رمان آخرین سرو قسمت 1 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 1

سر فصل شروع هر دوره از زندگى ام همیشه با پاییز آغاز شده است؛ این قرارداد طبیعی,بین من و پاییز هميشگى است؛ روزی که به دنیا امده ام نیز پاییز بود …
با پاییز عاشقی کردم ؛ اصلا تمام اتفاقات و رويدادهاى مهم زندگی من نیز در پاییز رقم خورده است!
حتى شروع اولین فصل قصه زندگى ام در همین پاییز نگاشته شد، سكانس فصل اول سناريوى من منظره ای از پاییز است ، در هاله ای از غم…
تصویر زنی به يكباره در ذهن و ضمير خواننده نشانده مى شود که طفل خردش را چنان در آغوش تنگ می فشارد تا بلکه ذره ای از سوز جانکاه یک غروب پاییزی را از اصابت با طفلش دور کند؛
حال و هواى آن لحظه آنچنان او را بيتاب کرده که بی اختیار و به تلخی فقط می گريد…
بغضهای کشنده ای که سرانجام بعد از گذشت دور زمانى بس دور ، به مرز انفجار رسیدند و پس از آن موجی از سرشک خونبار را به مسند قدرت نشاندند…
آن قدر تلخ گریستم …
آن قدر دیوانه وار دستهای سرد و بى رمقم را بر روی سنگ سرد گورش ساییدم و با سر انگشتانم خطوطی را که نام او را روی سنگ سخت حک کرده بود نوازش کردم که ندانستم چه شد اين چنين نا خودآگاه دلم خواست فریاد بکشم !
تا سوز دل آتش زده ام را قدرى التیام بخشم…
گریه ام که به هق هق تبدیل شد ، طفل کوچکم قدری ترسید.
معصومانه پیکر نحیفش را در آغوشم مچاله کرد و لب هاى کوچك سرخش را بغض آلود جمع کرد،سرش را بوسیدم و براى اینکه آرامش كنم ،دست كوچكش را در دست گرفته و روى سنگ سرد گذاشتم؛
کمی متعجب شد ، ولى به سرعت آرام گرفت،همانطور که دست هايش را روی سنگ مى كشيدم و زير لب با لفظ كودكانه آنچنان که گویی از زبان بچه با پدر سخن میگفت زمزمه کردم :

– بابایی ! بابا جون ! پاشو ببین ما اومدیم ،
بابا دلمون برات تنگ شده ،
بلند شو ببین ماهدیس اومده،
فربدت اومده ،
بابا قهر دیگه بسه
ما اومدیم منت كشى،
اومدیم باهات آشتى کنیم ، بابا ببین ما بخشیدیم ،
تو هم منو ببخش ماهدیست رو ببخش

سرم را روى سنگ سخت گذاشتم، هاى های گریستم؛ بغض فربد ترکید ، طفلی وحشت زده زیر گریه زد صداى گریه اش که بلند شد ، بهادر دیگر بیشتر تاب نیاورد ، به سرعت در ماشین را باز کرد و بغض آلود سعی کرد فربد را از اغوشم بگيرد،
در همان حال گفت:
_ بسه دیگه ماهدیس ! تو رو خدا بس کن ببین بچه ترسیده چه جور گریه می كنه!

مامان به دنبالش از ماشین پیاده شد ؛ بچه را از بهادر گرفت.
طفلک يك مرتبه آرام گرفت…
بعد به من رو کرد و گفت:

_ بسه دیگه ماهی جون ! دم غروبه ، خوب نیست تا این موقع اینجا باشيم ، روح اون مرحومم آزرده
میکنی

با یک دست سعی کرد زیر بغلم را بگیرد تا بلند شوم، نالیدم:
– نه تورو خدا نه مامان! بذار یه خورده دیگه پیشش بمونم، اخه خیلی حرفها دارم که باید بهش بگم، خیلی دل تنگش بودم

مامان با گوشه چادر قطره اشکش را پاک کرد و بار دیگر سعی کرد تا بلندم كند، بالاخره با اصرار بهادر ومامان سوار شدم.
اما هنوز دلم احساس سنگینی میکرد…
هنوز دلم میخواست ساعتها میتوانستم اشک بریزم و با او حرف بزنم و او بی صدا با دستان کوتاه شده از دنيا به حرفهای دلم گوش دهد.
فربد شیرش را که خورد همانجا در آغوش مامان به خواب رفت .
صورتم راروی شیشه گذاشتم ،
آسمان کم کم ونم نم شروع به باریدن کرد؛ اما من ابر دلم هنوز سنگین بود وبارانی…

صدای موزیک ملایمی كه در فضا پخش مى شد به شدت دگرگونم مي كرد ، مرغ دلم باز سودای پریدن داشت .
با کف دستم بخار مختصر روی شیشه را پاک کردم و دوباره سر بر آن نهادم؛
نمى دانم که چطور شد این مرغ دل نا آرام، به يكباره پرید،پرید و رفت به سمت يك پاییز دیگر همان پاییز دو سال پیش، از دوسال پیش ، ديگر هیچ چيز جای خودش نبود !
همه چیز فرق کرده بود .
همه عوض شدند؛ یک سری آمدند و یك عده هم رفتند، هزار ویک جور اتفاق افتاد ،اتفاقهای تلخ و شيرين..
همان طور كه سهيلى نوشت:
” زندگى دفتری از خاطره هاست
خاطراتى شيرين…
خاطراتى مغشوش…
خاطراتى كه ز تلخى رگ جان ميگسلد…

صدای مامان که بلند شد رشته افکارم به سرعت گسست
– بهادر خان راستی حاج خانوم چطورن؟
بهتره انشاالله؟

بهادر بانارضایتی شانه هایش را بالا انداخت وگفت:

_ ای بابا بهجت خانم پیریه دیگه ، نه ! راستش حاج خانوم این روز ها هیچ حال خوشی نداره مرتب از درد پا می ناله ، این همه هم دوا ودکتر اصلا افاقه اى نداره!
مامان اندکی با ناراحتی چهره اش را در هم مي كشد ومی گوید:
– انشاالله دعا میکنیم به آبروى حضرت زهرا خدا هر چه زودتر شفاشون بده

من هم سریع میگویم:
– الهی امین

بهادر یک نیم نگاه از درون آينه به سمتم میفرستد
آن چشمان ریز عسلی مثل همیشه میدرخشد و فقط لبخند میزند.
برای فرار به سرعت چشمانم را میبندم وسرم را بیشتر به شيشه ميفشرم.

فربد ناله ی کوتاهی میکند…
مامان زیر لب قربان صدقه اش می رود. نمي دانم خوابم یا بیدار؟!
شاید هنوز بیدارم ! ولی دوست دارم که خواب باشم تا ميوه ى رویای پاییز دوسال پیش در ضمیرم یکبار دیگر به بار نشیند؛چشمانم را که می بندم
بى اختيار به ياد ماجرای چشم بستن دو سال پیش می افتم …
یادم می آيد که آن روز هم روی صندلی عقب ماشین چه طور خودم را به خواب زده بودم و تمام حرفهاى مامان وبابا را شنیدم…
بابا نیم نگاهی به عقب انداخته بود و وقتى باورش شد من خوابم گفت:
_ راستی خانم بالاخره چیکار کنیم با این ماجرای خواستگاری پسر حاج اسماییل؟ بندگان خدا منتظر جوابن درست نیست مردم رو منتظر بزاریم!

_ هیییسسسس تو رو خدا پرویز خان ممکنه بیدار باشه بشنوه
– خوب بشنوه خلاصه که چی اول آخر باید بدونه

– آره والله اما من مى گم بچه است هنوز ! حالا خیلی زوده شاید بچم آمادگیش رو نداشته باشه ! اصلا مگه ما چند تا بچه داریم؟ از دار دنیا همین یه دونه! چرا به این زودی بدم بچم رو به مردم؟
بابا با صدای بلند میخندد و ميگويد :
_ پس هیچی دبه بیار ترشی بنداز!
_ پس من نمیدونم والله این خودت اون دخترت خود دانید…
– آخه میدونی خانم! تو این دوره زمونه جوون به این آقايي وهمه چی تمومی نوبره! پسر یکی یه دونه حاج اسماییله ! يك بازار سبزه میدونه و یك حاج اسماییل قمی !
فقط هفت دهنه مغازه فرش فروشی تو راسته بازار فرش فروشها داره ! حالا غیرِ اون حجره هایی که میگن تو بازار قم داره

آب دهنم را قورت دادم وبه صورت کاملا تصنعی پیچ وتابی به خودم دادم و نقش خوابيدن را بيشتر ادامه دادم؛
مامان لختی سکوت کرد سنگينى نگاهش را با اينكه چشمانم بسته است حس کردم؛ به آرامى گفت:
– ماهدیس مامان جون چته؟خوابی؟
هیچ واکنشی نشان ندادم تا باورشان باشد که من در خواب عميقم !
– باشه خوب بذار برسیم تهرون باهاش صحبت میکنم

بابا فاتحانه از اینکه می ديد به راحتی نیمی از راه را رفته است با شور و ولع ، صداى پر از خنده گفت:

– والله به خدا تو این وانفسای بی شوهری مرد خوب دیگه کجا پیدا میشه ؟؟بیا به خدا یه روز بیا بازار مغازه ببین روزی هزارتا از این دخترا هر کدوم مثل یه دسته گل باد کردن موندن ور دل ننه باباشون

مامان کمی ناراحت شد و غُران گفت
– خوبه خوبه دختر من نه باد کردنیه نه ور دل ننه باباش میمونه دختر من یه دونس! ماهی من تکه توي دنيا به خدا!
دلم قنج میزد، دوست داشتم میپریدم و از پشت سر روى گردنشان و غرق بوسه شان میکردم .
نه بخاطر اینکه پسر یکی یك دانه حاج اسماییل خواستگارم بود ، به خاطر اینکه بهترين ومهربانترین پدرومادر دنیا را دارم!
به عوارضی تهران کرج که رسیدیم تازه یادم آمد،چه قدر دلم براى تهران عزیزم ،
خانه ام،
آمنه ننه مهربانم و سهيلا تنها دوست وفادارم تنگ شده است !
سعی کردم تا از آن خواب تصنعی بیدار شوم ، چند بار مشتم را گره کرده وروی چشمانم مالیدم وبعد از یک کشش طولانی گفتم
– آخ بالاخره رسیدیم!

به محض ورودمان، آمنه ننه خندان و بر سینه زنان به استقبالمان آمد، مثل هميشه تنگ در آغوشم كشيد.
هربار مرا آن قدر عاشقانه میفشرد که نفسم بند مى آمد؛
بوسیدمش وگفتم :
– آخ ننه جونم اگه بدونی چقدر دلم تنگ شده بود برات

همانطوری که مرا میبویید ومیبوسید گفت:
– الهی دردات تو سرم بیاد ننه ! منم دلم برات یه ذره شده بود
بابا خندید وگفت :

حالا خوبه که ما کلا همش سه روز خونه نبودیم ننه انقدر بیتابی !
اگه ما این ماهی خانومو روونه خونه بخت کنیم تو چه میکنی؟

امنه اخم کرد و گفت:

– خودم کنیزش میشم !میرم دنبالش هر جای دنیا که باشه مگه میذارم بچم بی ننه بمونه؟!

اینبار مامان با حالتی معترض ، آميخته به شوخی گفت:

– به به ننه جون دستت درد نکنه یعنی من رو ول میکنی میری دنبال ماهی؟!
مگه به مادر خدا بیامرزم همون موقع که داشتم میرفتم خونه بخت نگفتى :تا ابد پیش بهجت جونم میمونم؟!

بابا بلند خندید وگفت:

– این خانم انگار هر دختری قراره راهی خونه بخت شه سر قبالش میشه…
به محض اینکه اين جمله از دهان بابا بيرون آمد،برای چند لحظه سکوتی سنگین طنین انداز شد ، مامان به تندی به بابا اشاره كرد .
آمنه ننه همانطور كه اثر خنده روى لبش خشک شده بود،ناباورانه رو به مامان کرد و گفت:

– تو رو خدا بهجت جونم خبریه یعنی؟

مامان به سرعت حرفش را قطع كرد و بعد در حالی که یواشکی به سمت من اشاره میکرد گوشه ی لبش را گزید و با ایماء و اشاره به او فهماند که دیگر ساکت شود.
وارد اتاقم كه شدم خودم را روى تختم انداختم،
کمی درد کمرم تسکین یافت بعد به یکباره و ناگهان یاد پسر حاج اسماییل افتادم ؛ بیشتر از هر چیز به مصاحبت با یار ديرينم نیاز داشتم !
دلم براى سهیلا خیلی تنگ شده بود ؛
نیاز داشتم که هر چه زودتر گوشى را بردارم و به او
خبر داغ خواستگاری را بدهم ؛
چند دقيقه بعد آمنه با فنجان چای داغ وارد اتاق شد، با دیدنش کلی به وجد آمدم

– آخ ننه دستت درد نکنه هیچی مثل یه فنجون چای گرم نمیتونه انقدر حالمو خوب کنه

– بخور ننه بخور نوش جونت میخوای یه چند تا دونه بیسكوييتم برات بیارم؟

دستش را در میان دستم فشردم و گفتم:
– نه ننه دستت درد نکنه اشتها ندارم ولی …

با اون دوتا چشم هاى گردش میان حرفم پرید:

– ولی چی ننه ! چی میخوای ماهی جونم؟

– ننه یه کاری واسم میکنی یه کاری که فقظ بین من وتو وخدا باشه؟

باشیطنت چشمک زد وگفت :

_از اون کارای همیشگی دیگه ؟؟؟ از اون راز بازی ها ؟!

با اشاره چشم فهماندم که درست فهميده است، مشتاقانه دستم را فشرد گفت :
_بگو ننه هر کار باشه

_میدونی امروز تو ماشین وقتی خودمو زده بودم به خواب متوجه یه موضوع هايي شدم البتا اونا فکر میکردن من خوابم كه یه سری حرف در مورد خواستگاری و ازدواج میزدن ، میخوام با همون هوش و استعداد همیشگيت یه خبری بگیری برام ، طوری که کسی متوجه نشه من ازت خواستم

چند تا بوسه روى دستم نشاند و گفت :

_باشه عزیز !
تو فکرش رو نکن! ننه بلده چطور حرف از دهن مامانت بیرون بياره…

متفکرانه سرش را چند دفعه تکان داد و گفت:

– البته خودم از میون حرفهاى پرویز خان یه چیزایی دستگیرم شده بودا! اما ننه جون خیالت راحت! امشب تا اخر شب پرونده ی آقا دوماد رو میزه!

بعد بلند شد و با لبخندی بامزه از اتاق خارج شد؛
پشت سرش با خودم گفتم:
– خدا تورو برا من حفط کنه آمنه! اگه تو نبودی من چیکار میکردم؟!

موبایلم را برداشته ودر یک پیام کوتاه برای سهیلا نوشتم:
– سلام عزیزم الان تازه رسیدم دلم برات تنگ شده یه عالمه حرف برات دارم

بلافاصله جواب داد:

– سلام عشقم منم دلم برات تنگیده مردم از فضولی زود بگو

– نه الان نمیشه قضیه اش مفصله

– نه بگو بگو

_سهیلا الان خیلی خسته ام ! بذار يك دوش بگیرم آخر شب نخواب منتظرم باش بهت زنگ میزنم
– باشه گلم پس تا بعد بای
– بای
گوشی را انداختم گوشه ی تخت و دوباره دراز كشيدم.

تازه از حمام بيرون آمده بودم؛مامان كه ميدانستم مثل هميشه از پایین پله ها سرش رابه سمت بالا میکشد، با صداى بلند گفت:
– ماهدیس مامان بیا غذا حاضره بدو تا از دهن نیوفتاده

با بی میلی گفتم:
_مامان خیلی خسته ام اشتها هم ندارم نمیشه نیام؟

با صداى بلندتر جواب داد:

– نخیر نمیشه ! ناهارم که نخوردی زودی بیا امنه ننه برات کتلت درست کرده از همونا که دوست دا ی

” نخیر اینا باور ندارن که من دیگه بچه نیستم بیست سالمه ! هنوزم مثل بچه ها باهام رفتار می کنن اونوقت از اون طرف برام خواستگار دعوت میکنن ”

اما اسم آمنه که آمد ناگهان حس کنجکاویم دوباره حلول کرد باید به هر بهانه او را میدیدم تا بدانم ماموریت تا کجا پیش رفته است! پس با سرعت گفتم:

– باشه!
مامان جون موهام خیسه بذار خشکش کنم میام!

سريع موهايم را خشک کردم و به سمت سالن سرازیر شدم.

بابا با چشمانی كه از فرط خستگی و بى خوابی به صورت نیمه باز شده بود، لقمه ای به بزرگی مشتش در حلقش فرو مي برد…
بدون توجه به وضع قلبش مرتبا پر خوری میکرد!
هیچ کس هم حریفش نبود!…
با اشاره به مامان حالی کردم : چه خبره ؟ چرا بابا ملاحظه نمیکنه؟

مامان با اندوه سری جنباند،
براى آوردن آب كه به آشپزخانه رفتم ، ناگهان در یک لحظه طلایی آمنه به نشانه موفقيت دستانش را که با خوشحالی مشت کرده بود را پشت سرم تکان داد گفت:

-گرفتم ماهی جون گرفتم!

بعد به نشانه ی سکوت دستش را روى بينى اش گذاشت و با صدایی زیر و آهسته گفت :

_ شب زود نخواب بابا و مامان که براى خواب رفتن میام پیشت

تقریبا نیم ساعت نگذشته بود که آمنه پاورچین پاورچین از پله ها بالا آمد و بدون اینکه در زدن به آرامی در را باز کرد ،سرش را داخل اتاق کرد؛ با اشاره و لبخند دعوتش کردم داخل بيايد ،
بی سر و صدا داخل شد و همان جا روی لبه تخت نشست و بلافاصله شروع کرد:

– اسمش بهادره ، امیر بهادر! بیست و هفت هشت سالی سن داره ! یکی یکدونه است دردونه ی حاج اسماییل خان قمی ! باباش تاجر فرشه اونم فرشهای صادراتی ونخ ابریشم ! اوووووو اندازه نصف بازار فرش فروش هارو قرق کردن ! اصلیتشون قمیه یه دختر خونده ام دارن دختره رو وقتی که اونا بعد چندین سال دوا و درمون دکترا قطع امیدشون کردن که دیگه بچه دار نمیشن!…رفتن از قم بچه ی یکی از کارگرهای مغازشون رو گرفتن آوردن تهرون و به فرزند خوندگى گرفتن ! اما میدونی قربون خدا برم بعد این که دختره رو آوردن یهويى بعد بیست سال نازایی زد و حاج خانوم حامله شد !
میگفتن از برکت وجود دختره است كه براشون خوش قدم بوده ، خلاصه این پسر کاکل زری به دنیا اومد با این همه مال و مكنت !
تا رسيده به اینجا…اون چند وقت پیشا که با مامان رفته بودی مغازه ی بابات, حاج ابراهیم خان عموی بهادر دیدتت…
دیده و پسنديده بعدشم خب به خانواده ی برادرش که دنبال یه دختر مناسب بودن معرفی کرده!

– خوب خوب !
بعدش چی؟!

آمنه خندید و با خنده گفت :

_بعدشم دیگه هیچی ! خود حاج اسماییل اومده حجره بابات براى امر خیر حالا هم منتظر جوابن

آهى کشیدم وگفتم:
_ خوب حالا قراره چی بشه ؟ بابام یعنی موافقه ؟مامانم چی اونم راضی شده؟

آمنه زد زیر خنده وگفت :
_بعدش دیگه به شما مربوطه عروس خانم

لپم سرخ شدو لب هايم از فرط استرس لرزيد.آمنه لپم را كشيد و از جايش بلند شد و قصد رفتن كرد،
یك مرتبه انگار که نكته مهمى یادش آمده باشد
توقف كرد و گفت :

_راستى اسم مغازشون
سرای فرش ابریشم امیر بهادره !
در ضمن یکی از شروطشون قبل از اومدن اینه که هیچ جوره دوست ندارن عروس آيندشون از این دختر درس خونده های دانشگاه دیده باشه!!خوب یعنی اعتقاد دارن ما که عروس شاغل نمی خوایم؛دیگه چه نیازی به عروس تحصیل کرده است؟!

يك طور خاص نگاهم كرد و با بشکن وخنده گفت:

_ عروسيه ماشالله! عروسی ماهی جونه ایشالله

از جا بلند شدم که به سمتش بروم كه به سرعت از اتاق بیرون پرید؛
دوباره سر جای اولم بازگشتم حالا دیگر واقعا سهیلا لازم بودم!
فوری گوشى را برداشتم تا عینا تمام اخباری که از آمنه گرفته بودم را برايش تعریف کنم.
هنوز یک بوق نخورده بود که با سرعت و اشتياق صدايش را شنيدم که با حرارت میگفت :
_بگو ماهی جون بگو دارم گوش میدم

و من هم بی کم و كاست تمام اخبار آن روز را برای او بازگو کردم….

سر کلاس زبان انگار آدم ديگرى شده بودم.دو ساعت تمام…
استاد حرف زد…
راه رفت…
کلی حرکات عجیب ونمایشی از خود ارائه داد… ولى من مثل یک قطعه سنگ گنگ و بى حوصله ، حتی یک کلمه هم نفهميدم!
فقط هر از چند گاهی نگاهی به ساعت بیريخت آموزشگاه می انداختم و وقتى می دیدم این عقربه های لعنتی خیال حرکت ندارند؛ بی حوصله و كلافه پوف میکشيدم .
سر انجام سهیلا که معلوم بود حسابى از دستم خسته شده است، آرنجش را محکم در پهلويم فرو کرد و زير لب و آهسته غرید:
_چه خبرته بابا

با بى حوصلگی نالیدم:
_ اَه سهیلا دیگه کلافه شدم لعنتی تموم نمیشه

از کل چند ساعت کلاس فقط این جمله را شنیدم که استاد میگفت:
_ خوب عزیزای من خسته نباشید.
با سرعت هر چه تمام تر شروع به جمع کردن لوازمم از روی میز شدم، سهیلا با آرامش اما بُهت زده بر اندازم میکرد، با اعتراض گفت :

_ماهی همیشگى نیستيا! تو چته دختر؟!
سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم با خنده ای الکی گفتم:
-هیچی بابا همینطوری!

خنده ی نسبتا بلندی کردو گفت :

_ آره جون خودت ! همینطوری؟؟ آبجی جونم به من نمیتونی دروغ بگی!
بگو عزیزم بگو که این ماهی خوشگل ما تو تور کدوم صیادی افتاده که اینطوری بیتابه و بال بال میزنه؟
یك نیشگون ریز وگزنده از بازوی تپلش گرفتم، دردش گرفت با صدای بلند فریاد زد:
_آخ
دلم به حالش سوخت به سرعت در آغوشش کشیدم و لپهای گرمش را غرق در بوسه کردم، در حالی که سرم را میبوسید گفت:
-ماهدیس میخوای با هم حرف بزنیم؟

خوشحال شدم با کمال خرسندی گفتم:
_آخ آره سهیلا جون اگه بدونی چقدر بهت محتاجم!

دستم را گرفت وبه طرف در خروجی روانه شدیم، پايم را که داخل کافه تریا گذاشتم، صدای سکر اور موسیقی ملایم همراه با بوی خوش قهوه حالم را کمی جا اورد
گوشه ای دنج میزى کوچک پیدا کردیم و با سرعت واشتیاق نشستیم .
سهیلا بلافاصله منو را برداشت و با نگاهش آن را كاويد،من بدون اینکه نگاهی به آن بیندازم یک فنجان اسپرسو همراه شکلات دارک سفارش دادم،سهیلا هم شكلات داغ سفارش داد.
سفارش ها كه آماده شد قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم بی درنگ سر حرف را باز کرد نیم نگاهی به من انداخت وگفت :
_تو حالا راستی راستی می خوای شوهر کنی ؟

تکان شدیدى خوردم.
انگار از این لفظ واژه ی شوهر حالم بد شده بود! همانطور که با دسته ی فنجان بازی می كردم ، با کمی دلخوری گفتم :

-نه بابا ولم کن سهیلا انگار منو نمیشناسی؟من حتی هنوز این پسره رو هم ندیدم خودشون میبرن ومیدوزن!

لحظهای سکوت برقرار شد ودوباره ادامه دادم:

-حالا تو میگی من چیکار کنم ؟
اگه بابا یا مامان اومدن باهام حرف بزنن چی بگم بهشون؟
اصلا میگم میخوام درسمو ادامه بدم برم دانشگاه حالا حالاها هم خیال شوهر کردن ندارم .

لبخندی زد وهمانطور که لیوان را سمت دهانش می برد گفت:
_ اگه گفتن اشکالی نداره هم درسِت رو بخون هم شوهر کن اونوقت چی؟؟؟؟

با اطمینان وفاتحانه گفتم :
_نه مطمئنم نمیتونن اینو ازم بخوان ! چون یکی از شروط اقا داماد وخونواده شون قبل از خواستگارى ترک تحصیل عروس خانومه…

به محض شنيدن اين شرط انگار که کل محتویات داخل دهانش در حلقش پریده باشد …به شدت به سرفه افتاد. دست پاچه یک دستمال برداشت و جلوى دهانش گرفت و در حالى که به شدت سرفه میکرد چشمانش گشاد و سرخ شد.
به سرعت پریدم چند ضربه به پشتش زدم و فورا درب بطری آب را باز کردم و نزيك دهانش بردم ؛ به زحمت كمى آب نوشید ، کمی كه حالش بهتر شد در حالی که با دستمالی مدام آب چشم وبیني اش را پاک می كرد
چند تک سرفه کرد و سر انجام کمی سینه اش را صاف کرد وبا حیرت پرسید:

_این یعنی چی؟؟؟؟؟ یعنی چی ماهی؟ این حرف دیگه از کجا در اومد؟

با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:
_والله به خدا منم اینطوری شنیدم
-یعنی درس ودانشگاه پر؟!
-حالا نه اینکه منم شیفته ی درس ودانشگاهم!…
اگه درس خون بودم همون کنکور پارسال رو گند نمیزدم…حتی نتونستم یه دانشگاه پیزوری قبول شم!
حالا تو این موسسه هم تا اینجا خودم رو کشوندم خودش شاهکاره!…

حس كردم میخواهد بلند شود و سرم را به دیوار بكوبد، چون به تندی وعتاب صندلی اش را محکم عقب کشید وبا پوزخند گفت:

_ خوب دیگه انگاری حرفا تموم شد!به خدا تو راستی راستی خیال رفتن داری…اما قبلش خوب فکرات رو بکن!

بانگرانی پرسیدم:

-یعنی به نظر تو ممکنه مشکلی باشه!؟

عصبی بود و با كمى خشم آميخته در کلامش گفت:
_ بله ممکنه باشه !
همین شرط به ظاهر ساده ى قبل از ورودشون!
اینکه با تحصیل ودانشگاه که حق مسلم هر زنيه مخالفن نشون میده اینا…

به اينجا كه رسيد ديگر ادامه نداد و همانطور که کوله اش را روی دوشش جابجا می كرد ، فهمیدم که وقت رفتن است؛ پس آخرین جرعه از قهوه ام را هورت کشیدم و به سرعت به دنبال او که به سمت در مي رفت راه افتادم .

از گرمای كافه خارج شديم و به خنکای بیرون زدیم .
آرام و بى صدا قدم مي زدیم .
سهیلا دو سال از من بزرگتر بود و اين طبیعی بود که از من بالغ تر و داناتر باشد!
او براى من یک دوست به تمام معنا بود… طورى كه انگار خواهرم باشد، دوستش داشتم! اعتقاداتش برايم محترم بود.
همانطور که قدم می زديم و من یك قدم عقب تر از او بودم ،گوشه ی آستينش را از پشت کشیدم ، مهربان برگشت و لبخند قشنگى روى لب نشاند، سرش را نزدیک تر آورد و ویواشکی پرسید:
_دیشب گفتی اسم آقا دوماد چی بود ؟

با کمی خجالت گفتم:
_امیر بهادر
_ آدرس مغازهاشون کجاست؟دقیق میدونی؟

شرمنده تر از پیش گفتم :
_والا من که دقیق نمیدونم .آمنه دیشب میگفت یه جایی تو بازار بزرگ فرش فروش ها كه اسم حجره شون هم سرای فرش ابريشم بهادره،چرا پرسیدی؟

لپم را کشید و گفت:

– هیچى میخوام این اقا دوماد رو همین امشب پیدا کنم و نشون عروس خانوم بدم!

باز هم آب دهانم در گلويم پرید ، نمیدانم چرا آنقدر هیجان زده شده بودم!
با تعجب پرسیدم :

_چی میگی سهیلا؟!همین امشب؟!آخه چه جوری؟!مگه میشه؟!

سهیلا اول خندید و وقتی که دید چگونه آماج سوالات پی در پی و رگبارى من شده است، دستش را روی دهانم گذاشت وگفت :
_میشه عزیزم،میشه ! میدونی که غیر از دنیای واقعی و حقيقى ما یك دنیایی دیگه ای هم وجود داره! اونوقت خوشبختانه یا متاسفانه انگار هنوز قسمت من و شما نشده یه سری بزنیم به اون دنیایی مجازى…

_یعنی منظورت اینترنت و وايبر و یه همچین چیزاییه دیگه؟
-تقریبا!..اما یه خورده فراتر از اینا که گفتی ! منظورم دنیای جناب محترم اينستاگرامه

باتعجب پرسيدم:
– مگه تو اینستا داري؟
– من نه ! اما داداش سعیدم چرا، بذار بیاد ، فقط دعا کن این شاه دوماد مدرن وامروزی باشه!

بعد خندید؛من هم خنده ام گرفت:

_ منظورت از امروزی چی بود؟

بلندتر خندید

– هیچی خنگول ! منظورم اینه که اهل دنیای مجازی باشه

تازه متوجه منظورش شدم، در همان حال که به سمت اتومبیل هايمان در حرکت بودیم از یکدیگر خداحافظی کردیم
به خاطر فاصله ی کم خانه تا موسسه ,خیلی زود رسیدم، بلافاصله دکمه ی ریموت را فشردم ، در با آرامش و تانى خاص وهمیشگي اش گشوده شد ، قبل از اینکه داخل شوم چشمم به ماشین بابا افتاد.
تعجب کردم ؛آخر هیچ وقت این ساعت به خانه نمي آمد!مگر اينكه اتفاق خاصی روی داده باشد… با کمی دلشوره وارد شدم،
فضای آن شب طور ديگرى بود، سنگین و مبهم!
حتی اهل خانه هم آن شب عجيب شده بودند.
بابا روی مبل راحتی وسط سالن ولو شده بود و هنوز لباسهای خارج از خانه اش را از تن در نیاورده بود.
مامان هم لپ هايش مثل دو گلوله ی آتشين،گل انداخته بود…هر وقت استرس داشت همين طور مي شد.
نگاهی به سمت آمنه انداختم‌، تا شاید از جانب او چیزی دستگیرم شود
، اما او هم به سرعت نگاهش را از من برداشت تا با من چشم در چشم نشود!
گنگ وسط سالن ایستاده بودم و بر بر نگاه میکردم که بابا گفت:
– علیک سلام دخترم!
کمی دست پاچه و خجالت زده گفتم:

– معذرت میخوام بابا اصلا حواسم نبود!

خندید وگفت :
_ اشکالی نداره بابا شوخی کردم!

به سمت پله ها و به طرف اتاقم روانه شدم که از پشت سر گفت
– لباسات رو عوض کن بیا پایین میخوام باهات حرف بزنم بابا.

دلم هوری پایین ریخت ! مي دانستم موضوع حرف هايش چيست،پس دوباره برگشتم وچند قدم نزدیک بابا شده وگفتم:

– نه بابا همینطور هم راحتم خسته هم نیستم هر چی میخوايد بگید گوش میدم

مامان به سرعت به بهانه سرزدن به غذا داخل آشپزخانه شد،آمنه هم که از پیش تر در آشپزخانه سنگر گرفته بود…
با اشاره ی دست از همان فاصله از من خواست كه بنشینم و من بلافاصله روی نزدیکترین صندلی نشستم.
بابا بی مقدمه و يك سره سر اصل مطلب رفت،رک وپوست کنده گفت:
– ببین بابا جون سرت رو درد نیارم آخر همین هفته مهمون داریم خواستم بدونی، بدونی و آماده باشی…اين مهمونا یه جورایی با مهمونای دیگه فرق دارن!اینا خواستگارن بابا؛خواستگار!

اسم خواستگار که از دهان بابا خارج شد ، سینی که محکم وسط اشپزخونه واژ گون شد باعث عصبانيتش شد سرش را سمت آشپزخانه کشید و داد زد:
_ چه خبره ؟؟؟؟
مامان دستپاچه بیرون پرید و با حالتی شبیه ترس و در ماندگی گفت:
– ببخشید پرویز خان!سینی از دستم افتاد
بابا هم دیگر حرفی نزد مامان همان جا کنار در آشپزخانه نشست بابا دوباره رو به من کرد و گفت:
اینطور صلاح دیدم… اول پسره رو
-به هر حال خواستم بگم بدونی این یه چند روزه رو اگه کاری دارید انجام بدید یا اگه..

وسط حرفش پريدم و گفتم:

_ بابا جون ببخشیدا شما بدون مشورت با من مهمون دعوت میکنید ؟ من الان باید بدونم خواستگار دارم ؟! اصلا شما از کجا خبر دارید که من قصد ازدواج دارم یا نه؟

مامان لبش را گاز گرفت ومحکم گوشه ی لپش را کند!

بابا چند ثانيه سکوت کرد و بعد با خنده گفت:
_ البته که بابا جون اول شما باید راضی باشید!
ولی من اینطور صلاح دیدم..اول پسره رو ببین بعد جواب بده!

با عصبانیت و تندی از جایم بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم زیر لب گفتم
– خوب جای شکرش باقیه که لااقل انقدر بهم بها دادید که پسره رو ببینم!

مامان از پشت سر گفت:
– چی گفتی؟
همینطور که از پله ها بالا میرفتم با اشاره دست فهماندم :
هیچ!!

بغض تلخی راه گلویم را بسته بود.
مقابل آینه ایستادم ،
با چشمانى خسته و غم زده،
لختی خود را بر انداز کردم ،
خیلی دلم به حال خودم میسوخت!
به آرامى دستی روی گونه ام کشیدم
و با آه رد اشك را زدودم…
نگاهم هنوز روی آينه خیره مانده بود….
چه تلخ با خود مي انديشيدم:

“خدایا مگه من چند سالمه؟! مگه اینا من رو دوست ندارن؟!اگه یکی بخواد بیاد اونارو از من بگیره مگه من اجازه میدم؟!پس چرا اونا انقدر ساده وراحت ازم میگذرن ؟!”

و هزاران چرای دلخراش دیگر در من بیداد میکرد…

صدای نسبتا بلند مامان ، باز هم مثل همیشه از همان ابتدای پله ها شلیک‌ شد تا چنان سخت ، بر افکارم اصابت کند؛

_ماهیییییی ای ماهی ! دختر بدو بیا پایین غذا حاضره.

از همان بالاى پله ها به سمت پایین آويزان شدم و گفتم:
_دستت درد نکنه مامان من سیرم با سهیلا یه چیزی خوردم شما خودتون بخورید. نوش جونتون.

داشتم فرار میکردم!
از تمام واقعیت هايى
که چه زود و قريب الوقوع برایم نازل میشد…
نبرد سختی در پیش بود…
اصلا مگر کسی در این خانه جرات مقابله با پرویز خان را داشت ؟!
مرغ برای پدر همیشه یك پا داشت !
میدانستم… راضی باشم یا ناراضی ، این میهمانی آخر هفته صورت خواهد گرفت و تا اين آخر
هفته فقط دو روز باقی بود.

ساعتی بعد همانطور که زیر پتو میخزیدم و برای خواب آماده شده بودم، در به آرامى گشوده شد و مامان با يك ليوان شير در دستش وارد شد ، کمی در بسترم جابه جا شدم

-مامان دستت درد نکنه لازم نبود زحمت بکشی!

مهربان کنارم نشست و در حالى که لیوان شير را به زور در میان دستم جای میداد گفت:

_ میدونم چرا پایین نیومدی، میخوای با بابات رو در رو نشى. اما غصه نخور دخترم من همیشه با توام ، مثل کوه پشتت وامیسم اگه بخوان اذیتت کنن.
خودت رو اذیت نکن اجازه بده اینا بیان و برن بعد اگه نخواستی بگو نه ، هیچ کس نمیتونه مجبورت کنه به کاری که دلت رضا نیست!

حرفهایش تسکینم میداد ،
سعی کرد دستم را که لیوان شیر در میانش بود به سمت دهانم هدایت کند و در همان حال گونه ام را با لبخندی دل نشین بوسيد .

شیر را که تا آخرين قطره خوردم ، با خوشحالى لیوان را از دستم گرفت و با گفتن شب بخیر رفت،

آخ مامان آخ مامان تو چقدر ناب و بى آلايشى…
چه عاشقانه میسوزی تا به ما نور دهی ..
چه زیرکانه کاری میکنی تا دغدغه ودلخوری در این خانه نباشد و من به پاس این حد از لطف لایزال تو فقط سکوت خواهم کرد….

دوباره درون بستر خزیده و سعى میکنم افکار پریشانم را کمی سامان دهم به تلخى مى انديشم:

” اگه بیان و راستى راستی درست شه چی؟!اگه از اون ادمایی باشن که اصلا ازشون خوشم نیاد؟! اگه پسره زشت باشه یامثلا قد بلند نباشه؟دماغش کوفته ای یا عقابی باشه ؟وای خدا! اگه کچل بود وکک مکی ؟ وای اگه دهنش بو بده!!!

کلافه شدم و درون بسترم نشستم پتو را کناری پرت کردم و چنگی درون موهایم انداختم.
به شدت سرم را میخراشیدم تا بلکه بدین وسیله مقداری خود را تسکین دهم…
چند نوای ملایمِ دینگ دینگ از سمت گوشی ام بلند شد،
سهیلا بود،
به سرعت قفل گوشی را گشودم، هول و دستپاچه باسر انگشتانم روی صفحه چند ضربه پی در پی زدم تا سرانجام چند تصویر مات و كمرنگ که سهیلا ارسال کرده بود یکی پس از دیگری گشوده شد؛
تصاوير باز میشد و قلب من همراهش کم کم مچاله می شد!
صاحب این عکس ها، عجيب جلوه گری می كرد!
زیبا بود و دلنشين!
چقدر چشم هايش دوست داشتنى است…

بعد از آخرين تصویر پيام سهيلا آمد:

-بفرما عروس خانم اینم شاهزاده ات با اسب سفید

گنگ و مبهوت مانده بودم ، با انگشتانی از شدت هيجان خشك شده به سختی تایپ میکردم

-سهیلا یعنی راستی راستی اونه؟تو مطمئنى خودشه؟!
چند آدمك خنده فرستاد و با اطمینان گفت:

-آره دختر مگه تو كل بازار تهرون چند تا امیر بهادر امينى قمی وجود داره؟! که بتونه لیاقت دختر خوشگل مارو داشته باشه؟؟

هم فکر و هم انگشتانم به شدت قفل کرده بود، برای همین نه میتوانستم خوب فکر کنم نه درست تایپ کنم؛
با چند تا غلط فاحش املایی نوشتم:

-به نظرت چطوره سهیلا؟

دوباره ومکرر آدمك هاى خندان ارسال كرد و نوشت :

_به نظر من این بچه حرف نداره اما در حال حاضر نظر من مهم نیست نظر شما شرطه!…

درحالی که حس میکردم قند در دلم آب میشود با پايه گذارى یک حس نوین در قلبم نگاشتم:

-نمیدونم سهیلا نمیدونم!

میترسیدم !
ميترسيدم اين نميدانم به زودی به همه دانسته هایم تبدیل شود!
ميترسيدم ، که به سادگی تسلیم این نمیدانم ها شوم !
میترسیدم که از این پسر تقریبا مو بلوند وچشم عسلی آنقدر خوشم بیايد که ندیده عاشقش شوم!

تا صبح هزار بار عکس ها را نگاه کردم، گاهى سعی می كردم بهانه ای پیدا کنم که بتوانم آن را جلوی احساساتم علم کنم

چندین بار گوشی را خاموش کردم و زير بالش فرو بردم.
اما هنوز چند دقیقه نگذشته باز وسوسه میشدم…
كه وای راستی کفشهاشو ندیدم!
ببینم چه رنگیه اسپرته یا کلاسیک ؟!
راستی مدل موهاش امروزی بود؟
با سبیل قشنگتر بود یا بدون سبیل ؟! ”
ووو۰۰۰۰۰
ولی هر چقدر بیشتر در او دقیق میشدم بیشتر شیفته اش میشدم.
اين پسر با وجود اینکه زیاد بلند قد هم نشان نمی داد و كمي لاغر اندام به نظر میرسید ولی مطمئن بودم در نظر هر بيننده اى همين قدر زيبا بود…

نمیدانم چند ساعت طول کشید تا خوابم برد وصبح به محض اينكه چشم گشودم، مشتاقانه دلم دوباره میخواست عكس ها را ببینم ،
با خودم فكر كردم:
” نکنه همه ا ش فقط خواب بوده! ”
ولی وقتی تصاویر در مقابل چشمان خسته ومشتاقم گشوده میشود،بی اختیار دچار یک حس مبهم می شوم…
صبحانه ام را با اشتها خوردم و حتى
براى اولین بار با شور و اشتياق
بلافاصله کتاب ها وجزوه های زبانم را پیش رو گشوده و با شور مع الوصفی شروع به کار کردم!
با اینکه گاهی افکارم هر يك به سمت وسویی میپرید، ولی سعی میکردم تا خودم را عادی نشان دهم ، مامان هم كه می دید تا اين حد خوشحالم ،احساس رضایتمندی میکرد ، آمنه با خوشحالی تند تند حرف میزد و ميخنديد و در لابه لای حرف هايش هر از چند گاهی دستش را رو به آسمان میگرفت وزیر لب میگفت:

-خدارو شکر!خدارو شکر!
بعد مشت مشت اسفند در آتش میریخت و دور سرم میگرداند.

شب ،وقتی بابا حال خوش خانواده را دید بی سوال، جوابش را گرفته بود !
به سرعت تدارکات انجام میشد آمنه سرتا سر خانه را رُفت و روبيد، باغبان آوردند و به گل وگیاه های باغچه صفا داد.
مامان پرده سالن پذیرای را به سرعت عوض کرد.
احمد علی شاگرد مغازه بابا، اندازه یك بازار میوه و شيرينى آورد…
و آخر سر هم بابا مبلغي چشم گير به حسابم براى خريد لباس واريز كرد،
گوشي را برداشتم به سهیلا زنگ زدم و از او خواستم براى خرید کفش و لباس همراهى ام كند، يار مهربانم مثل همیشه قبول کرد.
حال و هواى آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
سهیلا مرتب میخندید و سر به سرم میگذاشت کلی گشتیم ، گفتیم ، خندیدیم ، خوردیم وخرید کردیم.
سلیقه سهیلا حرف نداشت!
با کمک او سرانجام یک شومیز ابریشمی گلبهی با دامن پلیسه كوتاه كرم گرفتیم ، صندل هايم هم عروسکی بود وگلبهی ، درست رنگ پیراهنم …
در آخر هم یك شال بلند كرم خریدم.
خرید که پایان یافت مرا تا منزل رساند
لوله ی آب سر کوچه ترکیده بود وماموران سازمان آب مشغول حفاری بودند،بخاطر همین ماشین نمیتوانست داخل کوچه شود پس به ناچار همان سر کوچه پیاده شدم.
سهيلا میخواست همراهم بیاید و تا درب منزل برای حمل وسایل کمکم کند ولي اجازه ندادم پیاده شود ، فقط به سرعت کیسه ها و پاكت ها را برداشتم و عاشقانه بوسیدمش.
به سختی و شتابان بار سنگین را حمل کرده و به طرف خانه در حرکت بودم و چند چاله گل آلود را که کارگران کنده بودند، به دشواری پشت سر گذاشتم و همانطور که نفسم به شماره افتاده بود و به سرعت در حرکت بودم ، ناگهان حضوری سخت وسنگین را در کنار خودم احساس کردم که یک قدم عقب تر از من در حرکت بود ، سرعتم را کمی بیشتر کردم ،
او نيز شتابان گام بر میداشت این را از صدای کفشهای سنگینی که به پا داشت حس میکردم ،
خودم را کنار دیوار کشیدم تا راه را براى رد شدنش باز کنم ، ولی او گويى اصلا خیال پیشی گرفتن نداشت!
انقدر به من نزدیک بود که صدای نفسهايش را میشنیدم !
با ترس و با یک حرکت سریع به عقب بر گشتم و در کمال نا باوری دیدم که به سرعت بازگشت و مسيرش را به سمت ابتداى کوچه تغيير داد!
فقط از پشت سر ، تصویری از مردی قوی پیکر و قد بلند در حالی که یک بارانی سیاه وبلند به تن داشت و دست هايش را در جیب فرو برده بود دیدم که به سرعت در حرکت بود….

سرانجام روز موعود فرا رسید!…
همان روز که تا فرارسیدنش فقط چند روز مختصر طول کشیده بود؛
ولی برای من گويي يك قرن تصور میشد !
بیش از ده بار لباسهایم را پوشيده بودم
وهزاران بار در مقابل آينه بزرگ ،
خودم را بر انداز کردم ،
يك بار فرق وسط با گیسوانی آویخته تا امتداد کمر
و يكبار هم تمام موهايم را از پشت سر گوجه میکردم با فرق کج،
بعد شالم را روی سرم مي انداختم و
كفش هاى قشنگم را پا ميكردم
و خرامان خرامان در مقابل آينه قدم میزدم و
از تماشاى خود لذت میبردم ،
گاهي هم يك مرتبه از خودم بدم می آمد،
فکر میکردم :
” خدایا چرا امروز انقدر زشت شدم ؟
دیروز انگار بهتر بودم !
نکنه اون از من قشنگتر باشه !
نکنه همه بگن وای خدایی داماد خیلی از عروس سر تره!”

آن وقت کلافه میشدم ،
باز هم مثل همیشه به سهیلا پناه میبردم و او مثل هر بار با راهنمایی هاى درست و دلداری های قشنگش و راه حل های فوق العاده اش اعجاز میکرد.

آمنه با نخ ظریفی از ابریشم دور تا دور شالم را قلاب بافی کرده
با کلی مروارید به زیبایی آراسته بود،
شال را که سر میکردم احساس میکردم به زودي عروس خواهم شد!…
آمنه به یکباره وارد اتاق شد،
اولین کسی بود که مرا دید،
از فرط هیجان دستش را روي دهانش گذاشت و جيغ كوتاهي کشید ،
با تحسین دستانش را به هم میکوفت و سپس مثل همیشه شروع به خواندن کرد:

-لا حول ولا قوه الا …

بعد روى صورتم مي دميد…
رد نمناکی از سرشک روی چروکهای دور چشمش
كه به ده ها شاخه تقسیم شده بود را كه ديدم،
ديگر طاقت نیاوردم ،
تنگ تر در آغوشش کشیدم ،
کم کم گریه ام می گرفت که با صدای مامان به سرعت از آغوشم جدا شد و رفت.

دلشوره ی عجیبی داشتم ،
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،
قرار ما ساعت پنج بود…
این عقربه های لعنتی هم انگار سر ناسازگاری داشتند!..
زمانی آن قدر سریع و زمانى ديگر آنچنان در جایشان میخکوب میشدند!
و حالا كه دیگر انگار در این یک ساعت پایانی خیال تكان خوردن را هم نداشتند!

مامان چند بار با بهانه های مختلف سراغم می آمد
و زير چشمى و با دقت نگاهم میکرد،
فقط یکبار دستش را به آرامي روی گونه ام کشید وگفت:
-مامان جون قربونت برم خیلی سرخ شدن!یه کم ملایمتر…

و بعد بلافاصله انگشتش را با احتیاط دور لبم کشید،
اصلا خوشم نیامد!…
به همين خاطر به محض رفتنش از اتاق رژ صورتی ام را برداشتم و مجدد تمديدش كردم .

از شدت شرم خجالت ميكشيدم پايين بروم
خيلى از رويارويي با بابا خجالت ميكشيدم!
سرانجام خودش صدايم كرد:

– ماهدیس جان بابا کجا موندی پس ؟ بیا بابا جون الان دیگه مهمونا میرسن…

دست پاچه گفتم:

– چشم بابا جون الان میام.

و براى آخرين بار گوشى ام را برداشتم و به سهیلا زنگ زدم ،
خیلی سریع جواب داد و با هیجان پرسید:

– چی شد ماهی اومدن؟!

– نه!
اما من دیگه دارم میرم پایین
گوشیم رو نمی برم…
جواب ندادم نگران نشو!

بغض تلخی در صداى هر دو نفر ما بود
با مهربانی گفت :
_ برو عزیزم
خدا به همراهت انشاالله هرچی خیره همون میشه…
انشاالله خوشبخت شی ماهدیسم

_ سهیلا دلم شور میزنه!
میگما اگه پسره اونی نباشه که تو خیالمه اگه یه ادم دیگه بود!…

نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:

– بیخود ذهنت رو در گیر نکن به خدا که خود خودشه!

دوباره امیدوار شدم
بابا فریاد کشید :
_ ماهدیس!

-اومدم بابا اومدم…

بلافاصله با سهيلا خداحافظى كردم
و براى آخرین بار صفحه ی تصاویر را گشودم
و نگاهم گره خورد به چشمان گربه اى و خوشرنگش…
و با سر انگشتم به آرامى
,آخرين تصویر را لمس کردم و با عجله نگاهی به آينه انداختم ،
کمی شال را روی سر جابه جا کرده
و به طرف پله ها و سالن پذيرايي روانه شدم.

به محض ورودم همه از سر شوق و تحسين نگاهم كردند…

خجالت میکشیدم!
گوشه ی دنجی را انتخاب کردم
ودر دوردست ترین سمت سالن به دور از تیر رس نگاه هاى بابا سنگر گرفتم
، مامان لبخندی زد
ویواشکی به بابا اشاره میداد و ميگفت:

– والله بچم خجالت میکشه

تقریبا همه چیز مرتب بود ؛
الوانترین میوههای سال در ظرفهاى بلوری پایه بلند!
ديس هاى مملو از شیرینی روی میز ها !
حتی گیلاسهای شربت خوری را هم
با چند نوع شربت با رنگهای مختلف پر کرده بودند
و فقط جای میهمان ها خالی بود
که آن هم طولی نکشيد که با صدای رعشه بر انداز زنگ ایفون سر انجام انتظارها به سر آمد.

برای دقایقی کر و كور شدم حتی قدرت تکلم را انگار از دست داده بودم !
هیچ چیز جز شراره هایی از آتش که از درونم زبانه میکشیدند را احساس نمیکردم!
هول و دستپاچه شده بودم ،
آنقدر صورتم سرخ و ورم كرده بود كه حس میکردم شبیهه دلقک ها شده ام!…
برای یک لحظه از همه کس وهمه چیز بیزار شدم …
خودم و همه را لعنت میکردم ….
که با صدای پرشور سلام وعلیک وخوش آمدگویی,
ناگهان به خود آمدم !

با تكان شدیدی مثل پر کاه
از جا کنده شدم و سرم محکم
به شيشه خورد و با صدای بلندی
آخ گفتم؛
در يك دست انداز بزرگ افتاده بوديم،
مامان ترسید و محكم فربد را به خودش
چسباند.
بهادر رنگ پریده و شرمگين گفت:

-ببخشید ماهدیس !
آخ شرمندم بهجت خانوم!

بیچاره مامان با خجالت گفت :

_نه بهادرخان چیزی نیست…

با نگرانى سرش را به سمت عقب
برگرداند و پرسيد:

-تو طوریت نشد ؟خوبی؟

سرد خندیدم

_خوبم ! فقط یه دست انداز
کوچیک بود…

با صدای بلند خندید،
مامان هم زیر لب میخندید.
دوباره كه به راه افتاديم
سنگینی پشت پلکم و سوزش شدید
ناشى از گریه های امروز بر مزار
عزیزم باعث شد در همان حالتِ
نشسته کمی کمرم را به سمت بالا
کشیده تا از درون آينه ی جلوی
اتومبیل خودم را نگاه كنم.
با اولین نگاه با خودم گفتم :

_واى خدایا چقدر زشت شدم!

بهادر با تعجب نگاهم میکرد.
خجالت کشیدم وفوری چشمانم
را بستم و تا رسیدن به مقصد دلم
دوباره خاطره بازى خواست!
خاطراتي كه…

درست به یاد دارم وسط آشپزخانه
پشت میز کار هميشگى آمنه نشسته بودم
و بى حوصله دستم را زیر چانه ام
زده بودم.
از آمنه هم كه مشغول پاك كردن
نخود بود با بی حوصلگی پرسیدم:

– این همه نخود برای چیه؟

نگاهی انداخت وگفت :
_میخوام اش دوغ بپزم
آقام هوس کرده

اخم كردم

– اَه این بابا هم اصلا ملاحظه
نمیکنه فقط به شکمش فکر میکنه!

آمنه خنديد و گفت:
– اینجور نگو ننه انشاالله چهار ستون
بدنش سلامتباشه آقام!

آه كه ميكشم مثل هميشه
رد آهم را ميگيرد

-چیه ننه ناراحتی؟!
نبینم ماهیم خدایی نکرده
غصه دار باشه ننه !
تازه همش یه روز گذشته
دیر نشده قول میدم تا فردا
حتما زنگ بزنن!
اینا شگرد خواستگاره..
میخوان همچین خودشونو
مشتاق نشون ن…

مامان كه تازه وارد آشپزخانه شده بود
با عصبانيت حرف آمنه را قطع كرد :
_اِ بسه دیگه آمنه این حرفا چیه ؟
حالا مگه ما نشستیم دهنمون باز مونده
که زنگ بزنن میخوان بزنن،
میخوان نزنن!
مهم اینه که دختر من یه دونست!
کرور کرور خواستگار داره…

دیگر تاب نیاوردم،با دلخوری گفتم:

-بسه دیگه تورو خدا!
دیگه بس کنید!…مگه این مسئله
چقدر مهمه از صبح تا حالا همتون
یه طوریتون شده غمبرک زدید ؟؟
زنگ نزدن که نزدن به جهنم!!
اصلا یکیتون اومد نظر منو بپرسه
ببینه من راضیم؟!

آمنه با ناراحتی و غم گفت:

-نه نگو ماهی جون!
نگو که دلت رضا نیست نکنه
نپسندیدی این پسره رو ؟

دوست داشتم بگويم همين طور است!
اصلا نپسنديده ام !
اما نتوانستم…
اما دلم نيامد…
منی که از شب گذشته تا امروز
مردم و باز به شوق دیدن عکسهايش
زنده شدم!
منی که از تصور اینکه در نگاهش
كم باشم عذاب ميكشيدم !
اما يك جايى از دلم قرص بود
همانجا كه ميگفت:
دلِ او هم….

بعد مثل دیوانه ها پریدم وبی اختیار
یک مشت نخود از داخل سینی برداشتم
روی میز پخش کردم
این عادت همیشگى من بود….
یك نوع استخاره !
یکی یکی شروع به شمردن کردم
با خودم شرط گذاشتم…اگه زوج بود مياد! اگه فرد بود ….
حتى دلم نميخواست به نبودن
و نيامدنش فكر كنم…
فقط مثل دیوانه ها میشمردم …
دو چهار شش هشت …
شد سى وهشت ….
با خوشحالی بالا پريدم وخنده کنان
برای خودم کف میزدم!
مامان از فرط تعجب چشمانش
گشاد شده بود…
آمنه ملاقه به دست نگاهم میکرد…
اما من با آرامش و خيالى آسوده
به طرف اتاقم راه افتادم….
سهیلا دوباره زنگ زد…
برای هزارمین بار!
به محض برقرارى تماس
بدون سلام فقط میپرسید:
_ماهی خبری نشد؟!
روز بعد نیز فرا رسید اما هنوز هیچ
خبری از خانواده حاج اسماییل خان
امینی نبود !
کلافه شده بودم!
نه تنها من،
بلکه حال تمامی افراد خانواده
نیز مساعد نبود…
بابا گاهی عصبانی وگاهی بی حوصله
مدام راه میرفت…غر میزد و بهانه
جویی میکرد
یکسره به مامان یا آمنه ی
بیچاره ایراد میگرفت.

خدا را شکرآن روز کلاس داشتم
به بهانه ی کلاس کمی زودترحاضر
شدم و بيرون رفتم.
همراه سهيلا پياده سمت آموزشگاه راه
افتاديم.
بغض تلخی راه گلویم رابسته بود،
دلخور بودم نه از بهادر که من
را نخواست…از خودم!
از دل سبک سرم که چه ساده
خود را باخت!
سر چهار راه دختر بچه ى
دوره گردی با چهره اى معصوم
و دوست داشتنی،گوشه ی مانتويم
را كشيد وملتمسانه گفت:

-آهاي!خوشگل خانوم
یه شاخه گل ازم بخر!!
توروخدا بخر دیگه!
تاب نیاوردم!…
دلم نیامد که بيشتر التماس کند…
سریع یک شاخه گل رز سرخ
که بیشتر از بقيه گل ها خودنمایی
میکرد رابیرون کشیدم
و درمقابل یک اسکناس
صاحبش شدم،کودکانه گفت :
_آخه اینهمه پول خورد ندارم
که باقیشو بدم!!
لپش را كشيدم و لبخند زدم
-نمیخوام باقیش مال خودت…
انگار تمام دنیا را صاحب شده بود!
آن قدر خوشحال شد که دستم را
گرفت و بوسيد!
خواستم مانع شوم ولی سرعت عملش
از من بالا تر بود.
با لحن شیرین کودکانه اش دعایم
کرد:

-ایشالا هر چی از خدا میخوای خدا
بهت بده!…
ایشالا بشی خانوم خوشگله!
خندیدم و راه افتادم.
با خودم گفتم:
” ديشب استخاره کردم قرار بود بشه !
نمیدونم چرا؟
خوبه یه بار دیگه استخاره کنم!
ای خدا…خدایا اینبار دیگه راستی
راستی باشه!”

خندیدم و بعد شروع به كندن
گلبرگ های گل كردم با هر گلبرگ
ميگفتم :
میشه ! نمیشه ! میشه ! نمیشه !
آنقدر کندم تا سرانجام به آخری رسیدم،
نمیشه !
قلبم به درد آمد…
خدايا چه قدر بچه بودم كه میخواستم
همانجا بنشینم و زار بزنم!…
میخواستم آنقدر گریه کنم که اشکهايم
سیل بشود و با اين سیل بنيان امينى ها
را خراب كنم!
میخواستم…

سهیلا به محکم پشتم زد…
به شدت تکانی خوردم و ناگهان به
خود آمدم

-آهای دختر کجایی؟!

به خودم آمدم و خودم را سرازير
آغوشش كردم.
اگر این ته مانده غرور لعنتی اجازه میداد
هاي هاى گريه سر ميدادم!…

-آخ سهیلا جون چه خوبه که تو هستی!
چه خوبه که خدا تو رو
برای من آفرید!

هیجان زده شد و مرا بوسيد،
دستم را گرفت و ساعتى بيشتر
قدم زدیم.
زمانِ برگشت،مثل همیشه هوا
کاملا تاریک شده بود.
هنوز به كوچه نرسيده بودم كه
يك مرتبه ماشين بابا را ديدم با دیدنم
جلو آمد و توقف كرد!
تعجب کردم !
“یعنی چی شده باز بابا زود اومده؟!”

شيشه را پايين داد و گفت :

-بابا برسونمت؟!
_خیر باشه بابا میای یا داری میری؟
-از خونه میام بابا اومدم
یه دوش گرفتم.
لباسهام رو عوض کردم…
با بچه های بازار میریم خونه حاج اسماییل..
دلم هوری ریخت !
یك مرتبه،صورتم داغ شد
قبل از اینکه سوالی بپرسم خودش
جوابم را داد:
-بنده ی خدا حاج ابراهیم،
برادر بزرگ حاج آقا به رحمت خدا
رفته داریم میریم براى سر سلامتی
خونه ی حاج اسماییل آقا
_خدا رحمتشون کنه!
-بیا بشین برسونمت
-نه بابا…شما دیرت ميشه
يك ذره راهه نم نمَك ميرم
با سرعت خداحافظی کرد و پايش
را روی پدال گاز فشرد و رفت
باد خنکی بر چهره ام تاخت و خنكاى
مطبوعی روحم را تازه میکرد
نمیدانستم چرا از شنیدن این خبراینقدر
آرامش گرفتم ؟!
چرا خبرفوت حاج ابراهیم خوشحالم
کرده بود ؟!
از کی انقدر بدجنس شده بودم؟!
نفس راحتی کشیدم
خیالم راحت شده بود
حالا دیگر باورم شده بود که علت
بی خبری فقط همین میتوانست باشد.
سر کوچه درختی که رسیدم
دلم هوس کرد یك بار دیگر
استخاره کنم…
زیر نور زردتيرِ چراغ برق ایستادم
ودستانم را به نشان نیایش به هم
چسباندم ومقابل صورتم گرفتم.
نگاهی به آسمان كه سرخ شده بود
انداختم وگفتم:
_ خدایا!خب من میدونم که
این کارام خیلی دور از ادبه!
اما ازت خواهش میکنم جوابم رو بده!
يه بار شد یه بارم نشد !
این سومین باره قسم میخورم!
دیگه برای آخرین بار باشه !
ایندفعه یه جواب قانع کننده برای
دلم بیار!خواهش میکنم خدا جونم!!
عابری ازکنارم گذشت
وبا تعجب وترحم نگاهم كرد،
خیال کرد دیوانه ام !
همانطورکه میگذشت زیرلب گفت:
_خدایا شفابده طفلکی خیلی جوونه!
قدم داخل کوچه گذاردم.
کوچه ی عریض و نه چندان بلند…
انتهاى اين کوچه یك پيچ داشت…
همان که به خانه ی ما ختم میشد ،
بابا میگفت
زمانی این محله در این‌
گوشه ی شهر پر بود از باغ و خانه…
باغهای بزرگ !
سرتاسر کوچه وخیابانش پر بود
از دار و درخت!
زمانى بهشتی بوداین محله براى
خودش…
ولی امروزه جز خانه ی ما و يك
تعداد انگشت شمار خانه،
تمام خانه باغها به برج هایی عظیم
تبديل شدند.
راستش چند بار به سر بابا هم زده بود
خانه را بکوبد و به جايش یك برج بکارد!
ولی مامان هیچ وقت موافق نبود !
میگفت:
اینجا خونه ی بختمونه !
اینجا خدا ماهدیس رو بهمون داد !
به هر حال،حالا دیگراین کوچه
با آن سروهای سر به فلک کشیده
برای من حکم آخرين شانس را
داشت
تصمیم گرفتم اینبارسروها را بشمارم
با خودم وخدا باردیگرعهد بستم
كه اگر زوج باشند فرياد بزنم:
“ميشه”
اگر فردشد: نه
با صداى بلندگفتم:
الهی به امید تو!
قدم درون کوچه درختی یا همان کوچه ی سروها گذاشتم

نور چراغ هاى برقى که به طرف سروها
نشانه رفته بود منجر به ايجاد سايه هايي شده بود ،
اين سايه هاى طويل از قسمت
انتهایی هر سرو شروع ميشد و تا انتهای
کوچه ادامه پیدا میکرد.
سرم پایین بود…
شروع به شمردن سایه ى سروها کردم…
قدمهایم آرامتر شده بود…
با دقت و وسواس خاص میشمردم و
پیش میرفتم.
هرچه به انتهاى کوچه نزدیکتر میشدم ،
قلبم با شدت تمام در میان سينه ام
می تپيد…
میشمردم …
میشمردم….
فقط دیوانه وار میشمردم….
آه خدایا!دیگر چیزی نمانده به آخر کوچه…
یعنی میشود تعدادشان زوج باشد؟!…
ميشود؟!
یعنی می شود بهادر چشم عسلى
مرد من شود؟؟

سي و نه …
چهل …
چهل و دو…

آخرى بود؟!
نه چندتاى ديگر هم باقى مانده
چهل و سه
چهل و چهار
چهل و پنج
چهل و شش !!!
این هم سایه ى چهل و ششم!
می خواستم فریاد بزنم !
از فرط خوشحالی بالا بپرم…
تا نوک سرو بالا بروم…

اما ناگهان وجود سایه ای دیگر را حس
کردم !
آه نه خدایا !
یعنی این آخرين سایه است ؟!!
يك مرتبه آخرين سایه به حرکت در آمد….
سایه ای متحرک !
این دیگر چیست ؟!!
هیچ نفهمیدم…
فقط آنقدر ترسیدم که هر چند سایه كه
شمرده بودم به یکباره از ذهن و
ضميرم پرکشید !
در آنى به طرز وحشتناکی و به شدت
با صاحب آخرين سایه تصادف کردم !
آنقدر اين سرو محکم و ستبر بود که در
برابرش مانند یک پشه ی مردنی کم
مانده بود نقش زمین شوم…

با یک حرکت سریع طرفین پیکرم را در
میان بازوان ستبرش احاطه کرد…
عطر تند ودل انگيزش در مشامم خانه كرد ،
آه عطرها…
لعنتي ترين ماندگار ها…
در همان حال مودبانه عذر خواهی كرد و پرسيد:

– حالتون خوبه ؟ طوریتون نشد؟

چرا همه زخم شب در صداى اين مرد
لانه كرده است؟!

با اشاره ی سر فهماندم حالم خوب است
و سعی کردم پیکر نحیفم را از میان
کوهی از استخوانهای درشت مردانه
رها کنم…
يك مرتبه به خود آمد وگره ی دستهایش
را از روی بازوانم گشود
ومجدد شروع به عذر خواهی کرد.
مودبانه جواب دادم:

– خواهش میکنم !
شما بی تقصیرید مقصر من بودم
انقدر محو شمردن سروها بودم که
شمارو ندیدم!

دست كشيد روى موهاي مشكي اش
كه حتى در تاريكي شب چون
چشم هاي تيره اش ميدرخشيد…

– شمارش سروها؟!
شما سروها رو میشمردید؟

جوان وجذاب بود !
با این كه یقه ی کتش را تا ابتدای
گردن بالا کشیده و بيش از نیمی
از چهره اش مشخص نبود
اما زيبایی خاص مردانه اش به وضوح
مشخص بود…
آهنگ صدايش…
پوشش خاصش …
عطر تند و بكرش…
همه در دست هم داده بودند تا
برازندگى اش را فرياد بزند…

به خودم آمدم و با حس شرمساری
بدون اینکه جواب سوالش را دهم
آرام گفتم:
_ببخشید…

سعى کردم از مقابلش راهی بگشایم
تا بروم…
وقتى كه رفتم متوجه شدم هنوز همانجا ایستاده است!
از پشت سر صدایش را شنیدم
که با صدای نسبتا بلندی پرسید :
_حالا چندتا بودن ؟

برگشتم ،
برق چشمانش در چشمانم منعكس شد ..
با تعجب گفتم:

-چی؟
خندید و تكرار كرد:

– سروها رو میگم !چندتا بود؟

احساس کردم شوخى ميكند
و تصميم گرفتم جوابش را ندهم…
اما صاحب آن چشمان نافذ
جدی تر از این حرفها نشان میداد !
پس مودبانه جواب دادم:

_ چهل و شش تا!
البته با شما شد چهل و هفت !
ولى برای من همون
چهل و شش درسته!
شما که سرو نیستید!

دوباره خواستم راه بیافتم که گفت:

-از کجا انقدر مطمئنى که سرو نیستم ؟؟
شاید من هم سرو باشم!

دیگر ادامه ندادم،با خود گفتم :
این مرد راستی راستی خیال شوخی داره !

پس باسرعت راهم را ادامه دادم ،
همان طور که از او دور ميشدم یک بار دیگر
از پشت با صدای بلندتری گفت:
-راستی سه تارو جا انداختی
یعنی درست نشمردی!
اون سروها چهل و نه تان!

جواب ندادم و بدون معطلی راه افتادم ،
بايد با خودم صادق ميبودم
این مرد جوان علاوه بر جذابیت تصويرى
دارای جذابيت صوتى خاصى بود!…
آنقدر كه شايد در آن لحظه دوست داشتم
بيشتر حرف بزند…
بيشتر كلمات را در مشتش اسير كند…
صدايش فوق العاده بود!

پرسيدم:
_ مگه شما هم سروها رو شمرديد؟
ببینم بچه ی این محلی ؟

آه غلیظی کشید …
آهى که به واسطه ی آن آه
شانه هاى پهنش کمی به سمت بالا
متمایل شد و در همان حالت که دستانش را
تا عمق جیبهایش فرو ميبرد گفت:

-خیلی قبل تر ها…اون زمانی که
شاید احتمالا شما حتي توى اين دنیا
نبودید،منم ساکن این محله بودم
و بارها سروها رو شمردم…

يك مرتبه ساکت شد.
به آرامى بازگشت ودر مسیری خلاف
من به حركتش ادامه داد.
همانجا ایستاده بودم و با خودم فکر کردم :
” شاید یارو دیونه بود!
حرفهای عجیبی میزد میگفت من سروم!!!
چه میدونم درخت ها چهل و شش تان!
اصلا بره به جهنم!
من مطمئنم درست شمردم !
مطمئنم جواب استخارم خيره”

آمنه آن شب هم مثل هميشه
آمده بود تا دوباره همه اخبار مخفی
خانواده را برايم شرح دهد.
یواشکی و با آب وتاب همانطور که
روی لبه تخت نشسته بود و
از پشت سر مشغول بافتن موهايم بود
پرسید:
-بابات دیشب رفته خونه حاج اسماییل
خبر داری که؟!

با اشاره سر بله گفتم.
بلافاصله ادامه داد :
اینم میدونی شاه دومادم اونجا بوده ؟
طورى برگشتم که موهايم يك مرتبه کشیده شد و دردم گرفت
_ آخ!!!

آمنه ننه با مهربانی فرق سرم را بوسید
-بمیرم ننه دردت اومد؟

_ نه!خوب بعدش چی ؟
خندیدو گفت:
-بعدش حاج آقا و خانومش کلی
پرویز خان رو تحویل گرفتن.
سلام رسوندن !
بهادرم اومده پیش بابات واسه خاطر
اینکه این اتفاق فوت عموش باعث شده این چند روزه نتونن تماس بگیرن
کلی عذرخواهی کرده!

دیگر مابقى حرفهايش برايم مهم نبود…
حتی یك کلمه ديگر از حرفهای آمنه
که رگباری ادامه ميداد را نشنیدم…
از شدت خوشحالی تند تند نفس ميكشيدم
برای من فقط آن بخش مهم بود
كه شنيدم گفته بودند :
انشاالله در اسرع وقت خدمت میرسیم!

مامان در حالی که برای رفتن
به مراسم ختم حاضر میشد دوباره و دوباره
با تردید و دو دلی با آمنه مشورت میکرد،
گاهی میگفت:

– نکنه زشت باشه این رفتنم؟!
نکنه یه جور دیگه تعبیر کنن
پیش خودشون؟!

و گاهى ميگفت:

– نه خوب!اگه نرم هم خیلی بد میشه
با خودشون میگن چه آدم های
بی شعوری هستن این خانواده!
وای اصلا کلافه شدم به خدا!…
چیکار کنم آمنه برم؟ نرم؟!

و من بى صدا فریاد ميكشيدم:
_برو مامان تو رو خدا برو!

دلم ميخواست برود و بعد وقتى برگشت
با آب و تاب برايم تعریف كند…
از امينى ها!…
از اقوامشان…
و مهمتر از همه از بهادر !…
بدانم چکار میکرده…
چه پوشیده بوده؟
چه گفته؟
ووووو….
انگار همه ی حرفهای دلم را شنید
و بالاخره مصمم شد و همراه بابا رفتند!

وقتى كه برگشتند یك لحظه هم
خنده از لب هايش نمیرفت
آن قدر شاد و مسرور بود كه نزديك
ده بار گفت:

-خوب شد آمنه ننه به حرفت
گوش دادم رفتم!
به خدا نمیدونی که چقدر خوشحال شدن…
انگاری توقع داشتن از ما،
اگه نمیرفتیم خیلی بد میشد!
حاج خانوم چى كار میکرد برام !
هزار مرتبه سراغ ماهی رو گرفت ازم!
آخر هم موقع خداحافظی یواشی گفت
انشاالله یه خورده اوضاع روبه راه شه…
آب ها از آسياب بیفته خدمت میرسیم

آمنه با تحسین نگاهم میکرد

– معلومه این عروس خوشگل
بد جوری تو‌گلوی دوماد گیر کرده!

یك هفته بعد از آن روز حاج خانوم
به مامان زنگ زده بود و خواسته اش
اين بود كه:

-تاچهل حاج ابراهيم خدا بیامرز در بیاد
و ما بخوابم خدمت برسیم
اگه اجازه میدید این دو تا جوون یه چند بار
همدیگه رو ببینن وحرفاشونو بزنن…

مامان هم فورا به بابا خبر داد….
ابتدا بابا قبول نمیکرد!
نظرش اين بود:
_ حالا چه عجله ايه؟!
خوبيت نداره یکی از اهل بازار ببینه
یا بفهمه چی؟!
اون وقت میشیم نقل دهن این
جماعت حرف مفت زن و حرف وحدیث
در میاد !

اما مامان با ترفندهای خاص خودش
بابا را نرم کرد و رضايتش را جلب کرد‌.
ترتیب اولین قرار ملاقات گذاشته شد ،
من که تا آن روز و آن لحظه
در پوست خود نمیگنجیدم،
حالا دچار يك هيجان و نگرانى شدید
شده بودم!
مثل همیشه با سهیلا براي خريد رفتم،
نهایت ذوق و مهارت واستعدادمان را
خرج كرديم،
همانند دختر بچه اي ترسو مدام سوال
میکردم :

-آخه من نمیدونم چی باید بگم؟!
اگه نتونم حرف بزنم !
هول شم واونوقت سوتی بدم !
اگه ازم بخواد خواسته هامو بگم !
من حتی تا امروز اصلا خودم نمیدونم
ه چه خواسته اي داشتم و دارم!

بعد ملتمسانه به سهيلا آويزان ميشدم

_ تو بگو سهیلا !
تورو خدا یه چیزایی یادم بده !
مثلا بگو چیکار کنم تا خوشش بیاد ؟
یه وقت یه کاری نکنم یا حرفی نزنم
دلشو بزنه اونوقت بزاره بره!

بعد در دلم ناله ميكردم
” آخه من ازش خيلي خوشم اومده”

تقریبا شب شده بود
وقتی وارد کوچه شدم به محض اينكه
چشمم به سروها افتاد يك مرتبه یاد آن
مرد عجيب افتادم ،
یک لحظه عطر تندش در مشامم جاری شد !
با تعجب نگاهی به اطراف انداختم!
فكر كردم شايد همین حوالی باشد ،
هر لحظه که می گذشت شدت این عطر
بیشتر و بيشتر ميشد…
ناگهان به خودم شك كردم!
به سرعت سرم را به سمت شانه وبازویم
خم کردم.
بینی ام را نزديك شانه ام بردم
و نفسى عمیق کشیدم!
خودش بود !
این عطر آن مرد بود !
یادم آمد که چطور شانه و بازوانم را
محکم گرفته بود !
این عطر او بود !
عطر دستان او!
خوب ودوست داشتني….
شبیه عطر چوب !
چطور شد که درکمتر از آنى آن شب
غیبش زد ورفت ؟!
اصلا که بود ؟!
اینجا چه میخواست ؟!
چرا باید سروها را شمرده باشد؟!
احساس میکردم بايد يك بار دیگر بروم ودرختها را دقیق تر بشمارم!
ولی با خودم گفتم:
” بی خیال !
دیگه چه نیازی به این کاره؟
من كه تقريبا همه ی حاجتم رو از خدا گرفتم!”

چند روز بعد از مراسم ختم با تماس
حاج خانم تاريخ اولين قرارمان
مشخص شد؛
اولین نقطه برای شروع یک پیوند
مقدس در میان امواج متلاطمى از شور
و هیجانات روحی !
بدون پارو قایق کوچک آرزوهايم را
دراین بیکرانه ی آبى رها کرده بودم
، نه از باد وحشت داشتم و نه از بیداد
طوفان …
مستانه پلک چشمانم را روی هم
میگذاشتم و آنچه را كه پیش رو تجسم
میکردم فقط یک دریای آبى و آرام بود
كه اشعه های طلایی خورشید در بسترش
گردِ طلا میافشاند و من غرق در نور و طلا
قدم به عرصه ی جديدى از زندگی
میگذاشتم…

چند ساعت است كه از نيمه شب گذشته
است ومن ساعت هاست که در انتظار
یک خواب عمیق دقایق را میشمارم…
قبل از خواب با سهیلا حرف زدم،
خيلى سفارش کرد که زود بخوابم تا فردا
چشمهايم ريز و پف آلود نشوند
اما مگر این همه فکر وخیال مجال خواب
میداد؟!

فردا صبح با صدای قربان صدقه هاى
آمنه ننه یک مرتبه از خواب پريدم.
فورا نگاه به ساعت اتاقم انداختم ،
هنوز خوابم می آمد…
سرم را زیر پتو بردم…

آمنه با سرعت و قدرت هرچه تمام تر پتو
را كشيد:

-پاشو ننه!دیر وقته امروز هزار تا کار داری

اخم آلود گفتم:

-نه بابا هزارتا کار کدومه؟
من امروز فقط یه کار دارم!

خندید:

-دِ منم همونو میگم !
اون خودش اندازه ی هزار کاره!

حق با او بود!
باید حمام میکردم…
روسری ام را اتو میزدم….
صورتم را بخور می دادم…
و به قول آمنه هزار کار دیگر…

قبل از هرچيز سراغ آينه رفتم تا
خيالم از بابت چشم هايم راحت شود
كه تاثير بى خوابى ديشب ريز و پف آلود
نشده باشد.
اما نه! مثل هميشه بود
همانقدر بي رنگ و بى حالت!
چشم هايم درشت است اما به قول سهيلا
هميشه خسته به نظر ميرسد…
دست كشيدم روى پوستم كه هنوز خودم
نفهميده ام سفيد است يا گندمى!
يك رنگ بي رنگ كمرنگ….
مثل ابروهايم،مثل مژه ها و موهايم…
موهاى نرم و كمى تابدارم تنها عضو
عصيانگر وجود من است…

مشتاقانه مشغول حاضر شدن بودم و در
این راه مامان و آمنه خالصانه ایفای
نقش میکردند.
گاهی هم با هم بحث ميكردند!
مامان از روسری كه انتخاب كرده بودم
راضی نبود :

– روسریت کوتاهه مادر!نصف بیشتر سفیدی
گردنت پیداست !
اینا تقریبا مذهبین…
شاید خوششون نیاد عروسشون بد حجاب
باشه!

ميخواستم روسرى را عوض كنم كه آمنه
با چشم و ابرو از پشت سر مامان اشار ه
میکرد :
_ نه حرفشو گوش نده همین خوبه!

مامان كه متوجه شد کمی بحثشان بالا
گرفت.
ديگر كلافه شده بودم.
نگاهم را به ساعت انداختم وبا صدای
بلند گفتم:

– آخ دیرم شد!

بحث تمام شد و در عوض صدای زنگ
تلفن بلند شد؛
مامان باعجله گوشی را برداشت ،
خودش بود!…
صدايش را ميشنيدم؛
مامان تعارف زد كه داخل بيايد اما او
مودبانه عذر خواهی کرد و گفت:
_ من پایین جلوی در منتظرم؛
اگه زحمتی نیست با اجازه ی شما
ماهدیس خانوم تشریف بیارن.

مامان به جای من آنقدر هول شده
بود که بی اختیار لكنت گرفته بود…
تلفن را كه قطع كرد با عجله سمتم آمد

_ پسره دم در منتظره خوب نیست زیاد
منتظرش بذارى بدو بدو دختر!

واقعا دويدم!
از فاصله ی بنای عمارت تا رسیدن به
درب حیاط را تقريبا دویدم!
قبل از باز كردن در،کمی مکث کردم،
چند نفس عمیق کشیدم ،
احساس کردم حالم قدرى بهتر است
و بالاخره در را گشودم!

مهربان ومودب از اتومبیل پیاده شده و چه
دلنشین انتظار و هيجانش را به نمايش
گذاشت،
با اولین نگاه هر دو سرخ شدیم،

خون گرمی به سرعت زیر پوست گونه ام
دويد،
دستپاچه شده بودم…
به سختي سلام کردم
زبان او هم انگار بند آمده بود،
با خجالت در اتومبیل را گشود ودر کمال ادب
دعوتم کرد!
بلافاصله دعوتش را اجابت کردم ،
زمانى كه نشستم و خودم را روی
صندلی بزرگ جابه جا كردم احساس كردم شبیه
خنگ ترين موجود دنيا هستم !
آه خدایا!!
همه حرکات و رفتارم…همه ى حرف ها
و حتى چهره ام،چقدر بد به نطر میرسید!
اندکی به سكوت گذشت و كمى بعد با
صدای نرم و مخملى اش سكوت را شكست.
یك لطافت خاص در صدايش وجود داشت
و در آخر بعضی از جمله هايش نشانه هاى
خفيف از ته لهجه ی قمی به طور
نا محسوس احساس میشد که برای
من خیلی دلچسب و دوست داشتنی بود!
لحظه اى كه سرش را سمتم چرخاند يك
مرتبه نگاهمان در هم گره خورد !
آثار شرم در صورتمان هويدا شد،
آهسته پرسید:

-ناهار که نخوردی؟

قبل از اینکه منتظر جواب باشد ادامه داد:

-آخه حاج خانوم قرار ناهار رو گذاشته
بودن

با دستپاچگی‌جواب دادم:
-بله ! نه!

نمیدانم تا چه اندازه نحوه ی جواب دادنم
مضحک بود !
ولی این را میدانم که طرز سوال کردن
او خیلی جالب و جذاب بود!
با سوال دیگری مرا از دنیای خیال
بیرون کشید.
لبخند زد و پرسيد:
_بالاخره بله یا نه؟!

با شرمندگی جواب دادم:
_ آخه…
آخه راضی به زحمت شما نیستم!

انگار جوابی را که میخواست را گرفت
شادمانه لبخندى زد،
و در حالی که سرش را تکان میداد
گفت:
-خیلی خوبه… پس حالا کمکم کن!

باتعجب نگاهش كردم
-کمک؟

خنده شيرينى روى صورتش نشست:

– اره خوب ، اخه من هنوز نمیدونم خانم آیندم چی دوست داره؟دوست نداره!
کجارو دوست داره…
كجاهارو دوست نداره!

او راحت و پشت سر هم حرف میزد
ولی من هنوز در بند آن جمله ی دوم گرفتار شده بودم!
صد بار در دلم تكرار كردم:
-گفت خانوم آیندم ؟!
آخ منو گفت؟!
به من گفت خانومم؟!

با ضرب آهنگ پرسش آخرش که
میپرسید:
_شما جای خاصی مد نظرتون نیست؟

به خودم آمدم وبلافاصله گفتم:
-نه خواهش میکنم!شما میزبان هستید
هر جایی رو که خودتون مناسب میدونيد
منم همونو دوست دارم!

برق شادى در چشمانش نشست ،
از اينكه من هم میتوانستم تاثیر گذار
باشم خوشحال بودم…
این را از درخشش ناگهانی چشماش فهمیدم نگاه عمیقی به سمتم کرد

– من میزبان شما نیستم!
من غلام شمام!…

دوباره خوشم آمد…
خدا میداند که با هر حرف و هر اشاره اش چقدر بیشتر مجذوبش میشدم !
به وضوح مشخص بود از آن دسته از جوان های مدرن امروزی نيست که مرتب درگیر مد روز,
رفتارهای های کلاس،
آخرين مدل مو,
لباسهای مارک
و پرسه زدن در کافه تریا باشد.
مشخص بود وجود جنس مخالف در
زندگی اش امری عادی نميتوانست
باشد!
این از نوع تیپش که کاملا ساده و بسیار تمیز بود مشخص بود.
یک پیراهن آبی مردانه به همراه یک جین سرمه ای رنگ کاملا ساده به
تن داشت.
نوع انتخابش در مورد رستوران هم
کاملا بیانگر این بود که او بیشتر به محتوا میپردازد نه به حاشیه!

بعد از صرف ناهار ساعتی را با یکدیگر قدم زدیم آب وهوا ومناظرحومه رستوران بسیار مطبوع ودوست داشتني بود.
ساعتی هم به‌گفتگو نشستیم از همان گفت وگپ های اولین جلسه ی اغلب همه خواستگاري ها!

تعدادی سوال که فقط در گفتگوهای
اولیه اندازه ي کل زندگی،اساسی و دلچسبند!
ولی بعد از گذشت زمان فقط خنده دار به
نظر میرسند…

آنقدر غرق در دنیای تازه متولد شده خود بودیم که اگر حاج خانوم تماس نمیگرفت
ما هنوز در همان ساعت یازده صبح اسیر بودیم !
حاج خانوم‌در حالی که صدایش به وضوح آشكار بودکم کم پسرکش را از گذر زمان آگاه میکرد.
بهادر به سرعت نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-من معذرت میخوام شما رو زیادی خسته
کردم امروز!
-نه اصلا!
بلکه خیلی هم مصاحبت با شما برام جالب
وشیرین بود!

دوباره چشمانش درخشید !
در راه بازگشت کمتر حرف زديم ،
بيشتر راه را صرف گوش سپردن به موسيقى
كرديم.
به لحظه ی وداع كه نزدیکتر میشدیم هر دو غم به دل هايمان خانه كرد…
با معصومیت پرسيد:

-امشب قبل از خواب با هم حرف بزنیم؟
وبعد با خجالت ادامه داد:
– البته اگه کار نداری وخسته نیستی!

این بهترین پیشنهاد زندگی ام بود!
از خوشحالی کم مانده بود بال در بياورم!
سريع جواب دادم:
_ نه اصلا خسته نیستم!
تازه خوشحالم میشم

انگار با اين جمله درد فراغ کمی التیام گرفت!
مقابل خانه توقف کرد ودوباره با احترام پیاده شد تا به نشانه ی ادب در اتومبیل را برایم باز کند من هم در کمال ادب تشکر کردم…
حس عجیبی داشتم !
حس دل کندن بالاجبار !
یك جدایی سخت!

آخرين جمله ها را خوب به خاطر دارم:
_ پس بهت زنگ میزنم منتظر باش
_حتما!حتما منتظر ميمونم…

به محض رسیدنم در گرداب سوالات
بی امان مامان و آمنه گير افتادم وپر پر زدم !
در حالی که هنوز هم قسمت بزرگی از افکار واحساسم در ساعاتی پیش جا مانده بود ، كم مي آوردم از اینکه بتوانم افکارم را متمرکز کنم…
مدام میپرسیدند و ميپرسيدند!
حتی نوع غذایی را که خورده بودیم !
كم کم تا مرز خصوصی ترین حرفهای آن روز پیشروی كردند!
بابا که آمد خجالت زده بودم به بهانه ای
سریع داخل اتاقم خزیدم تا با او رو دررو نشوم!
باطري گوشی ام را چک کردم وبا اینکه
از نصف هم بالاتر بود؛
تصميم گرفتم دوباره آن را به برق وصل كنم…
بعد همانطور نشستم و به صفحه ی
گوشی ام خيره ماندم….

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه xhyhhf چیست?