رسم غلط قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

رسم غلط قسمت دوم

باسیلی های داداشم به خودم اومدم و سیلی ازاشک توچشام جاری بود تومسیرمتوجه شدم که به سمت بیمارستان نمیره وداره میره به سمت روستای پدری بهرام دادزدم بهزاد کجامیری؟مگه نگفتین میریم

 



بیمارستان پس منوداری کجامیبری چیشده چرابه من راستش رونمیگیدازنگاه های داغونشون وسیل اشکهاشون میشدیقین کنم که کاربیش ازیه شکستگی هست ولی بازم نمیخواستم باورکنم میخواستم همش

دروغ باشه یایه شوخی یاحتی یه کابوس...وقتی دیدن زیادی دارم باجیع وداد اذیتشون میکنم گفتن اونجاشکسته بندی هست بهران وبردن پیش اون...رسیدیم جلودر خونه پدربزرگ بهرام همه جامملو ازجمعیت سیاه پوش بود براچندثانیه توذهنم داشتم فک میکردم من خیلی خسته بودم شایدبدخوابی گرفتم ودارم خواب میبینم فقط نگاه میکردم ودیگه خبری ازاون سیل اشک های زیادم نبود نمیدونستم باید چیکارکنم تویه شک بودم شک قوی حتی نمیتونستم گریه کنم وجیغ بزنم فقط نگاه میکردم باسکوت صدایی هم نمیشنیدم اونروز اصلا قابل وصف نیست ازخدامیخوام که هیچوقت هیچکس تواین شرایط قرار نگیره داداشم دستمو گرفت وازماشین اوردم پایین دوتااززن هایی ک اونجابودن اومدن کمکم دستامو گرفتن وبردنم داخل هنوزم نگاه میکردم وومیلرزیدم فقط ولی چیزی نمیشنیدم باسیلی های پی درپی یه خانم چادری ک تندتندگلاب به سروصورتم میپاشید اولین قطره اشک هام جاری شد اولین قطره اشکی ک شروع گریه های بعدازانروزم بود😔 ازهمه جاصدای گریه وشیون به گوش میرسید منوبرون پیش مادربهرام گفتم مادرچی شد پس بهرام صب صحیح وسالم ازخونه رفت بیرون بهرام باکوه آرزوهاش ازخونه رفت بیرون پس چی شد که آرزوهاموروسرم خراب کرد...یکی صدازد جنازه رو اوردن وهمه خانما بلندشدن وبه منم کمک کردن تابرم حیاط گفتم توروخدابهراموبیاریدخونه خودمون بذارید آخرین بار تو خونه خودمون ببینمش ولی دیکه تصمیم های مراسم روگرفته بودن ومستقیم ازخونه پدربزرگش توباغ بهشت روستاشون به خاک سپرده میشد عزیزدل من کسی که تازه راه عشق روباهاش شروع کرده بودم دلشت درعرض چندساعت تموم میشد....

داشتن بهرام رومستقیم میبردن سمت باغ بهشت هرچی دادزدم والتماس کردم که بذارید برای آخرین بارببینمش نذاشتن که نذاشتن..بهرام صب ک ازخونه میره روستاتوراه برگست بااینکه سرعت زیادی نداشته به خاطرانحراف به چپ تصادف میکنه ودرجا ازاین زندگی لعنتی میره...انقدی شدت تصادف زیاد بود ک چهره ای ازش باقی نمونده بودکه بخوان بذارن برلی بارآخرببینمیش مادرش هم حالش وسط مراسم بدشدوبردنش بیمارستان حتی دیگه نبود که تومراسم بهرام باشه بعداینکه بهرام روخاک سپاری کردن رفتم بالای سرش وبغل گرفتمش چه سردبودبهرام من هیچوقت سردنبودصداش زدم جواب نمیدادم تمام بدبختی هایی ک میدونستم به خاطررسم های غلط توروستامون بودومیدونستم ک یکی یکی سرم میاد روریختم توصدام وسوزناک ترین بهرام روگفتم گفتم بهرام انقدرصدام دردناک بودکه تموم خانم ها گریه میکردن به حالم گفتم بهرام نرو منوتنهانذار توروخدا بهرام من تحمل نبودنت روندارم میشه برگردی خاکش رو نوازش کردم ودردهاموگفتم بهرام شنیدولی حرفی نزدجوابی نداد جوابی ندادکه باورکنم تموم شد بهرام رفت مردروزهای خوبم پرکشید لحظه های قشنگ زندگیم پرکشید..
من شدم زهرای پاشنه سیاه به روایت هم روستایی هامون...مراسم سوم هم تموم شدوروزمراسم هفتم تمام زن های روستاباپچ پچ به من نگاه میکردن یه خانم پیراومدکنارمادربزرگم نشست یه سری حرف بهش گفت ومادربزرگم پاشد اومدسمت من گفت زهراجان میدونم شرایط مناسبی نیست مادرولی دهن مردم روکه نمیشه بست اگه بارداری ماباید الان به همه بگیم توبارداری که فرداروزی حرف پست سرمون نزنن یلداکه کنارمن نشسته بود گفت نه باردارنیست مادربزرگم ک ناخودآگاه ازیلداخوشش نمی اومدیه چشم غره ای بهش رفت وبه من گفت مادر چی بگم به مردم هبری هست یانه؟گفتم من خودمم نمیدونم هنوز من تواقدام بارداری بودم نمیدونم مثبت هست یانه...گفت چقدمونده تاماهیانه ات گفتم چهارروز گفت خب پس معلوم میشه تااونوقت بایدصبرکنیم...یلدابهم گفت ولی توکه قرص میخوری گفتم این ماه نخوردم وباهق هق ادامه دادم میخواستم بهرام روسوپرایزکنم... یلدابغلم کردگفت عزیزم قسمت این بوده هرچی خدابخوادهمون میشه ...اون چهارروز خیلی دیرگذشت ولی بالاخره گذشت ومن باردار نبودم حس به این موضوع نداشتم نه خوشحال بودم ونه ناراحت چون غم های بزرگتری تودلم بود...
خدانصیب هیچکس نکنه مراسم چهلم که تموم شد فقط چشمم به دهن های مردم بود که ببینم چی میگن وازطرفی هم چشمم به دهان پدرمادرخودم وبهرام بود چون میدونستم بچه هم ندارم و موندم توخونه خودم جایز نیست...ازسرخاک که برگشتیم پدرمادرم هم بامن اومدن خونه بهرام باچندتاازبزرگانه فامیل نشستیم و منتظر موندم ببینم چه تصمیمی برای من میگیرن که یکی ازبزرگان مجلس که آقاسید بود وهمه بهش احترام میذاشتن شروع کرد به صحبت کردن وگفت داغ جوان بسیارسخته جوان که میره دل پدرومادرم باخودش میبره چه بساکه ازقدیم گفتن حواستون به آدمای دلشکسته اطرافتون باشه که مبادا شماهم مجدددلش روبشکنید من از آقای حسینی معذرت میخام که مجبورم این حرفاروبزنم وامیدوارم که حرف های من آزارده خاطرتون نکنه...پدربهرام گفت بله خواهش میکنم بفرمایید...ادامه داداول ازهمه لباس سیاه ازهمه انبیا به مارسیده که پوشیدنش مکروهه و من ازشماخواهش میکنم که لباس سیاه روازتنتون دربیارید وبه رسم روستا یه نوک انگشت حنایی دست بذارید تادوست واشناوفامیل اگه عروسی عقد دارن انجام بدن کسی حرفی نزد ویه خانم یکم حنااورد ودست پدرمادر بهرام ومن ویلدا گذاشت...آقاسیدمن من کرد وگفت والا آقای حسینی نمیدونم چی بگم وچجوری بگم آخه میدونی...پدربهرام هم ک معلوم بود میدونه میخوادچی بگه ولی باورش نبود فقط نگاه آقاسیدمیکرد...اقاسیددیگه دلو زد به دریا وگفت همنطور که خودتون میدونیداین دختر جوانه بچه ای هم نداره پس جایزنیست که بمونه اینجا البته اینکه شمامحرمش هستیدحرفی نیست فرموده خدلست وخداخودش خوب صلاح همه رو میدونه ولی بالاخره دخترخونه پدرش راحت تره خلاصه اگه اجازه بفرمایید این دختر بره خونه پدرش .......پدرمادر بهرام که رنگ ورو به صورتشون نبود ومنم حالم خیلی بدترازهمه بود..انگاریخ کرده بودن ولام تاکام نمیتونستن حرف بزنن رادان گفت بااجازه پدرم باید بگم که باکسی که مرده نمیمیرن قطعا وچه پابخوایم وچه نخوایم زندگی جریان داره 
ومانمیتونم حق زندگی رو اززهرا خانم بگیریم همنطور که فرمودین ما باداغ بهرام کمرمون شکسته ولی اینجاموندن زهراهم کاری رو درست نمیکنه...پدرش گفت بره انشالله خوشبخت بشه واشک های گوشه چشمش روپاک کرد
منم بی اختیار فقط اشک میریختم وتودلم آشوب بپابود به خودم گفتم ینی داده تموم میشه به همین راحتی؟ینی واقعا باورکنم که دیگه بهرام برنمیگرده؟باصدای مادرم ک گفت زهراجان بلندشو خداحافظی کن بریم چشمم خوردبه مادربهرام که سیل اشک هاش روان بود رفتم جلو گفت داری میری زهرا واقعا داری میری گفتم مادرنمیخواستم برم این چرخ گردون فلک بود که منوازاینجابیرون کرد😔باپاهای خودم نمیرم دست تقدیر بود که منوازاین خونه بیرون کرد بعدکلی گریه وزاری همه ازخونه اومدیم بیرون باورم نمیشداین خونه دیگه برای من تمام شد درخونه پدرم ک رسیدیم خیلی بیشترداغ بهرام رو حس کردم خدا نصیب هیچکس نکنه چه طلاق چه مرگ همسر وقتی برگردی خونه پدر دیگه دختر خونه نیستی دیگه باید جواب گوی نگاه های هرادم کثیفی باشی اونشب نه شامی خوردم ونه چیزی خونه پدری که هیچ روزتلخی رو اونجانگذرونده بودم حالا روز اول تلخ رو اینجا شروع کردم شب سرم رو باهجوم فکرهای منفی روی بالش گذاشتم وتاخودصبح گریه نمیدونم چنددقیقه بود خوابیده بودم که مامانم آروم صدازد مامان جان یه خانمی زنگ زده میگه آذرم زهرامیشناسه باهاش کار دارم بلندشدم رفتم گفتم بله آذرجون بعدازکلی احوال پرسی ودلداری دادن گفت زهرا کنکور امسال رو که ازدست دادی ولی من زنگ زدم خواهش کنم به زندگی برگردی و به فکر کنکور سال آینده باشی گفتم چشم یه ماه دیگه شروع میکنم میخونم الان شرتیط مساعدی ندارم گفت اتفاقا الان که بخونی حالت هم عوض میشه وبرای خودت هم بهتره خوب میدونی که باگریه وزاری آقابهرام برنمیگرده سرنوشت تو هم این بوده بلید باسرنوشتت کناربیای وبه جای افسردگی گرفتن به زندگی برگردی تشکرکردم ونشستم یه گوشه به حرفاش فک کردم دیدم خوب میگه والامن اگه بخام گریه کنم هم بهرام برنمیگرده هفته آینده هم قراربود برن وسایل خونه م روجمع کنن بیارن تااونموقع صبرکردم تاکتاب هام برسه دستم ولی دوشب قبل ازروزی ک قراربود بریم وسایلا روبیاریم چندتا ازبزرگای فامیل بهرام اومدن خونه پدرم ازآشپزخونه گوشاموتیزکردم تاببینم چی میگن...باورکردنی نبود نه شایدمن اشتباه میشنیدم ولی اوناداشتن میگفتن پدربهرام پیغام داده ک ما نمیذاریم عروسمون زن یکی دیگه بشه واین برای ننگ وعاره وبرای همین باید بابهزاد ازدواج کنه توروستای ما اصلا اینجوری نبود ولی مث اینکه توروستای اونارسم بود چون پسرعموی بهرام هم ک فوت کرد خانمش بابرادرشوهرش ازدواج کرد...پدربهرام گفته بود باید شماهم بارسم های ماکناربیاید ولی اخه اون ک گفت برو خوشبخت بشی چی شد یهو تصور ازدواج بابهزاد هم برای من وحشتناک بود خدایا چرا یهو اینجوری شد ...

ازدواج بابهزاد دورازتصورترین چیز ممکن برای من و خیلی وحشتناک بوداین موضوع البته ازدونوع دیدگاه دیدگاه اول برای من ک کارهای کثیف بهزاد رودیده بودم ومیدونستم وازدیدگاه دوم برای خانواده من بود ک ازدواج کردن بعدازمرگ همسرتوروستای مااصلا باب نبودچه برسه بابرادرشوهر...خانواده من باازم طبق گذشته فقط بخاطرحرف مردم زندگی میکردن...البته اگه بهزادبهترین پسردنیاهم که بود فرقی برامن نداشت ومن اصلا نمیتونستم باکسی ک داداش صداش کردم ازدواج کنم...پدرم هم به شدت مخالفتش رو اعلام کردوفامیلای بهرام رفتن ولی این رفتن شروع زنگ زدن های متدوال وپیغام فرستادن های پدروخانواده بهرام بود به اندازه ای که آرامش رو از زندگیمون گرفته بود...
روزهتی پایان سال نزدیک بود وهمه میگفتن اصلا خوبیت نداره که برای نوعید بهرام مانباشیم ولی ماهم بخاطر بهزاد نمیتونستیم بریم انقدی بزرگاوفامیلا گفتن ک مجبور شدیم بریم توخونه هماهنگ کردیم ک تامراسم تموم شد زودترازهمه برمیگردیم جلودرمسجدک رسیدیم من گفتم مامان میرم وضو بگیرم شما بروبالا منم میام وضوخانه توحیاط بود وضو گرفتم تاخواستم ازوضوخانه بیام بیرون چشمم خورد به یه پسر لاغر وسیاه ک حتی نمیتونست خوب راه بره ولی درست احساس میکردم این بهزاد بود وای خدای من این چرااینجوری شده بود خواستم برگردم ک منونبینه ولی دیربود ودیده بود اومدجلو احوال پرسی کرد ولی برخلاف تصورم حرفی ازخواستگاری نزد حس کردم فقط یه جوری میخواد از دید من فرار کنه تقریبا مطمن شدم که بهزاد دچار اعتیاد شده حالم بد شد ازاین اتفاق ورفتم بالا چشمم به یلدا که خورد فهمیدم ابن چندوقتی که من ازاون خونه زدم بیرون اونجااتفاق های خیلی بدتری داره میفته یلدا باسروضعی افتضاح ک حتی مناسب عروسی هم نبود ک برسه به ختم تومجلس شرکت کرده بود این نشون میداد ک دیگه اون چقد غرق دوستای نابابش شده دلم برای پسرش میسوخت چون قطعااونم این وسط قربانی میشد مراسم تموم شد وماسوار ماشین پدرم شدیم وراهی روستامون روزهای عید باافسردگی زیاد من گذشت روزهای بهاری که برخلاف سال قبل اصلا زیبا نبودهم یکی یکی داشت می اومد می رفت ک سازخواستگاری من ازطرف مردی ک زنش مرده ولی بجه نداره شروع شد نگاه های خانواده نشون ازرضایت داشت...اونامیخواستن سنت شکنی کنن...برام عجیب بود...
نگاهای خانواده نشان ازرضایت داشت ته قلبم میدونستم این رضایت دلیل بیشترش بخاطر اینه که من بابهزاد ازدواج نکنم ولی من هیچوقت اینکارونمیکردم...
مادرم بهم گفت زهراجون میدونی که خواستگار برات اومده شرایطش هم که خوبه اگه توحرفی نداری بگیم بیان خواستگاری..
گفتم مامان هنوز سالگرد بهرام نرسیده اونوقت شماازمن میخواید ازدواج کنم؟
گفت مادر بامرده که نمیمیدن روح اون مرحومم اینجوری آروم تره وهم اینکه خانواده خودش دست ازسرمون برمیدارن 
گفتم نه مامان جان ازاین خوابا برامن یه نفر نبینید لطفا
گفت مادر تو جونی اینحوری بمونی مردم برات هزارتا حرف درمیارن...
گفتم ببین مادرمن اگه ازدواج هم بکنم هنین مردم نیگن از حول حلیم افتاد تودیگ بعدشم کدوم بی شوهری توداهات ماازدواج کرده؟حالا من ازدواج کنم میشه بدعت...
دیگه دراین مورد بامن حرف نمیزنید لطفا...
مادرم رنگ وروش قرمز شد ورفت روزای سالگرد بهرام رسید ورفتیم مراسم اونجا فهمیدم که یلدا داره طلاق میگیره کلی دلم برای پسرش سوخت...
آذر هم تو مراسم بود وبعدمراسم کلی روحیه بهم داد که کنکورم رو خوب بدم..روز کنکور رسیر باماشین بابام راهی حوزه شدیم ازدم درتا حوزه برکزاری فقط آیت الکرسی میخوندم که ازاسترسم کمتربشه وبتونم نتیجه زحماتم رو خوب بگیرم آینده قشنگی رو جلوچشام تصورکرده بودم...برگه کنکور رو برداشتم وشروع کردم بادقت کامل جواب دادن انقدی که فک میکردم خوب نبود ولی نمیشد گفت هم خراب کردم..
خودم حس میکردم کم کم پزشکی شهر های دیگه قبول بشم...
حواب کنکور اومد ولی نتیجه رضایت بخش نبود به کمک آذر چندتا شهروهمینطور شهرخودمون پرستاری زدم وامیدواربودم به قبولی روزاعلام نتایج وقتی فهیدم پرستاری شهرخودمون قبول شدم هم ذوق داشتم وهم ناراحت بودم چون شهری بود که بابهرام توش زندگی میکردم وبهرام منو به خودم آورده بود که درس بخونم ولی حالا بدون بهرام من باید توابن شهرزندگی میکردم روزهابه سرعت گذشت ومن وارد دلنشگاه شدم خیلی ساده وخانومانه ازهم کلاسی هام بزرگتربودم ولی دوست نداشتم تومحیط دانشگاه بفهمن که بیوه هستم..میترسیدم ازنگاه های کثیفی ک دنبالم باشن...خوابگاهم زیاد به دانشگاه نزدیک نبودوبایدیه مسیری رو پیاده میرفتم وبعدش باتاکسی خودمو به دانشگاه میرسوندم یه روز ک داشتم این مسیر رو برای رسیدن به دانشگاه طی میکردم بهزاد رودیدم بایه پسردیگه که اونم شرایط بهتری ازبهزاد نداشت سرمو انداختم پایین ک نشناستم ورد بشه ولی متاسفانه منوشناخت وگفت شنیده بودم میاید دانشگاه...گفتم بله بااجازتون...وسریع خداحافظی کردم ودور شدم...سه روز بعدش بایه دختری به اسم مهرناز که تودانشگاه باهاش دوست شده بودم داشتیم ازدانشگاه برمیگشتیم خوابگاه که جلودرورودی بهزادودیدیم بازم خواستم منونبینه ولی مث اینکه کاملا درجریان رفت وآندم باسه صدازد زهرا برگشتم گفت میشه چنددقیقه بیای مهرنازگفت میشناسیش؟گفتم اره توبرو گفت میخای بمونم اگه کاری داشتی اینجا باشم گفتم نه برو نگران نباش عزیزم...مهرنازرفت وبهزاد بحث خواستگاری رومطرح کرد گفتم اگه یک بار دیگه اینورا پیدات شه تحویل کلانتری میدمت...گفت نمیذارم دیگه آب خوش ازگلوت بره پایین منو تهدید میکنی...حرفش رو جدی نگرفتم...بااعصابی داغون راهی خوابگاه شدم مهرنازکه هم خوابگاهیم هم بود اوند سراغم وگفت حالت خوبه زهرا گفتم اره نگران نباش میخوام برم بخوابم یکم...بعداین ماجرا هرروز بهزاد رو جلودردانشگاه میدیدم ولی روز آخر دیگه واقعا آبرو برای من نذاشت جلودردانشگاه وداد وبیداد راانداخته بود وهرچی ازدهنش درمی اومد میگفت زنگ زدن صدوده اومدن وبردنش هم نفس راحت کشیدم ازدستش هم به فکر ابروی برباد رفته تودانشگاه بودم وهم نگران بهزادی ک میدونستم توحالت عادی اینکار رو انجام نداده...هربچه ای هم میتونست بفهمه بهزاد چقدر توی مواد غرق شده که دیگه حالش دست خودش نیست...
دراین بین هنوزم باآذر درارتباط بودم ک یه روز زنگ زد وخیلی سراسیمه گفت زهرا میتونی بیای بیمارستان گفتم؟براچی مگه چی شده؟گفت پدربهرام روآوردن بیمارستان حالش خوب نیست فک کنم بدنباشه ک بیای مادرش وداداشش اینجاتنهان شرایط مساعدی ندارن فهمیدم آذر انقدر عاقل وفهمیده هست که هیچ حرفی رو الکی نزنه پس سریع قبول کردم وراه افتادم حس میکردم سکته کرده بنده خداحتما ازدست بهزاد وکاراش به این روز افتاده بماند که داغ جوان چقدر سخته ولی اعتیاد خانمان سوز خیلی بدتراز مرگ جوانه...باکلی افکار درهم برهم ک توذهنم جولان میدادن راهی شده بودم سمت بیمارستان میدونستم دقیقا بیمارستان کجاست جون آموزشی هم بود خیلی اونجا میرفتیم...رسیدم تاخواستم برم سمت اطلاعات مادربهرام ورادان رو دیدم رادان چقدر پیرشده بودتونگاه اول موهای سفید وچشمای چوروک واشک آلودش رو نشناختم اینهمه تعقیر فقط توسه سال اتفاق افتاده بود...محمد هم اونجابود وازرنگ وروواشکاشون معلوم بود که شرایط پدربهرام مساعد نیست رفتم جلو باهاشون احوال پرسی کردم پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟کسی جوابم رونداد یه ببخشید گفتم وبادلشکسته وچشمایی ک نمیتونست اشکاش رو کنترل کنه رفتم جایی ک آذر بود احوال پرسی کردم وگفتم حالش چطوره گفت تموم کرده گفتم وا مگه چی شده بود؟گفت مسمویت بااسید خودکشی کرده دنیادور سرم میچرخید اصلا باورم نمیشد اون چراباید اینکارو کنه گفتم خانوادش میدونن؟گفت نه هنوز منتظریم صدوده بیادبعد بهشون بگیم گفتم درمورد علت اینکار چیزی نگفتن خانوادش گفت نه پلیس ازشون میپرسه بالاخره خبر رو به خانوادش دادن و انتقال دادن پزشکی قانونی وقتی بردنش خانوادش هم بادل خون برگشتن روستاشون تاآماده شن برای مراسم روز مراسم به پدرم گفتم بابا ب احترام پدر بریم مراسم فاتحه بخونیم بابا گفت همین پدر نمیدونی چ دلی ازمن خون کرده بود سر تو ک گفتم بابا اون دیگه مرده دستش ازاین دنیا کوتاهه بریم کاش هیچوقتنمیرفتیم رفتیم وارد مراسم شدیم رفتم سمت مادربهرام تاچشمش خورد ب من دادزد تو براچی اومدی چی میخوای ازجون خانواده ماپسرمو کشتی ماروی رسم ماگذاشتی انقد نه گفتی که شوهرم دیگع طاقتش سراومد خودشو کشت حالا اومدی کی رو به کشتن بدی من دیگه هیچی ندارم ک توبخوای ازمن بگیری فقط نگاه میکردم نمیدونستم داره چی میگه تااینارو گفت عمه بهرام هم شروع کردتو غلط میکنی باعث بانی آبروی مابشی سر عروس خانواده ما به بالش دیگری بخوره انقد همه داشتن پچ پچ میکردن که عروس عمو بهرام بلند شد داد زد ولش کنید چیکارش دارید مارو بدبخت کردین بس نبود 
عروس عمو بهرام بلند شد داد زد ولش کنید چیکارش دارید مارو بدبخت کردین بس نبود اون از حمید اسم شوهر دومش ک میشده برادرشوهرش وبعدازمرگ شوهرش باهاش ازدواج کرده بود که نمیتونه هیچ جا سربالا بگیره میگن زنداداشتو گرفتی این ازمن که همش باید جایی نرم ک حرف نشنوم اون ازبچه م که نمیدونه بهش بگه عمو یابابا جمع کنید این رسم کثیف رو به حال خودش ولش کنید وشروع کرد کوبیدن به سرش من ومادرم هم دلشسکته مجلس رو ترک کردیم تو دلم فکر کردم ینی واقعا این موضوع باعث شده که پدر بهرام خودکشی کنه به مادرم گفتم به بابا نگو چی شد فقط ناراحت میشه وکاری ازدستش برنمیاد بابا تانشست توماشین گفت چقدر سخته ک آدم بچه نااهل داشته باشه تومراسم میگفتن بنده خداتوکارگاه بوده ک پسرش بهزاد رفته اونجا بحثشون شده وبنده خدا اسید رو سرکشیده ببین چقدرازدنیا بریده بودکه اینکاروکرده...میگن پسرش اهل همه خلافی هست مشکلش فقط اعتیادش نیست...نمیدونستم چی بگم فقط ساکت بودم...روزهای دانشگاه هم یکی پس ازدیگری گذشت وشب فارغ تلتحصیلی رسید حالا این من بودم ومدرک به دست باید طرح م رو تموم میکردم طرح من دقیقا همون بیمارستانی بودکه آذر هم اونجا کارمیکردروزای خوبی رو باهم میگذروندیم یه روز بعدازشیفتمون آذر پیشنهاددادبریم بیرون واین بیرون رفتن فقط یه بهونه بودکه آذرمن رو به برادرش معرفی کنه برادرش وکیل بود وشش سال میشدکه از همسرش به خاطر مهاجرت کردن اون جداشده بود پسرخوبی به نظر می اومدومنم سعی داشتم عجله ای نکنم وبیشتر باهاش آشنابشم دوماهیی ازآشناییمون میگذشت ک پیشنهاد دادبه طور رسمی بیادخواستگاری منم گفتم بعدازهماهنگی باخانوادم بهش خبر میدم
به خواهرم گفتم واون ازپدرم اجازه گرفت واومدن خونمون اینبار دامادرو ازقبل میشناختم وبارها توکت وشلوار زیبا دیده بودمش ولی شب خواستگاری زیبایی عجیب تری داشت...آذرهم ازخوشحالی نمیدونست چیکارکنه...من اولین زنی بودم توداهاتمون که بعداز مرگ شوهرم ازدواج میکردم وازتین سنت شکنی نه تنها ناراحت نبودم بلکه بسیارهم خوشحال بودم چون از اول معتقدم که رسم غلط رو باید حذف کرد هدجا که باشه وبه هردلیلی...خانواده بهرام هم روزگارخوشی رونمیگذرونن وتاجایی ک خبر دارم مادرشون بامحمد زندگی میکنه وهیچکدوم هنوز ازدواج نکردن ازحال یلداهم براتون بگم که توشهرخودمون کارتن خواب شده بود ومن به رسم دوستی سعی درنجات دادنش کردم ولی اون ناجور غرق شده تو کارخلاف واعتیاد امیدوارم خدانجاتش بده هم یلدا وهم بهزادرو...منم الان دخترم کنارم نشسته وکلی احساس خوب به زندگی دارم 
پایان
نویسنده :سمیرا

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rasme ghalat
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه qxfsk چیست?