رمان تب داغ گناه 12 - اینفو
طالع بینی

رمان تب داغ گناه 12

کمرمو ول کرد برگشتم دیدم نیست قلبم ،غیب شد؟قلبم داشت از سینه ام�بیا باال یاال راه بیفت...
میزد بیرون تنم یخ کرده بود اگر شنیده باشه چی؟آرمین تعصبیه برعکس تصور
من .و ظاهرش که اصال بهش نمیاد اهل این حرفا باشه ...
***
شروین-بذار منم بیام
-نه نه تو بمون برقص، منم االن میام
لبخندی زد گفت:
راه افتادم به طرف ویال اطرافو نگاه کردم دیدم داره عصبی پشت سرم میاد قلبم�خیله خب
هری ریخت ؛نگین کجاست؟مگه االن رو صندلی ننشسته بود؟!!!
پامو گذاشتم تو ویال صدای جیغ و هوار ِنگین و کامیار میومد ،کسی تو ویال نبود
در جا دوییدم سمت صدا چی شده که نگین اونطوری از ته دل جیغ میزنه؟
سریع دویدم به طرف اتاق نگین اونجا نبود صدا از کجا بود ؟
به طرف طبقه باال رفتم دیدم از سرویس باال صداشون میاد کامیار به قدری
عصبانی بود که من با دیدن قیافه اش داشتم سکته میکردم ،چنان داد میزد که
صد رحمت به آرمین، صورتش عین لبو سرخ شده بود و داد میزد :
-نگین به خدا یه مو از سر بچه ام کم بشه یا بالیی به سرش بیاری میکشمت
.نگین به خدا قسم ...
»نگین هم با اینکه حالش مساعد نبود ولی همینطور جواب میداد«:
و اون داداشت انتقام بگیرید؟ من و سَنَنه ؟، هان ؟منو َس َن نه ،میتونید برید�کورخوندی آقا ، فکر کردی نفهمیدم ؟ میخوای بچه رو نگه دارم آبروم ببری که تو
بابام رو حامله کنید من این بچه رو میندازم .
کامیار –تو غلط میکنی .
نگین – تو غلط کردی که حاال من باید جور تو رو بکشم
بیارم

کامیار – جرات داری برو سقطش کن ببین من چه بالیی سر تو و اون دکتر
اصال پات میرسه به دکتر یا نه...

نگین با حرص و عصبانیت گفت : دکتر نمیخواد که .....
رفت باالی پله های سکویی که وان اونجا نصب بود که از باالی پله ها بپره که
کامیار عین دیوونه ها داد زد :
ن سلیطه
– نگین سرمو میکوبم به دیوارها، نکن المصب بیا پایین،بیا پایین نگی
نکن ، اینطوری نکن من و داری دیوونه میکنی ها .
وای من از دعوا میترسیدم کامیار هم که دیوونه شده بود و نگین هم بدتر از اون
زده بود به سیم آخر ، کامیار با تمام وجود داد میزد که نگین رو از خر شیطون
پیاده کنه تا میومد قدم برداره نگین میگفت :
کامیار با کف دستش کوبوند تو آینه ی کنارش و اینه خرد شد ، دستش زخمی�برو عقب میپرما ، کامیار کافیه از این بلندی بپرم اونوقت بچه بی بچه برو عقب ،
شده بود و خون میامد من داشتم از ترس سکته میکردم هول افتادم و رفتم جلو
گفتم :
-نگین ، نگین جون،آبجی الهی قربونت برم، بیا پایین تو رو خدا
نگین جیغ زد:
– دهنتو ببند احمق ، چرا تو اینقدر کودنی فکرشو کردی من با این طوله سگ
چیکار کنم ؟ )به شکمش اشاره کرد(
کامیار عربده زد:
نگین – کی ؟ وقتی شدم انگشت نما ، همه من و به چشم یه زن ناسالم دیدن�چرا نمیفهمی ؟ میگم باهات ازدواج میکنم
؟ وقتی خوب آبروم رفت ؟ اون موقع میخوام صد سال سیاه نیایی باال سرم ،برو
خودتو سیاه کن ....
کامیارکه سعی میکرد صداشو کنترل کنه با همون صدایی که از عصبانیت می
لرزید ولی تنشو آورده بود پایین گفت:
– بیا پایین ، میبرم عقدت میکنم بیا پایین ،داری منو سکته میدی االن قلبم از
عصبانیت می ایسته بیا پایین نگین ِپتیاره ...
نگین – فکر کردی با وعده وعیدهای تو خامت میشم ؟ نه من این دوره ها رو
پیش تو پاس کردم .
کامیار عصبی با صدای اروم گفت...

اونو بیار پایین نفس ،من دارم قاطی میکنم ها »از دستش همینطور خون
میچکید وتنشم از خشم می لرزید رگ گردنش هر کدوم اندازه ی نیم سانت باد
کرده بود واقعا داشت سکته میکرد...«
آرمین هم به کامیار اضافه شد و گفت :
ت که واسه مرگ و زندگیش تصمیم میگیری ؟ و -بیا پایین ، مگه بچه
لطفا ساکت شو ، این )اشاره به کامیار( تو دهن تو رو نگاه میکنه نگین – تو
وگرنه کامیار اهل نامردی نبود تو میریزی اونم جمع میکنه
آرمین– نه اگه تو دهن منو نگاه میکرد که تو االن جرات نداشتی شیر بشی بری
باالی بلندی که این بدبخت، این پایین پرپر بزنه .
-تو رو خدا دعوا نکنید ، نگین بیا پایین کار دستمون نده
آرمین تا اومد طرف نگین، نگین جیغ زد :
– کامیار بگو ...
آرمین دست نگین رو گرفت آوردش پایین ، نگین چنان جیغی میزد و خودشو
میکشوند و این وسط هم صدای کامیار و آرمین هم قاطی شده بود که وای چه
واقعه ای شده بود ....
یهو نگین زیر دلش رو گرفت و ناله وار گفت :
-آی ... آی کام .... آی کامیار ..... »کامیار دو دستی زد تو سرشوگفت:«
– وای .... وای ولش کن آرمین .... به خونریزی افتاد ...
نگین با گریه گفت : وای درد دارم کامیار ....
من که عین مسخ شده ها چشم به نگین دوخته بودم ، کامیار نگین رو تو بغلش
گرفت وگفت:
آرمین بدو»کامیار نگینو رو دستاش بلند کرد و آرمین هم دنبالشون دویید منم�هی میگم بیا پایین نگاه چیکار کردی ای خدا، جاان؟ االن می برمت بیمارستا
دنبالشون راه افتادم همین که داشتیم سوار ماشین میشدیم مامان رسید و
گفت :«
– ا وا ! نگین .... نگین چی شده ؟!!! آقای دکتر نگینم چی شده ؟ !!!!خاک به
سرم مادرت بمیره چت شد؟!!

نگین فقط گریه میکرد ، منم الل شده بودم و کامیار هم از هولش نمیدونست
چیکار کنه ، مامان با همون کت و دامن و شالی که سرش بود مثل من سوار
ماشین شد و و گفت :
– مامان جون چی شده ؟ این خون چیه ؟ !!!! خاک به سرم کنن خو ن چیه؟!!
»لباس نگین خونی شده بود و مامان با وحشت برای چندمین بار گفت:
– این خون چیه ؟
آرمین عصبانی شد و گفت :
– خانم پناهی میشه یه لحظه ساکت باشید ؟
مامان – بچه ام خونریزی کرده ، اونوقت ساکت باشم ؟
کامیار –آرمین گاز بده .
آرمین عین دیوونه ها رانندگی میکرد تا سریعتر برسیم بیمارستان
کامیار دو مرتبه نگین رو روی دستاش بلند کردو برد داخل بیمارستان و گفت :
داد زد : مسئول این اورژانس بی صاحب کیه ؟ یه برانکارد بیارید...زود باشید�دکتر اورژانس ...
یه برانکارد آوردند و کامیار رو به پرستاری که اومده بود تا از ماجرا مطلع بشه
وگزارش بده، شروع کرد به اطالعات دادن ، همین که رسید به اینجا که پنج
هفته است که بارداره ....
مامان یکه خورده و گفت :
من با تردید به آرمین نگاه کردم و مامان به من تکیه داد وانگار از درون فروریخت با�چیه ؟؟؟؟؟؟ اون چی گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای لرزون گفت :
-نگین حامله است ؟!!!!!!!
من فقط به آرمین نگاه کردم و مامان یهوبرگشتو به من نگاه کردو داد زد :
-حامله است ؟ بچه کیه ؟ نفس با توام ....
-بچه منه ...

مامان برگشت و کامیار رو که دید بدون معطلی زد تو گوش کامیار ، من بازوی
مامان رو گرفتم و مامان با حرص گفت :
و -بچه
ت ؟ تو کی دختر من و دیدی که حاال از تو حامله است ؟خیال کردی اینجا
همون خراب شده ای که توش زندگی میکردی ؟ دیدی بیوه است گفتی چی از
این بهتر ...
مامان برگشت و به من نگاه کرد وچشماشو گرد کرده بود و آتیش ازش می بارید�مامان ! مامان ! کامیار و نگین ....
صورتش شده بود رنگ خون دلهره گرفتم مامانم فشار خون داشت ؛با تشر گفت
:
– کامیار و نگین ؟ تو میدونستی ؟ بیشرف ،...
آرمین– خانم پناهی !
مامان با عصبانیت رو به آرمین گفت :
از تو بلند میشه این )اشاره به کامیار( -آقای مهندس هر چی
آتیش

ت ،این و برادر
فتنه رو تو روشن کردی ، دختر مجر د من حامله است .... تقصیر تو این برادر
نانجیبته ...»رو کرد به کامیار رو شروع کرد کامیار رو زدن منو آرمین جلوی دستای
مامانو گرفتیم ،کامیار همین طور سرش به زیر بودو هیچ عکس العملی نشون
نمیداد...گفتم:«
-وای مامان تو رو خدا آروم باش االن سکته میکنی ،خاک برسرم مامان جون تو

مامان – بذار سکته کنم بمیرم بی آبروییی نبینم » مامان وارفته روی صندلی
سالن بیمارستان نشستو از ته دل چنان گریه میکرد و جیغ میزد که نه من نه
پرستارها ... حریفش نبودیم «
مامان-با چه رویی تو صورت مردم نگاه کنم ، دخترم حامله است ، ای خدا این
چه مصیبتی بود که گرفتار شدم ، آبروم رفت . ُمر َدم اینقدر حواسم پیش شماها
بود ، آخر اینه جوابم؟ بیارینم بیمارستان و بگید دخترم پنج هفته است که حامله
است ؟!
مامان زد تو سرش و گفت :
-وای وای خدایا من و بکش ، این آبروریزی رو چطور جمع کنم ...
-مامان به خدا کامیار و نگین محرمند به خدا...


مامان شوکه با اون حالش به دهن من چشم دوخت ونگاه از دهنم بر نمیداشت
لبمو گزیدم نباید میگفتم؟خب محرمن که بهتره !به آرمین نگاه کردم با یه َمن
اخم دست به جیب در حالی که کتش به پشت دستش رفته بود به من نگاه
میکرد ...
همین طور چشم دوخته بود به دهن من که دیدم رفته رفته رنگ مامان، قرمزو
قرمز تر شدو چشماش به طرف باال رفت و از حال رفت وای سنگ کوب کردم
مامانو در بر گرفتم و جیغ زدم :
آرمینو کامیار که اونور تر داشتن باهم حرف میزدن با صدای جیغ من دوییدن این�مامان وای مامان جونم چی شد؟ آرمین، آرمین...
ور وکامیار سریع مامانو ماینه کردو به پرستاری که کنارمون ایستاده بود واولش
غر میزد که کامیار بره عقب ولی وقتی همه امون گفتم:
-پزشکه،داره ماینه اش میکنه همونطور کنار ایستادوتا کامیار خودش فشار مامانو
گرفت ،تشخیصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولی پرستاره گفت:
کامیار هم با پرستار همینطور بحث میکردو...پرستار هم هی میگفت :این که یه�ما اجازه نداریم دستور عمل کسی جز دکترای خودمونو اجرا کنیم
تشخیص ساده است و مشخص چه دارویی باید به بیمار زد و وگرنه باید صبر
میکردم تا دکتر بیادو چون جون مریض در خطره دارم این آمپولو میزنمو خودمم
تشخیص این دارو رو دادمو....وای مغز ما رو خورد ،حاال خوبه بهش ثابت شد که
کامیار پزشکه...
باالخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو یکی از
اتاقای بیمارستانم تا استراحت کنه
دیگه یه پام تو اتاق نگین بود که هر از گاهی یه عده دکتر و پرستار و
رزیدنت...دورش جمع می شدن ...ویه پام تو اتاق مامان بود
با حالی مستأصلو داغون روی صندلیه راهروی انتظار بیمارستان نشستم یه
طرفم کامیار نشسته بودو یه طرف هم آرمین
حتی نمیتونستم تصور کنم یه دقیقه دیگه چه اتفاقی می افته
نمیدونستم برای مامانم دعا کنم یا نگین االن همه تو عروسی چه حالی دارن ما
چه حالی داریم

دکتر نگین از اتاق اومد بیرون و منو کامیار سریع از جا بلند شدیم ،کامیار امان
نداد من بگم:
»دکتر،خواهرم چه طوره؟«
یه لیست از اصطالحات پزشکی اماده کرده بود که همینطوری پست سر هم از
دکتره می پرسید سر آخر هم یه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم:
-امان میدادی من یه سوال بپرسم
آرمین کنارم ایستاده بود یه پوزخندی از خنده زدو گفتم:
کامیار-خوبه فقط باید تحت مراقبت های ویژه باشه فعال استراحت مطلق تجویز�چی گفت؟
کرده
آرمین-استراحت مطلق برای نگین ِکه بچه در خطر نباشه دیگه ،یعنی بچه هم�بچه چی؟
زنده است
کامیار سری تکون دادو به آرمین نگاه کردمو گفتم:
-حیف شدی باید توهم پزشک می شدی
آرمین-اون موقعه کی شریک بابات می شده ؟نقشه از کجا شروع می شد؟
-واقعا که!توی این اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مریضی آرمین
آرمین پوزخندی زدو گوشه ی لبشو جوییدو بعد هم گفت:
من روصندلی نشستم و آرمین رفت به طرف خروجی؛ کامیار هم که باالسر�مونده به حال من برسی تا درک کنی
نگین رفته بود اگر آرمین دست نگینو نمی گرفت بیاره پایین این طوری نمیشد
مادر و خواهر منو انداخته تو بیمارستان َکک شم نمی گزه که
یه لیوان آب مقابلم گرفتو گفت:
-بخور،آروم بشی
همین طوری شاکی نگاش میکردم

لابد اینم تقصیرمنه؟؟
پس تقصیرکیه؟تودستشو کشیدی آوردی پایین..
آرمین- دست کشیدن چه ربطی به خونریزی داره حرف می زنی؟خانم رفته
بالای وان دوساعته داره گلوشو پاره میکنه، بپر بالا بپر پایین ،دعوا ،جیغ اعصاب
کشی آخرش من آوردمش پایین،من باعث شدم به خونریزی بیفته ؟کمتر سرتق
بازی در میاورد خودشو بچه اش سالم می موندن ،انگار هر اتفاقی می افته من
باید جواب گوی تو باشم
آرمین- به زودی عادت میکنه هنوز نفهمیده شوهرش چیکارست داماد دیگه اش�مامانم چی آخر انداختیش گوشه ی بیمارستان
کیه...
باحرص گفتم:
-آرمین !میخوای رسما مامانمو بکشی؟
آرمین- نترس به مرور دیگه نه فشارش میره باال ،نه غش میکنه ...مثل تو نگاه،
آستانه ی تحملتو بردی باال
-من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم
آرمین خیلی عادی نگام کردو بعد هم خونسرد گفت:
-به زودی زن حسین پناهی هم مثل دختراش ازش میگیرم»نشست کنارمو
گفت:«
-میدونی چیه نفس این همه سال ،این همه خیانت ولی پدرت هنوزم با مادرت
هست این یعنی یه تعلق خاط ر...
با حرص گفتم:
-بسه آرمین !خدایا تو سر تو چی میگذره ؟
کامیار اومدو سویچو از آرمین گرفتو گفت:
-برم دارو های نگینو بگیرم دارو خونه ی اینجا میگن نداره ...»نگام به دستش که
خون روش خشک شده بود افتاد دلم براش سوخت و گفتم:«
-کامیار دستت خوبه؟
کامیار بدون اینکه به دستش توجهی بکنه لبخندی تلخ زدو گفت:
-مهم نیست گور بابای دستم

کم کم ساعت به تایم عصر نزدیک میشد،آرمین کنارم خوابش برده بود کامیار
هم همین طور عصبی طرف دیگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون میداد و
هر ده دقیقه به اتاق نگین می رفت ما هم فعال اجازه ورود نداشتیم !
اومدم یه جرعه ای از آب تو لیوانم بخورم که دیدم مامان از تو اتاقش اومد بیرون
،آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمین چشماشو باز کردو اصال
اولش مامانو که ندید همین طوری می زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کامیار
از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم:
-مامان جون..
مامان سرد و جدی گفت:
-تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتی هم مرخص شد اشاره به کامیار که هنوز
سر جاش ایستاده بود گفت:«
جایی نداره�می ره همون جایی که این بچه رو تو دامنش گذاشتن ،دیگه خونه ی باباش
-اما مامان ،نگین...
مامان راهشو کشید که بره دنبالش راه افتادمو گفتم:
آرمین- خانم پناهی من می رسونمتون�مامان دکتر که هنوز...
چشمامو برای آرمین درشت کردم اون هم اصال محل بهم نذاشت و مامان گفت:
-الزم نکرده
مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمینو گرفتمو کشیدمو گفتم:
چیزی رو میبینی که تو مخیله ی معیوبت عمرا داشته باشی�آرمین ،اگر یه تار مو از سر مامانم کم بشه من میدونمو تو اون وقت از نفس
آرمین-آرنجشو از تو دستم کشید بیرونو گفت:
-مگه نشنیدی مامانت گفت»تو بمون«،تو بمون تا من بیام
دوییدم دنبال مامانو گفتم:
-مامان تو باید بدونی چرا نگین توی این وضعیته،...نگین

مامان ایستادو شاکی گفت:
شرع میده ،اون دفعه یه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازی میزنی�نگین اولین بارش نیست به خاطر خواسته هاش تن به کارای خالف عرف و
برقصم ...دیگه تموم شد خربزه خورد پای لرزشم بشینه ،دیگه تموم شد از خونه
میندازمش بیرون که بره تو همون قبرستونی که این طوله رو تو دامنش گذاشتن
،بره با هر کی که دلش خواست که به خاطرش تن به این خفت داده
خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولی خطا ی دوباره محاله تو که نگینو�مامان ،تو نمیدونی داری الکی قضاوت میکنی،نگین شاید در مورد ،ازدواج اولش
میشناسی اهل این حرفا نیست
مامان با عصبانیت گفت:
-پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کیه؟
با عصبانیت گفتم:
مامان- نفس،من دختر بنام نگین دیگه ندارم،فهمیدی؟دیگه ندارم�تو نمیدونی جریان چیه ،جای حمایت ،مارو داری باالی چوبه ی دارت میذاری؟
شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمین که تا حاال ایستاده بود و
نگاهمون میکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت:
-خوب تونستی قانعش کنی
با خشم نگاش کردمو گفت:
-همینو میخواستی ؟گفتم تو بمون من خودم حرف میزن
آرمین- من راهشو بلدم تویی که ناشیی�که سکته اش بدی خیالت راحت بشه؟
راه افتاد دنبال مامانو گفت:
مامان-خودم میرم، بهتره شما کنار برادرتون باشید�خانم پناهی صبر کنید من میرسونمتون
آرمین-باید باهاتون صحبت کنم


میخواستم بدوأم دنبال مامان ولی آرمین نمیدونم چی به مامان گفت که مامان
سریع راضی شدو سوار ماشینش شد
ساعت یازده بود دلم عین سیر وسرکه میجوشید آرمین مامانمو کجا برده مردم
انقدر رفتم تو حیاط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گیج میرفت و درد میکرد
،وارد سالن شدم ولی تا برسم به صندلی ،سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم
زمین ،دیوار رو گرفتم،کامیار سریع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت:
استرس کشیدی،تو بشین برم برات یه چیزی بخرم�رنگت پریده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چیزی نخوردی ،همش هم�سرم گیج رفت�نفس؟چی شد؟
-کامیار»ایستادو گفتم:«
کامیار- می برمش خونه ی خودم�با نگین چیکار میکنی؟
کامیار رفت و من پرآشوب بودم ،آرمین به مامانم چی گفته تاحاال ؟زیر لب بی
اختیار آیه الکرسی خوندم
ساعتها میگذشت آرمین بازم نیومد وای داشتم دیوونه میشدم حتما یه بالیی
سر مامانم اومده که آرمین تا حاال نیومده،گوشیشم که خاموش کرده بود ،کامیار
که حال منو میدید طفلک سعی میکرد آرومم کنه ولی دلداریهاش جواب نمیداد
گوشی کامیار رو گرفتمو گفتم:
کامیار سری تکون دادو شماره ی بابا رو گرفتم ولی نمیدونم چراجواب نداد یعنی�میخوام یه زنگ به بابا بزنم
تا االن نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!!
شماره ی نعیمو گرفتم بعد کلی بوق جواب داد:
-نعیم سالم من نفسم�الو؟!!!!»چقدر سرو صدا میومد هنوز تو مجلس عروسی بود«
نعیم-نفسسسسس!!!این شماره ی کیه ؟شما کجایید؟
-نعیم مامان اومد

نعیم-من از صبح قبل اینکه برم دنبال ملیکا مامانو دیدم ،دیگه ندیدمش،تو مجلس
هم که نبودید کجایید شما ها؟من نگرانم..
-ییه هنوز نیومده ؟آرمین چطور؟
نعیم شاکی گفت:
- ه�کی؟!!!
ا منظور مهندس دیگه َ
نعیم –نه اونم ندیدم ،شما کجایید؟
تماسو قطع کردم به کامیار گفتم:
که ازم توضیح بخواد�شماره ی نعیمو محدود کن هی زنگ نزنه من االن حوصله ی اون یکی رو ندارم
کامیار سری تکون دادو گفت:
االن نه خبری از مامانمه نه آرمین�نه وای کامیار دلم داره از دهنم در میاد حتما یه اتفاقی برای مامانم افتاده که تا�آرمین هم نرفته بود باغ؟
کامیار –نگران نباش آرمین به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت
،آرامش داره وگرنه همه چیز این ماجرا بدتر از این اوضاع می شد، آرمین ،بابا
یوسفو)پدر آرمین(در ناهید خانم می بینه ،پس خیالت راحت هوای مامانتو داره
رفتم به نگین سر زدم خوابیده بود حد اقل خیالم بابات اون راحت بود
کم کم صبح شد از استرس زیاد گریه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم
های های از اون احساس دل آشوبه گری میکردم بیچاره کامیار هم یه پاش تو
اتاق نگین بود یه پاش اطراف من که حال من بد نشه همین طور لیوان آب به
دست دم فرش نماز خونه ی زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو می گفت:
مامانمو به کشتن داد ،ییه نکنه تصادف کردن ای واایــــــــــــی�تهران برده چیکار باید می بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر�نفس گریه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمین به من زنگ میزد،شاید برده تهران
کامیاردست رو شونه ام گذاشت گفت:
-نفس تو چرا این طوریی ؟چرا الکی به خودت نگرانی تزریق ...

میکنی؟؟
-مامانمو با اون حال کجا برده ؟کامیار مامانم فشار خون داره اگر عصبی بشه
فشارش بره باال سکته میکنه دیگه مگه نه؟و.اییی..
کامیار با غم نگام کردو گفتم:
تمومی نداره ....وای خدا دلم داره از دهنم در میاد�خودش که بی کسه منم داره بی کس میکنه می بینیش کینه ی آرمین
...حال نگین بهتر شده بود و یه کم خیالم بابتش آسوده شد رفتم تو حیاط بس
نشستم و چشم به در حیاط بیمارستان دوختم تا آرمین بیاد همین طوری هم
زیر لب فقط صلوات می فرستادم
چشممم به در بیمارستان سیاه شد تا شش غروب که آرمین سالنه سالنه
تشریف فرما شدن و از در بیمارستان اومد تو عین مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم:
آرمین-باز رنگو ریش منو دید�وای آرمین خدا منو بکشه که تو فقط بلدی منو ذله کنی
درآوردی بی انصاف نه رو زمین بند بودم نه رو هوا ...گوشیتو چرا خاموش کردی�ساعت شش غروبه، دیروز پنج بعد از ظهر رفتی االن اومدی ،پدر منو تو
؟من دیوونه شدم از نگرانی..
آرمین-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه...
زدم رو گونه امو جیغ زدم :
-وای خاک بر سرم مامانم و چیکار کردی ؟چه بالیی سرش آوردی...
آرمین با اخم گفت:
حالش خوش نبود�ا !شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که ُمرد گفتم
زدم به شونه اشو گفتم:
آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان�خدا نکنه زبونتو گاز بگیر
-وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومده؟؟

ارمین شاکی و عاصی شده گفت:
شب هم مرخص بود ولی گفتم :»بمونه حالش کامال جا بیاد «این طوری شد که�میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون
دیر شد، گوشیم هم شارژش تموم شده، خاموش شده
-تهران�مامانم االن کجاست؟
-گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین�چی گفتی بهش؟
جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه» فقط همین«
آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم:
کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره »آرمین یه کم خونسرد نگام�تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می
کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:«
اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه�باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم
طالق تموم می شد و االن هم مادرمو داشتم هم پدرمو
به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این
حقیقت بگذرم
با حرص گفتم:
آرمین-االن بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هضم میکرد این موضوع�االن؟االن که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟
هم هضم میکنه
با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقال کردمو گفتم:
-مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سالم�ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟
-کجا بردیش؟؟

آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون
اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود
انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای
بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا
لوازمشو جمع کنه...
ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن...که�لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم »مامانم جایی نداره که بره
منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت
خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد
اقل اونطوری بی خبر راحت بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا »همون جا دم
باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت
مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور باال سرم ایستادو
نیم ساعت که من همون طوری زار
سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدودا
میزدم و گریه میکردم که خونسرد گفت:
-واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش
سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم:
نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه�در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض�پس کجا بردیش؟!!!
-آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان
از نقشه اته�کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خالف نقشه ات باشه ،این گوشه ای�زبون تشکر بلد نیستی؟
لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت:
بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو�کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طالق اونجا باشه تا حق و حقوقشو از
چقدر دارم
با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم:
-آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس

آرمین از باال سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت:
آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس�تو دیوونه ای�میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو
سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست...داره بازی کم کم تموم میشه نفس
پناهی
سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم:
-خودکشی حالل منه میدونم
با صدای خش دار گفت:
-تو بی جا میکنی
سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم:
-راحت شدی؟
آرمین نفسی کشیدو گفت:
-آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد
با حرص نگاش کردمو گفتم:
پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی�حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم�شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره
جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت:
-بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟
دستشو با حرص پس زدمو گفتم:
-دستتو بکش
-خیلی بی تربیتی نفس»با حالت مسخره ای گفتم:«
-دستت درد نکنه فدات شم و»بعد با حرص گفتم«
-پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری


از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر گفت:
-خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم
برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شیطونش نگام کرد و گفت:
-بگو که عاشقمی...»اومد نزدیکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزدیک
کردو گفت:«
آب تو دلش تکون نخوره می بینی نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار�خجالت نکش بگو،من به مامانت جای امن دادم حتی یه خدمتکار دادم بهش که
میکنم دستشو با حرص از رو کمرم پایین کشیدمو گفتم:
نمیکنه من اگر تو رو نشناسم که باید سرمو بذارم زمین بمیرم�دستتو بکش جلوی مردم زشته حیا که الحمدالله نداری ،گربه الکی میو میو
باز کمرمو گرفتو لبشو گزیدو گفت:
-نگووو جوونی حیفی..
چشمام سیاهی رفتو قبل اینکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران�بهت میگم...
گفت:
-چشمام سیاهی میره�نفس!چی شد یهو؟
کامیار داشت تازه از ورودی اوژانس میومد بیرون تا ما رو دید دویید طرفمونو گفت:
-چی شد؟
آرمین-چشم هاش سیاهی رفت...
کامیار- کجایی تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته این
بیمارستانو باال پایین کردو گریه کرد....هیچی هم که نخورده جز استرس و
اضطراب ...همین می شه دیگه
آرمین –تو اینجا چیکاره بودی؟پاسبون نگین؟
-آرمین؟!کامیار برام غذا گرفت، من از گلوم پایین نرفت
روی نیمکت حیاط نشستیم و آرمین رو به کامیار گفت

برو یه چیز بخر بیار بدم بخوره حالش جا بیاد
کامیار رفتو آرمین رو بهم گفت:
سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانیه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش�سرتو بذار رو شونه ام اینطوری تعادلت بیشتر حفظ میشه ...
نیاز داشتم ولی معذب بودم :
-تو چرا انقدر خود رایی؟جلوی مردم زشته�دوست دارم بگیرم�شونه امو ول کن
-نه�بگم برات یه سرم بزنن؟
-پس میبرمت ویال�فردا�نگین کی مرخص میشه؟
آرمین –نعیمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه�کی ویال مونده؟
عسل،مهمونا هم تا نیمه شب رفتن ،موند بود بابای تو که هیچ کسو پیدا نکرد
تو و نگین و مادرتم که گوشیتونو جا گذاشته بودید به من زنگ زد ،منم
گفتم:»برای منو کامیار یه کاری پیش اومده برگشتیم تهران «بعد تماس بامن
،باباتم رفته تهران
-تو جایی میری که من بگم�باید برم تهران حتما بابام خیلی نگرانه
-برای من مهمه اون االن نگرانه�برام مهم نیست�بابام چی؟
آرمین با عصبانیت گفت ای احمق،بعد این همه بال ومصیبت از سر صدقه ی بابات بازم میگی
بابام،بابام؟بابات چی؟نگرانه؟
به آرمین نگاه کردم و گفتم:
آرمین- جداش میکنم ،میای ویال باغ�آرمین گوشت از ناخن جدا نمی شه
کامیار اومد و کیکو آبمیوه رو داد دست آرمینو گفت:
آرمین- ما میریم ویال�برم به نگین سر بزنم
کامیار سری تکون دادو گفت:فردا نگینو می برم خونه ام
آرمین هم سری تکون دادو کامیار تا اومد بره گفتم:
کامیار لبخندی کمرنگ و با غمی پنهان زد و سری تکون داد و رفت�کامیار،مراقب نگین هستی؟
آرمین در آب میوه رو باز کردو با پوز خند گفت:
-خوب شد کامیار به مرادش رسید
به آرمین نگاه کردمو گفتم:
دارن اال تو؟ تو داری تو این اوضاع منو به اجبار می بری ویال بعد پوز خند می زنی�تو چرا همه ی عالمو آدمو مسخره میکنی؟به برادرتم رحم نمیکنی؟همه ایراد
کامیار رو مسخره می کنی؟
آرمین نگام کردو شیشه ی آبمیوه رو مقابلم گرفتو گفت:
-به بابام باید زنگ بزنم�بخور
با خشم گفت:چی بگی ؟بگی با بنفشه ای؟
با غم به آرمین نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر میکنه هنوز بیمارستانم؟
آرمین سری تکون داد و گفت:
-بخور رنگت پریده

جرعه ای از آب میوه خوردمو گفتم:
-این طوری از گلوم پایین نمی ره�نمیخورم تو بخور غش نکنی�بیا توهم بخور
بهم نگاه کردو بعد هم شیشه رو گرفتو جرعه ای ازش خورد و داد دستمو گفت:
-مرسی که به مامانم جا دادی�حاال بخور
آرمین تو چشمام خیره شد و سرمو برگردوندم...
وقتی رفتیم ویال باغ میکائیل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو
گفتم:
-وای آرمین ،االن چه فکری میکنه؟االن میگه دختر مهندس پناهی چرا با آقا
برگشته ویال ؟!!!
آرمین بی حوصله نگام کردو گفت:
وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه�چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگیم یاد گرفتم ،شرایط بهم یاد داد که هیچ
-تو یه دختر نیستی که نظر مردم برات مهم باشه
باشیطنت نگام کردو گفت:
-توهم دختر نیستی من خودم شاهدم
زدم به بازوشو خندید و گفتم:
وارد ساختمون ویال شدیمو آرمین به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ریخته�چرا چون حقیقتو میگم؟»شونه هامو در بر یه دستش گرفتو�خیلی بی حیایی میدونستی؟
بود عصبی گفت:«
-نگاه مهمونای وحشیتون ویالموچیکار کردن
رو مبل وارفته نشستم و گفتم

ببخشید جناب مهندس،مگه اینجا خدمتکار نداره برو یقه ی اونا رو بگیر نه منو
آرمین اومد روبرومو محسوس و منظور دار گفت:
-به خاطر تو ویال و باغم و داغون کردم
بی حوصله نگاش کردمو گفتم:
-منم هزینه اشو دادم یادت که نرفته ؟
لبخند شیطون زد و گفت:
انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زیر انگشتاش کشیدم بیرونو�مگه میشه اون شبو فراموش کرد؟»دستشو دراز کردو زیر چونه امو میون
گفتم:«
پس میوفتم�آرمین خسته ام دو روز بیمارستان بودم به لطفت انقدر هول و تکون خوردم دارم
آرمین -خیله خب عزیزم منم میخوام خستگی جفتمونو تو از تنمون بیرون کنی
با حالت گریه گفتم:
-نق نزن ،قراره چند روز نبینمت�آرمین !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت:
کمرمو در بر گرفتو گفتم:
-میگم خسته ام نمیفهمی ؟دارم میمیرم
با شیطنت گفت:
هولش دادم عقبو گفتم:آرمین ولم کن وایییی�من حالتو جا میارم
با خشم و جدیت منو تو بغلش کشوندو گفت:
پیته؟چطوری میخوای جلومو بگیری که کاری که میخوامو نکنم هان؟چطوری�این همه ماه از رابطه امون میگذره دوزاریت کجه یا مشکل فنی از یو اس
مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پیش رفته
انقدر بهم نزدیک بودو تو چشمم نگاه میکرد و این حرفو میزد ،چشمم چپ شده
بود هولش دادم عقبو گفتم

توی این موقعیت نفس پناهی نیستم نه؟فقط وقتی کمر همتتو می بندی که
بدبختم کنی میشم نفس پناهی ،دختر معشوقه ی مادرت دختر رقیب بابات ...
منو باز تو بغلش میون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولی صدای آروم
گفت:میخوای عصبیم کنی؟که ازت دست بکشم؟نه عزیزم منو مصمم تر میکنی
تا بهت عارض بشم ،خشممو بیشتر کن نفس پناهی چون بعد ِحکومتم به تو،
آرامش ل*ذ*ت بخشی عایدم میشه که برای تو اصال خوشایند نبوده برعکس
من...بیشتر عصبیم کن چون میخوام با تو آروم بشم
با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نمیرسید با همون لحن گفت:
با حرص تقال کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عین لقبم بودم یه جوجه ،پرتم�آخر زورت اینه؟
کرد رو کاناپه و خیمه زد رو م تو چشمام با اون چشمای وحشیش نگاه کرد و
گفت:
*ی*ک بشم ،میخوام بدونم یه جوجه جز نوک زدن به
ر
یه ببر چی داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هیچی هیچی...اینم به داشته هام�فرار کن تا بیشتر ت*ح*
اضافه کن...مادرت
بابغض نگاش کردمو گفتم:
موهامو از کنار صورتم کنار زد و بی تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولی�ظالم
نمیدونستم منتظر چیه که اونطوری بی تابی میکنه و عکس العمل نشون نمیده
،اشکم فرو ریخت و انگار آرمین از خواب بیدار شد سرشو به گردنم فرو برد
وگردنم به آتیش بوسه های گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج
وعذاب بود بوسه هاش، زیر گوشم گفت:
میکنی شارژ میشم»دیگه نمیگم گریه نکن اعصابم خرد میشه«،وقتی بدبختی و�ببین ،نفس پناهی دیگه االن زن من نفس نیستی ،االن نفس پناهیی ،گریه که
بهت جز خودم توجهی نمیکنم از نو جون میگیرم چون االن نفس پناهی زیر
دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهمونی التماس کن تا پر از
تو بشم یادم بیفته که تو زنم نیستی دختر قاتل بابامی ومنم قاتل جون عزیز
دوردونه ی حسین پناهی ،من میشم کسی که تو به خاطرش همه چیزو از
دست دادی ،تموم زندگیت میشه اونچه که من بخوام چون مجبوری ،چون اگر
بخوام میتونم همین االن زندگیتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو
بیمارستانم آواره کنم ،میدونی که کامیار تو دهن منو نگاه میکنه چون حتی اونم

اختیارش مثل تو، تو دستای منه ،نفس پناهی ،میخوای اول زندگی برادرتو از
نون خوردن بندازم؟میخوای داراییتون بکشم باال؟...»سربلند کردو تو چشمام نگاه
کرد و گفت:«میخوای بی مادرت کنم تا درکم کنی که چی کشیدم وآرامش منو
با خودت ازم نگیری ؟آرامشی که بعد اومدن بابای بی همه چیزت ازم دریغ شدو
وحاال فقط از تو میتونم بگیرم ...هان؟»سری تکون دادم و اشکام بیشتر فرو
ریخت چشمای خشم آلودو وحشیشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد
پایین ولی نزدیک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کینه بود پر از
نفرت چشمامو بستم نمیخواستم اینطوری چشماشو ببینم ،قلبم بدجور می
تپید ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش میخوام
خدا...
-آرومم کن ...آرومم کن تا بشی نفس ِآرمین...یاال نفس
چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدی گفت:
-فهمیدی چقدر فاصله بین نفس پناهی و نفس ِآرمین هست؟میخوای بازم
نفس پناهی باشی؟
تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کینه ی چند ثانیه قبل
هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه ای نرم بهش زدو سر
بلند کردو گفت:
من کاری کرده که تو تو خطری ...بامن درست رفتار کن ... »هق هق میکردم از�بهت گفتم با من بازی نکن خودتو سرد نشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان
روم بلند شدو گفت«
-تو برو باال تامن بیام ، برم به میکاییل بگم شام حاضرکنه و یه گردو خاکی کنم
که اینجا رو تمیز نکردن هنوز...
با نا امیدی و همون حال رفتم باال حالم کارش بهم زده بود یه کم رو تخت
نشستم گریه کردم تا آروم بشم همیشه کارم با آرمین همینه بعد تصمیم گرفتم
برم دوش بگیرم، چقدر دلم یه دوش آب گرم میخواست رفتم حموم اتاقش که
بهشتی بود برای خودش یه دکوراسیون بی نظیر با اون وان بزرگ و
جکوزیشو...عالی بود از حموم که در اومدم دیدم هنوز باال نیومده داشتم از خواب
می مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب می سوخت ،به ساعت نگاه کردم
ساعت ده بود ،نگینو مامان حالشون چطوره ؟ وای فردا چی میخواد بشه؟حاال
مامان طالق میخواد؟من باید برم پیش بابا یا مامان یا شاید آرمین هم این وسط
ازم بخواد که به مامانم بگم ]خونه ی بابام به بابا بگم خونه ی مامانم تا برم
پیش اون حتما همینه ،تموم هدفشو به نفع خودش می چینه.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : tabedaghegonah
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه jiuwv چیست?