رمان تب داغ گناه 7
آرمین-نمیخوام وقتی کنارت نیستم کسی بهت نظر داشته باشه این خیالمو
راحت میکنه با تعجب گفتم:
-آرمین ،حلقه واسه من نیست اشتباه....
آرمین- اشتباه نیست ،واسه تو ا
صدای خنده ی نگین اومد برگشتم نگینو نگاه کردم دیدم نگین مشابه همون
حلقه رو از یه جا حلقه ی زرشکی رنگ در اوردو با شور رو شعف دستش کرد و
آرمین گفت:
-واسه اونم حلقه خریده؟ حلقه رو از جاش در آوردو دستمو گرفتو تو دستم کردو�چی میشد تو هم مثل نگین بودی؟
گفت:
– هیچ وقت در نمیاریش با حرص پنهان گفتم:
آرمین-از حاال به بعد تنها این نیست�ببخشید ،آرمین تو دوستمی�من همینو میخوام میخوام که همه بدونن تو صاحب داری�در میارم چون من مجردم و حلقه یعنی تاهل با جدیت و جذبه گفت:
صاحب اختیار منن این حلقه رو بهم بدی این حلقه االن معنی نداره آرمین تو�میخوای این حلقه تو دستم باشه؟باید از راه درستش درحضورکسایی که
چشمام نگاه کردو گفت:
چون من می خوام ،که بدونی عاشقت هستم تا روزی که جای این حلقه،یه�میام ولی با یه حلقه ی دیگه این کادوی ولنتاین و تو نباید از دستت درش بیاری
حلقه ی دیگه ای برات بگیرم نباید از دستت درش بیاری ...»دستمو بوسیدو
گفت«
: -نفس من بی قرارمیشم وقتی کنارم نیستی بذار این طوری آروم بشم که به
چشم غریبه ها تو برای من محسوب می شی به نگین نگاه کردم از همیشه
خوشحال تر بود... شامی که آرمین سفارش داده بودو آوردن در هنگام غذا
خوردن پرسیدم:
-چرا وجود کامیاررو پنهان کردی؟
آرمین بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:..
من وابسته است بعد مرگ مادر مون با اینکه اون بزرگ تر از من بود اون بود که�منو کامیار ناتنی هستیم ،من تعلق خاطری بهش ندارم ولی برعکس کامیار به
به من می چسبید هر چی ازش فرار میکردم بیشتر به من نزدیک میشد وقتی
پدرم و مادرمون کشته شدن من به خونه ی مادرو پدر ِبابام رفتم وکامیار خونه
ی والدین مادرم ولی کامیار هر روز از اونجا فرار میکردو میو مد خونه ی مادر
بزرگم که پیش من باشه پدر بزرگم از کامیار متنفر بود و همیشه بیرونش میکرد
ولی مادر بزرگم اونو اندازه من دوست داشت و پدر بزرگمو دعوا میکردو کامیاررو
میاورد تو آخر هم پدر ِ مادرم تصمیم گرفت جفتمو نو بفرسته آلمان
غربت،تنهایی،غم یکسان داشتن اونو بیشتر به من وابسته کرد من قوی و
خشمگین بودم ولی کامیار همسان سازو خشمگین توی این چهار سال که من
ایران بودمو اون آلمان دیوونه ام کرد انقدر رفتو اومد همش بین ایرانو آلمان تو راه
بود درسش مونده بود نه میتونست اونجا باشه نه اینجا باالخره هم درسش
تموم شد اومد ایران هر کاری کردم بره یه جای دیگه خونه بگیره کوتاه نیومد، اون
واحد بزرگه ی طبقه پایین خونه ام واسه کامیاره ولی بهش گفتم:
-از وجهه اشتراکمون متنفرم از اینکه هر دو از یه مادریم�چرا برادرت نمیدونی ؟شما برادر همید هم خون همدیگه اید�وارد شرکت بشی من میدونمو تو اونم رفت مطب زد
لبخندی تلخ بهش زدمو کادوی رو بهش دادم و گفت:
-وایـــــــیی!جوجه ام برای من کادو خریده ؟ کادوشو باز کردو به گردنبندش نگاه
دقیقی کردو گفت:
-اینا سنگ چیه؟!
-اولیش سنگ چشم نظره تا چشم نخوری؟
خندیدم وآرمین با خنده گفت:
-دومی ،تو همیشه عصبانی هستی این سنگ آرومت میکنه�خب پس نگرانمی؟
بشه آرمین-پس دعا میکنم برای من بشی�آره خیلی؛سومیش سنگ فیروزه است برای اینکه هر دعایی کردی برآورده�وقتی عصبانیم می ترسی؟...
آرمین!!!»نگام کرد از همون نگاه های جزئیش که به لبهام منتهی میشدو
دستمو میون دستاش گرفتو گفت:
-وانقدر عاشقم بشی که هرگز نتونی ازم جدابشی اخم شیرینی کردمو با خنده
گفتم: -االن اگر مرغ آمین از دوشت بپره چی؟
آرمین-ای کاش که بپره خندیدمو بلند شدمو گردنبندو تو گردنش انداختم و گفتم:
:
-تو هم در نمیاریش وگرنه حلقه اتو در میارم
آرمین به گونه اش اشاره کردو گفت:
-زود باش »همین طور که باال سرش ایستاده بودم انگشتمو بوسیدمو رو گونه
اش گذاشتمو اخم کردو گفت :«
– این چه مدلشه؟
بلند شدن... وقتی مارو رسوندن خونه دقیقا ده دقیقه بعد مامانونعیم اومدن و�مدل سانسور شده ،بریم دیگه پاشو ما بلند شدیم ونگین اینا رو هم دیدم که
این یعنی نهایت شانس باباهم دیر وقت اومد خونه ولی اونچه که هم من هم
نگینو بعد اون شب تو شک انداخت وقتی بود که بابا حلقه هامونو دید همین طور
شوکه وسکوت به دست جفتمون نگاه میکرد وحتی پلک هم نمیزد انگار تصویری
رو میدید که ما نمیدیم نگین هی بابا رو صدا زد:
-بابا...باباجان...بابائی... نه بابا توی این دنیا نبود نگین از رومبل رو بروی بابا بلند
شدو رفت تکونش دادو بابا یکه خورده نگینو نگاه کردو گفت:
– این حلقه رو از کجا آوردید؟!
نگین باتعجب و گنگ منو نگاه کردو گفت:
خب ...خب
-امروز خریدیم چطور؟l
بابا- طالست؟
بابا به من چشم دوختو جوابی نداد بعد هم دوباره به حلقه چشم دوخت و نفس�چطور؟
ها رو آه وار میکشید و باز هم غرق دنیایی میشد که هیچ کدوم نمیدونستیم
اون چه دنیایی که بابا رو درگیر خودش کرده ... نه اون شب بلکه شبهای دیگه..
هر وقت ما نزدیک بابا بودیم بابا اون حلقه ها رو میدید همین حال میشد ولی
چرا؟!!!!!!!!!
***
-نگین من عذاب وجدان دارم
نگین عاصی شده گفت:
غیبت هامونو تو خونه می پوشونیم این عاقبت نداره�گناهام نه ،گناهامون االن چند ماهه با هم همدستیم فراموشت شده بادروغ�باز رفتی سر نماز یاد گناهات افتادی�ما دیگه داریم بیش از اندازه دروغ میگیم به خدا چوبشو می خوریما�آه توهم ،عذاب وجدان چیه؟
نگین- میخوای بگیم »مامان با اجازه ات ما دوست دختر برادران شوکتیم آره ؟و
امروزم خونه آرمین پارتیه و ما داریم میریم اونجا؟«مامان هم مارو ببوسه و بگه
»ای قربون دخترام برم که دست گذاشتن رو نقطه ضعف من درست با پسرایی
دوست شدن که من عاشقشونم«تو نمیدونی مامان در مورد آرمین چه نظری
داره کامیاررو که نمی شناسه هیچی ولی آرمینو چی؟پاشو پاشو دیر شد نماز
جعفر طیاره؟
از جا بلند شدمو چادرمو تا کردم و جانمازمو جمع کردم نشستم رو تخت نگینو
نگاه کردم موهاش چه زود بلند شد رنگشو عوض کرده بود مشکی شده بوداین
بهش بیشتر میاد داشت موهاشو سشوار میکشید از تو آینه نگام کردو گفت:
-نفس!االن آرمین بلند میشه خودش میادا خوبه میشناسیش که چه دیوونه ای
،خوش به حالش مامان اینا هم نیستن قشنگ میاد خرک شت میکنه میبرها،
پاشو مثل آدم حاضر شو با پای خودمون بریم
نگین- زنگ میزنه موبایلمون یه چیز سر ِهم میکنیم�اگر مامان زنگ بزنه خونه بفهمه خونه نیستیم چی؟
-بازم دروغ
نگین دادزدو گفت:..
خودمو بزنم به مریضی که نریم وگرنه کی از سفر به کیش میگذره که من�آخه نکبت پس چی؟مجبور شدیم به خاطر مهمونیه دوست پسر جنابعالی
گذشتم گرچه که سفر مسخره ای بود »ادای نعیمو ملیکا رو در آورد«:
)یه تدار ک0نفره برای تشکر از پدر مادرامون ،یه سفر دو روزه به سواحل جنوبی
کشور(
با حرص گفت:مسخره بازی» تدارک تشکر« پول مفت گیر آورده نعیم، جون
میکنه ملیکا خانوووم نقشه های فانتیزی میکشه ...
بیچاره بابا دلم برای بابا سوخت که رفت بلیط گرفت که نعیم پولش نرسیده برای
ما دوتا بلیط بگیره، بابا باخرج خودش مارو همراه خودشون ببره من نسبت به بابا
فقط عذاب وجدان دارم نفس،که با این نقشه ما مجبور شد بره بلیطو پس بده
»برگشت منو عاصی شده نگاه کردو گفت:«پاشو دیگه ...چه شانسی دختر�بیچاره بابا که مجبور شد بلیطو به نصف قیمت پس بده
!البته کامیار بود که وقتی فهمید مامان اینا دوروز خارج از تهران میرن این
مهمونی رو با آرمین تدارک دید وای من که خیلی ذوق زدم خیلی خوش میگذره
نگین- یه روزم همرنگ اونا میشیم�ما تا حاال این طور مهمونیا نرفتیم اهلش نیستیم
نگین- میخواستی همراهشو.ن بری بابا که بلیط برات گرفته بود و خدا�الهی بمیرم مامان فکر میکرد تو واقعا مریضی خیلی نگران بود
میدونست بعدش آرمین چیکارت میکرد»در کمدو باز کردو یه پیرهن کوتاه کرم
دکلته که جلوی پیرهن با نگینو ملیله و...تزیین شده بودو از کمد در آوردو گفت:«
-این خوبه؟
-این خیلی کوتاهو بازه!!!
نگین عاصی شده و شاکی نگام کردو گفت:
نگران مامان نباش همین که با نعیمو عروسشه تو بهشته�میخوای بارو سری و مانتو اونجا بشینیم هان؟جای غصه خوردن بیا حاضر شو
-یعنی االن رسیدن ؟
به ساعت نگاه کردو گفت:نه برسن زنگ میزنن تو چی میپوشی؟...
نگین- آدم دوست آرمین شوکت باشه و یه لباس اسپرت بپوشه؟ میخوای�ترجیح میدم یه لباس اسپرت بپوشم
مسخره ات کنن؟
نگین-به قول آمین که میگه»اگر نگین بودی که نیش منم مثل کامیار تا بنا گوشم�من مثل تو نیستم
باز بود«
رفتم جلوی آینه یه کمی به خودم رسیدم،پایین موهامو یه کم بابلیس کشیدم
با اینکه میدونستم شالمو بر نمیدارم آخر هم همون تیپ اسپرتو زدم یه شلوار
جین ِجذب ِ مشکی با یه بلوز آسین میدی سفید که تموم جلوی لباس پولک
دوزیه پرس شده بود با یه جفت کفش پاشنه بلند همین؛ عروسی که نبود
لباس شب بپوشم گرچه میدونستم کسی هم این طوری لباس نمی پوشه
ولی....
صبر کردیم تا مامان زنگ زدو بهش اطمینان دادم مراقب نگین هستمو حال نگین
بهتر شده و نگران نباشه وبعد حوالیه ساعت 8راهیه خونه آرمین شدیم ...
وقتی از آسانسور پیاده شدیم صدای موزیک تا بیرون راهروی اصلی هم تجاوز
میکردو شنیده میشد زنگ در رو زدیم نمیدونم با اون صدای بلند آهنگ چطوری
صدای زنگو شنیدن و در باز شد یه پسر ناشناس دررو باز کردو باتعجب بهش
نگاه کردیمو کامیار سریع تر از آرمین خودشو به ما رسوند و گفت:
-سالم معلومه کجایید؟شما باید اول از همه میرسیدید نه آخر
-مگه نگین حاضر میشه ؟
کامیار باشیطنت نگینو نگاه کردو گفت:
-خانم من شمارو جاییی ندیدم؟نکنه مردم دارم حوری می بینم!
نگین خندیدو یه مشت آروم به بازوی کامیار زدو گفت:
-بسه شیطون
آرمین اومدو گفت:دیگه داشتم خودم میومدم دنبالت کجایید؟
دیدم سگ آرمین دویید به طرفمون یه جیغ بنفش زدمو رفتم پشت آرمین از�تقصیر نگی....
پشت اون تی شرت جذب سبزشو گرفتمو گفتم:
آرمین-جکوب عقب عقب برو�اینو بنداز بیرون...
جکوب پارس کردو جیغ زدم و آرمین رو به کامیار گفت:
کامیار جکوبو صدازد و جکوب اومد طرف کامیار و من هم آرمینو به طرف دیگه ای�اینو ببرخونه خودت
چرخوندم تا جکوب از کنارمون رد بشه ولی انگار سگشم مثل خودش تربیت
کرده بود به شک افتاده بود همین طور آروم دور آرمین میگشت ومنم جیغ
میکشیدمو دور آرمین میگشتم جکوبم بازیش گرفته بود آرمین هم میخندیدو
میگفت:
ایستاد از ترس نمی تونستم سرمو از رو سینه آرمین بلند کنم عین بید میلرزیدم�خوبه جکوب آفرین »جیغ زدمو )آرمین( منو تو بغلش گرفتو جکوبم کنار پای آرمین
آرمین با همون شیطنت همیشگیش گفت:
در حالی که جفت دستام تو بغل آرمین جمع کرده بودم مشتمو به سینه اش�جکوب کارت عالی بود
زدمو جیغ زدم »آرمین«کامیارو آرمین خندیدنو نگین گفت:
-آرمین اذیتش نکن زو فوبیا داره االن غش میکنها
آرمین –خیله خب کامیار ببرش گرچه دلم نمیخواد ببرتش...
-آرمین به خدا میرم
اخم تصنعی کردو گفت:من این مهمونی رو برای تو گرفتم ،حاالبری؟
-مگه نمیدونی از حیوون میترسم برای چی قبال نبردیش؟
به عقب هولش دادمو کمرمو محکم تر گرفتو گفت:
-آرمین من از این شوخیات متنفرم�بگم جکوبو بیاره؟ اونطوری میدونی کجا جاته»به بغلش اشاره کرد«
با شیطنت گفت:
-شوخی نبود...»زدم به سینه اشو سرشو تکون دادو گفت«:
با....اشه...ه...هه جوجه ی ققدیسه من...»از بغلش اومدم بیرون ولی کمرمو ول
نکرد برگشتم نگاش کردمو دیدم نگین از پشت سرش داره میخنده گفتم:«
نگین-همین آرمین به دردت میخوره�نگین، کوفت
کامیار اومدو دور کمر نگینو گرفتو باهم رفتن تو اتاق تا نگین لباسشو عوض کنه
باتعجب نگینو نگاه کردمو آرمین از پشت سرم دو طرف کمرمو گرفتو تو گوشم
گفت:
-چی میشد تو هم مثل نگین راحت بودی تا منو معذب نمیکردی؟
نمیتونم دستتو بگیرم�تو فقط وقتی راحتی که جو بگیرتت بعدش میشی یه حاج خانم که حتی�این االن نمونه ی معذبته؟
...»دگمه های مانتومو در حالی که پشت سرم ایستاده بود ،باز میکردو تو�چون میدونم تو هم دوست داری وقتی رو که من نوازشت میکنم می بوسمت�چقدر هم تو مراعاتمو میکنی
گوشم نجوا میکرد«
تو بغلم» زیر لب آهسته گفتم:«آرمین�بهم بگو دوست نداری میدونم که تو هم مثل منی ثانیه شماری میکنی تا بیای
سرشو به زیر چونه ام برد و گفت:
–نه این طور نیست�دلت نمیخواد؟ »سرمو کمی کنار کشیدمو گفتم:«
دستشو دورم قالب کردو گفت:
شدنی،قلبت شروع میکنه به تپیدن؟ چرا تنت داغ میشه وقتی می بوسمت...تو�پس چرا وقتی میام جلو چشماتو میبندی ؟ این یعنی آماده ی بوسیده
عاشقمی بگو »منو میخوای ...«شالمو باز کردو شالمو نگه داشتمو گفتم:
برنمیدارم تو که میدونی�نه آرمین،من به خاطر تو اومدم اینجا ولی دیگه به خاطر تو دست از باور هام
آرمین –ولی همیشه موهای جلوی سرت از شال بیرون!
راحتم من قبل تو نذاشتم هیچ مرد نامحرمی بهم نزدیک بشه دست خودم�میدونم ولی دوست ندارم شالمو جلوی هرکسی بردارم میدونی که فقط با تو
نیست وگرنه نمیذاشتم تو هم بهم نزدیک بشی
آرمین صورتشو از پشت سرم آورد جلو و به صورتم چسبوند و آهسته سرشو به
گردنم نزدیک کردو نمی بوسید فقط بوم میکرد و سرشو کمی آورد باال الله
گوشمو بوسید آهسته وبی میل از حرفم گفتم:
-بسه» خندیدو تو گوشم گفت:«
خنده ام گرفتو گفتم:من »لبمو زیر دندون کشیدم دست راستشو رو گونه ی�کی دلش نمیخواست ؟
چپم کشید ...تا رو چونه امو منو برگردوند طرف خودش و کمرمو به طرف خودش
کشیدو به لبم چشم دوخت و با شیطنت گفت:«
خندیدمو لبمو زیر دندون گرفتم ولی نکشیدمش کمرمو بیشتر به طرف خودش�رژت چه طعمیه؟
کشوند و سرشو نزدیک صورتم کرد سرمو عقب کشیدم خندیدم و گفتم:
سرشو آورد جلو تر و خنده ای رو لبش نشست و آروم جمعش کردو با دست�نامحرمی آخه
آزادش با شصتش آروم رو لبم کشید و نگام کرد و دوباره به لبم چشم دوختو با
پنجه هاش چونه امو به جلو کشیدو لبامو تو دهنم دادم دیمونی نگام کرد و
گفت:
-گفتم نامحرمی�شیطونی ممنوع
خنده رو لبش شکل گرفت و منو به عقب هدایت کردو به دیوار چسبوندو گفت:
-کی از من به جوجه ام محرم تره؟»شالمو عقب کشید و رو گردنمو آروم نوازش
کردو گفت :«
– این عشقه تو وجودت که نمیتونی کنترلش کنی که من ازت دور باشم کی از
من بهت محرم تر؟
دستمو رو شونه اش گذاشتم نزدیک تر بهم شد و سرشو کج کرد تا لبمو ببوسه
سرمو باال دادم چونه ام بوسید سرشو عقب آوردو باز دیمونی نگام کردو
خندیدمو گفت:نکن،مهمون پشت این در نشسته کار میدم دستتا
سرشو آورد جلو دستمو دو گردنش قالب کردم نیشش تا بنا گوش باز شدو
گفت:
-نچ�دلت برام تنگ شده بود؟
خندیدودستشو پشتم کشیدو گفت:
-قلبت که باز میزن جوجه ی من »صورتشو نزدیکم کردو تا لبشو آورد جلو
خواستم صورتمو برگردونم چونه امو گرفتو گفت:«
-من نمیخوام�میخوام ببوسمت
خندیدمو گفتم :میخوام استقامت تو رو امتحان کنم�پس چرا دستت دور گردنمه؟
-مدرک داری که شرط بستیم رو کن�شرطو یادت رفته هر کاری که من بخوام
سریع یه بوسه کوتاه رو لبم زد و گفت:
اون فاصله ی دو سانتی هم پر کردو لبشو رو لبم گذاشت و و آروم دستشو از�می دونی که به شرط بستن نیازی نیست تو کاری میکنی که من بخوام
زیر چونه ام برداشت و رو پشتم گذاشت و به جلو متمایلم کرد و...ولی یهو
سرشو عقب کشیدو با اخم گفت:
-نفس!چرا همیشه این کاررو میکنی ؟خوشم نمیاد من فقط می بوسمت
دستمو از دور گردنش تا خواستم بردارم کمرمو فشار دادو گفت:
-بسه بریم�نه
حاج خانم شد،چرا اینطوری میکنی این کارت منو دیوونه میکنه »با اخم
گفتم:«
– این کار تو هم منو اذیت میکنه بریم اینجا نایستیم »برگشتم تو بغلش که برم
از پشت سر گرفتتم ،شالمو سرم کردمو رژمو از تو آیینه جیبیم کنترل کردم آینه
ام با دست آزادش گرفتو خودشو نگاه کردو ...بعد هم پسم داد و
گونه ام بوسید و دستمو گرفتو به جلو حرکت کردیم توجمعیت همه بهمون نگاه
میکردن انگار میخواستن دختری رو که کنار آرمین قرار میگیره رو آنالیزم کنن
آرمین وسط راه دستمو ول کردو دوباره کمرمو گرفت و گفت:
-آ!نفس بد عنق نشو جوجه ی من این مهمونی به خاطر تو و نگینه البته نگین�این طور جاها رو دوست ندارم�همه به سوگلی آرمین نگاه میکنن چه حسی داری ؟
در حاشیه است »خندیدو گفتم«
-مهمونی تا کیه ؟
آرمین با شیطنت گفت:
-امشب خیلی طالنیه
نگاش کردمو در اتاقشو باز کردو رفتیم تو اتاقشو گفتم:
-چرا نگین و کامیار نیومدن خیلی وقته تو اتاقن
-نفس!داری جای مامانتو پر میکنی!؟!
مانتومو در آوردمو بهش دادمو گفت:
-بابات حلقه اتو دیده؟
به آرمین با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-چطور؟!!!!
-همین طوری میخوام ببینم فهمید؟
-که توی این مدت عکس العمل هاشو دیده باشی�چرا این همه مدت تازه یادت افتاد بپرسی؟!!!
-ممنظورت چیه؟!
آرمین-تو چرا برای هر حرف من دنبال منظوری؟یه سوال کردما اگر جواب دادی
-گفتم با نگین خودمون خریدیم
صداش میزنیم غرق در فکرو نمیشنوه نمیدونم چیه این حلقه انقدر قابل تأمله�راستش مدام به حلقه ها خیره میشه و میره تو فکر انقدر که گاهی هر چی�از حسن سلیقه اتون خوشش اومد؟
هر چیم ازش میپرسیم میزنه زیرش میگه تو فکر شرکت بوده ...نمیدونم
آرمین با یه حالتی گفت:
-حتما به یکی از معشوقه هاش عین یکی مثل اینو داده بوده
اخم کردمو گفتم:چرا همه چیزو به این ربط میدی؟!
آرمین- خیله خب عزیزم ،جالبه که با این کارای بابات تو هنوزم رو بابات
حساسی
درسته که بی معرفتی کرده ولی هرگز به من بد نکرده�ببخشید که بابامه ازش عصبانیم ولی قرار نیست که حس قلبیمو بکشم
آرمین دقیق نگام کرد اومد جلو با دست راستش کمرمو به طرف خودش کشیدو
گفت:
-فقط اونایی که عاشقشونم�نسبت به همه اینطوریی؟بدی هاشونو ازخوبی هاشون تفکیک میکنی
صورتشو آورد جلو تر سرمو عقب تر کشیدمو با شیطنت گفت:
-تو دومین نفری�مگه جز من عاشق کس دیگه ای هم هستی؟
کمرمو کشید طرف خودش و سرشو به صورتم نزدیک تر کردو گفت:
-چرا انقدر با آرامش میپرسی؟داد نزدی شاید رقیبت باشه�کی؟اولین نفر کیه؟
لبخندی کج روی لبش نشوندو گفت:
من تورو بهتر از خودت میشناسم�چون اول آخرین مرد زندگی تو من خواهم شد نفر اول مادرته ...میبینی عزیزم
هولش دادم عقبوگفتم:
شه�اشتباه کردم »اخم کردو گفتم:«تو سومین نفری هیچ کس پدر مادر آدم نمی
آرمین به فکر فرو رفت و مانتومو به صورتش نزدیک کردو به بینیش چسبوند من
با تعجب نگاش کردم اما آرمین همینطوری خیره به یه گوشه ای نگاه می کرد و
ابرو هاشو در هم کشیده بود انقدر در فکر بود که بار اولی که صداش زدم متوجه
نشد بار دوم که بلند صداش زدم چشماشو به طرف من بلند کرد و گفتم :
-به چی فکر می کنی چرا مانتو مو بو می کنی!!؟
آرمین مانتومو از صورتش آورد پایینو خودشم با تعجب به مانتوم نگاه کرد و گفت:
مانتومو تو چوب لباسی گذاشتو بعد هم گذاشت تو کمدش و گفت :بریم�بهتره بریم
وای چه خبر بود عین دیسکو بود یکی یه طرف خونه فقط مسئول بار شده بود و
پشت اون میز بار بزرگ ایستاده بود که قبال خونه آرمین ندیده بودم یه عده هم
مشغول بیلیارد بود که اونم تو خونه اش ندیده بودم از زمستون تا حاال چقدر
خونه اش عوض شده!!! چشمم به نگین افتاد که تو بغل کامیار میرقصید و هر دو
هم طبق همیشه مشغول خندیدن بودن متوجه نگاه متعجب خیلی ها رو خودم
شدم حتما دارن فکر میکنن اون شال چیه رو سرش؟آدم بیاد اینطور مهمونی
شال سرش کنه؟!!!بی شک کلی هم مسخره میکنن...چقدر جوّش معذبم
میکنه صدای خنده ،جیغ ،مشروب خوری، این رقص های افتضاح که حال آدم از
حرکاتشون بهم میخوره ... تو رو خدا لباسا رو نگاه کن !چه فکری کردن اینا رو
پوشیدن نمیترسن ؟این همه پسر اینجاست!همون فکری که این نگین بی حیا
کرده نگاه کن چه پا به پای کامیار داره مشروب میخوره!!!!ای کاش نمی یومدم
با مامان اینا میرفتم وای پشیمونم ،پشیمون ،برگشتم نور کم بود ندیدم آرمین
پشتم ایستاده محکم خوردم به قفسه سینه اش کمرمو گرفت تا نگهم داره
تعادلمو که به دست آوردم دستشو از کمرم جدا کردم به ولبمو با زبونم تر کردمو
آرمین گفتم:
-ا م...آرمین... من میخوام برگردم »چشماشو ریز کردو گفت:«
-من از اینطور مهمونیا خوشم نمی یاد�چی؟!!!یعنی چی؟!!!
-مگه قراره چه اتفاقی بیفته که به روحیات مقدس شما بر می خوره؟
با اینایی که اینجان زمین تا آسمون فرق دارم
عاصی شده گفت:
-بسه نفس منو کشتی با فرقی که داری نگینو ببین خواهرت مگه نیست؟دلیل
محکم تر بیار خب؟
نگی ِمن، نفسم ن -نگین
گلوم درد گرفته بود انقدر داد زده بودم تا توی اون صدا، صدامو بشنوه...
آرمین-گفتی به خاطر من اومدی،منم نمیذارم بری شرط چند ماه قبل که یادت
نرفته هر کاری بخوام باید بکنی
گفتم شام میخوری بعد می برمت�من انقدر ها بی غیرت نیستم که تو رو ول کنم این موقعه شب خودت بری�نه تو میزبانی بمون خودم میرم�میخوان شام بیارن شام میخوری بعد خودم می برمت�آرمین ترو خدا امشب قانون هاتو نقض کن میخوام برم
مجبوری قبول کردمو رو همون مبل اول نشستم آرمین رفتو دو تا نوشیدنی آوردو
گفتم:
پاسبون نداری�برای تو بدون الکل گرفتم ،دوست داشتم امشب کنارم میموندی امشب که�چیه؟!
اخم کردمو گفتم:خوشم نمیاد در مورد خونواده ام این طوری حرف بزنی
دستشو به معنی تسلیم بلند کردو گفت:
جرعه جرعه از گیالس خوردم چشمم هم به ساعت بود که کی شامو میارن�بخور گرم میشه
بخوریم بریم من نجات پیدا کنم دلم به شدت شور میزد میخواستم نگینو صدا
کنم بلند شدم ولی یهو انگار زمین و سقف جاشونو با هم عوض کردن آرمین که
رو دسته مبل راحتیی که نشسته بودم ،نشسته بود کمرمو گرفتو بلند شدو
گفت:
-چی شد؟
حالم واقعا داشت بد میشد انگار یکی روی سرم نشسته بود مغزم درست عین�سرم گیج رفت حتما به خاطر این رقص نور رو دودو...است ساعد آرمینو گرفتم
دست و پا که خواب میره گز گز میکنه،اون طوری شده بود به آرمین نگاه کردم
میدونستم کیه ولی مغزم هر ثانیه تحلیل میرفت و هنگ کرده نگاش میکردم
لبخندی زدو گفت:
- َچ َََِشم ،شما امر بفرمایید پرنسس من�منو ببر حالم بده�جان؟
بدنم داشت لمس میشد زیر زانوم خالی شد ،آرمین زیر جفت بغالمو گرفت و با
نگرانی گفتم:
آرمین-من اینجام عزیزم نگینو میخوای چیکار اون با کامیار سر گرمه حتی یادش�نگین...بلند صدا میزدم ولی صدام خفیف بیرون میومد...نگین..
رفته با تو اومده مهمونی
به آرمین نگاه کردم لبخندی پررنگ و حیله گرانه زدو گفتم:
آرمین –من حالتو جا میارم�حالم بده
ایستادم آهسته دستمو بلند کردمو گفتم:
-آ...آر...آرمین... ج
ک ....جا ...»نفسام بلندو نا ممتد شده بود رو دستش بلندم کرد ُ
حتی نمیتونستم کتف یا لباسشو بگیرم تا تو بغلش رو دستاش تعادل داشته
باشم چه برسه تقال کنم منو زمین بذاره«
آرمین-نترس نفس پناهی دارم میبرمت یه کم ال ال کنی ...
- َن َن...نه...آه...
چشمام هنوز بسته بود ولی خواب نبودم بیدار شده بودم واییی سرم درد میکرد
،انگار تریلی از روم رد شده ،انگار از خواب اصحاب کهف بیدار شدم چقدر سرم
سنگینه
دلم درد میکرد زیر دلم هم ذوق ذوق میکرد چم شده؟!!!آهسته خواستم پامو
جا به جا کنم از درد لگن مردم ناله وار آه کشیدم :آه..
این چیه؟چرا لگنم انقدر درد میکنه ؟چیکار کردم مگه؟نور کمی هر از گاهی به
پشت پلکم میخورد آهسته چشم باز کردم ولی باز بستم ...دیشب مهمونی
خونه آرمین بود
کی اومدیم خونه ؟کی اومدم رو تخت خوابیدم ؟چرا یادم نمیاد؟!!!یعنی مارو
آرمین آورده ؟حتما وقتی خوابم بپره یادم میاد حس ضعف میکنم ،چشما مو باز
کردم و دوباره بستم چرا اتاقم انقدر تاریکه؟رنگ دیوارای اتاق من گلبهیه چرا االن
سیاه شده؟!!! نکنه خوابم میاد سیاه میبینم!پرده با نسیم صبح کنار رفت و نور
خورشید مستقیم تو چشمم خورد ...پنجره من که همیشه باال سرم بود چرا
االن روبرومه؟!!!
ن یه چیزی دور کمرم پیچید چقدر دستاش گرمه!دست کیه ؟چرا
نگی اومده رو
تخت من خوابیده؟ترسیده؟حالش بد بوده نکنه! دیروز مشروب زیاد خورده حالش
بده ؟چقدر دستاش بزرگ شده!!!چشمامو باز کردم دیدم ...دستای نگین ظریفه
،سفید تره ...
خالکوبی...خالکوبی....خالکوبی. ...مغزم هنگ کرد ..یه تاریخ ...سطل آب یخ رو
سرم خالی کردن ،قلبم داشت می ایستاد ،تپش قلبمو میشنیدم که کمو کمو
کمتر شد و نفسم تو سینه ام خارج نمیشد تو کسری از ثانیه جنون گرفتم شدم
نفسی که حتی خودمم نمیشناختمش،جنونی که که حس قدرت بی اندازه بهم
داد دستشو گرفتمو با حرص و عصبانیت پرت کردم اونور و از جا با درد بلند شدم
تازه وقتی بلند شدم دیدم همش این نیست که من تنها تو تخت آرمین
م ن ِ....همین که خودمو توی اون وضعیتو سر و وضع باشم...جریان بدتر از فکر ِ
دیدم خوی حیوونیم بیدارشد و رو سر آرمین افتادم زدمش با تموم قدرت
میزدمشو جیغ میکشیدم از جیغ بلندم صدام دورگه میشد هق هق میکردم
ضجه میزدم ناله میکردم فحشش میدادم و آرمین سعی میکرد مهارم کنه چنگ
مینداختم به گردنش به سینه ی عضالنیش به اون شکمی که سیکس بک
داشت و مثل سنگ عضالتش سفت بود تموم گردنشو تنش جای چنگام بود اول
فقط جفت مچامو تو دستش گرفته بود و با اخمو صورت جمع کرده نگام میکرد
ولی وقتی دید نمیتونه این طوری کنترلم کنه ،دستمو دورم پیچوند طوری که
دستام دور شکمم جمع شد و آرمین پشت سرم قرار گرفت تقال میکردم با
صدای دو رگه و گریه گفتم:
-چیکار کردی با من کثافت؟چیکار کردی؟
آرمین کنار گوشم گفت:
کثافت ولم کن آشغال ..»با ضجه گفتم«:همینو میخواستی؟ منو گول زدی با�آروم باشم بی همه چیز تو زندگیمو ازم گرفتی چطوری آروم باشم ولم کن�آروم باش نفس، آروم
حرفات با کارات ...تو رذلی پستی ...ولم کن ...آه خدا...ولم کن ....
انقدر تقال کرده بودم و بدنم درد میکرد که بی جون توی دستاش شدم و نفس
نفس میزدم درست مثل یه پرنده ای که تو چنگال یه ببر با چشمای آبی بودم ...
آهسته رهام کرد و مالفحه رو دور تنم پیچوند زانوهامو تو بغلم جمع کردم از درد
ناله ام بلند شد:
-آخ ...آه ...دستمو به شکمم گرفتم دستشو رو کمرم گذاشت جیغ زدمو دستشو
پس زدمو گفتم :
عصبانیت، یه خشم خاص که اونو به سکوت وامیداشت وابرو هاشو درهم فرو�به من دست نزن بی شرف» تو چشمایی که پر از خشم بود ولی نه خشم از
می بردو به چشمای من نگاهشو میدوخت با نفس های بریده بریده از هق هق
نگاش کردم و رومو برگردوندم نگاهم به جلوی در حموم افتاد یه مالفحه مچاله
شده خونی بود انگار با خنجر قلبمو شکافتن دیگه کامال مطمئن شدم آرمین دارو
ندارمو ازم گرفته و به غارت برده ناله وار و با آه ودرد و رنج گریه کردم:
کنم؟چیکار کنم ؟»نگام به لباسام افتاد هر کدومو یه جا پرت کرده بود ،لباسای�آ..آآی..یی،خدا...ا چیکار کنم؟ آآخ...خدایا غلط کردم اومدم، گه خوردم ...چیکار
دیشبشو روی لباسم دیدم بلند شد از تو کشوش یه شلوار مشکی راسته نخی
ساده برداشتو پوشید و رو تخت روبروم نشست، خودمو آروم تکون میدادم تنم
یخ کرده بودو می لرزیدم ...به من دست درازی شده به من ت*ج*ا*و*ز کرده
باید چیکار کنم ؟ جواب خونواده امو چی بدم ؟یه ماه مونده به عروسی نعیم باید
خون به پا کنم؟چیکار کنم خدا؟ آه...آه به من لعنت ، من گفتم:دروغام گردنمو
میگیرن...آروم با پنجه هام زدم تو سرم و زیر لب گفتم:
-خاک بر سرم، خاک برسرم شد...»محکم، محکم ،محکمتر و جیغ میزدم«: خاک
بر سرم خاک بر سرم..
آرمین دستامو گرفت و نگهم داشتو تو صورتم داد زد:نفس
ضجه زدم-زهرمار نفس کثافت، من با این بی آبرویی چیکار کنم عوضی من یه
دختر بودم چطور تونستی؟ حداقل آبرومو نمیریختی ...آ..آخ...خ خدا سرمو بلند
کردمو گفتم:
بده من بندگی نکردم تو، ولی خدایی کن خدا...ا خدا...ا چیکار کنم؟ خاک بر�خدا..اا، گه خوردم با این کثافت دوست شدم بیا کمکم کن بیا خدایی کن نجاتم
سرم شد
سرمو آوردم پایین ضجه زدم با جیغ در حالی که دستمو میکشیدم از تو دستش
وتقال میکردم گفتم:
بمیرم من خودمو می کشم ...میکشم خودمو�خاک بر سرم کردی دیگه چی از جونم میخوای؟ولم کن، ولم کن میخوام برم
آرمین تو صورتم داد زد:
دستم میخواستم از تو دستاش بکشم بیرون زورم نمیرسید از کش مکشمون�تو غلط میکنی
باعث شد دلم که درد میکرد بیشتر درد بگیره با درد ورنج نالیدم:
-آخ آ خ دلم وای خدا...
دستمو اروم رها کرد به دستم که رو شکمم بود نگاه کرد جیغ زدم:
کمکم کنه مجددا جیغ زدم«:دست نزن برو عقب برو عقب ...آخ�نگام نکن »با دستای لرزون مالفحه رو دورم گرفتم تا دست به مالفحه زد تا
چشمام از شدت اشک تار میدید با همون نگاه سابقش نگام کرد و خواستم از
رو تخت بلند بشم با زحمتو درد پامو زمین گذاشتم پام خورد به یه شیشه و
خورد زمین و غلت زدو گوشه دیوار ایستاد ؛فکرش عین برق از سرم عبور کرد لبه
ی مالفحه ای که دورم پیچیده بودم و تو مشتم گرفتم فقط کافیه عزت نفس
نداشته باشی،مثل من اعتماد به نفس هم نداشته باشی،حاال اگر این طور
شخصیت تا اون حد ترسیده باشه و عصبی باشه و حس باخت کنه نتیجه اش
میشه این:
شیشه رو برداشتم و محکم کبوندم به لبه ی میز آرمین سریع فکرمو خوند و
پرید پایین تخت و قبل این که لبه ی تیز شیشه رو به شاهرگ گردنم نزدیک کنم
دستمو گرفتو چنان پیچوند که از درد دستم شل شدو شیشه از دستم افتاد و
داد زد:
جیغ زدم –آره من احمقم انقدر احمق که نفهمیدم حرفات برای اینه که منو به�احمق ،احمق دیوونه
اینجا برسونی، به خاطر این که بشم همبستر ه*و*س*ت،منو واسه یه شب
میخواستی نامرد ،نامرد»نعره زد تو صورتم انقدر بلند که روح از تنم پریدو دوباره
بهم برگشت«:
لعنتی به این که تو این بال رو سرم بیاری...»با زور دستمو از تو دستش کشیدم�انقدر به خاطرت دروغ گفتم، انقدر خونواده امو گول زدم تا رسیدم به این اتاق�من، نامرد ،نیستم»با ضجه و جان سوزی گفتم:«
بیرون و با جفت کف دستام هولش دادم عقب و با خشم و صدای گرفته گفتم:«
بی آبرو زندگی کنم نمیتونم تحمل کنم که بی آبرو بمونم مثل اون دخترایی که�مگه اینو نمیخواستی ؟دیدی ؟دیدی ؟به مقصدت رسیدی ؟ولی من نمیخوام
دورو برت بودن ...من خودمو میکشم
آرمین با چهره ی جدی و عصبی و صدایی آروم گفت:
خواستگاری میکنی ،بهم گفتی جای این حلقه یه حلقه دیگه میندازی تو دستم�خفه شو عوضی پام هستی؟ منو ببین تو گفتی میایی منو از خونواده ام�پات هستم
»جیغ زدم :«کی گفتی»میام از تو رختخوابم تو رو خواستگاری میکنم؟کی گفتی
من انقدر نامردم که اول آبرو تو می برم بعد همه ی آبروت می شم اونم اگر
عشقم بکشه؟کی؟کی نامرد نالوتی؟تو دقیقا نامردی«
آرمین بازو هامو گرفتو گفت:
هدفم این بود که به اینجا برسونمت به این اتاق به این تخت و به این روز و ولت�به پات هستم ،فقط به خاطر تو به همون خدایی که االن قسمش میدادی تمام
کنم بذارم برمو هیچ مسئولیتی هم قبول نکنم قبل این که بفهمی چی به سرت
اومده برم تا از بابات انتقام بگیرم تا از اون بابای بیشرفت که تمام زندگی منو ازم
گرفت همونطور که اوون آبروی بابای منو برد مرده و زنده اش و بی آبرو کرد بی
آبروش کنم بفهمه وقتی با مادر من بود....»قلبم هری ریخت شوکه به دهن
آرمین نگاه میکردم این جمله آخر هزار بار از پرده گوشم عبور کرد)وقتی با
مادرمن بود(.... و به هیچ چیز فکر نمیکرد حتی به فکر بچه های مادرم هم نبود
من چه حالی داشتم اون روز لعنتی که بابام دیدشون چه حالی داشت وقتی
باعث شد پدر و مادرمو تو یه روز از دست بدم و بی آبرو بشیم ما چه حالی
داشتیم
نفس میخواستم به همین نقطه برسونمت که خودتو بکشی »اشکم داغ از ته
قلبم رو گونه ام چکید من چه فکری میکردم آرمین تو چه فکری بود«
آرمین-تو عزیز دوردونه ی حسین پناهی بودی ،ته تغاریش ،نفسش،باید
نفسشو می بریدم پس تو رو گرفتم برام اهمیتی نداشتی مرده و زنده ات برام
یکی بود میتونستم خیلی راحت اثری از خودم نذارم بدون این که کسی بفهمه
که من باعث مرگت شدم ...میخواستم بابات از اینکه یکی به عزیزش
ت*ج*ا*و*ز کرده وباعث خودکشیه تو شده دق کنه بپوسه از غمت دیوونه
بشه...خونواده ات از هم بپاشه یه ماه مونده به عروسیه داداشت عذادارتون
بشه مادرت از مرگ تون روانی بشه»چرا داره از جمع استفاده میکنه؟!!!خدا
نکنه ...خدا نکنه نگین...« ....بعد هم تمام خیانت های پدرتو کف دست مادرت
بذارم تا با دستای خودش پدرتو بکشه ...تمام این روزارو با این هدف کنارت بودم
با این هدف تو رو عاشق خودم کردم بهت محبت کردم »با صدای گرفته تر مثل
یه صدای آمیخته با بغض و کینه گفت:«
اون روز کنکورت اومدی ولی زود بود باید بیشتر تو رو به خودم جذب میکرد »با�می بوسیدمت ،تو بغلم میگرفتمت...تا اعتمادتو جلب کنم و بتونم بکشمت اینجا
کینه وحرص با صورتی سرخ وبر افروخته گفت:«
باید دارایتو تسلیمم میکردی...من تن و روحو جونتو میخواستم همون طور که�باید عین بابات می بودم با عشق بازی میکشتمت ،وقتی فکر میکردی عاشقتم
مادرم خودشو تسلیم پدرت کرده بود انقدر که فکر هیچ کسو هیچ چیزو جز به
اون مهندس جوون شرکت که عاشقش شده بودو نمیکرد...
کامیار رو هم وارد بازی کردم تو کم بودی من دونفررو از دست داده بودم باید
دونفر رو از بابات میگرفتم »از حرص فکش منقبض میشدو با دندون قروچه کردن
کلماتو ادا میکرد «:
-اون با نگین شروع کرد،من با تو، اون وارد عمل شدو من زمینه سازی کردم با
اون اس ام اس ها با نام مستعاره»خشایار«
تو ساده بودی،بی تجربه،بی فکر ،آروم ،مظلوم ...دین و ایمان داشتی ،پایبند به
اصول بودی فقط وقتی بامن راه میومدی که جوّ زده میشدی از دایره جوّ که
میومدی بیرون میشدی همون نفس روز اول که با تهدید دوست شدی با تهدید
ادامه دادی...نگین سریع واداد و کامیار از ماه اول هم میتونست کارشو بکنه ولی
قرار بود باهم انجامش بدیم سر سختیه تو راه نیومدنت زمانو کش داد و دوستی
ها ادامه دار شد تا یه زمان خوب بدست بیاد ...تا سه روز قبل که نگین به کامیار
ماجرای سفر مادرت اینا رو گفت،بهترین زمان بود تا انتقاممونو شروع کنیم
....»وارفتم ...باورم نمیشد همه اش یه بازیه شوم باشه منو نگین بازیچه
بودیم؟!!!اون حرفا ،اون کارا،تمام کارای ارمین اومد جلوی چشمم ...بد گفتناش
از بابا،رو کردن دست بابا،زیرابشو زدن ...نفرتش،وای بابا با مادرش بوده اون
مردی که آرمین میگفت میخوام انتقامشو بگیرم بابا بوده، منو نگین اسباب انتقام
بودیم ،اون حرفش»تو هیزم آتیشی هستی که من توش سوختم«...
»اگر من هم تو ی اون روز لعنتی بودم اون مرده رو میگرفتم تا اونم بکشیم«....
»نفس وقتی کنارمی آرومم یه حسی دارم که میخوام تا ابد همراهم
باشه«...اون حس انتقام بود که آرومش میکرد عصبی مشت کردم با مشتای
دست راستم که آزاد بود کوبیدم به سینه اش با گریه جیغ زدم وضجه کنان
گفتم:
حتی حیوونم نیستیدچون حیوونا این کاررو باهم نمیکنن؛...آرمین با یه حرکت�لعنت به تو لعنت به اون داداشت که بدتر از توا ، شما انسان نیستید حیوونید
جفت دستامو توی یه دستش گرفتو با دست دیگه ام کمرمو گرفت تقال کردم
جیغ زدم: – ولم کن از سر تقال کردن یکی از دستام آزاد شدو کشیده ای بهش
زدم وای ..صورتش که از سیلیم به طرف راست برگشته بود و برگردوند عصبی
ولی آروم نگام کرد رگ کنار گردنش متورم شد فهمیدم عصبیش کردم دستمو
کشید و جفت آرنجام تو بغلش جمع شد کمرمو محکم گرفت تنم مماس تن
گداخته شده اش کرد خواستم به عقب هولش بدم زورم نمیرسید جیغ زدم :
یخ کرد از عصبانیت نفس نفس میزد از چشماش خون میبارید ، نفسای پر از�ولم کن حیوون ...پرتم کرد رو تخت و عین صفتش خیمه زد رو سرم از ترس تنم
خشمو حرصش از میون دندونای قفل شده اش بیرون میومد حس کردم توی یه
چشم بر هم زدن ببر منو میدره پر از وحشت بودم میلرزیدم کف دستاشو جک
زده بود دو طرف سرم و زانو هاشم دقیقا دو طرف رون پام قفل کرده بود انقدر که
حتی جرئت جنب خوردنو نداشتم حرارت داغ تن عصبیش و حتی با اون فاصله
احساس میکردم با صدای دورگه گفت:
-میخوای حیوون بودنو نشونت بدم؟
با هق هق و ترس نگاش کردم دادا زد:
اش که ازشدت خشم نفسای بلند بلند می کشید کردم ،دست ِ سردم�میخوای حیوون بشم تا بفهمی حیوون کیه؟»با همون لرزه تنم نگاه به سینه
دست راستمو با لرزش رو سینه ی داغش گذاشتم فقط گذاشتم چون جرئت هول
دادنشو نداشتم با وحشتم و بغضم نگاش کردم چقدر ترسیده بودم انقدر که
داشتم قالب تهی میکردم
توی چشمای خیسم با اون چشمای به خون نشسته اش نگاه کرد و بدون
اینکه نگاهو از چشمم برداره مالفحه رو روی تنم کشیدو از روم بلند شد و لبه
تخت پشت کرده بهم نشست ودستی پشت سرش کشیدو گفت:
کشیدم سه سال پی ریزی کردم تا اعتمادشو جلب کنم بهش باج دادم چند�تو دختر قاتل پدر مادرمی ...دختر مردی که 20سال نقشه ی له کردنشو
برابر حقشو ماه به ماه تو حسابش ریختم هر کاری گفت قبول کردم تا
دارایششو با اعتماد بی جا به من بده نیازی به پولش نداشتم میخواستم با
خاک یکسان بشه وگرنه کل دارایی اون پول دوتا ماشینای منم نمیشه یک
بیستم حساب بانکیمم نیست ...بهم نیم نگاهی کردو همونطور سرش به طرفم
موند ولی به من نگاه نمیکرد به پاهای جمع شده ام نگاه میکرد آرومتر گفت:
فهمیدیم این دوستی لعنتی کش اومد و ما باختیم کامیار عاشق شد ومن�بهت گفتم: »به پات هستم «چون منو کامیار هر دو باختیم اینو خیلی دیر
...»تمام جونم شد گوش حتی توی اون لحظه ،حتی با ظلمی که بهم کرده
بود...تمام من شد گوش تا بفهمم چی بوده که خواسته به پام باشه:«بهم نگاه
کرد برگشت تا راحت تر حرف بزنه لبشو با زبونش تر کردو گفت:
-من عذاب وجدان گرفتم ،نمیدونم حتی معنی این کلمه ی لعنتی یعنی چی
ولی نمیتونم همین طوری رهات کنم »اشکم از گوشه چشمم فرو ریخت«
آرمین-کاش توحداقل نگین بودی اون وقت راحت میذاشتم می رفتم ،االن جلوی
چشمام جون میدادی،نقشه 20ساله امو با این»دادزد«حس لعنتی به گند
نمیکشیدم لعنت به پاک بودنت نفس لعنت به حجب و حیات لعنتی حتی تو اوج
بد حالی از تنت محافظت میکردی دیوونه ام میکردی پسم میزدی، منو کسی
پس نزده بود ولی تو زدی تا دیوونه ام بکنی ، تا تشنه ام بکنی،که نتونم ازت
مجددا داد دست بکشم لعنت به تو نفس لعنت به تو ، قسمم میدادی »
زد:«لعنت به توا لعنتی چرا مادرم مثل تو نبود»اشکاش می بارید و عصبی
پسشون میزد«چرا تو حتی نگین نشدی حتی اگر مثل اونم بودی راحت
میگذشتم ...نمیتونم، نمیتونم ...اگر تو رو بسوزونم ناحق سوزوندم ولی اگر هم
بیخیالت بشم باباتم بیخیال شدم ....نمیگذرم نفس من پر دردو کینه ام ؛آره بی
اجازه بهت دست زدم بی اجازه تموم داراییتو دزدیدم تا آبروتو بگیرم تا جونتو
بگیرم تا انتقاممو بگیرم ولی پای تو هستم چون» نفسی « چون هرگز دختری
مثل تو توی زندگیم نبوده هیچ وقت اولین مرد زندگی کسی نبودم دیشب حس...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید