم ..بورد اول که تموم شد دستم به سمت بورد بعدی رفت که ..

-خانم نجفی …؟؟

بورد از دستم افتاد ودست گچ گرفته ام بی اراده رو قفسه ی سینه ام نشست ..

-وای شمائید اقای رسولی؟ ..ببخشید متوجه حضورتون نشدم

-شما هنوز نرفتید …؟

جلوتر اومد که نگاهش به بورد روی میز افتاد ..با تعجب پرسید ..

-دارید مونتاژ میکنید ..؟

لبخندی گوشه ی لبم نشست ..

-نصفه مونده بود خواستم تمومش کنم …

امیرحافظ که به من رسیده بود نگاهی به میز مونتاژ انداخت …

-خب میذاشتید فردا صبح خانم سروری خودش کامل میکرد ..

-کار سختی نبود ..

-ولی شما نباید با این وضع دستتون کار مونتاژ انجام بدید …

ابروهام بی هوا بالا رفت …امیرحافظ واین حرف ؟…واقعا عجیب بود ..اینقدرازش بی مهری وکنایه دیده بودم که اصلا انسان روبه روم رو نمیشناختم ..

-مشکلی نیست اقای رسولی …

-مشخصه که هست .. ..

تعجبم بیشتر شد ..سربلند کردم وبه امیرحافط خیره شدم که با سگرمه های درهم نگاهش رو به دست گچ گرفته ام دوخته بود ..

-اگه دست شما احتیاج به مراقبت نداشت گچ نمیگرفتن ..بهتره تاوضعیت دستتون تثبیت نشده از دستتون کار نکشید …

-ولی

-ببنید خانم نجفی وضعیت کاری ما اونقدر عقب هست که با ده تای این مونتاژ ها هم کارمون راه نمیوفته ..من نمیخوام تو کارتون دخالت کنم ولی راجع به این موضوع هیچ بحثی باشما ندارم ..

-اقای رسولی انگشتهای دست من که ساله میتونم از پس کارهام بربیارم …

امیرحافظ با عصبانیتی که واقعا عجیب بود غرید …

-خانم نجفی …هیچ به این فکر کردید اگه بلایی سردستتون بیاد من جواب حاج بابا وخونواده اتون رو چی باید بدم ..؟ خواهش میکنم یه مدت تحمل کنید ایشالله هرچه زودتر دستتون رو باز میکنید ..

مات موندم …اصلا حرفهای امیرحافظ رو درک نمیکردم ..یعنی درک میکردم ولی اصلا باور نمیکردم ..نگران دست من بود ..؟ یا نگران حرف حاج بابا …؟

خب اگه نگران حرف حاج بابا بود که قبلا هم باید نگران میبود …نمیفهمیدمش …به هیچ عنوان مرد روبه روم رو نمیشناختم ..

با گیجی زمزمه کردم ..

-ولی دست من تا چند ماه دیگه هم تو گچ میمونه ..

امیرحافظ چنان سربلند کردو بهم نگاه کرد که مجبور شدم سرم رو پائین بندازم ..

-من ..من واقعا متاسفم ..نمیدونستم ..

-مشکلی نیست ..پس با اجازه اتون من میرم دیروقته …

از کنارش گذشتم که دوباره به سمتش برگشتم ..

-اقای رسولی ؟؟

چرخید به سمتم ..ولی جهت نگاهش بازهم به من نبود ..بُعد جدیدی از رفتار امیرحافظ رو کشف میکردم ..که برام عجیب بود ..

انگار اون امیرحافظ پراز کینه ونفرت جاش روبا این مرد ساکت ومتین عوض کرده بود …

-بفرمائید ..

-اگه من بخوام به دیدن مادرتون برم از دستم ناراحت میشدید ..؟

دستهاش مشت شد ..نگاهم گیج شد …

-چرا؟؟ ..من که حرفی نزدم ..

-اگه ناراحتید نمیرم …تا همینجاش هم که زیر قول هام زدم شرمنده ی شمام ..

-نه خانم نجفی مشکلی نیست ..گفتم که بهتون گذشته رو بریزید دور …درخونه ی عزیز همیشه به روی شما بازه …

-ممنون اقای رسولی لطف بزرگی درحقم کردید …

نمیدونم چرا ولی حس کردم امیرحافظ با هر حرف من داره تغیر رنگ میده ..کم کم حس کردم تمام پوست صورتش به کبودی میزنه …به تندی از کنارم رد شد وتنها گفت ..

-بااجازه …

حتی جوابم رو هم نداد ..با تعجب بیشتر به امیرحافظ نگاه کردم .چرا اینقدر عوض شده بود ..؟

چادرم روبه سر کردم وبه ارومی از پله ها پائین رفتم …داشتیم به زمستون نزدیک میشدیم وروزها کوتاه تر میشد ..امید زنگ زد که به دنبالم بیاد ولی دلم نیومد به زحمت بندازمش ..به در ورودی کارخونه رسیدم که یه نفر صدام کرد ..

-خانم نجفی …

برگشتم.. امیرحافظ بود ..که با قدمهای تند به سمتم میومد …با دیدنش دلشوره گرفتم .همون جور که به سمتم میومد ..من هم چند قدم به سمتش رفتم . ..

-چی شده اقای رسولی …؟

امیرحافظ که به چند قدمیم رسیده بود نفسی تازه کرد

-من فراموش کردم …چه جوری میخواید برید خونه …؟

کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم ..خدایا عجب روزیه امروز ..اخه این همه تغیر …چه طور ممکنه …؟

-ماشین میگیرم میرم …

کمی این پا واون پا کرد وبا من من گفت ..

-راستش گفتم اگه میخواید …؟؟

-چی شده اقای رسولی ؟حرفتون رو بزنید ..مشکلی پیش اومده ..؟

-ماشین هست من میرسونمتون …

امیرحافظ کبود شد ونگاه من تیره ..روزی دلم از اون همه نیش و کنایه میشکست ..از اون همه بار تهمت کمرم خم میشد وامیرحافظ عین خیالش نبود …حالا چی شده بود که میخواست این ارکیده ی نجس رو سوار ماشینش کنه ؟…

راستش دل گیر شدم ..یعنی تمام این تغیرات به خاطر این بود که حالا یه دختر فقیر ومفلس نبودم …؟ به خاطر این بود که داداشم با ماشین مدل بالا من رو میرسوند …؟ به خاطر این بود که دیگه کفشم کهنه وسوراخ نبود …؟

واقعا طرز فکر پسر حاجی این بود …؟

نفس کشیدم …با اینکه قول داده بودیم گذشته رو بریزیم دور ..ولی دروغ چرا ..من نمیتونستم ..دلمه های دلم .. چرکین تر از اون بود که به این زودی ترمیم بشن ..

به سردی گفتم ..

-نه اقای رسولی ممنون ازلطفتون ترجیح میدم که خودم برگردم ..خسته نباشید …

بدون نگاه دیگه ای به سمت سرخیابون راه افتادم ویه دربست گرفتم ..دلم گرفته بود هوس دیدار ساجده خانم رو کردم.

به مامان زنگ زدم وگفتم که دیر میام ..

سر راه یه جعبه شیرینی گرفتم ویه قواره چادری زیبا برای ساجده خانم خریدم ..یه شال مشکی زرشکی قشنگ برای فاطمه که به پوست سفیدش میومد ..

با دلی پرشوق به دیدنشون رفتم ..دلم برای تک تک زبری های دست نوازشگر ساجده خانم واون لهجه ی زیباش که چلچله ی من صدام میکرد تنگ شده بود ..

***

-بله کیه ..؟

-عزیز خانم …مهمون نمیخوای ..؟

-جان عزیز تویی مادر ..؟ بیا تو ارکیده جان ..

با ذوق بوی حیاط مصفای خونه ی حاج رسولی رو بلعیدم واز پله ها بالا رفتم …دلم بیتاب دیدن محبت چشمهای ساجده خانم بود ..

-سلام ساجده خانم

-سلام به روی ماهت خوش اومدی چلچله ی من ..

-سلام ارکیده جان …

-وای فاطمه ..سلام خوبی …

روی عزیز وفاطمه رو بوسیدم ..وروی دست عزیز بوسه زدم ..

-نه مادر این چه کاریه …؟

اشک تو چشمهام جمع شد ..عزیز رو کمتر از مادرم دوست نداشتم ….دریچه ای از نور خدا بود برام …

-به خدا نمیدونید عزیز تو این یه ماه چی کشیدم ..ازاین طرف دلم پیش شما بود ..از طرف دیگه قول داده بودم که نیام ..امروز که پسرتون اجازه داد پرواز کردم به سمتتون ..

-خب کردی عزیزکم ..میدونی چقدر نگرانت بودیم …؟ حاج احمد میگفت دستت رو گچ گرفتی ..

یه لیوان شربت از تو سینی ای که فاطمه اروده بود برداشتم وگفتم ..

-اره عزیز …

-چه بلایی سرت اورده عزیزکم .؟

اشک تو چشمهام رو کنارزدم ..چه سری بود وقتی که پیش ساجده خانم بودم دلم لطیف تر میشد وبا تلنگری بغضم میشکست …

-هرچی بود تموم شد عزیز ..خلاص شدم .

-الهی بمیریم ..چی کشیدی چلچله ی من

-خدا نکنه ساجده خانم ..خدا اون روز رو نیاره ..

فاطمه کنارم نشست وپرسید …

-چرا تا حالا بازش نکردی …؟

-حالا حالاها باید تو گچ بمونه ..مچ دستم مشکل پیدا کرده ..به این راحتی خوب نمیشه …

ساجده خانم مثل همیشه از ته دل دعا کرد …

-خدا خودش به راه راست هدایتش کنه ..

یه بغض به گلوم چنگ انداخت ..دعاهای عزیزوحاج بابا هم از یه جنس دیگه بود ..به جای ناله …به جای نفرین ..به جای نفرت ..فقط دعا میکردن …

-پس چرا با این حالت رفتی کارخونه ..؟

-چیزیم نیست که عزیز ..سرو مرو گنده ام ..من برای کمک به حاج رسولی هرکاری میکنم …

-اخه با این حالت …

دست ازاده ام رو دور شونه ی عزیز حلقه کردم …سرم رو به عادت قبل روی شونه اش گذاشتم و عطر گلاب ومریم رو به سینه کشیدم ..

-من خوبم ساجده خانم …بدبختی ها رو گذروندم ..حالا دیگه مرغ قفسی نیستم …فقط میخوام جبران کنم …

ساجده خانم روی سرم دست کشید ..وشقیقه ام رو بوسید …

-سرت سلامت باشه پرستوی من ..سرت سلامت ..

دیدی .؟دعاهاشون هم فرق داره …اصلا عزیز وحاج بابا از یه جنس دیگه ان ..گِلشون شاید از تربت پاک اقاست ..یا شاید هم از جنس خود خدا …

 

“امیرحافظ ”

چشهام رو ریز کردم واز همون فاصله به هیوندای نقره ای خیره شدم …حاج بابا میگفت ..ارکیده یه برادر بزرگتر از خودش داره …

ولی نمیدونستم مردی که گه گاهی ارکیده رو میرسونه برادرش امیده یا کس دیگه ..

همینکه از ماشین پیاده شد سر بلند کرد ..نگاهم رو آناً چرخوندم که مستقیم با حاج بابا چشم تو چشم شدم ..

یه لحظه از هیبت حاج بابا ترسیدم …چنان بهم نگاه میکرد که انگار دقیقا فکرهای تو سرم رو میخونه …

یه نگاه عجیب بهم انداخت وسر چرخوند ..نمیدونم چی تو نگاه حاج بابا بود که باعث شد خجالت بکشم …

با صدای ارکیده سر بلند کردم

-سلام حاج رسولی …سلام اقای رسولی …

حاج بابا با لبخند جواب سلام ارکیده رو داد من هم زیر لب جواب دادم ..وارکیده همون جور که اروم اومده بود اروم هم رفت ..

-امیرحافظ …؟؟

زیر چشمی یه نگاه به حاج بابا انداختم …

-بله .

-حواست رو جمع کن …

-منظورتون چیه ..؟

-خوب میدونی منظورم چیه ..حواسم بهت هست …

-حاج بابا چی میگید ..؟ من نمیفهمم ..

حاج بابا چشم غره ای رفت وبا تهدید گفت ..

-بعدا نگی که نگفتی ..

با توپ پر ازکنارم گذشت ای بابا چش بود ؟..چرا اینقدر شاکی بود؟ ..اصلا راجع به کی حرف میزد؟ ..دستم رو تو جیب شلوارم کردم وبرحسب عادت دونه های تسبیح درجیبم رولمس کردم ..

علاقه ی زیادی به لمس این دونه های تربت پیدا کرده بودم ..انگار که با لمسشون ارامش ارکیده نجفی به وجودم سرازیر میشد …

نفسم رو بیرون فرستادم وجواب سلام یکی از کارکنها رو دادم ..

****

انگشت خیسم رو که هنوز به خاطر وضو مرطوب بود دور تسبیح ارکیده چرخوندم …عطر خوش تربت … مشامم رو نوازش داد فکرم بدجوری مشغول بود ..

کارهای عقب افتاده ی کارخونه یه طرف وبرگزاری نمایشگاه یه طرف دیگه ونهایتا …مهمتراز همه ی اینها …ارکیده نجفی …

تو این چند روزیکه برگشته بود سرکار ..هیچ رفتار بد یا واکنش ناجوری نشون نداده بود ..واین برای من اخر بدبختی بود …کاش یه جوری حداقل تقاص اون همه حرف وتهمت رو ازم میگرفت …

واقعا من احمق چه شباهتی بین ارکیده ومینا وریحانه میدیدم که اون جوری باهاش در میافتادم؟ ..

هرچی عقب تر میرفتم وخاطراتم رو مرور میکردم میدیدم از همون اول هم نگاه مسائدی نسبت بهش نداشتم ..

ولی اخه چرا ..؟ به خاطر لباسهاش که من رو یاد فقر وتنگدستی ریحانه مینداخت ..؟

یا به خاطر شرایطش که فکر میکردم مثل مینا سعی داره تو زندگیمون رسوخ کنه وسود ببره ؟..یا شاید هم به خاطر حرفهای شوهرش ..که ارکیده رو درنظرم درحد یه زن کثیف پائین اورده بود …؟واقعا چرا تا این حد دیدم نسبت بهش منفی بود ..؟

-امیرحافظ …؟

به خودم اومدم ..عزیز بود که صدام میکرد …تسبیح رو تو مشتم گرفتم ودروباز کردم …

-جانم عزیز ..؟

-خرید دارم مادر ..میری بخری ..؟

-چشم ..رو چشمم …

-چشمت بی بلا شب مهمون داریم ..

دستم رو دور شونه اش حلقه کردم …عزیزم کم کم داشت پیر میشد …

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : abero
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ozjp چیست?