رمان غم چشمان تو 3
ببخشید ، نفهمیدم کی خوابیدم ،
باشه پاشو سر و وضعت و مرتب کن بریم پایین
چشم ، راهی سرویس شدم و بعد از انجام کارهام شالم و مرتب کردم و اومدم بیرون ، منتظر من بود ، بریم
صبر کن نازنین ، ببین روزی که با هم صحبت کردیم قرار شد باهم ازدواج کنیم ، ولی من اجازه بدم درس بخونی و رویا هایی که داری و تا جای ممکن تحقق بدم ،
و مثل دو تا دوست باهم زندگی کنیم درسته؟
بله درسته
ولی کسی از این موضوع چیزی نمیدونه پس جلوی بقیه باید طوری رفتار کنیم که فکر کنن خیلی بهم علاقه مندیم
باشه چشم،
پس بزن بریم ، دستش و گرفتم و باهم رفتیم پایین ، اول از همه مادرم ما رو دید و اومد نزدیک ، سلام مادر ،فکی اومدی ؟یک ساعتی هست ، یه چشمک زد و گفت :خوش اومدی عزیزم ، بیاید که مهمون ها چشم انتظارن ، مادر منم دلش خوشه ،
وارد سالن شدیم بعد از سلام و احوال پرسی با سپهراد نشستیم رو مبل دو نفره
انقدر دستم و محکم گرفته بود که خدا میدونه بعد از نشستنمون هم دست انداخت رو شونم و تکیه داد به مبل ،
خیلی موذب بودم ، اومدم خودم و بکشم کنار تر که با دستش شونم و فشار داد که یعنی بشین جات خوبه ، مادرم با یه شوق و حس پر از آرامش نگاهم میکرد ، صدای احوال پرسی اومد و دیدم دایی و خانواده همه اومدن ، نیلو تا من و دید بغلم کرد و یه نیشگون از بازوم گرفت که از چشم سپهراد دور نموند با ناراحتی یه نگاه به نیلو کرد ، که متوجه شد و در گوشم گفت :
وای شوهرت چه میر غضبیه ، ولی انصافاً خوشگله مبارکت باشه آجی خوشگلم ،
اکثر مواقع بهم میگفت اجی ، میلاد خیلی با اخم و سنگین سلام کرد ولی دایی بغلم کرد و پر مهر یه بوسه روی پیشونیم زد و زندایی هم با محبت بغلم کرد و حال و احوالم و پرسید ،
نمیدونم چه حسی بود ولی از این پسره میلاد اصلا خوشم نمیآمد ، حتی وقتی بهم دست داد چندشم شد امیدوارم دردسر نباشه برام ، بعد از حدود دو ساعت کنار هم بودن ، موقع شام بود و همه رو دعوت کردیم برای سرو غذا ،
نازنین و کنار خودم نشوندم و چی میخوری بکشم برات ؟
یه مقدار سوپ
براش سوپ ریختم ، برای خودمم حسابی غذا کشیدم ، به نازنین دقت کردم دیدم با چه آرامشی داره سوپ میخوره اصلا عجله ای برای خوردن نداشت ، از این طور خوردنش خوشم اومد ، یواش بهش گفتم : دیگه چی میخوری بکشم؟
ممنون سیر شدم دیگه میل ندارم ،
سپهراد با تعجب نگاهم میکرد ،
یعنی چی ؟! مگه میشه!
یعنی چی ؟!مگه میشه با یه یه بشقاب سوپ سیر شد ؟
مهر انگیز خانم که روبه روم نشسته بود. متوجه شده بود دارم چی میگم ، که گفت :پسرم شاید تو بتونی نازنین و مجبور کنی یه مقدار غذا شو بیشتر کنه اصلا اهل خوردن غذا نیست
خیالتون راحت باشه خودم درستش میکنم ، یه کفگیر برنج با یه تیکه جوجه براش گذاشتم ، این و تا آخر میخوری
به خدا میل ندارم سیر شدم سوپش خیلی خوشمزه بود تازه زیادم کشیده بودی برام
نه، بخور اگرم دوست داری خودم بزارم دهنت
ای بابا چقدر گیره سیر شدم دیگه، اصلا هم جوجه دوست نداشتم ، حالا چطوری بخورم ، یه دفعه میلاد گفت : آقا داماد دختر عمم جوجه دوست نداره
هم خوشحال شدم که فرشته نجاتم شد هم تعجب کردم که از کجا میدونسته من جوجه دوست ندارم ، سپهراد تو جوابش گفت «شما غذاتون و میل کنید من و نازی جان در مورد غذا باهم کنار میآییم
انگار ناخداگاه یه جنگ درونی بین این دوتا شکل گرفته بود ،.
جوجه دوست نداری ؟
نه دوست ندارم
فسنجون که دوست داری ؟باسر تایید کرد و به زور و به اندازه یه بچه برنج و فسنجون خورد ، اون شب هم ناصر و لیلا راهی سفر شدن و بعدش برن سر زندگیشون، قرار ماهم از فردا بریم دنبال خرید و کارهای عقد و عروسی ، مادرم از مهر انگیز خانم اجازه گرفت که نازنین اینجا بمونه تا فردا بریم خرید حلقه و از این خرید های مسخره ، کاش لیلا اون کار و نمیکرد
که الان من اسیر دست یه بچه بشم ، با زندگی خودش و من بازی کرد ، تو همین افکار دست و پا میزدم که مادرم گفت :پسرم نازنین خسته شده دیگه برید بخوابید با این حرف مادر نا خدا گاه بلند بلند شروع کردم خندیدن ، وا مادر کجای حرفم خنده داشت ، با خنده گفتم :هیچجا بیا بریم به ادامه خوابت برس نازنین خانم
با این حرفش جلوی مادرش از خجالت آب شدم الان پیش خودش میگه چه دختر تنبل و خوش خوابی ، خب چی کار کنم، دست خودم نیست یه کم کتاب میخونم سریع خوابم میبره ، دستم و گرفت و من و دنبال خودش به سمت اتاق کشوند
ناراحتی از حرفم ؟
نه ، من کتاب میخونم خوابم میگیره دست خودم نیست ،
تا حالا چشم پزشکی رفتی ؟
نه نرفتم
باشه من خیلی خستم ، مسواک بزنم بخوابیم ،
وای حالا من کجا بخوابم ، درسته تختش دو نفره بود ولی اصلأ رو نمیشد کنارش بخوابم تو افکار خودم بودم که در اتاق زده شد ، بفرمایید ، نازنین عزیزم بیا این لباس ها رو بپوش راحت باشی ،
وای ممنونم مه تاج خانم ، راحت باش عزیزم همون موقع هم سپهراد از سرویس اومد بیرون ، باشه پس راحت باش ممنونم شب خوش ،
بعد از رفتن مه تاج خانم به لباس های دستم نگاهی کردم اینا که یه تیکه پارچه بیش تر نیست ، بیخیال لباس ها شدم
به سمت سرویس حرکت کردم که با صداش به طرفش برگشتم ،
پس چرا لباس هایی که مادر آورد و عوض نکردی ؟
همین جوری راحت ترم ممنون
مسواک نو برات گذاشتم برو مسواکت و بزن بیا بخواب که میخوام فردا همه ی خرید ها رو یه دفعه انجام بدیم ، حسابی خسته میشی ، زود تر بریم سر زندگیمون هم تو به ادامه تحصیلت برسی هم من کار عقب افتاده زیاد دارم
از حرفش که گفت ادامه تحصیل بدی خیلی ذوق کردم ، باشه چشم حتماً سریع کار هام و انجام دادم اومدم دیدم یه بالشت برداشته و داره میزاره رو مبل راحتی سه نفره اتاقش که بخوابه ، آقا سپهراد شما رو تختتون بخوابید من روی مبل میخوابم
نه من راحتم دختر خوب راحت باش
با دست پاچگی گفتم ، من اینجوری خوابم نمیبره عذاب وجدان میگیرم خواهشاً بیاید رو تخت بخوابید
اخ که چقدر این دختر سادست
به یه شرط میام رو تخت میخوابم
با خوشحالی از این که حرفم و پذیرفته و دیگه حداقل عذاب وجدان ندارم
گفتم : باشه چشم هرچی شما بگی
اخ جون با این حرفش یکم سر به سرش بزارم ، اولش الکی اخمامو کردم توهم و جدی گفتم :تو همیشه ندونسته شرط طرف مقابلت و میپذیری؟!نه یعنی نمیدونم اولین باره کسی برام شرط گذاشته،دفعه آخرت باشه که ندونسته
شرط و قبول میکنی مخصوصا طرفت مرد باشه ،چشم
خب حالا شرط من ، با یه قدم بلند روبه روش قرار گرفتم ، که خودش کشید عقب ولی دستش و گرفتم و نزاشتم بیشتر عقب بره ، شرط من این بود که باید تا صبح کنارم روی تخت بخوابی از خجالت گونه هاش رنگ گرفت که با دو انگشتم بینیش و گرفتم کشیدم و گفتم :کاری باهات ندارم تخت به اندازه کافی بزرگ هست هم من جا میشم هم تو
با تردید باشه ای گفت و رفت گوشه ترین جای تخت کز کرد و خوابید منم دیگه بیشتر از این اذیتش نکردم و بالشت و برداشتم و انداختم رو تخت پشتم و کردم بهش و خوابیدم ، با صدای گرومپی از خواب پریدم به طرف نازنین برگشتم دیدم نیست ، فکردم رفته دستشویی بیخیال شدم و خوابیدم .
با احساس کوفتگی از جام بلند شدم
وای چقدر کمرم درد میکنه خدا ، وای مچ دستم انگار از کوه پرت شدم پایین ،
از کوه نه ولی از تخت افتادی ، وای دختر من تا به حال ندیده بودم یه دختر آنقدر خوابش سنگین باشه !یعنی تو نفهمیدی وقتی از رو تخت افتادی؟!
نمیدونم دست خودم نیست ، ببخشید
پاشو دست و صورتت و بشور بریم صبحانه بخوریم اول میریم هتل من به کارم برسم بعد میریم دنبال خرید هامون
بلند شد و رفت ، وقتی بلند شدم دیدم نیست گفتم شاید رفته پایین ولی بعد از اینکه از سرویس اومدم و چشمم بهش افتاد روی سرامیک ها افتاده فهمیدم دیشب افتاده ، وقتی بلند شد نالش بلند شد کلی تو دلم بهش خندیدم
سرگرمی خوبیه ،
من کارم تموم شد بریم اگر زحمتی نیست بریم خونه پرویز خان من لباس هام و عوض کنم بعد بریم دنبال کارها
باشه پس آماده شو ، صبحانه خوردیم و اول نازیین لباس عوض کرد و بعدش رفتیم هتل تا وارد شدیم همه نگاه ها معطوف نازنین شد ، منم با یه اخم غلیظ جانب کارمند ای هتل دست نازنین و گرفتم و بردم سمت اتاقم درم بستم
بشین اینجا تا من یکی دو ساعت به کارهام رسیدگی کنم ، بعدش بریم ،
باشه چشم ، عجب هتلی ، وقتی وارد هتل شدیم کارمندا همچین نگاهم کردن انگار جن دیدن ، صدای زنگ اتاقش بلند شد ،
بله ، راهنماییشون کنید به دفتر
نازنین یه لحظه برو بیرون تو لابی بشین تا من بیام ، هرکسی هم فضولی کرد ازت پرسید کی هستی فقط سکوت کن متوجه شدی ، بله متوجه شدم
آفرین دختر خوب ، نازنین رفت و اون آقایی که تقریبا هم سن خودم شاید یه پنج شش سالی بزرگتر که نمیشناختم اومد داخل به احترامش بلند شدم و گفتم :بفرمایید امرتون در خدمتم ، یه کارت از جیبش در آورد و گفت:سرگرد امیر رضا ابطحی هستم از اداره مبارزه با مواد مخدر ، متعجب گفتم :بفرمایید چه کمکی میتونم کنم ،؟
_حقیقتش اول چند تا سوال دارم ازتون ،
در خدمتم
_ شما ناصر محمد زاده رو میشناسید
بله شوهر دختر خالم هستن
_والبته شوهر نامزد سابقتون
بله چطور مگه ؟!
_من از شما میخوام که اگر میشه یه کمکی به ما کنید البته ما قبلاً درباره شما تحقیقات کامل رو داشتیم حتی میدونیم الان نامزد دارید و
_و اینکه نامزدتون خواهر ناصر هست
متاسفانه ناصر و زنش وارد یه باند بزرگ مواد مخدر شدند و جزو اصلی این باند هستن ما از شما میخوابیم چند تا کار برامون انجام بدید که تو ضیحات بیشتر و فرمانده این عملیات به شما میگن در ضمن این موضوع بین خودمون میمونه و خیلی عادی با این موضوع برخورد میکنید چون هرگز نمیخواهم با کوچکترین اشتباه شما هدف ما از بین بره و زحماتتون نابود بشه متوجه اید
بله متوجه ام ولی باورش برام سخته
چطور لیلا وارد این باند و گروه شده ؟
_نمیتونم بهتون فعلا توضیح بدم لطفاً فردا بیاید اداره تا فرمانده شما رو توجیح کنند
چشم ، بعد از خدا حافظی سرگرد ابطحی حسابی رفتم تو فکر ، آخه یعنی چی ، لیلا چطور وارد این باند شده آخه
انقدر درگیری فکری برام ایجاد شده بود که به کل نازنین و یادم رفته بود وقتی به خودم اومدم ساعت سه ظهر بود ، از دفتر رفتم بیرون دیدم نازنین نشسته رو مبل و داره مجله میخونه ، رفتم پیشش و گفتم :
نهار خوردی ؟
نه
باشه پاشو بیا دفتر بگم نهار بیارن بعدش بریم بیرون ، باهم وارد دفترم شدیم ، کسی سوال پیچت نکرد ؟
چرا ؟یه خانمی اومد گفت چه نسبتی با آقای وحیدی داری ؟ولی من سکوت کردم بعدش گفت لالی جواب نمیدی
منم گفتم نه ولی لزومی ندارد برای شما توضیح بدم
کی بود ؟
اسمش و نمیدونم ولی همین که چشمش آبی روشنه
باشه چی میخوری سفارش بدم
فسفود دارن؟
بله داریم چی میخوای
همبرگر
بعد از آوردن غذا مشغول خوردن شدیم و بعدش هم رفتیم برای خرید
اون روز تا ساعت ده شب کل خرید ها رو انجام دادیم چون باتوجه به مسائل امروز که شنیدم حوصله خیابون گردی و خرید نداشتم ،
معلوم نیست این آقاهه تو اتاق چی به سپهر اد گفت که از اون موقع پکر شده
تو هر مغازهای هم که میرفتیم هیچ نظر خواستی نمیداد هر چی به چشمش قشنگ میومد به من میگفت خوبه یانه اگر میپسندیدم سریع میخرید و میومد بیرون تو راه برگشت به خونشون بودیم که گفتم :ببخشد چیزی شده ناراحتین ؟
نه چیزی نیست خسته ام ، تو میدونی ناصر بجز بوتیکی که داره کاره دیگه ای هم داره ؟
نمیدونم هیچ وقت از کارهاش تو خونه هیچی نمی گفت چطور چیزی شده ؟
نگران شدم
نه نگران نباش چیزی نیست
/سپهراد/
سه روز گذشته بود و قرار بود برم اداره مبارزه با مواد مخدر پیش فرمانده عملیات
ای خدا این چه مسئله ای بود که گذاشتی جلو پای من ، وارد اداره شدم و خودم و معرفی کردم که راهنماییم کردن تو یه دفتر و گفتن منتظر بمانید ، همین طور که منتظر نشسته بودم در باز شد و دو نفر اومدن داخل یکیشون که همون سرگرد ابطحی بود یه نفردیگه هم یه آقای مسن بود که بعد از سلام و احوالپرسی خودش و معرفی کرد و
_گفت :بنده سردار حسن پارسا هستم ، فرصت کم هست و من میرم سر اصل مطلب ما از شما میخوایم که با ناصر صمیمی بشید و یه سری شنود و این ابزار و بتونید تو خونه یا محل کارش نصب کنید ، این عملیات برای ما خیلی مهمه حتی شاید به کمک نامزدتان هم احتیاج پیدا کنیم تا از کارهای لیلا سر در بیاریم ، شما این کمک و به ما میکنید ؟
حقیقتش هر کاری من از دستم بر بیاد انجام میدم ولی اگر میشه پای نامزدم و پیش نکشید چون هم سن کمی داره هم نمیخوام از این ماجرا چیزی بفهمه ، چند روز دیگه هم عروسیمونه
_ولی اگر لازم باشه ایشون حتما باید در جریان قرار بگیرن ، فعلا کاری که باید انجام بدید اینه که صمیمیت بیشتری با ناصر ایجاد کنید و برای مرحله اول بهتره ترتیب یه مسافرت خانوادگی رو بدید تا ما بتونیم رو عملیات برنامه ریزی کنیم و شما طرح دوستی بیشتر و با ناصر
دیگه حرفی ندارم و اگر قبول میکنید سرگرد ابطحی راهنمای شما هستن برای پیشروی این قضیه ،
نه من هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم ، ولی چون من و ناصر رابطه خوبی باهم نداریم ممکن کمی طولانی بشه تا بتونم صمیمیت ایجاد کنم
_سعی خودت و بکن پسرم با این کارت بزرگترین خدمت و به جامعه میکنی؟ میدونم جوانی و غرور داری ولی برای نجات جوان های این مرز و بوم از خودت بگذر میتونی بری خدا حافظ
بعد از اینکه از اداره اومدم یک راست رفتم باشگاه فقط با مشت زدن میتونستم افکار منفی و از ذهنم بیرون کنم کاش میتوانستم با دستای خودم خفت کنم ناصر بیشرف یعنی لیلا هم این برده تو باند خلاف خدایا دارم دیوونه میشم منه احمق هنوز از ته دل دوستش دارم
میدونم گناهه ولی این دل لامصب و چی کار کنم اولین مشت دومی دهمی صدمی دیگه کل وجودم از ضربه هایی که زده بودم خیس عرق شده بود، با صدای شاگردم به خودم اومدم ، _استاد بچه ها منتظرٱ ، نرمش بده تا بیام
_اوس
بعد از تمرین رفتم خونه دوش گرفتم و
اومدم پایین ،
_سپهراد مادر فردا با نازنین بریید مزون یاس لباس عروس سفارش بدید ،
باشه مادر ، راستی یه تصمیم گرفتم ،
_چی مادر ؟!خیره انشالله
میخوام قبل از عروسی همگی بریم شمال اگر شما موافق باشید ، حتی ناصر و لیلا هم بگیم بیان دور همی خوش میگذره ،
_چه خبر خوبی مادر باشه من فردا صبح زنگ میزنم مهرانگیز جون هماهنگ میکنم که دو روز دیگه حرکت کنیم بریم
کار خوبی هم میکنی ، با ناصر که نمیتونی دائم سر سنگین باشید نا سلامتی برادر زنته یه عمر میخواهید چشم تو چشم بشید ، خدایا شکرت شادی رو مهمون دل همه کن
این مادر من چقدر ساده دل ، مادر زنگ بزن به مهر انگیز خانم برای فردا بعدظهر به نازنین بگه آماده باشه برم دنبالش برای لباس
_باشه مادر
/نازنین/
امروز مه تاج خانم زنگ زد و به مامان گفت فردا بریم شمال همگی و امروزم میاد دنبالم برای لباس عروس ، الآنم دارم حاضر میشم تا بیاد ، کم کم دارم بهش عادت میکنم احساس میکنم از دیدنش خوشحال میشم مرد مهربونیه ،
_نازنین مادر بیا آقا سپهراد اومده دنبالت
باشه مامان اومدم ، رفتم از در بیرون که اون طرف خیابان تو ماشینش نشسته بود تا من و دید چراغ زد برام ، اومدم برم سوار شم یه موتور سیکلت با سرعت بالا کیفم زد و در رفت ، جوری کیف و ازم گرفت که خودم پرت شدم و پیشونیم محکم خورد به جدول کنار خیابان ، انقدر شوک بودم که هیچ صدایی و نمی شنیدم حتی تصویر درستی از اطرافم نداشتم ،
/سپهراد/
منتظر نازی بودم که بیاد ، اومد براش چراغ زدم تا من و ببینه ، داشت میومد به طرف ماشین که تو یه لحظه دیدم یه موتوری با سرعت نزدیکش شدو کیفش و گرفت و نازنین هم پرت شد و خورد به جدول کنار خیابون سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم طرفش
همین جوری از پیشونیش خون جاری بود ، معلوم بود تو شوکه سریع بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین و به طرف بیمارستان حرکت کردم ، نازنین جان خوبی ؟هیچ جوابی نمیداد ، نازنین؟ دستش و گرفتم مثل یه تیکه یخ ، به بیمارستان رسیدم و سریع بردمش داخل اورژانس و بعد از گفتن جریان بردنش و اجازه ندادن من وارد اتاقش بشم ،
پلیس هم اومد و شکایت و تنظیم کردم ،
حدود نیم ساعتی گذشت که دکترش اومد و گفت: سرش و بخیه کردیم خدا روشکر از نظر ظاهری مشکلی نیست فقط بهش شوک وارد شده که ممکن تا چند ساعت حرف نزنه و برای اطمینان بیشتر یه عکس هم از سرش بندازن ،
رفتم داخل اتاق پیشونیش و بسته بودن
تا چشمش بهم افتاد زد زیر گریه ، از حالت مظلومیتش دلم براش سوخت ، رفتم جلو کشیدمش به آغوشم ،
____
تا چشمم بهش افتاد نمیدونم چرا بغضم ترکید ، اومد جلو من و به آغوشش گرفت ، تا به حال تو عمرم طعم آغوش یه مرد و نچشیده بودم هرچی که بود پر از آرامش بود ، اروم شدم انگار بهم آرامبخش تزریق کرده بودن معلوم نیست چم شده بود که اصلا دوست نداشتم از آغوشش دل بکنم ولی با خجالت ازش جدا شدم و سرم و به زیر انداختم
ازم جداشد نوک بینیش قرمز شده بود
با دوتا انگشتم بینیش و گرفتم ، چطوری بهتری ؟
خوبم ممنون فقط سرم درد میکنه
اصلا نفهمیدم چیشد ،
خدا رو شکر به خیر گذشت ، دزد بودن چی تو کیفت داشتی ؟
فقط مامانم یه چک داده بود که بدم به شما بابت خرید حلقه و کت شلوار ،
باید بهشون اطلاع بدیم من هنوز به هیچ کس نگفتم چه اتفاقی افتاده
کی مرخص میشم؟
یه عکس از سرت بندازن انشالله چیزی نباشه مرخصی ، همون موقع پرستار اومد تا ببرنش ، گوشی و از جیبم در آوردم و به پدرم زنگ زدم جریان و گفتم
منتظر بودم نازنین و بیارن که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره یه لبخند اومد رو لبام ، سلام عزیزدل برادر چه عجب ستاره خانم افتخار دادن حالی از برادر بزرگتر بپرسه؟
_سلام داداش خودتو لوس نکن به خدا اصلا وقت نکردم در ضمن تو از وقتی نامزد کردی یه حالی از من نمیپرسی
تازه از من طلب کارم هستی ؟
فکر کنم عروس خانم حسابی تو دلت جا گیر شده
ستاره انقدر زبون نریز بگو چیکار داری ؟
_هیچی زنگ زدم سور پرایزت کنم
چطور ؟
_ما فردا صبح تهرانیم
جدی !؟مادر خبر داره ؟
_نه نمیدونه هیچی نگو بهش میخوام غافل گیرش کنم فعلا بای میبینمت
خدا نگهدارت گلم ، بعد از گذشت حدود یک ساعت جواب عکس اومد و خدا رو شکر مشکلی نداشت مرخصش کردن ،
نازنین خانم حالش و داری بریم مزون یا بزاریم برای یه وقت دیگه ؟
میشه من یه خواهشی داشته باشم ؟
شما دوتا خواهش داشته باش،با اینکه سنش کم بود ولی دختر با ادبی بود حتی طرز حرکاتش و حرف زدنش خیلی جا افتاده و متین بود کم دختری رو من این جوری دیده بودم ،
میشه اصلا عروسی نگیریم همون مراسم عقد کافیه من اصلا تجملات و دوست ندارم ،
یعنی واقعاً این حرف خودته ؟اخه دختر های همسن تو عاشق عروسی و تشریفات مجالسش هستن
افراد باهم تفاوت دارن منم جزو کسایی هستم که اصلا از تجملات و تشریفات آنچنانی خوشم نمیاد
حالا از نظر شما من یه فرد عقب افتاده از نظر فکری هستم؟
نه اصلا اتفاقا باید اعتراف کنم که با یه دختر کاملا متفاوت و عاقلی طرفم ، خب حالا منم میخوام نظرم و بگم درباره عروسی که من هیچ کارم
مادرم در مورد عروسی صاحب نظره
ولی باهاش صحبت میکنم که هر جور خودت دوست داری برگزار بشه
ممنونم ، سرم خیلی درد میکرد ،ولی به روی خودم نمی آوردم ، پس میشه رفتیم مزون، لباس عروس انتخاب نکنم و یه لباس ساده تر
در این مورد باید بگم نه نمیشه چون دوست دارم لباس عروس تنت کنی و یادگاری تو فیلم و عکس باشه هرچند خودتم خوب میدونی زندگی ما دوتا فعلا یه هم خونگی سادست نه یه زندگی زناشویی واقعی ، ولی دوست ندارم در آینده حسرت چیزی رو تو زندگیت با من داشته باشی ،
من هیچ وقت حسرت زندگی ظاهری و مادی کسی رو نداشتم ، ولی همیشه یه حسرت تو وجودم هست ، که اصلا دوست ندارم بیانش کنم ، پس خیالتان راحت من حتی تو زندگیم لباس عروس پوشیدن جزو آرزو های بزرگ و کوچیکم نیست
میشه بپرسم بزرگترین آرزوت چیه ؟
داشتن یه گلخونه بزرگ
تو دیگه کی هستی دختر، پیاده شو رسیدیم ، با هم رفتیم داخل مزون و چون مادر هماهنگ کرده بود ، شناختن و ژورنال های به روز شون آوردن صاحب مزون یه آقا و یه خانم مسن بودن به اسم باباخانی
_چقدر دیر کردین ما سه ساعت پیش منتظرتون بودیم
یه مشکلی پیش اومد که نتونستیم به موقع برسیم شرمنده منتظر موندید
با سپهراد یه مدل لباس عروس پوشیده با کلاه انتخاب کردیم و گفت برای آخر هفته امادست
بیا بریم پیش مادرت که بگیم فردا اول وقت برن بانک ،جلو چک و ببنده ،
رسیدیم وقتی رفتیم داخل منزل پرویز خان همشون بودن تا مهران و زن و بچش و ناصر و لیلا وقتی مهر انگیز خانم نازنین و دید
_وای خاک به سرم چی شدی مادر چرا سرت و بستی ؟
مامان جان چیزی نیست به خدا چرا انقدر شلوغش میکنی بشین تا برات توضیح بدم الآنم خدا رو شکر خوبم ،
همه به من و نازنین چشم دوخته بودن تا توضیح بدم ، منم ماجرا رو براشون تعریف کردم ، پرویز خان گفت :
_نازنین عزیزم برو استراحت کن رنگ صورتت پریده ، سپهراد، نازنین و ببر اتاقش
دستش و گرفتم بلندش کردم ، بردمش اتاقش ، الان خوبی ، درازبکش برم آب بیارم مسکن بدم بخوری ، از اتاق اومد بیرون ، که با صدای ناصر که انگار با عصبانیت داشت با کسی صحبت میکرد، کنجکاو شدم و رفتم به طرف صدا ، در اتاق لیلا نیمه باز بود ولی متوجه من نشدن ، جوری ایستادم که من و نبینن ، ناصر داشت با تلفن صحبت میکرد ،
/از زبان ناصر/
یعنی چی سهیل برای چی کیف خواهر من و زدید اصلأ قصدتون از این کارچی بوده
_ لیلا پیشته آره چطور ؟گوشی رو بزار رو اسپیکر تا بگم اگر کاری وکه ازتون خواستیم انجام ندین یکی یکی از افراد خانوادت و قربانی میکنیم امروزم فقط یه هشدار بود بهتون حالا خود دانی ، تا شب بهم اطلاع بدین فعلا بای ، الو الو ای لعنتی
لیلا تو چه منجلابی افتادیم
باشنیدن صدای پا که به در نزدیک میشد سریع از در اتاق دور شدم و به سمت پایین رفتم تا به سرگرد ابطحی زنگ بزنم فقط تو ذهنم حرفهای ناصر و اون مرد تداعی میشد، سریع رفتم تو حیاط زنگ زدم به سرگرد ، وقتی ماجرا رو براشون تعریف کردم ، گفت : تا دو ساعت دیگه برم اداره کارم داره ، برگشتم داخل و یادم افتاد قرار بود برای نازنین آب ببرم ،
یه پارچ آب و لیوان بردم بالا وقتی در و باز کردم دیدم نازنین سرش و گرفته بین دستاش و داره ناله میکنه ، نازی چیشده دختر حالت بده ؟من و نگاه کن ، ازبس از درد گریه کرده بود چشماش قرمز و متورم شده بود ، سریع مسکن دادم بهش و کمکش کردم دراز کشید ،
دیگه سردردم قابل تحمل نبود ، از درد شروع کردم اشک ریختن هرچه قدر اشک میریختم دردم هم بیشتر میشد ، سپهرراد چقدر دیر کرد میخواستم پاشم برم خودم آب بیارم ، همین که بلند شدم چشمام سیاهی رفت و دوباره نشستم ، در اتاق باز شد و بالاخره آقا تشریف آوردن بعد از خوردن مسکن کمکم کرد دراز کشیدم ، دستای سردم و تو دست های بزرگ و گرمش گرفت با این کارش آرامش عجیبی بهم داده شد ، کم کم چشم هام گرم شد و خوابیدم ،
خدا رو شکر خوابش برد چقدر این دختر مظلوم و ساکته ، احساس میکنم دارم وابسته میشم ، نه پسر نباید وابسته بشی این و بفهم ،پاشم برم خونه یه دوش بگیرم بعد برم اداره ، اومدم پایین و از همه خدا حافظی کردم رفتم خونه ، تا رسیدم مادرم گفت :پس عروسم کو ؟جریان و براش گفتم و کلی ناراحت شد ، بعد کلی سین جین شدن توسط مادرم رفتم یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم سمت اداره ، سلام جناب سرگرد
_سلام آقای وحیدی بفرمایید بنشینید
خب چه کار کردید راهی مسافرت هستید یا نه ؟
قراره فردا بعد از ظهر حرکت کنیم به سمت شمال
_خوبه فقط باید یه کاری انجام بدید یه دستگاه شنود داخل ماشین و اتاقشون قرار بدید
از این جهت مشکلی ندارم چون ویلا برای خودمه و میتونم شنود بزارم ولی اونها که دائمی تو ویلا یا تو اتاق نیستن اگر بخواهید میتونم رو لباس ناصر هم شنود وصل کنم زمانی که از ویلا خارج میشن
_خوبه ، پس من یه تیم از بچه های تاسیسات میفرستم اونجا هر زمانی رو که فرصت دیدی به من اطلاع بده خودمون میدونیم باید چیکار کنیم
وقتی چشمام باز کردم اثری از دردی که تو سرم داشتم نبود هوا تاریک بود ، چه ضعفی گرفتم ، از روی تخت بلند شدم و چراغ اتاق و زدم ، چشمم به ساعت افتاد ،
وای ساعت ۲شب بود ، سالم و انداختم سرم و یواش یواش که کسی بیدار نشه اومدم پایین ، همه خواب بودن ، رفتم تو آشپز خونه و در یخچال و باز کردم ، یه مقدار برنج و قرمه سبزی تو یخچال مونده بود ، برداشتم گذاشتم رو میز ، احساس گشنگی شدید داشتم ، همون جوری سرد شروع کردم خوردن ، داشتم جمع میکردم که دستی روی شونم قرار گرفت
_بهتری ؟
برگشتم دیدم ناصر منتظر جوابم
ممنونم خان داداش بهترم ،داشتم از کنارش میگذشتم که دستم و گرفت
گفت:
_از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش خواهر کوچولو
چشم ، آروم دستم و ول کرد و نگاهی که نمیدونم جنس اون نگاه از چی بود ، بهم انداخت لحظه آخر که داشتم از آشپز خونه میومدم بیرون صدای آهسته اش و شنیدم که گفت من و ببخش برگشتم نگاهش کردم ولی سریع از کنارم گذر کرد و رفت بالا ,تا حالا انقدر مهربون ندیده بودمش ، تو دلم کلی ذوق کردم
یعنی میشه ناصر باهام مهربون بشه منم یه حمایت کننده واقعی داشته باشم ، خدایا حسرت های من و تموم کن
اصلا با این حرکت ناصر دیگه خواب از سرم پرید ، چه یه دفعه مهربون شده !!!
تا اذان صبح بیدار بودم وضو گرفتم و شروع کردم نماز خوندن چند روز بود نماز هام قضا میشد ، بعد یه مقدار دعا و مناجات با خدا دوباره خوابیدم که با صدا زدن مامان بلند شدم
_نازنین جان مامان پاشو امروز قراره بریم شمال ، پاشو ساکت و ببند برو حمام بیا پانسمان سرتم عوض کنم
صبح ساعت شش صبح رفتم فرودگاه دنبال این خواهر و شوهر خواهر گرامی
حدود یک ساعتی معطل شدم تا بلاخره دیدمشون
_سلام فدات شم قربون داداش گلم برم دلم برات شده بود به اندازه کله مورچه یه ماچ بده به آبجی گلت ببینم
سلام عزیزدلم منم دل تنگته بودم ، اگه اجازه بدی با شوهرت حال و احوال کنم
چند دقیقه همین طوری ستاره رو تو آغوشم نگه داشتم چون واقعا دلتنگش بودم ، ازش جدا شدم و دیدم آقا رضا شوهرش به همراه چمدان هاشون داره میاد رفتم سمتش ، سلام آقای دکتر احوالتون خوبه خوش آمدید
_سلام آقا سپهراد خوبی ؟ممنون خوبم،
ممنونم بده یکی از این چمدون ها رو کمک کنم ببرم ، رفتیم نشستیم تو ماشین کلی سربه سر ستاره گذاشتم و خندیدیم
_داداش برو دنبال زنت بعد بریم خونه مامان ،من دیگه طاقت ندارم باید همین الان ببینمش دارم میمیرم از فضولی
ستاره جان احتمال زیاد الان خوابه، بعد از ظهر که میخواهیم بریم شمال میبینیش دیگه
_وای کو تا بعد ازظهر ، انقدر نقشه کشیدم تا اذیتش کنم و حسابی خواهر شوهر بازی در بیارم
میدونستم داره شوخی میکنه ولی نمیدونم چرا بهم برخورد و ناخدا گاه اخم هام، رفت توهم که رضا متوجه شد
_خانمم دیگه از این شوخی ها جلو خان داداشت نکن چون خیلی خاطر عروس خانم و میخواد ، اخماش و نگاه کن
_سپهراد خیلی لوسی من شوخی کردم ولی حالا که این واکنش و داشتی ببین باهاش چی کار میکنم
به حالت قهر دست به سینه نشست
روش و کرد سمت پنجره ، ستاره یعنی هنوز عادت بچه کی هات و داری ،
عزیز دلم من رو زنم تعصب دارم ، بعدشم انقدر این دختر معصوم و پاک که دلت نمیاد سر به سرش بذاری ، حالا ببینید متوجه میشی ، آقا دکتر هنوز نتونستی خواهر ما رو بزرگ کنی
_من عاشق همین اخلاقشم ، اصلأ اگر روزی یک بار این روی خواهرت و نبینم
اون روز برام جهنمه ، رضا بس کن اصلا با هردوتون قهرم ، زودتر برو خونه دلم مامانم و میخواد
دختره لوس دوست داشتنی ، مامانش و میخواد ،تو یه تصمیم آنی به سمت خونه پرویز خان حرکت کردم ، وقتی رسیدم گفتم : میشه بشینید تا بیام ؟
آقا رضا فهمید میخوام نازنین و بیارم یه چشمک زدو گفت
_برو داداش ، ببینم میتونم منت کشی کنم تا بلکه نظری به سوی ما بندازند
زنگ زدم ، بعد چند لحظه در باز شد ،
رفتم داخل ، مهر انگیز خانم اومد به استقبالم، سلام خوبین
_سلام مادر خوبی عزیزم
نازنین بیداره ؟!اگر اجازه بدید ببرمش خونمون خواهرم اومده دوست داره زودتر نازنین و ببینه
_رفتم صداش زدم دیگه نمیدونم پاشده یا نه میخوای خودت برو ببین در چه حاله ،
از پله ها رفتم بالا اول در زدم ولی جواب نداد ، یواش در و باز کردم و رفتم داخل
که صدای شیر آب و شنیدم فهمیدم رفته حمام چه عجب سحر خیز شده ، حدود ده دقیقه ای نشستم که دیدم از حمام اومد بیرون ، حوله رو سر و صورتش بود و هنوز من و ندیده بود ،
از حمام اومدم بیرون حوله رو انداختم روسرم داشتم برای خودم آواز میخوندم و یه قری به کمرم می دادم،
مي خوام برم دريا كنار
دريا كنار هنوز قشنگه
آخ مي دونم از سبزه زار تا
شاليزار هنوز قشنگه...
عاشق جنگل و بوي ساحلم
هوسه يار و ديار كرده دلم
از حرکاتش خندم گرفته بود کلا تک بود با این لباس عروسکی و قری که داره میده خیلی جذاب و خواستنی شده ، اگر میدونستم دلت هوای یار و دیار کرده زودتر میومدم دنبالت
یا خدا شما از کی این جایی ؟!
از اولش ، زود حاضر شو که یه نفر خیلی مشتاق ببینتت ، میرم تو ماشین زود بیا ، با دوانگشتم دماغ سرخش و گرفتم کشیدم ، در ضمن هوا سرده موهاتم خشک کن ، وصدات خیلی قشنگه ،منتظرم
وقتی از در اتاق زدبیرون منم روتخت وا رفتم خاک تو سرت نازی حیثیتت به باد رفت این چه مسخره بازی بود در آوردی آخه، پاشدم حاضر شدم فقط جلو موهام سشوار کشیدم و پشت موهامو بافت زدم ، کت شلوار بیرونی که مامان تازه برام دوخته بودم و تنم کردم و یه پالتو هم روش ساکی هم که بسته بودم و برداشتم و رفتم پایین ، مامان ،
_جان دلم عزیزم ،
بیا پیشونیم و پانسمان کن من برم دیرم شد ،
_بشین وسایل و بیارم
بعد از اینکه پیشونیم و پانسمان کرد از در زدم بیرون ، در و که بستم دیدم سنگینی یه نگاه و حس کردم ، سپهراد از ماشین پیاده شد و ساک ازم گرفت و دست انداخت پشت کمرم و من و همراه خودش سمت ماشین هدایت کرد ، در عقب باز کرد و گفت بشین متوجه شده بودم کسی تو ماشین نشسته ، سوار شدم و به خانم و آقایی که تو ماشین بودن سلام کردم ،
خانمه که میخورد از من پنج شش سالی بزرگ تر باشه و آقایی که هم سن سپهراد
هردو جوابم و دادن البته اون آقا با خوشرویی ولی این خانمه یه مقدار سنگین احساس مؤذب بودن داشتم ،
پس چرا سپهراد نمیاد بشینه یه ساک گذاشتن که آنقدر معطلی نداره،
همون موقع سپهراد اومد نشست و گفت :
خب ستاره جان خواهرم ایشون نازنین جان نامزد بنده ، و نازنین جان این خانم که کنارت نشسته خواهرم و ایشون هم آقا رضا همسرشون ، ستاره خیلی مشتاق بود ببینتت
تو دلم گفتم این که اصلا به قیافش نمیخوره خیلی مشتاق باشه !!!ولی به جاش, گفتم :خیلی از دیدنتون خوشحالم
تعریفتون و از مه تاج خانم زیاد شنیده بودم
_ممنون عزیزم ، شما لطف داری ما هم از دیدنت خوشحالیم ، فکر نمیکردم داداشم سلیقه اش این باشه
انگار جدی جدی این ستاره یه چیزیش شده ، با عجله پریدم بین حرفش و گفتم
____
ستاره جان ممنون از تعریفت عزیزم میدونم من همیشه خوش سلیقه بودم
مخصوصا با انتخابم برای ازدواج
_میزاری حرفم تموم شه !میخواستم بگم
فکر نمیکردم داداشم آنقدر خوش سلیقه باشه آخه نازی جان تو خیلی خوشگلی عزیزم
نه به اون قیافه ای که گرفته بود نه به این مهربون شدن یکدفعه ایش ، ممنونم عزیزم شما به من لطف داری ، تا رسیدن به خونشون دیگه صحبتی نکردیم ولی ستاره دست های من و گرفته بود و ول نمیکرد وقتی رسیدیم ، مادر و پدرش از دیدن ستاره و شوهرش ذوق کردن که خدا می دونه ، مه تاج خانم چند مرتبه صورتم و بوسید و گفت از پا قدم تو بود که دخترم اومد ، ستاره هم واقعا مهربون بود بر خلاف برخورد اولیش ، بعد ظهر شد و همه راهی شمال شدیم ، که مه تاج خانم حتی از نسترن و شوهرش هم دعوت کرد تا با ما همسفر بشن ولی شوهرش قبول نکرده بود ، هر کس با ماشین خودش بود فقط ستاره و شوهرش با ماشین سپهراد اومدن ،
آهنگ چی دوست دارین بزارم ؟
_داداشی یه آهنگ شاد بزار که روحمون شاد شه
باشه وروجک ، یه آهنگ شاد گذاشتم
ستاره انقدر رقصید و خندید که به کلی انرژی تموم کرد و خوابش برد ولی بلعکس
نازی اصلا چشم روهم نذاشت
_سپهراد ماشین و بزن کنار من برم عقب پیش ستاره بشینم خوابم میاد نازنین بیاد جلو پیش تو
راهنما زدم و کنار خیابون نگه داشتم تا نازی و رضا جا به جا بشن
میشه سبد خوراکی هار و بیارید جلو؟اره الان میارم ، سبد خوارکی ها رو دادم دستش و حرکت کردیم ستاره و رضا که خسته سفر بودن که خوابشون برده بود
نازی یه دستکش یه بار مصرف از کیفش در آورد دستش کرد و شروع کرد میوه پوست کندن ،
این بشقاب و کجا بزارم تا بتونید میوه بخورید ؟
خودت میتونی بهم بدی ؟
من
بله خودت چون من حواسم پرت میشه دارم رانندگی میکنم
شروع کردم دونه دونه بهش میوه دادن
انگار خوشش اومده بود
بازم پوست میگیری ؟ آخه خیلی خوشمزه بود
تو دلم یه بچه پرو نثارش کردم و به ناچار دوباره براش میوه پوست گرفتم
دادم خورد
خودت چرا نخوردی ؟برای خودتم پوست بگیر
همش و شما خوردی دیگه چیزی نمونده ، شکمو آنقدر تند تند و با ولع میخورد که همش و دادم خودش خورد
ای بابا ، خب خوراکی دیگه نیست ؟
چرا چیبس و پفک هست میخوریید
نه دیگه ، آنقدر میوه خوردم فعلا اشتها ندارم
خدارو شکر ، من فکر کردم شکمش سیری نداره ، نمیدونم چرا هر چی به مقصد نزدیکتر میشدیم من دلشورم بیشتر میشد ، چند تا صلوات فرستادم که دلم آروم بگیره
کم کم چشم هام گرم شد و خوابم برد طبق معمول انقدر خوابم سنگین بود که نفهمیدم کی رسیدیم و کی من و گذاشته رو تخت ، اتاق تاریک بود از تخت اومدم پایین و دنبال پریز میگشتم که در باز شد
و سپهراد اومد تو
کی بیدار شدی؟
همین الان ، ببخشید تو رو خدا من وقتی میخواهیم انگار مردم ، شرمنده دوباره شما من و ...
خوابت خیلی سنگینه دختر، فکر کنم به سال نکشه دیسک کمر بگیرم، نازنین خیلی خسته ام تو هم برو پایین یه چیزی بخور من یه چرت بزنم خیلی خسته ام ، نازنین که رفت سریع زنگ زدم به سرگرد ابطحی که خبر بدم رسیدیم بعد خوردن چندتا بوق جواب داد
_سلام آقای وحیدی
سلام سرگرد ، ما تا یک ساعت دیگه همگی میریم لب دریا ، هیچ کس تو ویلا نیست کلید در ویلا رو هم میزاریم زیر موزاییک سوم جلوی در
_باشه ممنون ، هر موقع همتون رفتین یه تک بهم بزن ، فقط یه چهل دقیقه ای ما کار داریم
مسئله ای نیست ،فعلا خدا نگهدار.
هر کاری کردم خوابم نبرد ، پاشدم رفتم پایین دیدم ، همه در حال خوش و بش هستند ،
از پله ها رفتم پایین ، تا ستاره چشمش بهم افتاد اشاره کرد برم پیشش بشینم، رفتم کنارش نشستم ،
_خوب خوش خوابی دختر ، البته برای داداشم بد نمیشه ،
چطور ؟
_نمیدونی چطوری بغلت کرده بود،همچین سفت به خودش چسبونده بودت که انگار میخوام بدزدنت
از خجالت صورتم گر گرفته بود ،
باید یه فکری به حال این خوابم بکنم
با ستاره کلی احساس راحتی میکردم خیلی دختر خودمونی بود انگار نه انگار که چند ساعت بیشتر نیست باهم آشنا شدیم
سپهراد اومد پایین و گفت حاضر شین بریم لب دریا ، جوجه بزنیم همه باهم کمک کردیم و وسایل و آماده کردیم ، لیلا و ناصر ، ستاره و آقا رضا ، مامان و پرویز خان ، مه تاج خانم و حاج حسین هم باهم ،منم داشتم پشت سرشون حرکت میکردم نمیدونم چرا یه لحظه احساس تنهایی کردم ، چرا زندگیم این جوریه
تازه زندگیم هم با سپهراد معلوم نیست
به کجا برسه ، یعنی هنوز مهر لیلا از دلش بیرون نرفته یه لرزی از این فکرم به تنم نشست .حتی با فکر این موضوع یه حس بدی بهم دست داد ،
_عروس من چطوره نبینم تو فکری بابا
نه حسین آقا مسئله ای نیست
_ انقدر برات کمم که بابا یا پدر صدام نمیکنی
نه تو رو خدا این حرف و نزنید شما خیلی برام عزیز هستین پدر جان
_حالا شد ، بزار سپهراد بیاد رفته چوب بیاره برای آتیش ، بعد گوشش و میپیچونم که دیگه دختر گلم و تنها نزاره
یه دلگرمی از حرف اش به وجودم نشست، پیشونیم بوسید ومن کنار
خودش به راه انداخت
ده دقیقه ای گذشته بود که سپهراد با
کلی چوب اومد و آتیش روشن کرد زیر انداز انداختیم و همه دور آتیش نشستیم ، که حاج حسین سپهراد و صدا کرد و نمیدونم در گوشش چی گفت که سپهراد همش نگاهش به من بود و سر تکون میداد ،
وقتی رفتم پیش بقیه بابا صدام کرد و گفت این عروس من و تنها نزار ، حسابی سفارش نازنین و به من کرد ، رفتم کنارش نشستم و گفتم :ببخشید تنهات گذاشتم آخه هوا سرده حتما باید آتیش روشن میکردیم ،
نه این چه حرفیه شما هر جور راحتین برای من مسئله ای نیست
تا اومدم جواب بدم تلفن ناصر زنگ خورد با یه ببخشید با لیلا جمع و ترک کردند ، کاش میتونستم برم دنبالشون ببینم چه خبره ولی حیف حدود یک ربع بعد برگشتن ولی هر دوتامون آشفته بودن
حتی موقع خوردن شام هم زیاد میلی نداشتن بعد از خوردن شام همه راهی ویلا شدیم یه تک زنگ به سرگرد زدم تا بفهمه ما داریم برمیگردیم ،
/از زبان ناصر/
_گوشیم زنگ خورد که شماره ناشناس افتاده بود ، لیلا هم وقتی شماره رو دید ، فهمید کیه از جمع جدا شدیم وگوشی وجواب دادم ،
«مهلتت تموم شد ناصر خان ، دیگه راه برگشتی نیست ، منتظر عواقب کارت باش »
همین و گفت و قطع کرد ، به صورت رنگ پریده لیلا نگاه کردم که گفت :ناصر من میترسم تو رو خدا یه کاری کن من طاقت ندارم سر خودمون و عزیزانم بلایی بیارن
غلط کردن حالا بیا بریم تا تو ویلا یه فکری کنیم ،
وقتی رسیدیم ویلا به اتاقمون رفتیم و به همون شماره زنگ زدم بعد چند لحظه جواب دادن
بگو میشنوم ، اگر رئیس مهلت میده ما تا فردا کار و انجام میدیم ،
«چطوری اعتماد کنیم»
اگر نمیخواستم انجام بدم هیچ موقع زنگ نمیزدم،
«پس یه شرط این وسط اضافه میشه ، که بعداً میفهمی چیه، فردا میای به آدرسی که برات اس میکنم در ضمن فراموش نکن ، همیشه یه نفر از ما مراقبتونه دست از پا خطا نکنید »
ناصر کاش هیچوقت به اون مهمونی نمیرفتیم کاش فضولی نمیکردم و تو دام این آدما گرفتار نمبشدبم همش تقصیر منه بیشعوره ، آروم باش لیلا کاریه که شده عزیزم
رفتیم به ویلا معلوم نیست لیلا و ناصر چشون بود که تا رسیدیم رفتن تو اتاقشون
بعد از خوردن چای و یکم گپ و گفتگو همه راهی اتاقشون شدن برای خواب ، ولی من اصلا خوابم نمیومد ،
من خیلی خستم بیا بریم بخوابیم ،
ولی من اصلا خوابم نمیاد شما برو بخواب من یه مقدار تلویزیون ببینم میام
باشه پس شب بخیر،نا خودآگاه خم شدم و پیشونیش و بوسه زدم ، با تعجب نگاهم کرد و بعد از خجالت گونه هاش رنگ گرفت و سرش و به زیر انداخت منم راهم و سمت اتاقم
راهی اتاقم شدم ،خیلی فکرم مشغول ناصر لیلا بود ، یعنی چطور وارد این گروه شدن ، تو همین افکار بودم که از خستگی خوابم برد ،
هنوز حس خوبی که از بوسه روی پیشونیم گرفته بودم تجربه نکرده بودم ،
احساس این رو داشتم که دارم وابسته این مهربونی های کم و بیش سپهراد میشم ، ساعت دو سه نیمه شب بود که روی همون کاناپه ای که نشسته بودم خوابم برد وقتی چشم باز کردم دیدم مادرم داره نماز صبح میخونه ، بلند شدم منم وضو گرفتن شروع کردم به نماز خوندن، جدیدٱ خیلی خوابم کم شده بود ، دیگه هوا روشن شده بود ، چون ویلا نزدیک دریا بود ، صدای موج آب آدم و به وجد میآورد، مامانم داشت وسایل صبحانه رو آماده میکرد ، مامان
_جانم
من میخوام برم ساحل قدم بزنم،
_برو به سپهراد بگو بعد برو
خوابه ، خواهش میکنم ، از ویلا دور نمیشم همین دور اطرافم
_برو ولی زود برگرد ،
باشه مامان خیالت راحت باشه ، پالتو و شالم و تنم کردم و راهی دریا شدم ، کفش هام و در آوردم تا بتونم نرمی شن های ساحل رو به خوبی حس کنم با این که سرد بود ولی خیلی خوب بود ، کم کم پاهام تو آب گذاشتم از سرماش لرزی به تنم افتاد ولی کم کم عادت کردم ، دیگه تا زانوهام تو آب بود ، تو حال و هوای خودم بودم که از پشت کشیده شدم و یه دستمال جلوی بینیم گذاشته شد هرچی تقلا کردم فایده نداشت و بعد دیگه در دنیای بیخبری به سر بردم ،
از خواب بلند شدم ساعت هفت صبح بود ، کنارم نگاه کردم ولی خبری از نازنین نبود ، یعنی همون پایین خوابش برده ، بلند شدم دست و صورتم و شستم و راهی پایین شدم ، مادرم و مهر انگیز خانم و پدرم و پرویز خان بیدار بودن و داشتن صبحانه میخوردن ، سلام به همگی ، همه جوابم و دادن ،نارنین خوابه ؟
_نه پسرم رفت ساحل قدم بزنه ، بهش گفتم بهت بگه ، ولی چون خواب بودی از من اجازه گرفت
الان ساحل خلوته خطرناکه ، من میرم دنبالش بیارمش، حاضر شدم و رفتم دنبالش دختر بیعقل حالیش نیست الان نباید بره ساحل ، با عصبانیت قدم برداشتم سمت ساحل ، از دور دیدمش پاهاش کرده بود تو آب ، رسماً تعطیله
تو این هوا رفته تو آب ، داشتم به طرفش میرفتم که دیدم یه پژو ۲۰۶با سرعت بالا
پشت نازنین ایستاد و یه مرد پیاده شد رفت سمتش منم پا تند کردم رفتم رسیدم تا راننده دید من دارم میام طرفشون از ماشین پیاده شد و با من درگیر شد ، بیشرف عوضی اومدم فن بزنم که یه نفر از پشت یه ضربه به سرم زد ، دیگه نتونستم تعادلم و حفظ کنم و افتادم چشمام تار شد و بیهوش شدم ،
چشم هام و باز کردم تو یه جای نیمه تاریک که فقط یک مهتابی نیم سوز روشن بود و اطرافم پر از چوب و اهن ،
باترس بلند شدم و سه کنج دیوار زانو زدم
من کجام چرا این جا این شکلیه ، یادم اومد که لب دریا بودم یه نفر از پشت گرفتم و بیهوشم کرد ، حتی جرات نداشتم
کسی رو صدا بزنم ، حتی نمیدونستم چه ساعتی از شبانه روز هست ، برای آرامش دلم فقط خدا رو صدا میزدم دستام از بس سرد بود ، یه تیکه یخ شده بود ، یک ساعتی گذشت که صدای پایی رو شنیدم
در باز شدو یه زن و یه مرد اومدن تو زنه یه سینی دستش بود آورد گذشت جلوم ، اون مرده بااشاره بهش فهموند که بره ،
_غذا تو بخور آقا حوصله مرده کشی نداره ، زود باش باید ببرمت پیشش ،
گرسنم بود ولی میترسیدم توش چیزی ریخته باشن و دوباره بیهوش بشم ، با ترس و لرز گفتم :نمیخورم، سیرم ,میشه بگید چرا من اینجام ، فکر کنم من و اشتباهی گرفتین
_ من اجازه ندارم چیزی بگم ، زود بخور هر سوالی داشتی از آقا بپرس ، اگر هم نخوری ، بزور خودم میچپونم تو حلقت یالا
زود
به هر بدبختی و ترس و لرزی بود دو سه تا قاشق از غذای بد مزه اش خوردم
سیر شدم
_پاشو دنبالم بیا
خدایا ، خودمو بهت میسپارم هوای من و داشته باش ،
از یه راه رو طولانی گذشتیم و به پله رسیدیم رفتیم بالا شب بود ، به اطراف نگاه کردم دیدم یه باغ پر از درخت های بلند خیلی ترسناک بود ، وحشت تمام وجودم پر کرده بود بدنم به لرزه در اومده بود ،
_یالا تند راه بیا حوصله ناز کشیدن ندارم
از مچ دستم محکم گرفت و دنبال خودش میکشید ،دیگه اشکام در اومده بود، به التماس افتاده بودم ، ترس تمام وجودم و پر کرده بود ،تو رو خدا ولم کن برم ، به هیچ کس هیچی نمیگم اصلا شکایتم نمیکنم فقط من و آزاد کن تو رو خدا ، جون بچت، یهو لبام سر شد ، با تو دهنی که خوردم ، دیگه ساکت شدم ، فقط با نگاهم التماسش کردم ولی فایده نداشت ، سوار ماشینم کرد و یه پارچه کشید رو سرم ،
_فقط تو دهنی میخواستی ، ممد راه بیفت ، آقا منتظره ، چشم سیاوش خان
رفتیم اونجا هر چی گفت میگی چشم ، دارم بهت رحم میکنم که دارم راهنماییت میکنم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرت بیاره ، شیرفهم شدی ،
از ترس زبونم بند اومده بود ، فقط با تکون دادن سرم بهش فهموندم که یعنی باشه ، ماشین نگه داشت و من و پیاده کردن ، همون آدم که اسمش سیاوش بود من و دنبال خودش میکشید ، چون هنوز پارچه رو از سرم در نیاورده بود ،
با گرمایی که به تنم نشست فهمیدم وارد یه فضای بسته شدیم
/سپهراد/
وقتی بهوش اومدم ، خودم و تو بیمارستان دیدم چرا من اینجام ، کنار تخت و نگاه کردم دیدم پدرم سرش و گذاشته رو تخت و خوابه ، تازه یادم اومد چه اتفاقی افتاده ، دلم بیقرار اون چشمای قشنگش بود ، یعنی چه اتفاقی براش افتاده ، پدر جان بلند شو ، پدرم تا صدام و شنید بیدار شد
_سپهراد بابا بهوش اومدی ؟صبر کن برم دکتر خبر کنم
نمیخواد از نازنین چه خبر؟ کجاست ؟
_بزار دکتر بیاد بعد برات تعریف میکنم
دکتر اومد بعد از معاینه گفت :خطر گذشته و حالم خوبه ، با رضایت خودم و پدرم ، از بیمارستان مرخص شدم ، پدر من دلم تا آرومه بگو چه اتفاقی برای نازنین افتاده آخه چرا هیچی نمیگی!؟
_پسرم آروم باش الان میریم ویلا سرگرد ابطحی اونجاست ،خودش جواب سوالاتت هست
تارسیدن به ویلا هزار تا فکر و خیال به سرم زد هنوز به در ویلا نرسیده از ماشین پیاده شدم و به صورت دو خودم به در ویلا رسوندم زنگ و فشردم و با تیکی درباز شد و داخل رفتم همه جمع بودن ، مهر انگیز خانم سرم به دستش و با حال خراب
مادرم آنقدر گریه کرده بود که رنگ به صورت نداشت ، ستاره هم این وسط حالی بهتر از بقیه نداشت ، سرگرد کجاست؟
_تو اتاق داره با لیلا و ناصر حرف میزنه
اتاق خودشون ؟
_بله
رفتم به طرف اتاق و در زدم خود سرگرد در باز کرد،سلام میتونم بیام تو؟
_سلام، بیا پسر ، بهتری؟
رفتم داخل اتاق دیدم که ناصر و لیلا و سرشون و زیر انداختن ، با حرص و عصبانیت که هیچ کنترلی روش نداشتم رو بهشون گفتم : فقط اگر یه تار مو از سر نازی کم بشه ، بادستای خودم خفتون میکنم، عوضیا ، لیلا خیلی خوشحالم که تو زندگیم نیستی ، سرگرد دست روی شونم گذاشت و گفت
_ صبور باش ,اونا تا به هدفشون نرسن با نازنین کاری ندارن
پس ارامشت و حفظ کن
هدفشون چیه؟
_ناصر و لیلا باید یه محموله بزرگ و به ترکیه انتقال بدن ، حالا قراره این دو نفر باهامون همکاری کنن و انشالله هم نازنین و میگیریم هم این باند دستگیر میشه
همون موقع گوشی ناصر زنگ خورد و سرگرد سر تکون داد که جواب بده ، با دست اشاره کرد که یعنی صحبت و طولانی کن
ناصر:الو
+به به ناصر خان ، یادته گفتم یه شرط به شرطهامون اضافه میشه ، فکر کنم زرنگ تر از این حرف ها باشی که فهمیده باشی ، خواهرت دست ماست البته اگر دخالت اون بچه سوسول نبود ،کار ما راحت تر بود ، قطعا الان پلیس پیگیر شده گم شدن خواهرت و ولی کافیه سوتی بدی ، قطعا بدون ، بلایی سرش میاریم که فکرشم نکنی
ناصر:الو الو وووو
بی اراده با مشت خوابوندم تو فک ناصر ، که لیلا از ترس یه جیغ بلند کشید
از دهنش خون زد بیرون
_چیکار میکنی ، اگر ببینم کنترل نداری رو خودت ، قطعا از جریان پرونده اخراجت میکنم ، حرف منم یکیه، شما ها هم آماده شید تا گروه تاسیسات بیان و یه سری شنود و ردیاب بهتون وصل کنن ، حرفهایی
که بهتون زدم و فراموش نکنید ، با برنامه ما جلو میرید فقط کافیه یک خطا بازم میگم یک خطا ازتون ببینن ، کارتون ساخته است
/نازنین/
یعنی چی ؟چی در انتظار منه
با کشیده شدن پارچه از سرم ،مواجه شدم با یه پیرمردی که قد بلندی داشت و هیکل درشت و یه عصای طلایی که سرش کله یه مار بود ،
_خب دختر جان به جمع ما خوش اومدی
بیا بشین اینجا تا باهم بیشتر آشنا بشیم
سیاوش این دختر زیبا رو راهنمایی کن تا بنشینن
هیچ حس خوبی به این طرز صحبت
پیرمرد نداشتم سیاوش دم گوشم گفت :بشین رو صندلی
منم از ترس لبه صندلی نشستم
_خب خانم زیبا اسمتون و میشه بدونم؟
م م من به این آقا هم گفتم فکر کنم من و اشتباه گرفتین به خدا مادرم ناراحتی قلبی داره الان از نبود من یه بلایی سرش میاد خواهش میکنم من و آزاد کنید ،
_سیاوش دختر خانم توجیح شده که فقط هرچی که من میگم و میپرسم باید جواب گو باشه
+بله آقا ، ولی زبونش زیاد کار میکنه
_پس فقط سوالات من و جواب بده بعد منم به موقع بهت میگم چرا اینجایی
Ok
دختر جوان
سرم و تکون دادم ، بله، اسمم نازنین
_بهت میاد دختر جان ، ولی تو اصلا شبیه برادرت نیستی ، اون درشت هیکل و سبزه و با چشمانی قهوهای روشن ولی تو با این ظرافت ، اون یکی خواهرت هم دیدم ، اون هم درشت هیکل و سبزه ،
میدونی چرا تو رو انتخاب کردیم ؟
این از کجا ناصر میشناسه یا نسترن و کجا دیده و میشناسه ، با سوالی که ازم پرسید
نه نمیدونم ، خیلی دوست داشتم بدونم چرا الان اینجام ، سکوت کردم تا صحبت کنه
_اگر بدونی فکر کنم دیگه تا آخر عمرت سراغی از برادرت نگیری ، چون مسبب این جا بودن تو اونه ، حالا هم بستگی داره کار ما رو چطوری انجام بده ، پس دعا کن
کارشون و تمیز انجام بدن دختر جوان
این حرف و زد و بلند شد و رفت ، این مرده هم که اسمش سیاوش بود گفت :
_فعلا پیش آقا میمونی الان خدمتکار میاد اتاقت و نشون میده ، حواست و جمع کن فکر فرار به ذهنت نرسه وگرنه شک نکن
خوراک سگاش میشی
یه خانمی اومد و راهنماییم کرد سمت به اتاق خیلی مجهز بود ، از تخت و کمد گرفته تا سرویس حموم و دستشویی حتی یه کمد لباسم بود که خانمه گفت :برم دوش بگیرم پلیاس عوض کنم، که من از ترس امتناع کردم، وقتی دید قبول نمیکنم ، از اتاق رفت بیرون ، یعنی ناصر چه کاری باید انجام بده
خدایا از این موقعیت نجاتم بده ، یاد سپهراد افتادم ، تو چه حالیه یعنی براش مهمه که من نیستم ، مادرم در چه حالیه ،
#سپهراد
الان سه روزه که از نازنین خبری نداریم
ناصر و لیلا هم با پلیس همکاری کردن و الان هم دارن مقدمات کاری رو که ازشون خواستن و انجام میدن ، چهرش و چشمای پر از غمش از ذهنم پاک نمیشه ، چه زود دل باختم به این دختر هفده ساله ، منی که دیگه دوست نداشتم اسم هیچ دختری رو به زبون بیارم حالا با وجود این دختر که در اوج سادگی ولی عاقل بود، دل باخته اش شدم .
گوشیم زنگ خورد و شماره سرگرد افتاده بود ، الو جانم
_سلام آقای وحیدی همین امروز برگردین تهران
چیزی شده؟از نازنین خبری شده ؟
_نه خبری از نامزدتون نداریم ولی لطفاً بیاید تا در مورد یه موضوع مهم صحبت کنیم، من نمیتونم از پشت گوشی توضیحات بیشتری بدم
همین الان حرکت میکنیم ممنون، به بقیه هم گفتم و وسایل و جمع کردیم و برگشتیم تهران ، خانواده ها هم هنوز اطلاع نداشتن که لیلا و ناصر تو دام این گروه قاچاق افتادن ،فقط من اطلاع داشتم که سرگرد اجازه نداد خانواده ها مطلع بشن
_داداشی
جانم ستاره؟پرید بغلم و شروع کرد به گریه کردن، سرش و نوازش کردم ،
را گریه میکنی عزیز دلم
_دلم گرفته ،خدا کنه زودتر پیداش کنن
دلم شور میزنم براش ، همش این چند روزه مامان و مهر انگیز خانم و دلداری دادم ، ولی دیگه طاقت ندارم
به خودم فشردمش و گفتم :پیدا میشه
منم توکل کردم به خدا
راهی تهران شدیم بعد از اینکه رسیدیم ، وقت و تلف نکردم و راهی اداره شدم و رفتم پیش سرگرد ، بعد از احوال پرسی معمول گفت:
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید