رمان آبرویم را پس بده قسمت 19
وبی اعتنا به خون چکیده شده از مشت دستش به سمت انتهای راهرو رفت ..
سپهر با درد تو خودش جمع شد که اقا سلیم کمکش کرد تا سرپا بشه …صورتم از دیدن خون وکثافت جمع شد وبا نفرت رو برگردوندم …
نگاهش از پشت اون همه پلیدی وسیاهی مشمئز کننده بود …تمام خونا به های دهنش و رو روی زمین تف کرد
-پدرت رو درمیارم ارکیده …حالا صبرکن ونگاه کن …
اقا سلیم به زور سپهررو از پله ها پائین برد ..نگاهم با تلخی روی اون لکه ی قرمز رنگ خونابه ی کف سالن خیره مونده بود …
(باشه سپهر …منتظر میمونم تا ببینم چی کار میکنی …اینبار خدا با منه وتو هیچ غلطی نمیتونی کنی …)
با یاد اوری امیرحافظ …نگاهم روی رد خونی روی زمین کشیده شد که تا انتهای راهرو امتداد داشت ..
دل نگران امیر حافظ شدم ..با اون ضربه ها ..با اون همه خشم …چی به سرش اومده ..
بی اراده به سمت اطاقش رفتم …یه تقه به در زدم که جوابی نداشت ..نگران تر شدم ..امیرحافظ سراپا خشم بود ..
-اقای رسولی …؟
مستاصل وپریشون پشت در مونده بودم ..نه پای رفتن داشتم ونه دل موندن …
یک کلام …دل نگران بودم ..دل نگران مردی که نمیدونستم تو چه حالی به سر میبره …
تو میون فکر درگیر وجسم خسته ام در به ارومی باز شد ..نفس سنگینم رو بیرون فرستادم …ولی با دیدن چشمهای خونی امیرحافظ دلم ریخت …
دروبدون هیچ حرفی بازکرد وعقب گرد کرد ..با نگرانی قدم به اطاق گذاشتم ..
بدون اینکه حتی دستم یاری کنه تا در رو ببندم پشت سرش راه افتادم …
نمیدونستم چی باید بگم …اصلا چه جوری حرفهای اون بیشرف رو جمع وجور کنم ..
من یه عمری با این حرفها کنار اومده بودم ولی برای کسی مثل امیرحافظ متعصب این فاجعه بود ..
امیرحافظ کنار پنجره ی قدی وایساد ونگاهش رو به بیرون دوخت ..چشمم به دست مشت شده اش افتاد …
چرک وخون روی بند بند انگشتش شُره کرده بود ..
دلم ریش شد وچشمهام سوخت ..خدا ازت نگذره سپهر …ببین چه بلایی سر این مرد اوردی …
دستمال تو جیبم رو دراوردم وچند قدم مردد به سمتش برداشتم ..به ارومی صدا زدم …
-اقای رسولی …؟
برنگشت ..چشمهام پراز اشک شد ..حق داشت از دستم ناراحت باشه …حق داشت جوابم رو نده …حق داشت …
تقصیر من بود که این حرفها رو شنید ..تقصیر من بود که پای موجود منفوری مثل سپهر به زندگیش باز شده ..
به ارومی یه قدم مردد دیگه به سمتش برداشتم ..وقتی لب بازکردم صدام از هجم بغضی که تو گلوم بود میلرزید …
-داره ..از دستتون ..خون میره …
لب گزیدم …دیگه نمیتونستم بغضم رو مهار کنم …چی بلایی سرمون اوردی سپهر ..؟همین رو میخواستی نه ..؟اینکه شرمنده بشم ..اره ..؟
حتی از همون فاصله هم میتونستم نفس های سنگین وبالا وپائین شدن قفسه ی سینه اش رو ببینم …
دلم برای خودمون سوخت ..ببین چه جوری یه مرد احمق وشارلاتان با چند تا حرف ناحق این جوری ویرونمون کرد ..
-باید میکشتمش ..
قلبم وایساد …بکشتش …؟امیرحافظ …سپهر رو بکشه ..؟
-شما همچین کسی نیستید …
تو یه لحظه به سمتم چرخید وبا کف دست رو سینه اش کوبید وفریاد زد …
-چرا هستم ..من امیرحافظ رسولی اگه بتونم خودم با دستهای خودم این انگل رو خفه اش میکنم وعالم وادم رو از شرش نجات میدم …
حجم درد وعصبانیتش رو درک میکردم …نگاه سرخ وچشمهای خونیش رو درک میکردم ..این حس وحال کاملا دو جانبه بود …
-ولی با اینکار فقط اینده اتون رو تباه میکنید …
دستمال رو به سمتش گرفتم …
-دستتون رو پاک کنید …پراز خونِ
مشت دستش رو با انزجار بالا اورد ودستمال رو از بین انگشتهام گرفت وروی دستش محکم کشید ..
تمام حرصش رو روی دستمال خالی کرد …فک منقبض شده اش داد میزد که تا چه حد عصبانیه …
دستش که از خون پاک شد ..دل من از دیدن اون همه زخم خون شد …زخم های روی بند های انگشتهاش تازه نمایان شد … …
-دستتون زخمی شده …
ولی امیرحافظ بدون گوش دادن به حرفم گفت ..
-اگه دوباره به سراغت بیاد …؟؟
لب گزیدم …تو این لحظه مهمترین دغدغه ی من زخم دست امیرحافظ بود …
-باید با پلیس حرف بزنی …ازش شکایت کن ..
همون جور که خیره به دستش بودم گفتم ..
-نمیشه… پارتیش کلفته …
-به درک..حداقل یه پرونده داره که بتونی بعدا برعلیه اش استفاده کنی …
فاصلمون رو پر کرد …اونقدر که تو یه لحظه لرزیدم وتو خودم جمع شدم …
این همه نزدیکی زیادی بود …زیادتر از همیشه …ولی قدم هام یاری عقب نشینی نداشت …
سر به زیر انداختم …قلبم پرتپش وپرضرب میزد …
-نمیتونی نه ..؟ازش میترسی …اره ..؟
لب گزیدم وفقط سر تکون دادم ….این بغض لعنتی واین قلب پرتپش داشت خفه ام میکرد …
-من ازش شکایت میکنم …
سربلند کردم ..اونقدر هراس به دلم سرازیر شده بود که قلبم رو از تپش انداخت …ترس تو وجودم بیداد میکرد …
-براتون درد سر میشه ..
زیر لب با همون نگاه خیره تو چشمهام زمزمه کرد ..
-مهم نیست ..نمیخوام اسیبی بهت بزنه …این دیونه ای که دیدم بعید نیست یه گوشه گیرت بندازه وبلایی سرت بیاره ..
اشکم بالاخره چکید …حرفهاش همه درست بود …همچین کاری از سپهر بعید نبود ..
منی که سه سال زیر ضربه های قلاب فلزیش مرگ رو به چشم دیده بودم خوب میدونستم ..
نگاهش به رد اشک روی گونه ام خیره شد …
-نمیخوام برای شما وحاج بابا مشکلی پیش بیاد …
-تو نگران نباش …
تمام ترسم رو ریختم تو نگاهم ..تا بفهمه که این قضیه به همین راحتی ها نیست …
-اقای رسولی من رو بیشتر از این مدیون خودتون نکنید …
پلک زد وبه ارومی گفت ..
-همه چیز رو بسپر دست من ..تو فقط …مراقب خودت باش ..
اونقدر تو نگاه رنگیش غرق بودم که با تقه ای که به در باز اطاق خورد با استرس چشم گرفتم وازش فاصله گرفتم ..اقا سلیم با چشمهای موزی به من وامیرحافظ نگاه میکرد …
قفسه ی سینه ام از ترس بالا وپائین میرفت ونفس هام سنگین شده بود …با من من گفتم ..
-من ..من دیگه باید برم …ببخشید …
وقبل از اینکه حتی بخوام معنی نگاه مرموز واون لبخند روی لبهای اقا سلیم رو برای خودم حلاجی کنم از اطاق بیرون اومدم …
مثل موشی در دام افتاده نگران بودم …نگران حرفهای بعد ..نگران حسی که تو این لحظه پیدا کرده بودم …
نگران زخم های پوسته پوسته شده ی روی بند انگشت های دست امیرحافظ ….
سینه ام رو چنگ انداختم تا شاید این نفس های گلوگیر بهتر بالا بیاد …
باید زودتر میرفتم ..تا این قلب خسته دست ازاین ضربان های غلیظ وپوکوبش برداره
“امیرحافظ”
نگاهی به دستمال دور دستم انداختم …به خاطر زخم هایی که به سپهر زده بودم تمام بند دستم زخمی شده بود …دوباره حرارت تنم بالا رفت …وگر گرفتم ..
از یه جهت عصبانی بودم واز جهت دیگه وقتی یاد محبت ارکیده میوفتادم ..
یاد دستمالی که به دستم داد وهنوز دور دستم پیچیده است ..یاد فاصله ی کممون …ونگاه اقا سلیم ….
لا ا…الا ا… گفتم ولب گزیدم …چنگ انداختم تو یقه ی پلیورم ودکمه ی لباسم رو بازکردم …
-نفرین به تو سپهر صولتی که مثل یه ملعون داری با روح وروان وزندگی این زن بی گناه بازی میکنی …
نگاه ترسیده ی ارکیده عاصیم میکرد ..کاش میتونستم اونقدر بزنمش که درجا تموم کنه …
با حرص مشتی رو فرمون کوبیدم ونفسم رو با حرص فوت کردم …
-پدرت رو درمیارم سپهر حالا ببین …دست گذاشتی رو شریان حیاتی من اونوقت راست راست واسه ی خودت میگردی وخون به جیگر ارکیده میکنی …؟
من میدونم وتو ..حالا صبرکن …همین امشب باید با حاج بابا حرف بزنم ازت شکایت میکنم …
دم درخونه بی حوصله ماشین رو پارک کردم…هوای گرم خونه تلاطم وجودم روکمتر کرد ولی نه اونقدر که دستهای مشت شده ام رو بازکنه …
-وای خاک به سرم این چه سرووضعیه امیرحافظ ..
-سلام عزیز چیزی نشده که …
چشمهای عزیز آنی به اشک نشست ..
-خدا مرگم بده دعوا کردی …دستت چی شده …؟
-امیرحافظ دعوا کردی …؟
عزیز وحاج بابا وفاطمه دوره ام کردن ..
-هیچی نیست به خدا حاج بابا ..میبینید که سرو مرو گنده ام ..
عزیز دستمال ارکیده رو از دور دستم باز کرد وبا دیدن سربند های خراش دیده ام لب گزید ..
-تو به این میگی هیچی؟ …تمام پوست دستت رفته …
چشمم پی دستمال در دست عزیز بود که منبع گرمای دلم بود …با زیرکی دستمال رو از دستهای عزیز بیرون کشیدم وزمزمه کردم ..
-عزیز خوبم به خدا …
-دروغ نگو امیر. ..من به تو دروغ گفتن یاد ندادم ..
صدای قاطع حاج بابا بلند شد ..
-امیرحافظ بیا تو اطاقم
نفسی گرفتم..که عزیز دستم رو کشید …
-بیا بشین فعلا زخمت رو ببندم ..برای حرف زدن وقت بسیاره …
بالاجبار دنبال عزیز راه افتادم وروی مبل نشستم ..فاطمه با نیش باز کنارم نشست ..
-راستشو بگو …. خوردی یا زدی ..؟
به طنز درجمله ی فاطمه نیشخندی زدم ونگاهم رو به دستمال تو دستم دوختم …
-من وخوردن ..؟زدم کتلتش کردم …
-اماشالا به داداش خودم …
همینکه عزیز رفت تو اشپزخونه حاج بابا بالا سرم وایساد …
-خب …؟
نگاهی به فاطمه انداختم که خودش از جا بلند شدو به سمت اشپزخونه رفت .
-با سپهر اشغال دعوام شد …
چشمهای حاج بابا تو یه لحظه گشاد شد ..
-چی …؟سپهر …؟
دستم رو رو بینیم گذاشتم ..
-هیس حاج بابا عزیز میفهمه ..
-چرا .؟چه طوری دعواتون شد …؟
-قضیه اش مفصله ..ولی میخوام ازش شکایت کنم …
صدای غرغر عزیز که نزدیک شد هردو سکوت کردیم …
-اخه امیر تو که از این اخلاق ها نداشتی
کنارم نشست ودستم رو تو دستش گرفت.. با ناراحتی زخمم رو بررسی کرد …دست ازادم رو دور شونه اش انداختم …
-این بارمجبور شدم عزیز …طرفم خیلی نامرد بود …
عزیر کمی بتادین روی پنبه زد وروی زخم هام کشیدم ..چشمهام رو ازدرد بستم وسرم رو به شونه ی نحیفش تکیه دادم ..
نمیدونم از سوزش دستم بود یا سوزش دلم بود که چشمهام هم سوخت ..وفکم منقبض شد …
خدا لعنتت کنه سپهر ..تا کی میخوای بتازونی وجولون بدی ..؟
با صدای زنگ در حیاط ..هرسه به سمت ایفون نگاه کردیم …فاطمه که تازه از اشپزخونه اومده بود پشت ایفن رفت …
-بله ؟
-بله همینجاست …
نگاه ترسان فاطمه رو من نشست ..ولب زد ..
-از کلانتری اومدن …میگه با امیرحافظ رسولی کار داریم …
تو یه لحظه ازجا بلند شدم نگاه حاج بابا وعزیز با نگرانی روم نشست ..میدونستم بالاخره سپهر نیشش رو میزنه …مطمئن بودم که کار سپهره …
بدون هیچ حرفی با قدم های محکم کتم رو برداشتم ….من امادگی هرنوع اتفاق ومشکل رو داشتم .از پله ها سرازیر شدم که صدای حاج بابا رو پشت سرم شنیدم ..
-صبر کن امیر ..منم میام ..
-شما نه حاج بابا خودم میرم ..
-میگم صبرکن …مگه تا حالا چند بار پات به کلانتری باز شده که میخوای سرخود بری …؟
با پشتوانه ی حاج بابا از در بیرون اومدم که نگاه تو صورت درب وداغون چرخی
“ارکیده”
داغون وخراب درخونه روبازکردم مامان شیرین مثل همیشه با لبخند به پیشوازم اومد …
-اومدی ارکیده ..؟
-سلام مامان …
-سلام عزیزم خسته نباشی …
یه نفس سنگین کشیدم وسعی کردم تمام دردم رو کنار بذارم مبادا که مامان شیرین با همون حس شیشم مادرانه اش متوجه دردم بشه …
-بابا اومده …؟
-اره تو اطاق خوابه ..طبق معمول یه کتاب گرفته دستش ورفته تو هپروت …
بی اختیار قبل از هرحرکتی چادرم رو گوشه ی مبل گذاشتم وبه سمت اطاق رفتم وبا یه تقه وارد شدم ..
-بابا فرزین ..؟؟
-جانم بابا بیا تو ..
-سلام ..
-سلام به روی ماه خانم گل … خسته نباشی …چی شده امروز قابل دونستی قبل از همه سراغی از بابات بگیری ..؟
بغضی رو که تا همین جا مخفی کرده بودم دوباره تابیخ گلوم بالا اومدو هوا رو از ریه هام دزدید ..
-بابا یه سوال بپرسم ..؟
نگاه بابا با نگرانی تو چشمهام نشست ..
-چی شده ارکیده؟ ..چته ..؟
بعض توگلوم …صدام رو خش دار کرد …
-بپرسم بابا ؟
-بپرس …ولی قبلش بگو چته ..؟چرا این جوری شدی ..؟
تمام ترس واسترس تو وجودم… اشکهام رو سرازیر کرد …
-سپهر اومده بود کارخونه …
دستهای بابا فرزین مشت شد وفکش از حرص منقبض …
-چه غلطی کرده ..دوباره اومده بود ابروریزی ؟
اشکهایی که تاحالا تک به تک میبارید بیشتر شد …کنارم نشست ودستهام رو تو دستهای گرم وزمختش گرفت ..
-اره ارکیده ..؟اذیتت کرد ..؟
اونقدر دردم زیاد بود که به ناله افتادم …دستهای بابا که دور شونه ام پیچید ..از ته دل زار زدم …دست گذاشتم رو سینه ی پرمهر بابا وتمام درد وغم اون روز رو خالی کردم …
-نمیدونم این گریه ها تا کی ادامه داره ولی من انتقامت رو ازش گرفتم ..کاری کردم از هستی ساقط بشه ..دیگه نمیتونه تو بازار حتی یه دونه جنس بفروشه ..
بدبختش کردم ارکیده ..به جبران تمام اون زجرایی که کشیدی تمام زجه هایی که اون شب زدی ..کمرش رو شکوندم ارکیده …
-دیگه دیر شده بابا …دیگه بدبختیش برام اهمیتی نداره …
-ولی برای ما داشت ..حداقل اینکه سبک شدیم …اشتباه کردم ارکیده که سه سال پیش طردت کردم ..اشتباه کردم که زندگی تک دخترم رو سپردم دست این حیوون …
با طرد کردنت هممون باختیم ..درصورتی که باید جلوش وایسمتادم …من روببخش دخترم ..پدرخوبی برات نبودم ..
سرم رو از تو سینه ی بابا بیرون کشیدم وکف دستم رو روی گونه اش گذاشتم ..
-نگید بابا …تمام این ها تقصیر خودمه ..
اهی که از ته سینه کشید دلم رو سوزوند ..
-هربچه ای ائینه ی پدرومادرشه …اگه اشتباهی کردی… اگه پا کج گذاشتی… فقط به خاطر اشتباه من ومادرته ..ارکیده مارو میبخشی …؟
-این حرف رو نزنید بابا ..این شمائید که باید من رو ببخشید ..
با سرانگشتهای پهن وزمختش اشک روی صورتم رو پاک کرد ..
-دیگه غصه نخور همه چیز رو بسپر دست من وامید ..خودمون از پس سپهر برمیایم ..هرچند که دیگه هیچ غلطی نمیتونه بکنه ..
-بابا من میترسم ..سپهر اون کسی نیست که شماها میشناسیدش ..اون یه جونوره ..
-نگران نباش ..همینکه شاهرگش رو زدم براش کافیه …حالا بدواِ دنبال کار …
تو بازار خبر پیچیده که جنسهاش مرغوب نیست ..به خاطر همین هیچ کس ازش خرید نمیکنه ..همه چی رو بسپر دست ما …
روی گونه ی خیسم رو بوسید ودستهاش رو محکمتر دور شونه ام حلقه کرد ..
-دیگه هم نبینم چشمهات اشکی بشه ..که از دستت شاکی میشم …
این حمایت ها ..این دستها ..این عطر خوش محبت پدری …رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نمیکنم ..
من تشنه ی عطش زده ای بودم تو دل برهوت ..که حالا به سایه سار چشمه ی زلال محبت پدری رسیده ام …
وهیچ چیزی نمیتونه این ارامش ریخته در دلم رو ازم بگیره ..حتی خیال مبهم سایه ی سپهر شیطان …
اما دریغ که یه وقتهای غافل میشی از بدی های ادم ها ..از نفرت پیچیده در دل شیطان …
صدای زنگ تلفن بند دلم رو پاره کرد ..نوای خبرهای بد قلبم رو مچاله کرد …چه خبری درراه بود که این دل اشوبه امونم رو برید ..؟
“امیرحافظ”
نگاهم مثل یه مته سرتا پای سپهر رو سوراخ میکرد ..هردو روبه روی هم منتظر اومدن ارکیده بودیم …
بازهم اعصابم کش اومد ..به هیچ وجه دوست نداشتم پای ارکیده به این جریان باز بشه ولی چاره ای نبود ..
وقتی مسئول پرنده تمام ماجرا رو شنید زنگ زد به ارکیده …تا اون هم به عنوان شاهد بیاد …
با انزجار نگاهم رو از صورت کبود وزخمی سپهر گرفتم ..هرچند که با دیدنش دلم کمی خنک شده بود وابی رو اتیش دلم ریخته میشد …
ضربه ای به در خورد که نگاه ترسان ارکیده تو نگاهم نشست …اصلا دوست نداشتم ..دوست نداشتم به خاطر یه بیشرف نامرد با همچین رنگ وروی پریده ای قدم تو کلانتری بذاره ..
خدا ازت نگذره سپهر ..ببین بالاخره کار خودت رو کردی …
پشت سر ارکیده اقا فرزین وامید هم بودن ..ولی نگاه من ناخوداگاه روصورت رنگ پریده ودستهای لرزونش که به زحمت گوشه ی چادرش رو مهار کرده بود میچرخید …
سینه ام از حرص بالا وپائین رفت … دوباره با نفرت به سپهر نگاه کردم …
اگه توانائیش رو داشتم همون لحظه درسی به سپهر میدادم که دیگه جرات نکنه ارکیده رو وارد بازی های احمقانه اش کنه …
-خانم ارکیده نجفی …؟
نگاهم بی اراده از سپهر کنده شد ورو صورت ارکیده نشست ..دلم از اون همه ناراحتی وترسش رفت …
نگاهش هراسون تو نگاهم نشست که با پلک زدن سعی کردم خیالش رو تا حدی راحت کنم …
-بله خودمم هستم ..
-بفرمائید تو ..بقیه هم بیرون …
مسئول پرونده با دست اشاره به صندلی خالی کرد وبه ارکیده گفت ..
-بفرمائید بنشینید خانم …
ارکیده بدون نگاه کردن به سپهر گوشه ی چادرش رو جمع کرد ومعذب روی صندلی نشست ..
-خب خانم نجفی درمورد پرونده ی شکایت اقای سپهر صولتی یا همسر سابقتون از اقای امیرحافظ رسولی صاحب کارتون شما رو خواستم ..
رنگ ارکیده به سرخی زد …
-چی ..؟ شکایت …؟
-بله شکایت ..لطفا بگید اون لحظه ای که دعوا شد شما هم اونجا بودید .. ؟
-بله بودم ..
-سر چی دعوا شروع شد ..؟
بازهم نگاهش نگران شد …مستقیم بهش دیده دوختم ومنتظر شدم ..حق یا باطل این مدعا رو ارکیده ثابت میکرد …
ارکیده نفسی گرفت وچشمهاشو رو هم فشرد…
-اقای سپهر صولتی امروز عصر اومده بود کارخونه …شروع کرد به ابروریزی وهتاکی …
-سرچی ..؟
ارکیده علنا نگاهش رو از سپهر دزدید …
-میگفت پدر من به خاک سیاه نشوندتش ..
-این درسته …؟
نگاهش دوباره تو نگاهم نشست …نوع نگاهش فرق میکرد …یه جور خاص بود …انگار میخواست یه چیزی رو مخفی کنه …به ارومی گفت ..
-من اطلاعی ندارم …
-خب بقیه اش …؟؟
-میخواست بهم حمله کنه که اقای رسولی واقا سلیم جلوش رو گرفتن ..ولی بازهم به کارش ادامه میداد …که اخر سر کار بالا گرفت وبا اقای رسولی دعواشون شد …
-تو غلط کردی زنیکه
-ساکت اقا …هروقت نوبتت شد حرفهای شما رو هم میشنوم ..
مسئول پرونده سرخودکارش رو روی میزگذاشت …
-پس این جوری که میگید این اقا شروع کننده ی دعوا بودن …؟
-بله ایشون بار اولیشون نیست که اینکاروکردن ..قبلا هم بارها ابروی من رو تو محیط کاریم برده ..
-خیلی ممنون خانم نجفی بفرمائید دیگه کاری باهاتون نداریم ..
ارکیده نگاه دیگه ای به من انداخت وبی حرف بیرون رفت …
“ارکیده”
چند ساعت طول کشید که با حرفهای من وشهادت اقا سلیم بالاخره امیرحافظ ازاد شد …
تمام این مدت تو ماشین امید نشستم واز خدا خواستم تا شر سپهر رو از سر امیرحافظ کم کنه …
هرچند که میدونستم خدا جای حق نشسته ومحاله که سپهر به خواسته اش برسه …ولی تو این شرایط حتی روی صحبت کردن با حاج بابا رو هم نداشتم ..
اونقدر خدا خدا کردم وانگشتهام رو تو هم پیچیدم ورو هر بند انگشتم یه صلوات فرستادم که نفهمیدم زمان چه جوری گذشت وهوا مثل ظلمات شب سیاه شد …
به محض دیدن حاج بابا وامیر حافظ وامید وبابا از ماشین پیاده شدم …
لبخند روی لبهای امیرحافظ دنیایی حرف داشت …نمیدونستم چرا دلم اینقدر تنگ این لبخند نادر شده بود ..
نمیدونستم چرا نمیتونم چشم از این لبخند روشن بگیرم …چرا از لحظه ای که پام رو تو اون اطاق کذایی کلانتری گذاشتم ..نگاهم پی نگاه امیرحافظ میدوئه …
با نزدیک شدن حاج بابا به اجبار نگاهم رو از صورت خرسند امیرحافظ گرفتم وسربه زیر انداختم ..
خدایا ببخش ..باشه ..؟دست خودم نیست …نمیدونم ..نمیفهمم چرا امشب تا این حد دلم هرز میره …
یکی دو قدم به سمتشون رفتم وامید رو مخاطب قرار دادم …
-چی شد امید …؟
چهره ی امید هم شکفت ..ببین چی کار کردی سپهر که بدبختیت …روسیاهیت …باعث شادی جماعتی میشه …
-میبینی که امیرحافظ ازاد شد وسپهر خان هم به جرم مزاحمت تو بازداشتگاهِ …
لب گزیدم …
سپهر وحبس؟ …سپهر ومیله های زندان ..؟شیطان وبند …؟ببین به کجا رسیدی سپهر …
نگاهم دوباره بی اراده به نگاه امیر حافظ چسبید …
-حلال کنید اقای رسولی …
لبخند روشن روی لبهاش درد دلم رو مرهم شد …
-این چه حرفیه؟ …رو سیاه این جمع کسیه که الان تو بازداشتگاه …نه شما ونه خونواده اتون …
اونقدر از ته دل این حرف رو زد که نفس سنگینم رو با ارامش رها کردم …دستم از اون همه لطفش مشت شد …
سر به زیر انداختم وقدمی به حاج بابا نزدیک شدم …
-حاج رسولی شرمنده …
-دشمنت شرمنده بابا جان ..بالاخره به سزای کارهاش رسید ..برید دیگه نصفه شبه ..خونواده ها نگرانن …
به سمت بابا فرزین چرخید وروی شونه اش دست گذاشت ..
-دستتون درد نکنه اقای نجفی .لطف کردید… اگه دختر شما نمیومد ..امیرحافظ باید شب رو همینجا میموند …
حتی از فکر همچین اتفاقی سِر شدم …دوباره بی اختیار نگاهم به امیرحافظ افتاد ..
از اون همه برق وخیرگی درنگاهش مسخ شدم ..معذب شدم …سراسر سوخته …سراسر داغ واتش گرفته …
دیگه نفهمیدم حاج بابا وامید وبابا چی میگن ..فقط من بودم ودریای ارامش نگاه امیرحافظ ..
دنیای حرف تو چشمهاش که من عاجز بودم از خوندنش …خدایا امشب چه سحری تو هوا جاریست که این جوری مدهوش این مَردَم …؟
دستهام رو زیر چادربردم تا نگاه بگیرم ..تا چشم ببندم ..تا این حرف مونده در نگاهش رو نبینم ..ولی دریغ که من بودم وجادوی نگاهش ..
من بودم وحرارت ملایم وجودم ..من بودم وشب ومستی شراب هفتاد ساله ای که قلبم رو به تپش انداخته بود …
چی تو نی نی نگاهت داری امیرحافظ ؟؟که داری این جوری من رو ذره ذره اب میکنی …؟
-بریم ارکیده جان ..؟
پلک زدم …
پلک زد…
نگاه گرفتم ونگاه گرفت ..
قدم عقب گذاشتم واون ثابت ایستاد ..
زیر لب زمزمه کردم ..
-خداحافظ …شبتون خوش…
زمزمه ی زیر لبش رو شنیدم .ولی نمیدونم چرا حس کردم پراز لرزشه …پراز مهر وپراز شرم ..
-به سلامت ..خدا به همراهتون …
ومن با تموم وجودم ..با بند بند تنم خدای امیرحافظ رو حس کردم که همراهم شد …
قدم برداشتم ولی حس کردم یه چیزی تو وجودم نیست شده …یه قلب ..یه قفسه ی خالی بی دل …یه انس ..یه الفت ..
انگار که برخلاف تمام تقلاهام ..قلبم همون جا گیر کرده بود ..کنار نگاه روشن امیرحافظ ..
کنار شونه های پهنش ..کنار مردانگیش که تازگی ها بدجوری بهم ثابت شده بود ..
نشستم تو ماشین وسعی کردم بجنگم با نفس اماره ودل بدم به نفس لوامه..
نکنه که دوباره چشم بدوزم به مرد غریبه ای که نمیدونم چرا تو این لحظات بدجوری برام خودی شده …
دستهام رو تو هم گره زدم وزیر لب نجوا کردم ..
يَا غِيَاثِي عِنْدَ كُرْبَتِي يَا دَلِيلِي عِنْدَ حَيْرَتِي (اى فریادرس من در غم و اندوه اى دلیل و راهنمایم هنگام سرگردانى )
نجاتم بده خدا از این کشش پرلذت …از این نگاه سر به هوا که نمیدونم چرا امشب وتو این لحظات ..هیچ جوری نمیتونم جلوش رو بگیرم …
خدایا دیگه نگاهم پاک نیست …تمیز نیست ..خالص هم نیست …یاری بده
امید که استارت زد نفس سنگینم رو رها کردم …
ماشین که راه افتاد ..تو یه لحظه ..بی اختیار …خدایا باور کن بی اراده …بی هوا ..چشمهام از دستهام سوا شد وچرخید به سمت امیرحافظ …
لبهام لرزید ..هنوز همونجا بود ..با همون نگاه روشن صاف وپراز حرف …
ومن شرمنده شدم پیش خدا ..چون که فهمیدم این نگاه بی اراده بدجوری میل به لمس نورانیت چشمهای امیرحافظ داره …
پلک بستم رو نگاه روشنش ..تا نبینم این چشمه ی محبت رو ..این همه حرف ناخونده رو که کم کم برام واضح میشد …
یه چیزی درحد همون معاشقه های گذشته ..به همون نرمی ..به همون لطافت ..
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ودستهام رو دور خودم حلقه کردم ..
خدایا چی به سرم اومده …؟نکنه امشب جادوییِ ومن… مسخ ومدهوش این جادو…دلم رو دو دستی به امیرحافظ که فرسنگها ازم فاصله داره دادم …
شونه هام رو فرو کردم تو نرمی روکشهای پارچه ای ماشین وزیرلب اسامی خدا روهرچی که به یاد داشتم ونداشتم زمزمه کردم …
شاید که سرپوشی باشه برای محافظت از این جادوی نابهنگام شبانه ..
تمام شب از سحر وجادوی نگاه امیرحافظ پیچیدم به خودم …خواب نمیومد به چشمهام …
عجیب بود برام …چه مرگم شده بود ..
مفاتیح روبازکردم …جوشن کبیر خوندم …سجده کردم …اروم نشدم …هنوز گیج بودم ..چه مرگم شده خدا …
ولی کم کم چشمهای خسته از بی خوابیم رو هم افتاد وخواب من رو با خودش برد به سرزمین فراموشی ها ..
***
صبح فردا که چشم بازکردم …دستمو رو سینه فشردم ..فقط میخواستم ببینم جادو هنوز پابرجاست یا نه ..
میخواستم برگردم به همون حالت قبل … میخواستم مطمئن شم که هیچی از اون حس های مرموز شبانه تو سینه ام باقی نمونده …
جادو نبود …خداروشکر که نبود …یعنی فکر میکردم که نیست …با روحیه ای عالی ..صبحونه ی کاملی خوردم وچادرم رو به سرکشیدم ..
امروز با کلی انرژی میتونستم تمام کارخونه رو کن فیکون کنم …
همه چیز خوب بود ..همه چیز عالی ..یه صبح زیبای زمستونی که خورشید گرم وملس میتونست بهترین روز عمرت رو بسازه ..
با بی خیالی ..با یه لبخند کنج ل.ب ..با قدم هایی محکم واستوار پاگذاشتم به حیاط کارخونه …
به همه با روی باز سلام کردم ..
دست نرگس رو فشردم وقشنگترین لبخند عمرم رو به همه هدیه کردم …اما …
با دیدن قامت امیرحافظ ..سست شدم ..حتی از همون فاصله هم قدم کند کردم …
نفس تو سینه ام حبس شد… لبخند از رو لبهام پرکشید ونگاهم شد همون نگاه مسخ ومدهوش …
کف دستم رو گذاشتم رو قلب پرضربم…..پس نرفته ..یعنی نیومده که بره ..
از دیشب تمام این حس ها همینجا بوده …تودلم ..انبار شده بود برای حال ..برای زمانی که امیرحافظ جلوی چشمهام قد بکشه وخودی نشون بده ..
حالا من چه کنم؟ ..با این حس لزج ورونده؟ …با این تپش های نامنظمی که من رو تا دم بهشت وجهنم میبره وبرمیگردونه …؟
نفسم رو مثل یه اه سنگین بیرون فرستادم ..با چرخش امیرحافظ به سمتم …زود سربرگردوندم وپشت بهش به سمت سالن مونتاژ رفتم ..
با این احوال نابه سامانم ..هیچ امادگی ای برای روبه رو شدن با امیرحافظ نداشتم ..
باید میرفتم ..باید دور میشدم از این منبع انرژی ای که هرلحظه قلبم رو بدتر از گذشته به تپش مینداخت …
خدایا چه بلایی سرم اومده ؟..یعنی دوباره درگیر شدم ..لبریز از عشق …من که با این حس ها غریبه نبودم ..
ولی اخه این محاله ..
“امیرحافظ”
از دیشب یه چیزی تو چشمهای ارکیده دیدم که امیدم رو بیشتر کرد ..یه حسی تو نگاهش بود که انگار حرف چشمهام رو میخوند …بی قراری این دل رو …
تا صبح از شوق رسیدن به ارکیده وشرایط محیا شده برای صحبت کردن باهاش ..خواب به چشمم نیومد …به قدری که اذان رو نداده بیدار شدم ..
بماند که تا ساعت هشت صبح از شوق دیداربه قدری لبریز شدم که نفهمیدم چه جوری اون ترافیک احمقانه ی صبح زمستونی رو تاب اوردم وبه کارخونه رسیدم ..
چشم گردوندم ..بو کشیدم ..تاشاید ارکیده رو ببینم….
ووقتی حسش کردم ..وقتی چرخیدم تا همون نگاه دیشب رو تو نی نی چشمهاش ببینم ..ازم رو گرفت ..
چرخید وپشت به من رفت ..رفت که نه ..فرارکرد ..
چی شد ..؟؟؟
من که کلی رنگ وعشق تو چشمهاش دیده بودم ..پس چرا گریخت ..؟چرا نموند تا بهش بگم منم مثل تو دیگه قلبی ندارم .؟؟
نکنه اشتباه کردم …؟نکنه جنس نگاهش رو درست تشخیص ندادم؟ …نکنه حس سپاسگذاری وبا محبت اشتباه گرفتم ..؟
“ارکیده”
با شتاب از کنار بچه ها گذشتم وبدون هیچ نگاهی رو صندلی اخر نشستم …
نفس هام تند شده بود ..انگار که این همه اکسیژن برام از هیچ هم کمتر بود ..
جعبه های قطعه رو… با شتاب باز کردم وبا دستهای لرزون خازن ها رو از رول دراوردم …
کاغذ چسبناک رو کشیدم تا خازن ها ی ایستاده دونه به دونه جدا بشه …
رول آی سی رو بازکردم وبا یه حرکت تمامش رو تو جعبه ی مات بی رنگ خالی کردم …چند تایی بیرون ریخت که با سرانگشت های لرزون وبی حوصله جمعشون کردم ..خازن های عدسی ..پتانسیل ها …
یه نفس گرفتم ..داشتم خفه میشدم …دستم رو گذاشتم رو قفسه ی سینه ی سنگینم ..
(خدایا چمه؟ ..اخه من چمه ..؟چرا این جوری شدم ..؟
چرا شدم مثل یه مریض به کما رفته که وقتی چشم باز میکنه یه هو به خودش میاد ومیبینه که خیلی وقته بیتابه ..خیلی وقته دل به باد داده …)
بی حوصله وعصبی مقاومتها رو کشیدم بیرون ..دستهام بدجوری میلرزید …پایه های مقاومت ها کج ومعوج شد …به جهنم …
نگاه سیمین شیرانی روم سنگینی میکرد …بازهم به جهنم ..
(من حالم خوش نیست …خدایا دوباره دیوانه شدم ..دوباره مجنون شدم ..وای خدایا …)
قوطی جامپرها رو گوشه ی میز خالی کردم وبا سرانگشت جامپرهای قد بلند رو جدا کردم …
نیمی از بردهای سیمین رو میون چشمهای متعجبش برداشتم …
-حالتون خوبه خانم نجفی …؟
دستهای لرزونم ایستاد ..خوب بودم ..؟ نه نبودم ..افتضاح بودم ..دوباره مجنون بودم ..
حسی تو وجودم غرید …
-نه نیستی ..مگه میشه تو حسی به امیرحافظ داشته باشی …؟
فقط سرتکون دادم برای خلاصی از شر نگاه سوراخ کننده ی سیمین..
جامپرها رو تند وتند رو بورد خالی زدم ..یه آی سی تو دستم گرفتم وده تا پایه ی سمت راستش رو روی میز فشردم تا کمی کج شد
وبا حرص هر بیست تا پایه اش رو تو سوراخ های وسط بورد با ضرب فرو کردم ..
(-یادت رفته اره .؟ این مرد همونیه که دوسال تموم زجرت داد …پیش همه ابروت رو برد ..
-ولی الان پیشمونه ..خیلی وقته که سعی درجبران داره …
-چی میگی ارکیده ؟..داری رفتارش رو توجیه میکنی …؟داری به دلت راهش میدی. ..؟
-من که راهش نمیدم ..خودش اومده ..اومده ومثل اینکه قرار نیست هم بره …
-اخه احمق امیرحافظ چه صنمی با تو داره ..؟
-میدونم نداره ..نداره ..نداره ولی ..)
چنگ انداختم به سینه ام ولب گزیدم …بدجوری میتپید ..تند وپرسرعت …دست برداشتم ومقاومت ها رو چیدم …
چرا اروم نمیشدم ..؟چرا دل نمیدادم به دنیای رنگارنگ کوچیکم ..؟
(-نگاه کن ارکیده ..مگه تو عاشق این قطعه ها نبودی ..؟مگه نمیگفتی من وهمین دنیای ساده ی قطعه ها برام کافیه …؟پس چته ..؟
چرا خیال امیرحافظ رسولی دنیای ارامشت رو ازت گرفته؟ …چرا نشسته به جای دلت؟ …چرا چسبیدی به حضورش ..؟)
دوباره لب گزیدم ..مزه ی خون تو دهنم پخش شد ..مزه ی آهن ودرد …
دست های لرزونم رو مشت کردم …ویه نفس عمیق از ته ریه هام گرفتم وچشمهام رو زوم کردم رو قطعه ها …
(-افرین ارکیده ..همینه ….اگه بهش فکر نکنی زود خوب میشی ..اینها همه اش به خاطر اتفاقات دیروزه ..
به خاطر قیصربازی های امیرحافظ …به خاطر حرفهای بی سروته سپهر وکلانتری …
افرین دختر خوب ..تو میتونی ..حالا برو سراغ دنیات ..)
زِنِر ۱/۲ ی شیشه ای رو با اون پایه های نازک ….روی دست خم کردم وروی بورد نشوندم ..حالا یکی دیگه این سمت بورد …
لرزش دستهام یکم بهتر شد… ولی مرغ خیالم مثل یه بچه ی سربه هوای بازیگوش…بازهم درپی رویای شیرین حلاوت نگاه امیرحافظ میگردید ..
دستم رفت به سمت جعبه ی خالی …اَه این که خالیه …
بی حوصله به سمت جعبه های سیمین خم شدم وچند تا مقاومت سبز وابی وقهوه ای برداشتم ..
چشمهای گشادشده ی سیمین هم نتونست فکرم رو منحرف کنه ..
(-بسه بسه …به فکرش نباش ..
عاجزانه نالیدم ..
-نمیتونم ..نمیتونم ..خدادیگه نمیتونم .)
بورد رو با حرص کوبیدم رو میز واز جا بلند شدم ..با قدم های تند به سمت دستشویی بانوان رفتم ودر رو با ضرب بستم …
نگاهم توی ائینه روی صورتم نشست …قدم جلو گذاشتم ..حالا دیگه فاصله ای با اون ائینه ی روی دیوار نداشتم ..
زن سی ساله ی مقابلم به شدت دستپاچه بود ..معذب بود ..دل داده بود…
شیر اب رو بازکردم ومشتی اب روی صورتم پاشیدم ..حالا زن سی ساله اندکی اروم بود …
-ارکیده ی سی ساله… بفهم …دل داده نباش ..تو رو با عشق امیرحافظ رسولی چه کار …؟برگرد سرکارت ..دل بده به دنیای خودت ..
بگذر از این هو.سی که دوباره میخواد بدبختت کنه ..تو عهد کردی دیگه دور قلب واحساست رو خط بکشی …
دستهای سردم رو بی جهت ها کردم ..اشک تو نگاهم نشست ..
-چی کار داری میکنی خدا …اخه چرا امیرحافظ ..؟چرا از بین تمام مردها ونامردهای دنیا امیرحافظ ..؟
چرا بعد از سه سال ونیم حالا امیرحافظ باید کلون این قلب خالی رو بکوبه …؟
اخه چرا ..؟تو که من رو میشناسی ..اون رو میشناسی ..من واون چه صنمی باهم داریم ..؟
خدا داری چه بلایی سرم میاری …؟وضعیتم رومیبینی وهمین جوری میتازونی …
خدایا هستی …؟نیستی ..؟رفتی …رهام کردی ..؟یا داری برام جورچین جدید میچینی …چی کار کنم خدا ..؟
دستهام رو بلند کردم ونالیدم ..
-دستهای لرزونم رو ببین …چشمهای خیسم رو ببین …لبهای داغ خورده ام رو …قلب پریشونم رو ..
چه قضایی سرراهمه که نمیدونم …؟
اینجایی خدا …؟زیر سقف همین کارخونه ..؟هستی خـــــــــــــدا ..
جمع شدم تو خودم …
-بی پناهم خدا …سردوراهی این دل و عقل بدجوری وامونده ام ..به داد برس یا الله …به داد برس …
با باز شدن درنگاه ازسقف گرفتم ودستپاچه اشکای روی گونه ام رو پاک کردم ویه مشت دیگه اب توصورتم پاشیدم ..
نگاه سنگین دختری که حتی اسمش رو هم به یاد نداشتم پشت سر گذاشتم وبا همون صورت خیس سرکارم برگشتم ..
شاید که مونتاژ قطعه ها بتونه تا حدی ارومم کنه …
دستم که رفت توی جعبه ی خازن ها ..صدای اقای سیاحی هشیارم کرد ..
-خانم نجفی اقای رسولی باهاتون کار داره …
خشک شدم ..خدایا من که همین الان التماست کردم …نشنیدی ..؟ یا شاید هم شنیدی وصلاحم روتو همین دونستی …؟
ولی اخه تو بگو ….چه صلاحی تو این قلب از دست رفته هست ؟…
اون همه التماس ولابه ام کشک بود خدا …اون همه اشک واه بیهوده بود .؟
نگاه خیره وپچ پچ ها… دستهام رو سر کرد …سیمین با چنان پوزخندی بهم خیره شده بود که یه ان ترسیدم از لو رفتن این حس وامونده …
با قدم های سست از کنار صندلی ها وپچ پچ ها وقطعه ها گذشتم …قدم هام یاری نمیکرد ..
هرقدم برام مثل نزدیک شدن به برزخ بود …
سرد وگرم ..تلخ وشیرین …نه پایی برای رفتن بودو نه دلی برای موندن …
به پشت درکه رسیدم از توان افتادم ..نه حالا که قلبم بدتر از همیشه …محکم تراز گذشته میکوبید وبا هرکوبش ..نگاه پرحرف امیرحافظ رو طلب میکرد ..
کف دستم رو گذاشتم رو دستگیره ..
انگشتهام نایی برای تقه زدن نداشت ..دستهام میلرزید وتمام وجودم تو تب میسوخت …
سربلند کردم ..خدا هستی دیگه …؟بیا باهام ..میترسم اگه نیایی دچار خطا بشم …بازهم پا کج بذارم ..
توباش تا دل من به بودنت خوش باشه ..تا این نگاه رم کرده رو مهار کنم واین دل سرکش رو به بند بکشم …
توانی تو دستهام نمونده خدا …مرددم ..نگرانم ..بی دلم خدا ..به داد برس ..
درکه بی هوا رو لولا چرخید ..قلبم وایساد ..زمان هم ایستاد …سکوت دنیا رو گرفت وهمه چیزم شد همین دو چشم مشکی پرحرف ونور …
“امیرحافظ”
تا ظهر هرجوری بود سرکردم ..ولی وقتی حتی نتونستم برای یه لحظه ارکیده رو تنها ببینم ..
فهمیدم یه چیزی این وسط غلطه ..اینکه نکنه دوباره داستان سرایی کردم برای خودم و..قصه ی عاشقانه ساختم …
دیگه دلم طاقت نیاورد ..باید باهاش حرف میزدم …باید رنگ نگاهش رو میدیدم ..باید همین لحظه تکلیف دلم روبا اون نگاه معصوم معلوم میکردم .
زنگ زدم به قسمت مونتاژ که از شانس بدم اقای سیاحی برداشت ..گفتم با ارکیده کار دارم ..
لحظه ها رو پشت سر هم شمردم ..ثانیه به ثانیه ..دقیقه به دقیقه …نیومد .
پس کجاست ..؟چرا نمیاد جواب این دل وامونده رو بده ..؟
نمیدونم چه حسی …چه کششی من رو به سمت درکشوند ..دستم رو گذاشتم رو دستگیره ..داغ شدم ..چرا ..؟
دستگیره رو که کشیدم …نگاهم تو یه عالم ترس ودل نگرانی نشست …
نگاهم گیر کرد تو نگاه ارکیده ..ارکیده ای که هنوز تو شوک بود ونمیتونست نگاهش رو از نگاهم سوا کنه …ولی اخر سر این اون بود که سر به زیر انداخت ..
ته دلم خواست ..خواست تا محرمش بودم ..تا مثل همون ارزوی قدیمی دستهاش رو تو دستم بگیرم وارومش کنم ..
یه نفس گرفتم ..از رنگ نگاهش نگران شده بودم …
-بفرمائید تو ..
ازکنارم مثل یه رویا گذشت ومن بی اختیار چشم رو هم گذاشتم ..وهوای ارکیده رو تو سینه فرو کردم …زندگی چقدر زیباتر شده بود …
-کاری داشتید با من ..؟
-بله ..بفرمائید
سرانگشتهاش با استرس رو مقنعه اش چرخید ..نگاهم درپی نگاهش بود ..ولی چشمهای ارکیده خیره به موزائیک …بی تاب وبی قرار… سرشار از استرس ..
-حالتون خوبه خانم نجفی ..؟
دوباره همون کار …دست کشیدن به مقنعه اش …
-بله بله خوبم ..فقط یکم سرم شلوغ بود ..ببخشید که دیر اومدم ..اگه لطف کنید کارتون رو بگید من زودتر رفع زحمت کنم ..
از اون همه اضطرابش که ته صداش رو میلرزوند..نگران شدم …
دستهاش به وضوح میلرزید ورنگش بی نهایت به سفیدی میزد ..
-راجع به همسر سابقتونه …
آنی سر بلند کرد …
-سپهر ..؟باز چی شده ..؟
-چیزی نشده ..فقط اینکه ازادش کردن ..
پوزخندی روی لبهاش نشست ودوباره سربه زیر انداخت …
-میدونستم اون کسی نیست که تو زندون بمونه ..
-به هرحال ماباید کاری رو که درست میدونستم انجام بدیم ..
دستهای لرزونش به سرعت چین های روی مقنعه اش رو صاف کرد ..دلم رفت برای این نگرانی هاش ..
-نگران نباشید خانم نجفی ..با شرایطی که داره نمیتونه دست از پا خطا کنه ..
-من نگران اومدنش یا کارهاش نیستم ..نگران شما وحاج بابام ..
اقای رسولی ازتون خواهش میکنم مشکلات من رو فراموش کنید وخودتون رو درگیر زندگی من نکنید ..
بازهم همون حس لعنتی دراغوش کشیدن ارکیده… خوره شد به دست واغوشم …
دنبال نگاهش بودم …دنبال یه راهی که بهش ارامش بدم ..ولی ارکیده همکاری نمیکرد …دل نمیداد به دل بی تابم …
-این چه حرفیه ؟مشکلات شما مشکلات من وخونواده امه ..
-اقای رسولی ازتون خواهش کردم ..من واقعا دیگه نمیخوام مدیونتون بشم …
کم کم داشتم قاطی میکردم …چت شده ارکیده؟ ..چرا اینقدر عوض شدی ..؟چرا کارها ورفتارت رو درک نمیکنم ..؟
لبهام با لجاجت بهم خورد
-یعنی میگید وقتی که اون نامرد میخواد بهتون حمله کنه ..همین جوری وایسم وکاری نکنم ..؟
لبهاش میلرزید …ارکیده ام بغض کرده بود …چته ارکیده؟ ..این همه بی قراری برای چیه ..؟
-نمیخوام مثل دیشب دوباره براتون مشکل درست کنم ..نمیتونم دوباره شما رو با اون شرایط تو کلانتری ببینم
دلم از محبتش لرزید ..ارکیده بی نهایت مهربون بود ..
-خانم نجفی تا وقتی که زیر سقف این کارخونه کار میکنید مسئولیت شما به عهده ی منه …ومن اجازه نمیدم هیچ کسی بهتون صدمه بزنه …حتی شوهر سابقتون …
دستهای لرزونش تو هم گره خورد …سخت ومحکم …ومن دلم خون شد برای لمس نکردن اون دستها …
سربلند کرد …قلبم ایستاد …چشمهاش خیس از اشک بود ..
-میترسم که نکنه بلایی سرتون بیاره …سپهر نامردترین ادمیه که تا حالا دیدم ….
من با این مرد زندگی کردم اقای رسولی …میترسم از اینکه بخواد تقاص بگیره …
خم شدم از روی میز جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشتم وبه سمتش گرفتم ..
-توکل کنید به خدا واز هیچ چیزی نترسید ..هرچی مقدر باشه همون میشه …نگران چیزی نباشید خانم نجفی …
ولی نگران بود ..این رو از دستهای لرزونش که دستمال کاغذی رو بیرون کشید فهمیدم …
هیچ کاری از دستم برنمیومد ..خدایا تا کی باید برای گرفتن دستهاش صبوری کنم؟ ..پس کی قراره دل به دلم بده ..؟
-ببخشید اقای رسولی دوباره با حرفهام اذیتتون کردم ..با اجازه ..
بی حرف تا دم در همراهیش کردم وبا چشم ودلی نگران …قدم های لرزان وقامت خمیده اش رو بدرقه کردم ..
یه وقتهایی فکر میکنم تو دل ارکیده یه سوفی ساده نشسته … یه کسی که میسوزه وبقیه رو با محبت روشن میکنه ..
“ارکیده ”
از اون روز جنگ نا برابر من با دلم شروع شد ..وچه جنگی بود این جنگ …
اینکه کنارکسی کار کنی که دلت با دیدنش بدجوری به تپش میوفته وچشمهات بی اراده .بدون اینکه حتی بخوای درپی اش باشه سخت بود ..
مدام با خودم درگیربودم ..مدام چشم میدزدیدم وبازهم کم میاوردم …
خودم میدنستم دردم چیه ..دوباره واله شده بودم …شیدای مردانگی های گاه وبی گاه امیرحافظ…
وابسته به محبتی که امیرحافظ خیلی قشنگ بهم نشونش میداد …
لحظه ای به خودم اومدم دیدم دیگه دلی ندارم …چشمی ندارم ..وهرچی دارم وندارم تو دستهای امیرحافظ رسولی پرپر میزنه …
بدجوری کلافه بودم ..بدجوری سردرگم ..این عشق رو نمیخواستم ..
من دوسال تموم با این مرد جنگیده بودم ..حالا چه جوری این دل وامونده عاشقش شده بود؟ …
اصلا چرا ؟..مگه امیرحافظ همون کسی نبود که مجبورم کرد جلوی کلی ادم جلوش زانو بزنم …؟
مگه همون مرد طعنه زن گذشته نبود؟ ..پس چی شد ..؟چجوری شد که با این جارسیدم که برای یه نگاهش ..برای یه لبخندش …جون میدادم ..
تو کارخونه مدام فرار میکردم ..از امیرحافظ ..از خودم ..از قلب پرتپشم…
ولی توی خونه میرفتم به رویا …هوایی شده بود این دلم ..مثال دخترکان چهارده ساله ی بی صبر …
داشتم نابود میشدم از جادوی این عشقی که بعضی وقتها فکر میکردم بدجوری دوطرفه است …
که میدیدم یه چیزهایی تو چشمهای امیرحافظ هم هست …
عقب میکشیدم وسعی میکردم ذهن خیال پردازم رو مهار کنم ..نباید عشقی باشه ..نباید محبتی بجوشه ..من رو به عشق امیرحافظ چه کار ..؟
ولی دل که این حرفها حالیش نبود ..میتازوند ومن رو هم همراه خودش میبرد به ناکجا اباد …به قصه ی عشق من وامیرحافظ …
ومن تو این جور وقتها ..مثل یه بچه ی بی پناه میموندم از وسعت این علاقه ..
از این دلی که بی هیچ منطقی… بدون هیچ دلیل موجهی عاشق شده ..
عاشق جلادی که یه روزی…. نه خیلی دور ونه خیلی نزدیک …تیشه به ریشه های طردم زده بود ..
***
ساعت نزدیک هفت ونیم صبح بود که درورودی ساختمون روبازکردم …
روزهای پایانی بهمن ماه بود وهنوز هیچی نشده بوی عید وبهار توی هوا مدهوشت میکرد ..
نمیدونم به خاطر دل هوایی ام بود یا واقعا دنیا قشنگ شده بود ..
هرچی که بود وقتی دم درخونه رسیدم ..سینه ام رو با یه دم وبازدم غلیظ پرازهوای تازه ی دم صبح کردم …
درحیاط رو پشت سرم بستم وگوشه ی چادرم رو تو دست گرفتم که یه نفر صدام کرد …
-ارکیده ..؟؟
به دنبال کسی که اسمم رو صدا کرده سرچرخوندم وچشم ریز کردم ..
دختر چند قدم که بهم نزدیک شد ..قفسه ی سینه ی من هم تنگ شد …
خوب میشناختم این کابوس هوار شده رو زندگی زناشویی ام رو …دینا بود؟ …دوست قدیمی من ..؟
دختری که سپهر دوسال تمام برای ازدواج باهاش زجرم داد ..؟
زیر لب زمزمه کردم ..
-دینا …؟؟
هنوز هم باورم نمیشد ..انگار به چشمهام اطمینان نداشتم …پلک زدم ..
قلبم که سوخت ..فهمیدم خودشه ..دینای سپهر …دینایی که به خاطر مال واموال پدرش بدجوری کیس مناسبی برای سپهر صولتی بود …
تو یه لحظه نفس گرفتم واخم هام تو هم شد …حالا کابوسم درست تو چند قدمیم ایستاده بود …
-تو اینجا چی کار میکنی ..؟
-باید باهات حرف بزنم ..
نگاهی به سرووضع کاملا اراسته وموهای بلوند رنگ شده اش انداختم ..
-حرفی باهات ندارم ..
-ولی من دارم ..باید به حرفهام گوش بدی ارکیده ..
-برو دینا دوستی من وتو خیلی وقته که به اخر رسیده …
چرخیدم وپشت بهش به راه افتادم ..صدای تق تق کفش هاش رو شنیدم که دنبالم به راه افتاد …
-صبرکن ارکیده ..یه سری حرفها هست که باید بشنوی ..اومدم ازت عذرخواهی کنم ..
-نه دوست دارم باهات حرف بزنم ..نه عذرخواهیت رو بشنوم ..همه چی تموم شده دینا …
-برای من نه ..برای منی که بالاخره نیش م رو به سپهر زدم… نه …
تو یه لحظه برگشتم به سمتش …ذهنم یاری نمیکرد …به سپهر نیش زده ..؟این حرف یعنی چی ..؟
یعنی بهش ضربه زده ..؟مگه دوستش نداشت …؟مگه نمیخواست باهاش ازدواج کنه …؟مگه چشمش دنبال شوهرم نبود ..؟
-تو چی کار کردی دینا ..؟
-باهام بیا ارکیده ..خیلی حرفها هست که تو حتی روحت هم خبر نداره ..
-چرا باید باهات بیام …؟
-به حرمت همون دوستی گذشته ..
-تو حرمتی باقی نذاشتی ..
-اره نذاشتم… ولی میخوام جبران کنم ..خواهش میکنم ارکیده ..از بچه ها شنیدم که عوض شدی …که دیگه ی ارکیده ی گذشته نیستی ..
شنیدم بخشنده شدی …بهم نشون بده که این حرفها دروغ نیست …
-دلیلی نمیبنم خودم رو به تو ثابت کنم …
-ارکیده تروخدا …
-قسم نخور …
-قسم میخورم تا حرفهام رو گوش بدی … باید به حرفهام گوش بدی …
سست شدم …قسم خورده بود به همون خدایی که هیچ وقت تنهام نذاشت ..
نه تو دل تاریکی های نیمه شب ..ونه تو تمام این سالها ..نمیتونستم قبول نکنم ..
نمیتونستم دست رد به سینه ی کسی که من رو به خدای مهربونم قسم داده بود بزنم ..
نگاه هردومون به فنجون های قهوه ی روی میز بود ..من تو فکر دینا وحرفهایی که میگفت روحم ازشون خبر نداره… ودینا …؟
صداش درست مثل یه زمزمه بلند شد …
-نزدیک چهار سال پیش بود که تو یکی از دورهمی های بابا …سپهر رو دیدم ..ازهمون لحظه ی اول عاشقش شدم …
نفسم رو بی صدا بیرون فرستادم ..
چه وجه اشتراکی داشتیم ما دو دوست …هردو تو یه لحظه دلباخته ی سپهر شدیم ..
-خودم رو بهش نزدیک کردم تا جایی که دوستیمون فراتر از رفت واومد های خونواده ها شد وگاهی وقتها بیرون ازخونه هم همدیگه رو میدیدیم ..
نفسش رو مثل اه بیرون فرستاد ..
اون موقع ها بچه ها میگفتن که سپهر با تو هم میگرده …ولی من باور نمیکردم ..حتی اگه یادت باشه دوستیم روباهات بهم زدم ..فکر میکردم زیر پای سپهر نشستی …
عاشقش شدم ارکیده ..دوستش داشتم ..اونقدر که حتی یه لحظه رو هم بدون فکر کردن بهش نمیگذروندم …
هربار که از سپهر میپرسیدم ..جواب سربالا میداد وباعث میشد برای خودم رویا بافی کنم وسپهر رو شوهر خودم بدونم ..
مخصوصا که پدر سپهر فوق العاده با این وصلت موافق بود …
تا اینکه …تو حامله شدی ..واون افتضاح بار اومد ..نمیتونستم باور کنم تمام اون عشق وعلاقه ای که سپهر خرجم میکرد دروغ بوده …
ازش متنفر شدم …میخواستم سر به تنش نباشه ..حس یه ادم فریب خورده رو داشتم که ازش سواستفاده کردن …
تا چند وقت افسرده شدم ..فکر نمیکردم سپهر همچین ادمی باشه …شماها باهم ازدواج کردید ومن قید سپهر رو کلا زدم ..
شش ماه گذشت …ولی با وجود تمام بدی هاش بازهم دلتنگش بودم ..جز صبر وفراموش کردنش چاره ای نداشتم …تا اینکه دوباره برحسب اتفاق دیدمش ..
دوباره فیلم یاد هندستون کرد ..وقتی جلو اومد وخواست همه چیز رو برام توضیح بده نه نیاوردم …
با وجود تمام سعی ای که کرده بودم بازهم دوستش داشتم …
بهم گفتم ..همه ی حرفها دروغ بوده واصلا باهات نبوده ..گفت به دروغ بچه رو به ریشش بستی …گفت میخواد ازت جدا بشه .
بازهم باورم شد ..بازهم بهش اطمینان کردم ..بازهم قبول کردم که مرد رویاهام بشه …
تا اینکه یه روز اومد وگفت که ازش طلاق گرفتی وجدا شدین
خونواده ات در به در دنبالت میگشتن ولی سپهر همیشه میگفت خبری ازت نداره …
بالاخره بعد از یک سال دوستی ..نامزد کردیم …برای عقد دست دست میکرد ..ولی زیاد برام مهم نبود ..همینکه میدونستم برای منه کافی بود …سپهر رو داشتم که بی نهایت مهربون وعاشق بود …)
دستهام رو تو هم گره زدم …روزهایی که من با سختی ومشقت وشکم خالی سر میکردم …
سپهر برای دینا ادعای عاشقی میکرد وخونواده ی بیچاره ی من رو مثل موش ازمایشگاهی میچرخوند …
-بالاخره یه روز با یه دسته گل ویه جعبه شیرینی اومد تا قرار بله برون رو بذاره ….
ولی یه هفته قبل از مراسم بله برون بود که فهمیدم تو تمام این دو سال تو همسرش بودی وسپهر بهم نارو زده ..
حتی یه روز اومدم بیمارستان دیدنت …
صورت کبود ودست گچ گرفته وهیکل نحیفت اونقدر حالم رو خراب کرد که ازخودم متنفر شدم ..بدجوری عذاب وجدان گرفتم ..
تو این دوسال بدون اینکه بدونم… عملا به تو خیانت کرده بودم …به بهترین دوستم ..
دستهای قفل شدم رو تو دستش گرفت …
-خداشاهده که نمیدونستم ارکیده ..وقتی تو رو با اون سرووضع دیدم داغون شدم …حالم بد شد …از اینور واونور شنیدم که سپهر این بلا رو سرت اورده ..
که تو این چند سال بدترین ظلم ها رو درحقت کرده …که ازش جدا شدی وسپهر مجبور شده به خاطر کتک هایی که زده بیست میلیون دیه بده ..
نمیدونی چه حالی شدم ارکیده ..قبول دارم بد بودم ..کور بودم ونفهم ..
که چشمهامو رو بدی های سپهر بستم ولی تا این حد بد نبودم …تو ذاتم نبود به دوستم خیانت کنم ..
که رو ویرونه های زندگی تو خونه بسازم …
از سپهر بدم اومد ..ازش متنفر شدم ..میخواستم سر به تنش نباشه ..میخواستم به خاطر تمام دروغ ها وفریب ها وبازی هاش به اتیشش بکشونم ..میخواستم بزنم زیر همه چیز …ولی نمیشد …)
دستم رو رها کرد وعقب نشست …نگاه غمگینی بهم انداخت ..
-تو مدت نامزدیمون رابطه ی ما بیشتر از معمول بود …
حالا چشمهاش پراز اشک شده بود …
-دیگه دختر نبودم که بتونم به این راحتی پشت پا به همه چیز بزنم ..
سپهر نامرد نه تنها با زندگی تو …بلکه بازندگی من هم بازی کرد …
من رو الوده ی خودش کرد تا نتونم ازش جدا بشم …
یه روز نشستم وکلاهم رو قاضی کردم …دیدم یه راه بیشتر ندارم …
به اسم سپهر تو شناسنامه ام نیاز داشتم تا حداقل زندگی اینده ام رو از دست ندم .
واز طرف دیگه بتونم انتقام بازی هایی که با من کرده رو سرش دربیارم …
سربله بروون مهریه ام رو سنگین انتخاب کردم …باید تا میتونستم نقره داغش میکردم ..تا انتقام خودم وتو رو باهم میگرفتم ..
عقد کردیم ولی عروسی رو گذاشتم برای چند ماه بعد …حالا هم دو هفته است که مهریه ام رو گذاشتم اجرا …
لبخند تلخی روی لبش نشست …
-بدبختش کردم ارکیده ..نقشه ی پدر تو ومهریه ی سرسام اور من از پا انداختش ..
دوباره دستهام رو فشرد وبا امیدواری گفت ..
-میبینی ارکیده انتقاممون رو ازش گرفتم …
بی حرف ازروصندلی بلند شدم …
-ارکیده ..؟؟
از کنارش گذشتم ..وبغض نشسته تو گلوم رو قورت دادم …
(پس تو هم به سزای کارت رسیدی سپهر …دیدی خدا جای حق نشسته؟ …دیدی نتونستی اززیر بار اون همه درد ورنجی که به وجودم تحمیل کردی فرار کنی …؟)
از کافی شاپ بیرون اومدم ونگاهم رو به اسمون ابری دوختم ..خدایا بازهم یه بار دیگه خودت رو بهم ثابت کردی ..
تقاص مظلوم رو از ظالم گرفتی …برای سپهری که پول مایه حیاتش بود حالا زندگی با جهنم هیچ فرقی نداره ..
به ارومی به راه افتادم …هوا سرد بود وخیابون ها خلوت ..
بی اراده قدم میزدم وتمام اون سالها رو از خاطر میگذروندم ..
سپهر تاوان کارهاش رو داد ..ولی چرا هنوز غمگینم ؟..هنوز داغونم …؟چرا این زخم دلمه دلمه شده مرهم نمیشه …؟
اشکم چکید ..لبه ی چادرم روپائین تر کشیدم وچشم به سنگ فرش خیابون دوختم …
بدی کردی ودیدی …
سردم بود ..از درون میلرزیدم …بدبختی سپهر نمیتونست دلم رو حتی برای یه لحظه اروم کنه …
زندگی وعمر وجوونی من رفته بود ..بدبختیش به چه دردم میخورد ..؟
دلم بدجوری گرفته بود …برای اولین تاکسی دست بلند کردم وسوار شدم واجازه دادم تمام این اشکهای حبس شده ازاد بشه تا بتونم یکم نفس بکشم ..
چشمهام از گریه میسوخت ..با همون نگاه خونی از کنار مربی ها رد شدم ویه راست به سراغ مارال رفتم …
دلم خون بود ..نمیدونستم دنیا رو مقصر بودنم یا سپهر رو ..
همینکه به اطاق یازده رسیدم ..کفش هام رو تا به تا کندم ویه راست به سراغ مارال رفتم ..
انگار که التیام ومرهم من تولمس ودراغوش گرفتن این بچه بود …
مارال باهمون موهای پرزمانندش تو جاش خوابیده بود …
دست انداختم وبلندش کردم که چشم بازکرد ..چسبوندمش به خودم …
لب گزیدم ..بغض داشت خفه ام میکرد …
چشمهام بدتر سوخت ..ودراخر دوباره اشکام چکید …
-میبینی مارال …میبینی مردم رو… چقدر غریبه شدن ..دوستها بهم نارو میزنن ..
یار همدیگه رو به خاطر دل خودشون میدزدن …محبت ها رو میخرن ..
از تو اغوشم کشیدمش بیرون وتو چشمهای مشکیش نگاه کردم ..
لبهاش میلرزید ..انگاری اون هم دردم رو میفهمید وبغض داشت ..
-دلم پره مارال .. دلم از دست مردم خونه ..مردم بد شدن …سیاه شدن …شیطان شدن مارال …شیطان شدن …
به تو رحم نمیکنن ..به من هم رحم نمیکنن ..به هیچ کس رحم نمیکنن ..عجب دنیایی شده این جهنم ..
-ارکیده …تویی ؟چی شده عزیزم …؟چرا گریه میکنی …؟
مارال رو که حالا به گریه افتاده بود از تو دستهام بیرون کشید سمیه بود ..مسئول بچه های اطاق یازده ..
-حالم بده سمیه ..
مارال رو اروم کرد وتوی تختش برگردوند ..نگاهم پی مارال بود واشکهام همین جوری میچکید…
سمیه به ارومی بغلم کرد وشونه هام رو نوازش کرد ..
حس همین بچه های شیرخواربی پناه رو داشتم که تو دستهای سمیه اروم میشدن ..
-کم اوردم سمیه …کم اوردم ..
-چرا خانمی ؟تو که اسوه ی صبر وحوصله بودی …
از تو اغوشش اومدم بیرون وبا پشت دست صورتم رو پاک کردم …
-ادمم دیگه ..کم میارم …
یه لبخند اروم رو لبش نشست …دردم رو خوب میفهمید …
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید