رمان آخرین سرو قسمت 8 - اینفو
طالع بینی

رمان آخرین سرو قسمت 8

میدانستم رویارویی با اوچقدربرایم دردناک خواهد بود …
میدانستم که هرگز تحمل آن را نخواهم داشت که بتوانم در چشمهایش نگاه کنم وبگویم که
“دیگر هرگز و تا ابد دوستت نخواهم داشت!…”

حس دردناک وکشنده ای بود،
ميخواستم فریبش دهم و به سادگی از او بگذر!
در دل هیچ حسی از تنفر نسبت به او نداشتم که به واسطه ی آن حس خودم را توجیه کنم و از فشار سنگین عذاب وجدانم بکاهم…
من از صداقت او بود که زخم خوردم!
صداقت او بود که غرورم را نابود کرد!…
این صداقت درست شبیه یک تکه نبات بود که وقتی دل درد داری برایت حکم شفاست…
ولی اگر ناگاه بلعیده شود و در گلويت بپرد آنهمه حلاوت…آنهمه خاصیت…تبدیل به زهر هلاهلی میشود که خیلی زود نفست را میگیرد و در دم خفه ات می سازد …

صداقت تو…
راستیِ کلام تو بهادر…
من را کشت !
بعد از وحشت روزگار گفتی؛
از ترسی که اگر با من میماندی باید تمام داشته هایت را فراموش کنی…
بد قیاس کردی!…
آنجایی که از ترس طرد شدن ،
از وحشت از دست دادن آنچه که متعلق به تو بود و باید در ازای داشتن من رهایشان میکردی،
حتی تردید کردی گفتی اگر هیچ باشم…
اگر هیچ نداشته باشم…
تو را نخواهم داشت!
تو از کجا میدانستی در مقام احترام عشقی که نسبت به تو داشتم چگونه بر خودم ،
بر نفس سرکش
و بر هوایی که دلم را به بازی گرفته بود تازیدم؟!
همه ی آنها را با تن رنجور و دردمندم در خود میکشتم و فدای تو می کردم…
آخ بهادر!
هرگز ندانستی که برای خوشبختی من تنها یک پنجره و یک سقف و يك سفره ی کوچک که فقط داخلش چند قرص نان بود کافی بود!
چشمانت تا ابد پنجره ام میشد و هر لحظه که درون آنها را مینگریستم تمام دنیا را میدیدم که از آن من است و با دستهایت وقتی که بالای سرم سایبان میساختی میشد سقف خانه ام!
برای خوشبخت بودن به چیزی بیشتر از آن نیاز بود؟!!

گفتم اگر من را باز هم مثل گذشته ها بخواهد…
اگر هنوز هم دوستم داشته باشد…
آنقدر در وجود زنانه ام عشق و غیرت وجود خواهد داشت تا بتوانم من هم مثل همه مثل تمام آدمهایی که در عین ناجوانمردی دنیای سروبُد را نابود کرده اند؛آنقدر بد شوم که همان یک تکه زمین کویری کنج دلم را که به او بخشیدم و در آن جایش داده بودم را نیز از او دریغ کنم!
میکندم و می انداختمش بیرون …

روبه رویش ایستادم ،
سینه به سینه و صورت به صورت …
انقدر نزدیک که نفس هایمان با یکدیگر می آمیخت
صدای ضربان قلبش را میشنیدم اما جسارت اینکه بتوانم در چشمانش نگاه کنم را نداشتم!
یک نگاه کوتاه و گذرا بر او افکندم
چقدر از دیروز تا حالا زرد و پژمرده شده بود!
چشمانش فرو نشسته و لبهایش کاملا خشک وترک خورده بود
دلم به درد آمد!
کمی از اوفاصله گرفتم ،
نگاهم تا وسط آسمان پر کشید و رفت تا آنجایی که خورشید به شدت میتابید و اشعه های سوزانش مانند خاری تا ته چشمانم فرو رفت …
چشمانم میسوخت ولی نه به اندازه ی دلم!…
اولین غروب عاشقانه ام به یادم می آمد
همان روزی كه غرق در لذتی آمیخته با ترس و گناه ،نگاه هایمان و احساسات شور انگیزمان با هم یکی شد ،
آن زمانی را به یاد می آوردم که در مرتفع ترین نقطه وزیبا ترین قسمت شهر مثل بچه ها گریه کردم و گفتم:

“میترسم بری همه چی تموم بشه ،
همه بگن خوب حتما قسمت نبوده!
میترسم بهت عادت کنم…
نمیخوام انقدر بهت وابسته شم که اگه یه روز…..”

باز یادم آمد که چطور با دستش جلوی آنچه را که میخواست از دهانم خارج شود را گرفت
در طی راه هزار بار همه ی حرف هایی را که باید به او میگفتم تکرار کرده بودم
ولی در این نقطه کور که رسیدم…
وقتی چشمم به او افتاد…
انگار که تمام آن حرفها از سرم پر کشیدند ورفتند!…
من ماندم با یک مغز تهی…
مغزی که در تمام آن فقط یک جمله بود

“بهادر منو ببخش!”

حرکت دستانش را روی بازویم احساس کردم بازویم را گرفت و من را به سمت خود چرخاند ، دست دیگرش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را که به سمت پایین بود را به سمت بالا بلند کرد وگفت:

_بهم بگو که دیگه دوستم نداری…
هزار بار بگو…
با صداي بلند،طوری که همه ی دنیا بشنون!
اصلا داد بزن فریاد کن!
اما ماهی قسمت میدم…
تورو خدا فقط نگو که کس دیگه ای رو میخوای!
نگو که یکی دیگه رو دوست داری!

با یک حرکت بازویم را از میان چنگالش بیرون کشیدم
یک قدم از او فاصله گرفتم و گفتم:

_حالا این چه ربطی به این موضوع میتونه داشته باشه؟!

_میتونه ماهی میتونه!
به خدا اگه بگی دوستم نداری بازم سعیم رو میکنم…
اشتباه کردم میدونم!
برای اینکه یه بار دیگه اعتمادتو به دست بیارم همه کار میکنم
خواهش میکنم ماهی بهم یه فرصت دیگه بده…
بذار تا خودمو بهت ثابت کنم…
بذار تا دوباره خودمو توى قلبت پیدا کنم…
به خدا بدون تو میمیرم!
اما اگه بگی یکی دیگه رو میخوای….

نتوانست بیش از آن ادامه دهد
حتی تصور وبیانش نیز به شدت برایش جانکاه بود
روی زمین نشسته بود و زار میزد…
چون هنوز دوستش داشتم چون هنوز برایم قابل احترام بود نمی توانستم به او دروغ بگویم!
از طرفی چگونه میتوانستم بگویم

“آری بهادر کس دیگری را دوست دارم!
مردی را میخواهم که بیشتر از اینکه شبیه یک مرد باشد شبیه یک رویاست!…
یک خیال دست نیافتنی!…
مردی که از من به شدت دور است و هیچ حسی به من ندارد!
در عوض یک دل زخمی پر از کینه وانتقام از من دارد!
چگونه میگفتم همان مقدار که من شیدای اویم او از من متنفر است…
از این خیال واهی هیچ چیز نمیدانم حتی نمیدانم حالا کجاست ؟!”

خنده دار بود اگر میگفتم که امروز قبل از اینکه با تو باشم با اوبودم!
همان درختی که در آغوشش کشیدم و بوييدمش و لبم را کنار لاله ی گرم گوشش گذاشتم وعاشقانه با او نجوا کردم!…
که خدا میدانست اگر آمنه نیامده بود لب هایش را نیز بوسیده بودم!
عشق من بیشتر از اینکه شبیه یک عشق باشد شبیه به یک شبح سرگردان است که یکباره می آيد و یکباره میرود…
یک روز هست ودگر روز نیست …
آه بهادر میبینی چقدر بیچاره شده ام من !
میبینی به چه روزی افتادم!…
اما من امروز با خودم فكر ميكنم اگر با اين حس با تو بمانم خيانت كار ترينم!…
پس وفاداري ام را با رفتن ثابت ميكنم…

یکبار دیگر سرش را بلند کرد ونگاهم کرد ،
صورتش از شدت اشکهایش کاملا خیس بود
از سکوتم بیشتر میهراسید و عذاب میکشید
نتوانستم…
هرگز نمیتوانستم در حضور او از مرد دیگری بگویم!
اما گویی خودش کم کم به عمق فاجعه آگاه میشد…
خورشید در آخرین روزهای تابستان کم کم غروب میکرد
ته مانده ای از طعم یک غروب غربت زده ی غم انگیز پاییزی در ضمیرم تداعی میشد
بی شک پاییز امسال بدون حضور او برایم دردناک خواهد بود!
با حالی شبیه به اینکه خنجری در دست داشتم و تا انتها آن را روانه ی قلبم میساختم دست انداختم وحلقه ی میان انگشتم را بيرون كشيدم…
تیزی سر خنجر تا عمق قلبم فرو مینشست و دردش را با تمام وجود احساس میکردم!
حلقه را از انگشتم در آوردم و در مقابل چشمان بی فروغش در میان دست بی جانش قرار دادم
در میان دنیایی از بهت وناباوری به کف دستانش خیره مانده بود
سپس تمام نیرویش را درون چشمانش متمرکز کرد وآنچنان نگاهم کرد که آرزو کردم ای کاش میمردم و این صحنه را نمیدیدم!!
دهانم بوی خون می داد…
لبخند تلخی روی لب هایش نشسته بود و در همان حالت حلقه را از مرتفع ترین نقطه ی شهر به سوی پایین ترین نقطه از همان شهر روانه کرد …
حلقه به سرعت تا مرز دست نیافتنی ترین ها سقوط کرد
سپس دست چپش را بالا آورد حلقه ای را که درداخل انگشتش میدرخشید تا مرز لبهای خشک وکویری اش نزدیک برد و بوسه ای بر آن زد و گفت:

_ دیروز این حلقه رو بوسیدی و عاشقانه دستم کردی
امروز من اونو میبوسم وعاشقانه قسم میخورم که هیچ وقت حتی تا آخر دنیا هم از انگشتم درش نیارم!

قطره اشکی از گوشه ی چشمانش بر دامن خاک چکید وآن قطره ی کوچک آخرین نقطه بود از پایان داستانی که به سر رسید…
و من همان کلاغی بودم که هنوز به خانه نرسیده بود!…

آخرين درخواستش از من را آنقدر درمانده به زبان راند كه نتوانستم اجابتش نكنم

_ ماهى بذار برسونمت
قول ميدم هيچ حرفى نزنم!

به قولش عمل كرد!
اما امان از آن موسيقي دلخراشي كه از سيستم صوتي اتومبيلش پخش ميشد!
امان از اشك هايش كه بي صدا و آرام با پشت دستش پاك ميكرد!…

“این قرارمون نبود که عشق رو تو دلم بیاری
جا بزنی واسه قلبم جای خالیتو بذاری
عشق تو یك ماه زیباست عشق تو عزیز جونه
قربون دلت برم که با دلم نامهربونه
آخه چرا احساس منو تو به بازی گرفتی
ندیدی که من عاشقم و
هر چی بود بینمون نابود شد
این دلم واست آسون مُرد
چه سخته سر کنم با این اتاق و این شبها
بگو بهم نیای گلم آخه برم کجا؟
این حق من نبود ولم کنی تو بی هوا
آخه چرا احساس منو تو به بازی گرفتی
ندیدی که من عاشقم و
هر چی بود بینمون نابود شد
این دلم واست آسون مُرد”

آن شب شبیه مرده ای شده بودم که یکباره چشم باز کرده و جسد بی جان خود را در زیر خروارها خاک سرد و نمدار گور مدفون شده و تنها میبیند
به هر جا که چشم می اندازد جز تاریکی و سرمای برزخی هیچ نمی یابد
فشار قبر وسنگینی سنگ لحد آنچنان طومارش را در هم پیچیده که دیگر هیچ مجالی برای باز گشت نیست
دلش از آنهمه انزوا آنهمه اضطراب سخت به درد میاید و با خود میگوید ای کاش میشد که یک بار دیگر زمان به عقب بازمیگشت!

ای کاش میشد که دوباره بازمیگشتم وبسیاری از نارساییهای طبیعت را اصلاح میکردم!
از آنهمه ای کاش ها به جز چند آه نیم سوخته چیز دیگری باقی نبود!…

برای هزارمین بار نگاهم تا مرز گوشی موبایلم پیش رفت…
آن جایی که دیگر هیچ اثر وهیچ ردپایی از عشق باقی نمانده بود!
یادم آمد که خودم از اوخواستم…
خواهش کردم که دیگر با هم تماسی نداشته باشیم…
گفتم بگذار تا فراموشمان شود همه ی آن شب هایی که عاشقانه به صبح میرساندیم!
حس میکردم خیلی زود صدایش را از یاد میبرم…
حتی چهره اش هم برايم کم رنگ میشد و از خاطرم می پرد!
بسیار اندوهگین و نگران بودم …
نمیدانستم چرا دوست نداشتم فراموشش کنم!
نمیخواستم فراموشش کنم!
یک لحظه با خودم گفتم یعنی این شب لعنتی برای او چگونه میگذرد؟!
آیا من هم از خاطر او پاک میشدم؟!
دلم میخواست که عمر آن شب سیاه لعنتی هر چه زودتر به سر آید…
دعا میکردم هر چه زودتر صبح فرا برسد…
سپیده ی شور انگیزی که در خلوت صبحگاهی دلچسبش آمنه به در زند و بگوید:

– ماهی، توهنوز خوابی؟
بیدار شو تنبل آقا خیلی وقته اومده وسط باغچه توی آلاچیق منتظرته!
دِ پاشو دختر خوبیت نداره آدم مردشو انقده چشم انتظار نگه داره…

سه روز از آخرین ديدارم با بهادر گذشته بود …
سه روز شومی که در عین بی خبری وجانکاهی طی میشد…
و من در سومین روز درگذشت عشق ناکامی که خیلی زود قبل از اینکه به ثمر بنشیند از این دنیا پر کشیده ورفته بود، رخت سیاه عزا بر تن کرده بودم،
برایش سوگواری کردم ،
برمزار عشقی که زیر خروارها خاک مدفون شده بود مراسم تدفین به پا ساختم،
نشستم و برای تسلای دلم یاسین والرحمن خواندم،
مشتی از آن خاک سرد رابرداشتم و بر سر پاشیدم…شنیده بودم خاک سرد است!
گفتم باشد که سردی این خاک وجودم را که همچنان و هر روز میسوزد را سرد کند.
سه روز بودکه ندیده بودمش ،
حتی صدایش را هم خیلی زود گم کرده بودم…
امروز وقتی کیفم را گشودم ،دسته کلیدش را که به من سپرده بود را درون آن یافتم
یادم آمد کلیدهای خانه مان بود که چندی پیش آنها را به من سپرده وتاکید کرده بود

_ اینها دست تو بمونه ماهی
این روزها حواس درست وحسابی ندارم ،
میترسم گمشون کنم

دلم به سختی به درد آمد
آخر دیگر کجا اورا میدیدم تا امانتش را به او پس دهم ؟!
آخر مگر اصلا خانه ای مانده بود که احتیاج به کلید داشته باشد؟!
خودم آن روز وقتی که برای آخرین بار بازگشتم و برای آخرین بار پناهگاه عشقم را نگاه کردم ، دیدم که از آن جان پناه جز ویرانه ای متروک دگر هیچ باقی نبود!..

اهل خانه انگار کم کم بو می بردند و یک جور سنگین نگاهم می کردند
آمنه آن روزها مرتب سراغ آقايش را می گرفت!
یک شب هم مامان گفت:

_ امشب شام لوبیا پلو پختم ، بچم بهادر خیلی لوبیا پلو دوست داره.
ماهی تورو خدا پاشو یه زنگ بزن بهش بگو پاشه برا شام بیاد پیش ما!

رنگ باخته ومستاصل به سرعت برخاستم و به بهانه ی اینکه میخواهم به او زنگ بزنم روانه ی اتاقم شدم
غریبانه همان جا روی زمین نشستم و اشکم سرازیر شد
مامان از پایین پله ها بلند صدا میزد:

_ آهای ماهدیس پس کجا موندی؟
زنگ زدی؟

فوری اشکهایم را پاک کردم وگفتم:

_نه‌مامان جون بهادر شامشو خورده…
تشکر کرد گفت نمیتونه بیاد

سپس گفتم:

– شما گرسنه نمونید شامتونو بخورید

-پس توهم زود بیا تا غذا سرد نشده…

سر میز نشستم ، آمنه یک بشقاب پر برايم کشید و با به به وچه چه مقابلم گذاشت.
انگار كسي دور گلویم دست انداخته بو و با دو دست خفه ام میکرد!
دهانم قفل شده واز داخل آن بوی زهم خون تازه بیرون میزد ،
ناخواسته دستم را روی دهانم گذاشتم و عوق زدم
چشم هایم را به روی ظرف غذا بستم
نتوانستم حتی یک قاشق از آن را بخورم و از آن روز تا حالا دیگر هیچ زمان دیگر هم نتوانستم لوبیا پلویی که اوخیلی دوست میداشت را بخورم!…

سهیلا زنگ زد
به بهانه ی صحبت با او به سرعت میز را ترک کردم…
ناجی من همیشه در دشوارترین شرایط ضامن آرامشم بود!
داخل اتاقم شدم قبل از هر حرفی بغضم ترکید
آنقدر غم داشتم که اگر آنها را با کل افراد روی کره ی زمین تقسیم میکردم باز هم برای غرق کردنم کافی بود!
مرتب دلداری ام میداد…
خودش را وقف من کرده بود…
میدانستم حال و روز خرابم او را به شدت میترساند واندوهگین میکند!
با نرمی دعوت به آرامشم کرد و وقتی کمی آرام گرفتم گفت:

_ماهی از طرف یکی یه خبر مهم برات دارم

مثل دیوانه ها پرسيدم:

_ کی؟

سعی میکرد با آب وتاب دادن به موضوع کمی هیجان زده وخوشحالم کند
صدايش را کمی لوس كرد و گفت:

– یکی که خیلی منتظرش بودی…
خیلی برات مهمه!

، تمام تنم یخ کرد!
ناباورانه گفتم:

_ سرو بد!
-نه بابا سرو بد کجا بود…
یکی دیگه!

آه کشیدم وگفتم:

_بهادر؟!

_نه ، اونم نیست!

– اونم نیست ؟
پس دیگه کی میتونه باشه؟

لحنش کمی خشن شد وگفت :

_ احمق جون یعنی از کل آدمهای این دنیا فقط همین دو نفرن که برات مهمن؟!!

_تو روخدا اذیت نکن سهیلا!
به خدا حوصله ندارم زود بگو جریان چیه ؟

خندید وگفت:

_مظفر…
ماهی مظفر زنگ زده بود!

چند بار با ناباوری تکرار کردم

– مظفر ، مظفر ، یعنی واقعا خودش بود ؟
بالاخره بعد از این همه انتظار زنگ زد ؟
خوب چی گفت ؟
از سرو بد… در مورد اون چی گفت؟
میشناسدش؟!
میدونه الان کجاست ؟!

– اوووووو چه خبرته دختر نَمیری یه وقت!
والله من در مورد هیچ کدوم از این هایی که میپرسی سوالی نکردم…
فقط شماره اش رو قرار شد بدم به تو تا باهاش صحبت کنی
الانه شماره رو میفرستم خودت تو یه فرصت مناسب بهش زنگ بزن ویادت هم نره منو هم تو جریان بذاري!

کل اخبار را داد و بعد قطع کرد .
پس از آن پیامکی از طرفش ارسال شد که شماره ی تلفن مظفر بود
نفسی کشیدم ، کمی جان گرفته بودم…
دلم میخواست که هر چه زودتر با او تماس میگرفتم
نگاهی به ساعت انداختم؛دیر وقت بود!
با خودم گفتم :

_فردا ، فردا حتما بهش زنگ ميزنم!……

چند بار به طور متوالی دوباره تماس گرفتم، ولی هر بار یا قطع میکرد و یا اصلا جواب نمیداد!
به شدت کلافه شده بودم و با عصبانیت گوشی را روى تختم پرت کردم
بعد دوباره طاقت نياوردم و آن را برداشتم و شماره ی سهیلا را گرفتم
سر کلاس بود ولی به هر شکلی که بود گوشی را برداشت؛صدایش خفیف بود
دانستم از زیر مقنعه حرف میزند…
همانطور بی صدا مانده بود و من که به شدت عصبی بودم با حرص و بغض آلود گفتم:

_ سهیلا به خدا این یارو مظفر رسما تعطیله!
دیوونم کرده!…
اصلا حرف حساب حالیش نمیشه!
میترسم آخر سر از کوره در برم یه چیزی بارش کنم اونم بیوفته روی دنده ی لج دیگه اصلا حرف نزنه!

سهیلا با همان صدای گرفته و مقطع به آهستگی گفت:

_ماهی سر کلاسم نمیتونم حرف بزنم…
تو بی خیال شو اصلا دیگه باهاش تماس نگیر!
من خودم درستش میکنم

بعد بلافاصله قطع کرد
کمی كه آرام شدم احساس دل ضعفه شدیدی کردم
خانه در سکوتی محض فرو رفته بود ؛
وارد آشپز خانه شدم ؛چقدر جای مامان وآمنه خالی بود!
با بی حوصلگی یک تکه نان برداشتم و یخچال را باز کردم
گرسنه بودم ولی هیچ شوقی برای خوردن نداشتم!
با بی میلی یک تکه پنیر برداشتم وروی نان مالیدم
یک تکه از لقمه ای را که در دست داشتم خوردم…خشک بود و به سختی از گلویم پایین میرفت!
به سمت تراس راه افتادم و از همان بالا نگاهم تا ته باغچه پر کشید…
تا آنجایی که نهایتش به انباری ختم میشد!
حس کنجکاوی در درونم یک بار دیگر به غلیان افتاد!
احساس میکردم که در آن انباری متروک یک دنیا راز سر به مهر وجود دارد…
رازهایی که شاید بتوان به واسطه ی آنها خیلی از سوالات بیشمارم راجواب داد؛
باقیمانده ی لقمه ی در دستم را ریز ریز و به گنجشک های گرسنه ی باغچه تقدیم کردم .
بعد به سرعت از پله های سمت راست تراس که به باغچه راه داشت به سمت باغچه و سپس به طرف انباری راه افتادم؛
دقیقه ای بعد مقابل در بزرگ و قدیمی آن بودم،
مثل همیشه توسط قفل بزرگش به شدت محافظت میشد ،دستم را پیش بردم و چند بار با تمام قدرتی که داشتم آن را تکان دادم…
محکم تر از آنی بود که بخواهد با نیروی دستی ناتوان گشوده شود!
خسته شدم ایستادم و دست بر کمر کمی به این سو و آن سو نگاه کردم
تبر زنگ زده ی قدیمی در گوشه ای از باغچه بر روی توده ای از هیزم ها به چشم میخورد؛
به سرعت به سمت تبر رفتم ؛آن را برداشته و کمی در میان دستانم چرخاندم
سپس با اطمینان به سمت در انباری حرکت کردم
مقابل قفل ایستاده و با تمام قدرت چند ضربه ی محکم به آن وارد کردم
پس از چند ضربه ی کاری سر انجام زبانه ی قفل از جای خود در رفت و در مقابل دید گان امیدوارم بیکباره گشوده شد!

تبر را گوشه ای پرت کردم و قفل را از جایش خارج و با نوک انگشتان لرزانم فشار مختصری به در وارد کردم، صدای جیر جیر لولاهای خشک در، در فضای خلوت باغچه میپیچید و باعث ایجاد ترسی مفرط در وجودم میگردید…
براي لحظه اي احساس پشیمانی کردم
ترس بود یا ندامت نمیدانستم!
از میان شیار باریک میان درب انبارى ،
در انبوه سیاهی و ظلمت مطلق آنجا فقط تیغه ای باریک از نور خورشید وارد شده بود
از ورای آن تیغه ی تیز و زرد رنگ که فقط قسمت مختصری از آن مکان تاریک را روشن میکرد فقط آنقدر جرات کردم که از همانجا ودر پشت در نیمه باز نگاهم را روانه ی آنجا سازم ، اولین چیزی که اول از همه وقبل از هر چیزی به چشمم خورد طناب ضخیم وکهنه ای بود که به صورت قطع شده هنوز هم بر روی سقف انباری به جا مانده بود!!
به سرعت یاد همایون خان افتادم…
بی شک آن طناب آلت قتاله ای بود که از دیر باز باقی مانده بود!….
تنم لرزید…
از فرط وحشتی که بر من احاطه شد محکم در را بستم و برای لحظه ای پشیمان شدم!
خودم را لعنت کردم که چگونه به خود اجازه داده بودم وارد حریم خصوصی همایون شوم!!
قفل شکسته را برداشته و با همان حال سر جای اولش قرار دادم و چند قدم از انباری فاصله گرفتم
یادم آمد که سهیلا گفته بود همان شبی که مرا دزدیده بودند تمام آن شب را پدرم به انباری پناه برده و ساعت ها با مردی به نام همایون حرف میزده!
میدانستم به زودی دوباره باز خواهم گشت…
امید داشتم که درانبوه سیاهی وقعر وحشت آن جا بی شک رد پایی وجود دارد
ردی که شاید من را به سرو برساند!
صدای باز شدن در پارکینگ میگفت که بابا آمده
به سرعت از انباری فاصله گرفتم
هنوز در میان باغچه بودم که بابا داخل شد…
کمی متعجبانه نگاهم کرد و بعد گفت:

_حاضری دخترم؟

_ بله بابا آ ماده ام

_پس عجله کن بابا تا دیر نشده

با گفتن چشم به سمت داخل عمارت دویدم تا هر چه زودتر آماده ی رفتن شوم…

کنار بابا نشسته بودم و او در سکوتی مبهم فقط میراند
هنوز هم جرات نداشتم که بپرسم کجا میرویم؟
چه میخواهی بکنی؟
درست مثل همیشه که حرف او مطلق بود و به هیچ کس اجازه ی مداخله در امورش را نمیداد…
هر چه را که او میخواست و او صلاح میدانست همان میشد!
مثل روزی که بدون مشورت پای خواستگار را به خانه باز کرده بود حتی نپرسیده بود دخترم تو آماده ای؟
قلب خام و بی تجربه ی تو آنقدر تحمل دارد که بتواند مهر دیگری را در خود جای دهد ؟
جسم ناتوان تو آنقدر به بلوغ رسیده که بتوانی عنوان همسری را یدک بکشی؟
آنقدر عاشق هستی که بتوانی همسفر باشی ؟
خودش بریده و دوخته بود و حاصل آن دوخت و دوزها فقط چند متر کرباس سفیدی شد که مثل کفن بر تن کرده بودم…

بعد از ساعتی توقف کرد وگفت :

_ پیاده شو رسیدیم

پیاده شدم ومثل یک روح بی اراده طبق میل او دنبالش روان شدم
وارد ساختمانی شد
چند طبقه را به وسیله ی آسانسور طی کردیم و بعد آسانسور در طبقه ی پنجم متوقف شد…
در که گشوده شد روبه روی آن دفتری را دیدم که بر روی تابلوی سفید کنار در نوشته شده بود
“دفتر ثبت اسناد رسمی”

واردشدیم ،تمام مقدمات از قبل آماده شده بود!
تمامی مدارک و اسناد به طور مرتب و دقیقی روی میزی قرار داشت
همه چیز مهیا بود برای امضایی که باید در سندی که قباله ی باغچه ی همایون بود ، ميكردم!

نگاهی به چشمانش انداختم…
انگار درد داشت!
کمی تردید داشتم…
خودش قلم را به دستم داد و مجبور به امضا کردنم کرد
امضا کردم
سر دفتر دار لبخندی زد وگفت :

_ مبارکه انشاالله خیرشو ببینید
فقط شیرینی بچه ها یادتون نره!

بابا ، با دست ودلبازی شیرینی كاركنان را هم داد
همه ی کارها دقیق وبه سرعت انجام گرفت و من رسما مالک باغچه ی همایون شدم!

دوباره سوار ماشین شدیم
در جهت خلاف مسیر خانه میراند
باز هم حق سوال نداشتم!
اضطرابم را که دید گفت:

=میخوام ببرمت یه جای خلوت باید باهات حرف بزنم

سرم را پایین انداخته و با بازی کردن با بند کیفم خودم را مشغول کردم…
دقایقی بعد دوباره توقف کرد ، نگاه کردم
جلوی یک بوستان قدیمی و دنج قرار داشتیم
از ، ماشین پیاده شدیم و بر روی نزدیک ترین نیمکت سیمانی پارک در کنار هم نشستیم
دستش را روی شانه ام قرار داد
کمی بیشتر مرا به سمت خود کشید…تا آنجا که در نزدیک ترین حد فاصل او بدنم با پیکر گرمش مماس میشد
یاد بچگی هايم می افتادم
قبلاها آنقدر خجالتی نبودم!…
شرم مانع از آن میشد که تا نهایت وجود از گرمای تنش بهره ببرم
با دستش که هنوز روی شانه ام بود تنگ تر مرا در آغوش کشید
اندکی سکوت کرد وسپس سکوت را شکست وگفت:

_ توهنوز هم اونو میبینی؟

رنگم پرید…
خیلی خوب میدانستم که منظورش از او که بود!
با این حال خود را به ندانستن زدم وگفتم:

_ منظورتو نمیفهمم بابا…
منظورتون کیه؟

برگشت و در چشم هايم نگاه کرد
یک طور که انگار داشت میگفت :

” خودتی ، بابا!”

با این حال به رویم نیاورد وگفت:

_ منظورم سروبده !
تو اونو میبینی؟

آب دهانم را به سختی قورت دادم وگفتم:

– به خدا نه بابا…
به جوون مامان بهجتم دیگه ندیدمش!

-_یعنی دیگه حتی تصمیمم نداری ببینیش؟

_نه نمیدونم …
شاید!

قاطع ومحکم گفت :

_ پیداش کن ماهی!

خشکم زده بود!!
یک لحظه با خودم گفتم :

“نه نه این حرف هرگز نمیتونه درست باشه!
شاید اشتباه شنیدم!
شاید هم بد متوجه شدم!”

سکوتم را که دید انگار فهمیده بود به چه چیزی فکر میکنم
برای اطمینان از آنچه که شنیده و فکرم را درگیر میکرد دوباره گفت:

_ درست شنیدی ماهی !
گفتم سرو بد رو پیدا کن!
این سند که الان دست توست یه امانته…
اونو بهش برسون!
بگو پرویز گفت این کم ترین حق توئه و حلالم کن سرو …
فقط حلالم کن !

بعد دستهايش را روی صورتش گذاشت وهای های گریست…
گریه اش به شدت حالم را دگرگون میکرد
تحمل دیدن اشکش را نداشتم!
مثل همان شبی شده بود که در تنهایی میگریست و من دیوانه شدم!
بیشتر از آن طاقت نیاوردم…
دست هایش را که به وسیله ی آنها صورتش را پوشانده بود را در دستم گرفتم وبه سوی خود کشاندم
با بغضی تلخ گفتم:

_ نکن بابا تورو خدا گریه نکن!!

نگاهم کرد و گفت:

_ این گریه ی تلخ تنها کاریه که تو این بیست سال تونستم انجام بدم بابا!
وقتی دیدیش بهش بگو منم راحت زندگی نکردم!
منم بیست سال با درد و عذاب زندگی کردم
به سرو بگو…
بگو سرو منم کمتر از تو زجر نکشیدم!
به خدا تقاصشو پس دادم…
بیست سال نتونستم حتی یک شب سر راحت روی زمین بذارم
دنیای من توی این همه سال فقط یه کابوس بود!
هر شب تا چشم هامو روی هم میذاشتم همایون میومد سراغم…
دستاشو ميذاشت اینجا روی خرخره ام و میخواست خفم کنه!
میخواست تا دردی رو که اون کشید من هم بکشم!
دستای اون بیست ساله که طناب دار من شده
از ترسم نمیخوابم…تا صبح بیدار میشینم ومشت مشت قرص میخورم
خدا خدا میکنم که صبح بشه و از خونه بزنم بیرون
خیال میکردم زنده ام و دارم زندگي میکنم…
اما سال ها بود که مرده بودم!
یه جنازه ی متعفن و سرگردون …
خیال میکردم پول وقدرت دارم اما هیچ وقت تو زندگیم چیزی رو نداشتم که خوشحالم کنه
انگار منم مرده بودم…
درست مثل بابات…
مثل همایون!

یک لحظه از اوترسیدم !
به شدت هراسیده و با وحشتی توام دستهایش را رها کردم و دردآلوده گفتم:

_ تو چیکار کردی بابا؟
تورو خدا بهم بگو چیکار کردی؟!!

 

دیگر حرفی نزد؛رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود…
دستش روی قلبش بو ود با دهانی باز وچشمانی که از فرط تاثری آمیخته با وحشت به چشمانم که خیلی زود باریدن گرفته بود نگاهی کرد
به سختی سرش را کمی بالا گرفت و با چشمان بیمارش آن چنان نگاهم کرد که دلم به درد آمد…

از ظلمی که کرده بود میترسید و یا از تقاص ظلمی که بر او وارد میشد؟!
نمیدانم !
كم كم باور میکردم که بی شک او قاتل همایون بوده!
از طرفی حرف های سرو هم از یادم نمیرفت
همان زمان که قسمش داده و نالیده بودم؛
او خودش گفت که پدرم هرگز قاتل نیست!…

عابری که از کنارمان میگذشت با مشاهده ی حال پدرم کنارش آمد و دستش را روی شانه اش قرار داد وگفت:

_داداش خوبی؟
احتیاج به کمک نداری؟

به خودم آمدم و از آن مرد تشکر کردم
مرد كه رفت و دوباره تنها شدیم
دیگر حتی نمی خواستم یک کلمه از حرف هایش را بشنوم
احساس می کردم هر چه که به واقعیت نزدیک تر شوم از او دورتر خواهم شد!
از حس گناهکار بودنش، از اینکه میدیدم برای بخشوده شدن آنقدر عجز و التماس میکند عذاب می کشیدم
اندکی در سکوت گذشت
همانطور که به نقطه ای خیره بود دوباره لب به سخن گشود و در همان حال که آه میکشید گفت:

_احساس میکنم دیگه رفتني ام

داغ داغ شدم…
دلم شکست و مثل بچه ها زیر گریه زدم
در همان حال گفتم:

_ نگو بابا تورو خدا نگو!
آخه این چه حرفیه؟!!
…من طاقت شنیدنشو ندارم

سرم را گرفت و روی سینه اش گذاشت و در همان حال که های های میگریستم گفت:

_دیشب همایون یه بار دیگه اومد به خوابم…
بر عکس شب های دیگه که چشماش پر از خون و نفرت و آتيش قهر و انتقام بو,دیشب داشت میخندید…
راستش از خنده اش بیشتر ترسیدم!
بهم میگفت پرویز آماده باش اومدم ببرمت

سرم را از روی سینه اش بلند کردم در چشم های درمانده اش نگاه کردم
هیچ وقت او را تا این حد وحشت زده ندیده بودم!
سعی کردم دلداری اش دهم

_ بابا این فقط یه کابوس بوده…
دلیلی نداره كه شما انقدر بترسید!

دستش را روی قلبش گذاشت و چند ضربه ی مختصر روی آن زد و گفت:

_ این لامذهب این روزا امونمو بریده!
مدام داره ریپ میزنه…فکر کنم گریپاژ کرده…
دیگه وقتشه!
باید کند وانداختش دور!

بعد به تلخی شروع به خندیدن کرد…
میخواست حواسم را پرت کند ، قصد داشت تا بخنداندم!
نمیدانست خنده مدتهاست که از لبهاي ماهی پر زده و رفته است …

دستش را روی نیمکت گذاشت و با فشار زیادی که بر آن وارد میساخت به سختی از جای برخواست
در همان حال نگاهم کرد…
یعنی که دیگر بلند شو وقت رفتن رسيده است!
اما در همان حال انگار یک مرتبه چیزی به یادش آمد…موضوعی که خیلی مهم بود!
دوباره سر جایش نشست و گفت:

– آها تا یادم نرفته…
وصیت نامه ام رو نوشتم دادم دست وکیله
ولی قبل از اون میخوام خودم بهت بگم
وقتی مردم منو اینجا دفن نکنید!
جنازه ام تحمل نداره تو گورستونی که همایون اونجا خوابیده دفن بشه…
منو ببرید ولایت خودم مازندران، بغل دست قبر ننه ام دفنم کنید.

ن… انتظارش را نداشتم !
نمیخواستم بابا به این راحتی حرف از رفتن بزند!
دلم میخواست بلند میشدم وفریاد میزدم!

_نه بابا نه تو رو خدا دیگه حرف از رفتن نزن!
دل ماهی این روزا اونقدر غم داره، اونقدر زخم داره که دیگه تو نمک نپاش روی زخمهای دل صد چاکش!

دوباره سکوت را شکست و با شرمساری در حالی که همچنان سر به زیر داشت گفت:

-بابا ازت میخوام نه حرف های امروز منو…
نه گذشته ی منو…
هیچ وقت مامانت ندونه!
میخوام تا همیشه توقلبش همون پرویز قدیمی باشم
میخوام هیچ وقت ندونه که به خاطر عشق اون بود که مجبور شدم……

ادامه نداد…
شرم داشت از بیان آنچه که در گذشته اش اتفاق افتاده بود!…

بعد به سختی بلند شد و به طرف اتوموبیلش به راه افتاد
حالش اصلا خوب نبود
من پشت فرمان نشستم و او در کنارم به آرامی تکیه زده وچشمانش را بسته و مطلقا دیگر حرفی نزد.
در طول مسیر هر از چند گاهی باز میگشتم ونگاهش میکردم
هرگز در طول عمرم آنقدر او را خسته و درمانده ندیده بودم!
با خود گفتم:

“آه خدای من چه بر سر این مرد آمده ؟
چه بر سر خدای روی زمینم آمد؟
پدرم تو چه کرده ای ؟
چه كار کرده ای که حتی جرات ابراز آن را هم نداری؟”

دیگر تقریبا غروب شده بود که به خانه رسیدیم
مامان وآمنه جلوتر از ما رسیده بودند
آمنه قوری شاه عباسی را وسط سینی لبه طلایی گذاشته بود و دور تا دور قوری را پر کرده بود با استکانهای کمر باریک
بوی عطر چای تازه دم سرتاسر تراس را پر کرده بود!
یک قندان شکر پنیر تازه را روی میز وسط تراس گذاشت ودر همان حال با خنده گفت:

_ وای چه خوب شد که اومدین!
بیایید چای تازه دم حاضره

بابا با بی حوصلگی گفت:

– ممنون آمنه من میل ندارم
خودتون بخورید نوش جانتون

و بعد به طرف داخل عمارت راهی شد
مامان با دلواپسی از پشت سرش پرسید:

_حالا کجا داری میری؟

در حالی که همچنان میرفت بدون اینکه باز گردد و پشت سرش را نگاه کند گفت:

– خسته ام…
خیلی خسته میرم بخوابم

و رفت و ما ماندیم و یک قوری چای تازه دم…
چیزی که همیشه بیشتر از هر چیز دوستش داشت!
مامان نگران بود؛آمنه به سرعت استکان ها را لبالب پر میکرد وت صویر مرد سبیل در رفته ی روی استکان چشمانم را به خود خیره میساخت

خسته تر از همیشه توی اتاق رژه میرفتم
با مشتی از حوادث تلخ و رعب انگیزی که آن روز بر من بیچاره گذشته بود با خود می اندیشیدم وضع عمومی بابا اصلا خوشایند نیست!
اوبه شدت بیمار بود…
ولی تا سر حد جان میکوشید کسی از دردش مطلع نباشد!
فکری هم برای درمانش نمیکرد…
انگار دیگر انگیزه ای برای زنده بودن نداشت!
در سرم هزاران هزار سوال بی جواب وجود داشت
سوالاتی که میدانستم هرگز از جانب پدر به هیچ کدام از آنها دست پیدا نخواهم کرد…
برای او آنقدر بیان آنها دردناک بود که اگر میمرد هم دیگر مطلقا حرف دیگری از او در نمی آمد!
به او حق میدادم…
ارتکاب جرم و گناه یک درد، و اعتراف به آنها درد دیگری بود!
دلم نمی آمد که دیگر از او در مورد گذشته ها و در مورد زندگی سروبد بپرسم
از اویی که قلبش به شدت بیمار بود…

صدای زنگ گوشى ام مرا از دنیای پر ابهامی که در خیالم بود بیرون کشید
نگاه کردم ؛ سهیلا بود.
به سرعت جواب دادم و قبل از اینکه حتی فرصت سلام را بدهد با صدایی بلند و عصبانی شروع به داد و هوار کرد

_به خدا ماهی خفت می کنم!…
با دست های خودم خفت میکنم اگه فقط یک بار دیگه موقعی که سر کلاسم زنگ بزنی و دري وری بگی!!
بیشعور کم مونده بود استاد از کلاس اخراجم کنه…
شدم مایه ی خنده ومضحکه ی کل کلاس!

کمی خیالم از بابت علت عصبانیتش راحت شد و خنده ام گرفت
دلم برایش میسوخت
با شرمندگی گفتم:

_وای شرمنده ام سهیلا!
به خدا مجبور بودم نمیخواستم…..

_شرمنده نباش آدم باش!

خودش هم خنده اش گرفته بود
دوباره مهربان شد وگفت:

_ از دست تو!
دختر به خدا آخرش از دست تو یه روز بی خبر میذارم ومیرم…

_ الهی قربونت بشم سهیلا جون!
تورو خدا ببخش منو…
نکنه یه وقت راستی راستی منو بذاري وبری؟
نکنه ماهیتو ول کنی بری!!

خندید وگفت:

_نترس بابا هر کجای این دنیا هم برم آخرشم بیخ ریش خودمی

_ به خدا دلم برات یه ذره شده!
تو هم که این روزا سرت خیلی شلوغه میدونم به خدا اگه تو رونداشتم…..

– باشه بسه دیگه!
تا اشکمو در نیاوردی بذار بگم…
خواستم بهت خبر بدم با این یارو ، مظفر حرف زدم
مُردم تا راضیش کنم یه قراری باهاش بذارم
آخر سر گفتم فکر کن مسافرم دستمزد یه روز کامل ساعت کاریت رو میدم فقط بیا یه دو کلام با این خواهر دیوونه ی من حرف بزن!

_ خوب چی شد ؟
راضی شد؟

_آره بابا برا فردا قرار گذاشتم باهاش
فردا ساعت ده صبح ،
میایی دیگه؟
کاری نداری که؟

_ آره آره حتما میام!
فقط آدرسو برام بفرست…
در ضمن خیلی ازت ممنونم!
به خدا تو یه فرشته ای دختر یه فرشته

اول خندید ولی طولی نکشید که با صدایی که کمی غم دار ودلواپس بود پرسید:

– راستی ماهی از بهادر چه خبر ؟
ازش خبر داری ؟
کسی که هنوز هیچی نفهمیده؟

آهی کشیدم وگفتم:

– نه سهیلا جون خیلی پریشونم
دلم مرتب شور میزنه…هنوز اصلا هیچ خبری ازش ندارم
میترسم مریض باشه ، یا نکنه خدایی نکرده بلایی سرخودش آورده باشه!!
میترسم سهیلا خیلی میترسم…
دعا کن…تو رو خدا دعا کن!
برای من نه، برای اون از خدا بخواه که نذاره روزگار اونم مثل روزگار من انقدر تیره و سیاه باشه….

ضربه ی آهسته ای بر در اتاق نواخته شد
به سرعت با سهیلا خداحافظی کردم و بعد از قطع تماس به طرف در رفتم
قبل از اینکه در را باز کنم خودش در را باز کرد…مامان بود
سرش را داخل اتاق کرد و از همانرجا که ایستاده بود پرسید:

– داشتی حرف میزدی ؟
مزاحم شدم انگار
بهادر بود؟

نمیدانم چه طور شد که بدون اینکه فکری کنم یا تصمیمی بگیرم بدون قصد و اراده گفتم:

_آره خودش بود خیلی هم سلام رسوند

_سلامت باشه انشالله
سلام ماروهم میرسوندی ، میگفتی خیلی دلمون براش تنگ شده
یه سری بزنه به ما

سرم را پایین انداختم وبه آهستگی گفتم:

_چشم مامان جون فردا اگه دیدمش حتما بهش میگم .

بعد قطره ی اشک کوچکی را که سر زده میهمان چشمم شده بود را پنهانی , طوری که مامان متوجه نشود پاک کردم و در دل گفتم

“خودمم دلم خیلی تنگه براش!”

مامان انگار که یک مرتبه یادش افتاده بود که برای چه کاری آمده درحالی که آهنگ صدایش را کمی آهسته تر میکرد گفت:

_ ماهی تو امروز با بابات جایی رفته بودی ؟
بیرون کاری داشتید ؟
نکنه خبراییه كه من بیخبرم؟!

یادم آمد که به بابا قول داده بودم که او هیچ وقت نباید بداند!
به رسم راز داری گفتم:

– نه همینجوری بابا یه کم زود اومد خونه دید تنهام حوصلم سر رفته ، خوب شما هم که نبودید…
هوس کردیم همینجوری پدر ، دختری یه گشتی تو شهر بزنیم یه خورده هم درد دل کردیم
فقط همین!

اخمهايش در هم کشید وگفت:

_ مطمئنی دیگه!
فقط همین؟!

– نه راستش بابا یه چیزایی هم بهم گفت!
حرف هایی زد که خیلی مهم بود…

با تعجب پرسید:

_خوب چی میگفت؟

_گفت که خیلی مامانتو دوست دارم!…
گفت به مامانت بگو هنوزم مثل همون روز اول عاشق ودیونتم!
گفت که بخاطر عشقی که این همه سال هنوز هم براش تازگی داره خیلی براش قابل احترامی

خندید و بغلم کرد
در همان حال گفت :

_ای دیوونه…
پدر ودختر هر دو دیوونه!!

همانطور که در بغلش بودم سرم را روی شانه ی تکیده اش گذاشتم
کمی از عطر سحر انگیز تنش را بوئیدم و بر شانه های ظریف وباریکش بوسه زدم
اشکم روی پیراهنش چکید…
در همان حال گفتم:

_ مامان خیال میکنم بابام زیاد حالش خوب نیست…
تو رو خدا مواظبش باش!

پدر !
بگذار تا میراث تو برای من بخشش دستان سخاوتمند تو باشد!
همان دستانی که تا یاد دارم، همواره میبخشیدند نه آنکه با جور میستاندند …
بگذار تا همه ی سهم من از آنچه که قرار است از تو برای من بماند، رسم جوانمردی و غیرت تو باشد نه آیین نامردی و جفاکاری!
میخواهم وارث مردی باشم که برایم شرف و مردانگی باقی گذارد…
نه دنیایی که با آه جانسوز مظلومی بنیاد شد!
نه من این ها را نمیخواهم!
هیچ کدامشان را از دنیا طلب ندارم…
دنیایی که انگار تا ابد الدهر قرار است همواره بدهکارش باشم
سهم من از این دنیا ،خدایی زمینی بود که یکباره سقوط کرد و از مقام خدایی تا ناخدایی تنزل پيدا كرده بود و با سقوط آن فرشته بود که میراث من…
دلی پر درد ،
کمری شکسته،
پاهایی خسته،
وشانه های آزرده از رنج کوله باری انبوه از درد و آلامی بود که به دوش میکشیدم ، شد !

خدایا تویاریم کن اگر قرار است که من سفیر عدل و عدالت تو باشم…
اگر پیک حق میبودم…
اگر این رسالت خطیر مانند بار گرانی بر گرده ام نهاده شده…
اگر که باید سرو را پیدا کنم ،اگر به رسم دین فرزندی قرار است آنچه را که متعلق به او میبوده را به او بازگردانم
اگر قرار است تا به پایش بیفتم واز او حلالیت بخواهم…
پس سرو را برایم نمایان کن !
یکبار دیگر او را نشانم بده !
میخواهم به پایش بیفتم…در مقابلش سر تعظیم فرود آورم!
میخواهم زانو بزنم و شرمسار از آن همه بزرگی اواز اوطلب بخشش کنم…

پراید قهوه ای دارچینی یکباره در برابرم توقف کرده و من را از عالم خواسته هایم بیرون کشید
سهیلا سرش را از شیشه ی عقب خارج کرده و با صدای تقریبا بلندی چند بار صدایم کرد ،
به سرعت به طرف ماشین رفتم و درش را باز کردم
سلامی داده و کنار سهیلا نشستم راننده با چشمانی که از فرط کنجکاوی به هر سو سرک میکشید جوابم را داد سهیلا بی معطلی گفت:

_ ایشون آقا مظفر هستن

نگاهش کردم و مودبانه گفتم:

_بله آقا مظفر ببخشید که مزاحمتون شدیم.
به خدا که شما تنها کسی هستین که میتونه به ما کمک کنه

با همان لهجه ی شیرین آذری گفت:

_ انشالله اگى بشه من کی از خودامه وسیله ی خیر باشام…
اما به این خواهرمم گوفتم تو مرام مظفر نیست آمار موسافرامو بدم

_ به خدا آقا مظفر باور کنید که این یه کار خیره
راستش من یه امانتی دارم باید اونو به صاحب اصلیش برسونم…
میترسم اگه دیر بجنبم اون بره و تا آخر عمر مدیونش بمونم

نگاه معنی داری از داخل آینه به من انداخت و در همان حال سرش را جنباند و گفت:

– لا اله الا الله!
والله خواهر به این خواهرمم گوفتم این آقا رو من بردم بهشت زهرا میخواست بیره سر مزار پیدرش
رَسوندمش اما بعد اون دیه نفهمیدم که کوجا رفت

حتی با آن مختصر نشانی هم امیدوار شده بودم
بلافاصله گفتم:

_ باشه پس اگه ممکنه ما رو ببر همون جا که اونو پیاده کردی سر مزار پدرش
شاید اونجا باشه ، شاید بتونیم یه نشونی ازش پیدا کنیم

قبول کرد و به روی چشمی گفت و به راه افتاد
سهیلا از آن همه سماجتم کلافه شده بود و زیر لب غر میزد و میگفت:

_از دست تو ماهی!
به خدا نمیدونم تا کجا میخوای پیش بری
راستی راستی خیال نداری بی خیال شی؟

_نه سهیلا به خدا نمیتونم !
این دفعه تنها به خاطر خودم نیست…
سفارش بابامه!
دیروز نشست کنارم ، خودش ازم خواست سروبد رو پیدا کنم

چشم هایش كه از فرط تحیر گشاد شده بود را با ناباوری به من دوخت و با دهانی که همچنان باز مانده بود گفت:

_ نههههه!

_ به خدا سهیلا خودمم باورم نمیشه!!
نمیدونی چه حرف هایی میزد…
حرف از رفتن و مردن و این جور چیزا!
دلم داشت میترکید…قبلش هم منو برد محضر و سند باغچه رو یک جا زد به نامم
آخرش هم گفت که این سند دست تو امانته سرو رو پیدا کن امانتشو بهش بده و ازش حلالیت بگیر

گریه ام گرفت یک دستمال از کیفش در آورد و دستم داد
در همان حال پرسید:

_یعنی تا این حد حالش بده؟

_خیلی بد سهیلا خیلی بد!
همش حرف از رفتن و مردن و این جور چیزا میزنه
میترسم به خدا سهیلا میترسم نکنه خدایی نکرده براش اتفاقی بیفته…
نکنه راستی راستی یه چیزایی بهش الهام شده باشه

بر شدت گریه هایم اضافه شد
دست انداخت ومهربانانه در آغوشم کشید و در حالی که سعی در تسلی دادنم داشت و سرم را میبوسید و گفت:

_خدا بزرگه ماهی…
انشاالله که اتفاقی نمی افته
پرویز خان مرد قوی و با قدرتیه به خدا که چیزیش نمیشه .

سکوت کردم…دلم میخواست که میگفتم به خدا نمیدانی که دیروز از مردی با آنهمه قدرت و جبروت چگونه موجودی ضعیف و ناتوان پدید آمده بود!
موجودی که تبدیل شده بود به یک پسر بچه ی کوچک و ترسو که از وحشت مرگ دردمندانه میگریست و ناله میکرد….

در حالی که سرم هنوز بر روی شانه های او بود و بی صدا میگریستم گفتم:

_اگر سرو رو پیدا میکردم…
اگر اونو میدیدم شاید یه جوری این درد لعنتی که روی سینه ام افتاده و سنگینی میکنه ،
این بغض وامونده که گیر کرده تو راه گلومو داره خفم میکنه،
این همه پرسش که مثل خوره وموریانه توی مغزم ریخته و دارن مغزمو از داخل میجوون و نابود میکنن از بین میرفت !

باقی راه سکوت بود و گرمای یکروزشهریوری ،
زوزه ی اگزوز ماشینی داغون نگاه های کنجکاو چشمان قی کرده ی راننده ای ساده از داخل آینه ی ترک خورده
و دستهای مهربان یاری که در میان دستانم بود
و موزیک دل آزار یک ترانه ی کوچه بازاری قدیمی که آن سکوت را میشکست…
یکباره اتومبیل ایستاد
تکانی خوردم و به سرعت سرم را از روی شانه ی سهیلا برداشتم
قدری خودم را بالا كشيدم و با نگاه های جستجوگرم هر طرف را میکاویدم
مظفرگفت:

_ همین جا بود
آقا همین جا پیاده شدن

نگاه کردم
به نظرم خلوت ترین گوشه ی دنیا بود
قسمتی از گورستان عظیمی که در دل چند ردیف از آرامگاه هایی که به صورت اتاق های ردیف و منظم در کنار هم بودند،
قطعه ی آرامگاه های خانوادگی و خصوصی…
به یکی از آن اتاق ها اشاره کرد وگفت:

_ اِ لَده همان بود دویومی اتاق !
درست یادام میاد .

بی اراده به طرف دومین اتاق رفتم
از پشت سر میشنیدم که سهیلا به راننده میگفت:

_ آقا مظفر شما یه چند دقیقه همین جا منتظر ما باش
الان بر میگردیم

وخودش به سرعت دنبالم آمد
پشت در اتاقک بودم…قفلی بر در آویخته بود
میخواستم مطمئن شوم که آنجا واقعا آرامگاه افخم است
سهیلا چند بار قفل را تکان داد
قفل از جایش تکان نخورد…نا امید نشدم
کنار پنجره رفتم…فضای داخل تاریک و به شدت غم بار بود
اندکی مختصر از نور خورشید از فضای پنجره به داخل نفود کرده و آن نور مختصر روشنایی را در محیط ایجاد میکرد…
کمی به چشمانم فشار آوردم سهیلا هم به کمکم آمد
چند سنگ قبر در وسط اتاق به چشم میخورد
چند تابلوی قدیمی از صاحبان گور
وگلدان های خاک گرفته
چند قالیچه ى کهنه ونخ نما و دیگر هیچ !…
سهیلا آخرین تلاشش را کرد و بالاخره توانست روی یکی از قبر ها را بخواند
شمرده شمرده گفت:

_ شادروان همایون افخم!

کمی ترسیدیم و چند قدم از پنجره فاصله گرفتیم
دیگر مطمئن بودیم که آنجا آرامگاه افخمها بود سهیلا دستم را کشید واز آنجا دور شديم
در همان حال میپرسید:

_خوب حالا میخوای چیکار کنی؟

شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:

_هر روز میام اینجا،میشینم
انقدر میام تا روزی که اونم بیاد…
تا روزی که پیداش کنم دست بر نمیدارم!

محکم دستم را رها وبه سمتی پرتاب كرد
با عصبانیت گفت:

_ به خدا تو دیوونه شدی ماهی!!
مگه عقل تو سرت نیست؟!
تو رو خدا یه کم فکر کن به خودت بیا!
کاری رو که تو میخوای بکنی آخه کدوم آدم عاقلی میکنه ؟

_ نمی دونم…به خدا دیگه خودمم نمیدونم چه کاری درسته چه کاری غلط!
دیگه دارم کم میارم سهیلا…
اما اونی رو که منو تا اینجا کشونده رو باید پیدا کنم
تا پیداش نکنم آروم نمیگیرم!
اون تنها جواب همه ی سوال های منه
اون تنها قفلیه که میتونه در این دنیارو یک بار دیگه به روم باز کنه
اگه اون نباشه دنیای من تا همیشه وتا ابد همینطوری تو ظلمت و تاریکی باقی میمونه
باید پیداش کنم!…میفهمی؟!

در ماشین را با عصبانیت باز کرد و بدون اینکه دیگر اصلا نگاهم کند رفت و سوار شد
وصورتش را به سمت دیگر پنجره برگرداند،
چاره ای نداشتم…به سمت مظفر که زیر سایه ی کاجی ایستاده بود و حریصانه بر سیگار بی کیفیتش پک میزد رفتم
دستم را داخل کیفم فرو بردم ویک بسته اسکناس درشت را خارج کردم در مقابل چشمان متعجبش گرفته وگفتم :

_بفرما آقا مظفر این دست مزد امروز شما و چند روز دیگه ای که قراره منو بیاری اینجا

متحیر مانده بود از درشتی وانبوهی اسکناس های که در دستم بود ویا از پیشنهاد غیر معقولانه ام…نمیدانم!
معلوم بود بدون اینکه بخواهد فکر کند پیشنهادم را پذیرفته بود
اما در کمال صداقت گفت :

_باشه قبوله
اما آخی این پول كه خیلی زیاده!

_ اشکالی نداره
شما فقط قبول کن ،در ازای کاری که قراره بکنی باقیش حلالت

با بهت و ناباوری دستش را پیش آورد و اسکناس ها را گرفت
در حالی که از فرط خوشحالی چشمانش برق میزد اسکناس ها را داخل جیبش فرو برد و گفت:

_الهی شکرت!
اینم از خوشی قدم دوقلوها

سوار ماشین شدم
سهیلا هنوز هم پشتش را به من کرده و حرفی نمیزد…
انگار كه قهر کرده بود
انگشتم را در پهلويش فرو کردم و قلقلکش دادم
کمی عصبانی شد و محکم با آرنجش به پهلويم زد…
باز هم قلقلکش دادم؛این بار خنده اش گرفت
مثل بچه ها ذوق کردم وگفتم :

_آهان خندیدی !
خندیدی سهیلا…حالا دیگه آشتی!

آن روز آشتی تنها عهدی بود که در آن گورستان بسته شد و خنده های تلخ و زورکی مان مهر تایید آن میشد
دلم پر از درد بود
اما هنوز هم میخندیدم
هنوز هم امید داشتم…
امید بر آنی که سر انجام روزی خواهد آمد و تنها به دست او آن همه زخم های ناسور مانده بر دلم التیام می یافت
و سر انجام دلم آرام میگرفت…
آه خدایا!
اگر او می آمد…
اگر او میبود…
اگر او میبخشید!…

تقلاهاى فربد به شدت کلافه وعصبانی ام میکرد
آنچنان در آغوشم تقلا میكرد،
از سر و كولم بالا میرفت،
گاهی دست می انداخت و يك مشت از موهایم را در میان پنجه های کوچکش مي گرفت وبه شدت میکشید ،
آرام وقرار نداشت!…
آخر مجبور شدم با صدای بلند سرش فریاد بزنم
طفلك معصومم به شدت ترسید
لب هايش را جمع کرد وبعد از آن شروع به گریستن کرد ؛
خیلی زود پشیمان شدم…تند تند دست های کوچکش را میبوسیدم و از او عذر خواهی میکردم
میخواستم آرامش کنم ولی بی فایده بود…
حسابي ناراحت بود!
مامان در حالی که به شدت از دستم عصبانی شد
با دلخوری سعی کرد او را از آغوشم بگيرد و او بی تاب تر میشد و بر شدت گریه هایَش می افزود
اصلا حال خوبی نداشتم …و هم با بد قلقی هایش حالم را بدتر میکرد!
خسته شده بودم
بهادر که اتوموبیل را در کناری پارک کرده بود با مهربانی ولبخندی شیرین در حالی که سعی میکرد بر کلامش لفظ شیرین کودکانه ای بخشد بازگشته و با پسرکم مشغول شد
فربد کمی آرام گرفته بود ولی همچنان یک بغض بچگانه در گلویش باقی بود
بهادر دست هایش را به سمت او آورد، بچه با اشتیاق خودش را در میان دستان او رها کرد
فربد را گرفت وبا یک حرکت در آغوشش جای داد ؛بعد شروع به بازی ونوازش کردن او کرد
خیلی زود تمام دردهایش را از یاد برد…همانطور که هنوز او را در آغوش داشت از ماشین پیاده شد
بچه در آغوشش بال در آورده بود وشادمانه میخندید!
در ماشین را باز کردم و همانطور که نشسته بودم پاهایم را قدری به سمت زمین سرازیر کردم و کمی خود را کش دادم
خستگی پاهایم کمتر میشد
همراه هم به مغازه ی بستنی فروشی کنار خیابان رفتند ،چند دقیقه بعد با یک سینی که داخلش چند ظرف بستنی بود برگشت
مامان خجالت زده شروع به تشکر کر
بهادر کنارم آمد و سینی بستنی را با یک دست روی پاهایم گذاشت،
تشکر کردم در همان حال که با لب هایش زیر گلوى فربد را گاز میگرفت ناگهان یک لحظه نگاهم کرد وگفت :

_می دونستم بستنی سنتی دوست نداری برات فالوده گرفتم

بعد با خوشرویی ادامه داد :
_بفرمایید تا آب نشده بخورید
نوش جونتون!

نگاهی به ظرف پر از فالوده کردم
هنوز هم یادش بود !
فراموش نکرده بود که فالوده با شربت آلبالو دوست دارم!
یک دریا شربت سرخ رنگ آلبالو در آن ریخته بود ، دلم کمی سوز گرفت …
نگاهش کردم
با نوک قاشق از بستنی خودش بر میداشت و با عشق داخل دهان فربد میگذاشت
طفلم هم با تمام قدرت و علاقه ای که داشت قاشق را دو دستی چسبیده و لیس میزد
بهادر لذت میبرد و میخندید و من شاد میشدم از خنده های بهادر…
خدا را شکر میکردم که او شاد بود…
خدا را شکر میکردم که او هنوز هم بود!…
یادم آمد شبی را که در آن ساعت ها گریسته بودم و از خداي خود متضرعانه خواسته بودم به اندازه ی تمام اندوهی که داشتم، بهادر شاد باشد و بی غصه

همان شب که وقتی از بهشت زهرا با سهيلا بر گشتیم در کمال تعجب دیدم که در بزرگ عمارت چهار طاق باز است
کمی که نزدیک شدیم صدای داد و فریادهایی از داخل عمارت به گوشم رسید….
کمی دقیق شدم
صدای دادوقال چند زن بود !
به شدت ترسیدم در ماشین را باز کرده و خودم را داخل کوچه رها کردم
یک لحظه مردم و با خودم گفتم

“خدایا نکنه بابا….. ”

سهیلا که متوجه ی احوالم شد به سرعت از ماشین پیاده شد
زیر بغلم را گرفت…کشان کشان چند قدم به سختی برداشتم
صداها واضح تر میشد و من از میان آن ها صدای حاج خانوم را خوب شناختم
پیوسته هوار میکشید و هر چه از دهانش در می آمد را نثار همه میکرد
به چه حالی خودمان را تا کنار درب عمارت رساندیم!
همان جا ایستادیم با چشمانی مملو از ترس و وحشت نگاهی به سهیلا انداختم
با صدایی لرزان گفتم:

_سهیلا مثل اینکه دیگه همه فهمیدن
بیچاره شدم سهیلا میترسم!
حالا قراره چی بشه؟!

زیر بغلم را محکم تر گرفت و کمی به سمت بالامیکشیدتم ،
یعنی اینکه مقاوم باش ماهی نترس!

آنقدر پیش رفتم وآنقدر نزدیک شده بودم که دیگر همه ی آن ها را به وضوح میدیدم

حاج خانوم با آن هیکل تنومندش وسط باغچه و تا نزدیک زیر تراس ایستاده و چادرش از یک طرف روی شانه و سمت دیگر آن روی خاک های باغچه ولو بود
در همان حال مرتب دست های سنگینش را بالا وپایین میبرد و بر سینه میکوبید و نفرین کنان هر آن چه را که از دهانش در میامد نثار میکرد !
بهار هم آن جا بود و دقیقا مثل یک طوطي هر چیزی را که حاج خانوم میگفت تکرار میکرد ….

مامان در نیمه راه پله های تراس نشسته و بي حال و بی صدا اشک میریخت
آمنه یک لنگه دمپاییش در دستش بود و با همان لنگه دمپایی حاج خانوم را تهدید میکرد و ميگفت:

_اگه بلایی سر بهجتم بیاد بیچارتون میکنم!!

تا انتهاى قضیه پیدا بود
علت لشکر کشی حاج خانوم دادو هوارهايش کاملا مشخص بود…
آه ونفرین هاش برای چه بود ؟؟
دانستم که ماجرای جدایی من از بهادر حالا دیگر علنی شده
سهیلا یک بار دیگه هشدار داد :

-_قوی باش ماهی نترس!

مامان از همان بالای پله ها چشمش به من افتاد
سرش را با تاسف تکان داد…
با اشکی که در چشم داشت نگاهم کرد و گریان گفت:

_چیکار کردی ماهی!
تو چیکار کردی بچه؟

بعد از حرف های مامان ناگهان همگی باز گشتند وناباورانه نگاهم كردند.
حاج خانوم همانطور خشمگین به طرفم آمد…
نزدیکم شد وبا کف دست سنگینش وسط سینه ام كوبيد
دردم آمد…سینه ام سوخت…اما تحمل کردم!
این ضربه ی دست یک مادر دل سوخته بود ،
اگر قرار بود با آن ضربه دل داغدارش کمی آرام بگیرد پس بگذارید تا بزند !
آمنه از همانجا لنگه ی دمپایي اش را به طرف حاج خانوم نشانه گرفت و پرتاب کرد وگفت :

_آهای زنیکه دست رو بچه ی من بلند میکنی؟!
دمار از روزگارتون در میارم!

اشاره ای به او کردم وگفتم:

_من حالم خوبه ننه آروم باش!

حاج خانوم نگاهی پر از کینه ونفرت به من انداخت گفت:

_معلومه که حالت خوبه!
از این بهترم میشی ایشالا!
اون بچه ی بیچاره وسیاه بخت منه که افتاده داره از غصه پر پر میشه…
الهی خیر نبینی دختر!
الهی یه روز خوش تو زندگیت نبینی!.
چی به سر بچم آوردی که ‌بچم شده عینهو مرغ کرچ…نه لب به آب میزنه ونه دونه
زیر سرت کجا بلند شده سلیطه ی بی آبرو؟!!

مامان که‌تا آن لحظه ساکت بود و فقط اشک میریخت دیگر بیشتر از آن طاقت نیاورد
اشکهايش را پاک کرد و مثل یک ماده شير مادر به طرفش حمله کرد وگفت:

_حرف دهنتونو بفهمید خانم!
عفت کلام داشته باشید…
پا شديد اومدید توی خونه ی من،حرمت خونه وصاحب خونه رو یه جا به لجن کشیدید،
میگید دخترم پسرتو نمیخواد؟…
خوب لابد واسه ی خودش یه دلیلی داره این دختر!
وگرنه دیوونه که نیست بخواد الکی الکی لگد به بختش بزنه

حاج خانوم فریاد کشید :

_هیچ دلیلی نداره!
دخترت هوایی شده خانوم…
همون‌که گفتم:زیر سرش بلند شده!
میدونی همون یه شبی که بردنش!…
همون یه شبی که بیرون از خونه خوابید! …..

آمنه یک لنگه دیگر دمپایي را را حواله کرد تادهانش بسته شود
بعد با پای برهنه آمد و دستشانش را گرفته و به زحمت از در عمارت بیرونشان کرد
حاج خانم در همان حال دوباره فریاد زد:

_به خدا اگه بلایی سر بچم بیاد…اگه یه مو از سرش کم شه…
ماهی خودم با دستای خودم داغتو تو دل مادرت میزارم!

آمنه در را به رویشان بست
مامان همان جا روی زمین نشست و دو دستی روي سرش ميزد و شیون میکرد و میگفت:

_پرویز… پرویز !
به خدا امشب میمیره این مرد !
آخه چه طوری بهش بگم؟!

در پاهایم احساس ضعف و ناتوانی میکردم
به سهیلا تکیه دادم،محکم مرا چسبید وکمکم كرد که به سمت داخل عمارت بروم
از کنار مادر گذشتم و نگاهش کردم
بیشتر از نیمی از چهره اش خاک آلود شده بود
دلم به مظلومیت مادر ،
نگاه مادر،
دل پر دردش ،
تن رنجور
و حال پریشان مادرم میسوخت
به آرامی از کنارش گذشتم وگفتم:

_تو رو خدا منو ببخش مامان !
حلالم کن…

آن شب تا سحر بيدار بودم
واژه ی خواب با چشمانم غریب وبیگانه بود
آن شب چشمانم را نه برای خفتن. .
که برای شب زنده داری نیاز داشتم!
میخواستم که تا صبح همان طور که چادر نماز آمنه روی سرم بود ،
همان طور که بر روی سجاده ی مخمل سبز رنگش به سجده میرفتم
و سرم را روی مهر گلی که تربت بود وگواه بر مظلومیت و حقانیت بگذارم
اشکم با خاک تربت می آمیخت و بويي از بهشت می آمد!
و من در آن بهشت خیال انگیز و رویایی ..
در تک تک ذکرهایم…
در آیه آیه های سوره هایم…
بهادر را تلاوت کردم!
از خدا خواستم که آرامش مطلق ،سلامت کامل و خوشبختی بی حد و دلی آرام همواره از آن او باشد!
از خدا خواستم که او همیشه باشد و تا ابد بماند…
و چقدر خوب است که آن شب خدای مهربانم صدایم را شنید!
چقدر خوب است که امروز او هنوز هم هست…
هنوز میخندد…
و قرار است تا ابد برای همه ی ما باقی بماند!

اصلا نفهمیدم چه طور خوابم برد ..
نميدانم چه طور اشکهایم خشک شده بود!
چه طور همانطور که در میان سجاده ، قرآن را بر سینه میفشردم وپیشانی بر تربت میساییدم خوابم برده بود…
احساس ضعف و ناتوانی داشتم…
تک تک استخوان های بدنم به شدت تیر می کشید…
شب بدی را پشت سر گذاشته بودم؛
شبی که در سراسر آن فقط برای بهادر دعا کردم …
حرف های حاج خانم یک لحظه هم از ذهنم دور نمیشد وقتى كه میگفت

” بچم افتاده…
چند روزه که نه آب میخوره ونه غذا ”

دلم به حالش میسوخت
از خودم بدم می آمد …چه طور توانسته بودم تا آن حد بد باشم؟!
من که نفسم به نفس او بند بود!
من که در سراسر شریان های بدنم به جای خون، عشق او جاری میشد!..

اولین میهمان آن سپیده ی تلخ نیز به ضیافت غم هایم پیوست
قطره اشکی از چشمم روان شد و بر روی سجاده چکید
هنوز سرم در میان بستر جانماز بود که از گوشه ی چشم پاهای مردانه ای را دیدم که آنجا در میان اتاق بود…

قلبم فرو ریخت، بدون اینکه حتی فرصتی برای تفکر داشته باشم سرم را بلند کردم…
بابا آنجا بود!
زبانم بند آمده بود؛فقط نگاهش کردم
خدا میداند از کی و به چه منظوری آنجا بود!
حتی نتوانستم سلام دهم!
از چشمانش خون میبارید…
چشمم که به دستهایش افتاد…
مثل دیوانه ها فریادی کشیدم و روی زانوان دو پایم خودم را تا ته اتاق کشیدم
وقتی که به دیوار بر خوردم همان جا نشستم با دست هایم سرم را گرفته و با وحشت خودم را مچاله کردم …
یک چاقوي بزرگ آشپزخانه در دستش بود!!
همان گوشه نشسته بودم وفقط ناله ميكردم…
فکر میکردم دیگر کارم تمام است!
باورم شد که پدرم میتواند یک قاتل باشد!
صدايش که بلند شد قدری ساکت شدم
شنیدم که میگفت:

_نترس این برای کشتن تو نیس
اینو آوردم بدم دستت ،تا که اگه بخوای بابا تو بکشی راحت تر این کارو انجام بدی

گریه ام گرفت
دوباره ادامه داد:

– ولی این راهش نیست ماهی!
میخواي اینجوری باباتو مجازات کنی؟!
میخوای تموم اون نفرتی رو که از من تو دلته اين طور خالی کنی؟

آمد و روبرويم نشست ، روی زانو در حالی که چشمان سرخش با قطرات اشکش بیشتر رنگ میگرفت نگاهم کرد
ملتمسانه گفت:

– نکن ماهی…
با خودت این کارو نکن!
به خودت، جوونیت وزندگیت رحم کن…
اگه مشکل منم…میذارم ومیرم!
میرم یه گوشه ی دنیا گم وگور ميشم
قول میدم تا آخر عمرت دیگه منو نبینی!
انقدر ازت دور میشم ومنتظر مرگم میشینم تا بمیرم
ولی قسمت میدم ماهی…
برای مجازات من خودتو نابود نکن!
زندگیتو خراب نکن!
بهادر و تباه نکن!

بعد دستم را گرفت…دسته ی بزرگ چاقو را در میان دستم قرار داد و در حالی که با دستانش دست ناتوانم را دور دسته چاقو حلقه میکرد سر آن را روی سینه اش قرار داد وکمی بر آن فشار آورد
ترسیدم به سرعت و سخت دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم
چاقو به سمتی پرت شد
وحشت زده جیغ کوتاهی کشیدم و زیر گریه زدم
هنوز روی زانوهایش نشسته بود
دست هایش را مانند دو ستون بلند روی پاهایش قرار داده بود
سرش را تا نهایت زیر انداخته و در آن حال که به شدت شانه هایش تکان میخوردند میگریست…

بی طاقت شده و بلند شدم
کنارش نشستم و دستم را روی شانه ای که به شدت میلزید گذاشتم و گفتم:

_به خدا به خاطر انتقام از تو نیست بابا!!
من … من نسبت به سرو بد یه حسی دارم !..
احساس میکنم…

نگذاشت که بیشتر از آن ادامه دهم
با یک حرکت سریع به طرفم بازگشت و با چشمانی که از فرط خشم آتش داشت گفت:

_ساکت شو بسه دیگه!!
کافیه نمیخوام بشنوم
دهنتو ببند

نیم خیز شد چاقو را از روی زمین برداشت و به سمتم گرفت وگفت:

_ بیا بگیرش فرو کن توی قلبم…
جونمو بگیر
میمیرم ولی حلالت میکنم!
اما مبادا بگی سرو بد رو میخوای!!
مبادا بگی دوستش داری!!!
مبادا بخوای بيوفتي دنبالش و به خاطر اون….

ادامه نداد
سرم را از فرط شرمندگی پایین انداخته بودم و در همان حال از زیر چشم دیدم که چاقو را ب گوشه ای پرت کرد
به سختی بلند شد
تا نزدیک در پیش رفت و در آن نقطه ایستاد…
همانطور که پشتش به من بود با عجز گفت:

_دست انتقام همایون از آستین بچه ی خودم دراومد!
خدایا منو با سیاه روزی بچم مجازات نکن…
نذار که اون داستان کهنه باز به گردش بیفته!
خدايا هرگز نخواه نابودی جیگر گوشم بشه مکافات عملم!

بدون اینکه حتی پشت سرش را نگاه کند از اتاق خارج شد و رفت …
نیم خیز شدم چاقويي را که روی زمین افتاده بود را برداشتم
نزدیک صورتم گرفتم
تصویرم روی تیغه ی براق آن نقش میبست…
چاقو را نزدیک لب هایم بردم وبر تیغه ی سخت و برنده اش بوسه زدم

” بوسه میزنم بر دستان انتقام جویی که به دست سرو بر جانم افتد ”

ولی چه زود فراموش کرده بودم که سرو آنقدر بزرگ بود که خیلی پیش تر از اینها دست از انتقام کشیده بود!…

صدای زنگ تلفنم که بلند شد انگار میگفت
“خودشه ماهی آقا مظفره
داره دیرت میشه پاشو حاضر شو دیگه وقت رفتنه”

به سرعت جواب دادم خودش بود !
مظفر دیگر لازم نبود چیزی بگوید چون قبل از صدای زنگ، ناگفته
ها را گفته بود
فقط گفتم:

_بله چند دقیقه لطفا منتظر باشید دارم میام

به سرعت حاضر شدم و طوری که هیچ کس متوجه نشود آرام و بی صدا از خانه خارج شدم،
در طی مسیر مظفر همچنان حرف میزد…
از ظلم زن صاحبخانه تا خرج دوا و دکتر مادرش…
از پدر سوخته بازی های مادر زن، تا یاتاقان زدن ماشینش…
از دل درد و یبوست دوقلوها تا آنفولانزای مرغی که باعث مرگ خروس لاری همسایه شده بود….
مرتب ویک ریز حرف میزد
زمانی هم که ساکت میشد ترانه های کوچه بازاری و از رده خارج شده ی عهد عتیقش بیشتر منقلبم میکرد …
وقتی که میرسیدیم میرفت یه گوشه زیر سایه درختی پارک میکرد صندلی را میخواباند و به اندازه ی تمام عمرش که بی خوابی داشت میخوابید!
من هم مثل همیشه اول نزدیک آرامگاه میشدم،
دور تا دورش را طواف میکردم…
هر بار دست می انداختم و قفل را وارسی میکردم و از داخل پنجره سرک میکشیدم
بعد میرفتم کمی دورتر شروع میکردم سنگ قبرهای قدیمی را شمردن و اسم روي سنگ ها را میخواندم…
گاهی هم با آنها درد دل میکردم
دوستان خاموشی که اگر نمیتوانند برایت کاری انجام دهند ولی با آرامش وصبوری به حرف هایت گوش میدهند!
با یکی از آنها دوست شدم!…
مزارش درست روبه روی آرامگاه افخم هاست
بالای مزارش یک درخت انجیر دارد
سنگ مزارش کاملا کهنه وقدیمی شده ؛پیداست که سالیانی دراز است که فراموش شده واز یادها رفته
هرگز ندیدم کسی به دیدنش بیاید…
نامش مه لقاست
مه لقا وقتی بیست ساله و هم سن من بوده فوت شده
هیچ چیز دیگری از او نمیدانم
حتی علت مرگش را هم نمیدانم!
ولی دوست خوبیست…
وقتی دلم میگیرد،
وقتی که غم دارم،
زیر سایه ی درخت انجیر مینشینم و در حالی که سنگ قبرش را میشویم با او درد دل میکنم
خوب به حرفهایم گوش میدهد…
خیلی خوب هم مرا میفهمد!
یکبار به او گفتم:

_مه لقا دوست خوبم…
شنیدم که میگن وقتی چیزی از خدا میخوای و حس میکنی خیلی باهاش فاصله داری…اونقدر که هر چی دستاتو بلند میکنی و به سمتش میبری باز دستت بهش نمیرسه…
وقتی صداش میکنی و اون صداتو نمیشنوه…
به یکی که برات خیلی عزیزه،
یکی که دستش از این دنیا کوتاهه و به خدا نزدیک تره پناه ببر
از اون بخواه که حرف دلت رو به گوش خدا برسونه!
مه لقا به خدا بگو ماهی دیگه خسته شده!
دیگه بریده!
بگو صداشو بشنو…
التماس هاشو اجابت کن…
بگو که سرو رو…
سرورو……

گريه امانم را بريد
آنقدر گریستم که مظفر متوجه شد
دلش به حالم سوخت و کنارم آمد و با اندوه گفت:

_ آخی آبجی والله اینجوری خودتو از بین میبری!
آخی درست نیست که

از اینکه میدیدم آنقدر مستاصل شده ام که حتی با مردبیگانه ای از غم هایم میگویم دلم به حال خودم سوخت!
روزگار چه بازی با من به بیچاره به راه انداخته بود!…
دوباره گفت:

_ فقط اگی اینجوری پیش بره خدایی ناکرده از پا میوفتی آبجی!!

بعد یک تکه از لقمه ی بزرگی را که در دست داشت جدا کرد و به سمتم گرفت
با اصرار میخواست آن را بخورم
دلم نیامد دستش را رد کنم؛ لقمه را گرفتم و نزدیک دهان بردم
کمی از آن را خوردم…
ناگهان متوجه ی زنی شدم که به طرف آرامگاه ها می آمد!!
همچنان آمد تا نزدیک سومین آرامگاه رسید
کنار درب آن رفت و با کلیدی که در دست داشت در آن را گشود و وارد حریم آرامگاه شد
به سرعت برخواستم و مابقی لقمه ای را که در دست داشتم را هم آنجا برای پرنده ها گذاشتم
به سرعت به سمت سومین آرامگاه حرکت کردم ،
کنار در ایستادم و از همان جا نگاهی به داخل انداختم
زن میانسال و تکیده ای بود
بالای سر تنها سنگ قبری که در میان اتاق بود نشسته بود و انگار داشت با صاحب گور سخن میگفت
صدایش شبیه مادری بود که با فرزندش سخن میگوید
یک مرتبه سرش را بلند کرد
سلام دادم؛ با خوشرویی جوابم را داد و با مهربانی گفت:

_بفرمایید!

بدون تردید دعوتش را پذیرفتم و داخل شدم
کنار مزار نشستم و دستم را به نشانه ی خواندن فاتحه ای روی سنگ سخت قرار دادم
اثر نم خفیفی از سرشک در میان انبوه چروکهای زیر چشمش نمایان بود…
با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد و مهربانه دستش را روی سنگ کشید و گفت:

_پسرم ،پاشو ببین برات مهمون اومده مامان!
پاشو به مهمونت خوش آمد بگو

جعبه ی کوچک شیرینی را مقابلم گرفت وتعارف کرد
بی تعارف یکی برداشتم وتشکر کردم وپرسیدم:

_خدا بیامرز پسرتون بودن؟

آهی کشید وگفت:

_بچم خیلی جوون بود که رفت…
سرطان امانشو برید

_خدا صبرتون بده خدا روحشو قرین رحمت کنه

با مهربانی لبخندی زد وگفت:

_شمارو تا حالا اینجا ندیدم!…

_ بله من از اقوام خانواده ی افخم هستم…
همین آرامگاه بغلی!

_بله بله میشناسمشون
حالشون چطوره ؟
هما خانم چه طوره ؟
راستی از سرو چه خبر ؟!
هنوز اینجاست یا برگشته؟

رنگم پریده بود
دستپاچه شده بودم…
از طرفی هم حس می کردم این زن خیلی در مورد آنها میداند!
شاید خدا حرف هایم را شنیده بود!
شاید مه لقا خیلی زودتر از آن که فکرش را میکردم واسطه ی بین من و خدایم شده بود!
احساس میکردم دری به رویم گشوده خواهد شد…
صدای آن زن که دوباره سوال میکرد مرا از دنیای خیالاتم بیرون کشید
دوباره و با تعجب پرسید:

_شما از اقوامشون هستید ؟
آخه تا یادمه اونا هرگز فامیلی نداشتن!…

_بله درسته…
در واقع من از آشناهای قدیمی اونام
یه کار مهمی باهاشون دارم…
هیچ آدرس ونشونی ازشون ندارم؛
گفتم بیام اینجا شاید یه دوستی…آشنایی…یکی رو پیدا کنم تا بلکه بشه یه جور پیداشون کرد.

لب هایش را به نشانه ی ابهام کمی حالت داد و در همان حال گفت:

_والله من که هیچ رد و نشونه ای از اونا ندارم!
اما همین چند وقت پیش سروبد رو دیدم…

دست هایش را گرفتم و با هیجان گفتم:

_سرو؟!
سرو بد رو دیدید ؟
اون اینجا بود ؟!!
کی ؟ چه موقع؟

کمی سکوت کرد
کمی به چشمان مضطرب وملتمسم دقیق شد…
انگار در اندیشه ای مبهم فرو رفته بود،
همانطور که هنوز دست هایش در میان دستانم بود کمی دستم را فشرد وگفت:

_ تو عاشقشی؟
عاشق سرو بدی!
به خدا که اشتباه نمی کنم…درست میگم؟
چون چشمهای یه عاشق هیچ وقت دروغ نمیگن!….

یخ کردم و تنم لرزید…
به سرعت دستانم را از میان دستش بیرون کشیدم
کمی گیج بودم و زبانم از شرم آنچه که میشنیدم بند آمده بود…
انگار که عشق برایم واژه ی غریب و نا آشنایی شده بود!…
حسی بود که تا آن روز جرات نکرده بودم که حتی در خلوت خودم نیز به آن فکر کنم یا از خودم بپرسم

“ماهی تو چت شده ؟
تو واقعا عاشق سروی؟ ”

پس با همان زبان بند آمده بریده بریده گفتم:

_ نه باور کنید همچین چیزی نیست!
من…من فقط…بخاطر یه چیز دیگه است که دنبال اونم!

دوباره نگاهم کرد
اینبار چیزی گفت که بیشتر وحشت کردم!..
با لبخند کمرنگی که روی لب داشت گفت:

_پس اگه خودت نمیدونی از این ساعت بدون و باور کن توعاشق شدی دختر!
یه چیز عجیبی توی چشماته
توی نفسهات
توی حرفات
و حتی تو دستات!
وقتی اسم سروبد رو شنیدی و یا وقتی از اون پرسیدی تمام اعضاء و جوارحت با هم از درد عشقی که توی اون گرفتار شدی و به سختی دست وپا میزنی فریاد میزدن

آهی کشیدم و سرم را زیر انداختم
اشک گرمی در چشمهايم دويد
با ناباوری پرسیدم:

_ اینایی رو که گفتید همه نشونه ی عشقه ؟
مثلا نمیتونه چیز دیگه ای باشه؟!

سرش را تکان داد وگفت:

_ خود خودشه!
این دقیقا خود عشقه…
همچین آهسته ، آهسته، پاورچین ، پاورچین میاد خودشو تو قلبت جا میکنه که مجبور میشی هر چیز دیگه ای رو که غیر اونه از توي قلبت در بیاری وبندازی دور!
وادار می شی دنبالش هر جایی بری…
حتی اینجا توی قبرستون!

پلکی زدم و اشکم فرو ریخت …
اندوهگین شد و با ناراحتی گفت:

_دخترم ناراحتت کردم؟!
اگه اذیت شدی ببخش منو.

_ نه اینایی رو که گفتید همگی دقیقا حال و روز امروز منه!
اما چرا تا حالا به فکر خودم نرسیده بود؟!
یعنی من راستی راستی عاشق شدم…
یعنی عشق اینجوریه؟

خندید وگفت:

_ آره دقیقا همینه
ولی از من یه نصیحت به تو…
اگه دنبال عشقت اینجا اومدی،
اگه سروبد هنوز نمیدونه که عاشقشی،بی خیال این عشق بشو…
این عشق رو همین جا بگذار و بگذر .

فقط نگاهش کردم؛
در سرم هزار سوال بود که همه ی آن هزار سوال ، جملگی این بود که چرا ؟
چرا میباید از سرو میگذشتم؟!
بدون آنکه بپرسم خودش جوابم را داد وگفت:

_سرو بیماره دخترم!
به شدت از بیماری که داره رنج میبره…
میدونستی قلبش مریضه؟!
قلبی که بیماره هرگز نمیتونه مثل یه قلب سالم هیجانات عشقی رو تحمل کنه
سروبد گاهی حتی برای حرف زدن هم نفس کم می آورد !
تو راهی که عشق توش باشه باید یه جفت کفش آهنی پوشید و اونقدر قوی بود که بتونی هرچى که نا ملایمات وجود داره رو تحمل کنی
اون انقدر ضعیف شده بود که حتی حمل چمدوناش براش مشکل بود!
چند ماه پیش که دیدمش برای پیوند قلب داشت به خارج از کشور سفر میکرد
حال و روزش اصلا خوب نبود!
اومد و پایین قبر پدرش نشست…
با من خداحافظی کرد ولی به پدرش سلام میداد!

دانستنِ غم وبیماری سروبد دشنه ای شده بود که انگار تا انتهاي قلبم فرو نشسته بود
راه نفسم را بند مي آورد اما اجازه ی حرف زدن را به من نمیداد
در سکوت مرگبار خود پر پر می شدم و میشنیدم که گفت:

_توی اون آرامگاه یه قبر خالي هنوز باقی مونده…
یادم میاد سرو میخندید و می گفت این یکی قبر آخر هم سهم منه!
باورش سخته تو اون آرامگاه چهار نفر خوابیدن که عین سه نفرشون بر اثر مرض قلبی فوت شدن…
خود تیمسار و پدر و برادرش؛
ولی خیلی بیشتر از همایون خدا بیامرز عمر کردن…در حالی که همایون تنها کسی بود که هیچ ناراحتی قلبی نداشت ولی خیلی زود در حالی که خیلی جوون بود در عین سلامتی کامل از دنیا رفت!

_آره میدونم یه چیزایی شنیدم
میدونم که همایون خان دست به خودكشي زدن…

_خیلی عجیب بود!
برای همه عین یه معما شده بود…
همایون خان هیچ مشکلی نداشت!
در سلامت کامل عقلانی بسر میبرد
خدا بیامرز استاد دانشگاه بود!…ادبیات تدریس میکرد!
میگفتن کل دیوان حافظ و شاهنامه ی فردوسی رو حفظ بود
اون یه مرد نمونه و از همه مهمتر اینکه عاشق زنش و مرد خانواده بود!!

_پس چرا ؟!
چرا اینکارو با خودش کرد ؟
شایدم کار یکی دیگه بوده!
یکی که شاید باهاش دشمنی داشته

_نچ ، هما خانوم اون زمون خیلی تحقیق کرد
کلی پول وکیل و كاراگاه خصوصی داد تا بلکه بتونه ثابت کنه که در مرگ برادرش دست هایی دخیل بوده
اما تمام شواهد نشون میدادکه خود همایون با دست های خودش طناب دار رو دور گردنش انداخته!
حتی اون صحنه را هم خود سروبد که اون زمون یه بچه ی هفت هشت ساله بود دیده و تایید میکرد!

_شما از چه زمانی اون ها رو میشناسید؟

_اوووو از زمانی که خدا بیامرز همایونو آوردن اینجا ودفنش کردن…
اون زمون غیر از هما و همسر همایون ویه جوونکی که ظاهر ا برادر زنش ودایی سروبد بود؛هیچ کس دیگه تو مراسم خاکسپاری شرکت نداشت!
خیلی غریبانه اومدن مراسم تدفین وانجام دادن و رفتن

_مادر سرو چی ؟
به سر اون چی اومد؟!
الان کجاست ؟

آهی کشید و با تاثر گفت:

_طفلی زن بیچاره خیلی جوون بود که بیوه شد
من یک بار بیشتر ندیدمش…
از خوشگلی مثل پنجه ی آفتاب!
ماه شب چهارده!
یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی…
بیچاره شده بود مثل یک روح!…
یه جنازه ی متحرک!…
اصلا دیگه انگار جزو آدمای این دنیا نبود!
نشسته بود یه گوشه زل زده بود به دیوار
نه میدید و نه میشنید،بس که عاشق شوهرش بود!
بعد اون نتونست دووم بیاره
شنیدم که میگفتن یهویی زد به سرش ودیوونه شد
بعدشم بردنش توي یه آسایشگاه روانی بستریش کردن
سرو موند یکه وتنها!
نه سایه ی پدر بالا سرش بود و نه مهر مادری…
هما خانم عمه اش بود وتنها بازمانده ی نسل افخم ها
قيم سرو شد و و برش داشت وبردش خارجه پیش خودش…

آخرین نوازش های مادرانه اش را نیز به جا آورد
دستش را روی سنگ گور فرزندش کشید
سرش را روی سنگ گذاشت و بر آن بوسه ای ز
انگار در حال وداع با او بود
سپس از جا بلند شد ، فهمیدم که دیگر وقت رفتنش رسیده
با اینکه هنوز هزار سوال دیگر از او داشتم ولی فقط به آخرین آن بسنده کردم وپرسیدم:

_بعد از اون چی؟
دیگه بعد اون سرو رو ندیدید؟؟؟

ایستادوگفت:

_ گفتم که یک بار چند ماه پیش دیدمش
با عمه اش بود…هما خانم
ظاهرا برای خداحافظی اومده بودن
قرار بود تا هر چه سریع تر برگردن تا عمل پیوند قلب سرو رو انجام بدن
بعد اون یه چند ماهی ازشون خبری نبود…
تا همین یه چند وقت پیش تا من رسیدم اون ديگه داشت میرفت
باورم نمیشد سرو باشه!
دقت کردم اما بعد مطمئن شدم خودشه…انگار که الحمدلله عملش موفقیت آمیز بوده چون دوباره برگشته بود
خیلی سعی کردم خودمو بهش برسونم اما انگار که خیلی عجله داشت
قبل از اینکه بهش برسم سوار یه ماشین که منتطرش بود شد و رفت .

مرتب با خودم تکرار میکردم:

” سوار یه ماشین شد و رفت؟
سوار یه ماشین…
این ماشین کدوم ماشين میتونست باشه؟!”

با هم از آرامگاه خارج شدیم در را قفل میکرد که پرسیدم:

_ اگه اون ماشینو یه بار دیگه ببینید میشناسید ؟

نگاهم کرد و فقط خندید
نظرش را به سمت ماشین مظفر که در گوشه ای و زير سایه ی همان درخت همیشگی پارک بود جلب کردم وگفتم:

_خواهش میکنم به اون ماشین خوب نگاه کنید!
اون نبود؟

متفکرانه نگاهی انداخت قدری فکر کرد وسپس با اطمینان کامل گفت:

_ آره انگار خودش بود!
یه ماشین قهو ه ای که اون روز هم دقیقا هونجا پارک‌ شده بود

از او هزارن بار تشکر کردم و بعد از خداحافظی به سمت مظفر حرکت کردم
عصبانی بودم…
تا سر حد انفجار عصبی بودم!
از دست خودم که تا آن حد ساده و خوشبین بودم…
از اینکه به راحتی به هر کس اعتماد میکردم و خیلی ساده فریب میخوردم ..
از دست زمانه که هیچ رقمه سازش را با من کوک نکرد و دائم مرا با انکر الاصوات ترین سازهای ناموزن روزگار میرقصاند …
از دست بخت بدم که هیچگاه با من موافق نبود…
از دست مظفر پدر سوخته که خیلی ساده سرم شیره مالید…
همه ی حقایق را میدانست ولی هیچ نگفت!
بارها التماسش کردم…تمنا کردم…ولی هم چنان خود را به بی خبری میزد!
دلم میخواست که هر چه سریع تر به او میرسیدم؛
آن وقت تمام عقده ای را که از دست خودم ، زمانه و بخت بدم را داشتم را یک جا و به بدترین شکل ممکن سرش خالی میکردم
دلم میخواست که لااقل یک جواب معقولانه برای اینکه آنقدر آزارم داده بود داشته باشد!
دلم میخواست تا بدانم آنهمه پرده پوشی و راز داری به خاطر سرو برای چه بود ؟!
همه ی این ها تمام آن کارهایی بود که قرار بود انجام دهم
قرار بود تا از او یک توضیح کامل در مورد اینکه چرا فریبم داده بود وچرا حقایق را کتمان میکرد بخواهم!
میخواستم آنقدر از دستش عصبانی باشم که وقتی چشمم به او افتاد چشمانم را بسته و دهانم را باز کنم و هر آنچه که سزاوار یک نامرد است را نثارش کنم
نمیدانم چه شد که وقتی چشمم به او افتاد مثل احمق ها شروع به گریه کردم
آنهم با صدای بلند میگریستم ودر همان حال بر سر وصورت خودم میزدم!!!
بیشتر از آن طاقت نیاوردم…
بر روی دو پایم نشستم سرم را روی زانوانم گذاشتم ودیوانه وار گریستم
بیچاره به شدت ترسیده بود!
با عجله کنارم آمد
میخواست دستم را گرفته و کمکم کند که سرش فریاد کشیدم

_نمیخوام…
دست به من نزن !
برو گمشو از من دور شو نامرد دروغگو!!

به شدت متعجب شده بود
چند قدم عقب رفت ، انگار فهمیده بود که چيزهايي ميدانم با شرمساری گفت:

_ تو رو خدا ماهی خانوم چی شده؟
آخه چه اتفاقی افتاد؟!
تو رو خدا بهم بگید من چه خطایی کردم؟

بلند شدم با گوشه ی آستینم اشکهایم را پاک کردم و بدون اینکه جوابش را بدهم به سمت ماشین رفتم
در را باز کردم کیفم را برداشته و به راه افتادم
چند قدم دنبالم دوید ودر همان حال مرتب التماس میکرد و میخواست برگردم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : akharin-sarv
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه atxus چیست?