رمان تب داغ گناه 3
»دلم میخواست به عقب هولش بدم ولی نمیدونستم چرا توانشو نداشتم اونم
تکون نمیخورد به جنب نفس االن یکی میاد چرا انقدر سست شدی ؟بابا روز اوله
چه خبره خودتو گم کردی؟به اون پنجه های لعنتیت یه فشاری بده ...یاال«
به عقب هولش دادم ولی تکون نخورد هول کردم چرا تکون نمیخوره شروع کردم
به تقال کردن این چه کاریه که میکنه ؟!سرشو آورد عقب بدون اینکه دور کمرمو
رها کنه دیدم داره میخنده با تعجب نگاش کردمو از حرکت ایستادم پنجه هاشو
از دور کمرم رها کردو گفت : خیله خب بابا نترس ، االن سکته میکنیا میدونی که
خطر سکته برای جوونا زیاده »با حرص نگاش کردم وبا شیطنت به خنده اش
ادامه داد و گفتم ؟:«
-وای خدا
پنجره ی کنار بالکنو باز کردو با خنده گفت :
»به سیگارش با خنده پکی زدو با حرص نگاش کردم و سرشو تکون دادو با ادا و�با خدا چیکار داری وای خدا عجب تجربه ای؟
اصول گفت:«
برداشت میکنم که دلت برای چند ثانیه ی قبل تنگ شده�خب عزیزم اینطوری نگام میکنی فقط ،من که نمی فهمم چی میگی بعد
با حرص گفتم: شما آد م...
در یهو چارطاق باز شدو مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وای خدا رحم کرد که
االن اومد و چند ثانیه قبل نیومد عجب بی مخیم که از همون اول که نزدیکم شد
ازش دور نشدم اگر مامان میدید؟
مامان_اینجایی؟!!!»مامان اومد تو ودوباره در بسته شد«
آرمین با خونسردی محض گفت:
-اره میخواستم تو بالکن یه سیگار بکشم ولی نفس منو به حرف کشوند و چون
هوا سرد بود همین جا کشیدم »چه سریع هم انداخت گردن من؟«
مامان –بیا کادوتو به ملیکا بده من از طرفت خریدم تو کمدته، از تو کمد بردار بیار
در دومرتبه به ضرب باز شد این بار نگین بود که سخت هم عصبانی بود تا مارو
دید گفت:
-چرا همه اینجایی؟..
مامان –اومدم بگم کادویی که از طرف نفس خریدمو کجا گذاشتم بیاد به ملیکا
بده ،تو کادو تو دادی ؟
نگین با حرص گفت:
مامان- خوبه مزه نریز پاگشا که میکنن باید کادو داد�از طرف همسایه ها چی کادو نخریدی؟
نگین –خدا شانس بده ..
مامان چشم غره ای رفت و بعد هم از اتاق رفت بیرون
نگین در حالی که گوشیشو بر میداشت تا چک کنه گفت: معلوم نیست چندتا
امامزاده شمع روشن کرده که نعیم دیالق به دنیا بیاد ماما ن پسر دوست »دقیق
تر به گوشیش نگاه کرد و اخمی کردو چیزی زیر لب گفتو گوشی رو پرت کردو
عصبانی تر رفت بیرون ؛با تعجب نگاش کردم و آرمین گفت«:
-خوبه روحیشو بعد طالقش نباخته
آرمین –هنوز مهر طالقش خشک نشده شروع کرده�کی؟ نگین؟ چطور؟!!!!
مدافعه گرایانه گفتم:
-نه نه نگین با کسی نیست
آرمین با یه هیجان زیاد تصنعی وواسه مسخره کردن گفت:
- ِن
واقعا ن ن؟!!!»جدی شدو گفت:«واسه همین هر ده دقیقه میاد تو اتاقو
گوشی چک میکنه؟
-حاال از کجا میدونی گوشی چک میکنه؟
آرمین پوزخندی زد و گفت:
-میدونی نفس موندم تو چرا اخالقو رفتارت شبیه هیچ کدوم از اعضای خونواده
ات نیست؟»دوباره با شیطنت و هیجان گفت:«
-نکنه سر راهی هستی ؟❤️
مثل کر والال گنگ نگاش کردم لب باز میکردم یه چیزی بگم ولی دومرتبه دهنمو
میبستم و آرمینم با هیجان مسخره ای هر دفعه با این کارم سرشو به طرفین
تکون میدادو میگفت:
-چی؟چی ؟بگو.
تصمیم گرفتم چیزی بگم و خیلی محکم گفتم:
نمیشناختمو دادم و دوباره یه احمقم که از تهدیدای تو میترسم و برای بار سوم�آره فرق دارم چون من یه احمقم که 3ماه قبل جواب اس ام اس کسی رو که
یه احمقم که راه حلی به ذهنم نمیرسه و نمیدونم راه در رو کجاست؟
آرمین تموم مدت حرفم با لبخند بسیاربسیار و بازم بسیار مهربونی نگام میکرد و
سرآخر سیگارشو تو جاسیگاریه روی میز آباژور ِکنار تختم له کردو نزدیکم شدو
گفت:
_نفس،کدوم احمقی با پسری مثل من دوست میشه ؟ نگاه کن تو سوگلی
آرمین شوکتی
»اسم خود شیفتگی تو روان شناسی به اسم یه افسانه نام گذاری شده که
پسره عاشق خودش میشه و از عشق خودشم میمیره می بایستی اسمشو
عوض کردو از نارسیوس گذاشت آرمین شوکت ،پست فطرت«
دستشو پس زدم و کادو رو از تو کمد برداشتمو شالمو درست کردمو رفتم بیرون
تا در رو باز کردم دیدم مامان عصبانی پشت
در ییه یعنی شنید منو آرمین چی
گفتیم کارم تمومه
-ییه مامان !؟!
مامان-دوساعته میخوای کادو رو بیاری؟
مامان با حرص گفت: آره بیکارم مهمونامو ول کنم بیام پشت در بایستم�پشت در ایستاده بودی؟
نفسی به بیرون فوت کردم آخیش خدارو شکر خطر از بیخ گوشم گذشت دنبال
مامان به طرف پذیرایی راه افتادم و بعد به سمت ملیکا رفتم و کادوشو بهش
دادم و با ذوق تصنعی گفت: نفس جان من که از تو دیگه انتظار نداشَتم.»روی
هوا بوسیدتم وبعد هم شروع کرد کاغذ کادو رو باز کردن سر بلند کردم دیدم
دقیقا روبرو ی من نشست ولی اصال نگام نکرد آرمین تازه از اتاق اومد بیرون و.
خب این کاراش خوب بود؛ ملیکا رو نگاه کردم که پس از کلی قر و قمزه وکش و
ظاهرا بانی و باعث قوس باالخره اون کاغذو باز کردو پارچه گرون قیمتی که
برشکستگی بابا بودو بیرون کشید و یه لبخند تصنعی رو لبش آوردو گفت :
-دستت درد نکنه
نگین که کنار من بود زیر لب گفت:
-قیافه اشو ترو خدا تو عمرش تاحاال چنین پارچه ای ندیده ها همچین کش میاد
که یعنی خوشم نیومده میمون.
به آرمین نگاه کردم عین خیالش نیست که تو جمعیم و نباید منو نگاه کنه یکی
می فهمه یه چیزی بینمونه راحت،بی خیال عالم داره هر کاری که دلش
میخوادو میکنه...مثال چشم منو با نگاش از کاسه در بیاره.. اخم کمرنگ کردم با
شیطنت لبخندی کمرنگ تحویلم داد که نگام به بابا که مبل کناری آرمین بود
افتاد ،داشت به آرمین نگاه میکرد تا اومد رد نگاه آرمینو بگیره سریع از جا بلند
شدم که نفهمه به من نگاه میکرد و لبخند میزد.. رفتم تو آشپز خونه نشستمو
رویداد روز پر ماجرامو زیر ورو کردم...که بعد چندی صدای خداحافظی ها بلند شد
رفتم دم در ایستادم که مهمونا رو بدرقه کنم ولی گویا این ضرب المثلو برای من
ساخته بودن »کرم از خود درخته«اول از همه به آرمین نگاه کردم که داشت با
نعیم دست میدادو خداحافظی میکردوبعد هم اومد مقابل منو بدون لحظه ای
نگاه کردن بهم اون پوت های چرمی که محصول شرکت خودشون بودو شروع
کرد به پوشیدن هر آن منتظر یه عکس العمل از طرفش بودم ..سر بلندکرد و
جدی وسرد نگام کرد و آهسته گفت: بیا تا جلوی در بدرقه ام کن من با بقیه
مهمونا برای تو فرق دارم
ریاستش که باعث میشد ازش فرمان برداری نمیدونم این لحن دستوری و فیگور
کنم یا ترس از ابهتی که داشت شایدم ضعفو عجز من بود هر چی که بود منو
وادار به اطاعت امر میکرد که علتشو خودم نمیدونستم ...نمیدونم اون لحظه چه
حسی داشتم شاید وجود توجه پسری مثل آرمین در اعماق ضمیر ناخودآگاهم
برام رضایت بخش بود که متقابال میخواستم برای اونم رضایت بخش باشم ...
جلوی در ایستادم و برگشت طرفمو گفت: شب بخیر عزیزم »یه چشمک با یه
لبخند مکش مرگ ما زد که المصب دلم آب شد «لبمو زیر دندون کشیدمو
آهسته گفتم :
آرمین به من با شیطنت نگاه کرد و با همون لبخند شیطونش گفت: وقتی لبتو
زیر دندونت میکشی خیلی خوشم میاد »سرمو با تعجب بلند کردم نگاش کردم
به خنده شیطونش بهاء داد و گفت:«
-از امشب حق داری فقط خواب منو ببینی چون اگر بدونم حتی تو خوابت با
کسی دیگه ای هستی ،چشماشو دیمونی کردو گفت«:وا...ایی.
صدای بقیه حضار خونه اومدو آرمین دزدگیر ماشینشو زد درشو باز کردو قبل این
که سوار بشه یه بوس فرستادو گفت :
فعال دور، تو رو باید آماده کرد میترسم سکته مکته کنی »سرمو زیر انداختم - از
چه پروا پسره ی نفهم ...صدای جیغ چرخش تو کوچه پیچید دیوونه فکر کرده
پیست رالیه«...
خالصه همه رفتن ...مگه شب خوابم میبرد آرمین طی یه روز بالیی به سر
افکارم آورده بود که تا خود نماز صبح فکرش دست از سرم برنداشت که نداشت
حاال که خودش نبود که آزارم بده و سر به سرم بذاره فکرش بیخیال من ِ بی
جنبه نمی شد باالخره هم صبح نماز که خوندم آرامش گرفتمو خوابم برد...
صبح با صدای زنگ گوشیم سرمو از زیر لحاف بیرون کشیدم نگین خواب آلود
گفت:
به زور چشم باز کردم بدون اینکه نگاه به شماره کنم گوشی رو بردم زیر لحاف و�خفه کن اون بی صاحابو سرم رفت
سرمم بردم همون زیر و خواب آلود گفتم:بله؟
-خواب بودی؟!!
-شما؟!!
-فکر کنم اشتباه گرفتید »در جا قطع کردم و دوباره خوابیدم یه بار دیگه زنگ زدو�یعنی منو نمیشناسی؟ حتماسرتو تو خواب به جایی زدی؟
نگین خواب آلود گفت:
- ه
َ
ا
-نفس!»در جا پریدمو چارزانو نشستم وسط تختم و به صفحه گوشیم نگاه کردم�الو گفتم که اشتباه گرفتید»محکم وشاکی گفت«
ن«سریع گفتم :
»آرمین..
شاکی تر گفت:ساعت یازده ونیم از صبح ده بار زنگ زدم جواب ندادی حاال هم�سالم
که جواب دادی منو نمیشناسی؟
-خواب آلود بودم
پرونده شرکت وانیا و قرار بود دو روز قبل تحویلم بدید ولی هنوز دستم نرسیده�نخوابیده بودی بیشتر شبیه کسایی بودی که تو کما هستن...آقای پناهی�دیشب خوابم نمیبرد�انقدر میخوابن؟
این چه وضعش آقا ؟»ا وا با ،بابای من!باز داره اون طوری حرف میزنه بی ادب بی
شعور فرق بزرگ تر کوچیک تر رو نمیدونه «
آرمین- من تو اتاق خودمم از اتاق بابات اومدم بیرون�ییه میشه اسممو نگی؟»ارومتر برا اینکه نگین نشنوه گفتم :«بابام میفهمه�الو نفس
-چرا اینطری حرف میزنی ؟
آرمین- با کی؟!
-با پدرم .
-به همون علتی که تو باباتو دوست داشتی�بازم بهت برخورد ؟ چرا انقدر رو بابات حساسی؟ چرا انقدر دوسش داری؟
باحرص و جدیتو جذبه گفت:
آرمین سکوت کرد منم سکوت کردم قلبم به شدت میکوبید چقدر محکم وصریح�وا!! خوب همون طور پدر شما برات عزیزه بابای منم برای من عزیزه�بابای من با بابای تو زمین تا آسمون فرق داشت
باهام حرف زد از لحنی که نسبت به باباازش استفاده میکرد خوشم نمیومد انگار
دشمنی داره
بعد چندی گفت:بهتره بری صبحونه بخوری ...
نگین-کیه؟❤️
دوستم
نگین-کدوم دوستت؟
-تو نمیشناسی
نگین- من همه ی دوستاتو میشناسم کدومشون؟
آرمین – نگینه؟
آرمین – بگو تو دیگه نمیخواد منو بپایی مگه من تلفن های تو رو چک میکنم که�آره
تو در مورد تماسام ازم می پرسی »عین همین حرفا رو تحویل نگین دادم و نگین
با چشمای گرد شده گفت:«چی ؟!!!من از تو بزرگترم اگر میپرسم وظیفه ام
-
توخواهشا وظیفه خواهریتو تا همین جایی که همیشه به جا می آوردی ادامه
بده فرا تر پیش کش
نگین-مگه داشتی با کی حرف میزدی که یه سوال انقدر زبون درازت کرده؟
-
مسلما مثل تو دوست پنهونی ندارم
نگین باششو طرف پرت کردو گفت:
-دهنتو ببند از چی صحبت میکنی؟
-چیه چرا هول شدی ؟
نگین با حرص گفت :
شدی میذاشتی مهر طالقت خشک بشه بعد میرفتی سراغ یه آسمون جل�طال که پاکه چه منتی به خاکه ؟البد ریگی به کفش داری که اسفند رو آتیش�چون دروغ و افتراست
دیگه...
نگین باحرص از رو تخت بلند شد اومد موهامو کشید و من جیغ میزدم چه جیغی
نگینم میگفت: به تو این فضولیا نیومده
با همون حال میگفتم:
– -توهم پس تو کار من دخالت نکن ،آ...آیــــــــــی مامان،مامان
– مامان اومد و جیغ زد :
-نگین!ذلیل مرده موهاشو کندی نکن سلیطه ولش کن »مامان موها مو از
دست نگین در آوردو نگینو بیرون کرد و رو به من گفت«:
– -سر چی دعواتون شد؟
واقعا چقدر مسخره دعوامون شد ما که هیچ وقت دعوا نمیکردیم!!!! همش
تقصیر آرمینه ،آه عوضش دیگه به تماسام گیر نمیده این آرمینم خوب تیزه ها از
رفتار نگین معلوم بود که کسی تو زندگیشه زده بودم تو خال ولی دوست
ندارشتم با هم دعوا کنیم مأیوس به مامان گفتم :
مامان- خیله خب پاشو دست و صورت بشور بیا صبحونه بخور�سر یه چیز مسخره
مامان که رفت گوشیمو برداشتم و آروم گفتم:
-الو آرمین؟
آرمین-دعواتون شد؟
-آره هیچ وقت دعووا نکرده بودیم در این حد ...
آرمین –حقش بود ،)دستوری گفت:(برای ناهار بریم بیرون.
-نه یه وقت یکی میبینتمون
آرمین-مثال؟
آرمین-نعیم که شرکته و بدون اجازه من حق ترخیص نداره ،ساعت 1 میام�مثال نعیم
دنبالت
-نه من نمیا...
باز با همون لحن محکمو دستوریش گفت:
بگیر که من از حرفم برنمیگردم دو میام دنبالت�نفس!اصال خوشم نمیاد وقتی بهت حرفی میزنم تورو حرفم حرف بزنی ،یاد
چرا شرایط مو درک نمیکنه که نمیتون هر وقت دلم خواست بیام بیرون مأیوس
گفتم:
-دم خونه امون میای؟ دم خونه نه همون جایی که دیروز پیاده ام کردی، بیا❤️
آرمین- خیله خب
-خداحافظ »گوشیمو قطع کردم نگین برگشت تو اتاق عذاب وجدان داشتم
دوست نداشتم با خواهرم قهر باشم برای همین دل جویانه صداش کردم :«
طور که من تو رو نمی پام�نگین قهر نکن دیگه اجی جونم خب توهم اشتباه کردی نباید منو بپای همون�زهرمار�نگیــــــــن جو...ون
هچل اون نامرد افتاده بودم نندازی�به درک با هر کی که میخوای حرف بزنی حرف بزن فقط خودتو عین من که تو
مامان اومدو گفت:بلند شدید یا هنوز تو تختتونید ...
خالصه بعد صبحونه مامانو صدا کردم که بگم میرم انقالب دنبال کتابای منابع
کنکور که دیدم مامان زیر لب داره غر میزنه باتعجب گفتم :
-مامان با خودت حرف میزنی؟!!!
مامان چپ چپ نگام کردو بعد گفت:
-از دست بابات بایدم خل بشم
مامان- دیشب اومده تو اتاق میگه »ناهید فکر کنم این مهندس داره یه کارایی�بازم بابا؟!
میکنه «میگم :یعنی کاله برداری؟
میگه»نه بابا امشب دیدم هوش و حواسش می پره«
بند دلم پاره شد یا ابوالفضل فهمیدن ان هلل و ان علیه راجعون نفس از دنیا
مرخص شدی بابا فهمید به مامانم گفت.
- ُک ج
ُ
،ک ...کجا می پریده مامان؟!!!
مامان- میگه »یه بار حواسش نبودرفتم تو کوکش دیدم تو نخ نگین ِ«
با تعجب دادزدم :نگیــــــــــن؟!!!!!
***
مامان-ا ِ ِه چته پرده گوشم پاره شد.
بدبخت با تو هست به نگین خط میده بغض گلومو گرفت نه از اینکه با نگین هم�نگینو می پاییدش ؟!!!»قلبم به تپش افتاده بود بیا دیدی رو دست خوردی
هست به خاطر اینکه منو مسخره کرده حس میکردم منو یه کودن ِاحمق فرض
کرده...
مامان-غلط میکنه دختر منو میپادبا َعره و اوره و شمسی کوره بوده حاال رسیده
به نگین؟
ناباورانه گفتم:
آرمین انقدر هاهم رذل نیست یعنی هست؟من خوش خیالم ؟نفس، باید روبه رو�نه بابا،مامان حتما بابا اشتباه کرده
کنی باهاش نمیشه بیگداربه آب زد ...
مامان-من که ندیدم اگر میدیدم اون چشمای دریده اشو از کاسه در میاوردم
مامان-من؟نه بابات میگفت که البته آقا اصال هم بدش نیومده بود ایش دیگه داره�مامان مطمئنی که به نگین نگاه میکرد؟
همه چیزو به چشم تجارت میبینه من که جسد نگینم رو دوش این شوکت دله
نمیذارم بابای خجسته ات که تا ته قضیه رو واسه خودش رفته میگه اگر نگین با
مهندس ازدواج کنه جا پای منم محکم میشه بی عقلی کرده سندی واسه
سرمایه گذاریش نگرفته حاال میخواد بچه ی منو قربانی حماقتش بکنه خوابشو
ببینه که من بذارم ؛نفس من دیگه از دست بی فکریای بابات خسته شدم کی
دست از این همه خراب کاری بر میداره خدا میدونه منو پیر کرد این مرد ،پیر....
من دیگه چیزی نمیشنیدم تمام فکرم شدآرمین ، کی ِکی نداشتم ببینمشو
بهش بگم من خر نیستم فهمیدم بازیم دادی و این رابطه رو تمومش کنم،چطور
میتونه با دو خواهر هم زمان باشه؟تازه صبح هم که بین منو نگینو بهم زد
وا..ایــــــی آرمین تو شیطونو درس میدی منو بگو که حرفاشو داشتم باور
میکردم خدایا من یه احمق زود باورم...
مامان-چیکار میکنی آبو ببند دوساعته زل زدی به سینگ و آبم الکی بازه
!!!»دستکش ظرف شویی رو دراوردم و به طرف اتاق رفتم نگین داشت با
بعدا زنگ میزنم خدافظ موبایلش حرف میزد تامنو دید گفت: بهت
با کمی حرص گفتم :مزاحم شدم
نگین خونسرد گفت:نه حرفم تموم شده بود
یعنی داشت با آرمین حرف میزد دلم میخواد جیغ بزنم و بگم »نگین اون هر
دومونو به بازی گرفته«
حتما با نگین زودتر از من دوست شده، نگین از پسرای خوشتیپو خوشگل
خوشش میاد قاب نگینو دزدیده ای خدا...
گوشیمو برداشتم برای آرمین اس زدم:
بیای تا یه ساعت دیگه وقتتو تنظیم کن�من تا یه ساعت دیگه میخوام برم میدون انقالب کتاب بخرم اگر میخوای با من
سریع زد :هر جور راحتی عزیزم
پوزخندی زدم ؛پسره زبون باز حتما به نگین هم میگه عزیزم ؛نعیم راست می
گفت:»که اون یه دختر بازه و وجود دخترا اصال براش مهم نیست«
تا آماده بشم حدود یه ساعت شد یه شلوار جین جذب مشکی پوشیدم
بامانتوی مشکی و کت پشمی طوسی و شال مشکی طوسی ،از جا کفشی
جیرطوس ی مدل اسکیموهامو باکیفمو برداشتموو نگین که تا حاال نظاره اون بوت
گر بود گفت:کجا به سالمتی؟
-میرم انقالب کتاب بگیرم
نگین با موذی گری گفت:واسه میدون انقالب انقدر تیپ زدی؟!!!
-من؟تو تاحاال دیدی بودی من انقدر ساده برم ؟نگین گیر نده ها حوصله ندارم
نگین-باز که هاپو شدی!
رفتم با مامان هم خداحافظی کردم وزدم بیرون تا پامو تو کوچه گذاشتم یه�خداحافظ
ماشین با سرعت 51-01 تا اومد تو کوچه!به سمتم یعنی خشک شدم گفتم
مردم تموم شد فقط چشمامو بستموصدای جیغ ترمزتو کوچه پیچید خودم آماده
ی دیدن جناب عزرائیل کردم..
-نفس »غش غش میخندید بیا همین مونده بود حضرت عزاییل منو مسخره کنه
جون گرفتنم انقدر خنده داره ؟چقدر هم صداش شبیه آرمین!«
بیب،بیب بیب...بوق ماشینه؟
- ی
ا بابا نفس باز کن چشاتو دیگه بی جنبه نترس نزدم بهت،الو جون؛ عزیز... َ
ن !سرشو از شیشه طرف خودش از همون
چشمامو باز کردم دیدم واقعا آرمی
پورشه شاستی بلندی که تعریفشو از نعیم شنیده بودم ،بیرون آورده و نیشش
تابنا گوشش بازه و دندونای ردیفشو به نمایش گذاشته با حرص زدم رو کاپوت
ماشینشو قهقهه ای سر دادو گفت:خیله خب ببخشید
راهمو گرفتم رفتم پیاده شد اینو از صدای باز و بسته شدن در ماشین فهمیدم�فکر کردین خیلی با مزه اید؟
دنبالم راه افتاد و گفت:
نفس بیا بریم اه بی جنبه نباش دیگه ،ببخشید ... نفس ...اکسیژن..»باز خندیدبا
عصبانیت برگشتمو تا نگاهمو دید با خنده گفت:«
-اوه اوه اخمارو برم
-انگار شما از شوخیای خودتون خیلی لذت می برید جناب مهندس ؟
با همون لحن مسخره و شیطونش گفت:
-وای نفس ترو خدا اینطوری رفتار نکن من می ترسم »باز زد زیر خنده و با همون
حال گفت:«
به سرعت نور رنگ خشم تو چشماش دویید وتبدیل به همون آرمین جدی و�من با کسایی که صنمی با هاشون ندارم رسمی حرف میزنم�حاال چرا انقدر رسمی حرف میزنی؟
خشک شد ،تا عصبی میشد گوشاش سرخ میشد !!!و رگ کنار گردنش متورم
میشد و گردنشم مثل گوشش قرمز میشد!!!االن دقیقا همون نشونه ها رو داره
یعنی خیلی سگ سگی شده از قیافه ای که در حین عصبی بودن به خودش
گرفت یه لحظه هول کردم و پشیمون شدم که چرا گفتم ولی مگه میشد به
روش نیارم پس خودمو جمع وجور کردم ؛آرمین آرنجمو گرفت با خشونت و محکم
کشیدتم به طرف خودش و صورتشو آورد جلو و زل زد تو چشمامو گفت:پس
حافظه کوتاه مدت تو پس از یه خواب طوالنی پاک میشه؟
-حافظه ام پاک نشده چشمو گوشم باز شده
باحرص و صدایی با تن آروم و بطنی محکم گفت:
گوش سوگلی منو باز کرده؟ -چه جالب! کی چشمو گوشو سوگلی منو باز کرده؟؟
باحرص خواستم پسش بزنم دستمو رو قفسه ی سینه ی عضالنی ِعین
سنگ سفتش گذاشتمو هولش دادمو گفتم:
محکم تر نگه ام داشت دست راستشو دور کمرم پیچوند و گفت: حاال تقال کن�ایه،ولم کن
شاید جواب بده
با حرص نگاش کردم با تخسی و حرص بیشتر نگاهم کرد وبا دندونایی که رو هم
می ساووند گفت:
-چی شد نفس پناهی دست از تقال کشیدی فهمیدی که هر چی تقال
بیشتر،فاصله کمتر هان؟
آروم تر گفتم :
-آرمین ولم کن زشته تو کوچه ایم
سریع بدون اینکه نگاه دریده اش از چشمام دور بشه گفت :
-ولم کن تا بگم »جسور نگام کرد محکمتر کمرمو دربر گرفت در هیچ حالتی�یک بعد از ظهر زمستون کسی از خونه اش در نمیاد ؛کی ُپرت کرده؟
دست از اخالقش برنمیداشت با شیطنت ولی جدی گفت:«
-خوبه؟حاال میگی؟
با حرص و دندونای قفل شده رو هم گفتم:
آرمین –انگار بازم باید موقعیتو تغییر بدم�آرمیـــــــن
من بهتر میشه »مرده شور اون ذهن منحرفتو ببرن نه انگار باید زودتر حرفمو�تو بس کن میدونی که اصرار تو بی فایده است و عرصه برای تو تنگتر و برای�بس کن
بزنمو خالصم کنه«
-بابام چشمو گوشمو باز کرده بدونم توبازیم دادی�کی؟
رهام کرد و پوزخندی مسخره زدو دستاشو تو جیب شلوار پارچه ای دودی رنگش
که کامال فیت تنش بود و ست کتش بود ،فرو کردو گفت:
فکر نکنم جرئت داشته باشه آخه مامانت میکشتش�بابات ؟تا اونجایی که من میدونم خب این کار باباته ولی برای دخترای خودش
-به زودی میفهمی�منظورت چیه؟!!!!!!!
رومو برگردوندم تا برم دوباره آرنجمو کشید و جدی و سرد و محکم گفت:
-چی؟!!!معلومه نگین�چی؟
صورتشو جمع کردو گفت:چی؟!!! نگین؟!!! این دیگه چی بود؟اینو از کجا آوردی ؟
دیدتت�از اونجایی که سوتی دادی حواست نبوده داشتی به نگین نخ میدادی بابا
پوزخندی زد و گفت:
-نگین؟
-فکر نمیکنی زیادیت بشه همزمان با دو تا خواهر باشی؟
با لحن بسیار گزنده و خشک گفت: این اراجیفو بابات گفته؟
آرنجمو بی هوا با ضرب و حرص از دستش کشیدم بیرونو انگشت اشاره امو باال
گرفتم و گفتم:
هم فرق دارن؟ وقتی دید عصبی نگاش میکنم گفت:«بابات حتما دیشب زیاد�خیله خب این مزخرفاتو »خودشم خنده اش گرفت اراجیف و مزخرف چه قدربا�آقای مهندس مواظب حرف زدنتون باشیدا
خورده چون من حتی یادم نمیادنگین دیشب چه شکلی بود من تموم حواسم
دیشب به تو بود آدم قحطه برم سراغ نگین؟
باحرص و خشم گفتم :
-واقعا که آدم به تربیتتون شک میکنه
دوباره آرنج بدبختم کشید و تو چشمام زل زدو گفت:..
هرکی که دلم بخواد میتونم باشم وتو در حدی نیستی که برای من تعیینو�تو نمیتونی در مورد من قضاوت کنی نفس پناهی چون منو نمیشناسی، من با
تکلیف کنی بابا تم دیشب زیاده روی کرده بود مست بوده تو رو جای نگین دیده
از جمله قبلیش انقدر جری شدم که جسورانه گفتم:
آرمین با حرص آرنجمو میون پنجه های قویش فشار دادو با صدای بسیار آروم�پس منم با هر کی باشم به شما ربطی نداره
وبسیار متحرص وگرفته گفت:
نفهمیدم چرا رنگ حرص تو چشماش ازبین رفت و جاشو یه آرامش و موذی گری�من همون رفتاری رو دارم که تو در مقابلم داری�تو بی جا میکنی
گرفت و صورتشو نزدیک صورتم کردو با اون چشای جسورش شروع به مانور روی
تک تک اعضای صورتم کرد در حالی که آهسته با صدای گیراش میگفت:
-من فقط با توأم و کاری به نگین ندارم بابات اشتباه کرده
فشار دستش رو دستم عاصیم کرد درد مند گفتم:
فشار پنجه هاشو کمتر کرد ولی نه دستمو ول کرد نه فاصله رو زیاد کردنگامو از�آخ دستم دردم گرفت »به آرنجم نگاه کردم«
آرنجم گرفتم چشمم افتاد به سینه اش که
انگار نفساش بلند تر شده بود!!! نه این از هیجان خوب نبود انگار از خشم ِ با
ترس سربلند کردم نگاش کردم اشتباه نکرده بودم با جدیت گفت:
-گوشتو باز کن نفس »لحن دستوری و فرمانروایانه حس رئیس بودنش منو
کشته«:
خوشم نمیاد منو با خیانت تهدید کنی ، اون کسی که بد میبینه تویی سه- من�یک-خوشم نمیاد هرکی هر چی به من میچسبونه تو هم باورت بشه دو-
انقدر عوضی نیستم که از یه خونه دوتا دخترانتخاب کنم چهار- من از نگین انقدر
خوشم نمیاد که دوکلوم باهاش حرف بزنم چه برسه که به عنوان پارتنرم
انتخابش کنم پنج-»صورتشو نزدیک آورد و به قرنیه ی چشمام از راست به چپ
از چپ به راست نگاه کرد و باز ملموسانه نگاهشو آروم تر کردو گفت: توانقدر
سوگلی هستی که فعال جذب کسی نشم...
فضا پیچیده بود ترو خدا ببین چه لباسایی تن مردمه بعد من چرا انقدر ساده
اومدم خجالت کشیدم برگشتم طرف آرمینو گفتم:
-آرمین بیا بریم
مردمو با چه تیپایی اومدن ،بریم یه رستوران دیگه�من خیلی لباسم ساده است خجالت می کشم بشینم اینجا غذا بخورم نگاه�چی؟!!
»دستمو گرفتو با خودش برد به طرف یکی از میزایی که یه طرفش به سمت�مگه اومدی سالن مد که لباست ساده است خجالت می کشی؟بیا بریم ببینم
دیوار بود و یه طرف به سمت جمعیت حضار سالن تا اومدم رو صندلی ای که به
سمت جمعیته بشینم منو به طرف اون یکی صندلی که پشت به جمعیت بود
هدایت کرد نشستمو ناراضی گفتم:
-من این طوری ناراحتم هیچ کسو نمی بینم
آرمین – چی دیدنی تر از من میخوای ببینی؟
»یکه خورده نگاش کردم یعنی با این اعتماد به نفسش انقدر پسر موفقی
شده؟«
خودشم خنده اش گرفته بود ولی سعی کرد نخنده و گفت:
-اون موقعه که بابات فکر میکردمن از نگین خوشم اومده خوشحال بود یا
عصبانی؟
به آرمین دقیق نگاه کردم و چشمامو ریز کردمو گفتم :
-برای چی می پرسی؟
خونسرد و عادی گفت:
نمیدونستم چه جوابی بدم اگر راستشو می گفتم به خودش مغرور تر میشد�همین طوری برام سوال پیش اومد
واگر برعکسشو می گفتم ممکن بود با بابا لج بیفته و حرصش در بیاد
-مامانم از احساس پدرم نگفت
-مامانت چی اون چه احساسی داشت؟
مشکوکانه گفتم:برای چی میپرسی؟!!!
آرمین –مامانت از من خوشش نمیاد،اگر بدونه که تو با منی »لبخندی شیطون
زد و گفت:«میکشتت نفس؟
با حرص گفتم :آره ولی قبلش تو رو میکشه
آرمین با همون لبخندش گفت :
آرمین در حالی که به من خیره شده بود گوشه ی لبشو می جویید نگاهش�نفس نمیدونی وقتی حرص میخوری چقدر قیافه ات دوست داشتنی میشه
انقدر سنگینو معنادار بود که ترجیح دادم سرمو به زیر بندازم ولی هرقدر من
نجابت می کردم آرمین بی حیایی میکرد داشت با اون چشمای درنده اش منو
جای ناهارش می خورد هرچی خواستم سر بلند نکنم نشد انرژی نگاهش انقدر
زیاد بود که تاب بی خیالی رو نداشتم ولی ترجیح دادم کمی خودمو خونسرد
نشون بدم که از ظاهرمو چشمام نفهمه چه غوغایی تو وجودمه پس جای اینکه
به اون نگاه کنم به میزی که در نزدیکیمون سمت راست قرار داشت نگاه کردم
یه خانم و آقای بسیار شیک پوشو موّقر سر میز نشسته بودن از رسمی بودن
لباساشون،صحبت هایی که خیلی با دقت با دوم شخص جمع هردو طرف برای
خطاب هم استفاده میکردن، هویدا بود که یه ناهار کاریه.
سرمو برگردوندم نگام افتاد به آرمین هنوز داشت موشکافانه و دقیق ولی عاری
از هر احساسی تو چشماش نگام می کرد من نمیدونم این که عالقه ای به من
نداره منم که از اون دخترایی نیستم که یه پسرو با حرکاتو ل*و*ن*د*یام جذب
خودم کنم، این آرمین چرا اصرار به دوستی داره؟!!حاضرم شرط ببندم سر ماه از
اینکه از من چیزی بهش نمی رسه ولم میکنه
به میز سمت چپ نگاه کردم یه دختر پسر جوون بودن ؛یکیشون یه چیزی
میگفت و اون یکی به حرفش یه چیزی اضافه میکردو بعد هردو میخندیدن چقدر
خوشن، چه به هم میان !چه راحتن با هم حتما هم لحظه های پر از خوشی و
دور از استرس دارن ولی من چی همین االن هم دارم از شدت اضطراب حال
تهوع میگیرم تمام سرم پر از نگرانی از یه طرف خونواده ام از یه طرف این آرمین
هفت خط از یه طرف این کنکور المصب که از همه کمتر بهش اهمیت میدم
َِ َِ َِه چشمت دراد هنوز داری نگاه
َ
...سرمو به طرف آرمین بلند کردم...ا
میکنی؟طلبکارانه گفتم:چیه؟
-چی چیه؟
-چرا انقدر نگاه می کنی ؟..
پس چیکار کنم ؟تو چرا اینطوریی؟نگاه نکن،زنگ نزن،در مورد بابام حرف
نزن،دنبالم نیا،رستوران شیک نبر...معلومه چی میخوای؟
َِ َِه
ا این همه اطالعات اخالقی از من بدست آورده بود توی این دوروز؟چقدر َ
دستور داده بودم
!!!با یه نگاه عاقل اندر سفیر و حق به جانب گفت:
تنم از حرف تند و صریحش یخ کرد چه بی مالحظه است دهنمو باز کردم یه�از دید من تو از نظر روابط اجتماعی صفری با چشمای گردو تعجب نگاش کردم
چیزی بگم ولی نمیدونم چی باعث میشد جلوی آرمین کم بیارم من که نعیمو
درسته قورت میدم شاید میترسیدم یه گنده بارم کنه غرورمو بشکنه که ترجیح
میدادم سکوت کنم به قولی جواب ابلهان خاموشیست یه لبخند مسخره زدمو
خیلی سریع هم جمعش کردم که منظورمو یه جوری هم برسونم اونم با
شیطنت لبخندی زدو دستمو که رو میز بودو میون دست چپش گرفت تموم تنم
مور مور شد قلبم هری ریخت اثابت گرمای کف دستش به دستی که از هیجان
سرد بود حالمو منقلب میکرد اون انگشتای کشیده و برنزه اون خالکوبی...یادمه
خالکوب دستش خیلی حواسمو معطوف خودش کرده ی اوایل که آرمینو دیده بودم
بود حتی یه بار به نعیم گفتم :»ازش بپرس اون تاریخ و نوشته ای که انگار به
زبون هندی یا چیزی مشابه اونه رو دستش چیه ؟«
نعیمم گفت :ولم کن بابا حاال برگرده بگه تو به کار خودت برس اونم که ُرک گو
اصال بگه به تو چه منو سکه یه پول کنه تو به دست اون چیکار داری؟«باشصتش
آهسته و ملموس پشت دستمو نوازش میکرد وموشکافانه نگام میکرد تا عکس
العملمو بفهمه با هربار کشیده شدن شصتش روی دستم یه حال لطیفی تو
دلم به وجود میومد!وای چه بی جنبه ام ! خوب کارشو بلد بود حس میکردم اگر
از دام دستش خالص نشم منو رام حیله اش میکنه همه چیز از همین نوازش
اول شروع میشه اگر این اجازه رو بدم یعنی اجازه پیشرفت هم داره دستمو آروم
اومدم که از زیر دستش بکشم بیرون که دستمو نگه داشتو سرمو با تردید بلند
کردم نگاش کردم اخم کمرنگی کردو با خجالت از اینکه مسخره ام کنه گفتم
:دستمو نگیر خوشم نمیاد
با اخم پررنگ تر گفت:
-اینم جز امرو نهی هاته ؟چرا حکومت نظامی راه انداختی؟»چشماشو ریز کردو
گفت:«
-انگار یه ساعت قبل یادت رفته کجا بودی؟..
با دست راستش زد به سینه اش یعنی »تو بغلم« با کمی حرص گفتم:
-من نیومدم با زور وادارم کردی
یه تا ابروشو داد باال و با شیطنت گفت:
دلشون میخواد بکنن بعد که پسره میگه »اگر ن ه جوابت پس اون کارت چی�هان؟پس تو از اون مدل دخترایی که پسررو وادار میکنن کاری رو که خودشون
بود؟« میگید:» من که نخواستم تو وادارم کردی «آره
بوم میکنی�منظورم و خوب فهمیدی اول تقال میکنی بعد دماغتو میچسبونی به سینه ام�چــــــی؟منظورت چیه؟
-ییه »لبمو چنان گزیدم که حس کردم سوراخ شدوبا چشمای گرد نگاش کردمو
گفتم:«
-من این...من...
خنده اش گرفته بودو با لحن آروم تر گفت :
-بهت که گفتم اشکالی نداره »دلم میخواست بگم آرمین میشه خفه بشی؟
من به یکی از آرزو های محالم برسم بچه پروی بی حیا اشکالی نداره...«
-آی دستم وای آرمین دستم درد گرفت
خونسرد نگام کردو گفت:
گرفتنا عادت میکنی�خدایا من یه دوست دختر نازنازی دارم اشکال نداره عزیزم به زودی به این دست
با حرص گفتم :نامحرمی ولم کن
چنان زد زیر خنده که فکر کردم جک گفتم خودم نفهمید باتعجب نگاش کردمو
گفت:خیله خب ققدسه خانم »با تمسخر و ادا اصول گفت«:
نمیکنن بعد من یه دستتو میگیرم جیغ وهوار میکنی�گناهش گردن من »جدی ولی با لحن مسالمت آمیز گفت«:ملت چه کارا
-میتونی بری با همون ملتی که میگی و همین جا همه چیزو تموم کنیم
آرمین چشماشو ریز کردو گفت:...
قاطعانه گفتم :آره�تو همینو می خوای آره ؟
سرشو آورد جلو و جدی گفت:
با تردید نگاش کردم و گارسون غذا رو آورد و آرمین لبخندی مکش مرگ ما زد و�ولی من نمی خوام تمومش کنم وقتی تموم میشه که من بخوام من.
گفت:مشغول شو عزیزم »به غذا اشاره کرد«...
بعد غذا خوردن آرمین روی میز چندین تا اسکناس ده هزار تومنی گذاشت وبعد
با هم شونه به شونه از رستوران خارج شدیم ودر ماشینو باز کرد و گفت:
نگاش کردم و گفتم :آرمین میشه خواهش کنم اینطوری باهام رفتار نکنی�بفرمایید سرورم
با شیطنت ابرو باال انداخت و باسر اشاره کرد که بشینم خوب میدونستم با این
زبون بازی یه بال سر منه زود باوری که تاحاال پسری تو زندگیم نبوده میاره...
بایه فرمون ماشینو از تو پارک در آورد و حرکت کرد یاد نمازم افتادم تا برم خونه
قضا میشه رو کردم به طرفشوبهش گفتم :
میشه�میشه سر راه اگر مسجد دیدی نگه داری نمازمو بخونم آخه تا برسم خونه قضا
منو با تعجب نگاه کرد و گفت:
-تو نماز میخونی؟!!!!
آرمین با یه تعجب آمیخته با تمسخر و یه حس دیگه که من نمتونستم تشخیص�آره !!!چطور؟!!!
بدم لبخندی که زده و رو لبش نشونده برای چیه؟گفت:
آرمین –کی تورو اینطوری بار آورده؟مادرتو اصال نمیشناسم�خب معلومه�پس اون همه معذب بودن به خاطر اعتقادات ت؟
-چرا...چرا..وق..وقتی حرف میزنی یه طرف حرفت کنایه ...»لبهامو رو هم
فشردم و بعد ادامه دادم«کنایه به پدرم میزنی ؟
آرمین حتی نگامم نکرد فقط با اخم به روبه رو چشم دوخته بودو من جرئت
نکردم دوباره بپرسم و بعد چند دقیقه نگه داشت و با لحن جدی گفت:
ی دست چپش�برو نمازتو بخون سریع بیا پایین منتظرتم کیفتو بذار برو »با کیفم چیکار داشت
؟گروگان گرفته بود ؟!!کیفمو گرفت از دستم، نگام باز به خالکوب
افتاد و گفتم:«
-این خالکوبی پشت دستت چیه؟
-بدون اینکه نگاه از چشمم بگیره گفت:
-تاریخ وقتیه که نباید از یادم بره چی شده؟
-چی شده؟!!!!
-
بعدا میفهمه برو
از ماشین پیاده شدم و رفتم نمازمو خوندم ولی چه نمازی ... کل نمازو به فکر
اون خا لکوبی بودم که تاریخی مربوط به 20سال قبل بود چی بود که منم
میفهمم چقدر کنجکاو اون لحظه بودم...
* * *
درست دو ماه و نیم از آشنایی جدیدم با آرمین میگذشت و دیگه به چک کردن
هر دو سه ساعت یک بار آرمین ،به اینکه هرکی میاد خونه امون ما خونه هر
کی میریم هر اتفاقی که تو زندگیم می افته رو باید به آرمین بگم ،و البته که
می گفتم، عادت کرده بودم ؛ فکر میکردم که تو همچین روابطی خب این یه امر
طبیع ی و همه این کارا رو می کنن
اون روز کنکور داشتم و قرار بود شب هم بریم خونه ی ملیکا اینا گویا آقای
شمس میخواست مخ آرمینو بزنه که اسپانسر محصوالت جدیدشون بشه و به
طبع به خاطر فامیل بودن با ما و اینکه بابا شریک آرمینه، هم ما دعوت بودیم هم
ظاهرا کاریه آرمین.؛ از نعیم شنیده بودم عالوه برما یه عده دیگه هم که شرکای
آقای شمسند هم میان.
از بابا پول گرفته بودم که بعد کنکور با بنفشه البته نه با اون بنفشه ای که اونا
فکر میکردن با بنفشه ای که دو ماهو نیم بود دوست شده بودم برم لباس برای
اون شب بخرم
دانشگاهی که می خواستم کنکور بدم علمی کاربردی بود و کنکورش توی
زمستون بود ...
قرار بود صبح آرمین بیاد دنبالم منو ببره البته بماند که هرچی سروکله زدم که
نمیخواد بیای بابام میخواد ببرتم یه وقت میبینتت ؛خودم گفتم خودم شنیدم آخر
هم حرف اون شدو قرار شد صبح بیاد منم با هزار نقشه، شب گذشته با بابا
قرار گذاشته بودم بیدارش کنم که بابا منو ببره سرجلسه کنکورم ولی در اصل
می خواستم باباجونمو قال بذارمو با آرمین جون !!برم
صبح ساعت 7که بیدار شدم چنان بی سر وصدا حاضر شدم که در رزمه زندگیم
بعید بود حتی صبحونه هم نخوردم که مبادا کسی بیدار بشه البته انقدر هم
استرس داشتم که از شدت حال تهوع هم نمیتونستم چیزی بخورم ...
یه شلوار جین سفید و مانتوی مشکی عروسکی و ژاکت سفید و مغنه مشکی
و کتونی مشکی پوشیدم پاورچین پاورچین از در خونه زدم بیرون ....ییه آرمین
نیومده بند دلم پاره شد کجاست؟روز جمعه که ترافیک نیست نکنه خواب مونده
عجب اشتباهی کردم به حرفش گوش دادما ساعت 8کنکورم شروع میشه هنوز
دستشوی کی منو ببره ی نیومده االنم برم بابارو صدا کنم تا خود 9 صبح فقط تو
سرجلسه ؟کم مونده بود گریه کنم با حرص بلند گفتم:
-آرمین میکشمت تموم هدفت اینه من به کنکور نرسم آخ من چقدر خرم که
قبول کردم تو بیای دنبالم...برم یه دربست بگیرم....
درست نکرده و ژولیده است، پشت سرم ایستاده دستمو گرفتو به طرف�ییه»برگشتم دیدم آرمین با اون موهایی که تازه بلند شده بودو حاال هم اصال�کجا؟
ماشینش برد در حالی که با تمسخر می گفت:دانشمند با این هوشت که نفر
اول کنکور میشی بعد هم بورسیه میدن میری خارج از من جدات میکنن ،تروخدا
یه کم کمتر از اون آی کیوت کار بکش از در خونه که میای بیرون فقط یه طرف
کوچه رو نگاه میکنن؟دوساعته وایستادم نگات میکنم که چرا برنمیگردی نگو
خانم انقدر فسفر سوزونده مغزش بی بنیه شده »در رو باز کردو گفتم«:
-کنکور دارم حواسم پرته
آرمین سری تکون داد وبا شیطنت گفت:
-باشه ما هم که تو رو نمیشناسیم
باز افتاده بود رو دنده اذیت کردن با اخم نگاش میکردم از جلوی ماشین دور زد
فهمید دارم نگاش میکنم که خنده اش گرفته بود باشیطنت گفت :خیله خب
خنگ نیستی »زدم به بازوشو گفتم «:آرمین!»لپموکشید و گفت «:
نفس خنگو دوست دارم »صورتمو عقب کشیدموبا همون اخم تصنعی -ولی من
واسترس زیادم گفتم«
میشی یکی مثل اونا پس فردا میخوای لیسانس بگیری بشینی کنج خونه دیگه�خیله خب بابا کشتی مارو باکنکورت انقدر لیسانسه ریخته تو خیابون تو هم�دیرم شد
-چی؟!!!ببخشید؟بابام باید اجازه بده که میده�من که نمیذارم بری سرکار�نه کی گفته؟می رم سرکار
»پرو ا دیگه داره پاشو از گلیم خودش دراز تر میکنه )من نمیذارم («
-وای حال تهوع دارم دل بدجور شور میزنه�نترس من تو خوابم میتونم رانندگی کنم�حاال تصادف نکنیم�خوابم می پره�زود باش دیگه استارت بزن داری استخاره میبینی ؟یه شونه به موهات میزدی
-کجا بود؟ هست اگر تو راه بیفتی�حاال کجا بود امتحانت؟
خندیدو استارت زدو گفتم:
-افتاده تو نیاوران
باشیطنت گفت:
انقدر از این شوخی مسخره کرده بود که برام عادی شده بود با مستأصلی�ا ،خب دیشب می اومدی خونه ی خودم صبح هم من و تا اینجا نمیکشیدی
گفتم:خدا کنه قبول بشم
آرمین پوزخند زدو گفتم:
حالم داره بهم میخوره�آرمین ،گفتم از پوزخند زدنت خوشم نمیاد چرا همیشه این کاررو میکنی... وای
-نه تروخدا سریع تر فقط برو »آهسته رو سینه ام زدم تا خودمو کنترل کنم وای�نگه دارم؟
خدا جون چرا اینطوری میشم؟! «
-حال گیرم نرسی ،قبول نشی...
پدر مدرک تحصیلی رو در آوردی�چرا؟پس چرا خودت تا این حد درس خوندی هان ؟به لیسانسم رضایت ندادی�من خوشم نمیاد بری دانشگاه�جای دلداریته؟
-وا!!!آرمین از تو بعیده تو خودت یه آدم تحصیل کرده ای دانشگاهو همین ما ها�تو دانشگاه پر از آدم عوضیه�زنو مرد هیچ فرقی باهم ندارن�من مردم فرق داره
هستیم که پر میکنیم »وای دلم چه همی میخورد «
–دیگه بدتر که�من فرق داشتم اصال من ایران درس نخوندم آلمان خوندم
محیطو اطرافیان و...همش حرفه تو یی که محیط دانشگاهو نمیشناسی�بسته آرمین من خودم قبال دانشگاه درس خوندم همه چیز برمیگرد به خود آدم�خیلی ها سالم میرن دانشگاه...
دانشگاه ایران خیلی هم سالم...وای»جلودهنمو گرفتم وآرمین گفت«:
-صبحونه خوردی؟
سرمو به معنی نه تکون دادم آرمین با عصبانیت گفت:
-مرده شور این دانشگاهتو ببرن که...
ماشین نشستم ولی پاهام بیرون بود ،سرم به شدت گیج میرفت انگار فضای�وای نگه دار...»کنار بزرگ راه با عصبانیت نگه داشتو کلی عق زدم؛ روی صندلی
مقابلم وارونه شده بود
آرمین در حالی که پشت سرم نشسته بود پشت فرمون گفت«:
سرمو به معنی نه تکون دادمو به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به 8بود تا�آب بیارم؟
اومدم برگردم دوباره حالم بهم خورد آرمین با عصبانیت گفت:
از ماشین پیاده شدو اومد زیر بازومو گرفت و گفت :کامل بیا بیرون هوابخوری�به درک�دیر شده�می شینی یه دقیقه یا نه ؟
...سرت گیج میره ؟گارد ریلو گرفتم و گفت :
سیاهی می رفت و یه لحظه حال تهوعم قطع نمیشد ،دستام می لرزید آرمین�مسموم نشدی؟چرا می لرزی ؟چنپاتمه زدم اصال حالم خوب نبود چشمام
رفت یه شیشه آب آورد و گفت:آب بزن به صورتت حالت جا بیاد
شیشه رو پس زدم و لباسشو گرفتم بلند شدم گفتم :
دادزد:داری میمیری باز به فکر کنکور لعنتیتی؟میخوام ببرمت دکتر رنگت شده�بریم آرمین
عین مرده
-نمیام منو نبری تاکسی میگیرم »شیشه آبو عصبی پرت کرد اون ور گارد ریلو
اومد جلو آرنجمو گرفت و گفت:«
آرنجموکشیدم پایین که از دستش در بیارمو گفتم:شلوغش نکن من خوبم می�می ریم بیمارستان
بریم یا تاکسی بگیرم ؟
باحرصی که نگام میکرد گفت:
-انقدر لج بازی که با جونتم شوخی داری،بشینکی به کی میگه لج باز تا خود جلسه کنکور عین بخت النصر شد منم از ترسم
که باز حالم بهم نخوره لبامو محکم بهم میفشردم که خودمو نگه دارم ...لحظه
ای رسیدیم که داشتن در حوزه رو میبستن پیاده شدمو دوییدم طرف در رو گفتم
:
-ترو خدا آقا ترو قرآن »برگشتم آرمینو نگاه کردم که داشت منو با چهره نه چندان�خانم یه ربع قبل باید دررو میبستیم،االن ساعت 8 امتحان شروع شده�آقا ترو خدا بذار منم برم تو
خوب نگاه میکرد و تکیه زده بود به ماشین بهش گفتم:«
راه افتاد اومد جلو دیگه گریه ام گرفته بود با اخم نگام کرد که داشتم گریه�آرمین بیـــــــا
میکردم و رو کرد به مرده و گفت:
رسیده بذار بره�آقا بذار بره جای بیمارستان رفتن آوردمش کنکور بده حالش خوب نبوده که دیر
مرده در رو با غرغر باز کردو کیفمو دادم به آرمینو دوییدم تو رفتم باالخره تو
جلسه و سر جام نشستم...تا برگه ها رو بیارن از سرگیجه و حال تهوع مردم
انگار هم صبحونه نخوردن حالمو بدتر کرده بود زمان امتحان چیزی حدوده سه
ساعتو نیم بود نگاهم به برگه افتاد کل برگه رو دوتایی میدیدم هی چشمامو
بستمو باز کردم صلوات فرستادم ...کی این کیکو آبمیوه رو میارن شاید حالم
جابیاد نکنهسهمیه اینم برداشن؟خدانکنه من حالم خوب نیست...این سوالو از
کجا آوردن؟ کنکور هنره؟..
؟»باالی برگه رو نگاه کردم «نه خودهنره
سوال بعدی...ییه چقدر سخته...دهمی وای ...استرسم با دیدن سواال دوبرابر
شد اگر این آرمین ملعون وارد زندگیم نمیشد میشستم درس میخوندم که االن
عین خر تو گل گیر نکنم اصال اون یه ذره ای هم که بلد بودم از ذهنم پاک شد
سر بلند کردم وای ساختمون دور سرم می گرده انگار سرم شده یه کوه
،سنگینو بزرگ؛ گوشام داغ کرده و دیگه هیچی نمیشنوم چشمام سیاهو
سیاهو سیاه تر شد و....بله ودر نتیجه باعث شد غش کنم ..
وقتی چشمامو باز کردم انگار از یه خواب سنگین و طوالنی بیدار شده بودم
؛اینجا کجاست؟
یه اتاق سفید وناآشنا !!رومو برگردوندم دیدم آرمین داره شاکی نگام میکنه
باتعجب گفتم:درمونگاه�کجام؟
آرمین-سرجلسه غش کردی�درمونگاه؟!!!
اول شوکه شدم و بعد زدم زیر گریه وگفتم:
_ پس امتحانم چی؟!
آرمین –نفس بس کن وگرنه یه کاری میکنم از گریه پشیمون بشی ها وقتی
زبون آدم نمی فهمی میشی این ،میشه غش کرده اتو بیارن اینجا،میشه زدن تو
حال من،خراب کردن جمعه امون...
با همون گریه گفتم:
-من نتونستم امتحانمو بدم بعد تو نگران خراب شدن جمعه اتی؟
آرمین شاکی تر گفت:
-بسته میگم بسته
یه پرستار اومد تو اتاقو گفت :
-ا ا ا !چرا گریه میکنی؟
آرمین با حرص وعصبانیت گفت:
-به خاطر سیم کشی تو سرشه اتصالی داره ...
با گریه نگاش کردمو گفتم:
-آرمین!
آرمین –مرده شور اون دانشگاهتو ببرن ،االن باید اینجا باشیم؟
آرمین-آره دیگه کارت تموم شد می تونی بری�میتونی بری
ذاری�من که گفتم با بابام میرم تو اصرار کردی که منو ببری که حاال داری منت می
-گفتم بسته ،به درک که خراب شد اصال آه من گرفت
شاکی نگاش کردمو گفت:
پرستار –آقا ایشون حالشون خوب نیستا اصال ببینم شما چه نسبتی با بیمار�چیه؟
داریدکه تو اتاق خانم هستید؟
آرمین حق به جانب گفت:
َک وکارشم که آوردمش دیگه ،عابر تو خیابون که نیستم ... -چی؟البد س
پرستار-ورود افراد نامحرم به اتاق بیمارای خانم ممنوع
آرمین با عصبانیت گفت:خب ،خوبه »نامحرم«تو پرستاری یا منکرات ؟اصال رئیس
این خراب شده کیه ...
-وا...ایـــی!آرمین ترو خدا بسته،اصال پاشو بریم خانم این سرمو در بیار
آرمین دستوری و محکم گفت:
-تا قطره آخر اون سرم تو بدنت میره بعد میریم، بخواب »رو کرد به پرستارر و
گفت:«
پرستار سری تکون دادو رفت آرمین بلند شد که دنبالش بره ول کن ماجرا نبود تا�رئیس این جا کیه؟
طرفو به» غلط کردم« نمینداخت بی خیال نمیشد ؛دستشو گرفتم و گفتم:
آرمین – نه آخه پررو بازی در آورد باید جلوی این طور آدما در اومد تا تو کار کس�آرمین بشین ترو خدا ،اون که رفت بی خیال شو دیگه
دیگه این فضولیارونکنه.
باالخره نشست وبه شاکی نگاه کردن من چون داشتم همچنان گریه میکردم
ادامه داد؛چقدر برای قبولی تو دانشگاهم نقشه کشیده بودم آخه این چه بختو
اقبالیه که من دارم جواب مامانو چی بدم؟کاش صبحونه خورده بودم شاید
اینطوری نمیشدم ..آخ ،مامانو بگو...
پوزخندی زدو خودشو رو صندلی ُسر دادو دست به سینه شد و چشماشو�آرمین مامانم به اون چی بگم؟من ناامیدشون کردم »آرمین مسخره نگام کردو
بست به آرمین نگاه کردم ،نگرانم شده بود،همه حواسش پیش من بود ،یعنی
واقعا دوستم داره یا داره فیلم بازی میکنه ؟خوبه آرمین بود که منو بیاره درمونگاه
بااین موهای ژولیده اشم خوش تیپه چقدر قبالازش بدم میومد ولی حاال چقدر..
آرومم نمیدونم احساسم چیه !انقدر که وجودشو کنارم اعالم میکنه که بهش
عادت کردم ؛همش آدمو می پاد با اینکه پاییدن آدمو کالفه میکنه پس چرا من
کالفه نمیشم؟!من کنکورمو از دست دادم پس چرا گریه زاریم تموم شد؟ هرچی
میگذره نسبت بهش بی خیال تر میشم من که عادت به سرزنش خودم دارم
پس چرا خودمو سرزنش نمیکنم؟!!!!دکتر اومد تو اتاق یه نگاه به آرمین کرد که
خوابش برده بودبه دکتر نگاه کردم یه مرد خیلی جوون بود به آرومی پرسید:
_ آدم استرسی هستی؟
دکتر- چون از حال رفتنت به خاطر افت شدید قند خونت بوده بذار یه معاینه�بله قبال غش نکرده بودم نمیدونم این غش کردنم چی بود؟
کنم...»دستمو از رو قفسه سینه ام برداشتم و دکتر دگمه مانتوخودش باز کرد تا
گوشیشو بذاره روقلبم و صداشو بهتر بشنوه که آرمین یهو پرید مچ دست دکتررو
گرفت و شاکی وعصبی با نگاه به خون نشسته گفت:«
-چیکار میکنی ؟
دکتر بیچاره رنگش پرید و سریع گفت:
-معاینه میکنم!!
یکه خورده و با تعجب گفتم:
آرمین به من نگاه کردو بعدبه اون دکمه مانتوم که بازشده بود وبعد هم به�آرمین!!!
گوشی پزشکی دکتر که تو دستش رو هوا مونده بود یه کم خودشو عقب
کشیدو بعد دستشو رو هوا گرفت و گفت:
-یه لحظه...»خودشو جمع و جور کرد شد همون آرمین سرسختو دستوری به
دکتر گفت:«
دکتر باتردید آرمینو نگاه کردو باسکوت معاینه کرد شاید اونم به خاطر همون لحن�ماینه کن
و تن صدایی که همه ازش حساب می بردن ؛اونم حساب کار خودشو کرد که در
جواب کار آرمین حرفی نزد
دکتر-بعد اتمام سرمت مرخصی مشکل خاصی نداری
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید