رمان تب داغ گناه 8
غرور کردم که من تنها کسیم که تو رو دیدم مردی تا این حد به تو نزدیک
نشده»تو چشمام با همون رنجو کینه و غرور نگاه کردو لبشو باز با زبونش تر
کردو گفت:«هیچ مردی تو رو ندیده جز من انقدر زود نمیذارم بری ...پر از عطشم
پر از کینه ای که عذاب وجدانم به تو نذاشت تخلیه بشم
زدم زیر گریه و بلند بلند گریه کردم دستمو روی صورتم گرفتم و شنیدم که گفت:
چندسال از مادرم جوون تر بود ،خوش تیپ و شیکو موقر...با قیافه ای زن�پدرت مدیر اجرائی شرکت مادر م بود تازه استخدامش کرده بود یه مردی که
پسندانه ...مادر منم زنی سی و هفت هشت ساله و زیبا و پولدار ولی متاهل
درست عین پدرت
مردی که عاشقش بودو بهش اعتماد داشت خیلی زود فهمید که یه ارتباطی
بین پدرتو مادرم هست ،وقتایی که بابا خونه نبود مامان یواشکی با پدرت تلفنی
صحبت میکرد همه حرفاشونو می شنیدم ،مادرم دیوونه وار عاشق پدرت شده
بود ومن این برق عشقو در اعماق چشمای پدرت شعله ور تر میدیدم
چند بار بی خبر رفتم شرکت مادرمو به منشی گفتم »به مادرم اطالع نده «تا
مثال سورپرازش کنم هر بار پدرتو توی اتاقش دیدم ...یه بار که تو یه وضع ناجور
دیدم که خدا میدونه چی به سرم اومد اما مادرم تو چشمای من نگاه کردو
دروغی سر هم کردکه مغزم سوت کشید»یاد این حرف آرمین افتادم که وقتی از
خونه آقای شمس اومده بودیم به موبایلم زنگ زدو میگفت عصبانیه چون ازینکه
یک نفر تو چشمای کسی نگاه کنه و دروغ بگه آتیشش میزنه«
آرمین مضطرب نگام کردو همچنان گریه میکردم، گفت:
باهم باشن ،مادرم به خاطر پدرت دیگه بابامو دوست نداشت ،محلش نمیذاشت�کم کم فهمیدم ما مدرسه ایم پدرم سرکاره مادر مو پدرت میان خونه امون تا
»دوباره گردنش سینه اش سرخ شد زیر چشماش از بغض و حرص قرمزو متورم
شده بود با لحن بغض آلودو دورگه گفت:«
عذاب میداد،مادرم دیگه پیش پدرم نمیخوابید ،نمیذاشت هم اون پیشش باشه�باهاش متراکه کرده بود هرچی به پدرت نزدیک میشد از پدرم دور میشدو اونو
،بابام مجبور بود شبا رو کاناپه بخوابه ،عذابش میداد »دستی عصبی رو موهاش
کشیدو گفت:«
من ،من لعنتی از همه چیز باخبر بودم ولی میترسیدم بگم روی حرف زدن در این�بابا عشقش بود چطور تحمل میکرد؟چطور؟!!!
موردو نداشتم ،یه حسی مثل خوره داشت منو میخورد وقتی می دیدم که مادر..
به خاطر بابا ی تو داره غیرت،آبرو،عشق به حراج میذاشت به چه قیمتی می
فروخت ؟
دلم میخواست هر دو شونو بکشم ،یه روز که برای خیانت میان جهنمو براشون
مهیا کنم هیزم های درکو توی اون اتاق خواب لعنتی آتیش بزنم تا با هم بسوزن
»واسه همین از اتاق خواب متنفره؟«
مادرم یه زن خائن بود با وجود دو تا پسر بزرگ 25-23 ساله یه زندگی
مشتر ک24 ساله رو با خیانتش به آتیش کشید و ککشم نگزید
»یاد شمال افتادم ،وقتی گفتم اگر شهال شوهر داشته باشه خیانت نمی کنه
اون خیلی عصبی بود گفت:)خیانت میکنه ،من شاهد بودم(پس منظورش
مادرش بود
آرمین اشکاشو پس زدو گفت:
،آروم واردخونه شدیم صدای مامانو بابات میومد»میلرزید از خشم سرعت ریزش�یه روز با کامیار تصمیم گرفتیم از مدرسه فرار کنیم به قیمت فهمیدن حقیقت
اشکش زیاد شده بودو حرصی تر پسشو ن میزد با بغض میگفت:«
ایستادیم ،همه ی اون حرفارو میشنیدیم و عذاب میکشیدیم انگار نه انگاراین�صدای خنده هاشون ،آهو ناله ی مامان هنوزم تو گوشمه ...پشت در اتاق
دونفر به کسای دیگه تعهد دارن ؛منو کامیار شاهد همه چیز بودیم دو تا شاهد
که اون صحنه های خیانت تا ابد جلوی چشمامونه
مامان یه پیرهن فیروزه ای تنش بود،چشمای مامان با اون لباس خیلی قشنگ
میشد بابا نمیذاشت اون لباسو جایی بپوشه فقط باید برای بابا می پوشید فقط
برای اون ولی مامان اون لباسو برای بابات پوشیده بود ...دیگه نمیتونستیم
تحمل کنیم از خونه زدیم بیرون قسم خوردم برگشتیم به بابا بگم...وقتی
رسیدیم خونه جسد هر دوشون غرق در خون بود چاقو تو قلب ِ بابا بود در
حالی که تن مادرم پر از ضربات چاقو بودو چاقو تو قلب پدرم بود...»بهم با حرص و
کینه نگاه کردوعصبی دادزد:«
؛تموم این سال هاا نفسامو با انتقام از پدرت کشیدم تموم شبام با کابوس جنازه�بابات قاتل پدر رو مادر منه ؛بابای بی شرفت هم پدرمو ازم گرفت هم مادرمو
ی پدر ومادر م،خیانت مادرم گذشت...از همه ی فامیل بریدیم چون همه منو
کامیاررو به چشم بچه های حروم زاده میدیدن میگفتن:» از کجا معلوم ما بچه
های شوهراش باشیم« مگه ما چه گناهی داشتیم ؟نتونستیم مدرسه بریم
چون خبر تو محل پیچیده بود،نمیتونستیم با بچه های محل بازی کنیم ،با
ز*ه داشتیم گناه ما چی بود که باید تو
ر
دوستامون بیرون بریم چون ما مادر ه*
نوجوونی بی کس میشدیم ؟چون پدرت یه زن باز بودو عاشق مادرم شد؟عاشق
یه زن شوهر دار؟کافر این کاررو میکنه؟حیوون این کاررو میکنه ؟
بلند شدمو نشستم مالفحه رو محکم تو بغلم گرفتمو گفتم:
-گناه من و نگین چی بود ؟ من اون موقع فقط 0 سال داشتم منو نگین دوتا بچه
بودیم بی خبر از همه جا طبق چه عدالتی انتقام میگیری؟
صدای جیغ نگین تا باال اومد با وحشت به طرف در نگاه کردم و در جا خواستم
بلند شم آرمین جست زدو منو گرفتو گفت:
-کامیار هست
عصبی جیغ زدم:
چی؟ولم کن کثافت ،من از دستت شکایت میکنم من به پلیس میگم...هولش�شما پست فطرتیت عین بابام می مونید حداقل مادرتونم گناهکار بود ولی ما
دادم اومدم پایین تخت ،گرفتتم و کبوندتم به دیوار رو با خشمو حرص تو صورتم
باتن صدای آروم دو رگه گفت:فکر کردی من جایی میخوابم که آب زیرم بره؟فکر
کردی بیگدار به آب میزنم ؟ اونجا رو ببین»به گوشه اتاق اشاره کرد یه دوربین
بودو گفت :«
تو »انگار آتیشم زدن تموم تنم از این حرفش میسوخت ضجه وار شروع کردم به�میدونی دیشب کجا بود؟اون باالی ال سی دی ،میدونی از کی فیلم میگرف؟از
گریه کردن پاهام سست شد داشتم می افتادم گرفتتم و تو گوشم گفت:«
-منو گوش بده ،میخوای آبروت همه جا بره؟ میخوای همه فیلم تو ببینن
؟میخوای اول از همه به مامانت نشونش بدم؟
سرمو بلند کردمو جیغ زدم:خفه شو آرمین به مامانم چیکار داری؟
با حرص گفت:
نفس وای نفس که وای به روزت که پدر ِپدر سگتو در میارم ،اگر به کسی جز�پس گوشتو باز کن اگر بمیری بمونی ،آب بشی ، زیر زمین بری پیدات میکنم و
اونایی که من میخوام بدونن که چی شده حرفی بزنی شیر فهم شد؟..».تکونم
داد و گفت«:با توام؟
پاهامو ُسر دادم و رو زمین نشستم پام سوخت ولی سوزش دلم بیشتر بود
نمیدونم چی بود رفت تو پام و اونطور میسوخت...و اعتنا نمیکردم بس که گیجو
شوکه و بازنده بودم...
آرمین جلوی پام چون پاتمه زدو گفت:
پا خطا نکنی اگر جریم کنی نفس گوشتو باز کن کاری که دلم میخواد و باهات�اگر میخوای به پات بمونم تا زمانی که اعمال دیشب هویدا نشده باید دست از
میکنم ،بذار با تو همچنان جدا از حساب بابات رفتار کنم
با گریه نگاش کردم و نگاش افتاد به پامو با حرص گفت:
-ای خدا نفس!وایستا ببینم شیشه تو پاته پاشو رو تخت بشین پاشو »زیر بازو
هامو گرفتوبلندم کردو نالیدم:«
-آخ آخ پام..
باحرص گفت:
-لمسی مگه؟که شیشه رفته تو پات نفهمیدی بشین ببینم ،بذار لباساتو بیارم
تنت کن بگم کامیار بیاد باال یه نگاه به پات بندازه....
گوشی رو برداشت در حالی که همین طور با اخم به کنار رون پای زخمیم نگاه
میکرد گفت:
بیا می ترسم خودم در بیارم ...یه تیکه بزرگه...کنار رون پاشه...نمیدونم کامیار�الو...سالم...چی شده؟!...آهان...بیا باال...نه شیشه رفته تو پاش...خوابیده؟آره
عمیقه یا نه ؟انقدر من سوال پیچ نکن..تا گوشی رو قطع کنه بره لباسامو بیاره
خودم اون تیکه مثلث شکل شیشه رو کشیدم بیرون و از درد جیغ کشیدم سریع
اومد باال سرمو تا دید شیشه رو بیرون کشیدم داد زد:
شرتشو که رو زمین افتاده بود همون که دیشب تنش بودو از رو زمین برداشت و�دیوونه چرا کشیدی بیرون ؟مگه نگفتم صبر کن کامیار بیاد ؟وای از دست تو تی
رو زخم پام فشار دادو جیغ کشیدمو با حرص گفت:
-زهر مار ،حرف گوش نمیدی لج میکنی ،اه
با گریه گفتم:
-فشار نده دردم میاد
دستتو بگیر روش برم لباستو بیارم ،فقط بلدی آدمو حرص بدی
رفت لباسمو آوردو گفت:
_من نگه میدارم لباستو بپوش
-نمیخواد ،تو برو بیرون به اندازه کافی گناه کردی
آرمین عصبانی نگاهم کردو گفت:
با همون گریه لباسامو گرفتمو پوشیدم و اونم همون طور عصبی و با اخم نگام�می زنمتا...بپوش ببینم
میکرد و چشم از چشمم بر نمیداشت تا کامیار اومد و آرمین رفت در رو براش باز
کنه صداشون میومد
کامیار-اوه اوه سر وگردنتو چیکار کرده؟
آرمین- بدو پاش خونریزی داره ،نگین چیکار کرد؟
کامیار-دیوونه شده بود انقدر جیغ و هوار کرد که صداش دورگه شده بود با زور
ساکتش کردم ،مجبور شدم آرامبخش بهش بزنم االن خوابیده،صدای جیغ نفس
خیلی میومد گفتم:»کار دست خودش میده «از نگین خیلی بدتر بود نگین زودتر
آروم شد
آرمین- اون نفس ، با همه فرق داره هنوزم داره گریه میکنه شیشه رو شکوند تا
شاهرگشو بزنه دیر رسیده بودم زده بود،اون یه دخترسالم بود ،کاش نبود تا من
آروم میگرفتم
کامیار-کجاست؟
آرمین- تو اتاقه
کامیار اومد تو اتاقو با گریه نگاش کردم و کامیار نگام کرد و آرمین تی شرتشو از
رو پام برداشت و کامیار اومد جلو به زخم پام نگاه کرد و گفت:
-آرمین،عمیقه بخیه میخواد
آرمین-میتونی اینجا بخیه بزنی ؟یا ببرمش بیمارستان؟
کامیار –نه وسایل آوردم فقط باید بی حس کنم
با ترس و هق هق گفتم:
آرمین-بیهوش که نمیکنه بی حس میکنه�تحمل میکنم
با اون نفسای بریده بریده و گریه گفتم:
- ن..نمی ...خوام
آرمین هم با حرص گفت:
-به درک، درد بکش جونت در بیاد
کامیار به آرمین نگاه کردو آروم به من گفت:
-نفس موضعی بی حس میکنم االن که عصبی هستی بیشتر درد میکشی
حالت هم مساعد نیست ،موضعی بی حس میکنم باشه؟
با تردید نگاش کردم میترسیدم اعتماد کنم ولی چاره ای نداشتم ؛کامیار یه
آمپول بهم زدو بعد هم با یه اسپره ای فضا رو استریل کردو بعد هم زخموبررسی
کرد که شیشه توش نمونده باشه و شست و بخیه زدو پانسمان کردو بعد رو به
آرمین گفت:
آرمین-بنویس برم بگیرم�باید چرک خشک کن بخوره تا چرک نکنه
کامیار-پایین یه بسته دارم میارم فعال اونو بخوره بعد براش بگیر
با نگرانی گفتم – نگین...
کامیار- خوابیده نگرانش نباش
-تو برو�باید ...باید ..بریم»دوباره گریه رو از سر گرفتمو آرمین رو به کامیار گفت:«
کامیار- یه آرام بخش بهش بزنم آروم بشه؟
آرمین-نه آرومش میکنم
کامیار- مراقب باش به پاش آب نزنه ،بهش یه چیز مقوی بده بخوره به خاطر
دیشب و این خونریزیو درد هایی که داشته و گریه زاریش ضعف آورده
آرمین- چی بدم؟
کامیار- شیر و عسل و زرده تخم مرغ و با هم قاطی کن بده بخوره ،قبل اینکه
چرک خشک کنشو بخوره بده
آرمین سری تکون دادو برگشت طرف منو گفت:
دنبال کامیار تا رفت بیرون شروع کردم بقیه لباسمو به سختی پوشیدن...با نگین�دراز بکش تا بیام ،راه نیوفتی با اون پا تها
چیکار کنم؟اون که االن خونه کامیار خوابه ،هر چند که اوضاع اون بهتر از من
حداقل اینکه اون یه دختر نبوده تازه آرمین گفت:
»کامیار عاشقش شده «شاید باهاش ازدواج کنه ؛خدایا باید چیکار کنم جواب
مامانو چی بدم؟همه ی اینا تقصیر باباست ،چرا ما باید تقاص پس بدیم؟تقاص
گناهای خودمم هستوقتی خونواده امو گول میزدمو به هوای بنفشه روزامو با
آرمین پر میکردم آخرش میشه این وقتی باورهامو به خاطر آغوشش کنار
میذاشتم...
لیوان شیر رو، روی میز توالت گذاشتو اومد بازومو گرفتو با زور رو تخت نشوندتم�میخوام برم به دردخودم بمیرم�کجا؟
گفت:
-مادرت اینا فردا می رسند
با حرص گفتم:
میخوای ؟جونمو؟من که داشتم جونمو خودم میگرفتم مگه اینو نمیخواستی؟حاال�خوبه همه جوره آمار منو داری ،حاال چی؟کارت باهام تموم نشده ؟دیگه چی
بذار برم آنقدر غصه بخورم دق کنم بمیرم ،شاید هم تا اون موقعه مامانم و بابام
بفهمندو خودشون یه بالیی سرم بیارن ؛حاال دیگه کابوسای شبونت قطع
میشن؟تو که به راحتی زندگی منی که به ماجرا ربطی نداشتمو خراب کردی
حاالبرو به گوش بابام برسون که تموم زندگیمو از هم بپاشونی ولی اگر میخوای
عروس ی نعیم ،بگذره یه لطفی بکنی بذار یه ماه دیگه
اومدم بلند شم بازومو گرفتو بازومو کشیدم از دستش بیرونو گفتم:
نزدیک بشی چون دوستت داشتم عاشقت شدم »حلقه امو در آوردمو پرتش�من باورت داشتم ،تو رو جای خونواده ام پشت خودم میدیدم ،گذاشتم بهم
کردم و با گریه گفتم:«ولی تو همه رو دروغ گفتی ،میخوام برم گم گور بشم..
آرمین با تحکم گفت:
یادت رفته که دار رو ندارتون تو شرکت من خوابیده ؟هنوز قائله ختم نشده این�کجا بدبخت ؟کجا رو داری که بری؟ تموم زندگیتون ،زندگیت، تو دستای منه
بازی ادامه داره وتو تا تهش باید با من بمونی وگرنه می زنم به سیم آخر اون
فیلمو اون سرمایه و این راز خیانت بابای بی همه چیزتو ...همه رو، رو میکنم
...منو ببین ،من اون کامیار احمق نیستم ، بابای اون بابای من نبود اون انتقام
مادرشو می خواست بگیره ،باباشم اون طوری که من بابامو از دست دادم از
دست نداده اون که با خفت زندگیشو باخته منم و میتونم خفت بار تر زندگی
اعضای خونواده ی پناهی رو به باد بدم ولی دو چیز سد راهم شده اول مادرت
که همیشه منو یاد پدرم مینداخت چون همون جایگاهی قرار داره که بابام قرار
داشت و من نمیتونم اینو نادیده بگیرم و دوم خود تویی نفس نذار چشممو به
این یه خرده رحم ببندم ،واسه من این دیگ نجوشه نمیذارم سر سگ هم توش
بجوشه ؛خداحافظ؟ به همین راحتی؟»بازوهامو گرفت و من و طرف خودش
کشوندو گفت:«
،میخوای مامانت به دور از واقعیت با آرامش همیشگی زندگی کنه؟میخوای�با من میمونی چون من میخوام ،چون تمام زندگیت خالصه میشه در با من بودن
سالم باشه؟میخوای نندازمش گوشه بیمارستان؟میخوای عروسی ِنعیم...
با کف دستام زدم تخت سینه اشو با گریه وجیغ گفتم:
اومد نزدیک ترم کمرمو گرفت خواستم پسش بزنم تنم به شدت درد میکرد پام�به مامانم کاری نداشته باش
هم که هنوز بی حس بود ولی بازم میترسدم تکونش بدم ؛محکم تر من گرفت
تو گوشم گفت:
-تا وقتی که من دلم بخواد تو با من، می مونی
نگاش کردم فقط 4-5سانتی متر با صورتم فاصله داشت اشکام فرو ریختو گفتم:
نگاهشو از رو چشمای خیسم ُسر داد روی لبم و لب خودشو با زبونش تر کرد و�حتی یه لحظه ی دیگه طاقت این گناهو ندارم
گفتم:
سرشو نزدیک تر کرد و کمرمو گرفت با بغض و گریه و التماس ،سرمو برگردوندم و�دنیامو گرفتی ...میخوای همه ی آخرتمم بگیری؟
گفتم:
نه ترو خدا...
همون جا ایستاد نگام میکرد و هق هق میکردم آروم ولی عصبی گفت:
نگاش کردم،پلک زدم تا اشکم فرو بریزه و تاری چشمم بره ،تو چشمام�کارم باهات تموم نشده�بذار برم�بسه تو دستای من هق هق نکن
سرگردون نگاه میکرد با صدای لرزون گفتم:
-اگر باز هم بهم دست بزنی کار ناتموم امروزمو تموم میکنم
اشکامو با دست راستش پاک کردو گفت:
باشم و زوزه بکشم تا تو منو اینجا به خاطر انتقاموه*و*س*ت هر شب به گناه�حاضرم اون دنیا مث یه سگ پا سوخته باشم وتو بیابونهای برزخ سرگردون�مگه خودکشی گناه نیست که منو تهدید بهش میکنی؟
نکشونی، نمیذارم آرمین.......
تو چشمام اشک پر شد و آهسته رهام کردو بلند شد یه سیگار از جا سیگاریش
برداشت و دم پنجره سیگار کشید، یکی دوتا سه تا... سیگار کشیدنش تمومی
نداشت ،دقایق زیادی میگذشت و اون سیگار دود میکردو من به آینده ی نا
معلومم گریه میکردم، نمی تونستم بلند بشم ،نمی ذاشت برم زورم بهش نمی
رسید نمیخواستم دوباره از سر خشم بهم دست درازی کنه نمیخواستم
تهدیداشوعملی کنه من دوتا نقطه ضعف داشتم اولی اون فیلم لعنتی دومی
مامانم که می ترسیدم اگر از راز دیشبو خیانت بابا بو ببره بالیی سرش بیاد
آرمین دیوونه بود من از هر کاری که ممکن بود ازش سر بزنه وحشت داشتم بی
نهایت می ترسیدم بی نهایت خودمو باخته بودم وقتی همه چیز زندگیت تو
دستای یک نفر باشه دیگه نمیتونی هیچ ریسکی بکنی شاید خیلی کارا میشد
بکنم ولی من جرأت ریسک نداشتم
خیلی نگران مامانم بودم اگر میفهمید چه بالیی سر منو نگین اومده سکته
میکرد حس میکردم از هواپیما پرتم کردن پایین چتر نجات داری ولی باز
نمیشهزیر پام هم دریاچه ای نیست به هر حال میخورم زمین ولی وقتی هنوز رو
هوا معلقم دارم از ترس مرگ پس می افتم و تموم امیدمو از دست دادم
میدونستم آرمین زندگیمو خراب کرده ولی از ترس بیشترخراب نشدن داشتم
سکته میکردم
-فعال به خاطر تو عق د موقت میکنیم.
با یه حالت تعجب و شاکی گفتم :
-چی؟!!!!!!!
آرمین با عصبانیت گفت:
بری من این نقشه رو 20سال نکشیدم که به خاطر دین وایمان تو بذارمش کنار�من که مشکلی ندارم تویی که داری پس می افتی منم نمی تونم بذارم که
-زندگی باباتو بگیرم هر چی که به اسم اونه هرچی که اسم اون روشه به اون�می خوای چیکار کنی؟!!!!!!!!!!!!
مربوطه میشه و بهشون تعلق خاطر داره ...
با بغض و چونه ی لرزون سرمو کج کردم گفتم:
-آرمین...
با خشم داد زد؟
ور ، باباتو به عذای خودش میشونم و تا َک میندازی اون -دل بی صاحبتو می نی
اون موقعه تو مال منی ....
-آره دیوونه ام واسه همین وقتی پیشنهادی میدم که بیشتر به نفعته سریع�تو دیوونه ای
قبول کن که ممکن هر آنی دوباره بزنه به سرمو بزنم زیر همه چی.
-تکلیف من چیه؟
-فعال همین که گفتم.
شیر رو بهم دادو گفت:بخور االن ضعف میاری کامیار قرص داده قویه ...
نگین نباشه تا اینجای ماجرا ما با هم بودیم ولی از اینجا به بعد هر کی برای�تو نگران خودت باش نترس کامیار احم قتر از اونی که تصمیمی بگیره که به نفع�نگین چی؟
خودش تصمیم میگیره
ازش خیلی می ترسیدم دیگه نگاش که میکردم ته دلم خالی میشد پشتم می
لرزید هیچ چیز براش مهم نبود فقط به فکر انتقامش بود درست عین یه طعمه
برای ببری بودم که از دشمنش زخم خورده حاال به واسطه یمن داره دشمنشو
به خودش نزدیک میکنه
حلقه امو از رو زمین برداشت و گفت:
-مگه نگفتم از دستت درش نیار؟»دستمو گرفت و حلقه روتو انگشتم کرد«و
گفت:
بیان تو همین جا هستی�مانتوتو در بیارمن نمیذارم یه قدم از این خونه دور بشی تا وقتی که مادرت اینا
گوشی رو برداشتو غذا سفارش داد و بعد یه نگاه به سر تا پام کردو گفت:
موبایلم زنگ خوردو بلند شد از تو کمد کیفمو برداشتو موبایلمو در آوردو نگاه به�مثل آینه دق بشین اینجا هی فرت وفرت اشک بریز تا منو دیوونه کنی
صفحه اش کردو گفت:
-مامانته، این طوری با گریه جوابشو نده
اشکامو پاک کردمو جواب دادم: الو؟
مامان- نفس؟؟سالم!هنوزم خواب بودید؟
مامان-دیگه کسی خونه نیست شما ها رو از خواب بیدار کنه، شما دوتا خواهر�سالم نه
تا یک نیم دو خوابیدید آره ؟صدات گرفته خواب بودی دیگه تلفنم که جواب
نمیدید.
-از صبح دارن کابل کشی میکنن تلفن کار نمیکنه
»لبهامو رو هم فشردم تا گریه نکنم مامان گفت:
-آره خوابیده نگران نباش خوبه خوبه�نگین بهتر شد؟
مامان-دکتر رفتید؟
-آره مامان جون گفتم که خوبه...
مامان-از دیشب تا حاال از استرس مردم شما هم که تلفنو جواب نمیدید هر چی
به گوشیه نگین و تو زنگ زدم هم جواب نمیدادید دلم هزار راه رفت ،دکتر چی
گفت؟
مامان- خدا روشکر؛ جاتون خالی هر طرف بر میگردم تو و نگینو می بینم به خدا�یه مسمومیت ساده بود چند تا دارو داد االنم خوبه
دل و دماغ ندارم تو این سفر، ای کاش نمی اومدم، پیشتون می موندم.
اشکم فرو ریخت آرمین اخم کردو لبهامو رو هم فشردمو مامان گفت:
– کار نداری مامان؟
تا تماسو قطع کردم زدم زیر گریه واقعا به مامانم نیاز داشتم ای کاش نمی رفت�خداحافظ�سالمت باشی باباتم سالم می رسونه خداحافظ�نه خوش بگذره
اگر بود ما این مهمونیه لعنتی نمی اومدیم دلم میخواست سرمو رو سینه اش
میذاشتم گریه میکردمو منو آروم میکرد
آرمین رفت برام آب آوردو گفت:
محکم تر گفت:بخور نفست میاد باال�نمیخورم�بیا بخور ،آروم میشی
دستشو پس زدم با حرص گفت:به درک اونقدر گریه کن تا بمیری
از اتاق که رفت بیرون دیگه بلند بلند عر میزدم بیست دقیقه ای گذشت و
برگشت تو اتاقو منو نگاه کردوگفت:
-بسه، نرو رو اعصاب من
اومد جلو زیر بازومو گرفت،بازومو کشیدمو گفتم:
-ولم کن
-چیه نامحرمم؟
با حرص و بغض نگاش کردمو وگفت:
به زور وادارم کرد به روشویی برمو صورتمو بشورم ، خدا میدونه یه آدم بازنده�پاشو صورتتو آب بزن اعصاب خرد کردنتو تموم کن
مثل من چطورگریه اش بند نمیاد وتا خودشو تو آینه می بینه یادش میوفته این
منم که زندگیشو راحتو مفت باخته دستمو به دو طرف روشویی گرفتمو از گریه
چونپاتمه زدم جلوی روشویی درحالی که دستام هنوز رو لبه ی روشویی بود پام
میسوخت بی حسیش داشت میرفت آرمین اومدو با عصبانیت گفت:
ات باز میشه پات به خون ریزی می افته ،تو چرا همش مصیبت برای من�چرا نشستی ؟ای خدااا ؛خون منو سیاه کردی روانی، پات بخیه داره االن بخیه
میسازی؟
زیر بغلمو گرفتو بلندم کرد و برگشتم و دوباره شروع کردم به زدنش با مشتای
بی جونم به شونه و سینه اش مشت میزدمو با ضجه میگفتم:
-چرا با من این کار رو کردی؟من بهت اعتماد داشتم،بی شرف...من گناهی
نداشتم ،من زندگیمو میخوام زندگیمو بهم بده...
اینبار برعکس دفعات قبل سعی کرد آرومم کنه منو تو بغلش گرفت و گفت:
-دیگه تموم شد نفس ،بسه...بیا یه کم آب بخور» آب روشویی رو باز کردو گفت«
:بیا جلو...
-من باید بمیرم ..من احمقم...نباید با تو دوست میشدم،من ِکودن همیشه ازت
ترسیدم انقدر ترسیدم تا برسونیم به اینجا...
آرمین من آورد تو اتاقوتلفن برداشت ...صدای جیغ نگین میومدو منو بدتر به گریه
مینداخت آرمین گفت:
-الو کامیار...کامیار ... َهه
ا این دوتا هم که دیوونه اند ...»گوشی رو قطع کرد و پرت َ
کرد رو مبل و رو به من گفت:«
– بیا یه چیزی بخور االن از حال میری
روی تخت دراز کشیدمو پامو جمع کردم منو نگاه میکرد ،پامو آروم کشید و صاف�نمی...خو...رم...
کردو گفت:
-پات بخیه داره، جمع نکن
جعبه ی پیتزا رو روی تخت گذاشت و گفت:
که تا ته نخوردی همش باید زور باال سرت باشه؟»یه تیکه پیتزا بر داشتو جلوی�نفس ،من حوصله غش کردن تو رو ندارما ،پاشو بیا غذا بخور اون لیوان شیرم
دهنم گرفت و با حرص گفتم:«
-گفتم نمیخورم ،نمی شنوی؟
عاصی شده گفت:
-تو که نمی فهمی تو که چیزی رو از دست ندادی�االن برای چی آبغوره میگیری؟
بازومو گرفتو بلند کردو جیغ زدم :
-ولم کن نمی خورم ،نمیخوام...
آرمین به آرومی ولی جدی گفت:
میکنم که بخوری پس االن با زبون خوش غذاتو بخور�داره روی سگم باال میادا میدونی که بعدش انقدر مهربون نیستمو تو رو مجبور
با چونه ی لرزون و چشمای خیس نگاش کردم ،صدای جیغ نگین بازم اومد تا
صداشو شنیدم بلند بلند گریه کردم ،تکه مثلثی پیتزا روپرت کرد تو جعبه و
گفت:چه گرفتار شدیما...
کم کم شب میشد نگین هنوز خونه ی کامیار بودو من همچنان پیش آرمین بودم
آرمین هم از کنارم جنب نمیخورد همونطور کنارم ،نیمه نشسته و نیمه خوابیده
به چوب باالی تخت تکیه داده بود و لب تاپش رو پاش بودو نمیدونم دنبال چی
میگشت منم همونجا رو تخت پشت کرده به آرمین دراز کشیده بودمو به بد
بختیام فکرمیکردم رفته بود جکوبو آورده بود باال ،جکوب هم جلوی در خوابیده
بودو منو نگاه میکرد درست روبروی من بود، میترسیدم چشمامو ببندم و بیاد رو
تخت ،تا منم نگاش میکردم سرشو بلند می کرد و پارس میکرد درست انگار
اسیر این آرمین بی شعور بودم
آرمین-پیدا کردم بیا ،اینو بخون
برگشتم دیدم لپ تاپشو رو برگردونده طرف منو روی صفحه متن صیغه است
نگاش کردمو وکمی گوشه های لبم آویزون شدو گفت:
-چرا نگاه میکنی؟
من نمیخوام صیغه ی تو بشم
آرمین با حرص نگام کردو گفت:
وبساره«،ولی فکر هم نکن دست از سرت بر میدارم�به درک، من که مشکلی ندارم تویی که هی میگی »گناهه و فالنه
لپ تاپو گذاشت کنار رو، کمر مو گرفت اومد روم با وحشت دستمو رو سینه اش
گذاشتمو با صدای لرزون گفتم:
-آرمین!
آرمین با اخم گفت:
-هان؟چیه؟
آرمین- منم نمیخوام دست ازت بکشم »شصتشو رو لبم کشیدو سرشو اورد�من نمیخوام گناه کنم...
پایین و باالی لبمو بوسید ،سرمو به طرف راست بر گردوندم ،به قفسه ی سینه
اش فشار آوردم که به عقب بره جفت دستامو تو یه دستش گرفتو برد با ال سرم
و گفت:«
*ی*ک میشم ،تقال کن جوجه ی من�حاال تقال کن با این دستای بسته و پای زخمیت ،میدونی که من عاشق اینم
ر
که تو تقال کنی اینطوری ت*ح*
زدم زیر گریه و گفت:
-واسه من آبغوره نگیر من دلم با اشک ریختن کسی نمی سوزه»دگمه بلوزمو
باز کردو با وحشت بیشتر گریه کردمو گفتم:«
-آرمین...
دادزد:
بهش نگاه کردم وسری تکون داد»نمیخواستم زن صیغه ای بشم ،من همش�زهر مار پس چی؟صیغه می خوای یا نه؟
بیست ودوساله ام بود ،آرمین منو ول میکرد چه یه ماه دیگه چه یه سال دیگه
وقتی ازم سیر بشه ولم میکنه اون وقت چیکار کنم؟مگه بی صیغه و با صیغه
فرقی به حالت داره اون به هر حال تو رو مجبور به رابطه میکنه ولی حداقل با
صیغه گناهی نیست ،زنش بشم که هر لحظه اراده کرد منو مجبور کنه؟پس
چیکار میخوای بکنی فکر کردی اونطوری مجبور نیستی مگه نشنیدی چه
تهدیدایی کرد باید به خاطر مامان ،عروسیه نعیمکه بهم نخوره،خونه و زندگیو کار
بابا و نعیم که هر دو زیر دست آرمینن حتی بخاطر نگین که باوجود اینکه آرمین
میگه کامیار دوسش داره ولی کامیار تو دهن آرمینو نگاه میکنه اگر اینم نقشه
باشه چی نه نه نمی شه بیگدار به آب زد اون از من فیلم داره حتما از نگینم
فیلم داره مجبورم لعنت بهش من مجبورم...
آرمین-تو انگار خوبی بهت نیومده» دگمه دومو باز کردو دستمو رو لباسم گرفتمو
گفتم:«
آرمین که بدتر از اون سگه می ترسم اگر آبرومو به بازی بگیره چی؟از یه آدم�باشه»باشه؟!!احمق تقال کن ،نمیتونم سگ جلوی در نشسته می ترسم ،از
معمولی بشم یه انگشت نما؟از کجا معلوم واقعا فیلم گرفته؟«
از روم بلند شدو لپ تاپو آورد روبروم به سختی بلند شدمو گفتم:
-آرمین»سر بلند کردو جدی نگام کردو گفتم:«
-واقعا فیلم گرفتی؟
آرمین پوز خندی زدو گفت:
-خیال کردی بلوف زدم بترسونمت؟ برای ترسوندن تو دو تا داد کافیه
بیچاره وار تر بغض کردمو نگاش کردمو گفت:
با دلهره نگاه به لپ تاپ کردمو بعد به آرمینو بعد هم لپ تاپو برگردوند یه فایلو باز�می خوای ببینی؟
کرد تنم میلرزید تو دلم دعا کردم من تو فیلم نباشم اول صدای موزیک و همهمه
ی مهمونی دیشب اومد...لپ تاپو به روم برگردوند
رو تخت بودم داشت لباسامو از تنم در میاورد همین لباسا تنم بود خودم
بودم،دستاشو بی جون پس میزدمو قسمش میدادم ،معلوم بود گیجو داغون
بودم، هر دگمه ای که باز میکرد جرعه ای از اون مشروب لعنتیش میخورد و
سرشو با ریتم آهنگ تکون میداد و لبخندی رضایت مندانه رو لبش بود میگفت:
-باالخره داره تموم زندگیت در من خالصه میشه نفس پناهی دختر عزیز دوردونه
ِحسین ...جاا...ان ....
ی حسین پناهی ...نفس
بهم با شور و ه*و*س نگاه میکرد سرشو تو گردنم فرو برد نالیدم :
-ترو خدا...آرمیـــــــــــن ... ترو خدا نکن ...وایی
آرمین-عزیزم نترس من خیلی عاشقانه باهات رفتار میکنم یه جوری که تو هم
خوشت بیاد و در حد من از امشب ل*ذ*ت ببری
–نمیخ....خوا...م...مامان...مامان. ..جون....
آرمین –آخ آخ تو بزرگ شدی مامانتو میخوای چیکار؟»تی شرت سبز شو در آورد
وگفت:
-امشب حق داری فقط منو صدا کنی
دگمه شلوار جینشو باز کرد،چشمامو بستم تا ادامه فیلمو نبینم، اشکام�تو ....تو....رو....قر...آ....ن ...آه...خدا...اا...
چشمامو تار کرده بودو سینه ام از درد می سوخت دردی که نمی دونستم
واسه تسکینش چیکار کنم؟چی مرهم دلی که سوخته ی کسی که تا دیروز
فکر میکردم عشقمه ولی از امروز صبح فهمیدم دشمن تر از اون برای من نیست
دیشب توانایی تکون خوردن نداشتم...چرا هیچی از دیشب یادم نمیاد ؟فهمیده
بودم که آرمین داره آزارم میده ...چشمامو یه لحظه باز کردمو به مانیتور نگاه
کردم،
آرمین اومد روم...»زدم زیر گریه و آرمین لپ تاپوبرگردوند طرف خودش و فایل مورد
نظر ویدوئی رو بست و گفت:«
-خفه شو تو دل نداری؟ تو بچه ی شیطونی ،چطور با اون همه قسم بازم به�چرا نگاه نکردی؟نقش اصلیش من تو بودیم
کارت ادامه دادی؟
خندیدو گفت:
شما زنهاست دیگه ،ما مردا رو میکشونید به طرف خودتون بعد قسم به�آدم که شب زفافش قسم نمیفهمه وگرنه نسل انسان ور افتاده بود، شگرد
ریشمون می بندید؟
-من تو رو طرف خودم نکشوندم
آرمین آهسته رو پشتمو نوازش کردو گفت:
-تو منو نسبت به همه ی دخترایی که تو زندگیم بودن بیشتر به طرف خودت
کشوندی ،انقدر منو از خودت روندی تا تشنه ترم کردی ...
با گریه نگاش کردمو گفت:
منوعلاف خودت کردی؟یه خط میخوای عربی بخونی چرا انقدر فیلم در میاری
سرد شدم»با کرخی گفتم:«
-بی شعور دست بردار نیستی نه؟
آرمین دست رو شکمم کشیدو گفت:
باید مریض باشم که کاری نکنم ولی خوشبختتانه من از هر لحاظ سالمم�مگه میشه تو اینجا باشیو من دست بردارم؟بهت گفته بودم که در این حالت
-آره از قدیم گفتن:»ظالم سالم«
با سکوت منو نگاه کردو گفت:
کاری که دلم میخوادو میکنم�در این لپ تاپو ببندم دیگه صیغه خبری نیست ومنم فارغ از این جنگولک بازیا
راست میگفت تو خطر ناکی چون از دین وایمانو شرع هیچی سرت نمی شه�با حرف خدا هم َک َِل داری؟ هیچ کسو قبول نداری، خدا رو هم نداری؟مامانم
آرمین همین طور فقط نگام میکرد و آروم گفت:
وایمان ندارم و هر آنی از اونی که میترسی سرت میارم�پس چرا حرف مامانتو گوش نمیدی؟و این متنو نمیخونی میدونی که من دین
با بغض و چونه ی لرزون خوندم:»َزوّجُت َک نَفسی...«
تا صیغه تمام شدگفت:
-حاال اون شال واموند اتو بردار
-تو لنگ دو خط عربی بودی�همین طوری داری از سر کولم باال میری،فقط لنگ همین بودی؟
-جاش خوبه، چون اون وقت تو اونجایی میمونی که من میخوام» به بغلش اشاره�جکوبو ببر پایین�نه آخه عالمه دهر، تویی�دوخط عربی نیست دستور خداست می فهمی؟
کرد«
رو تخت دراز کشیدم افسرده حالو ساکتو پشت کرده به آرمین به جکوب چشم
دوخته بودم به اون نگاه میکردم بهتر بود تا به صاحبش که یهو جکوب بلند شد و
پارس کرد و یه قدم اومد جلو از ترس با درد پام در جا پریدم پشت آرمینو محکم
به بازوش چسبیدو گفتم:
-بگو بگرده
جکوب اومد رو تخت وپارس کرد جیغ زدم :
-آرمین،»داشت میخندید محکم زدم به کتفشو با حرص گفتم:«
-نه عزیزم جکوب هوشمنده ،هر کی با من بد تاکنه گازش میگیره�تو گفتی بیاد؟
جکوب یه پارس بلند کردو با زهره ترکی گفتم:
آرمین- تا تو باشی به من پشت نکنی�آرمین....پام درد میکنه، نکن
دوباره زدمشو جکوب پارس کردو عاصی و بدبخت وار گفتم:
خیال راحت دستشو دور کمرم انداخته بودو خونسرد در حالی که پیشونیمو به�ای خدا چه بدبختیه گیر من افتاده ؟همین طور چسبیده بودم به آرمین اونم با
دستم گرفته بودم نگام میکرد بدون اینکه از اون حالت بیام بیرون گفتم:
-آرمیـــــــن ،ترو خدا اذیت نکن ،من دارم غش میکنم از ترس بگو بره پایین
آرمین پشتمو دستی کشیدو گفت:
-پام درد میکنه نمیتونم بپرم، این دل درد لعنتی هم دست از سرم بر نمیداره�جکوب که کاریت نداره رو تخت خوابیده
زدی ناکارم کردی حاال این سگتم آوردی تا سکته ام بدی؟
– دردت طبیعیه زود خوب میشی
باحرص گفتم:
-آرمین فتوی نده بگو بره پایین به قران حالم خوب نیست
ولی آرمین همین طوری منو نگاه میکرد و آروم پشتم و نوازش میکرد ، چشمامو
رو هم گذاشتمو خدا رو صدا زدم واقعا داشتم از هول سگش سکته میکردم تنم
یخ کرده بودو کم کم تنم داشت میلرزید وآروم گفت:
آرمین-جکوب برو بیرون�تنت می لرزه،یخ کردی...»نگاش کردم تموم چشمم شد التماس...«
جکوب سریع بلند شد و دویید بیرون نفسم باال اومد داشتم سنگ کوب میکردم
هنوز نفس راحت نکشیده بودم که منو کشید رو خودش ،از هول یه لحظه جیغ
زدم ولی از جیغم بیشتر خودم ترسیدم که جکوب بیاد به جلوی در با واهمه نگاه
کردمو آرمین گفت:
میکرد ...نمیدونستم به چی داره فکر میکنه که انقدر رضایت داره ولی من�نمیاد تا من صداش نکنم نمی یاد »پشت کمرمو نوازش دادو بهم خونسرد نگاه
با دلهره نگاش کردمو خواستم بلند بشم که محکم نگهم داشتو با لحن حرصی
گفت:«
-قضاشو بخون�صبح وظهرمم نخوندم�بعدا�میخوام برم حموم ،میخوام نمازمو بخونم�بیرونش کردم تا بیارمت تو بغلم ... بمون
با حرص گفتم :آرمیــــــــن!
گیالسشو از روی پاتختی برداشتو و جرعه ای خورد و گفتم:
خواهش میکنم�آرمین نخور ،نخور، ای خدا »مضطرب نگاش کردمو گفتم:« بذار نمازمو بخونم
دستشو از دور کمرم برداشتو گفت:
_برو
-ممنون
ازجا بلند شدمو گفت:
به پات آب نزنی»بعد دوباره باشیطنت گفت:«
-بیام کمکت کنم؟
با حرص گفتم:
-الزم نکرده
-چرا خجالت میکشی؟
چپ چپ نگاش کردمو گفت:
جوابی ندادم و رفتم حموم بماند چقدر زیر دوش گریه کردم ،هر یه دقیقه آرمین�من دیگه شوهرتم
میومد تا ببینه بالیی سر خودم نیاورده باشم
از حموم که اومدم یکی از پیرهن های آرمینو پوشیدم برام بزرگ بود و گفتم:
-سگم تمیزه�یه چیز تمیز بده بندازم زیر پام نماز بخونم یه چیزی که سگت روش نرفته نباشه
جانمازمو بر داشتمو شلوار و مانتومو پوشیدمو شالمو سرم کردم و نمازمو خوندم�از تو کمد یه مالفحه بردار مالفحه رو برداشتمو زیر پام پهن کردمو از تو کیفم�آرمین !من باید باتو همش چونه بزنم؟...
... آرمین همین طور منو نگاه میکرد و از اون مشروب لعنتیش میخورد اومدم
قامت ببندم نماز قضای ظهر مو بخونم آرمین باعصبانیت گفت:
به آرمین نگاه کردمو دستمو از قامت بستن آوردم پایین و جانمازمو جمع کردم و�حاال تموم نماز قضاهاتو االن بخوون ؛جمع می کنی یا نه؟
اومدم رو مبل بشینم که آرمین گفت:
-اینجا»نگاش کردم به کنار خودش اشاره کرد وای چقدر حس مهیبی نسبت به
آرمین داشتم لبه تخت نشستمو گفت:«
-نمی شنوی چی میگم؟
نگاش کردمو گفت:
-صیغه ات نکرده بودم بهتر بودی انگاری...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید