رمان تب داغ گناه 10
آرمین
واقعا االن وضعیت اقتصادیمون بده ...
آرمین بهم با شوری خاصی نگاه کرد و دستشو دور کمرم گرفت وکمرمو از زیر
لباسم لمس کرد هنوزم گرمای دستش که بهم میخورد مور مورم میشد منو به
خودش نزدیک کرد و گفت : نظر منو جلب کن .
بی تاب و مضطرب گفتم : آرمین !
آرمین – کافی که تو بخوای تا من باغ رو در اختیار خانوادت بذارم ... هووم
؟زودباش تصمیمتو بگیر بابات اومد دنبالم میدونی که مادر عروستوت آدم رو
دیوانه میکنه ... ناامید و با غم زیاد گفتم :
آهسته به عقب هولش دادم و گفتم : باشه�تو از هر فرصتی سوء استفاده میکنی
لباسم رو درست کردم و روسریم و سر کردم و آرمین در حالی که صورتش رو با
دستمال پاک میکرد گفت :
در اتاق که من بیام -بهتره که اول من از اتاق خارج بشم چون چشمها همه به
بیرون و اگر تو از اتاق بری بیرون همه میفهمن که از اول هم تو ، توی اتاق بودی
برگشتم و روی تختم نشستم و ساکت درست عین یه کنیزی که گوش به
فرمان اربابشه به آرمین نگاه کردم و آرمین گفت :
-اگر تو عین نگین بودی میکشتمت یعنی من شیفته این اخالقتم
آرمین – نه عزیزم حتی اگر تو هم مثل نگین بودی با من کارت تغییر نمیکرد شاید�که بدبختم ؟که ترسوأم ؟اگر مثل نگین بودم شاید اوضاعم بهتر بود .
بدتر هم میشد چون اگر من جای کامیار احمق بودم نگین جرات این سرتق بازیها
نگینه ، نگین هم اینو میدونه واسه همین داره رو نداشت ، کامیار چون
عاشق
زبون درازی میکنه .... آخرش هم نتونستم سیگار بکشم به خاطر این لوس
بازیهای جنابعالی اونقدر چونه زدم فرصت سیگار کشیدن رو هم از دست دادم
آرمین رفت بیرون و با بغض به باال سرم نگاه کردم و گفتم :
-آره حقمه ، حق اعتراض ندارم کسی که دروغ میگه و پی خواسته های
نف سش میره ، عاقبتش خجسته نیست .
-در به ضرب باز شد قلبم ریخت ، نگین با گریه و عصبی گفت :
-اون شوهر بیشرفت یادش میده ... »هول زده گفتم« :
نگین – منو تهدید میکنه ، خط و نشون میکشه وادارم میکنه گزینه ای رو که تو�نگین هیس .
از خدا بی خبر با این انتخاب کردی رو انتخاب کنم چون اون آرمین نمک
نشناس
کارش به نیت پلیدش رسیده ، اون میریزه این یکی جمع میکنه ، مثل
احمقهاست عقل خودشو داده دست اون مرتیکه» ..... «داده ،میگه عقد موقت
میکنیم تا آب ها از آسیاب بیفته منو میخواد مثل تو که اسیر امیال نفسانی
آرمینی ،اسیر کنه....
دستشو گذاشت روی دلش و گفت : اونقدر حرصم داده که همش دل درد و حال
تهوع دارم....مجبورم میکنه...
صدای دست زدن آمد و نگین گفت :
زوری که باالسرمونه داریم دق میکنیم اونوقت اونا خوشحالند و دست میزنن�اره خوشحال باشید ، منو این نفس بدبخت داریم از گریه میمیریم از بدبختی و
نگین در حالی که وسط اتاق وایساده بود به من نگاه کرد و گفت :
اوضاع من خیلی بهتر بود ، کامیار اونقدر دوستت داره که باالخره یه کار عاقالنه�میدونی نگین تو داری ناشکری میکنی کاش آرمین هم مثل کامیار بود اونوقت�چی گفته بهت که داری گریه میکنی ؟
به خاطر منفعت تو بکنه هر چند که االن رو دنده لج و کینه است و اگر به فرض
تو رو هم رها کنه تو چیزی جز اونچه که خودت خبر داری و یه احساس له شده
رو از دست ندادی ولی من عالوه بر این جسم سالممو از دست دادم و گیر
کسی افتام که من براش حکمی رو که تو برای کامیار داری رو ندارم ، به خاطر
تمایالت نفسانیش
حاضر از همه چیز بگذره و از همه چیز نهایت سوءاستفاده رو
بکنه میدونی علت دست زدن اونا چیه ؟ اینه که آرمین االن گفت : که برای
عروسی میتونند تو باغش جشنشونو بگیرن و من برای اینکه آرمین این حرف رو
بزنه باید بهش باج بدم ، من شدم یه سرگرمیه بیرحمانه و در عین حال برای
آرمین خواستنی ، من قربانی چند نفر بشم ؟ گناه بابا ؟ زندگی برادرم ؟ اینکه
مادرم هنوز میتونه راحت زندگی کنه و آرمین بهش نگه زندگیش شونزده سال
پیش جهنم شده ، چوب چند نفر رو بخورم ، دیگه دارم میبرم و این اولشه ، او ل
تمام خواسته های آرمین و من وحشتم از روزی که آرمین دلش خنک بشه و از
من سیر بشه اونوقت من چی هستم ؟ دختری که همه به اون به چشم زنی
نگاه میکنن که سالم نیست و من برای اثبات اینکه گناهم گول خوردنم و یه
دوستی ای که خیلی ها زیر سقف این شهر ، این کشور ، این دنیا تو
زندگیشون دارند ، داشتم همین با فرق اینکه دوست من یه اهریمن در لباس
انسان بود
نگین اومد منو تو آغوش کشید و گفت :
ر ، من پشتتم ، حتی اگربه�الهی برات بمیرم آبجی کوچولوی من ، چرا باید تو اوج جوونیت اینطوری کمر
شکسته باشی ؟ آره من ناشکرم ، من وضعیتم بهت
قیمت از دست دادن لحظه های بهترم باشه .
***
عروسی نعیم باالخره فرا رسید ، قرار بود پنجشنبه عروسی توی باغ آرمین
برگزار بشه و از چهارشنبه شب خونواده من به همراه آرمین و کامیار به طرف
کرج حرکت کردیم .
-خوبی ؟
نگین سرشو به معنی نه تکون داد و زیر لب گفت :
مجبورم کرد میخوام از ضعف خودم خودمو خالص کنم،من بانی وباعثشو نمی�خدا نبخشتت ، خدا نبخشتت من از حقم نمیگذرم ،یادم میوفت چطوری
بخشم...ازش متنفرم
گیج بودم کی رو میگه؟آرمین؟کامیار؟بابا؟
نگین – اگر بابام گناه کار نبود که کامیار زبونش روم دراز نبود ،جرات این کارها رو�کامیار ؟
نداشت .
نگین – دس ت�نگین جواب آزمایشو گرفتی ؟
کامیار نمیدونم جوابش چیه
– باهم باز دعواتون شده
نگین – نترس کامیار مثل آرمین نیست و البته تویی که ارمین و تحمل میکنی
من حتی کامیار رو هم نمیتونم تحمل کنم ، دارم از استرس میمیرم ، اگر حامله
باشم چی ؟
-ایشاالله که نیستی
نگین – دلم برات که هستم ، واضح که هستم ، حالت تهوع دارم ، عادت
ماهیانه ام عقب افتاده ، از بوی تخت خودم بدم میاد و میام رو تخت تو میخوابم
... وای من حامله ام ...کثافت عقدم کرد که این بال رو سرم بیاره
نگین زد پشت دستشو گفت : بدبخت شدم�هیس مامان میشنوه
نگین – داری منو گول میزنی ؟ باید یه جا رو پیدا کنم�نگران نباش ایشاالله که نیستی
– برای سقط ؟!!!
نگین – پس با این اوضاع بچه رو نگه دارم ؟ دیوانه ام ؟
-کامیار چی ؟ اونو چیکار میکنی ؟ جواب ازمایش دس ت اونه چرا بی عقلی
کردی و گفتی که آزمایش دادی ؟
نگین – خودش منو برد آزمایشگاه تا آزمایش بدم
_یه کاری میکنم که بچه بیفته میگن بچه اول راحت میفته . نگین سرشو رو، رو�اگر نذاره چی ؟
پای من گذاشت و آهسته گریه کرد ، موهاشو ناز دادم و با غم گفتم :
-کامیار چطوری بود خوشحال بود یا ناراحت ؟
اصال بهش توجه نکردم ، کامیار هر حسی که داشته باشه به آرمین نگاه نگین –
میکنه ، آرمین شده زبون کامیار
نگین با حرص گفت : آره خدا نبخشتش هر چی میکشیم از دس ت این زنو مر د�میدونستی مادرشون از بابا حامله بوده ؟
به بابا نگاه کردم حسی به نام دوست داشتن تو دلم نداشتم ، عین یه مرد
غریبه شده بود رابطه من و نگین با بابا اونقدر سرد بود که بابا رو هم نسبت به
ما سرد کرده بود و البته داشتن یه رابطه پنهانی ، دل مشغوله داشتنو زندگی
هم اجازه نمیداد که به ما بیشتر از اینا توجه کنند علی الخصوص که تازگی ها
به مشکل اقتصادی بدی هم گرفتار شدیم و عروسی نعیم به همه این جریان ما
می افزود .
نگین آروم اول گفت : حالم داره بهم میخوره ،بگو نگه داره
نگه دار حال نگین ب د
بابا – حال نگین؟ چرا ب د ؟
مامان برگشت و گفت : نگین ؟ چته مادر ؟
نگین جلوی دهنشو گرفت و هول زده گفتم :
-بابا نگه دار
مامان – ا وا تو که خوب بودی ! ماشین گرفتت ؟
بابا کنار زد و نگین پیاده شد کنار اتوبان شروع کرد به عق زدم مامان پشت نگین
رو ماساژ میداد و گفت :
-حسین تو ماشین آب داری ؟
صدای هول زده کامیار اومد : چی شده ؟ نگین ؟ ...
مامان – دکتر جان بیا ببین بچم چش شده ؟
کامیار اومد طرف نگین و مامان رفت عقب و کامیار دستشو رو شکم نگین
گذاشت و نگین با همون حال بد یه نگاه با حرص به کامیار کرد و کامیار گفت :
نفس یه شیشه آب توی ماشینه برو از آرمین بگیر ...
قبال تو دست گرفته بود و نگین دوباره عق زد و آرمین بی حوصله شیشه اب رو
به من داد و گفت :
دکتر بودنو مریض بودن چه تو بغلش جا گرفته�حسودیم شد آه کاش تو االن جای نگین بودی و من جای کامیار ببین به هوای
با حرص آبو از دستش گرفتم و باحرص گفتم:
آرمین – چکار کنم همه رو کنار بزنم بیام پشت نگین رو ماساژ بدم و بگم قوی�جای کمکته ؟
باش همه مادرها باید این دوره رو رد میکنند
-حامله است ؟!!!
آرمین با یه حالت مسخره ای گفت :
ا لو دادم َ آرمین – ه
با حرص گفتم :..
واقعا که من و خواهرم واسه تو و برادرت شدیم بازیچه ؟ به همین راحتی ؟ حاال
تکلیف چیه ؟ نگین باید چیکار کنه ؟
آرمین شونه رو باال داد و گفت :
خواهرت حامله است و و من از قدرت جواب دادن ساقطم . با حرص آرمین رو�خب عزیزم اگر تو حامله بودی من میتونستم بهت جواب بدم ولی متاسفانه
نگاه کردم و کامیار گفت :
شیشه آب رو برای کامیار بردم و کامیار تا اومد یه چنگ اب به صورت نگین بزنه�نفس آب رو بیار دیگه .
مامان گفت :
– بدین من دکتر ماشین گرفتتش نه ؟ من قرص همراهم نیست همراه شما
هست ؟
نعیم هم به ما رسید و اومد گفت : چی شده ؟
کامیار – نه قرص ندارم ، اگه تو ماشین شما جا نیست بهتره بیاد تو ماشین ما ،
بزرگتر هم هست عقب دراز بکشه ، اینطوری براش بهتره
مامان – اخه اینطوری مزاحم شما میشه بعدشم من دلم شور میزنه آرمین –
نفس بیاد تو ماشین ما ....
نعیم – من یه جا دارم وسایل همه پشت ماشینه نفس بیاد تو ماشن من جا
باشه که اون دراز بکشه ؛آرمین شاکی به نعیم نگاه کرد و کامیار گفت :
-حالش بد شد سریع به من اطالع بدید
نگین – خوبم مشکلی نیست ، االن حالم خوبه ....
کامیار – خانم پناهی اگر چیزی دارید بدید بخوره طعم دهنش عوض بشه ،
اینطوری یه کم جلوی تهوع بعدی رو میگیره
مامان –نه چیزی برنداشتم
آرمین با شیطنت آهسته پشت سر من گفت :
اصال شارژ بشه ؟! -من تو ماشین، مشروب به انواع تکمیل دارما ، میخواد بخوره
برگشتم با حرص آرمین و نگاه کردم و ارمین گفت : چیه ؟
به نگین کمک کردم که بلند بشه و رو صندلی عقب ماشین دراز بکشه که آروم
گفت :
-نفس میتونی از کامیار یه چیزی بگیری که بوی کامیار رو بده ؟
با تعجب گفتم : چی بگیرم ؟
مامان – چی میخوایی ؟
ا ... َ نعیم – نفس بیا بشین دیگه دیر شد بابا ه�هیچی شما بشین ...
کامیار که هنوز نگران ایستاده بود به نگین نگاه میکرد رفتم نزدیک و گفتم :
-نگین یه چیزی رو میخواد که ..... به آرمین نگاه کردم که دست به جیب شد و
داشت منو نگاه میکرد گفتم : که بوی تورو بده !!!!!!!!!
آرمین پوزخندی زد و کامیار به آرمین یه کم شاکی نگاه کرد و بهم گفت :
-بلوزمو بدم ؟!
آرمین – جورابی »آرمین زد زیر خنده و من وکامیار شاکی نگاهش کردیم «و�نه مامانم میفهمه که .... دستمالی .....
مامان گفت :
کامیار دستمالی دست دوزی شده از جیبش در آورد و بهم داد و بردم برای نگین�نفس برو بشین چرا ایستادی ؟
و مامان با تعجب گفت : دستمال میخواستی ؟
من و نگین هول شده به مامان نگاه کردیم و گفتم :
– دیگه گرفتم ، بهتره که حرکت کنیم .
رفتم تو ماشین نعیم نشستم ، تمام ماشینش پراز وسایل بود منم به زور تو
ماشینش جا شدم ....
باالخره رسیدیم باغ ، آب و هوای محشری داشت ، اونم توی اواخر خردادماه
درست عین بهشت بود صدای پرنده ها بوی گل و سبزه ...
نگهبان و باغبون باغ آرمین که آقا میکائیل نام داشت و خیلی پیرمرد مهربون و با
مزه ای بود تا توی ماشین آرمین رو دید با شور و شعف گفت :
ها سالم آقای دکتر ، رسیدن بخیر ، باالخره به وطن برگشتین ؟
آقای مهندس چشمتون روشن اخوی تشریف آوردن .
نعیم – اخوی ؟ مگه کامیار برادر مهندس شوکته ؟
سریع گفتم : نه بابا البد تعارفی این حرف رو زده !
نعیم – تو از کجا میدونی ؟
نعیم یه کم من و نگاه کرد و بعد به دنبال دو ماشین دیگه به داخل باغ حرکت�خوب اگر بود میگفت دیگه چه مشکلی داره که نگه ؟
کرد .
بابا از ماشین پیاده شد و نفسی کشید و گفت :
آرمین که ماشینش کنار ماشین نعیم تو پارکینگ پارک کرده بود ودرست پشت�به به چه هوایی ،آدم توی این باغ با این هوا دوباره جوون میشه
سر من ایستاده بود، آهسته گفت :
مردا زنهاشونو تو خونه ببندند و خودشونم از خونه بیرون نیان چون حسین پناهی�اگر بابات یه بار دیگه جوون بشه ، باید هشدار بزرگ توی روزنامه ها بزنیم که
دوباره جوون شده !!!!
برگشتم با حرص آرمین رو نگاه کردم و نعیم گفت :
-نفس !چیکار میکنی ؟ بیا اثاثا رو ببر »رفتم جلو تا کمک کنم که نعیم آروم
گفت:«
ر اونو نگاه میکنی ؟
ر و ب
-چرا وایسادی ب
به طرف ویالی باغ رفتیم و دیدم کامیار داره در ویال رو باز میکنه ، نگین هم به�چون باز مزخرف گفته بود .
مامان تکیه زده و همونطور دستمال رو روی بینیش نگه داشته ، مامان نگین رو
برد داخل و به کامیار گفتم :
-همینو میخواستی ؟ که خواهرم به این روز بیفته ؟ حامله است آره ؟
کامیار – یادم رفت قبلش کسب اجازه کنم !
-تو و داداشتم قبل از این ها ،بی اجازه دست درازی هم کرده بودید ...
نعیم – نفس !دو ساعته رفتی اثاث بذاری برگردی ؟ زود باش ...
انگار با خودش کنیز آورده بود ، اگر بدونی به خاطر تو چه بالیی سرم اومده
حداقل احتراممو نگه میداشتی نمک نشناس
رفتم بیرون ویال و آرمین گفت : بیام کمک ؟
با عصبانیت لبخندی سریع و تصنعی و مسخره زدم و گفتم :
-نه ممنون شما کار دست ما ندید کمک نمی خواییم
آرمین – آخه میترسم سنگین بلند کنی .
پوزخندی زدمو گفتم : دلت میسوزه ؟
آرمین – میترسم تو هم حامله باشی ، خب سنگین بلند کردن برات ضرر داره
با حرص و عصبانیت آرمینو نگاه کردم و یه سیگار آتیش زد و گفت :
کال بی تقصیرم! بدم ؟ باور کن توی این قضیه من�چرا به من اینطوری نگاه میکنی نکنه جواب حامله بودن خواهرت رو هم من باید
با حرص بیشتر نگاش کردم و خواستم چمدون لباس های نعیم و ملیکا رو از
صندوق در بیارم که زورم نمیرسید ، آرمین اومد جلو و با یه دست چمدون و رو از
تو صندوق دراورد و گفت : من میارم
-نمیخواد بده خودم میبرمش
آرمین–نه شب حوصله بهونه جدید ندارم فکر کردی من آتو میدم دستت ؟
با حرص نگاش کردم و زیر لب گفتم :
– پس الکی میو میو نمیکنی ، لعنتی
نعیم – ا مهندس چرا شما ، نفس ...
آرمین مثل همیشه که با لحن سرد و جدی و رک حرف می زد گفت :
آرمین – گذاشتی سنگینا رو نفس بلند کنه ؟ زورش نرسید از تو ماشین بکشه
بیرون برو بقیه اش رو هم خودت بیار
نعیم خندید ولی از روی اجبار ، رسید به من و با حرص گفت :
-اینجا هم ادای رئیسها رو در میاره ، البد آه و ناله کردی ها ؟
– نه کور که نبود الحمدالله دید که سنگینه ...
نعیم – برو الزم نکرده بایستی و منت سرم بزاری .
با حرص نگاش کردم و تو دلم گفتم : خاک بر سر بی لیاقتت عروسیت بهم می
خورد حالت جا می آمد ، راهمو کشیدم و رفتم به طرف ویال و هر چی که نعیم
صدام کرد برنگشتم . مامان تا منو دید گفت : چرا دست خالی ای ؟
-سنگین بودند نتونستم بلند کنم ، کمرم درد می گرفت .
مامان – مگه چی بود ؟ برو کمک برادرت .
-بی ادبه بی لیاقته خودش به تنهایی لوازمشو بیاره »به اطراف نگاه کردمو
گفتم«:
-بابا کو؟
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:
البد رفته یه چرخی به اطراف بزنه�چه میدونم یهو غیب می شه وقت کار کردن بابات همیشه غیب می شه
مامان- رو تخت دراز کشیده توی این همه کار و آشفته بازار حال اونم بد شده�نگین بهتر؟
،دکتر میگه مسموم شده
چیه؟اگر مامان بو ببره،وای خدا نکنه خب به هر حال مامان خودش این دوره ها�مسموم شده؟»غلط کردی مسموم شده اما مسمو م تو خدایا حاال تکلیف
رو گذرونده ...«
مامان-آره میگه مسموم شده آخه االن دوباره باال آورد،یه آمپول هم بهتش زده
،من برم به نعیم کمک کنم از شما دوتا خواهر که خیری به بچه ام نمیرسه
مامان رفتو من شاکی مامانو نگاه کردم و گفتم:
آرمین�چقدر دستای من بی نمکه !آخ که چه پشیمونم به خاطر اینا جونمو دادم دست
یهو یکی از پشت بغلم کرد وسرشو زیر گوشم بردو نجوا کرد:
-پشیمونی سودی نداره ، عزیزم
زور هالک و داشت»هالک یه هیوالی سبز رنگ و پر زوره، با توجه به فیلم خود�ییه آرمین ،االن یکی میاد»دستشو خواستم از دور کمرم بکشم کنار ولی آرمین
هالک«زورم بهش نمیرسید محکم تر نگهم داشت و شالمو از رو سرم پایین
کشیدو موهامو باز کرد سرمو از زیر دستش کشیدم بیرون و سرمو کج کردم تا
ببینمشو با اخم و عصبی و کالفه گفتم:
-آرمین!االن مامانم میاد
آرمین خونسرد منو کشید بیشتر تو بغلشو گفت:
ویالی آرمین اینطوری بود که کل ویال دور تا دور عالوه بر اون دیوارای تزیین شده�مامانتو نعیم که تو پارگینگند،از اینجا هم میشه دیدشون ...»باید بگم که مدل
با سنگ های گوناگون تزیینی،متشکل از پنجره های خیلی بزرگی بود که طوری
طراحی شده بود که فقط افراد حاضر در خونه میتونستن بیرونو ببینن ،بیرونیا
هیچ تایم از شبانه روز قادر به دیدن داخل خونه نبودن«
با حرص دندونامو رو هم گذاشتمو گفتم:خدایــــــــــاا...اا
آرمین-باباتم که رفته به هوای بنزین و خرید برای شام ؛آتل هاشو باطل کنه
،کامیارو نگین هم که غریبه نیستن»لبشو به گوشم ،سپس به گردنم کشید در
حالی که کف دستاشو رو شکمم می کشوند«
باز تو گوشم گفت:
-با خدا چیکار داری ؟خدایا چی؟شکرت؟ منو به آرمین رسوندی؟
سرشو تو موهام فرو برد و بویید و پشت گردنمو بوسید و گفت:
کامیار اومد ویه نگاه به ما کرد معلوم بود اعصابش خرده ولی خودشو کنترل�میدونی که اتاقم کجای ویالست ،اون باال، همون اتاق تکه ...
میکرد،سرمو کنار کشیدمو شالمو سرم کردموبا نگرانی پرسیدم:
-نگین چطوره؟
کامیار دستی به موهاش کشیدو گفت:
-بهش)ب شیش(زدم یه کم تهوعش بهتره بشه
-بفهمه آخرش می فهمه که،پس چه االن چه بعد�مامانم بفهمه چی؟کامیار عصبی بهم گفت:
بغلش اومدم بیرون و آرمین هم که اصال ککش هم نمیگزید که من عصبی أمو�معلومه دارید چیکار میکنید؟»دست آرمینو از دور کمرم عصبی پایین کشیدمو از
دارم در مورد برنامه ی اونو کامیار حرف میزنم و کامیار هم از شرایط عصبی
آرمین بی خیال جفتمون رفت یه لیوان از اون مارتینی ِلعنتیش برای خودش
بریزه...من ادامه دادم در حالی که حواسم به آرمین هم بود گفتم:«
فکر میکنن اون مجرده،نکنه فکر کرد این جا هم وقتی یه دختر مجرد حامله�کامیار اون حامله است از تو،بچه ی تو رو ،تکلیف خواهر بدبخت من چیه؟همه
میشه همه بهش میگن:»ا !!مبارک«اینجا میگن :»پس اینم زیر آبی میرفت که
پاشو کرد توی یه کفش که طالق بگیره«؛همه به چشم یه زن خراب نگاش
میکنن
کامیار عصبی داد زد:
نگام به آرمین افتاد که اول یه لیوان که سر کشید هیچ ،دوباره یکی دیگه برای�همه غلط میکنن
خودش ریخت و جیغ زدم:
-آرمین!
آرمین خونسرد انگار نه انگار که من جیغ زدم برگشت نگام کردو گفت:
میدی مامانم می فهمه المصب�وای خدا وای از دست شما دوتا، نخور آرمین، نخور، مست می شی گاف�جان؟
به کامیار دوباره نگاه کردمو گفتم:
مردم به مادرتون چی بود؟ آره؟ شما همینو می خوایید ولی منو خواهرم چه�شما دوتا همینو میخواستید نه؟که به کی بفهمونید به بابام ؟که معنی نگاه
گناهی کردیم؟
آرمین اومد و رو دسته ی مبلی که من کنارش ایستاده بودم نشستو گفتم:
-مگه ما مقصر بودیم که دارید از ما تقاص میگیرید؟
آرمین کسل وار سری تکون دادو گفت:
-به خدا که شما دوتا انسان نیستید�آه بازم شروع شد
آرمین منو با اون قیافه مسخره ای که به خودش گرفته بود وابروهاشو باال داده
بود و لباشو به حالت متعجب جمع کرده بود پلک میزد نگام میکردو گفت:
ازشون دور شدم ورفتم به یکی از اتاقا و رو تخت دراز کشیدم؛ مامان اومدو�خیلی مسخره ای آرمین�نچ نچ نچ ،چه پسرای خطر ناکی نفس مراقب خودتو خواهرت باش
گفت:
کامیار-خوابیده�دکتر جان نگینم چطوره؟
مامان- خوبه شما اینجایی وگرنه توی این هیرو ویری کی میخواست نگینو ببره
دکتر؟نفس...نفس...آه نفس بیا ...این کجا رفته کلی کار داریم
آرمین-االن میگم زن و بچه ی میکائیل بیاد کمک بذارید نفس پیش نگین بمو ن
مامان-به خدا آقای مهندس ما نمیدونیم چطوری باید جواب محبت های شما رو
بدیم خدا شما رو برای ما از آسمون فرستاد اصال فکرشو نمی کردم که شما
بیایید خودتون این پیشنهادو بدید که باغتونوبرای جشن نعیم در اختیار ما میذارید
،من از حسین خواسته بودم که به شما پیشنهاد بده که آقای شمس و زنش
جلوی شما تو رو در وایسی بیفتن حرف ما رو قبول کنن که عروسی رو تو خونه
ی خودمون بگیریم »وا!!!!مامان چرا خالی میبندی مگه خونه ی ما چندین
متره؟که عروسی بگیریم حاال خوبه از اول میخواستن باغ آرمینو بگیرنا،انگار ما
کارمون بی دروغ نمیشه!!!ارثیه؟!!!«
آرمین طبق معمول با یه صدای سردو خشک گفت:
مامان-نعیم بیا میوه ها رو آوردن�خواهش میکن»همین!«
-نعیم-نفس...نفس...ای بابا این کجاست؟
مامان-ولش کن یبا با هم بریم میوه ها رو تحویل بگیریمو...
در اتاق باز شد فکر کردم نعیمه بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم:
-برو من منت سرت میذارم ،بی لیاقت ،خلایق هر چی لایق
عین باباته،همونطور که بابات لیاقت مامانتو نداره ،نعیم هم لیاقت تورو نداره
چشمامو با ترس باز کردمو از رو تخت بلند شدم نشستمو شاکی گفتم:
آرمین رو تخت نشست و دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشت تا بخوابونتم�آرمین! تو کاری جز زیراب زدن بلد نیستی؟
دستشو نگه داشتمو گفت:
-چرا،کار دیگه ایم بلدم؛ بذار نشونت بدم
با حرص گفتم:
-الزم نکرده آرمین بس کن،فرق تو با بابام چیه؟اونم همین بال رو سر مامانت
آورد»آرمین با عصبانیت نگام کردو گفتم:«
-فکر کردی اگر بچه ات به دنیا بیاد و بدونه باباش چرا خواسته اون به دنیا بیاد
میخواد باهات چه رفتاری کنه؟
آرمین مثل همیشه شروع کرد به مسخره حرف زدن
آرمین-وا...ای ،تا حاال فکر شو نکرده بودم عجب شجره نامه ای میشه بیشتر
شبیه انتقام نامه است با حرص آرمینو نگاه کردم و دستمو از روی قفسه سینه
اش برداشتم وبه انگشتام نگاه کرد و حلقه امو تو دستم صاف کرد وجدی گفت:
فرقش اینه که هردومون شوهرای شرعی شما خواهرا هستیم ،فرقش اینه که�فرقش اینه که منو کامیار حداقل بعد از ازدواج با شما وارد زندگیتون شدیم و
شما دونفردوتا بچه ی نره خر ندارید که مثل منو کامیار ضجر بکشند،که
ر،فرقش اینه که....
مادرشون با یه مرد غریبه است و بابامون از این رابطه بی خب
آرمین –پس میبینی هنوز به اندازه ی بابات بی شرف نیستم�بسه
-کی تموممش میکنی؟تمومش کن خسته شد
آرمین بهم نگاه کردو موهامو از روی شونه ام کنار زدو سرمو نوازش کردوگفت:
با گریه گفتم: دیگه تحمل ندارم ،تمومش کن »سرمو به سینه اش چسبوند و�تازه شروع شده عزیزم
موهامو نوازش کردو گفت:«
-بی تابی نکن،هنوز بازی رو شروع نکردم
آرمین- کامیار زودتر از من رفته تو گود بذار اول باز ی کامیار رو ببینیم�خدایا....آرمین...
سرمو از سینه اش عقب کشیدمو ونگاش کردمو گفت:
گوش به فرمانی نیست�بازیه کامیار زیاد طول نمی کشه چون هم بازیش نگینو ،نگین هم هم بازیه
اشکام فرو ریخت و آرمین اشکاموپاک کردو گفت:
؟تورو خد آرمین تو که بابامو با تموم قدرتت ازم گرفتی احساسمونسبت به�می خوای بعد گرفتن زندگیم،جسمم،آینده ام ،هدف هام ،حاال مادرمم از بگیری�تو قبال بیشتر برام میخندید ولی االن فقط گریه میکنی
عشقی که به بابام داشتم و پوچ کردی ؛بذار حداقل مامانم برام بمونه
ارمین من و نگاه کردو خودمو از روی تخت سر دادم رو زمین نشستمو اون پای
آرمین که رو زمین بودو تو بغلم گرفتمو با گریه گفتم:
بابامو خراب کنی و انتقام تو بگیری ولی مامانم پاسوز همه ی ماست�آرمین خواهش می کنم مامان من جز بچه هاش کسی رو نداره تو میخوای
آرمین تنها نگاهم میکرد باید از حالم لذت می برد ولی انگاراونطوری که باید حال
خوشی نسبت بهم نداشت تنها نگاه کردن بود بدون هیچ احساس بد یا خوب
باید ترحمشو بدست میاوردم باید منصرفش کنم بیشترباید اصرار کنم تا کوتاه
بیاد پس نالیدم :
بکن�آرمین،عزیزم منو نگین که داریم تقاص پس میدیم حداقل یه کم مراعات مامانمو
آرمین که با سردی محضو حرص نگام میکرد،عصبی گفت:
-چیکار کنم به خاطر مامانت دور همه چیزو خط بکشم ؟یا مامانتو بفرستم خارج
بعد دوسال که اومد آبا از آسیاب افتاده باشه؟
مأیوس ازش رو برگردوندم و به تخت تکیه دادم و در اتاق باز شد قلبم ریخت
گفتم:مامانه...خونم تو تنم یخ کرد تا چشمام ببینه و پیام بده به مغزم که مامانم
نیست، کامیاره
شالمو رو سرم کشیدمو کامیار گفت:
آرمین سویچو بده
آرمین-کجا؟
کامیار با حال گرفته گفت:
-نگین ویار گوجه سبز کرده ،برم بگیرم »کامیار به من نگاه کردو شاکی وعصبی
گفت:«
رومو از کامیار برگردوندم خودشم خوب میدونست چرا شاکی نگاش میکنم�چیه نفس؟ منو اینطوری نگاه نکنا
آرمین سویچو داد به کامیار رو با شیطنت گفت:
-خب عزیزم ویار کرده باید بره براش بخره دیگه ...
به آرمین نگاه کردمو گفتم:
از جا تا بلند شدم صدای عق زدن نگینو شنیدم به کامیار که هنوز ایستاده بود�در هر حالتی توانایی مسخره بازی داری آره؟
نگاه کردم که زود تر از من از اتاق زد بیرون به طرف اتاقی که نگین اونجاست
...رفتم تو اتاقو دیدم کامیار نگینواز پشت سرش در بر گرفته و موهاشو کنار نگه
داشته و پشتشو ماساژ میده و شیر آبو باز کرد و می گه:
-نفس بکش ...نفس عمیق...
-مگه نگفتی آمپول زده؟
نگین با همون حالش بریده بریده گفت:
و دوباره با تموم قدرت عق زد ومن با دیدن این صحنه جلوی دهنمو گرفتم چون�خدا...خدا...لع...لعنت...لعنتت...� �نه...کام...کامیار...خدا لعنتت کنه
دل خودم بهم خورد ،بد دل بودمو تحمل نداشتم یه قدم اومدم عقب خوردم به
یکی برگشتم دیدم آرمینه کمرمو گرفتو نگهم داشتم گفت:
-چیه ...»با شیطنت در حالی که قیافه اشو خیلی با نمک کرده بود دست کشید
رو شکمم و گفت:«
-هوووم؟ بگو عزیزم، من ذوق مرگ نمیشم�نکنه تو هم...»یه چشمشو بستو سری تکون دادو گفت:«
با حرص زدم به شونه اشو نگین جای من گفت:
-اون فقط بد دله
کامیار نگینو به تخت رسوند کامیار رفت و من روی تخت کنار نگین نشستم و نگین بلوز کامیار رو جلوی�نفس پیش نگین باش تا بیام
بینیش گرفت و چشماشو بست و آرمین با خنده و شیطنت ومسخره ای گفت:
نمیدونم چرا از لحن آرمین خنده ام گرفت و نگین با عصبانیت به جفتمون نگاه�ویارت بوی کامیاره؟
کردورو به آرمین گفت:
معن ویار چیه؟ نه ی -آره بخند باید هم بخندی ،تو نخندی کی بخنده؟می فهمی
چون تو هرگز یه زن نمیشی،حامله نمی شی ،منم آرزو داشتم یه روزی این
روزامو به امید یه بچه از وجود خودم ببینم ولی تو و اون کامیار ِ بی شرف این
آرزوی منو به لجن کشیدید ،حاال با هر بار که حالم بهم میخوره ،ویار دارم جا
اینکه به خودم تسلی بدم که همه اش به خاطر دیدن بچه ام تحمل میکنم و...به
خودم لعنت می فرستم و از خدا می خوام بالیی که سرمنونفس آوردیدرو بدتر
خدا سرتون بیاره
آرمین خونسرد گفت:
بکشه از جام این مصیبت خواهد چشید�من قبال طعمشو چشیدم نوش جان شما بکشیدید به زودی اونی هم که باید
نگین-آرمین تو ناروا زندگی دونفر رو که هیچ ربطی به هدف تو نداشتنو به گند
کشیدی وباید جواب این ناحقی رو بدی تا لحظه ای که زنده ام،نفس میکشم
اینو از خدا میخوام و به جونت آه میکشم
آرمین پوزخند زدو گفت:
واسه منم هیچ اتفاقی نمی افتی�من 20سال آه کشیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد که ه
آرمین به من متفکر نگاه کردو گوشه ی لبشو جویید در اتاق باز شدو بابا اومد
داخل اتاقو گفت:
-نگین باباجونم بهتر شدی؟مامانت گفت دکتر جان گفتن مسموم شدی !مگه
چی خوردی؟
به آرمین نگاه کردم که دقیق بهم نگاه میکرد به نگین نگاه کردم که جواب بابا رو
نمیدادو بابا گفت:
بابا- دخترم ،چقدر می گم از این آتا آشغاال نخورید مگه گوش میدید ؟بیا عروسی�لواشک خورده�هان؟!!!!چرا جواب نمیدی؟!!!!
داداشت ببین افتادی تو رخت خواب
ایشالله تا فردا خوب میشی میخوای برم برات عرق نعنا بخرم؟
-آقای دکتر بهش آمپول زده یه کم بهتره
بابا-خب الحمدالله بابا رو کرد به آرمینو گفت:
-راستی مهندس جان نگفتی دکتر چه نسبتی باهاتون داره ؟
آرمین به من نگاه کردو گفت:
-برادرمه
بابا با تعجب خیلی زیادی گفت:
-برادر ؟!!!!!ولی شما که ...
آرمین بدون اینکه نگاه از من برداره به همون سردی جواب داد:
-از مادر یکی واز پدر جداییم
بابا دستی به چونه کشیدو گفت:
-نگفته بودید ،داشتیم؟ولی خدایی خیلی شبیه همید البته این تشابه و با�نمیدونستم !!!بعد خندیدو به پشت آرمین زدو گفت:
برخورد مکرر آدم متوجه میشه نه نفس؟
آرمین با همون نگاه سردش که بهم چشم دوخته بود
نفسم همینو میگه
با نگاه عاصی شده به آرمین نگاه کردم بمیری چرا انقدر نگام میکنی؟!
به بابا نگاه کرد انقدر سرد ،انقدر جدی،انقدرخشک که حتی ازدور هم سرمای
نگاشو حس میکردی وبا سری متمایل به باال گفت:
موهاشو ،مادرم چشماش آبیبه نگین با تردید نگاه کردم به آرمین با خیرگی نگاه�هر دو شبیه مادرم هستیم من چشمای مامانمو به ارث بردم و کامیار رنگ
میکرد تمام سر تا پاش شده بود گوش و چشم ،به بابا خیره شد از نگاهش به
بابا نگاه کردم چشم دوخت به حلقه ی من نگاهیی سرتا سر تأمل حتی میشد
دیگه از تو چشماش فیلم گذشته ای که تو سرش میگذشتو دید ما آخر هم
جریان این حلقه رو نفهمیدیم !!!حتما بازم به نقشه ی آرمین ربط داره...سر بلند
کردم و به آرمین نگاه کردم به من چشم دوخته بود ادامه داد:
همین تیرگی با همین حالت کامیار بیشتر شبیه مادرمه همون لب ودهن گاهی�مادرم چشمای منو داشت به همین آبیی،با همین نگاه،موهای کامیار رو به
وقتی می بینمش فکر میکنم مادرم داره باهام حرف میزنه همون طور وقتی که
تو آینه به خودم نگاه میکنم چشمای مامانو می بینم ،مامانم هم مثل من یه
تاجر بودبه بابا نگاه کردم رنگش عوض شدو روی چشماش سایه ای از غم
نشست... دوتا شرکت داشت ،حرفه اش تو صنف چرم بود ...من حیطه ی
شغلی اونو انتخاب کردم برعکس تحصیالتم که در رشته کامپیوتره ،انگار من و
کامیار خصلت های مادرمو با هم تقسیم کردیم ما رو که کنار هم بذاری میشیم
مادرم
به بابا سریع نگاه کردم دیدم دیگه غرق در افکارش شده بود ...
رنگش زرد شده بود غصه از چشماش می ریخت چته بابا ؟این طوری نکن
20سال گذشته!!!!هنوزم؟!!!!!این چه جور عشقیه؟!!!خیانت تا حد عشق؟!!!!
به آرمین نگاه کردم با همون فیگور قبلیش +اینکه دستشو تو جیب شلوارش
کرده بود به بابا با کینه و دشمنی نگاه میکرد ...
در اتاق باز شد ومامان بود گفت:
-حسین...حسین...ای وای ،حســـــــــین؟!!!!!..خوابت برده؟بچه ام هالک شد
بیا مرد یه کمکی بکن اومدی ور دل دخترات چند منه ؟بیا بیا
بابا برگشت مامانو نگاه کردو بعد هم بدون هیچ حرفی از اتاق به دنبال مامان
رفت بیرون..
رفتم پیش مامان تا میوه ها رو بشورم ،همینطور ذهنم درگیر بابا بود و نگاه و
حرکاتشو، اون حلقه...و آرمین هم اونطرف تر روی مبل های حصیری چوبی حیاط
نشسته بودو ما رو نگاه میکردو اون نوشیدنی مزخرفشو می خورد که گفت:
مامان سر بلند کردو...خدایا این مامان من دیگه کیه ؟تو خلقتش خودتم موندی�خانم پناهی
استغفرالله تا دیروز با آرمین لج بودا حاال که باغشو داده تا عروسی بگیریم بهش
میگه:
آرمین-میشه ازتون خواهش کنم شنبه بعد از ظهر به شرکت تجاری میردامادم�بله پسرم؟!!!
بیایید ؟
مامان-شرکتی که نعیم توش کار می کنه؟!!اتفاقی افتاده؟!!!
آرمین –میخواستم در مورد یه موضوعی،شخصا با شما صحبت کنم
مامان به من با تردید نگاه کرد و من بدتر از مامان تو دهن آرمینو نگاه میکردم :
چی میگه؟!!!با مامان چیکار داره وای این کمر همتشو بسته که منو دق بده این
همه میگم بی خیال مامانم باش ،دور مامانمو خط بکش ...کو گوش شنوا.نگاه تخس سرتق؛ به من یه نگاهم نمی کنه که براش چشمو ابرو بیام
اه...آرمین ِ ناجنس...
مامان –خب همین جا بگید
آرمین با چشم اشاره به زنو بچه ی میکاییل که به ما کمک میکردن کردو گفت:
– اینجا،جاش نیست،لطفا هم بین خودمون بمونه
از رو مبل بلند شد وبا سردی و خشکی و غرور گفت :
کسی حرف نمی زنی و اگر خواستی می تونی با مادرت بیای�تو نفس زهر مار لحنشو تو رو خدا انگار پدر کشتگی داره تو هم از این قرار به
آخ من تو رو تنها گیر بیارم پررو معلوم نیست باز تو سرش چی داره میگذره
مغزش عین مغز چرچیله پر از توطئه و مکره...
رفتو مامان هم با تعجب گفت :
میوه ها مونده بود تا بشوریم که من دیگه بلند شدم برم،رفتم دیدم بابا یه گوشه�وا!!!!منو چیکار داره؟!!!!یعنی در مورد چی میخواد حرف بزنه؟چند کیلویی از
ی حیاط در کنار ساختمو ن ِ ویالی باغو همین طور سیگار و با سیگار روشن
میکنه و امان نمیده قبلی خاموش بشه تا بعدی رو روشن کنه ،غرق در فکر و
سیر در عالمی دیگه است بابا، شاید اگر میدونستی که تب داغ هوست دختراتو
می سوزونه و وقتی هوست خاکستر شده دختراتو با حرارت خودش جزغاله
میکنه ،خودتو می سوزوندی تا با آتیش خودت هوست بسوز
نمیدونم تا حاال شده یکی رو بی نهایت دوست داشته باشی ولی بی نهایت
ازش متنفر هم باشید؟دلت میخواد بکشیش چون هر روز تو رو می کشه ولی یه
چیزی تو وجودت حتی نمیخواد خار به پاش بره ؛ من درست همین حالو نسبت
به بابام داشتم و این حس داشت منو می کشت
وارد ویال شدم دیدم آرمین جلوی اون ال ای دی بزرگ نشسته و داره تلویزیون
نگاه میکنه و اون لیوان لعنتیش هنوز تو دستشه چرا سیر نمی شه؟ وقتی تو
جمع نیست کمتر می خوره ولی خدا نکنه بابا رو ببینه اون روز دیگه یه شیشه
رو کم کم تموم میکنه ..من می شناختمش ،تلویزون نمیدید اون داره نقشه اشو
زیر رو میکنه وقتی اینطوری چشماشو ریز کرده و گوشه ی لبشو میجو ء،تا منو
دید،نگاهشو بهم دوخت و نفسی کشید و پوزخندی پیروز مندانه زد معلوم بود تو
سرش داره در موردم فکر میکنه که اون طوری نفس عمیقی کشیدو بعد پوز خند
زد ،نعیم از تو آشپز خونه که با میکاییل داشتن جعبه های شیرینی رو که تازه از
سرویس شیرینی فروشی تحویل گرفته بودن جابه جا میکردن منو دیدو گفت:
نعیم-نفس بیا اینجا...
انگشت اشاره امو باال به طرفش گرفتمو گفتم:
هاتو شستم�نعیم پر رو نشو روتو کم کن، نگاه دستامو از سردی ِ آب یخ زده تموم میوه
نعیم حق به جانب گفت:
-وظیفه ی زنتو خونواده اشه ،من کنیزه تو نیستم ،بی لیاقت ،نمک نشناس
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید