رمان تب داغ گناه 2
آرمین مغرورانه سر باال گرفت وگفت:
_این که با منی؟
دهنمو باز کردم که بگم»وای معلوم نیست دارم بال در میارم تو نهایت آمال و آرزو
هام بودی فدات شم ..که لبمو گزیدم و نفس فوت کردم تا خودمو کنترل کنم و
خواهشا به داخل کوچه نرید من بعد رو مو برگردوندم به طرف پنجره و گفتم :
پشت کوچه پیاده میشم »با شیطنت گفت«:
_چرا میترسی کسی تو رو با من ببینه ققدیسه خانم؟
_بله
دقیقا»با همون لحن مملو از شیطونی گفت «
_آخه هوا سرده میترسم سرما بخوری
نگاش کردم یه نگاه عاقل اندر سفیر لبخندی پهن لباش کرد و کش دار گفت:
_با...اشه» و سریع ترمز کرد اومدم پیاده بشم که قفل در های ماشینو زد و
برگشتم با گنگی اخمی کردمو پرسش گرا نگاش کردم و جدی گفت«:
_خیلی ممنون که نگه داشتید آقای شوکت و به حرفم اهمیت دادید�من تاکسیت نبودم»با تردید از جمله ای که گفت، گفتم:«
لبخندی با شیطنت زد و با هیجانی مشعوف لب پایینشو زیر اون دندون های
ردیفش کشید و نگاهی عمیق و تیز به چشمام دوخت و گفت:
_آرمین
گُنگوارانه نگاهش کردم و سری به طرفین تکون دادمو گفت:
_دیگه برای تو آرمینم
سری تکون دادم و گفتم : باشه خدا حافظ »تا اومدم نگامو ازش بگیرم گفت «:
_میدونی نفس من یه حساسیت دارم که اگر د
ا کنه بد جور گرد و خاک میکنم ُ
با وحشت نگاش کردم و در جاش جا به جایی شد و گوشه شالمو میون
انگشتاش گرفت.... دوباره اون خال کوبی رو روی پشت دستشو دیدم !...
_چون تو در حال حاضر صنم جدیدی با من پیدا کردی من باید این قانونو بهت بگم
..»بدون اینکه گوشه شالمو رها کنه نگاهی برانداز کننده به سر تا پام انداخت و
بعدچشم به چشمم دوخت و گوشه لبشو جوییدو با لحن محکم وتن صدای آروم
گفت:
اگر تا زمانی که بامنی حتی اگر »انگشت دست آزادشو باال آورد و گفت:«حتی
اگر یه اس ام اس به پسری ،مردی بزنی یا جواب اس ام اسشو نو بدی چه
احیانا دوست بشی یا هر غلط بیجای برسه به اینکه با هاشون قرار بذاری یا
دیگه ای دور از چشم من انجام بدی ...»لبخندی پهن لبش کرد و نفسی کشید
وبا مهربونی تصنعی به صورتم نگاه کرد و گفت:«من سر اون کسی رو که جرئت
کرده به قلمروی من نزدیک بشه و با تو قرار بذاره و جرئت کرده با تو باشه رو ،
تویی که به من خیانت کردی رو »چشماشو رو هم گذاشتوباز کرد و گفت :«
بالیی میارم که مرغای آسمون براش ختم قران بگیرند
آهسته دستشو از رو شالم کشید روی بازوم خودمو کمی جمع کردم دوست
نداشتم لمسم کنه حتی از روی لباس ولی اون حتی با این عکس العملم هم از
کارش منصرف نشد و باالخره رسید به انگشتای دستم و با اون دست گرم و تب
دارش دست سرد و یخ زده امو گرفت و در حالی که به انگشتام نگاه میکرد و
دستمو میون انگشتاش با ظرافتی ماهرانه لمس میکرد و تپش قلب منو باال وباال
تر میبرد و تنمو مور مور میکرد گفت:
_من متنفرم از این که نفر دوم زندگی کسی باشم »چشمای وحشی دریده
اشو به طرفم بلند کرد بدون اینکه سرشو بلند کنه؛ فیگوری ترسناک وجذاب بود
«ادامه داد:
_و کسی بهم دروغ بگه »سرشو آهسته بلند کرد و بلند تر و بم تر گفت«: منو
بازی بده »نگاهشو از چشمام سر داد و به لبم رسید و خیره با همون حس
قبلیش نگاه کرد چند ثانیه گذشت هول کرده بودم که اینطوری نگاهم میکرد یهو
چشماشو بلند کرد به طرف چشمامو گفت:کسی که بهم خیانت بکنه زاده
نشده نفس
با وحشتی نگاهش کردم که فهمید حسابمو به کرامت الکاتبین سپردم پشت
دستمو با شصتش نوازشی کرد و بعد به دستم نگاه کرد انگار عصبی بود
گردنش داشت سرخ میشد سکوت کرده بود و فقط به دستای یخ زدم نگاه
میکرد دلم میخواست بگم »ارواح خاک مرده هات بیخیال من شو من اصال آدم
نیستم بذار برم میخوام فرار کنم و تا ته دنیا هم تاری ک دنیا بمونم«
_تو تاحاال با پسری نبودی »بهم نگاه کرد آروم تر شده بود ادامه داد«:
_این یعنی یه پوأن مثبت برای تو من نمیذارم کسی به قلمروی من نزدیک بشه،
دست دراز ی و تجاوز کنه و تو االن تو قلمروی منی» َد َدم یاندی، بشکنه دستی
که 3ماه قبل جواب اون اس ام اس ناشناس لعنتی رو دادم ای کاش میتونستم
دادبزنم بگم »برو بابا مگه اسیر گرفتی...«با اون حرفایی که من تو اس ام اسام
زدم ؛اگر به بابا نشون بده فاتحه ام خونده است ...«
_باید برم خداحافظ دستمو ول کردو قفل در رو زد و گفت :
_گوشیتو خاموش نمیکنی ،از این کار خوشم نمیاد چون اونوقت میام جلوی در
خون اتون
سری تکون دادم و پیاده شدم ...
***
همه جای کوچه پر برف بودو بعضی از قسمت های برف نشسته شده روی
زمین هم یخ زده بود با احتیاط قدم بر میداشتم که نخورم زمین و سوژه خنده آقا
بشم باالخره به دم در خونه رسیدمو زنگ زدم بر گشتم ببینم ماشین آرمین تو
راستای دوربین آیفن نیست که تا برگشتم آرمین و دیدم که چقدر مرموزانه و
دقیق داره نگاهم میکنه انقدر دقیق که متوجه نشد که من هم دارم نگاش
میکنم نمیدونم چرا یه حسی از نگاش پیدا کردم یه جور استرس و اضطرابی
خاص که ته دلمو خالی میکرد
_نفس ؟!یخ زدی؟ بیا تو دیگه دوساعته به کجا نگاه میکنی؟
»صدای نگین بود که از آیفن میومدو منو به خودم آورد در رو به عقب هول دادم
وارد حیاط خونه ی ویالییمون شدم یه ویالی 111 متری که سه سال بود در
اونجا مستاجر بودیم درست از وقتی که بابا دارو ندارمونو فروختو سرمایه کرد و
سپرد به دست آرمین و نمیدونم چی شد سر چی انقدر اعتماد به آرمین کردو
حتی یه دست نوشته هم ازش نگرفت خب الحق هم آرمین تا حاالحق بابا رو
نخورده بود و سود سهمشو هر ماه تموم وکمال به بابا عالوه بر حقوقش پرداخت
میکرد ،حتی یه کار خوب هم تو شرکت دومش که تو لواسون بود برای نعیم جور
کرد ...نعیمو به کارمندی بخش حساب داری استخدام کرد...شاید همین چیزا
باعث اعتماد بابا شده بود دو تا پله مرمری حد فاصل بین حیاط و تراس بود
تراسمون زیاد بزرگ نبود با سه قدم به در خونه میرسیدیم در رو باز کردم و وارد
راهرو شدم چشمم به آیفن خورد کنجکاو شدم که ببینم آرمین رفته یا نه که
پشیمون شدم آخه ماشینش که تو زاویه ی دید نبود تا اومدم قدم بردارم صدای
جیغ الستیکای یه ماشینی که از مازاد گاز روی سطح لیز زمین تولید میشد از تو
کوچه ،همراه صدای موتور ماشین به گوش رسید نفسی کشیدمو گفتم »رفت«
_کی ؟شاهزاده با اسب سفیدش؟
سر بلند کردم نگینو ته راهرو دیدم »قد متوسط،هیکلی ظریف ،پوست سفید
،موهای مصری فانتیزی ِ شرابی تیره ، ابرو های هشت کوتاه ،چشمای
درشت قهوه ای ِ مایل به کهربایی، بینیی عمل شده که مدل مزخرف
عروسکی بود ،که هر چند مزخرف ولی بهش میومد،گونه های برجسته ،لبای
قلوه ای ،چونه ای گرد ،یه تونیک بنفش بلند با آسین پفی با ساپرت پوشیده
بود« سری تکون داد و گفت:
_کجا بودی ؟
نمیدونم چرا یاد بنفشه دوست دانشگاهم افتادم که از قزوین اومده بود و تو
تهران تا پایان دوران کاردانی خونه گرفته بود و من بیشتر وقتمو با اون میگذروندم
چون تنها بود و چون خونواده ام شناخته بودنش و اونم دختر بدی نبود به رابطه
دوستیم و گذروند ِ وقتم با اون حساسیتی نداشتن ولی االن دو هفته بود که
بنفشه خونه رو پس داده بودو برگشته بود قزوین و مامان اینا نمیدونستن پس نا
خدا آگاه برای این که سوال و جواب نشم گفتم :خونه بنفشه بودم
نگین بیخیال سری تکون داد و به طرف اتاق مون رفت
بعد راهرو هال بود که دکوراسیونش با مبل راحتی مخملی قهوه ای شکالتی
بود و یه میز مستطیلی در وسط سالن هال و یه بوفه قهوه ای که مامان تا
تونسته بود کریستال چیده بود و یه ال سی دی دیوار کوب به دیوار رو به روی
مبلها نصب بودکنار هال آشپز خونه در سمت چپ بود یه آشپز خونه اپن بزرگ و
کنار آشپز خونه راهروی اتاقا بود که متشکل شده بود از سه اتاق ،اتاق منو
نگین ،اتاق نعیم در کنار اتاق ما و اتاق مامان اینا روبروی اتاق ما ...
سمت چپ سالن هال هم پذیرایی بود که متشکل شده بود از یه پنجره بزرگ
که بهش پرده مدل دار اطلسی آویخته شده بود ودر محوطه پذیرایی مبل های
استیل طالیی رنگ و تابلو هایی از کار دست نگین که مثل من رشته ی نقاشی
خونده بود که تصاویری از منظره ،اشخاص رومی ... بود به دیوارای سالن پذیرایی
آویخته شده بود
به طرف اتاقم حرکت کردم در حالی که از نگین میپر سیدم:
_نگین مامان کجاست؟
_نگین که داشت رو پوش سفید مخصوص نقاشی کردنشو میپوشید با چشمو
ابرو نازک کردن و بالحن پر از حرص گفت:
_رفته خرید واسه عروس خانو...ومش که پاگشاش کنه
امشب ؟!!!
_آره مگه خبر نداری امشب با خونواده اش میاد
_وایـــــی من که اصال حوصله اشونو ندارم
نگین که انگار منتظر یه جمله بود تا سر دلش باز بشه در جاش جهشی زد و با
هیجان و حرص شروع کرد :
_آخ ،گفتی آخه من موندم نعیم از چیه این دختره افاده ای خوشش اومده به
همه میگه دنبال من نیایید بو میده البته صد رحمت به ملیکا اون مادرش ... مادر
فوالد زره است... اصال ِ این مادر و دختر حس زیبایی کاذب دارن تا مادره
میشینه شروع میکنه :»آره رفته بودیم فالن جا به من گفتن خانم شمس
خواهرتونه ؟ گفتم : ا ِ،وا نه دخترمه گفتن : وا!!! اصال ِ بهتون نمیخوره
ماشالله چه جووونیدا !!! بهم گفتن شما مادر و دختر بینی هاتونو عمل کردید ؟
من میبینید با تعجب گفتم : نع!!!! گفتن : مثل عمل کرده ها می مونه ....
نگین همین طوری از دل ُپریاش حرف میزد و من هم روی تختم وارفته بودمو به
مأمور وحشتم وشایدم بهتر بود بهش میگفتم مأمور عذابم ،فکر میکردم و از
اینکه آدم بزدل وترسویی بودم و جرئت ندکردم مقابل خواسته اش بایستم
خودمو سرزنش میکردم با اینکه میدونستم چاره ای نداشتم هر کی بود همین
کار رو میکرد؛یکی نبود بگه آخه پدر من شریک آدم قحط بود که با آرمین شریک
فتادم که میگفت»این پسر مخش آفریده
ُ
شدی؟نفسی کشیدم یاد حرف بابا ا
شده برای تجارت یکی از نمونه های موفق سب و کار تجاریه «ولی مامان
همیشه میگه»این پسره دل منو آشوب میکنه «فکر کنم آشوب دل مامان من
بودم که قرار بود این آرمین ملعون با نقشه وارد زندگیم بشه...
نگین_معلومه چته؟
نگین_دو ساعته دارم صدات میکنم�چی؟!!
_یه کم سرم درد میکنه
صدای باز شدن در ورودی خونه اومد بعد هم صدا ی مامان که صدامون میکرد هر
دو به طرف بیرون رفتیم و مامانو با کلی هدیه های بسته بندی شده دیدیم نگین
سری به تأسف تکون داد شاید هم از حرص !مامان رو کرد به منو گفت :
علیک سالم نفس خانم...
ا وا مامی جون ببخشید محو کوه هدایایی بودم که برای زن سوگلیت خریدی
یادم رفت سالم کنم،سالم
مامان چشم غره ای رفت و گفتم :
-خدا شانس بده »تا خواستم دست بزنم به بسته های کادو زد پشت دستم و
شاکی گفتم «
مامان جان !نمیخوام که بخورم ببینم چیه؟
مامان-مگه نمیبینی کادو شده چی رو ببینی ؟ کی اومدی خونه
-دو ساعته
نگین از تو اتاق گفت:
-غلط کردی مامان یه ربعه
با حرص به طرف اتاق نگاه کردم و گفتم :
مامان- خیله خب بسته پاشو که کلی کار داریم�از تو پرسید فضول خانم ؟خود شیرین ...
نگین باز از اتاق داد زد :تا چشمت َدراد�پاشو؟ پس نگین چی؟ موقعه کار من فقط دخترتم؟...
نگین –خفه شدی�خفه بابا
مامان عاصی شده جیغ زد :ساکت میشید یا اون جارو خوشکله امو بیارم
نوازشتون بدم ؟»منو نگین که حاال دیگه دم راهروی اتاقا ایستاده بود ساکت
شدیم و مامان با همون جذبه اش گفت: زود زود برید تو آشپز خونه هر کدوم یه
طرف کاررو بگیرید
ما رفتیم تو آشپز خونه و مامان هم بیسیم تلفنو برداشتو شماره گرفت در حالی
که نگاش میکردم پیاز هم از سبدش بر میداشتم که پوست بکنم مامان هم
آنالیزم میکردم:
قدو هیکل متوسط،پوست سفید ،موهای عنابی ،ابرو های هاللی ،چشمای
کهربایی رنگ،بینی مدل ایتالیایی که به صورتش میومد و لبایی بسیار زیبا و
خدادادی با رنگ صورتی پررنگ!
مامان- الو حسین)بابارو میگفت(...سالم کی میای؟...»مامان یه جیغ بنفش زد
که شونه های من پرید و بشقاب هم از دست نگین افتاد رو میز...«حسین یعنی
چی دیر میام جلسه است؟بهش بگو امشب پاگشای نعیمه نمیشه مهمونا بیان
تو بعد مهمونا بیایی میخوای بچه امو سکه یه پول کنی ؟.... من نمیدونم ساعت
7 خونه ای ... حسیـــــــــــــــن 7« …مامان یهو ساکت شدو گذرا به روبروش که
آشپزخونه بود تند تند نگاه میکرد انگار داشت فکر میکرد بعد چندی گفت:«
-باشه...نه ...خداحافظ
منو نگین کنجکاو به مامان نگاه کردیم مامان با حرص گفت:
-میگه مهندس جلسه گذاشته، میگم بگو پاگشای نعمیه، میگه اون رئیسمه زن
پاگشا سرش نمیشه ...
اختیار ما افتاده دست یه الف بچه میبینی ترو خدا من نمیدونم...
دلم میخواست برم به آرمین زنگ بزنم بگم »ترو ج ّدت بذار بابام بیاد خونه وگرنه
مامانم تا دو هفته این مراسمو دیر اومدن بابارو ... انقدر میگه و مرور ِجریان
رسما دیوونه بشیم... مامان-میخوام یه فسنجون درست کنم ،یه میکنه تا ما
باقالی پلو،یه زرشک پلو،یه...
نگین-چه خبره؟شاهزاده که پاگشا نمیکنی همین نعیمه دیگه »از لحنش خنده
ام گرفت مامان لبشو گزیدو گفت:«
میندازم دهن مادر زنش قفل بشه�نه مادر آبرو بچه امه این پاگشا ،من نمیذارم برامون حرف در بیارن یه سفره
_مگه دهن ادعای اونا بسته بشوا مادر من؟اصال خود شیفتگی تو این خونواده
بیداد میکنه»نگین ادای چشمو ابرو اومدن مادر زن نعیمو درآورد و منو مامان
خندیدیم و مامان یه نگاه به ساعت آشپز خونه کرد و گفت:«
مامان تا رفت که لباسشو عوض کنه گوشیم که رو سایلنت بود تو جیب شلوار�وای بدویید بدویید دیر شد ساعت چهاره
جینم لرزید برداشتم دیدم شماره خشایار... نه بهتره بگم آرمین ِو اس داده:
-امشب پاگشای نعیمه؟نه؟
وای نه؟
نگین- چی شد دستتو بریدی؟
مامان اومدو گفت: امشب این پسره هم میاد�نه هیچی
نگین- شروین؟
مامان- شروین که میاد پاگشای خواهرشه ها، نه بابا مهندسه رو میگم
مامان- باباتونم مارو کشته باشراکتش چشم دنیا رو کور کرده شریک پیدا کرد�وای نه
شد ما یه جا بریم اینو دنبال ما راه نندازه ؟شده سر جاهازی باباتون...
نگین-اشکال نداره آرمین حال بگیره آخ حال ملیکا و ننجونشو بگیره من حال کنم
مامان- چی میگی نگین این مهمونی خصوصیه یه غریبه نباید بیاد
نگین- آرمین که غریبه نیست !
مامان_این پسره یه چیزی داره که...
منو نگین-که دلتو آشوب میکنه
مامان-آخه دینو ایمون که نداره همه رو هم از راه به در میکنه
نگین- ما چیکار به دین و ایمانش داریم؟ موسی به دین خود عیسی به دین خود
مامان- یه شب میاد اینجا تا سه روز خونه بوی سیگار میده،گوشتمون الی
دندونشه باید با آقا راه بیاییم خاک بر سر باباتون...
مامان- آخه کدوم عاقلی خونه و زمینو دم و دستگاهو میفروشه پول میکنه بعد�ا ! مامان با شروع کردی ؟
بی مدرکو سند میده دست یه آدم غریبه؟ توی این دوره زمونه آدم به خواهر
برادر خودش شک داره چه برسه به غریبه حاال به خاطر اینکه نمک گیرش کنه
همه جا دنبال خودش میکشونتش تو همه کار مهندس ،همه چیز با اجازه
مهندس ،آخ خدا شوهر احمق داشتنم نعمتیه...
-مامااان!
مامان با اخم گفت: کوف باز در مورد بابات حرف زدیم؟
نگین- خب مامان راست میگه دیگه بدبخت مهندس که سه سال بیشتر حقمونو
داده کمتر نداده
مامان- چه میدونم والله من که دلم همش آویزونه،این خونه که استجاریه ،تا
اومدیم خودمونو جمع وجور کنیم آقا نعیم عاشق شد حاال هم خرج عروسی و
خونه و... او َهه کجاشودیدین؟
نگین محکمو سنگدلو مغرور گفت:نکنید ، خرج نکنید بگید خانم بشینه تا آقازاده
پوالشو جمع کنه،کم ولخرجی میکرد مگه کم حقوق میگیره؟کمتر خرج
عیاشیاش میکرد جمع میکرد واسه امروز
مامان- خاک بر سرم عیاشی چیه ؟خب پسره باید تفریح کنه یا نه؟بعدشم خب
مادرجون خرج عروسی رو پدر داماد میده
نگین- کی گفت؟ کجا نوشته؟ عاشق شده؟ زن میخواد؟ خیله خب هر کی
خربزه خورده پای لرزشم بشینه
مامان باحرص گفت: از کجا؟ سر قبر... الله و اکبر
نگین هم با حرص گفت:پس ن قشو سر ما نزنید»چاقو گذاشت زمین و گذاشتو
رفت ... مامان چپ چپ نگاش کرد و گفت«
کردم اشکال نداشت حاال چه شعار میده »نکنید ،خرج نکنید«...ایی نفس برنج�چه پاشنه دم ساوییده سه سال پیش چند برابر همین خرجو واسه خانووم
وارفت
– آخ مامان ببخشید حواسم رفت به حرف شما...
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
خالصه بابا ساعت31:0اومد خونه دلم داشت از جا در میومدیعنی آرمین هم�آره تو که راست میگی معلوم نیست چیکار کردی که انقدر مضطربی
همین االن اومده؟
روشن ،ابرو های بلند ولی نه زیاد پر پشت ،چشمای مشکی ،بینی گوشتی ای�سالم باباجون»قامت متوسطی داشت ،موهای جوگندمی با زمینه قهوهای
که به صورتش میومد ،سیبیل های جوگندمی... ولی چرا انقدر جذابه؟ یه جاذبه
خواست داره با این که تک تک اعضای صورتش به تنهایی خوشگل نیستن ولی
کنار هم از اون یه مرد جذاب میسازند والبته بسیار خوش تیپ...
لبخندی با شعف به طرفم زد و رفتم جلو طبق عادت همیشه بوسیدمشو گفت:
-سالم باباجان،نیومدن که؟
لبخندی از خنده زدو گفت: خدا پدر مهندسو بیامرزه حداقل منو درک میکنه�نه هنوز خیالتون راحت از غر مامان نجات پیدا کردی
-جلسه نموندید؟
چه باشعور ازامروز انقدر فهمیده شده ؟! تأثیر دوستیه؟! خب.. حداقل واسه من�نه منو فرستاد گفت :»خودم هستم«
شره واسه خونواده ام خیّر شد
بابا- وقتی شعورش میرسه میگه برو خودم هستم خب منم باید دعوتش کنم
دیگه درسته ؟ به هر حال مهندس که غریبه نیست ،شریکمه.
مامان- حسین؟
بابا عاصی شده گفت :بله خانم ؟بلـــــــه ؟
مامان- زود باش برو حموم هفت میانا
بابا- بذار برسم
صدای زنگ اومد بند دلم پاره شدمانیتور آیفنونگاه کردم نفس راحت کشیدم نعیم
بود در رو باز کردم صدای دوییدنش از تو حیاط اومدتا زودتر به خونه برسه در
ورودی رو تا باز کرد گفت:نیومدن؟
-نه
-تو چرا این ریختیی؟
با اخم گفتم: چه ریختیم؟
– وای دیدی چی شد؟ ملیکا داره میاد خونه امون من هنوز حاضر نیستم این�چرا لباس نپوشیدی؟ میخوای اینطوری جلوی ملیکا اینا ظاهر بشی؟
یعنی فاجعه!!!
نگین از تو اتاق اومدو گفت:
-ملیکا نه ملیکا خانو...وم
نعیم-دهنتونو ببندید، حرف نزنید میگن اللید؟
بابا-شد یه بار بیام تو این خونه ، آرامش داشته باشیم؟نعیم-مامان ،بلوزمو اتو کردی؟
مامان- آره مامان جان رو تختته
نگین با حرص نگاهی به نعیم کرد و گفت: همه چیزو حاضر رو آماده میخواد
نعیم –تا چشت دراد
مامان با ذوق و شعف نگاهی به نعیم کرد و گفت :
ُ منو نگین با هم ادای عق زدنو دراوردیم : ع�ای قربونش برم که داماد شده
ا
مامان به هر دومون چشم غره رفت و بابا از تو حموم گفت:
-ناهید حوله من کو؟
مامان- باز رفت حموم هیچی با خودش نبرد همش باید دنبالش بود...
رفتم تو اتاقم یاد آرمین افتادم وای امشب میاد منم دق میده میدونم بهم وحی
شده نگین هم اومد تو اتاقو گفت چرا آماده نمیشی؟
-چی بپوشم؟
نگین – من که یه تیپ اسپرت میزنم حاال» پشت چشمی نازک کردو گفت:«
مگه کی هستن ؟
– -ملیکا...ا خانو....وم
موهامو جمع کردم و یه ساپرت مشکی و یه پیرهن کوتاه مخملیه قرمز جیگری با
آسین سه ربع و کفش عروسکی قرمز پوشیدم که دیدم آرمین اس داد:
»عزیزم نگرانم نشو جلسه ام یه کم طول میکشه ولی خودمو میرسونم خودتو
آماده کردی؟؟«با حرص به گوشیم نگاه کردمو گفتم : خبیث رذل
نگین از تو آینه نگاهم کرد و گفت:کی بود ؟!
-دوستم
نگین- خیله خب بیا یه کم به خودت برس�چرتو پرت زده بود�پس چرا قیافه ات اون شکلی شد؟!
در یهو چار طاق باز شد منو نگین از ترس یه جیغ بنفش زدیم دیدیم نعیمه
شاکی دادزد:
نگین با اخم گفت: شاید ما لباس تنمون نیست که این در بی صاحابو میبندیم�نگین!
که یهو میپری باز میکنی
نعیم – انقدر آرایش نکن داداششم داره میاد
نگین با ذوق تصنعی و مسخره ای گفت:
میکنم�وای آخ جون شروین هم میاد»ج ّدی گفت«:به تو ربطی نداره که چقدر آرایش
نعیم- پاک کن اون سایه اتو
نگین-تو برو زنتو جمع کن من بابا دارم تو نمیخواد آقا باال سر من باشی مامان،
مامان بیا این تفحه اتو ببر
من که بین دعوای اونا داشتم آرایش میکردم ؛چشم نعیم به من افتادو گفت :
_تو چرا انقدر مالیدی؟
نعیم- مامان ، مامان�نگین که گفت تو برو ملیکا...ا خانوومو جمع کن ما در برابر اون ساده ایم
»نگین با لحن مسخره ای گفت:«
– وای نفس، نعیم مامانو صدازد زود باش آرایشامونو پاک کنیم
» با لحن نگین گفتم: «
-وای دارم از ترس میمیرم نعیم ترو خدا مامانو صدا نکن
مامان اومد و گفت: چیه؟
نعیم – مامان این چه وضعشه؟ »به منو نگین اشاره کرد«
مامان _نگین؟چرا بلوز شلوار پوشیدی؟مگه داری میری پیک نیک؟
نعیم- مامان !آرایشاشونو میگم
مامان گنگ دو تا مونو نگاه کرد و گفت:کدومشون؟
نعیم عاصی شده گفت:
-ا ی بابا، مامان توأم که ، ه
ا »نعیم رفت و مامان رو به نگین گفت«:نگین انقدر َ
نمال برات حرف در میارن ،تو حاضری نفس؟
صدای زنگ اومد و مامان هول شدو گفت:
-بدویید ،بدویید شاالتونو سر کنیدو بیایید ، اومدن
نگین دوباره با شادی مصنوعی برای مسخره کردن گفت:
مامان لب گزیدو رفت ؛شال مشکیموسرم کردم ورفتم بیرون و به جمع استقبال�آخ جون اومدن »محکمو ج ّدی گفت:«برن بمیرن
کنندها اضافه شدم خونواده شمس وارد خونه امون شده بودن اولین کسی رو
که دیدم» آقای شمس« پدر ملیکا بود که توی این خونواده از همه قابل تحمل تر
بود،قدی متوسط سری نیمه طاس ،چشمای سبز عسلی،بینی پهن و ریش
پروفسوری ِجو گندمی یه پیرهن مردونه زیتونی و کت و شلوار دودی پوشیده
بود و ادکلن گرم و شیرینی زده بود، با روی باز و مهربونی با هام دست داد و
سالم علیکی کردیمو رفت
نفر دوم
»خانم ِشمس « بود قدی کوتاه که با واسطه ی اون پاشنه ی ده سانتی شده
بود قدی متوسط موهای بلوند آفتابی ،پوستی گندمی ِ تیره ،ابرو های نازک
هاللی ،چشمای مشکی ،بینی ای زیبا !)خب خوبو باید گفت خوب دیگه(و
لبایی که گویا با دمپایی ابری خیس ده بیست بار زده بودن تا اون طوری باد کنه
»پرتزی«و البته کوله باری از فیس، افاده،خود شیفتگی ِحاد...
نگین اومد نزدیکمو زیر لب گفت :
-نزدن دوش گرفتن ،ته حلقم از بوش میسوزه�خدای من ،یه عطر خریدن
فتن ،ته حلقم از بوش میسوزه�خدای من ،یه عطر خریدن همه اشون از همون عطره زدن
خانم شمس-نفســــــــــس!چقدر این رنگ بهت میاد !عزیزم!
-ممنون ،سالم خوش اومدید
خانم شمس-نگیــــــــن!نگینم با همون لحن کش دار خانم شمس گفت:
-خانم شـــــــمس!
نعیم چشم غره غره ای به نگین رفت و نگین هم رو هوا خانم شمسو بوسید ...
نفر بعد ملیکا ملکه زیبایی بود ، اوه ،اوه قند تو دل نعیم آب شد
نگین آروم زیر لب کنارگوشم گفت:یعنی میخوام یه روز که از حموم اومد یه
عکس ازش بگیرم بذارم رو فیس بوک
ملیکا ترکیبی از مادرش بود ولی جوون تر دیگه هیچ تفاوتی نداشتن حتی رنگ
موهاشون !
ملیکا اومد جلو با من دست داد و رو هوا بوسم کرد و با مهربونی تصنعی گفت:
لبخندی زدمو گفتم:ممنون خوش اومدی�نفس جان ،خیلی وقت بود ندیده بودمت خوبی؟
با نگین هم رو بوسی ای کرد و گفت:
-دختر تو چرا جواب اس ام اسای منو نمیدی ؟... راستش مسابقه رو کم کنی
نگین و ملیکا استارت خورده بود ...
نگاش کردم »شروین« بود با همون قد تقریبا ِ بلند و بدن تو پر و موهای�سالم
مشکی ،چشم و ابروی مشکی،تیپ اسپرت که قیافه اشو شیطون تر میکردبا
همون شیطونی گفت:
نگین که کنارم ایستاده بود وسط حرفش با ملیکا برگشت شروینو نگاه کردو و�فرق کردی نفس!!
شروین با لحن با نمکی گفت :
-نگین !سالم
نگین پشت چشمی نازک کردو گفت :
– بفرمایید�نگین خانم »بعد به طرف پذیرایی اشاره کرد و گفت«:
شروین هم با لحن قبلیش دستشو دراز کردو گفت:..
فرست لیدی-
نگینم بی محل به مسیر پذیرایی که شروین اشاره کرده بود به طرف آشپز خونه
رفت و شروین با تعجب و خنده گفت :
-نفس خواهرت عاشق من »همیشه وقتی نگین باهش بی محلی میکرد به
خاطر رفتار نگین این حرفو به مسخره میگفت«
من هم برای اینکه بهش رو ندم بدون اینکه دیگه تعارفش کنم به طرف آشپز
خونه رفتم
نگین- تو چای ببر
نگین-منو که میدونی از ریختشون خوشم نمیاد�نگین ترو خدا...
ناچار سینی چای رو بردم و شروع کردم به تعارف کردن خانم شمس یه فنجون
چای برداشتو گفت:
-یاد خواستگاری ملیکا افتادم
نگین که تازه وارد پذیرایی شده بود گفت:
-ولی خانم شمس ملیکا جون که چای نیاورد شما آوردید
ملیکا غر و قمزه ای اومدو پشت چشمی نازک کردو گفت:
-االن که دخترا چای نمی برن ،مادرا چای می یارن ؛تو توی خواستگاری ازدواج
سابقت خودت چای بردی؟
نگین شاکی ملیکا رو نگاه کردو شاکی تر به نعیم چشم دوخت که باز ملیکا رو
دیده بودو دیگه تو باغ نبود نگین به من نگاه کرد و اشاره کردم ولش کنه ارزش
حرص خوردن نداره
دیگه کم کم داشتیم سفره مینداختیم که بابا گفت:
مامان-کی میخواد بیاد ساعت نه همه گرسنه اند�صبرکنید مهندسم بیاد
آقای شمس_مهندس همون جوونی ِکه با شما شریکه؟ورئیس نعیم جانه؟...
دعوت کنیم که دور از خونواده است گناه داره�بله این آقا مهندس ما توی ایران تنهان گفتم ما که دور همیم این بنده خدا هم
آقای شمس- کار بسیار خوبی کردید مساعدت با چنین جوونایی مثل مهندس
شما سعادته
مجردند نه؟
خانم شمس- ظاهرا
نگین آروم گفت: از کدوم ظاهر حرف میزنه ؟
آرومتر گفتم :از ظاهر فضولی
نگین با همون تن صدا گفت:
خانم شمس- خوش به حال اون دختری که باآقای مهندس ِ ،شنیدم پسر با�آخه حیف دیر شده دیگه ملیکاو نعیم عقد کردن
کماالتیه
مامان با قرو قمزه گفت:بله،البته اگر کماالت به پول و ماله که بله با کماالتن
خوبه آدم کنار اینطور کماالت اخالق مناسبی هم داشته باشه
بابا- ناهیـــــــــد!!!
خانم شمس-یعنی میگید از نظر اخالقی مشکل دارن؟!!!
بابا- نه خانم کی میگه ؟!!جوون مردم »بابا چشم غره ای به مامان رفت و سری
به طرفین تکون داد«
مامان شونه باال انداخت و گفت:
بابا عاصی شده مامانو نگاه کردو صدای ملودی وار آیفن فضا رو در برگرفتو تپش�من که چیزی نگفتم فقط گفتم اخالق مهم تره
قلب منم تنمو می لرزوند
بابا- فکر کنم جناب مهندسن ،نفس جان چرا خشکت زده بابائی پاشو دختر
خوشگلم در رو باز کن
از جا بلند شدم تا به آیفن برسم انگار هزار متر راهو با پاهایی که بهشون آجر
وصل بود طی کرده بودم با دستای لرزون آیفنو برداشتم:
-کیه؟..
بفرمایید »جرئت نکردم از تو آیفن نگاه کنم میترسیدم !!! نمیدونم چرا انقدر�شوکت هستم
ازش هولو وال داشتم«
در باز کردم ومنتظر شدم تا بیاد و این انتظار چند ثانیه ای داشت قلبمو تو دهنم
میاورد،تموم خاطرات صبح اومد تو ذهنم یاد حرفاش ،نگاهاش،تهدیداش...یعنی
االن عکس و العملش چیه؟نکنه یه حرفی بزنه یه چیزی بگه یکی بو ببره
نگین
،مخصوصا که خیلی تیزه اونم تو اینطور مسائل،منو یه جور نگاه نکنه که
مامان بفهمه،یعنی االن مثل همیشه سرد و جدی و تلخه که نمیشه با یه من
عسل هم خوردش؟دستام یخ کرده بود به جلوی در رسید...
یه شلوار جین سرمه ای تیره پوشیده بود با یه بلوزسفید جذب مشکی و روی
بلوز یه ژاکت فیت تنش از جنس کشمیر یقه هفت بزرگ که همه دگمه های
ریزشو بسته بود با یه پاتوی کوتاه تر ازپالتوی صبحی که تنش بود ... خداوکیلی
که خوشتیپ بود یه دسته گل خیلی خوشگل گل شیپوری سفید که شامل 5
شاخه گل بود و با رمان ساتنیه صورتیه سیکلَمه هم تو دستش بود ؛عاشق گل
شیپوریم با اون شکل شیپور شکل سفیدشو زبونه ی زرد بلندش
با استرس نگاش کردم و گفتم: َس...سالم
نمیشد تشخیص داد که چه مدل نگاهی تو
منو بی احساس نگاه کرد !!اصال
چشماشه و چه احساسی داره مثل قدیم شده بود ...حاال سر تا پامو نگاه کرد
رفتم کنار ،اومد داخلو گفتم:
-کفش...هاتون...»اشاره کردم به کفشاش همیشه یادش میرفت تو خونه ما باید
کفشاشو در بیاره«
بدون اینکه به حرفم اهمیتی بده دسته گلو طرفم گرفت و گفت:
مکالمات افراد حاضر در پذیرایی اعالم میکرد که کسی حواسش به ما نیست و�چی؟!»برگشتم طرف پذیرایی راهروی ورودی در راستای دید پذیرایی نبودو�بهم بگو منظورم از اینکه گوشیتو نباید خاموش کنی چی بود؟
متوجه حضور آرمین هنوز نشدن«
-گوشیمو خاموش نکردم!
-گوشیم تو اتاقم بود نشنیدم�ولی جواب تماسای منم ندادی چه فرقی با خاموش کردن داره؟
کفششو در آورد و دسته گلو گرفتم و اشاره کرد به راه و گفت:
-برو »از جذبه اش هول شده بودم یه تماس جواب ندادن که انقدر عصبانیت نمی
خواد چرا اینطوریه دیوونه«
آرمین-خوشگل شدی ،قرمز بهت میاد
جوابشو ندادم و گفت:
-ادب حکم میکنه حداقل برگردی با نگات ازم تشکر کنی
با استرس به طرف پذیرایی نگاه کردم و بعد به طرفش برگشتمو گفتم : ترو خدا،
امروز کلی آدم...
وای«چشمامو که باز کردم دیدم آرمین همون طور خیره،مغرور،جدی و با سری�جناب مهندس...»قلبم هری ریخت و چشمامو رو هم گذاشتم و آهسته گفتم:
که زاویه اش به طرف با ال متمایل بود داره نگام میکنه سریع رو برگردوندم و بابا
به طرفش رفت نخیر کمر همتو بسته بود که منو سکته بده
رفتم گلدون آوردم و توش آب ریختمو گلهای قشنگو سفیدو توش گذاشتم و
مامان اومدو گفت :
-آره خیلی قشنگند�نفس برای مهندس چای بیار ،این گال رو مهندس آورده؟
دنبال مامان راه افتادمو گلو رو میز گذاشتم و مامان گفت:
-نعیم ,ملیکا جون جناب مهندس براتون چه گلهای قشنگی آوردن
ملیکا باز صداشو تو دماغی کردو با عشوه گفت:
»به آرمین نگاه کردم که انگار نه انگار با اون داشتن حرف میزدن یه جوری سرد�وئوو،بسیار زیباست ،سپاسگذارممن که سورپرایز شدم سلیقه اتون بی نظیره
به ملیکا نگاه میکرد که هر بیننده ای میفهمید که از ملیکا خوشش نمیاد البته
که آرمین به همه اینطوری نگاه میکنه«
نعیم-ممنون خیلی زیباست
رفتم چای ریختمو سینی چای رو مقابلش گرفتم روی مبل تک نفره نشسته بود
روی مبل کناریشم باباو آقای شمس بودن؛ در حالی که فنجون چای رو
برمیداشت آروم گفت:..
به آرمین با نمیدونم چه حسی نگاه کردم اسمشو بلد نبودم یه حس لطف بود�گل ها برا نعیمو زنش نبود برای تو آوردم
قبال هیچ پسری بهم گل نداده بوداونم گل مورد عالقه ام و این اولین بارم آخه
بود
آرمین –در واقعه نعیمو زنش برام اهمیتی ندارن که به خاطرشون گل بیارم »ییه�خیلی ممنون »لبخندتو جمع کن نفس ِ نفهم خوب فهمید ندید بدیدی«
یعنی من اهمیت دارم ؟«
کردم و خندیدم ُخ ُِ ُِ ُِ.... ُب اینا گلهای منند لبمو زیر دندونم کشیدم ته دلم ذوق�مرسی »به طرف هال رفتم گل رو میز اونجا بود آهسته لبه های گلو لمس
کردم آخه اولین بار بود که از طرف یه جنس مخالف در مرکز توجه بودم برگشتم
آرمینو نگاه کردم زیر چشمی منو نگاه میکرد،انگشتاموآهسته جمع کردم و
راهمو کشیدم و رفتم به اتاقم و گوشیمو برداشتمو دیدم 7تا میسکال از آرمین رو
گوشیمه براش بزنم ممنون؟نه ولش کن پررو میشه گفتی دیگه،نه بذار بزنم
تشویق بشه بازم از این کارا بکنه –ندید بدید – خب آره ندید بدیدم چیه؟
براش زدم:»ممنون من عاشق گل شیپوریم، َو...،ممنون«و..
سند
سریع زد :َو...،چی؟
زدم:هیچی خواستم تشکر کنم همین
سند
برام زد:صبح بهت گفتم حس خوبی نداری؟ جوابمو ندادی خواستم کاری کنم
اعتراف کنی که حس خوبی داری،داری؟«
زدم :گالیی که آوردی رو دوست دارم
زذ: پس حس خوبی داری و از اینکه از من گل گرفتی خوشحالی
خود شیفتگی در این حد؟ پررو گوشی رو روی تختم گذاشتمو از اتاق بیرون رفتم
و شروع کردم به نگین و مامان کمک کردن تا سفره چیده بشه ولی تموم
خوشش اومده یا همش یه سرگرمیه چند
حواسم به آرمین بود یعنی از من واقعا
روزه است؟از کجا میدونست من این گل ها رو دوست دارم ؟!!! اگر دارم گول
میخورم پس چرا از این حال و هوا بدم نمیاد؟!!!به آرمین یه نیم نگاهی کردم
حواسش نبود صدای خانم شمس توگوشم پیچید:»خوش به حال...«االن من اون
دختره ام –آره نفس جون خیال بافی کن بدبخت االن داره به ریش سادگیت
میخنده-خدایا کمکم کن نیوفتم تو چاه
شروین-خانم پناهی کمک نمیخوایین؟
مامان خندیدو گفت: نه پسرم
شروین-آخه دیدم االن ملیکا تو یه حالو هوای دیگه است بلند نمیشه من جاش
یه کمکی بکنم
نگین-بازم تو
شروین خندیدو گفت:دله پره ها
مامان- نگین!
شروین سینی لیوانو برداشتو اومد طرف منوگفت: چیکار میکنی؟
سربلند کردمو تک تک لیوانا رو روی میز چیدمو گفتم :
خندیدو گفت:درسو میگم�معلوم نیست ؟
-خودمو برای کارشناسی آماده میکنم
شروین-میخوای بیای شرکت ما؟
مامان از تو آشپز خونه گفت:
چشمامو عاصی شده رو هم گذاشتمو نفسمو پوفی کردم انقدر بدم میومد�نه اول باید درسشو تموم نکنه
مامان جای من جواب میدادهمیشه هم همین کاررو میکرد
شروین-من که ادامه نمیدم کارمو که دارم
شرووین-خب یه کم اطالعات درسی الزمه،البته دفترچه کارشناسی گرفتم ولی�خب از اول هم کارداشتی
قبول نشدنش مهم نیست ،میگم ما تو شرکت یکی رو جای ملیکا میخواییم کی
از تو بهتر فکرا تو بکن، بیا..
داره نگام می کنه دقیقو موشکافانه گفتم حرفمو باشروین تموم نکنم االن همه�فکر نکنم مامانم بذاره درس مهم تره حاال حاال ها...»سربلند کردم دیدم آرمین
بو میبرند که یه چیزی بین منو آرمین هست که داره اون طوری نگام میکنه...
نگین-بفرمایید غذایخ میکنه
همه دور میز نشستن
آقای شمس-جناب مهندس پدر رو مادر کجا تشریف دارن؟
آرمین خشک وسرد جواب داد:پدرم که در قید حیات نیستن ،مادرم کلمبیاست
خانم شمس چشماشو درشت و هیجان انگیز کردو گفت:
_کلمبیا؟ چرا اونجا؟
آرمین- اگر یه زمانی دیدمشون ازشون میپرسم»چرا اونجا؟«
منو نگین از لحن آرمین خندمون گرفتو آقای شمس گفت:
آرمین-کامالبرعکس�حتما شما حرفه پدر رو دنبال کردید؟
آقای شمس با تعجب گفت:
آرمین- کار ما تجارته کسی تاجر میشه که مورو از ماست بکشه بیرون ،دوتا�نه؟!!!
چشم رو صورتش داره دوتا هم پشت سرش باید داشته باشه به کسی نباید
اعتماد کنه حتی به همخونش چون تجارت وکسب نامرده باید به موقعه ر ِند
باشه وباید عین میگو باشه»سرشو بلند کرد به جمعی که همه سرتا پا گوش
بودن و محو اون تن صدای بمو گیراش بودن نگاهی سرسری کردو ادامه داد:«
میگو قلبش تو سرشه یعنی احساسو بذاره کنار،تجارت بی رح م بی انصافه،
اصال معامله ایجاب میکنه که اینطور باشی که سرتو عین کبک زیر برف نکنی و
بگی اعتماد»به بابا چشم دوخت و گفت:«با اسم اعتماد هیچ اعتمادی به بار
نمی یاد متأسفانه پدر من درست انسانی برعکس این صفات بود و من طریقه
ی مادرمو پیشه گرفتم
خانم شمس باز قیافه اشو هیجان زده کردو گفت:❤️
پس از همچون مادرزبلو زیرکی چنین پسری بار میاد؟»ارمین انقدر مسخره خانم
شمسو نگاه کرد که منو نگین سرامونو انداختیم پایینو خندیدیم«
سربلند کردم دیدم آرمین چشم دوخته به بابا وبابا هم سرش پایینو با فکرش
درگیره و با غذا بازی میکنه یعنی چه؟!!!!!!!!!
آرمین درحالی که نگاهشو آهسته از طرف بابا به من متمایل میکرد میگفت:
کامال مادرم نرفتم وگرنه منم االن تو کلمبیا بودم منو نگین متعجب -البته من به
یعنی چی؟!!!!!
همدیگررو نگاه کردیم این دیگه واقعا
خانم شمس-االن پس تنها زندگی میکنید؟ یا شایدم با خواهرو برادری؟
فعال آرمین-تنها »به من با شیطنت نگاه کرد و گفت«: تنها
یعنی چی؟!!!منظورش چیه؟چرا منو نگاه کردو گفت؟
شروین-نفس این کتلت ها رو تو درست کردی؟
مامان خندیدو گفت:از کجا فهمیدی؟!!
شروین –یه بار درست کرده بود آورده بود دانشگاه هنوز مزه اش زیر دندونمه
االن خوردم یادم افتاد خیلی خوشمزه است
اومدم بگم :نوش ِجا...»شروین کنار آرمین نشسته بود و آرمین با چهره ای
بسیار آروم ولی،چشمایی که به بشقاب شروین دوخته شده بود چشمای
آدمی بود که گویا حرص یا عصبانیتی در سر داره که من علتشو نمی فهمیدم
انگار از شروین خوشش نمی اومد « کلمه امو کامل کردم:
سر بلند کرد دقیقا همون نگاهو به من دوخت نگاهی با جذبه و ج ّدت تمام بدون�نوش جان
ذره ای لطافت و رئوف بودن ولی همواره با آرامشی عمیق در چهره اش که هر
بیننده ای در نگاه اول به این آرامش ِدر او پی می برد
سرمو به زیر انداختمو آرمین گفت:
دیس بیشتر جلوی شروین بود که روبروی من و کنار آرمین نشسته بود ؛به�نفس دیس کتلتو بده
آرمین نگاه کردم هنوز همون طوری نگاهم میکرد به اطرافیام سرسری نگاه کردم
نه کسی حواسش نیست ،دیسو دادم بهش در حالی که دست دراز میکرد می
اصال از این تونست از رو میز برش داره ...ما سه سال بود که آرمینو میشناختیم
اخالقا نداشت و برای من این مدل جدید اخالقش خیلــــــــی عجیب بود...
ظاهرا با...،اسمتو نمیدونم )منظورش شروین بود( آرمین- نفس
خانم شمس با ذوق گفت: »شروین« مهندس جان
نگین زیر لب آروم گفت :
-نفس این زنه تنش میخاره انگار، نگاه چشم پسره رو از کاسه دراورد »نگاه
کردم به خانم شمس ،نگین راست میگفت کاردو چنگال کم داشت«
آرمین – با شروین همکالس بودن؟
خانم شمس با حالت نه چندان خوشایندی گفت:
آرمین به من نگاه کرد و قاشقو چنگالشو تو بشقابش گذاشت و دست به سینه�بله علت آشنایی ملیکاو نعیمم هم کالس بودن شروین و نفس بوده
شد و تکیه داد به پشتیه صندلی و گفت: موضوع جالب شد ،
ُخب؟
به شروین نگاه کردم همیشه نیشش باز بود از جرز دیوار هم خنده اش میگرفت
؛با خنده گفت:
آرمین از گوشه چشم با همون فیگورش نگاش کرد البته به عالوه ی سردی�خیلی هم جالبه
وجذبه ای که تو نگاش هویدا بودو بعد به من نگاه کرد بی احساس !بدون منظور
!بعد هم چشماشو دیمونی کرد ومحکم تر گفت : ُخ ُِــــــــب نفس؟
نگین آروم گفت:اگر میدونستم با دانشگاه رفتنت بانی این ازدواج میشی کاری
میکردم که دانشگاه قبول نشی
شروین جای من به آرمین جواب داد:خونه ما همین دو سه تا چهارراه باال تره
خب بیشتر اوقات من نفسو میرسوندم ...»آرمین به من نگاه کرد ...وا!!! عین
قصاب که به ُبزش نگاه میکنه ،نگام کرد حاال خوبه خودش با دخترا کوری میذاره
نوری برمیداره ها« شروین ادامه میداد:❤️
تایی تو ماشین بودیم که از قضا تو بزرگراه با نعیم تصادف کردم همین که پیاده�یه روز ملیکا به من زنگ زد و گفت :»سر راه بیا دنبالم «منم رفتم دنبالشو سه
شدو دید نفس همراه ماست، آقا ،ماشینو ول کردو یقه مارو چسبیدبه قول
معروف غیرت تروکوند اگر ملیکا پیاده نمیشد و میانجه گری نمیکردو چشمه نعیم
بهش نمیخورد االن من بین حور و پریا بودم ..»جمع جز منو آرمین که چشم
دوخته بود به منو جدی نگام میکرد ،خنده ی کوتاهی کردن و شروین گفت:«
-االنم که دیگه پاگشاشونه
نگین آهسته گفت:
-پاش میشکست پیاده نمیشد
آرمین مسخره خندیدو گفت :
-چه جالب و»ج ّدی باز منو نگاه کردوبدون اینکه نگاه از من بگیره به شروین
گفت:«
شروین با خنده گفت:آره�نعیم، فکر میکرد تو دوست پسر نفسی؟
آرمین چشماشو کمی ریز کردو به نعیم نگاه کردو گفت:نعیم اگر واقعیت داشت
چیکار میکردی؟
غذا پرید تو گلوم آرمین آخ که چقدر دلم میخواد نخو سوزن بیارم لباتو بدوزم ،آخه
این چه سوالیه آدم حسابی ؟
نگین زد پشتم و بعد هم یه لیوان آب برام ریخت به اعضای حاضر نگاه کردم
مامانم که از چشمش خون می بارید ،بابا که سکوت کرده بود با یه من اخم
سرش به زیر بود... خب چی بگن آقا رئیسه نمیشه حرف زد بهش ...ولی
باالخره بابا سر بلند کردو با خنده گفت:
آرمین –اگر میخوای جواب بده همین طوری پرسیدم�چه سوا...لیه مهندس جان؟
»پس مرض داری که میپرسی؟«
نعیم سینه ای صاف کردو گفت:
-نفسو که میکشتم..
آرمین هم نه گذاشت نه برداشت با تمسخر گفت:
-مگه با شروین فرار کرده بود ؟»با چشمای گرد به آرمین نگاه کردم و نعیم
گفت:«
ارمین خونسرد پوز خندی زدو گفت: عجب!پس تو و ملیکا بدون هیچ شناختی با�ما این چیزارو نمی پذیریم جناب مهندس»تأکید به شیوه زندگی آرمین داشت«
هم ازدواج کردید ؟ اره ؟
شروین که خوب منظور آرمینو فهمید خندیدو گفت:
-نخیر ،یه هفت هشت ماهی...)سرشو تکون دادو گفت(: آره
آرمین از افق به نعیم نگاه کردو با لحن محکمو قاطعیی گفت:
-پس تو از اون دست آدمایی که کاری رو نهی میکنه و اون
دقیقا کاررو خودش
میکنه
سریع به مامان نگاه کردم واییی به سوگلیش حرف گنده زدن االنه که مامان آمپر
بترکونه سریع برای عوض کردن جوّ گفتم :
-کی دسر میخواد؟
آقای شمس- من.
آرمین با نگاهی پیروزمندانه به من چشم دوخت و گفتم:
آرمین –نه ممنون�شما هم میخوایید جناب شوکت؟
بعد صرف شام آرمین بلند شدو گفت:
بابا- نفس جان ،آقای مهندس و به بالکن راهنمایی کن�جناب پناهی ،من میخوام سیگار بکشم
بالکن واقع در اتاق من بود واینو آرمین خوب می دونست با شیطنت منو نگاه کرد
ومن از آشپز خونه به طرف اتاقم رفتم و آرمین هم پشت سر من اومدو گفت:
میشه�به این پسره قبل شام چی میگفتی؟انگار نیشش وقتی با تو حرف میزنه باز تر
برگشتم آرمینو نگاه کردم و گفتم:❤️
آرمین-من روز اولی نیست که تورو میبینم�برای روز اول خیلی سخت نمیگیری؟
قبال گفته بودم . آرمین-اونم سه ماهه و تو االن تو قلمروی منی اینو هم�در جای صنم جدیدی که وادارم کردین با هاتون داشته باشم چرا روز اوله.
-حرف خاصی نبود »در اتاقو باز کردم و اول خودم داخل شدم بعد اون اومدو در
هم طبق معمول که هر کی تو میومد در خودبه خود پیش میشد،پیش شد«
آرمین ج ّدی تر پرسید :چی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-در مورد ادامه تحصیل بود
آرمین -خب؟
-پیشنهاد کار دادو مامانم هم گفت :درسش واجب تره
آرمین با لحن خشکی گفت:
اصال نمیاد ,ولی اون، هم فامیلمونه هم همکالسیم -بله متوجه شدم خوشتون�ازش خوشم نمیاد ،سبکه،خیلی هم بهت میچسبه
بوده ...»تأکیدوارانه تر و با نگاهی دقیق تر بهم نگاه کردو گفت:«
ُع یه چیزی بگو مگه اسیر گرفته یعنی چی ؟ اول راهو انقدر باید نباید بی رضه�ازش ،خوشم،نمیاد
...میخواد تموم روابط اجتماعیتو محدود کنه؟
بزنم؟ انگار با اون چشمای فیروزه ای دریده اش داره تا اعماق وجودمو می بینه�هووم؟چی؟»با نگاش محاصره ام کرد آخه در مقابل این نگاه چه حرفی میتونم�ا م....»لبامو زیر دندون کشیدم و آرمین مشتاقو شیطون نگام کردو گفت:«
یه قدم اومد جلو ،یه قدم رفتم عقب،گوشه ی لبشو جویید و چشماشو دیمنی
کردو دوباره گفت :« چی میخواستی بهم بگی عزیزم؟»یه قدم دیگه اومد جلو یه
قدم به عقب رفتم، ییــــه خدایا چیکار میکنه؟ بلد نیستم در برابر این کاراش
عکس العمل نشون بدم رومم نمیشه بزنم تو پرش، یه چیزی بگو
مجددا طور مسخره آمیزی بالکن و اونم تو یه وجبی من ایستاده بود و نگاهشو به�فکر ،فکر کنم باید یه چیزی رو یاداوری کنم ..»حاال دیگه چسبیده بودم به در
مشتاق تر کردو گفت«:
اصال به من نیست نگاه پسره ی پررو رو داره با چشماش یه -چی؟!» حواسش
لقمه ام میکنه ..آهسته نگاهشو از چشمام حرکت داد میل به میل به پایین
میرفت ... انگار یهو منو به برق زدن عین رادیو شروع به صحبت کردم و سریع
گفتم«:
سلب کنید»اول یه کم دقیق بهم نگاه کرد که ببینه این جمله ی سریعی که�فکر نمیکنم انقدر رابطه امون نزدیک شده باشه که منو از رابطه های دیگه ام
گفتم چی بود وبعد سرشو کمی ازم دور کرد و از جیبش یه جعبه ی فلزی کنده
کاری شده نقره ای در آوردو یه سیگار نازک قهوه ای سوخته در آورد و بین دو
ا که ست همون َ لبش گذاشت ومنو با پوزخندو آرامش نگام کرد و فندک تمیشو
جا سیگاری بود وهم در آوردو سیگارشو آتیش زد و جاسیگاری و فندکو رو میز
کامپیوترم گذاشت وکامی گرفتو فوت کرد تو صورت من، بوی سیگارشو دوست
داشتم بوی بقیه سیگارارو نمیداد مطبوع بود بنظرم! چشمامو بستمو دمی از
بوی دود کشیدم باال و چشممو باز کردم باشیطنت نگام کردباز اومد جلو تر تپش
قلب گرفتم ودستم یخ کرد اگر جلوتر بیاد مماس ِ با صورتم نگاهشو از چشمم
گرفت و بهم نگاه کرد وبا آرامشی خاص گفت:
خوشم نمیاد کسی دورو برت بپلکه ،پرم به پر کسی گیر کنه واویال نفس واویال�نفس،تو برام با تموم دخترایی که تو زندگیم بودن فرق داری واسه همینم
»با تردید نگاش کردم ترسیدم ازش و با استرس گفتم«:
پنجه های دست چپش که آزاد بود گرفت وای قلبم هری ریخت جفت دستام تو�آرمین داری با این کارات اذیتم میکنی خواهش میکنم...» ناگهونی ،کمرمو بین
قفسه ی سینه اش جمع شد از کارش انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم
عکس العملی نشون بدم جز اینکه با وحشت نگاش کنم بوی ادکلن گس تلخو
کولش تا عمق ریه هام فرورفت سرشو زیر گوشم برد شالمو با اون یکی
دستش کمی عقب کشید،نفس داغش تو گوشم میخورد آروم با صدای بَمو
گیراش گفت:
اونی هستی که تو دست منی ببین »کمرمو میون دستش فشار داد آب دهنمو�نفس ، نمیذارم کسی به دختری که من دست روش گذاشتم نزدیک بشه و تو
بلعیدم پنجه های دستمو روی قفسه سینه اش جمع کردمو گفتم:«
-آرمین❤️
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید