رمان غم چشمان تو 8 - اینفو
طالع بینی

رمان غم چشمان تو 8

پیشانیم و تا پشت گردن با انگشتان معجزه گرش ماساژ داد، با این کارش خیلی آروم شدم . خیلی خوب ماساژ میدی از کجا یاد گرفتی؟

ناصر هر موقع خیلی خسته بود یا زیاد عصبانی میشد من بدنش و ماساژ می‌دادم ، همیشه بهم میگفت به درد هیچ کاری نخوری ولی این کار و خوب بلدی

غلط زیادی می....

نگو اینطوری الان دستش از دنیا کوتاه شده اصلا دوست ندارم بدش و بگی

تازه آرامش گرفته بودم که در اتاق زده شد ، بلند شدم و در و باز کردم دیدم همکار سرگرد که همراهش اومده اینجا ، بله بفرمایید

_میتونم چند دقیقه وقتتون و بگیرم

اومدم بگم نه ولی چشماش انگار دهنم و بست ، بله چند لحظه صبر کنید

_من کنار حوض منتظرتون هستم

اومدم تو دو سه تا لیوان پشت هم آب خوردم ، من میرم ببینم چی کار دارن

باشه عزیزم

رفتم دیدم لب حوض نشسته جوون برازنده ای بود سنش از من کمتر بود ولی قد و بالای ورزیده‌ای داشت ، کنارش لبه حوض نشستم

_میتونم بپرسم تصمیمتون و گرفتین یا نه ؟

اسم شریفتون ؟

_ محمد هستم

ببینید آقا محمد من نمیتونم اجازه بدم همسرم تو این عملیات همکاری داشته باشه

_اقای سپهراد من قول میدم شما در همه امور و جریان عملیات باشید ، ما به خانومتون هم شنود وصل میکنیم هم دوربین هم ردیاب از طرفی هم دو تا از نفوذی های ما هم تو گروه شون هستن
یه خانم و یه آقا مطمئن هستیم که هیچ گونه بلایی سر همسرتون نمیاد

شما الان هرچه قدر هم بگین ولی من راضی نیستم

_گروه ما بر حسب وظیفمون برای کشیدن این نقشه دقیقا تا الان حدود هجده ساعته حتی چند دقیقه هم نخوابیدم ، من جونم این وسط میزارم تا به خانم شما آسیبی وارد نشه ، ازتون خواهش میکنم کوتاه بیایید ، حرف من و به عنوان برادر کوچکتر زمین نزنید

تصمیم گیری خیلی سخت بود ، چطوری راضی میشدم، این جوان چی داشت که من و وادار به سکوت کرده بود ،
اگر میخواهید راضی بشم باید خودم هم شنود ها رو بشنوم یعنی پا به پای شما در جریان همه چی قرار بگیرم

_باشه من بهتون قول میدم ، پس برم خبر بدم برای عملیات حاضر بشیم ، باز هم ممنونم

با خوشحالی از کنار من بلند شد و رفت ، همون جا نشسته بودم , اصلأ نمی‌تونستم بلند بشم ، از فشار عصبی بند بند وجودم درد میکرد ، احساس میکردم دوباره همون تب عصبی داره به وجودم بر میگرده ، تو دهنم احساس تلخی داشتم

چقدر دیر کرد بلند شدم و مانتو شالم و سر کردم و رفتم بیرون دیدم لب حوض تنها نشسته کنارش نشستم چرا تنها نشستی بیا بریم تو ، یه نگاه عمیق بهم انداخت


یه نگاه عمیق بهم انداخت و گفت :

آخه چطوری با نبودن این مدت دوری ازت کنار بیام ، نازی من دیگه تحمل دوری از تو رو ندارم

مگه راضی شدی؟

اصلاً غلط کردم انگار دهنم و بستن ، همین الان میرم میگم غلط کردم این اجازه رو نمیدم ، اومدم پاشم برم نازنین دستم و گرفت

سپهراد خواهش میکنم بشین کارت دارم ، ببین سپهراد بزار این قضیه رو تمومش کنیم خواهش میکنم التماست میکنم ، من خودم راضیم ، به خدا مواظب خودم هستم تازه سرگرد گفت حسابی مراقبم هستن ، خواهش میکنم دیگه از حرفت بر نگرد و بزار برم

آخه چی میگی تو ؟! دوست داشتم حرارت درون بدنم و با چند تا فریاد از ته دل خارج کنم ، باشه پاشو برو تو الان منم میام

نه تنهات نمی‌زارم بیا باهم بریم ، اصلأ حالت خوب نیست ، یه دفعه بلند گفت

میگم برو تو منم الان میام

سر به زیر راهیه اتاقمون شدم ، پشت پنجره ایستادم و با حاله ای از اشک که جلوی چشمام و گرفته بود نگاهش میکردم، دیدم روبه روی حوض نشست و سرش و کرد تو آب چند بار کارش و تکرار کرد و در آخر از ته دل فریاد کشید ، احساس میکردم جونی تو تنش نیست ، همون موقع دکتر و سرگرد اومدن و زیر بازو هاش و گرفتن و سمت اتاق آوردنش با عجله در و باز کردم تا سریع بیارنش تو
با یالله گفتن دکتر رفتم جلو بفرمایید آوردنش تو نشوندنش رو زمین

_نازنین خانم برو کیف من و از سیما بگیر و بیار

با عجله رفتم و کیف و گرفتم آوردم

_ممنونم الان یه آرامبخش بهش بزنم آروم میشه یکی دو ساعت بخوابه براش بهتره

به من آرام بخش نمیزنید ، مگه از امشب نمی‌خواهید کارتون و شروع کنید سرگرد

_با این حال تو نه

من حالم خوبه بهتر شدم

+بزار یه آرام بخش بهت بزنم

میگم نه ، برنامه رو بهم بگین

_تا نیم ساعت دیگه یه نفر میاد برای ردیاب و شنود که به خانمت وصل کنه بعد از اون دوباره مثل روزی که رفتین بازار ولی این بار می‌رید به مکان تفریحی مثل پارک جنگلی ، اونا فقط منتظرن نازنین و تنها گیر بیارن بعدش تو هم این فرصت و براشون ایجاد می‌کنی

من به همکارتون هم گفتم من خودمم باید تمام شنود های مربوط به نازنین و بشنوم در غیر این صورت اجازه نمیدم

_باشه مرد حسابی چرا آنقدر خروس جنگی شدی تو ، ما که با تو زنت دشمنی نداریم ، یه مقدار به خودت مسلط باش امروز هرچی بداخلاقی کردی هممون تحمل کردیم ولی از این به بعد مواظب رفتارت باش ، همه ما درک می‌کنیم که برات سخته خیلی هم سخته ولی همه این کارها برای آرامش خودت و زنت برنامه ریزی شده


___
یک ساعتی گذشت و سرگرد و دکتر تو این مدت زمان حسابی با حرفاشون من و سپهراد و دلگرمی دادن و آروم کردن ، با رسیدن همکار سرگرد و آوردن تجهیزات من و نشوندن و یه لنز هم رنگ چشمای خودم به چشمام زدن ، بعد ناخن های مصنوعی روی ناخن هام کار گذاشتن که پشتشون سنسور داشت حتی به ناخن کوچیکه پام هم وصل کردن یه جفت گوشواره نگینی هم به گوشم زدن به قول خودشون حسابی تجهیزم کردن
یه لب تاب آوردن و همه سنسورها رو چک کردن

_خانم نازنین لطفاً چند تا پلک بزنید

وقتی مطمئن شدن همه چی مرتبه همون گلسری که دکتر بهم داده بود و دوباره بهم داد و گفت :بزنم به موهام

تا زمانیکه نازنین و مجهز میکردن منم کنارش بودم و تماشاگر چهرش شده بودم ، وقتی کارشون تموم شد گفتن آماده باشید به عنوان گردش ما و دکتر و زن بچش بریم بیرون ، طاها اومد و منم قرآن و برداشتم ، نازنین بیا از زیر قرآن رد شو دو بار از زیر قرآن ردش کردم و قرآن و دادم دست دکتر دست نازنین و گرفتم بردمش گوشه ای از باغ که توی دید نباشه
به آغوشم گرفتمش از الان دلتنگ بودم ، قول بده مواظب خودت باشی

وقتی من و به آغوش کشید تمام استرسم از بین رفت سرم و می‌بویید و می‌بوسید انگار قرار بود سالها هم دیگر و نبینیم هم من دلتنگ بودم هم سپهراد ، سرم و بلند کردم صورتش و بوسه زدم ،
بهت قول میدم مواظب خودم باشم ، تو هم به من یه قولی میدی؟

چه قولی؟

قول بده تو این مدت نا آرومی نکنی و مواظب خودت باشی ؟

اشک تو چشم هایش حلقه بست خم شدم و چشمای قشنگش و بوسیدم ، قول میدم عزیزم

_ای بابا چقدر شما دوتا فیلم هندی بازی در میارین ، بیاین دیگه دیر شد

با حرف دکتر جفتمون خندیدیم و راهی شدیم تا رسیدن به پارک جنگلی سپهراد دست من و محکم گرفته بود و ول نمی‌کرد ، رسیدیم و قلب من نا آرم شده بود هر لحظه تپش قلبم بیشتر میشد ولی
شروع کردم صلوات فرستادن و از خدا کمک گرفتن ،با سیما زیر انداز و پهن کردیم و همگی نشستیم یک ساعتی با شوخی های دکتر گذشت ، حالا قرار بود من و سیما بریم سرویس بلند شدیم به سمت سرویس حرکت کردیم سیما یکم کارش و طولانی کرد و من به عنوان دید زدن اطراف یکم از سرویس دور شدم
ده دقیقه ای خودم مشغول سلفی گرفتن کدم که با قرار گرفتن دستمالی جلوی بینیم دیگه هیچی نفهمیدم

حدود نیم ساعتی بود که نازنین رفته بود سرگرد زنگ زد و گفت بردنش ولی الکی دنبال نازنین بگردیم ، منو دکتر حدود چهل دقیقه ای الکی دنبال گشتیم و بعدش راهی باغ شدیم
تا رسیدیم باغ به سرگرد

گفتم ، چی شد؟

_فعلا که دارن به سمت تهران حرکت می‌کنند شماهم وسایلتون و جمع کنید حرکت کنیم

صدایی چیزی که معلوم بشه به هوش اومده یا نه شنیدین؟

_ نه هنوز بهوش نیومده ، دکتر سریع آماده شو سپهراد خان شما هم وسایلت و جمع کنید میریم تهران

سریع چمدون ها رو باز کردم هرچی لباس و وسایل داشتیم جمع کردم و یک ساعت بعد حرکت کردیم تو ون طاها تجهیزات چیده بودن و یکی از گوشی ها رو من گرفتم و گوش میدادم، شاید خبری بشه

وقتی چشم باز کردم تو یه اتاق روی یه تخت آهنی بودم که وقتی تکون خوردم صدای فنرش باعث آزار گوشم شد اومدم بشینم که دیدم دستم هام به تخت وصله ، در عرض چند دقیقه همه چی یادم اومد ، به اطرافم نگاه کردم دیدم بالای سرم یه دوربین هست ، هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای در اتاق اومد و یه خانم چاق و سیاه رو اومد بالا سرم و شروع کرد دستهام و باز کرد ، الکلی شروع کردم به تقلا کردن و داد زدن ، من و کجا آوردین ، من و آزاد کنین از جونم میخواین ولم کن

_(قم یا بنت ) برخیز دختر

وقتی دید دارم نا آرومی میکنم ، دست انداخت زیر کتفم و بلندم کرد

_(قم_قم )

اینم که هی قم قم می‌کنه برای من، اصلاً یعنی چی برگشتم سمتش و گفتم من نمی‌فهمم چی میگی ؟ ولم کن بزار برم هولم داد به جلو منم که دیدم بی اعصابه هیچی نگفتم و به سمت بیرون از اتاق هدایتم کرد

گوشی و از گوشم باز نکردم تا اینکه صدای خش خش به گوشم رسید سرگرد صدا میاد ، گوشی و گذاشت دم گوشش و منتظر موندیم تا ببینیم چی میشنویم پانزده دقیقه ای گذشت که صدای در اومد بعدشم صدای زمخت زنی که به عربی به نازنین می‌گفت بلند شو ولی
فکر کنم نازی متوجه نمیشد وقتی صداش و شنیدم یه نفس راحت کشیدم شروع کرد نا آرومی کردن که من و ول کنید چرا من و آوردین اینجا که سرگرد رو کرد بهم و گفت

_تحویل بگیر ببین خانمت چه زرنگه ، ببین چه فیلمی داره بازی می‌کنه

یه سالن بزرگ بود که من و هدایت کرد و رو یکی از مبل ها نشوند خودش هم بالا سرم ایستاد ، خدا عاقبتم و بخیر کن برگشتم و بهش گفتم ساعت چنده ؟
حتی نگاهمم نکرد ، دستم و جلو چشماش تکون دادم ولی اصلاً نگاهمم نکرد ، فقط دست گذاشت رو شونم و دوباره نشوندم رو مبل و دستش و به عنوان سکوت گذاشت رو بینیش ، زیر لب داشتم قر میزدم ، گیر کی افتادیم ، از این گنده تر هم داریم ایا؟؟؟ من زبون اینم نمیفهمم آخه ، در باز شد و دو تا مرد و یه زن اومدن تو یکی از مردها جلوتر از اون دوتای دیگه قدم برداشت سمت من و روبه روی من ایستاد، نا خداگاه خودم تو مبل جمع کردم

_پس ما به خاطر تو یه الف بچه انقدر علاف شدیم ، اصلا باورم نمیشه آراد با اون همه ادعا از پس یه ادم بیست کیلویی بر نیومده، کیان تو باور میکنی؟

~نه، ولی خیلی خنده داره

دوتا مرد ها بعد از اینکه این حرف ها رو زدن شروع کردن خندیدن،چرا من و اوردین اینجا ولم کنید برم اصلا به پلیسم هیچی نمیگم که دزدیده شدم، خواهش میکنم

_خواهش نکن بچه، ببین چی میگم چند روز مهمون خونه منی، بعدش میان میبرنت، پس سعی کن جفتک نندازی که من صد برابر اخلاقم سگ تر از آراد پس حواست و جمع کن، تو این خونه همه جا دوربین داره فقط سرویس ها نداره که اگر ببینم داری پات و از گلیمت دراز تر میکنی صد در صد تو سرویس ها هم برات نگهبان میزارم، اسم من کوروش و برادرم کیان و نامزدم مهرسا
امیدوارم این چند روزه برای خودت بهترین خاطرات و رقم بزنی نه بدترین

حاضرم بمیرم ولی بهترین خاطره هام با امثال شما نباشه

_خود دانی

این و گفت و رفتن سه نفری روی مبل نشستن و با هم مشغول حرف زدن شدن

_نجمه

~بله اقا

_از این به بعد تا زمانی که این دختر مهمان ماست هر چی خواست براش فراهم کن

~چشم اقا

وقتی گفت نجمه یه خانم مسن اومد صورت مهربونی داشت، بعد از اینکه سفارش من و کرد فرستادش بره، میتونم یه سوال بپرسم

_بپرس

مگه آراد و نگرفتن پس دیگه برای چی من و دوباره اسیر خودتون کردین؟

_من نمیتونم به این سوالت جواب بدم، از این جا که بری خودت میفهمی ، فقط دست من امانتی

تا الان همسرم کلی نگرانم شده احتمال زیاد پلیسم در جریان گذاشته

_اندفعه دیگه کاری از پلیس بر نمیاد

جملش و به حالتی گفت که واقعا دلشوره گرفتم یعنی واقعاً این چیزایی که بهم وصل کردن کار میکنه نکنه از کار افتاده باشه، من میخوام برم اتاقی که بودم

_هر موقع من بگم میبرنت

با یاد سپهراد اشک تو چشمام جمع شد، دلم براش تنگ شده بود، الان نیاز داشتم دست هام و بگیره و بهم اطمینان بده ، ولی نباید خودم و ببازم ، تو حال خودم بودم که سنگینیه نگاهی و حس کردم سرم و که بلند کردم دیدم همون پسره که اسمش کیان بود داره برندازم میکنه با نگاهش حس میکردم هیچی به تن ندارم ، ترسیدم از نگاه هوس الودش لرز به تنم نشست، بلند شدم که برم به همون اتاق

_کجا؟

خواهش میکنم بزار برم به اتاقی که بودم

_برو ولی نجمه صدات کرد برای غذا باید بیای
برای رهایی از نگاه مسموم برادرش با سر تایید کردم
 


دم در اتاق همون زن عرب ایستاده بود فکر کنم نگهبان من بود، رفتم تو اتاق و یه سرویس تو اتاق بود رفتم و صورتم و اب زدم اوضاع جسمم جالب نبود احتیاج به نظافت داشتم، همون جا گوشه سرویس کز کردم و شروع کردم با خودم صحبت کردن، حالا باید چی کار کنم، لباسام کثیفه احتیاج به ... دارم خدایا داره حالم از خودم بهم میخوره بعد از چند دقیقه صدای در زدن اومد سریع ایستادم و گفتم بله

_دخترم من نجمه ام، چرا از سرویس بیرون نمیای

لای در و باز کردم وقتی چشمای اشکیم و دید گفت:

_ا وای مادر چرا گریه میکنی

میشه برام یه شلوار و ...

_فهمیدم مادر اجازه بده الان میارم

رفت و بعد از چند دقیقه صدای در اومد

_ بیا مادر لباست و عوض کن یه چای دارچین هم برات درست کردم گذاشتم کنار تختت بخور

یه دوش حمام تو همون سرویس بهداشتی کار گذاشته بودن شالم و خواستم از سرم بردارم که دیدم نخش به گوشواره نگینی که به گوشم وصل کردم گیر کرده اهسته ازش جدا کردم که یادم اومد بهم گفته بودن نباید بهش اب بخوره، از گوشم در اوردم و گذاشتمش گوشه روشویی وقتی دوش گرفتم لای در و باز کردم دیدم لباس برام همه چی گذاشته همشون نو بودن، لباسم و پوشیدم یادم اومد تو اتاق دوربین داره شالم وسرم کردم که چشمم به گوشواره ها افتاد برشون داشتم و اومدم بیرون ، یه لیوان بزرگ چایی دارچین کنار تخت بود، برداشتم و خوردم، واقعا بهش احتیاج داشتم انگار با خوردنش قند خونم تنظیم شد که یادم افتاد گوشواره ها شنود هستن وای خدایا حالا همه اه و ناله هام و شنیدن ابروم رفت، با ناراحتی گوشواره ها رو دوباره به گوشم زدم

تو خونه ای مستقر شده بودیم که پر از دستگاه های مختلف بود چند تا مامور پای این دستگاه ها بودن منم کنارشون از پای دستگاهها کنار نمیرفتم و دائم گوشی روی گوشم بود الان دوساعتی هست که بعد از معرفی با اعضای اون خونه میگذره، وقتی شروع کرد با خودش حرف زدن فهمیدم اوضاع جسمی خوبی نداره، حالم گرفته شد، چقدر من نفهمم متوجه شده بودم انگار حالش زیاد خوب نیست ولی متوجه مشکلش نشده بودم، دلم براش تنگ شده بود، از نبودش اصلا حال خوشی نداشتم

دو روزی از اومدن من گذشته بود وبخاطر فرار از نگاه های اون مردک چشم هیز خودم و تو همون اتاق حبس میکردم
بعد از اینکه شام خوردم سریع بلند شدم بیام تو اتاق که کوروش گفت:

_بشین کارت دارم، زیور الات چی داری؟

‌هیچی

_پس هیچی؟! شالت و باز کن از سرت

من این کار و نمیکنم

_ بلند تر بگو


من شالم و از سرم بر نمیدارم

_نجمه بیا

~جانم اقا

_این هر چی داره باز کن بده من

من چیزی ندارم که بدم بهتون

_ شال و از سرش بکن زود باش

~اقا بزار من خودم هر چی داره به شما میدم

نجمه اومد جلوم ایستاد و شالم و باز کرد گردنم و نگاه کرد و گردن بندی که سر عقد سپهراد بهم داده بود و باز کرد گذاشت جلوی کوروش اومد گوشواره هام و باز کنه که شروع کردم به زجه زدن، تورو خدا گوشواره هام و نگیرین اینا یادگار پدرمه خواهش میکنم، گردن بندم برای خودتون ولی این گوشواره ها رو ازم نگیرین، های های گریه میکردم، انگار عقده دوریم از سپهراد سر باز کرده بود و فیلم بازی کردنم شده بود بهونه برای اشک ریختن، ولی دل سنگش اصلا نسوخت و گوشواره هامم گرفت

_نجمه اینا رو بگیر برای خودت

~ولی اقا من نیاز ندارم

_کافیه بفهمم بهش دادی از کار بیکارت میکنم سفته هاتم میزارم اجرا پس حواست و جمع کن

~چشم اقا

وای بدبخت شدم، اقا کوروش من همه کارهای خونتون و انجام میدم اصلا اون گردنبند برای نجمه ولی اون گوشواره که یادگار پدرمه بهم برگردونید، بدون هیچ اهمیتی بلند شد و رفت

_ دختر جون شرمنده ولی اقا یه حرفی بزنه حتما عملی میکنه به ظاهرش نگاه نکن خونسرده ولی نمیدونی چه کارهایی از دستش بر میاد

غصه ام گرفت، با دل شکسته به سمت همون اتاق حرکت کردم

وقتی شنیدیم که گفت هرچی زیور الات داری بده اولین چیزی که به ذهنمون
اومد ، که فهمیده باشن تحت کنترل هستن، از استرس پاهام و تکون میدادم،
التماس های نازی برای نگه داشتن گوشواره ستودنی بود، ولی فایده ای نداشت

نیمه های شب بود و هنوز خوابم نبرده بود، اگر الان پیش سپهراد بودم تو اغوش پر محبتش تو خواب عمیق بودم دستامو دور خودم حلقه کردم و چشمام داشت گرم خواب میشد که در اتاق اهسته باز شد، فکر کردم همون نگهبانست، اهمیتی ندادم صدای نفس های کشدارش من و به شک انداخت برگشتم تا ببینم چه خبره که یه جسم سنگین افتاد روم توی تاریکی اتاق قابل تشخیص نبود، تا اومدم جیغ بزنم جلوی دهنم و با دستش محکم گرفت که صدام در نیاد ، نفسش و فوت کرد تو صورتم که از بوی گندش حالم داشت بهم میخورد حتی نمی تونستم تکون بخورم

~ اروم باش کاری باهات ندارم فقط یکم خوش میگذرونیم همین

داشتم جون میدادم هرچی تقلا میکردم خودش و بیشتر فشار میداد، عاقبت دهنم و به زور باز کردم و یه گاز محکم از دستش گرفتم

_دختره اشغال گاز میگیری ول کن سگ نفهم

شوری خون و که توی دهنم حس کردم دستش و ول کردم و یه جیغ


یه جیغ بنفش کشیدم که با تو دهنی که خوردم لبام سر شد، هنوز لحظه ای نگذشته بود که سنگینی جسمش از روم کنار رفت و با روشن شدن چراغ اتاق دیدم
کوروش بوده که کیان و از روی جسم لرزان من برداشته، سریع نشستم و کوشه تخت کز کردم، بدنم مثل بید میلرزید، کوروش یه نگاهی به من کرد و زیر بغل برادرش و گرفت و در حال غر زدن بهش از اتاق خارج شدن

_ کیان اخر، سر من و به باد میدی با این کارات

بعد از از اینکه از اتاق بیرون رفتن، فهمیدم نزدیک بود چه بلایی سرم بیاد، احساس میکردم از کوه پرت شدم، اروم بلند شدم و دهنم و شستم ولی اشکام بدون اراده از چشمام جاری بود، تازه فهمیدم ریسک زیادی کردم ولی بازم به خاطر خودم و سپهراد باید قوی باشم ، چراغ و خاموش نکردم و همون طور نشسته چشمم به در بود که مبادا کسی بیاد تو دوباره خطر تهدیدم کنه، نفهمیدم کی صبح شد و نجمه اومد ولی من هنوز گوشه اتاق کز کرده بودم

_دخترم بیا پایین اقا کارت داره

هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم

_پاشو دیگه چرا داری گریه میکنی؟
تو رو خدا بلند شو بیا وگرنه میسپارتت دست این مادر فولاد زره که پشت در وایساده

هر کاری کردم نتونستم یه کلام بهش حرف بزنم و بگم نمیام

_باشه خود دانی ولی مجبورم به اقا بگم که نمیای

تا اومد بره گوشه لباسش و گرفتم و کشیدم ایستاد و نگاهم کرد با دست بهش فهموندم که خود کار یا مداد بهم بده

_وا خدا مرگم بده تو چرا همچین شدی تا دیشب که من اینجا بودم خوب بودی؟!!
بزار برم به اقا بگم که چه خاکی تو سرمون شده

سریع از اتاق زد بیرون وقتی برگشت کوروشم همراهش بود

_نجمه میگه نمیتونی حرف بزنی درسته

با سر تایید کردم

_نجمه برو بیرون

با التماس به نجمه نگاه کردم که نره ولی یه چشم گفت و از اتاق خارج شد

_یعنی تو انقدر افتاب مهتاب ندیده ای که بهت شوک وارد شده، یا داری فیلم بازی میکنی؟ من که فکر نمیکنم از زیر دست اراد سالم بیرون اومده باشی ، حالا دکتر میارم اگر حرکاتت دروغ باشه اون موقع من میدونم و تو

از اتاق زد بیرون ، یک ساعتی گذشته بود از غصه اینکه دیگه نمیتونم حرف بزنم اشک میریختم، زندگی من شده بود گریه کردن و غصه خوردن

هیچ گونه شنودی از طرف نازنین نداشتیم فقط هنوز ردیاب ها همون محل قبلی و نشون میداد، دلم شور میزد نا اروم بودم ، چه غلطی کردم راضی شدم،
تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که بلند شدم و دو روکعت نماز خوندم و از خدا کمک خواستم


قران کوچکی روی میز بود و برداشتم و بازش کردم که سوره شوری آیه 43 : وَلَمَن صَبَرَ وَغَفَرَ إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ( و هر كه شكیبایى ورزید و درگذشت، البته این در گذشتن از بدى بدكاران از كارهایى است كه با اراده قوى در كارها واقع شود و اراده قوى از خصال پسندیده است )
با خوندن این ایه دلم اروم شد ولی بازهم از خدا برای خودم و نازنین در خواست کمک و صبر کردم

ماتم زده داشتم به دیوار روبه روم نگاه میکردم که در باز شد و کوروش با یه خانم اومد تو

_ خانم دکتر دختری که گفتم اینه

+میشه ما رو تنها بزارید

با رفتن کوروش دکتر روبه روم قرار گرفت و نشست

_اسمت چیه؟

دستش و گرفتم وبا انگشتم اشاره کردم خودکار بهم بده، در کیفش و باز کرد و خودکار و یه دفترچه یادداشت بهم داد منم نوشتم«به خدا قادر نیستم حرف بزنم راست میگم»

_برام بنویس دیشب چه اتفاقی افتاده

وقتی نوشتم دفتر چه رو بهش دادم و خوند و با تاسف سری تکان داد و گفت:

_ خدا رو شکر کن بلای بدتری سرت نیومد

دوباره کوروش اومد

_دکتر چیشد؟

+متاسفانه بر اثر ترسیدن دچاره شوک شده و قادر به حرف زدن نیست

_ای وای حالا باید چی کار کنم؟

+شاید همین امروز یا فردا بتونه حرف بزنه یا متاسفانه هیچ وقت

دکتر رفت و کوروش هم دائم روبه روی من از این طرف به اون طرف میرفت عصبی شده بود گوشیش و از جیبش در اورد و نمیدونم به کی زنگ زد

_الو الو سلام میتونم با جمال حرف بزنم...
سلام میگم کی میاین این امانتی و ببرین
نه من دیگه نمیتونم نگهش دارم پس من تا شب فقط صبر میکنم فعلاً

بعد از اینکه گوشی و قطع کرد، دستش و به حالت تهدید جلوی چشمام گرفت و گفت :

_گوشاتو باز کن ببین چی میگم امروز میان دنبالت میبرنت، اگر ازت پرسیدن چرا لال شدی حق نداری ماجرای دیشب و لو بدی براشون مینویسی وقتی بهوش اومدی از ترس لال شدی شیر فهم شدی یا نه؟

جمله اخرش و همچین با داد گفت که فکر کنم کرم شدم، با تکون دادن سرم گفتم باشه، از اتاق زد بیرون و بعد از چند دقیقه نجمه با یه سری لباس توی دستش اومد تو

_ بیا مادر برو حمام قراره بعد ظهر از اینجا بری لای لباس ها یه نامه برات نوشتم تو سرویس باز کن و ببین

اهسته بلند شدم و رفتم به سرویس لباس ها رو زیر و رو کردم و یه پاکت نامه بود بازش کردم که نوشته بود «عزیزم من گوشواره ها که یادگار پدرت بود و گذاشتم تو جیب مانتویی که برات گذاشتم ولی گردنبند و امانت نگه میدارم امیدوارم از شر این ادم ها نجات پیداکنی»


نامه رو پاره کردم و تیکه کاغذ ها رو هم ریختم داخل توالت فرنگی و سیفون و کشیدم ، لباس ها رو تنم کردم و سوزن گوشواره ها رو از لباس زیرم رد کردم و گیرهاشم بهش وصل کردم وقتی مطمئن شدم دیگه از لباسم جدا نمیشه خیالم راحت شد وقتی کارم تموم شد از سرویس بیرون اومدم که دیدم همون زن عرب ایستاده و منتظر منه دستم و گرفت و از پشت بست و یه چشم بندم به چشمهام بست و به جلو هولم داد با خوردن نسیم به صورتم فهمیدم تو محیط بازی قرار دارم ، صدای کوروش و میشنیدم که داشت با مردی حرف میزد

_ دیگه سفارش نکنم خسرو، من سالم تحولیتون دادم

+این سالم کوروش خان؟! معلوم که نیست چیکارش کردین که لال شده؟

_ما کاریش نکردیم، زمانی که به اینجا اوردینش وقتی به هوش اومد از ترس زبونش بند اومد

+امیدوارم راست گفته باشی، در غیر این صورت باید جوابش و خودت بدی، میدونی که اگر درست امانت داری نکرده باشی کارت با جلادهاش میفته؟

+میدونم حالا هم زود تر ببرینش از اینجا

نشسته بودیم که یکی از پلیس ها گفت:

_یه صدای ضعیفی میاد سرگرد لطفاً بیاین

با سرگرد بلند شدیم و سمت دستگاها رفتیم گوشی و به گوشمون زدیم که یه صدای نامفهومی به گوشمون رسید ولی اصلا نمیتونستیم بفهمییم چی میگن
یعنی چی سرگرد چرا انقدر صدا ضعیف و نامفهوم به گوش میرسه

_فعلا باید صبر کنیم

نیم ساعتی گذشت که روی مانیتور ها نشون میداد که نازنین و دارن به جای دیگه میبرن

من وسوار یه ماشین کردن از تکون خوردن ماشین فهمیدم در حال حرکت هستیم، مدت زیادی و در حرکت بودیم به خاطر اینکه چشمام بسته بود حالت خواب بهم دست داد، ولی میترسیدم بخوابم، به زور خودم هوشیار نگه داشتم
با توقف ماشین فهمیدم به مقصد رسیدیم، از ماشین پیادم کردن و چشم بند و از روی چشمهام برداشتن هوا تاریک بود تو یه محوطه ای مثل یه کارخونه متروکه بودیم برگشتم دیدم دوتا مرد پشتم ایستادن یکیشون هولم داد به جلو گفت:

_برو جلو دختر

در بزرگی و باز کردن و وارد یه سالن بزرگ که پر از دستگاههای بزرگ بود شدیم بعد از گذر از سالن در یه اتاق و باز کرد و دیدم ده دوازده تا دختر تو اتاق هستن، تا ما وارد شدیم دختر ها هم بلند شدن و با التماس رو به مردها میگفتن که ازادشون کنن، بوی خیلی بدی میومد حالم داشت بهم میخورد، در و کوبیدن و رفتن دختر ها بهم نزدیک میشدن و من به عقب میرفتم یکیشون بهم نزدیک تر شد که چهرش بیشتر شبیه پسر ها بود، قدو هیکلش هم درشت تر از بقیه بود

_من لیندا هستم و سر گروه درختر های این اتاق، اسم تو چیه؟

سکوتم و که دید فکر کرد نمیخوام جوابش و بدم

_نمی خوای بگی اسمت چیه؟ باشه میزارم به حساب اینکه غریبی میکنی ولی تا فردا باید همه شجره نامت و مو به مو بهم بگی در ضمن اگر دستشویی لازم شدی پشت اون پرده میتونی کارت و انجام بدی

رفتم و یه گوشه نشستم و به تک تکشون نگاه کردم، خیلی کثیف بودن مشخص بود که دو هفته ای هست حمام نرفتن، احساس گشنگی میکردم، از ضعف شدید داشت حالم بد میشد، از یه طرف بوی بدی که تو فضا بود غیر قابل تحمل بود ، با صدایی کنار گوشم حواسم جمع شد

_ دختر فراری هستی؟

فقط نگاهش کردم

_ اسمم زهرا ست به من اعتماد کن، من جاسوس لیندا نیستم، خیلی مواظب خودت باش، اون ادم درستی نیست اگر به حرفش گوش ندی، هر کاری از دستش بر میاد

+چیه در گوشش داری وز وز می کنی
کتکی که دیروز خوردی ادمت نکرد که دوباره تنت هوس کرده

_من اینجا زیر دست تو بمیرم برام خیلی با ارزش تر از اینه که زیر تنه یه مشت مرد عرب جون بدم

+خودت زبونت و کوتاه میکنی یا بیام ببرمش

_بیا ببر

با چشمک زدن لیندا سه تا دختر ریختن سر زهرا حسابی کتکش زدن منم از تعجب و ترس و حیرت چسبیده بودم به دیوار و فقط تماشا میکردم برای بقیه هم خیلی عادی بود، در باز شد و یه مرد ظرف غذایی اورد و گذاشت جلوی من

_چیه خسرو خان نکنه سوگلی اوردی که فقط برای این غذا اوردی، ما ادم نیستیم

+زیاد حرف نزن لیندا تا نیم ساعت دیگه غذا تون و میارن، در ضمن یه مو از سرش کم بشه مو روسرت نمیزارم

وقتی اون مرد که اسمش خسرو بود سفارش من و کرد احساس میکردم نگاه همشون مثل کسی بود که دوست دارن سر به تنم نباشه، با بهم خوردن در لیندا اومد روبه روی من نشست و به چشمهام زل زد

_ نه تا صبح دیگه صبر نمیکنم، تو کی هستی زود باش بگو

سکوتم باعث عصبانیتش شد و دست بلند کرد تا من و بزنه که در باشدت باز شد و همون مرد اومد تو با لگد کوبید تو پهلوش

_زنیکه عوضی فکر نکن یه مسئولیت بهت دادم حالا خیلی کسی شدی، فقط اگر یه خط فقط یه خط تو صورت این سوگلی بیفته کارت ساخته است شیرفهم شدی؟

+من که کارش ندارم فقط ازش پرسیدم اسمش چیه؟

_به تو چه

این و بهش گفت و بعدش غذای بقیه هم اوردن بیچاره ها فقط بهشون سوپ دادن وقتی دیدم زهرا حالش خوب نیست کمکش کردم نشست و ازغذای خودم بهش دادم و خودمم سوپ اون و خوردم
نیاز به دستشویی داشتم
 


بلند شدم و رفتم سمت همون پرده وقتی کنارش زدم همون لحظه یه آن همه محتویات معدم خارج شد، به حدی حالم بد شد که چشمم سیاهی رفت و افتادم

صدا ها واضح تر شده بود، از طریق ردیاب ها متوجه شده بودیم که بردنش یه کارخانه متروکه بیرون از شهر، سرگرد پس چرا اصلا از نازنین صدایی نداریم

_یکی از نفوذی های ما بینشون هست بهش سفارش کردیم ازحالش بهمون خبر بده

باشه منتظر میمونم

وقتی بهوش اومدم توی اتاق بودم و یه سرم بهم وصل بود و یه خانمی بالای سرم ایستاده بود

_باید به این وضع تا دو سه روزه دیگه عادت کنی، من دکتر هستم و اینکه میدونم بر اثر یه شوک فعلا قادر به حرف زدن نیستی

داشت صحبت می کرد که در باز شد و یه زن دیگه اومد تو یه لب تاپ همراهش بودکه روبه همون دکتر گفت:

+اگر سرمش تموم شده میتونید برید من با این سوگلی کار دارم

_نه فقط افت فشار داشت که رفع شد فعلا

بعد از رفتن دکتر، نشست کنارم و لب تاب و جلوم روشن کرد

_ بابد بگم خدا خیلی هوا تو داره به موقع افت فشار پیدا کردی ببین چی میگم وقت زیادی ندارم، فقط به اندازه یک دقیقه میتونم با سر گرد ارتباط بگیرم ، من نفوذیم پس نگران نباش

با شنیدن حرفاش ارامش گرفتم سریع ارتباط تصویری گرفت

سرگرد خبر داد که نفوذیشون میخواد ارتباط تصویری برقرار کنه.سر از پا نمیشناختم، لب تاب و باز کرد و چند لحظه بعد ارتباط برقرار شد، تصویر رنگ پریده نازی تو قاب صفحه لب تاپ بود، فقط اشک میریخت، خوبی عزیز دلم

ارتباط بر قرار شد و تصویر سپهراد و دیدم با دیدنش فقط اشک میریختم وقتی گفت خوبی؟ هرچی سعی کردم بگم اره نتونستم و فقط با تکون دادن سر بهش فهموندم خوبم

یه چیزی بگو صدات و بشنوم دلم اروم بگیره، فقط سکوت کرده بود و این اصلا عادی نبود، نازی یه کلام حرف بزن

_ببخشید ارتباطتتون و قطع میکنم زیاد وقت نداریم فعلاً

سرگرد این مشکوک بود!! چرا کلامی حرف نزد؟ همون موقع صدای پیام گوشی سرگرد بلند شد ، با خوندن پیام هر لحظه چهرش برافروخته تر میشد، چی شده سرگرد؟

_ چیزی نیست!!! نه یعنی هست!!!نمیدونم چی بگم ، بیا خودت پیام و بخون

متن پیامک«سرگرد نازنین بر اثر شوکی فعلا قادر به صحبت کردن نیست، ولی از لحاظ جسمی مشکلی نداره»

این پیام یعنی چی! من بی غیرت از صبح تا الان میگم پس چرا صدایی ازش نداریم، چرا هر صدایی و شنیدیم ولی صدای نازنین و نداریم، یعنی چه شوکی بهش وارد شده که صداش و ازش گرفته، سرگرد الان باید جواب بدی، دکتربابک اومد میون حرفم و گفت:


♡♡♡
الان باید جواب بدی، دکتربابک اومد میون حرفم و گفت:
_سپهراد سر جدت انقدر نا ارومی نکن به خدا خوب میشه همه ما درک میکنیم ولی ببین اون دختر چقدر شجاع که با این حالش داره میجنگه، تا یه مشت کرگ و بزاره تو دست ما

من از خودم عصبانیم که نتونستم ازش محافظت کنم اگر دیگه نتونه حرف بزنه چی؟

_من بارها با این جور افراد مواجه شدم ولی درست میشه مطمئن باش، بهت قول شرف میدم دیگه چیزی نمونده نهایت تا دو روز دیگه تحمل کن

سرم و پایین انداختم و نشستم پای دستگاه، دوست نداشتم دیگه حرف بزنم

همون خانمی که لب تاب دستش بود روبه من گفت:

_من هر کاری باهات کردم به دل نگیر چاره ای ندارم، راستی شنود کجاست،

دست کردم تو یقه لباسم و گوشواره هار و از لباسم باز کردم و دادم دستش، اونم دوباره بست به گوشم، دستشوییم شدید شده بود دستش و گرفتم

_جانم، اجازه بده لب تاب و باز کنم برام تایپ کن

من باید برم دستشویی، کمکم کرد رفتم کارم و انجام دادم اومدم بیرون که دیدم همون مرده که اسمش خسرو با همون خانم منتظر من هستن ، همون خانم دستم و باشتاب گرفت دنبال خودش کشید، با عصبانیت ظاهری گفت:

_زود باش دختر دیگه ما که نمیتونیم معطل شما ها بشیم، از این به بعد تا روزی که تو دست مایی باید به وضع عادت کنی حوصله مرده کشی هم نداریم، پس حواست و جمع کن

من و برد تو همون اتاق انداخت
همه خواب بودن به جز زهرا، وقتی من و دید نیم خیز شد و اومد دستم و گرفت و برد پیش خودش نشوند

_خوبی؟ خیلی نگرانت شدم، منتظر بودم بیارنت بعد بخوابم

سرم و تکون دادم

_چرا حرف نمیزنی؟نکنه لالی!؟

به روش لبخندی زدم و چشمام و به حالت بله باز و بس کردم

_ الهی، از خونه فرار کردی؟

دوباره با سر اشاره کردم نه

_اصلا ولش کن، بیا بخوابیم که فردا این مادر فولاد زره نمیزاره بخوابیم

سرش روی زمین گذاشت و سریع خوابش برد، منم سرم روی زانوهام گذاشتم و نفهمیدم چطور به خواب عمیقی فرو رفتم، با ضربه ای که به پام خورد از خواب پریدم دیدم لیندا بالا سرم ایستاده

_سوگلی خانم پاشو میخوان ببرنمون هوا خوری

هنوز خوابم میومد احساس ضعف شدید داشتم، با کمک زهرا بلند شدم و دستم و گرفت و پشت سر بقیه به صف از اتاق خارج شدیم، وقتی از اتاق اومدیم بیرون دیدم در سه اتاق دیگه هم باز شد و به همین تعداد افراد اتاق ما از سه اتاق دیگه هم خارج شدن سر و وضع اون ها هم نشون می داد که چند وقتی هست رنگ حمام ندیدن

، همه وارد محوطه باز کارخونه شدن و شروع به قدم زدن کردیم که زهرا گفت

_تو که نمیتونی حرف بزنی ولی من میخوام از زندگیم برات بگم، دوست داری بشنوی؟

سرم و به نشونه موافقت تکون دادم و شروع کرد به حرف زدن

_من از خانواده فقیری بودم پدرم معتاد و مادرمم کلفت خونه های مردم هشت تا بچه بودیم سه تا برادر داشتم و پنج تا هم دختر بودیم ما دخترا بزرگتر از برادر هام بودیم خواهر هام که به چهارده سالگی
می رسیدن شوهر میکردن و میرفتن ولی من اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم دوست داشتم پول دار بشم حتی از درس خوندن هم متنفر بودم، تا یه روز یکی از پسر های محلمون که خاطرخواهم شده بود پیشنهاد دوستی داد، ای کاش هیچ وقت پیشنهادش و قبول نمیکردم یه مدت که گذشت پیشنهاد کار بهم داد گفت: پول خوبی داره اوایل بهم جنس میداد و من میرفتم میفروختم سهمم و که میداد کیف میکردم، تا اینکه من و معرفی کرد به یه اقایی برای پرستاری از مادرش، رفتنم به خونه اون عوضی همانا و بی ابرو شدنمم... همش تهدیدم میکرد که اگر به حرفش گوش نکنم به مادرم میگه و ابروم و تو محل میبره دیگه چاره ای نداشتم، تا اینکه باردار شدم وقتی بهش گفتم حامله ام من و از خونش پرت کرد بیرون و منم از ترس بی ابروییم به خونه پدرم بر نگشتم و توی پارک ها اواره شدم و بعد از دو سه روز هم با لیندا اشنا شدم ومن و کشوند به اینجا و بدبختی که دارم ولی هیچ کس نمیدونه من حامله ام، چون فهمیدم تو لالی درد و دل کردم

وقتی گفت چون لالی باهات درد و دل کردم احساس کردم یه چیزی تو درونم خالی شد ، دوباره بر گشتیم به همون اتاق
نشسته بودم و تو فکر سپهراد بودم و اینده ای که قرار بود با هم بسازییم، تو رویای خودم بودم که باصدای لیندا به خودم اومدم

_سوگلی خانم نمیخوای به ما بگی اسمت چیه؟

فقط نگاهش میکردم شاید تنها زنی بود که ازش متنفر بودم یه حس خیلی بدی بهم میداد، همون موقع زهرا اومد جلو گفت:

_ولش کن دختره بیچاره نمیتونه حرف بزنه لاله

+نه بابا سوگلی لال ندیده بودیم که حالا چشممون روشن شد ، ولی از حق نگذریم چهره مامانی داره

اومد جلوم ایستاد و دستش و به حالت نوازش کشید رو صورتم که چندشم شد و صورتم و عقب کشیدم، ولی دست انداخت پشت گردنم و صورتش و اورد نزدیک و در گوشم گفت:

_حیف که سفارش شده ای وگرنه خوراک خودمی

با شنیدن حرف مزخرفش دستام گذاشتم تخت سینش و هولش دادم به عقب چون انتظار نداشت


عقب چون انتظار نداشت هولش بدم تعادلش از بین رفت و به زمین افتاد از فرصت استفاده کردم و بلند شدم و یه کشیده خوابوندم تو گوشش از شدت ضربه ای که زدم دستم درد گرفته بود و همه سکوت کرده بودن لیندا سریع بلند شد و یقم و گرفت و گفت:

_تو ی لال مونی گرفته چه گوهی خوردی؟

پرتم کرد رو زمین و افتاد روم دستش و بالا برد که با مشت بکوبه به صورتم که دیدم زهرا با یه لگد از پشت کوبید تو کمرش،طرف دارای لیندا زهرا رو گرفتن و میزدن یه همهمه بدی تو اتاق بر پا شده بود، تمام حواسم رفته بود پیش زهرا که توخودش مچاله شده بود و دستش و گرفته بود به شکمش که بچش اسیب نبینه، همون موقع در باز شدو سه چهار تا مرد و همون زن نفوذیه ریختن تو اتاق که خسرو پرسید

_چه خبره اینجا؟ لیندا جواب بده؟

فقط سکوت کرده بود، من فقط با نگرانی به زهرا نگاه میکردم که تمام صورتش زخمی بود اون به خاطر من این طوری شده بود، بدون توجه به کسی رفتم طرفش و سرش و گذاشتم رو پام
خسرو دستور داد زهرا رو ببرن برای معاینه که دو تا مرد بلندش کردن و بردنش از اتاق بیرون، لیندا رو هم خسرو با دو تا لگد بردش و اون زن نفوذی هم به من اشاره کرد که دنبالش برم پشتش به راه افتادم و وارد همون اتاق شدیم که دیدم دکتره داره زهرا رو معاینه میکنه، بعد از اینکه زخماش و پانسمان کرد از اتاق بیرون رفت ، بعدش یه خودکار و ورق بهم داد و گفت:

_بنویس چه اتفاقی افتاد

وقتی کامل نوشتم، با تاسف سری تکون داد

_ زنیکه عوضی اشغال، فعلا با زهرا تو این اتاق ساکن باشید الان هم براتون غذا میارم بخورید

کاغذ و از دستش گرفتم و نوشتم، زهرا حاملس، هواش و داشته باش

_ای وای اگر خسرو بفهمه همین الان دستور سقط و میده، دختر بیچاره
من یه کاری میکنم تا فردا که میخوان ببرنتون تو همین اتاق باشید

اصلا دوست نداشتم دوباره قیافه نحس لیندا رو ببینم، خدا رو شکر کردم که بازم هوام و داشت و از دست اون غول بی شاخ و دم نجاتم داد، غذا رو اوردن و زهرا رو بلند کردم و به سختی بهش غذا دادم بیچاره صورتش داغون شده بود

وقتی صداها و حرفای اون دختر و شنیدم واقعا متاسف شدم ولی وقتی به نازی من گفت چون لالی باهات درد و دل کردم، یه نقطه از قلبم اتیش گرفت ، مدتی که گذشت صدای یه زن دیگه که معلوم بود مخاطبش نازی هست و شنیدیم با هر کلمه ای که میگفت اتیش درون من شعله ور تر میشد، صدای کتک زدن میومد ولی مفهوم نبود، مدتی گذشت و برای سرگرد پیام اومد ، وقتی سرگرد پیام و خوند شروع کرد


مدتی گذشت و برای سرگرد پیام اومد ، وقتی سرگرد پیام و خوند شروع کرد
به خندیدن، الان وضع ما خندیدن داره سرگرد؟!

_من به نازنین بیشتر از تو ایمان دارم میدونی چرا؟ به خاطر اینکه خودش و نمی بازه زده تو گوش دختری که موی دماغش شده پس بفهم که زنت با اون جسه کوچیکش شیری هست برای خودش

باورم نمیشد، نازی من داشت قوه های درونیش و بیشتر برای من روشن میکرد، با این حرف سرگرد انگار یه ابی ریختن رو اتیش دکتر به شوخی گفت:

_اقا همگی باهم بگیم نازنین.... شیره
این دختر بی نظیره، من همون موقع که پیش اراد بود شناختمش

صبح که بیدار شدیم بردنمون تو محوطه و سه تا تانکر اومده بود برای بردنمون، به صف یکی یکی باید میرفتیم تو تانکر سه تا مرد هم محافظ ایستاده بودن و هر کدوم یه تفنگ بزرگ دستشون بود، بعضی از دختر ها ناراحت بودن بعضی هاشون گریه میکردن و التماس میکردن که ولشون کنن، ولی تعداد کمی هم خوشحال بودن، نوبت من رسید از پله های تانکر بالا رفتم وقتی میخواستم برم داخلش ترس برم داشته بود، یه مرد داخل بود یه مرد بیرون اومد دستم وبگیره که بفرستم تو دستم و کشیدم و خودم لبه مخزن نشستم و اروم پریدم پایین وقتی رفتم داخل مخزن تا روی شکمم اب بود
زهرا هم بعد از من بودو ردش کردن و اومد پایین، دوساعتی گذشت دیگه خسته شده بودیم نشستم که اب تا گردنم اومد، خسته بودم شدید اب هم دیگه جونی برام نذاشته بود، زهرا بیچاره که با اون وضعش دیگه نالش در اومده بود داخل مخزن تاریک بود، همه دخترا گریه میکردن و ناله میزدن، دمای آب با بدنم یکی شده بود دقیق نمیدونم چند ساعتی توی تانکر بودیم مدت زمان طولانی بود اصلا اوضاع خوبی نبود، زجر اور بود با احساس توقف ماشین همه ساکت شدن، بعد از چند دقیقه اومدن و یکی یکی از مخزن درمون اوردن، و هممون پایین تانکر ها ولو شدیم اصلا قدرت حرکت نداشتیم، تمام تنم درد میکرد گردنم به شدت گرفته بود یک ساعتی که گذشت همه ما رو روانه سیلو های بزرگی که کنارم هم قرار داشت بردن، چند تا از دخترها حالشـون خیلی وخیم بود، از تب میسوختن، زهرا از همه حالش بد تر بود، چهار دست و پا به طرفش رفتم و موهاش و نوازش کردم

_بیا نزدیک میخوام بهت یه چیزی بگم

گوشم و بردم سمت دهنش تا ببینم چی میخواد بگه

_ شماره مادرم و بهت میگم حفظ کن فقط اگر از اینجا نجات پیدا کردی ، یه جوری بهشون خبر بده و ازشون حلالیت بطلب، تو با همه این دخترا فرق میکنی خوشحالم که لحظه های اخر عمرم تو رو دیدم


_تو با همه این دخترا فرق میکنی خوشحالم که لحظه های اخر عمرم تو رو دیدیم
وقتی حرف میزد من فقط اشک میریختم، چشماش بسته شد هرچی تو صورتش زدم بیدار نشد تلاش کردم جیغ بزنم موفق شدم یه جیغ از ته دلم کشیدم و کمک خواستم دویدم سمت در سیلو، مشت می کوبیدم به در، تو رو خدا در و باز کنید دوستم مرد، زهرا مرد تورو خدا جون بچه هاتون در و باز کنید، در باز شد و خسرو اومد تو اول با تعجب نگاهم کرد بعد گفت:

_زبونت باز شد؟

الان وقت این حرفا نیست، تو رو جون عزیزت بیا دوستم مرد اون اون حامله بود تو رو خدا نجاتش بدین، گریه میکردم و التماس، اومد بالا سر زهرا دست گذاشت روی نبضش و بعدش سریع بلند شد و رفت بیرون و با دکتر و همون زن نفوذیه و دو تا مرد اومدن دستم و گذاشته بودم جلو دهنم و زجه میزدم احساس میکردم خواهرم جون داده، بعد از معاینه دکتر گفت: زهرا مرده و جسمش اون دو تا مرد بردن بیرون، رو کردم به خسرو گفتم: شما کشتینش تو قاتلی اون حامله بود به خاطر همین طاقت نیاورد زجه میزدم و حرف هام با داد میگفتم دست خودم نبود ظرفیتم تکمیل شده بود، چشمم به لیندا افتاد که با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد رفتم طرفش و یقش و گرفتم و تکونش میدادم، اره تو قاتلشی خودش گفت تو اوردیش تو این جهنم، اون باردار بود، اخه تو چند نفر و به این جهنم دعوت کردی؟ خونش یقه تو میگیره، ولش کردم و رفتم یه گوشه نشستم و به حال زهرا و امثال زهرا اشک ریختم؛

با سرگرد و تیمش راهی مرزی شدیم که قرار بود دخترا رو ازش رد کنن، سیگنال ها جواب نمیداد و فقط از طریق نفوذی سرگرد میفهمیدیم که کجا هستن، وقتی مستقر شدیم، شنود و ردیاب ها دوباره به کار افتادن وقتی گوشی و گذاشتم دم گوشم صدای همون دختری که با نازنین درد و دل میکرد به گوشمون رسید که داشت به نازنین میگفت من دیگه زنده نمیونم چند دقیقه ای گذشت که صدای جیغ نازی بلند شد که التماس میکرد دوستش و نجات بدن، از یه طرف خوشحال شده بودم که میتونه حرف بزنه از یه طرف شرایط روحی بدی رو داشت سپری می کرد، از گریه های نازنین منم اشک میریختم حتی دکتر طاقت نیاورد و به محوطه بیرون رفت ، انقدر که برای دوست دو سه روزش اشک ریخت و زجه زد یک دهمش هم برای ناصر اشک نریخت . با صدای سرگرد به خودم اومدم

_سپهراد جان، ما قبل از اینکه دختر ها رو از مرز رد کنن عملیات و انجام میدیم انشالله ، دیگه چیزی تا پایان دوری از یارت نمونده



انقدر گریه کردم که همون جا خوابم برد
با صدای همهمه دختر ها از خواب بلند شدم داشتن غذا پخش میکردن، همون زن نفوذیه خودش برام غذا اورد و یواش در گوشم گفت:

_بیا غذا تو بخور قراره تو رو از بقیه جدا کنن

سری به معنای فهمیدن تکون دادم و از کنارم بلند شد، در ظرف و باز کردم دیدم یه تیکه سینه مرغ با یه دونه هویج، من از مرغ بدم میومد فقط هویجش و با یه ذره گوشتش جدا کردم و خوردم فقط بخاطر اینکه از ضعف نمیرم، ظرفم و گذاشتم کنار که یکی از دخترها اومد طرفم

_نمیخوری؟
نه، اگر گرسنه ای بردار بخور، ظرف و برداشت و بقیش و خورد، یک ساعتی گذشت و خسرو و یه مرد اومدن طرفم

_پاشو بریم

کجا؟

_تو کاریت نباشه

من نمیام

_کاش هنوز لال بودی، کار ما راحت تر بود، سامی بلندش کن بیارش

مرده اومد که دستم و بگیره بلندم کنه با صدای بلند و عصبانیت گفتم:دستت بهم بخوره تو اولین فرصت خودم و میکشم، تا داغم به دلتون بمونه

_سامی ولش کن این وحشی خانم و پس خودت مثل یه خانم خـوب همراهمون بیا

به غول بی شاخ و دم بگو بره اونور خودم بلندشم ، با اشاره خسرو رفت کنار و منم بلند شدم و خسرو جلوم و اون غوله هم پشتم راه افتادیم وارد یه محوطه باز شدیم که تا چشم کار میکرد بیابون بود، من و سوار یه ماشین کردن و همون نفوذیه چشم هام و بست و در گوشم گفت:

_هر جا بری یه نفر از ما مواظبته به سلامت

با حرفش ارامش گرفتم و ماشین حرکت کرد وقتی رسیدیم ، من و از ماشین پیاده کردن و چشم بند و از چشمهام باز کردن که دیدم تو یه نخلستان بودم و یه خونه ویلایی بزرگ وسط این نخلستان بود، در باز شد و یه مرد اومد طرفمون و راهنماییمون کرد به داخل خونه و گفت بفرمایید اقا منتظرتون هستن، با داخل شدنمون به خونه دیدم یه مرد عرب شکم گنده سیاه و خیلی زشت که با دیدنش یاد گوریل هایی که تو حیات وحش نشون میدادن افتادم، حالت چندش بهم دست دادو تمام پوست تنم مور مور شد، تا چشمش بهم افتاد با لهجه عربی و زبان عربی گفت:

_ مرحبا بکم فی جنتی «به بهشت من خوش امدید»
بلاخره امدی پیش خودم، دیدی نتونستی فرار کنی، اخر امدی پیش خودم

من هیچ وقت برای تو نمیشم، من شوهر دارم، پس هرگز نمیتونی من و اینجا زندانی کنی

_ من تو رو اینجا نگه نمیدارم، باهم میریم اونور یعنی دبی تو مال من میشی چه بخوای چه نخوای، من صبرم زیاده اهوی من

بعد از حرف زدنش دستور داد من به حمام بفرستن، احساس میکردم تب دارم

 حالم اصلا مساعد نبود، با راهنمایی اون زن وارد یه اتاق مجلل شدم، رو کردم به اون زن و گفتم: من اصلا حالم خوب نیست احساس میکنم تب دارم

_ بزار کمکت کنم بری یه دوش بگیری حالت جا میاد

نه نمیتونم، این و گفتم و نا خدا گاه به زمین افتادم

_یا خدا برم به اقا بگم، چی شدی؟

سریع از اتاق خارج شد، سردم بود ولی تمام تنم خیس عرق میشد، میدونستم این عوارض تو اب بودن بود، کم کم استخوان های تنم شروع کرد به درد گرفتن، ناله میزدم از درد، دو تا از خدمه ها کمک کردن لباسم و عوض کردم و من و روی تخت خوابوندن، نمیدونم چه مقدار زمان گذشت که دکتر اومد و بعد از معاینه تشخیص سرماخوردگی داد و با تجویز کلی دارو و امپول رفت، شیخ دکتر و صدا کرد و نمیدونم به عربی بهش چی گفت و چی جواب شنید،بعد از رفتن دکتر شیخ با مقداری فاصله از من نشست و با لهجه غلیظ عربی گفت:

_استراحت کن اهوی عزیزم که قراره لحظات زیبایی و در کنار هم باشیم، من دوست داشتم کامل خوب بشی بعد بریم ولی فرصت کوتاه ، نیمه شب باید حرکت کنیم، پس خوب استراحت کن

به خاطر داروهایی که دکتر بهم داده بود، قادر نبودم چشمهام و بیدار نگه دارم، نفهمیدم کی به خواب رفتم

سر گرد و تیمش داشتن اماده میشدن برای عملیات قرار بود امشب کار و تمام کنن، نازنین و از دختر ها جدا کرده بودن و فرستاده بودنش پیش شیخ ، طبق شنود متوجه شدیم که نازنین بیمار شده، هممون نگرانش بودیم، میگم سرگرد منم مجهز کنید همراهتون میام

_نه نمیشه عملیات خطرناکه، تا اینجا هم که آمدی باید بعد از عملیات به تیمسار پاسخ گو باشم، پس خواهشا تو این مورد دیگه من و اذیت نکن برادر

خودم باید یه راهی پیدا میکردم، طاقت نداشتم اینجا بشینم و از هیچی خبر نداشته باشم، با برنامه ریزی که کرده بودن دو دسته شده بودن یه دسته سه نفره با فرمانده ایی سرگرد که میرفتن سر وقت شیخ و دار و دستش و یه دسته چهل نفره با فرماندهی دکتر بابک که میرفتن سراغ دخترا همه در حال جنب و جوش و نقشه چینی بودن، به محوطه باز قرار گاهی که توش ساکن بودیم رفتم و سرباز ها داشتن یه سری تجهیزات و جابه جا میکردن، سرگرد انقدر کار داشت که کلا من و فراموش کرده بودن، منم از فرصت استفاده کردم و به انبار رفتم یه دست از این لباس های پلیس که رنگ مشکی داره و کلاه سیاه میکشن به سرشون و فقط دوتا چشمشون معلوم هست و برداشتم و تنم کردم، همون جا یه گوشه نشستم تا سوار ماشین ها بشن و منم برم بینشون
غروب شده بود

 انگار متوجه شده بودن من نیستم که سر گرد داشت صدام میکرد ولی من سکوت کرده بودم ، سر گرد تا پشت در انبار هم اومد و داشت با خودش حرف میزد

_منم برای خودم درد سر خریدم معلوم نیست کجا رفته ، صدای پاشو شنیدم که داشت دور میشد از پنجره کوچک بالای در نگاه کردم دیدم همه دارن اماده میشن تا سوار ون ها بشن، کلاه و به سرم کشیدم و فقط دو تا چشم هام پیدا بود، از در انبار به سرعت زدم بیرون قاطی پلیس ها شدم و بعد از برداشتن اسلحه سوار ون شدیم و راهی شدیم، پلیس ها یه شور حالی داشتن یکی دو ساعتی تو راه بودیم
که با توقف ماشین پیاده شدیم به خاطر ورزشکار بودنم خدا روشکر مشکلی از نظر امادگی جسمانی نداشتم، وارد یه نخلستان شدیم که سرگرد دستور داد هر کدوممون پشت یه نخل جای بگیریم تا یکی از بچه ها تمام مدارهایی که بود و قطع کنه ساعتی نگذشت که عملیات شروع شد و باید از دیوارهای بلند باغ به داخل میرفتیم، اومدم از دیوار برم بالا که دستی روی شونم قرار گرفت برگشتم دیدم سرگرد

_من به تو چی بگم اخه تا بازداشتت نکردم خودت برو بشین تو ماشین

آخه

_سریع

بدون هیچ حرفی به سمت ماشین حرکت کردم، دوست نداشتم وقتی نازنین و ازاد میکنن من تو بازداشت باشم باید صبوری کنم، صدای تیر اندازی بلند شد

با صدای بلندی از خواب پریدم تمام تنم خیس عرق بود اصلا بدنم حسی نداشت، ولی با صدای تیر اندازی های پی در پی با ترس از تخت پایین اومدم که در با شدت باز شد و شیخ اومد و من از پشت گرفت، ولم کن عوضی به من چی کار داری؟ من و با خودش کشید تا پایین و اسلحه رو گذاشته بود رو سرم و به پلیس ها گفت:

_ اگر بیاین جلو یه گلوله حرومش میکنم، همگی عقب

صدای تیر اندازی قطع شد ، دیگه نتونستم طاقت بیارم و دویدم سمت ویلایی که بود، وقتی وارد حیاط شدم دیدم یه مرد چاق گنده نازنین و گرفته و اسلحه و روی سرش قرار داده نازنین من گرو گان گرفته شده بود

از ترس داشتم سکته میکردم، من و دنبال خودش سمت ماشینش برد و دوتا از محافظ هاش هم به سمت پلیس ها اسلحه کشیده بودن،زمانی که من و داشت سمت ماشین می کشید نفهمیدم چطوری یه تیر به همون دستش که اسلحه داشت خورد و افتاد زمین و دوباره درگیری پلیس با محافظ ها چهار دست و پا رفتم زیر ماشین خوابیدم و دستم و گذاشتم روی گوشم

یکی از نیرودهای پلیس از راه دور یه تیر به دست اون مرد زد و افتاد زمین، با افتادنش پلیس معطل نکردن و تیر اندازی شروع کردن

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamecheshmaneto
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه icze چیست?