رمان تب داغ گناه 5
ملیکا نباشه خوش میگذره آره؟
منو ملیکا خندیدیم مامان شاکی گفت:
در حیاط باز شد و نعیمو دیدیم که میخواست ماشینشو بیاره تو نگین کنایه وار�حسین!تو اینطوری میگی وای به حال دخترات
گفت:
نعیم- من از سر کار رفتم اونجا وقت نکردم بیام خونه امروز اضافه کار بودم هر�حاال حتما توهم باید ماشینتو می بردی؟
وقت یه جا من کار دارم دعوتم اون مهندس عوضی کرمش میگیره اضافه کار
میخواد
اخمام رفت تو هم بی شعور چرا به آرمین توهین میکنه آخ اگر میشد همچین
حالتو میگرفتم حجقت بود ای کاش تا صبح مجبورت میکرد اضافه کار وایستی
دمش گرم
بابا- باباجان سر کاره خونه ی خاله نیست که هر وقت دلت خواست بری
نعیم –نه باباجان من این مهندس شما که امروز میدونست ما اونجا دعوتیم برای
چی به من گفت جمعه بی حساب کتاب ؟
آرمین- جسد خودش کجا بود؟رئیس باید تو جلسه آخر ماه باشه ،وردل دوست�چون آخرین هفته ماهه
دخترش»منو میگه ها وای نعیم اگر بدونی امروز خواهرت ور دلش بوده که سنگ
کوب میکنی بد بخت« بعد اوون معاون عوضی تراز خودشو فرستاده تا اعصاب
منو خط خطی کنه
نگین-تا حاال که نیشت باز بود االن اومدی خونه اعصاب ما رو خرد کنی که دقه
دلی قانون های مادر زنتو که نذاشت ملیکا...ا خانم بیاد باهات یا تو بمونی اونجا
رو سر ما خالی کنی؟
نعیم باحرص گفت:
نکن�تو اونجا بودیکه حرف میزنی من خودم اومدم ،غلط کردی بیرونش کردن شک
بابا –بسته بسته مردم خوابن
نعیم- بیا ببینم نگین خانم تو کجا بودی؟چرا خونه ملیکا اینا نیومدی؟..
نگین-نه این که خیلی ازش خوشم میاد حاال بیام اعصاب خودمو با ریخت زن
افاده اید خرد کنم ؟
نعیم-کجا بودی که انقدر مالیدی؟
نگین- بابا
بابا- گفتم بسته نعیم جا حرف زدن ماشینتو بیار تو
مامان از در ورودی خونه سرشو آورد بیرونو گفت:
-چرا نمیایید تو؟
رفتیم داخل تا وارد اتاق شدیم نگین به الهام زنگ زدو گفت:
»اگر مامانم یه وقت ازت پرسید نگین امشب اون جا بوده بگو آره ...با دوستام
بیرون بودم....خب گیر میدن حوصله ندارم...ممنون خداحافظ«
نگین-خفه شو لطفا�با دوستات نه با دوستم کلماتو اشتباه انتخاب نکن
پامو دراز کردم از رو تختم یه لگد به نگین که داشت لباس عوض میکرد زدم نگینم
جیغ زد :
نگین- بعد منم تیکه تیکه ات میکردم�باید بهت میگفتم یه ساعت دیگه میاییم تا دیر برسی حالتو بگیرند�هو...و
مامان اومد تو اتاقو گفت:
-چتونه نصف شبی ؟جای سه تا بچه؟سگو گربه زاییدم همش به جون هم
بیفتید ،اون صدای مردم آزارتونو میبرید یا نخو سوزن بیارم هناتونو بدوزم؟
نگین- می ُبره صداشو مامان
باز با لگد زدم بهشو داد زد:
نگین- یونجه اش زیاد شده�االغ تویی�مامان نگاه عین االغ جفتک میندازه
مامان یه دونه از اون جیغ خوشگالشو زد هر دو الل شدیمو شروع کردیم به
عوض کردن لباسمون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
خالصه جفتمون با همون حالت مثال قهر به رخت خواب رفتیم نیم ساعت نشده
بود که گوشیم زنگ خورد من که خواب نبودم ولی نگین که خواب بود خواب آلود
َه
گفت:ا
سریع گوشیمو برداشتم آرمین بود :
-سالم ،چی شده آرمین؟
واییی نگران من شده به خاطر یه چای روم ریخته اونم چایی که زیاد داغ نبود یه�هیچی نگرانت بودم خوبی؟
ذووقی تو دلم نشستو گفت:
– سوگلی ها باید لوس باشن دیگه اشکال نداره تو ناز کش داری خودم ناز جوجه�نه بابا نگران نشو لوس میشما�پات خوبه نمی سوزه؟
امو میکشم
واییییی لبمو زیر دندون کشیدم ونگین گفت:
- ه
ا نفس میخوابی یا نه وراج َ
-پاشو برو بیرون�بخواب دیگه بیام برات الالیی بخونم یا پشتتو بزنم بخوابی؟
بلند شدم یه ژاکت برداشتمو رفتم تو بالکن اتاقم آرمین گفت:
-با نگین جر وبحثم شده�چی شده؟
-خواهر و برادرتو نمیکم من از دست بابات عصبانیم�دعوا؟ نه بابا کل کل خواهر برادریه�خونه اتون دعوا شد؟
-دیدم خیلی عصبی شدی و سریع خداحافظی کردی و رفتی چی شد یهو؟
چشم تو نگاه کردو دروغ گفت�از اینکه یکی تو چشمای کسی زل بزنه و دروغ بگه منو آتیش میزنه ،بابات تو
باحرص گفتم:
-بابای من دروغ نمیگه
باعصبانیت گفت:
-دقیقا دروغ می گه اون با زنه بود
باحرص بیشتر گفتم:
-در مورد بابام اینطور حرف نزن ، بابای من اهلش نیست
بالحن قبلیش گفت:
-داره همه اتونو بازی میده
با عصبانیت زیاد ولی تن صدای پایین که کسی صدامونشنوه گفتم :
حرف میزنی ،با کینه نگاش می کنی ،ولی میدونی بابای من برام خیلی�تو از بابای من بیزاری این هزار بار به من ثابت شده تو باحرص نسبت بهش
عزیزه،نیمی از زندگیم بابامه ونیمی دیگه اش مامانم وتو نمی تونی زندگیمو که
بهش ایمان دارمو بعد خدا می پرستمشو جلوی چشمای من بد کنی ،بابام از
تو برام بیشتر ارزش داره نمی تونی کینه اتو که نمیدونم برای چی از بابام داری
و با این بلوف هات به من انتقال بدی
آرمین با حرص زیاد گفت:
میدونم که می بازی می دونم که کم می یاری ولی میدونی به خاطر تهمتی�انقدر به بابام اطمینان دارم که به راحتی قبول میکنم که بهم ثابت کنی چون�من ،بهت ثابت میکنم
که به بابام میزنی باید این وسط یه شرطی باشه که اگر دروغ تو در بیاد این
وسط چیزی رو از دست بدی
آرمین با همون حال قبلی گفت:
-این رابطه قطع می شه�چی؟
عصبی داد زد:
منتظر هر بهونه ای تا این رابطه رو قطع کنی ،چرا؟ مگه من جز محبت کردن به
تو کاری باهات دارم ؟
-آره به بابام سوءظن داری
آرمین با همون لحن متحرص و صدای بم گیراش گفت:
-اگر من بردم چی؟
-تو اونی میشی که من میخوام�چی؟
آرمین با صدایی آرومتر گفت:خودت قبول کردی، کوتاه نمیام نفس�چون میدونم می بازی، قبوله.
-فردا حتی بهت میگم کجا قرار دارن�منم کوتاه نمیام
-قرار دارن؟»با حرص گفتم:«واقعا که .
آرمین با خیالی آسوده گفت:
-حاال می بینی
با لحن خش دار و پر از کینه ام گفتم:
مهربونانه گفتم:شب بخیر جوجه زود باور من�کاری نداری؟
اومدم تو اتاق به آرمین هر حس خوبی که داشتم با این تهمت از بین بردش به�شب بخیر
چه حقی به بابای من تهمت میزنه چرا سعی داره اونو جلوی من خراب کنه آخه
تو نون و نمک بابامو خوردی حد اقل حرمت نونو نمکشو نگه دار نمی فهمم این
کینه آرمین از کجا شروع شده !چطوری میتونه به مرد خوبی مثل بابای من شک
کنه عذاب وجدان نمیگیره »نفسی کشیدمو «دلیل نمیشه چون خودت بابا نداری
بابای منم بخوای با این دروغات برام بکشی وقتی این کارو میکنه ازش بدم میاد
من عاشق بابامم هر وقت میخوام عشقو برای خودم ترجمه کنم به احساسی
که بابا بهم داره به اون نگاه گرمی که بهم میکنه فکر میکنم..
آخه این مرد مهربون و اهل زندگی و قرار با اون زن؟یه کاره نصف شبی زنگ زده
خیال بافی های ذهن معیوبشو نسبت به بابا تو سر من بندازه ساتیسمی از
قدیم گفتن»از قدیم گفتن هر چی تو کاله طرف باشه خیال میکنه تو کاله دیگرون
هم هست«خوبه همین امروز مچش جلوم باز شد فردا که ضایع شدی مجبور
شدی ولم کنی....ولم کنه؟از آرمین جدا بشم؟یاد امروز و آغوش گرمش افتادم
با تموم خطری که داشت چقدر برام گرم بود!!خودمو درک نمیکنم؛یاد نگرانی
امروزش بعد چای روی پام ریختن افتادم،اینکه نسبت به من حساسه ،یاد این
جوجه گفتناش وای چقدر خوشم میاد بهم میگه )جوجه ی من( حس میکنم
تعلق دارم به اون .
یاد چند دقیقه قبل افتادم که شرط ترک گذاشتم داغ کرد و داد زد؛ روی تخت دراز
کشیدم یاد صلواتام افتادم و شروع کردم به ادای نذرم ...صبح با صدای گوشیم از
ن با سردی جواب دادم:
خواب بیدار شدم نگین تو اتاق نبود دیدم آرمی
زیاد با اون زنه قرار گذاشته�بابات برای ساعت یک ونیم میخواد به بهونه کارای شرکت بره بیرون به احتمال�بله؟
-بیا تا بهت ثابت کنم�بابا با هیچ زنی نیست
نفسی با حرص کشیدمو گفتم :
رفتم صورتمو شستم و شروع کردم به لباس پوشیدن ساعت دوازده پنج دقیق�تو هم همین طور�فقط زیر قولت نزنی�االن میام�بیا شرکت�کجا بیام
بود مامان اومد تو اتاقمو گفت:
سرم بخوره�میرم پیاده روی دیشب تا صبح خواب کنکور دیدم اعصابم خرده میرم هوا به�ا !بیداری؟کجا ؟!
مامان- باشه کی میای؟
مامان-پس بیا یه چیز بخور بعد برو�یه ساعت دیگه
مامان- رفته بوم و رنگ بخره�نمی خورم گرسنه نیستم اگر گرسنه ام شد یه چیزی میخرم ،نگین کو؟
»غلط کرده یه خروار بومو رنگ از بازار خریده بود تموم شد؟ قرار داره موذ مار «
تاکسی گرفتم ورفتم دم شرکت بابا زنگ زدم به آرمین گفت :
اومد پایینو اون ماشین دو در خوشگلشو از تو پارکینگ آورد بیرونو و جلوی پام نگه�بابات هنوز باالست میام پایین منتظر باشیم
داشت وباشیطنت گفت:
-چطوری بازنده؟
چپ چپ نگاش کردمو گفت:
-خواب بودم�صورتت چرا انقدر پف کرده؟
-پس روز تو از ظهر شروع میشه؟ شاهانه زندگی میکنی !
بهش سرد نگاه کردمو گفت:
ببینم�زیاد خوش خیال نباش دوست دارم اون لحظه ای که می بازی قیافه تسلیمتو�به زودی میبازی�چیه هنوز که شرطو نبردی اینطوری نگام میکنی
باحرص پوز خند زدم و تو جاش جا به جایی شد و به در تکیه دادو گفت:
-تو از من بدت نمیاد پس چرا دوست داری ازم جدا بشی؟»چونه ام به آرومی تو
دست گرفتو گفت«:چرا؟
سرمو عقب کشییدم وگفتم:
-میدونی خیلی بابامو دوست دارم.
بهم دقیق و بدون کوچک ترین احساس و متفکرانه نگام کردو گفت:
نفسشی ،نفس پناهی�میدونم که انقدر بابات دوستت داره که اسمتو گذاشت »نفس«یعنی تو
-اینطوری نگاه نکن انگار غریبه ای
بدون تغییر در نگاش ادامه داد:
-ته تغاریشو یه جور دیگه دوست داره بچه بابایشه...
چشماشو ریز کردو گفت:اگر حرفام راست باشه از چشمت می افته؟
-بابام هرگز این اشتباهو نمیکنه و از چشمم هم نمی افته
آرمین دستشو زیر چونه ام گرفت و آروم گفت:
ولی با اینکه نباید این آرامشو از تو می گرفتم ولی منو آروم میکنی من نمیخوام�نفس وقتی کنارمی من آرومم ومن توی این 20سال این آرامشو یادم رفته بود
این رابطه تموم بشه...ناخود آگاه به خالگوبی دستش نگاه کردم تاریخ 20سال
پیش...
داره اعتراف میکنه دوستم داره، دوستم داره؟ داره الکی میگه؟ نه این حالت
آدمی نیست که الکی بگه از آدمی مث آرمین انتظار ندارم که بگه دوستت دارم
باید از ال به الی حرفاش فهمیدو بوی حسشو شنید...
مادر مو گول میزنم با خواهرم دعوا میکنم ... من از این رابطه ای که جوانبش پر�من اشتباه کردم هزار بار هم گفتم که اشتباه کردم به خاطر این دروغ میگم
از دروغه میترسم از عاقبت این بازی...دل شوره دارم ..
آرمین دستشو رو ی شونه ام کشید و روی بازوهام ورسید به پنجه دستم
انگشتاشو فرو کرد میون انگشتام به دستم نگاه کردو بازم اون گرمای کف
دستش که حرارتشو به کف دست سردم انتقال میداد و مور مورم میشد و گویا
با این حرارت تموم ذهن منو معطوف خودش می کرد به چشمام نگاه کرد
،عمیق محسوس و گرم ...
-دیشب یه چیزی فهمیدم
پرسشگرا نگاش کردمو گفت:
-وقتی چای روی پات ریختم »چشماشو بست و سرشو برگردوند به روبرو نگاه
کرد و نفسی کشید وگفت:«❤️
چم شده ؟!
-چی رو فهمیدی؟
آرمین-که یه حالی دارم میشم »تو چشمام دوباره نگاه کرد وگفت«:
آرمینو نگاه کردم »یعنی عاشقم شده؟!بگو زود باش حست چیه ؟وای ته دلم�حالی که هرگز نداشتم ولی حاال دارم وقتی تو کنارمی حالم قوی تر میشه .
قلقلک میاد یعنی آرمین عاشقم شده ؟آرمین؟ نگاش کن همون پسر اکتیو
خوشگل خوش تیپه که آرزوی هزارتا دختره، داره به من اعتراف میکنه که به من
بی احساس نیست«
-بابات اومد
بابا حرکت کردو ما هم دنبالش جلوی یه گل فروشی نگه داشت و رفت یه دسته�شیشه ها دودیه نمیبینه�ما رو نبینه!
گل شیپوری خرید آرمین پوزخندی زدو گفت:
-گفتم در مورد بابام اینطوری حرف نزن�رفته واسه عشق تازه اش گل بخره
آرمین زیر لب گفت:
قضاوت کر انسان نیس کار خداست�من خوبم فقط برو دنبالش نم خوام که تو الکی در مورد بابام قضاوت کنی،چون�داری عصبی میشی�برو دنبالش�طرف سلیقه اشم مثل توا
بابا رفت طرف یکی از کوچه های خیابون ولیعصر و جلوی یه خونه ویالیی با در�خیله خب با کمال میل می بینم آخرش چی می شه
مشکی نگه داشت و پیاده شدو با نگرانی گفتم:
-خونه ی کدوم یکی از مشتریها اینجاست
آرمین نگام کردو آهسته گفت
تو از کجا می دونی مگه زنه رو میشناسی؟اصال باشه خونه ی مشتری گل�نه اینجا خونه ی اون زنه نیست�هیچ کدوم عزیزم بسته نفس بز حاضر دزد حاضر
برای مشتری می خره؟
-شاید رفته عیادت یکی از دوستاش
آرمین تصنعی فکر کردو سرشو به طرفین تکون دادو گفت:
-اینم میشه ولی زیاد باور نکن اینا همش یه مشت حرف مفت
با حرص و عصبانیت گفتم:
-حرف مفتو تو می زنی
اومدم پیاده بشم که آرمین قفل در رو زود تر زد وگفت:
هم میبرمت تا بهت ثابت کنم »دستمو گرفت و خواست پیاده ام کنه با یه�باشه من می رم زنگ خونه ی اون زنه رو میزنم بیاد جلوی در، تا توی خونه اش�من به بابام مطمئنم بابام دوستای زیادی داره اومده خونه ی یکی از اونان�کجا وایستا باباتو بشناس
ترسی آمیخته از بهم ریختن باور هام دستمو کشیدم وگفتم:«
-نه
منو جدی نگاه کردو گفت:
-چی شد؟ چرا نمیایی؟ترسیدی حقیقت داشته باشه؟
زدم زیر گریه نمی دونم چرا ولی حسم داغون شده بود قلبم رفته بود تو فشار؛
شاید هم اتفاقی که آرمین می گفت نیوفتاده بود ولی من اعصابم بهم ریخته
بود
-داره�نداره
جیغ زدم با گریه و با دستایی که عاصی شده از باالبه پایین می اوردم گفتم :
نداره نداره نداره لعنتی نداره
آرمین زیر بازومو گرفتو به طرف خودش کشوندو منو تو بغلش گرفت و آروم گفت:
سری تکون داد و من از خودش جدا کرد اگر واقعیت داشته باشه چی؟چطوری با�برگردیم�باشه عزیزم باشه گریه نکن» دستمو گرفت وپشت دستمو بوسیدوگفتم:«
این قضیه برخورد کنم باید به نگینو مامان بگم؟مامانو بگو ،نه نه درست نیست
زنه ،زنه قیافه اش شبیه بی بندو بارا بود معلومه اهل هیچ خط قرمزی نیست از
قیافه که نمیشه تشخیص داد ...مامانم خیلی خوشگل تر از اونه با اینکه چهل
پنج شش سالشه ولی هنوز خوشگل و جذابه نباید کسی رو به مامانم ترجیح
بده نه نه اگر واقعا با اون زن قرار گذاشته بود نباید دیشب انقدر خونسرد برخورد
میکرد دیشب مثل همیشه عادی بود
-زنگ میزنم از ملیکا می پرسم اون زن شوهر داره یا نه
ح ل آرمین-شوهر داشته باشه ؟
-آره دیگه شوهر داره
آرمین-زن شوهر دار خیانت نمیکنه؟
آرمین پوزخندی زدو با حرص گفت:خیانت میکنه�نه
-با شوهر؟!!!
آرمین با حرص زیاد وعصبی کفت:
خیانت میکنه�با وجود شوهر با داشتن بچه های بزرگ یه خائن همیشه تو هر شرایطی
-نه یه زن این کاررو نمیکنه یه مادر نمیتونه خیانت کنه...
آرمین عصبی زد رو فرمون وداد زد:
با ترس آرمینو نگاه کردم ؛لبمو گزیدم سری تکون دادو گفتم:باشه�میکنه ،میکنه من شاهد بودم خیانت کرد
چرا اینطوری میکنه ؟!!!انگار خودش قربانیه همچین خیانتیه اگر قبال ازدواج کرده
و زنش بهش خیانت کرده چرا تا حاال نگفته؟!!!!
نه تا حاال نشدیم ازدواج کرده با شه یعنی ازدواج کرده بود؟!!!
یه کم آروم شدو گفتم:
-ببخشید ...من یه کم بهم ریختم ...
-زنگ میزنم ملیکا..
سری تکون دادو موبایلمودر آوردمو زنگ زدم به ملیکا:
-الو ملیکا جون
-ممنون ملیکا جون یه سوالی داشتم،دیروز خونه اتون یه خانمی بود که موهاش�سالم نفس جون خوبی چه خبر؟
لخت و بلندو شکالتی بود که یه بلوز یقه قایقی...
-چیه نکنه مخ مهندسه رو زده
ملیکا- گفتم البد باباحسین دیشب حرفی زده ولی وایستا ببینم اصال اینطور�چی؟!!!
باشه چه ربطی به تو داره؟!!!
-چی میگی واسه خودت این زنه برام آشنا بود خیال کردم یکی از معلم های
دوران مدرسه ام باشه ...
ملیکا-شهال؟!!!نه عزیزم شهال معلم بشه؟
اونا هم مجبور شدن با خودشون بیارنش بیچاره خاله ام مار از پونه بدش میاد دم�این شهال خواهر شوهر خاله امه که دیشب خونه خاله ام اینا مهمون بود دیگه�چرا مگه چیه؟
خونه اش سبز میشه
ملیکا- زن جالبی نیست خاله می گی انگار می لنگه�چطور؟!
-می لنگه ؟پاش می لنگه
ملیکا- ای بابا تو چه خنگی !
آرمین –اخالقشو میگه
ملیکا با هیجان گفت:..
اون کی بودذ هان هان ؟!
زدم به بازوی آرمین و اخم کردم و آرمین لبخندی زدو گفتم:
-تو تاکسیم بابا این »آروم گفتم:این پسره است که مسافره«
ملیکا- وا چه پررو !
ملیکا-شوهرشو دق داد خونه اشو باال کشید شوهرش کجا بود�شوهر داره؟
-آهان باشه ممنون سالم برسون ....
-برای چی رفتی بیرون ؟
به توچه شاکی گفتم:
-بله؟ متوجه نشدم ؟بهتر نیست به سواالتت دقت کنی عزیزم؟ کار نداری؟
ملیکا باز کش اومدو گفت:
-خداحافظ�بله خداحافظ�نخیر سواالت شما تموم شد ؟
-دختره فضول نعیم ریخته اینم جمع کرده ...
آرمین یه پوزخند زدو گفت:چی شد؟
آرمین –باشه باشه�میشه در موردش صحبت نکنیم ؟...
خالصه رفتیم خونه ولی از وقتی پام رسید خونه انگار تو اتاق فکر رفتم نه
میتونستم چیزی بخورم نه بخوابم نه با کسی حرف بزنم افکار تکراری تو سرم
دور می زد و منو به احتمالی که آرمین میداد نزدیک میکرد تا بابا بیاد هزار سال
گذشت وقتی هم که اومد و رفتم مثل همیشه ببوسمش تمام حواس 5گانه من
شد بوییایی تا بفهمم بوی عطر زنونه میاد یا نه ولی بابا از اون دسته مردایی بود
که ادکلنو رو خودش خالی میکرد و جز بوی ادکلنش بوی دیگه نمیو مد تا منو دید
گفت:
-دختر بابا چرا اخماش تو همه؟❤️
باباجونم امروز شرکت خیلی کار داشتید ؟
رو مبل نشست و گفت:
َک کولم افتاد -آخ آخ آره یه کم ماساژم بده که تو
در حالی که ماساژش میدادم گفتم:
-امروز دلم یهو شور افتاد ...
بابا- قربون دل دخترم بشم چرا بابائی؟
میزدم گوشیتمک که خاموش بود به بخشای دیگه زنگ زدم گفتن: مرخصی�نمیدونم ...زنگ زدم شرکت جواب ندادی از ساعت یک تا پنج یه سره زنگ
ساعتی گرفتی رفتی بیرون کجا رفته بودی<؟
بابا- بیرون نرفته بودم اشتباه کردن انقدر کار داشتم که نتونستم از اتاقم خارج
بشم»بند دلم پاره شد داره پنهان میکنه چرا ؟ شاید یادش نیست برای همین
دوباره گفتم:«
بابا- اوهووم خوب کاری کردی�طرفای شرکت یه کتاب خونه زدن دیدی؟اومدم امروز عضو شدم
-بعدش اومدم شرکت؟
بابا یه نیم نگاهی بهم کردو گفت:
-شرکت ما؟کی؟
پروندم :
بابا- آهان آره اون موقعه یه کار قرار دادی با شرکت ماهان چرم داشتیم رفتم�ساعت 3ونیم
برای مشاوره قرار داد
دلم فرو ریخت باباجونم داری دروغ میگی اونم به من؟انگار سطل آب داغ رو سرم
ریخته بودن تا اعماق وجودم میسوخت بغض گلومو گرفته بود یعنی حقیقت داره
من هر چی میگم جوابشو تغییر میده این حتما یه کابوس محض من میخوام از
اینکابوس بیدذار بشم شام نخورده به اتاقم رفتم و خودمو زیر پتوم با افکار
کشنده پنهان کردم.
اون زن کیه ؟زن صیغه ای یا یه رابطه نامشروع نه این بابای من نیست بابای من
هرگز این کار رو نمیکرد پس این کیه؟...خدایا یعنی چی ؟بابا؟اینو هزار بار از
خودم پرسیدم ...داشتم دیونه می شدم موبایلمو برداشتم به آرمین زنگ زدم
میخواستم با یکی حرف بزنم نمیدونم تا حاال شده شرایطی رو داشته باشید که
پر از فریاد باشید وپر از دادو بیداد پر از اعتراض و نیاز داشته باشید بایکی حرف
بزنید؟یکی که به فریاد شما جواب بده محرمتون بشه بیاد بهتون قوت قلب بده
حمایت عاطفیتون کنه...
اون لحظه به آرمین خیلی نیاز داشتم ولی آرمین کجا بود؟!
به گوشیش زنگ زدم یه بار دوبار بیست بار صدبار اشغال بود بعد هم خاموش
بود به خونه اش زنگ زدم کسی گوشی رو بر نمیداشت براش پیغام گذاشتم:
-آرمین »بابغض گفتم :«باید باهات ...زدم زیر گریه به من زنگ بزن باید با یکی
حرف بزنم حالم خوب نیست تو کجایی؟
تا خود صبح زیر اون پتو بی صدا اشک ریختم نگین یکی دوبار هی پاپیچم شد
ولی وقتی دید جواب نمی دم بی خیالم شد صبح که بیدار شدم دوتا چشم
برای خودم ساخته بودم قد نارنگی ،سرخ و متورم اون روز اتفاقا نه صبح بیدار
شدم مامان تا منو دید گفت:
مامان-آره آره بیا چای تازه دمه»خدایا بابام چطور به این زن خیانت کرد خوشگل�فکر کنم چشمم آلوده شده االن باچای میشورم�چشمت چی شده بسم الله تو که دیشب خوب بودی!
،مهربون،با کلی ویژگی مثبت ...میگن برای مردا اول از همه خوشگلی مهمه اگر
من شبیه مامان بودم آرمین بدون شک منو تو خونه زندانی میکرد ...این آرمین
لعنتی کجاست ؟
مامان همیشه میگفت:بابا عاشق چشماش شده االن این چشمای کهربایی رو
به کی فروخته به چه چشمی که از این چشما خوشگل تره؟
مامان-نفس!وا مامان چته؟
مامان-من از دست بابات به ستوه اومدم دیشب گفته قراره یکی دوروز بره یه�بابا رفت سر کار؟
سفر کاری به یکی از شهرستانا تا یه قراردادعقد کنه باید االن کلی لباس براش
جمع کنم
لباساشو تو جمع کنی که با معشوقه جدیدش بره صفا؟!!بی اختیار اشکم فرو
ریخت بابای ظالم
مامان-وا!!!چیه مامان؟
مامان- نخیر چون باز بابات داره میره سفر نترس به هفته نرسیده میاد ؛وای�سریع اشکمو پاک کردمو گفتم :هیچی به خاطر این آلوده شدن چشممه
چقدر کار دارم دیشب میگه» ناهید میدونی که معده ام به غذا های بیرون
سازگار نیست برام چند نوع غذا درست کن با خودم ببرم«،باید کلی غذا درست
کنم ...
دلم میخواست داد بزنم بگم:
مامان دروغ میگه داره با عشق جدید میره سفر مامان داری تدارک سفر دونفره
رو می بینی...ولی بغض اللم کرده بود میخواست تو عیش نوش کامل باشند
حتی زحمت غذا هم بهش نده ،مامان عزیزم هنوز مثل بیست و پنج سال قبل
برای بابا با جون و دل با عشق داره کار میکنه با عشق این کم نیست بعد
15سال لعنت به اون زن
یاد تموم سفراش افتادم یعنی همه دروغ بوده مگه یه شرکت در سال چقدر قرار
داد میبنده؟! چرا ما باورمون می شد؟ ای کاش نعیم تو شرکت بابا بود ولی
شرکتی که نعیم کار میکنه کال متفاوته با شرکت بابا ...انگار عشقم جلوی
چشمم آتیش گرفت داره می سوزه قلبم یه طوریه دارم خفه میشم چرا نمیتونم
عشقمو از آتیش بکشم بیرون اگر اون شب آرمین نمی گفت...من با حماقتم
خوش بخت بودم حماقت خوبه یا حقیقت نمیدونم نمیدونم...
آرمین تو کجایی؟چقدر بهش نیاز دارم دلم میخواد برم تو بغلش فقط گریه کنم و
به خاطر این بیداری نمیدونم ازش تشکر کنم یا سرزنشش کنم ...آرمین
...آرمین...به تراس رفتم تا هوا بخورم تا نفسم باال بیاد به آسمون ابری نگاه کردم
انگار آسمون هم داشت برامون گریه میکرد
مامان از تو خونه صدازد:
رسما میشم اونم با این کاردانی تا حاال به شهرشون برگشته که من کشته�بنفشه؟»یا علی فقط در حین سالم علیک کردن نگفته باشه از پایان دوران�نفس نفس بیا بنفشه پشت خطه
روحیه ی داغون«..مامان تلفنو آورد تو تراس و گفت:
-سرمانخوری بیا تو..
نه انگار لو نداده وای بنفشه جونم الهی قربونت برم ...
با تردید گفتم:
-الو؟
-الو؟!!
-نفس؟
-گوشی رو دادم به منشیم حرف زد�ییه آرمین؟!!! ای خدا تو با این صدات گفتی که بنفشه ای؟
-آخ گوشیم تو اتاقه یادم رفته از رو سایلنت در بیارم ..»یهو زدم زیر گریه و با ترس�نه این که جواب میدی�چرا به گوشیم زنگ نزدی ؟
گفت:«
چیه؟!!!
-جان؟»حاال توی اون حال بد قلبم هری ریخت چقدر بهش بهش نیاز داشتم با�آرمین ،آخ آرمین...
هق هق گفتم:
بابام به همه ی ما خیانت کرده ،باورم نمیشه این بابای من باشه دارم آتیش
میگیرم،یه چیزی عین گلوله داغ تو سینه امه تا صبح بیدار بودمو گریه میکردم
تازه فهمیدم چقدر از شناخت بابام دور بودم...
-صبح خبررو شنیدم�آروم باش
-اینکه یه هفته مرخصی گرفته؟
-گرفت؟!!!!!
-اره از امروز صبح»افسرده حالو شوکه گفتم :«
-وای...وای...خدا...از امروز؟رو بکشم�گفته فردا میخوام از طرف شرکت برم شهرستان وای آرمین دلم میخواد برم زنه�مگه نگفته بود؟
-نفس زود باور اگر بخوای این زن ها رو بکشی باید یه قتل زنجیره ای راه بندازی
-فقط دو تاشون جز کارمندای همین شرکتن�دروغ نگوو..و!!!
وارفته روی پله های سرد ایوون نشستم و گفتم:
بسته ...وای بسته ممکن نیست یه آدم اینطوری باشه اونم بابای خوب و�بیا شرکت تا بهت نشونشون بدم�آرمین...بگو که شوخی میکنی
مهربون من تو کینه داری وکینه اتو توی دل من میندازی چرا آنقدر از بابام بدت
میاد؟!!!
بهت بگم که بابات حتی با اون زن داره کجا میره چون کلید ویالی شمال منو�باشه خودتو با این توجیه ها گول بزن ولی من مدرک دارم میتونم خیلی راحت
گرفته
دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
بره تو ویالت(و منم چون به دخترت تعلق خاطر دارم و دوستش دارم حرف رو�انتظار داشتی به بابات بگم دخترت گفته)به بابام کلید نده تا با معشوقه هاش�چرا کلیدو دادی؟
حرفش نمیزنم؟
لبمو گزیدمو دندونمو روی لبم کشیدمو گفتم:
-تو هر کاری بخوای برات میکنم�میخوام برم ویالت
ولی برای کمکش از صبح میرم اونجا که مادرش اینا شب میرسن همه چیز�بگو خونواده بنفشه چند روزی دارن میان تهران من هم برای شام دعوت کرده�به مامانم چی بگم؟
مرتب و آماده باشه.
سری تکون دادم الحق که شیطونو درس میده تو کسری از ثانیه سناریو نوشت!
-باشه
-االنم شماره اینجارواز رو تلفن پاک کن...»عصبی گفت:«
بفهمه سکته میکنه مامانم این درد و چطور تحمل کنه؟شریک بیست و خرده ای�دارم دیوونه میشم باورم نمی شه انگار به من خیانت شده بیچاره مامانم اگر�برای چی آنقدر گریه میکنی هان؟
ساله اشه نباید بهش بگم
-تو حالمو نمیفهمی مادرم حتما حال بدتر از منو خواهد داشت�یعنی اجازه میدی نفهمه تا بیشتر بهش خیانت بشه؟
آرمین با یه صدای گرفته ولحنی که صد برابر بدتر از من به غم نشسته گفت:
-می فهمم حتی بدتر از تو کشیدم
-چی؟!!!چی شده؟!!!!
باهمون حال گفت:
-االن وقتش نیست به زودی می فهمی
مامان صدام کردو به آرمین گفتم:
-مامانم صدام میکنه
-خداحافظ�چطوری آرمین؟اگر درد منو قبال کشیدی میدونی که گریه تمومی نداره خداحافظ�پس جوجه من قول بده گریه نکن�نه میخوام پیش مامانم بمونم هر وقت میبینمش این غم از نو تازه میشه�میخوای بیام دنبالت بریم بیرون هوای بخوری حالت جابیاد؟
رفتم تو مامان گفت:
-چقدر دردو دل داشتید نفس!!!حالت خوبه چرا آنقدر رنگو روت پریده مریضی
مامان؟...
بنفشه رو گفتم ومامان هم کلی از مهمون نوازی شهرستانی ها تعریف�نه مامان جون »رفتم بوسیدمش مامان مظلوم من؛بعد هم ماجرای دعوت
کردو...منم همینطور زل زده بودم به مامان که داشت غذاهای بابای خائن و
معشوقه اشو درست میکرد، نگاش میکردم
به این فکر میکردم که باید با چشم خودم ببینم تا بیش از این مطمئن بشم نباید
اجازه بدم حق مامانم پای مال بشه آرمین راست میگه مامان باید بفهمه اگر
منم جای مامان بودم دوست داشتم اینو بدونم که شوهرم بهم داره خیانت
میکنه وا..ایـــــــــی چقدر سخته این یه همسر آزار ی محض ...
رفتم به اتاق نگین تازه بیدار شده بود منو نگاه کردو گفت:
بیچاره نگین قبال هم قربانی خیانت یه مرد بوده وحاال دختر یه زنیه که بهش�بیداری شلمان؟
خیانت شده بابا با وجود سه تا بچه بزرگ چطور این کار رو میکنه؟
شب که بابا اومد خونه مثل همیشه بود حتی یه کم هم اخالقش تغییر نکرده
بود نمیخواستم مث همیشه بوسش کنم ولی خودش اومد جلو بوسیدمشو
گفت:
مامان- از صبح که شنیده میخوای بری سفر همین طوریه�نفس من چرا اخماش تو همه؟کی به دختر بابا حرف زده؟
بیا لبخندی زد ودستی رو سرم کشیدو به طرف اتاقش رفت
نکنه همش یه سوء تفاهمه ؟تو نخ بابا بودم ولی هیچ سوتی ای نمیداد آخه اگر
اهل سوتی بود که تاحاال صدبار مچش گرفته شده بود
باید چند تا سوال بپرسم شاید یه جایی گاف بده
رفتم دم اتاقو در حالی که مامان چمدون بابا رو جمع میکردو بابا هم جلوی کمد
لباساشون ایستاده بود گفتم:
بابا-این بار میخوایم با یه شرکت تولیدی کفش وکیف تو یزد قرار داد ببندیم�باباکجا می ری حاال؟
بابا- نه بابا جان تو که می دونی من از هواپیما خوشم نمیاد�یزد؟ با هواپیما می رید؟...
برای من شرینی مخصوص یزدو بیار
بابا برگشت نگام کرد و پرسید :
شیرینی مخصوص یزد چیه؟!
-اونجا از هرکی بپرسی بهت میگه دوستم میگفت یزد خونه های خیلی قدیمی
و سنتی ای داره برام چندتا عکس میگیری؟
بابا یکه خورده نگام کردو وبعد گفت :
چشمم به بابا دوختم از حرص گوشه لبمو می جوییدم داشتم از تو می سوختم�باباجان من که وقت گشتو گذارو ندارم ...ناهید اون کت منم بذار
چه راحت منو می پیچونه این همه سال همین طوری گول خوردیما لبهامو روی
هم گذاشتم تا بغضی که از خیانت بابا داشت گلومو پاره میکردو تحمل کنم ...
بابا- نفس جان بابائی اون پلیور منم از روی چوب لباسی توی راهرو بده رفتم
پلیورشو برداشتم بوی ادکلن بابا تو بینیم پیچید چقدر این بو رو دوست داشتم
نگام به یقه ی پلیور افتاد یقه اشو به چشمم نزدیک کردم انگار نگام منگنه شد
به یقه لباس نفسم تو سینه ام موند آنقدر که حس کردم اگر بازدم این نفسو از
سینه ام خارج نکنم می میرم صورتم خیس از اشک شد و قیافه اون زن، رنگ
لبی
رژ که اون شب رو لبش بود و االن به کناره یقه باباست از پیش چشمم رد
نمیشد
واژه بابا تو سرم خط خود اعتماد،وفاداری،عشق،اطمینا ن،معرفت...هر چیزی از
این قبیل نسبت به بابا تو سرم از هم پاشید حس کردم نه به مامان حتی به ما
هم خیانت کرده هرگز تا اونروز معنی »پشتم لرزید«و نفهمیده بودم تمام
احساس مثبتم به بابا منفی شد...ولی چرا باز ته دلم امید دارم که همه چیز یه
سوء تفاهمه؟!!!
نگینو صدا کردم اشکامو پاک کردم ،نگین اومد پلیور رو دادم بهشو خودم به
دستشویی رفتم تا اونجا ادامه اشکامو بریزم....
بابا قرار بود ساعت 8 راه بیفته به آرمین اس داده بودم بیاد دنبالم همراه بابا
صبح از خواب بیدار شدم بابا تا منو دید گفت:
-میخوام شما رو بدرقه کنم�بابائی چرا زود بیدار شدی نفسم؟
منو بوسیدو گفت:
مامان- از دیروز تا حاال آلوده شده�زود میام دخمل بابا بد عنقی نکن دیگه ،چشمات چرا آنقدر قرمزه؟
-نه دیشب بد خوابیدم
بابا-چرا خوشگل بابا؟
لبامو رو هم فشردمو بغضمو قورت دادمو گفتم:
-نه باباجونم نگران نباش دختر مهربون من »بابا سرمو بوسید و بعد رو به مامان�مراقب باش تو جاده خوابت نگیره
گفت:«
به این نعیم هم بگو بلند نشه بره خونه ی ملیکا ایننا تنهاتون بذاره�ناهید تو حسابت پول ریختم برای این هفته کافیه کم آوردی زنگ بزن بازم بریزم
مامان- خیله خب تو نگران نباش
رفتم لباس پوشیدم هنوز عینا بهم ثابت نشده سر تا پامو مشکی پوشیدم عذا
رو زودتر گرفتم دیگه چطوری میخواستم ثابت بشه این نور لعنته ته دلم خاموش
بشه
مامان- وا!!!چرا سیاه پوشیدی داری میری مهمونیا
بابا- خونه بنفشه؟
-بله ،از زیر لباس روشن تنمه
بابا- میخوای برسونمت؟
بابا دوباره بوسیدتمو گفت:دختر بابا اخماشو باز کنه تا من برم. من که محتاط�نه خودم میرم
رانندگی میکنم لبخندی زورکی و تلخ زدم و مامان گفت:
-حسین رسیدی زنگ بزن یادت نره من دلواپس بمونم
مامان بیچاره ی منو...
بابا- چشم چشم چشم خداحافظ
بابا تا رفت از مامان خداحافظی کردمو از در زدم بیرون و دوییدم تو کوچه فرعی
آرمین قرار بود اونجا بیاد دنبالم کنار کوچه پارک کرده بود چراغ زد تا بفهمم آرمینه..
ماشینشو عوض کرده بود یه تویوتای شاستی بلند مشکی بود که مدلشو
نفهمیدم فقط از رو آرمش فهمیدم تویوتاست رفتم سوار شدمو گفتم:
آرمین –داره میره دنبال زنه بعدشم ویالی من آدرس هر دو جا رو بلدیم�بدو آرمین گم نکنیم
ویال�میخوام با چشم خودم ببینم »با صدای لرزون و بغض وار گفتم:«که میرن تو اون
-آخه من دارم از این بغض منفجر میشم تو خونه امون که نتونستم گریه کنم�من تحمل گریه ندارم�آرمین�میخوای گریه کنی نمی برمت نفس
اینجاهم گریه نکن؟
آرمین با دل سوزی گفت:
-باشه..باشه...گریه کن سبک بشی
به آرمین نگاه کردم گردنش سرخ شده بود استخون فکش منقبض و محکم�دروغ میگه، همش دروغ میگه ، داره میره یزد...
فرمونو گرفته بود دیدم که اون چشمای روشنش سرخ شد گفتم:
با صدای گرفته و خش دار گفت:نه�آرمین ،گریه میکنی؟
-چشمات سرخ...
عصبی گفت:
-نه من طاقت ندارم این درد لعنتی و تحمل کنم
-بابات؟
آرمین عصبی داد زد:
-بابام نه »شونه هام از دادش پرید ترسیدم خودمو عقب کشیدم نیم نگاهی
بهم کرد وآروم گفت:«نفس،متأسفم، من هیچ وقت نسبت به این موضوع آروم نمیگیرم
-پس کی ؟ دوستت؟ نامزد سابقت؟ زنت؟ کی به تو خیانت کرده؟
آرمین با یه رنجی که خون به جگرم کرد تا کلمه اشو ادا کرد گفت:
شوکه به آرمین نگاه کردم ؛زن خائن؟مادر باشه و خیانت کنه؟شوهر داشت و�مادرم
خیانت کرد؟یاد حرف آرمین افتادم که وقتی گفتم:»یه مادر خیانت نمیکنه
گفت:«من شاهد بودم خیانت کرد
آرمین یه پسره وای این حال من چطوری نسبت به مادرش تحمل کرده؟اشکش
از گوشه چشمش ُسر خورد روی گونه اش و سریع پاکش کرد دلم براش
سوخت دستمو رو دست عضالنی برنزه اش گذاشتم
به دستم نگاه کردو دستمو گرفت و بوسید دستمو روی زانوش گذاشت و گازو پر
کردو دنده عوض کردو با همون صدای گرفته گفت:
-آنقدر که هرگز از خیر یادش نمیکنم�از مادرت متنفری�قبل تو از زن ها متنفر بودم چون همه شبیه مادرم بودن
-حتی هنوزم بوی تن خائنش تو سرمه�آرمین!!!
-بچه بودی؟
سری به طرفین تکون دادو گفت:
های زجر آور بودن یعنی چی؟یکی جای بابام مادرمو بغل کنه ببوسه با�سیزده سالم بود آنقدر بچه نبودم که نفهمم خیانت یعنی چی؟ شاهد صحنه
هاش...»عصبی دو تا سه تا زد رو فرمون داد زد :«لعنتی من شاهد تک تک اون
لحظه های نفرت انگیز بودم هرگز از جلوی چشمم دور نمیشه همه جا دنبال من
جلوی چشمامه هر طرف می بینمش ایکاش خودم کشته بودمش ...»با ترس
آرمینو نگاه کردم عصبی گریه میکرد کل صورتش سرخ شد زیر چشماش متورم
شده بود از چشماش خون میبارید فرمونو آنقدر محکم گرفته بود که استخون
باالی انگشتاش داشتن از پوست دستشو می دریدن..
باتموم قواش، داد زد؛
هر*ز*ه... لعنتی چطور تونست؟
ر
-ف*ا*ح*ش*ه...ه*
-آرمین !!!
با حرص نگام کردو گفت:
ترسم بچه اون نیستم�اون از من اینو ساخت همیشه از این که بچه بابام نباشم واهمه دارم می
با دل سوزی دستمو رو شونه اش گذاشتمو گفت:
بود؟عاشقترم بود؟اگر دوستش نداشت چرا وارد زندگی بابام شد ؟چرا کاری کرد�چطور میتونست به بابای من خیانت کنه ؟مگه از بابای من مهربون ترم
*ز*ه رها
ر
تا عاشقش بشه؟ نامزدشو به خاطر این زن بیوه ی ل*و*ن*د ِ و ه*
کنه که با اون باشه با اون مار صفت که با این همه عشق بهش خیانت کنه
چطور نفهمید که ُبتش یه خائنه ؟چرا؟چرا تقاص اونم از خودش گرفت؟من انتقام
بابامو میگیرم هیچ چیز هیچ چیز نمیتونه مانعه این امر بشه انتقام میگیرم
-آرمین ،عزیزم .آروم باش
آرمین با همون حال عصبی گفت:
مادر اون موقعه یه زن بیوه بیست و شش ساله بود که شوهرشو تازه از دست�بابام یه معلم خصوصی بود که میومد خونه مادر بزرگم که به خاله ام درس بده
داده بود یه شوهر پولداری که ثروت مادر مو دو برابر کرده بود مادرم رئیس
شرکت بود که همزمان خودش مدیریت میکرد بسیار زیرک بسیار مدبر ،از یه زن
10 ساله انتظار مدیریت 715 نفر اعم از کارمندو کاگر رو نباید داشت ولی اون
می تونست هر چی میخواد و به دست بیاره چه برسه به یه پسر سر به زیر
معلم که برای کسب درآمد بیشتر شاگرد خصوصی میگیره آنقدر رفت و اومد و
ل*و*ن*د*ی کرد عشوه ریخت ناز کرد ...لعنتی میشناسمش حتی راه رفتنشم
دیوونه ات میکرد مثل سرطان آروم تو وجودت رخنه میکرد وقتی میفهمیدی
بیمارش شدی که باید تسلیمش می شدی راهی نبود راهی نداشتی آنقدر
رفت و اومد تا بابام عاشقش شد تو جلد بابام رفت که نامزدشو پس بده و با اون
ازدواج کنه آنقدر توقلب بابا بود که مثل موم تو دستاش باشه و هر چی بگه بابا
بگه چشم
نامزدیشو بهم زد ،خونواده اش طردش کردن،شد شوهر زنی که به خاطر اون
همه ی آرزو هاشو به پاش سوزوند..
پدرم سه شیفت تو مدرسه و خونه های مردم تدریس میکرد که درآمدش بشه
یک ششم در آمد یکی از شرکت های مادرم که نذاره پول اون وارد زندگیش
بشه که خودش نون اوره خونه باشه
بعدمادرم جای زندگی با این مردی که همه چیزو به خاطرش ترک کرد پی هوا و
گناهش رفت پی کثافت کاریاش...لعنت به تو مادر لعنت به تو هیچ وقت زن
سالمی نبود ...
ای کاش قبل این که من بزرگ بشم بابا می فهمید نه پس از چهارده
سال...زندگی مشترک...
-بابات فهمید؟!
آرمین سری تکون دادو گفت:
نمیدونستم غیرت یعنی چی؟نمیدونستم جای رفتن ریشه خیانتو می سوزونه�من میدونستم و حرف نمیزدم از بابا می ترسیدم ،می ترسیدم اگر بفهمه بره
؛اون از جنس مامانم نبود اونایی که تعصب دارن غیرت دارن لکه ننگو با خون پاک
میکنن
آرمین به روبرو چشم دوخته بود با همون صدای بم گرفته از بغض و خشم�ییه یعنی چی؟!!!
گفت:«
تو خونه بود با اون مرده وقتی من مدرسه بودم ،بابا سر کار بود ،نمیدونم اون روز�مچ اونی که خیانت میکنه یه روزی باز میشه یه روز یکی بازش میکنه
چی میشه که بابا زود میره خونه خیلی زودتر از همیشه ومامانو میبینه...با
همون لباس فیروزه ای ...»یاد روز کنکور و خرید لباسم افتادم...دوباره سخت
عصبی شد و ادامه داد«:همون که همرنگ چشماش بود وقتی میپوشید انگار
زنی به زیبایی اون وجود نداشت انگار تمام دنیای بابا تو چشمای اون خالصه
میشد و جز اون از این دنیا چیزی نمیخواد همون لباسی که بابا عاشقش بودو
برای اون نامرد پوشیده بود...
آرمین چند متر عقب تر از خونه شهال نگه داشت بابا پیاده شدو رفت طرف خونه
شهالو زنگ زدو شهال در رو براش باز کردو رفت داخل حس کردم چیزی از درونم
خالی شد با بغض گفت:
-برگردیم آرمین دیگه مطمئن شدم..
نه میریم
اگر نگی مثل امروز من، خودتو نفرین میکنی ،اگر به بابام گفته بودم شاید بابام�نه،تو به اندازه کافی زجر میکشی ،میبرمت که ببینی و یه روز بهش بگی چون�که من زجر بکشم؟
االن زنده بود
-سکته کرد؟
ارمین بهم نگاه کردو دندوناشو محکم رو هم گذاشتو گفت:
-خودکشی
دستمو با وحشت جلوی دهنم گرفتمو گفتم:یــــــیه خودکشی؟
آرمین توی چشمام نگاه کرد و گفت:
-اول مامانم....»تو چشماش مستأصل نگاه کردم یعنی چی میخواد بگه؟«
ادامه داد:
عین مرده یخ کرده بودم قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم حتی نفس�اونو کشت و با همون چاقو خودشم کشت
کشیدن، به سختی گفتم:
.قتل؟خودکشی؟!!!بگو که شوخی میکنی َق ... . ت َق... -
آرمین با جدیتو خشونت گفت:
-جزای خائن همینه
-فرار کرد�اون َمرده چی؟
-بابات مامانتو کشت؟!!!!واییی!!!!
آرمین با همون لحن گفت:
-تو که گفتی مادرت کلمبیاست�باید می کشتدوروز بعد بلیط داشت میخواست با همون مرد ِبرن کلمبیا »دوباره اشکش از
گوشه چشمش ُسر خورد و عصبی پاکش کرد«و گفت:
-آرمین اون مادرته اینطوری نگو�عوضی حقش بود بمیره
دادزد:
همیشه اونو تو خودم ببینم وقتی به این فکر میکنم که از اونم از خودم بدم میاد�بود ؛ای کاش که نبود ای کاش چشمای لعنتیم همرنگ چشمای اون نبود که
از تو داشبرد یه بطری مربع شکل باریک در آورد و سرکشید با دهن باز نگاش
کردمو گفتم:
-وتکا�این چیه؟
که خودمم از خودم میترسم�اگر میخوای جفتمونو تو راه به کشتن ندم باید بخورم االن آنقدر عصبانی هستم�آرمین؟!!!!
بطری رو سر کشید ونگران نگاش کردم نگاهش به پشت سرم افتادو گفت�انقدر نمیخورم�نباید رانندگی کنی
:برنگرد
اومدم سرمو برگردونم به طرف خونه شهال که آرمین سرمو برگردوند طرف�چرا؟!!
خودش و صورتم میون دستش نگه داشت و گفت:
صحنه ها بگذرونی�نگاه نکن نمیخوام ببینیشون که مثل من تمام روزاتو با جلوی چشم بودن این
اشکم فرو ریختو گفتم:
-بااونه؟
نگاه آرمین عوض شد و پر ترحم شد و منو به آغوشش کشید و گفت:عزیزم...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید