رمان غم چشمان تو 9 - اینفو
طالع بینی

رمان غم چشمان تو 9

با افتادنش پلیس معطل نکردن و تیر اندازی شروع کردن، حواسم به نازی جمع شد که خودش و کشید زیر ماشین، بعد از درگیری ها پلیس همشون و دستگیر کرد
منم اهسته یه طرف ماشین رفتم و دولا شدم دیدم هنوز دستش رو گوش هاش و چشماشم بسته دراز کشیدم و خودم به سمت نازنین هدایت کردم، دستم و به سمت پهلوش بردم به سمت خودم کشیدمش که شروع کرد به جیغ کشیدن
سریع بغلش کردم دستم و گذاشتم رو دهنش، هیس منم، همه کسم عزیز دلم وقتی صدام و شنید انگار شوک زده بود به خاطر اینکه جا تنگ بود نمی تونست برگرده یواش از زیر ماشین به سمت بیرون حرکت کردم بدنش داغ بود انگار تب داشت بی حال بود تو بغلم گرفتمش و ایستادم که با صدای سرگرد برگشتم

_بلاخره کار خودتو کردی؟ بدم باز داشتت کنن که یه حال اساسی کنی؟

سر گرد شرمنده، طاقت نداشتم فکر کنم نازی تبش خیلی بالاست

_سریع ببرش بیرون آمبولانس هست

سریع بردمش و سه تا آمبولانس بیرون بود، دوتاش که مجروح داخلش بود ولی یکیش خالی بود به سمتش رفتم نازی ازم گرفتن و شروع کردن به معاینه که به خاطر تب بالایی که داشت راهی بیمارستان شدیم

🌺 با دستام محکم گوش هام و گرفته بودم که صدای تیر اندازی و نشنوم، فهمیدم صداها قطع شده ولی باز از ترسم
چشمهام و بسته بودم و دستهامم به گوش هام بود، با قرار گرفتن دستی روی پهلوهام از ترس یه تکون خوردم و شروع کردم جیغ کشیدن ، دستش و گذاشت رو دهنم و من و کشید تو بغلش وقتی صداش و شنیدم انگار تمام دنیا برای من شد به ارامش رسیدم میخواستم برگردم چهره دوست داشتنیش و نگاه کنم که نتونستم و از تب زیاد از حال رفتم صدا ها رو میشنیدم ولی قادر به باز نگه داشتن چشمهام نبودم

دو ساعتی بود که تو بیمارستان بودیم
با تزریق دارو تبش و کنترل کرده بودن، بعد از گرفتن نتیجه آزمایش دکتر تشخیص داد که به خاطر محیط آلوده ای که بوده عفونت وارد خونش شده و باید تا از بین رفتن عفونت بیمارستان بستری باشه، تو این فکر بودم که ما از زمانی که با هم اشنا شدیم چقدر سختی کشیدیم ، بیشتر از من نازنین با این سن کمش چقدر تجربه های تلخی بدست اورد، سر بلند کردم که دیدم دکتر و سرگرد دارن میان طرفم به احترامشون ایستادمدو به هردو سلام کردم و جواب شنیدم، سرگرد پرسید

_ حال نازنین چطوره؟

بد نیست میگن عفونت وارد خونش شده به خاطر محیط الوده ای که بوده انقدر بهش دارو زدن که خوابه دکترش هم اجازه نمیده برم پیشش

_انشالله زود تر خوب میشه و دیگه یه زندگی پر از ارامش و شروع
میکنید همه گروه هم دستگیر شدن و دیگه نمیتونن مشکلی براتون ایجاد کنن

ممنونم سرگرد خیلی زحمت کشیدین

_به دکتر سفارشش و کردیم، ما دیگه باید بریم، تا زمانی که نازنین خانم مرخص بشه کنارتون هستیم باهم به تهران بر میگردیم

بعد از رفتن دکتر و سرگرد با پدرم تماس گرفتم ، الو سلام پدر خوبی؟

_سلام پسرم خوبی؟ خانمت خوبه؟ کجایین شما؟! ما که مردیم از نگرانی!!

خوبیم خدا روشکر زنگ زدم بگم اگر میشه، کارهای مراسم و انجام بدین ما تا ده روز دیگه تهرانیم، میخوام اومدم و دیگه برم سر خونه زندگیم

_به سلامتی پسرم همیشه خوش خبر باشی بابا جان، باشه ما همه چی و اماده میکنیم نا برگردین

یه در خواست دیگه هم دارم، میخوام تو خیاط پشتی هتل یه گل خونه کوچک بزنی، میخوام شب عروسی هدیه بدم به نازی

_باشه پسرم حتماً ، مبارک باشه بابا خوشحالم کردی

بعد از صحبت با پدرم برگشتم و پشت در اتاق نازی نشستم، که دیدم پرستار اومد سمتم

_شما کجایی؟ دارم دنبالتون میگردم

چیزی شده؟

_نه نگران نباشید خانمتون بیدار شده و سراغتون و میگرفت دکتر اجازه داده برین ببینیدشون

هنوز حرفش و کامل نزده بود که در اتاق و باز کردم رفتم داخل چشمش به در بود تا من و دید بغض کرد و شروع کرد گریه کردن

🌺یک ساعتی بود که بیدار شده بودم فقط پرستار بالای سرم بود، وقتی دید بیدارم رفت و با دکتر اومد به اتاق بعد از معیانه رو به پرستار گفتم: همسرم کجاست؟

_تا الان پشت در نشسته بود فکر کنم رفته قدم بزنه

🌺میخوام ببینمش

_اجازه نداره بیاد داخل اتاق

🌺رو کردم به دکتر و گفتم:اقای دکتر خواهش میکنم اجازه بدین ببینمش

_دخترم بیماری شما عفونیه، ولی به خاطر گل روی خودت میتونی یکم کنار هم باشید ولی نباید تماسی داشته باشید

🌺چشم، بغضم گرفته بود من دل تنگ خودش و اغوش مهربونش بودم، وقتی دکتر و پرستار از اتاق بیرون رفتن خیره به در بودم تا بیاد و ببینمش، چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و قامت یارم و دیدم، نتونستم بغضم و نگه دارم و زدم زیر گریه
اومد جلو خواست بغلم کنه که سریع گفتم:نه بغلم نکن دکتر اجازه نداده، روی تخت کنار پام نشست و دستم و گرفت و چند لحظه فقط خیره بهم نگاه میکرد،

نیدونی چقدر دلتنگتم؟

🌺منم

میدونی خیلی دوستت دارم

🌺منم

میدونی حاضرم جونم و فدات کنم

🌺منم

میدونی با این اشکات داری اتیش به دلم میزنی، پس خواهشا اشک نریز عشقم، تو همه وجودمی، نازی جان خودمی
 


نازی دیگه تموم شد تمام استرس هامون تموم شد به پدرم زنگ زدم که بساط یه عروسی بر پا کنن که میریم تهران یه راست بریم سر زندگیمون،

🌺من دیگه دوست ندارم لحظه ای ازت جدا زندگی کنم، فقط کنار خودت ارامش دارم، این چند روز خیلی سخت بود

میدونم فدات شم برای منم بدترین لحظه ها بود،از روزی که بردنت تا همین الان، وقتی میبینم روی تخت بیمارستانی خیلی برام زجر آوره

🌺ولی من این درد و دوست دارم چون دیگه میدونم زندگیم امنیت پیدا کرده، سپهراد ممنونم که اجازه دادی برای ارامش زندگیمون هر دو باهم مبارزه کنیم

دستش و روی لبهام گذاشتم و بوسیدم، نازنین تو برای من مقدسی تو پاکی شجاعی تا اخر عمرم نوکرتم

🌺الان هشت روزه که بیمارستانم و حالم کاملا خوب شده و دکتر بعد از معاینه برگه ترخیص و امضا کرد، سپهراد که این چند روز و از بیمارستان خارج نشده بود ولی دکتر بابک و سرگرد دائم به بیمارستان میومدن و بهمون سر میزدن، دکتر بابک که مثل برادر برام بود و خیلی دوستش داشتم، سرگرد هم از برادی کردن برای من وسپهراد چیزی کم نگذاشت، تو همین فکر ها بودم که در باز شد و سپهراد با چند تا کیسه تو دستش اومد داخل

بیا عزیزم رفتم برات لباس خریدم ببین کدوم و دوست داری تنت کن بریم

🌺دو تا مانتو دوتا شلوار دو تا بلیز دو جفت کفش، چه خبره؟ این مانتو سبزه با شالش خیلی خوشگله همین و تنم میکنم

مبارکت باشه، بیا کمکت کنم

🌺نه برو بیرون خودم میتونم لباسم و تنم کنم

حرف نباشه خانم کوچولو، من از هر محرمی بهت محرم ترم باید این خجالت کشیدن و بزاری کنار ، از اولی که کمکش کردم لباسش و عوض کنه تا لحظه اخر چشماش یا بسته بود یا به زمین نگاه میکرد، صورت بی رنگش گل انداخته بود و پیشونیش شهد عرق نشسته بود، من فقط محو شرم و حیاش شده بودم در اخر هم شالش و سرش انداختم و تن ظریفش و به اغوشم کشیدم، تو دلم خدا روشکر کردم به خاطر این همه پاکی و متانت
بریم عزیز دلم

🌺ازرخجالت داشتم اب میشدم خیلی برام سخت بود، وقتی شالم و سرم انداخت یه نفس رتحت کشیدم، من و به اغوش کشید و بوسه ای به سرم زد

وارد هتلی که سرگرد تا فردا صبح برامون رزرو کرده بود شدیم، بعد از یه دوش حسابی که خستگی این چند روز و از تنم خارج کرد، روی تخت افتادم وبه خواب عمیقی رفتم

🌺وقتی سپهراد خوابید منم به حمام رفتم وقتی از حمام اومدم سپهراد هنوز خواب بود کنارش دراز کشیدم و محو چهره مردونش شدم، نا خدا گاه دستم و بلند کردم لای موهای مجعدش کشیدم


🌺دستم و بلند کردم لای موهای مجعدش کشیدم تا به صورتش و ریش های بلندش که مشخص بود تو این مدت کوتاه نشده بود، چهره اش و خاص تر کرده بود، از بازی کردن با موها و ریش هایش خوشم اومده بود حس قشنگی داشت، تکونی خورد و دستم و کشیدم ولی بیدار نشد، دوباره کارم تکرار کردم ولی اندفعه به خودم جرات دادم و از ریش هایش پایین امدم و به موهای سینه اش که از یقه باز تیشرتش بیرون زده بود دست کشیدم که یه دفعه مچ دستم گرفته شد و سپهراد به حالت نیم خیز نشست

بازی بازیت گرفته دختر کوچولو

🌺اب دهنم و قـورت دادم و گفتم: مگه خـواب نبودی؟!

با این کارای تو مگه میشه بیدار نشد،
تحمل کردم ولی دیدم نه خانوم خانما قصد نداره کارش و تموم کنه ولی قصد داره پدر من بیچاره رو در بیاره، حیف که هنوز کوچولویی وگرنه یه درس درست حسابی بهت میدادم تا دیگه با دم شیر بازی نکنی خانم موشه

🌺اصلا تو باغ نبودم که منظورش از این حرفها چیه به خاطر همین گفتم: من دیگه خیلیم بزرگ شدم انقدر نگو خانم کوچولو بعدشم من چطور موشم بعد شما شیری،
با یه لبخند قشنگ دقیق داشت به غر زدن من گوش میکرد و سر تکون میداد ، اصلا میدونی چیه همه پسرا توهم خود بزرگ بینی دارن فکر میکنن چون هیکلشون گنده است خیلی.... حالا بماند

نه بگو دارم گوش میدم بماند نماند نداره راحت باش موش کوچولو ، من شنونده خوبیم مخصوصا برای شنیدن حرفهای دختر کوچولویی مثل شما

🌺میگم من کووو چووو لووو نیستم سپهراد انقدر این کلمه رو تکرار نکن،
وگرنه.... خود دانی

اگر تکرار کنم مثلا میخوای چی کار کنی؟

🌺یه کاری که دیگه رو حرف من حرف نزنی

صورتم دقیق بردم جلوی صورتش و با یه اخم الکی بهش گفتم: به به حرف های جدید میشنوم نه لازم شد از الان تکلیفم و باهات مشخص کنم زود باش بگو چیکار میکنی؟

🌺از اخمش و حالت جدیش یکه خوردم ولی خودم و نباختم ، صلاح خانم ها به نظرت چیه؟

گریه، یا همون اشک تمساح خودمون

🌺اون یکیشه که در هر جایی قابل استفاده نیست، ولی جیغ و گاز این دوتا بزرگ ترین صلاح یه خانم با شخصیته ، که دقیقا الان من میخوام از یکیش استفاده کنم

جان مادرت جیغ نکشی ها بعد همه هتل فکر ناجور میکنن و اش نخورده و دهن سوخته میشه

🌺من نمیخواستم جیغ بزنم ولی منظورت از اشه نخورده چیه دقیقاً؟

ولش کن عزیزم بی خیال نمیشه توضیح داد، وای نکنه میخوای گازم بگیری؟

🌺دقیقاً میخواستم گازت بگیرم

که میخوای گاز بگیری آره!!!؟شروع کردم به قلقلک دادنش  از ته دل میخندید

🌺تو رو خدا بسه الان همه جا رو به گند میکشم ، با این حرفم ولم کرد به عنوان کمک گرفتن ازش برای بلند شدن بازوش و گرفتم سریع یه گاز محکم از بازوی مردونه اش گرفتم و از تخت پریدم پایین، تا اومد بیاد بگیرتم
رفتم تو سرویس و در و بستم، صداش میومد که میگفت:

دستم بهت برسه اگر این گاز و جبران نکنم مرد نیستم

🌺صدای در اتاق که بهم خورد و شنیدم، لای در سرویس و اروم باز کردم دیدم نیست، پام و که از سرویس گذاشتم بیرون بین زمین و اسمون بودم
من و رو تخت انداخت و دو تا دستام و بالای سرم محکم گرفت به غلط کردن افتاده بودم ببخشید گازت گرفتم باشه عزیزم،میدونی خیلی دوستت دارم من که عاشقتم ، من که اشپزی میکنم برات خونت و جارو میکنم برات من و گاز نگیر ببین من پوست و استخونم، بزار غذا بخورم چاق بشم چله بشم بعد من و بخور
یهو از خنده منفجر شد افتاد دستام و ول کرد میخندید منم سریع نشستم و تکیه دادم به تخت و به خنده هاش نگاه میکردم و میخندیدم

وای دختر تو دیگه کی هستی، چه جوری این همه حرف و پشت هم بدون وقفه زدی، خیلی با حالی اصلا فکر نمیکردم انقدر شیطون باشی چند وقت ایجوری نخندیده بودم، پس هر وقت چاق شدی چله شدی خودت با پای خودت بیا تا من بخورمت

🌺میگم من گشنمه معدم درد گرفته

پاشو اماده شو بریم پایین ببینم چیزی برای خوردن هست که هیچی اگر نبود بریم بیرون یه ساندویجی

🌺لباس پوشیدیم و رفتیم پایین که غذاشون تموم شده بود، از هتل زدیم بیرون و تو خیابون ها گشتیم تا یه فلافلی
پیدا کردیم

اینجا خیلی کثیفه نمیخواد بریم خودمـون و با کیک و رانی سیر میکنیم تا شب

🌺یعنی تا حالا از ساندویج نخوردی؟

نه نخوردم، از بس کثیفه مسموم میشیم

🌺نه هیچیمون نمیشه من دوست دارم برام یدونه بخر خودتم بخور قول میدم مریض نمیشی ، با اصرار زیاد من یه دونه برای خودش یدونه برای من خریدو مشغول خوردن شدیم خیلی خشمزه بود، به نیمه ساندویجم رسیدم سیر شدم و گذاشتمش تو سینی

پس چرا بقیش و نخوردی؟

🌺سیر شدم ممنون خیلی خشمزه بود، یواش در گوشم گفت:

شما خودت گفتی غذا بخورم تا چاق بشم چله بشم بعد بخورمت پس تا اخر این ساندویچ و میخوری

🌺زیاد رو حرفای من حساب باز نکن، همش و خالی بستم، با چشماش داشت برام خط و نشون میکشید

با چشمام داشتم براش خط و نشون میکشیدم که نگاهش و ازم گرفت و به زمین دوخت اگر سیر شدی باقی ساندویچت و بخورم

🌺نه نخوری ها دستخورده منه بدون توجه به حرفم خورد

بریم خانم کوچولو، به هتل برگشتیم و ساعت و نگاه کردم شش بعد ظهر بود، یه سوال داشت مغزم و میخورد که چه شوکی بهش وارد شده بود که تا چند روز نمیتونست حرف بزنه، میخواستم ازش بپرسم ولی میترسیدم با یاد اوری اون روز ها نارحت بشه

🌺میگم پس چمدونامون و سوغاتی هایی که گرفتیم، همه خونه خالست؟

نه عزیزم تهرانه ولی همشون دست سرگرد امانت مونده رسیدیم تهران برامون میارن ، اگر ازت یه سوال بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟

🌺چه سوالی؟

چرا نمیتونستی برای یه مدت کوتاه حرف بزنی مگه چه شوکی بهت وارد شده بود؟ احساس کردم رنگش پرید، ببین نازی اگر ناراحتت میکنه اصلا نمیخواد جواب بدی

🌺میشه بعدا در موردش حرف بزنیم الان اصلا نمیتونم، سری به معنای تایید حرفم تکون داد و سکوت کرد، کنترل تلوزیون و برداشت خودش و سر گرم تلوزیون دیدن کرد. اگر بگم چی شده بود، یعنی واکنشش چیه؟!نکنه دیگه من و دوست نداشته باشه؟ ولی اول و اخر که که میفهمه تو دادگاه اگر اعتراف کنن متوجه میشه

نازی نازی خوشگله صدام و داری عمیق توی فکر بود، اصلا متوجه صدا زدنم نشد لبه تخت نشسته بود، خودم و به طرفش کشیدم و از پشت کمرش گرفتم نشوندمش روی پام و نازی هم به خودم تکیش دادم ، کنار گوشش اهسته لب زدم نبینم تو فکر باشی، اصلا غلط کردم ازت سوال پرسیدم،

🌺دیگه هیچ وقت این کلمه رو تکرار نکن من دوست ندارم مرد زندگیم خودش و کوچیک کنه، میخوام برات حرف بزنم اون زمانی و بگم که شنود نداشتم ولی قول بده عصبانی نشی

بگو عزیزم گوش میکنم، سرش و گذاشتم رو سینم و دستم و قلاب شونه های ظریفش کردم

🌺براش گفتم که چرا بهم شوک وارد شده بود ولی با هزار تا من من کردن و استرس، سرم رو سینه اش بود صدای ضربان قلبش هر لحظه تند تر میشد نفسش کشیدنش کوتاه تند خودمم با هر لحظه یاد اوریش اشک میریختم ، سر بلند کردم و چهره عصبانیش و که دیدم ترسیدم تکون خوردم و خودم و عقب کشیدم که از اغوشش بیام بیرون ولی نذاشت و من و محکم تر به اغوشش گرفت

نازی من و ببخش که اجازه دادم بری تو دهن گرگ من و ببخش که گذاشتم یه پست فطرت از خدا بیخبر با کارش به روح و روانت تجاوز کنه ، من و ببخش که پوشش سختی برات نبودم

🌺تو رو خدا این جوری نگو، درسته که بهم شوک وارد شد ولی خدا یارم بود و نذاشت اتفاق بدتری برام بیفته، من خودم خواستم که به این ماموریت برم چون اگر این کار و نمیکردیم الان من راحت تو آغوشت احساس ارامش و امنیت نمیکردم الان من راحت تو آغوشت احساس ارامش و امنیت نمیکردم.

خوب بلد بود با حرفاش ارومم کنه، نازی فردا صبح پرواز داریم به تهران و قراره یه اتفاق های خوبی بیفته

🌺جدی؟! حالا چه اتفاقی؟

نمیشه گفت سور پرایزه

🌺نازنین سور پرایز بسیار دوست

نه بابا والبته بنده هم غافلگیر کردن نازی بانو را بسیار دوست

🌺 کلی با این مدلی حرف زدن هم دیگه کیف کردیم و خندیدیم بعد از خوردن شام تو هتل همراه دکتر و سرگرد به اتاق برگشتیم چون خیلی خسته بودیم سریع خوابمون رفت

با صدای تلفن داخل اتاق بیدار شدم، که دیدم نازی روی تخت نیست، نگران شدم تلفنم همین جوری داشت زنگ میزد، اول تلفن و جواب دادم، الو بفرمایید، سلام دکتر

_سلام هنوز خوابی میدونی ساعت الان هشت صبح؟! سپهراد سریع حاضر شین الان ماشین میاد دنبالمـون باید ساعت نه فرودگاه باشیم

باشه باشه، رفتم سمت سرویس دیدم نیست، یا ابلفضل این کجاست؟ رفتم کنار تخت لباسم و بردارم برم دنبالش، که دیدم بله خانم افتاده رو زمین و خوابه
صداش کردم نازنین بلند شو ببینم، تو چجوری افتادی که نفهمیدی اخه؟ دوباره برگشته بود به همون خواب سنگینی که داشت، وقتی میخوابید دور از جونش انگار مرده بود، بلندش کردم گذاشتمش رو تخت یه فکری به ذهنم رسید ، یه لیوان اب کردم و اول با دستم یکم پاچیدم به صورتش انگار نه انگار اینبار بیشتر ریختم فقط دستش و بلند کرد کشید به صورتش ، دیگه چاره ای نداشتم و اب و خالی کردم رو کل صورتش

🌺داشتم خواب میدیدم با سپهراد تو یه دشت پر از گل هستیم و دو تایی سوار یه تاپ ، سپهراد با یه حرکت تاب و به اوج رسوند که با احساس اینمه دارم میفتم از خواب پریدم که دیدم تمام صورت و موهام خیسه، اولش تو شوک بودم ولی با صدای سپهراد به خودم اومدم

خانم خوابالو بلند شو حاضر شو باید بریم، دیر شد

🌺تلافی میکنم منتظر باش، اماده شدیم و از در زدیم بیرون ، دکتر و سرگرد و دونفر دیگه منتظر ما بودن بعد از سلام و احوال پرسی راهی فرودگاه شدیم ، تا به حال سوار هواپیما نشده بودم، به خاطر همین یکم ترس داشتم، اولش که میخواست اوج بگیره چشمهام و بستم و دست سپهرادم سفت گرفتم وقتی فهمید ترسیدم گفت:

سرت و بزار رو شونه من دستتم بده من، چند دقیقه که از پروازمون گذشت فهمیدم نازنین دوباره خوابید، وقتی میان وعده سرو شد صداش زدم، نازی بیدار شو یه چیزی بخور

🌺با صدا کردنش بلند شدم خسته شدم پس کی میرسیم
خوبه همش خوابی ، حوصلم سر رفت به خدا نه به شیطنت های دیروزت نه به خابالو بودن امروزت

🌺به خدا دست خودم نیست زمانی که استرس نداشته باشم و خیالم راحت باشه خوابم خیلی عمیقه ، انقدر سرگرم حرف زدن باهم شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم، به خاطر اینکه چمدان همراهمون نبود، سریع از فرودگاه بیرون اومدیم و یه ماشین منتظرمون بود همگی سوار شدیم، سرگرد و دکتر هم ما رو تا در منزل پدر جون همراهی کردن وقتی به جلو در رسیدیم همه عزیزانم بودن مامانم و پرویز خان، پدر جون و مادر جون(مه تاج) ستاره و همسرش، سیما و پسرش ، از ماشین پیاده شدیم که یه گوسفند جلو پامون ذبح کردن، به اغوش مادرم پناه بردم و با تمام وجودم عطر تنش و میبوییدم بعد از مادر به اغوش مادر جون و پدر جون رفتم که با صدای ستاره به طرفش بر گشتم، چقدر تپل شده بود دیگه مشخص بود بارداره

_ نازنین خانم خجالت بکش من دونفرم پس احترام من از همه واجب تره، ولی اشکالی نداره حالا بیا بغل خودم که امروز کلی برنامه داریم

🌺 سیما وقتی من و به اغوش گرفت کلی ابراز دلتنگی کرد و من متقابلا همین حس و داشتم، وارد خونه که شدیم همه دور هم نشستیم بعد از مدت کوتاهی سرگردو دکتر و سیما خدا حافظی کردن و رفتن، سپهراد نشست کنارم و گفت

خدا روشکر دیگه مثل یه ادم معمولی زندگی میکنیم

🌺منم دلم برای عادی زندگی کردن تنگ شده بود

بیا بریم بالا سرگرد ساک ها مون و فرستاده تو اتاق منه سوغاتی ها رو بیاریم
بدیم

🌺با سپهراد به اتاقش رفتیم و در ساک ها باز کردیم دیدم تمام لباس ها مچاله شده تو ساکه هر چی و که در میاوردم چروک بود، وای چرا انقدر شلخته ساک ها رو جمع کردی؟

خب عجله داشتیم منم دیگه هرچی بود و ریختم تو ساک هاو درش و بستم

🌺خب من روم نمیشه این روسری ها رو بدم به مامان اینا

اشکالی نداره اصلا چیزی نمیدیم فقط کفش های ستاره رو بهش میدیم

🌺خیلی ناراحت شده بودم چقدر با شوق این سوغاتی ها رو خریده بودیم

نبینم اخماتو، یه بوسه بین ابرو هاش زدم تا اخمش باز بشه دیگه نبینم به خاطر دو تا تیکه پارچه بی ارزش اخمات بره تو هم، ببین نازی من و تو به اندازه یه زندگی ده ساله یا بیشتر تو این سه ماه زجر کشیدیم ، پس ازت خواهش میکنم سعی کن برای چیز های بی ارزش ناراحت نشو،
اصلا یه هفته دیگه با هم میریم بازار برای همه عزیزانمون هر چی دوست داشتی بخر باشه

🌺نا خدا گاه رو پنجه های پام بلند شدم و روی صورتش بوسه زدم چشم هر چی اقامون بگه هرچی اقامون بگه

قربون خانم خوشگلم برم که ناراحتیش به ثانیه نمیکشه، بعد از اینکه لباس هامون عوض کردیم رفتیم پایین نازنین هنوز خبر نداشت فردا روز عروسیمونه قرار بود ستاره بهش بگه وقتی رفتیم پایین پدرم نازنین و صدا زد و باهم رفتن تو حیاط منم نشستم کنار مادرم، که دست انداخت دور گردنم و من و کشید طرف خودش بـوسه پر مهری روی پیشونیم زد

_داداش امروز لباس عروس میرسه ، خونتونم که با کمک مهر انگیز جون و مامان برای خودش بهشتی شده، البته بگما من تو دیزاین خونتون همراه با نخودم نقش زیادی داشتیم

شما که وظیفه خواهریتون و انجام دادین ولی دست نخود دایی درد نکنه چون با این که هنوز نیومده ولی قدمش برای داییش پر از خیر و برکت بوده، در یه لحظه دیدم کوسن مبل به طرفم پرتات شد

_بهت رحم کردم فقط به خاطر قدر دانی که از بچم داشتی وگرنه من میدونستم و تو

🌺پدر جون من و با خودش به حیاط برد و باهم قدم میزدیم که گفت:

_نازنین جان تو دیگه جزو خانواده ما هستی، منم پدرت این و از اعماق وجودم میگم که تو رو مثل ستاره دوستت دارم هر موقع هر چی خواستی هر کجا خواستی بری سپهراد نتونست یا کار داشت، رو من حساب کن و به خودم بگو
اگر یه روزی از دستش ناراحت شدی یا مشکلی براتون بوجود اومد فقط به خودم
بگو نه به مادرت نه به زن من خانم ها یه اخلاقی که دارن از کاه کوه میسازن یا از روی عاطفه زیادشون تصمیم های اشتباه میگیرن، پس من و محرم خودت بدون و با خودم در میان بزار البته اگر بین خودتون حلش کنید که بهترین کار و میکنید، زندگی بالا پایین زیاد داره همیشه گل و بلبل نیست ، پس خودت و باید برای زندگی کردن اماده کنی من همه این حرف ها رو هم به ستاره زدم هم به سپهراد، فکر نکن ففط به تو گفتم، به خاطر اینکه دوستتون دارم وظیفه خودم میدونم که این مسائل و عنوان کنم

🌺من و پدرانه به آغوش گرفت و بوسه پر مهری به پیشونیم زد و باهم وارد خونه شدیم که ستاره تندی اومد خودش وتو بغل باباش جا داد و گفت

_بابا جون، نو که اومد به بازار کهنه شده دل ازار

+همتون برای من یه بویی دارین، هیچ فرقی ندارین ولی نوه ام برام یه چیز دیگه است

🌺 تا اخر شب همه با هم کلی بگو بخند کردیم موقع رفتن مامانم و پرویز خان به سپهراد گفتن که من وذبا خودشون ببرن ولی سپهراد اجازه نداد و گفت دیگه نمیزارم نازنین ازم لحظه ای جدا باشه
بعداز رفتنشون دور هم نشسته بودیم که
ستاره نمیدونم در گوش اقا رضا چی گفت که بلند شد و به طبقه بالا رفت بعد از چند لحظه اومد  یه جعبه دستش بود و گذاشت روی میز جلوی من که ستاره گفت:

_اقای داماد لطفاً در جعبه رو برای عروس خانم باز کنید

از دست این ستاره، بلند شدم در جعبه رو باز کردم و لباس عروس و از جعبه در اوردم چهره نازنین دیدن داشت ، دهنش باز مونده بود و چشماش پر از سوال، رفتم کنارش نشستم دست گذاشتم زیر چونش، ببند عزیزم یه موقع چیزی توش نره

🌺خیلی خوشگله ممنونم

_نازی جون برو دیگه بخواب که فردا صبح زود باید بلند شی وقت آریشگاه داری، انشالله به لطف حق علیه باطل قراره عروس بشی و از لیست ترشیده ها بیای بیرون

🌺 با حرف ستاره نمیدونستم بخندم گریه کنم خیلی سورپرایز جالبی بود شوکه شده بودم، اخه ما هنوز هیچ کاری نکردیم، مامانم هنوز جهیزیه رو تکمیل نکرده،تازه باید خونه رو تمیز کنیم و وسایل و بچینیم خیلی کار مونده ، من که حرف میزدم همه با یه لبخند ملیح نگاهم میکردن که ستاره گفت:

_عزیزم شما کار به این چیزا نداشته باش تا فرداشب شما قراره همش سور پرایز بشی خدا بهت شانس داده دیگه، خواهر شوهر خوب که داشته باشی دنیا به کامت میشه

رضا جون دست زنت و بگیر ببر بخوابین داره از بی خوابی هزیون میگه

_دستت درد نکنه برادر بزرگ کردم که قدر دانم باشه نه این که دکم کنه شیر مامانم و حلالت نمیکنم

🌺ستاره منبع انرژی بود و خنده، بلند شدم و بغلش کردم ستاره جون دستت درد نکنه لباس عروسم محشره خیلی خوشکله

_خان داداش یاد بگیر، قابل تو رو نداشت اجی خوشگلم در کنار هم خوشبخت بشید

🌺از پدر جون و مادر جون هم تشکر کردم
و سپهراد لباس و با جعبه رو برداشت و باهم به سمت اتاقش حرکت کردیم

نازی لباس و بپوش توی تنت ببینم

🌺تو خبر داشتی که قراره فردا شب جشن بگیرن؟

خودم برنامه ریزی کرده بودم ، زمانی که عملیات تموم شد و تو بیمارستان بودی همه کار ها رو با پدر هماهنگ کردم
خوشحال نشدی؟

🌺خیلی خوشحال شدم، ممنونم عزیزم

پس لباست و تنت کن ببینم چه جوریه

🌺شما تشریف ببرید بیرون تا من تنم کنم

این لوس بازیا چیه من خسته ام، تو همین اتاقم میمونم و تکون نمیخورم

🌺پس منم تنم نمیکنم، بمونه همون فردا شب تو تنم ببین،رفتم رو تخت و پشتم و بهش کردم و چشمام بستم، روم نمیشد جلوش لباس عوض کنم، اصلا این و متوجه نبود تو بیمارستان هم که لباسم و خودش عوض کرد دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من مستقیم برم تو زمین

عجب دختریه، به تخت نزدیک شدم و تو گوشش گفتم :باشه تو بردی ولی یه روز میشه که هیچ راه فراری نداری، برگشت و مثل دختر بچه ها دستهاش و باز کرد که یعنی بغلش کنم، دختر لوس بیا بغل خودم

🌺به خاطر اینکه دیگه حرف نزنه و من خجالت نکشم ادای این دخترای لوس و در اوردم و دستام و باز کردم که بغلم کنه و منم خودم و بزنم بخواب وقتی من و به اغوش گرفت چند دقیقه بدون حرف گذشت تا اینکه در گوشم گفت:

پاشو مسواکت و بزن بیا بخواب که ستاره مثل عجل صبح بالای سرت حاضره

🌺خستمه مسواک نمیزنم

بیخود پاشو ببینم

🌺نمیخوام تازه جامم راحته خوابمم میاد

وای خدا بهم زن ندادی که یه دختر کوچولو دادی که مسواکشم من باید بزنم، دستش که دور گردنم حلقه بود کمرشم گرفتم و بلند شدم و به سمت سرویس حرکت کردم، یه فکر شیطانی به مغزم رسیده بود، اگر اجراییش نمیکردم دلم اروم نمی گرفت، سرش کرده بود تو یقه ام ، و چشماش بسته بود، وارد سرویس شدم و رفتم زیر دوش یه دفعه اب و باز کردم، اب که رو سر و صورتون ریخت، اومد از بغلم بپره پایین که نذاشتم و محکم گرفتمش و نذاشتم تکون بخوره
شروع کرد مشت زدن به من

🌺وقتی لوس بازی در میاوردم و سپهرادم با تمام وجود لوس بازی من و خریدار بود کیف میکردم، فهمیدم میخواد بره سرویس و من مسواک بزنم، ولی با کاری که کرد شوک شدم دوش اب و باز کرد اومدم از بغلش بیام بیرون که کمرو محکم گرفت و اجازه نداد داشتم یخ میزدم، مشت کوبیدم بهش ولی فایده ای نداشت فقط میخندید، نخند سپهراد دارم یخ میزنم نامرد حداقل اب و گرم کن، من دیگه بهت اعتماد ندارم، اب کم کم گرم شد که گفت:

حال کردی، منم بلدم حال گیری کنم این و یادت باشه دختر لوس شیطون، از اغوشم گذاشتمش پایین ولی همچنان کمرش و گرفته بودم به خاطر اینکه خجالتش از من بریزه این کار و کردم

🌺خسته و کوفته از حمام اومدیم بیرون
سشوار به برق زد و اشاره کرد رو صندلی بشینم، نشستم و موهام و خشک کرد
دیگه از زور خواب چشمام جایی و نمیدید
روی تخت افتادم به سه نرسیده خوابم برد، با صدای جیغ بلندی در جا نشستیم

_شما دوتا چرا هر چی صداتون میکنم بیدار نمیشید

خواهر من عزیز من به من و زنم رحم نمیکنی به اون طفل معصوم فکر کن عشق دایی با چشمای چپ به دنیا میاد ترسید به خدا

_ تو نمیخواد نگران باشی، بلند شین ساعت نه صبح دیر شد از ارایشگاه زنگ زدن گفتن پس چرا هنوز نیومدین

باشه برو حاضر شو من و نازی هم میایم

🌺میگم قراره ما هروز با صدای جیغ ستاره از خواب بلند بشیم
نه عزیزم از امشب میریم خونه خودمون ، پاشو دستت و صورتت و اب بزن لباس بپوش بریم

🌺دستام باز کردم که بغلم کنه من و تا سرویس ببره که اومد بغلم کرد و در گوشم گفت:

باشه عزیزم با کمال میل بغلت میکنم و میبرمت ح...

🌺هنوز حرفشو کامل نزده بود که هولش دادم عقب و سریع خودم رفتم سرویس، که صدای خندش کل اتاق و برداشته بود، پسره بی حیا خوشش اومده من و اذیت کنه و به ریش نداشتم بخنده، به خودم که نمیتونستم دروغ بگم منم کم کم داشت از این شیطنتاش خوشم میومد سریع اماده شدم و راهی ارایشگاه شدیم ، سپهراد یه اهنگ شاد گذاشته بود و ستاره هم تو ماشین میرقصید

بعد از اینکه رسونمشون ارایشگاه ماشین و بردم گل فروشی تا گل بزنه و خودمم رفتم به کارهای شخصیم برسم

🌺 وقتی کارم تموم شد خودمدجلوی اینه دیدم، فمر میکردم کس دیگه ای جلوی اینه ایستاده لباس عروسم فوق العاده بود دقیق سایز تنم کفشم ست لباسم بود تاج روی سرم گل بود، چیزی که همیشه تو رویاهام تصور میکردم، درسته هیچ وقت ارزوی اصلیم لباس عروس و این حرف ها نبود ولی حالا که خودم و تواین لباس میبینم خوشحالم که قراره کنار مردی باشم که با تمام وجودم دوستش دارم
با صدای ارایشگر به خودم اومدم

_عروس خانم اقای داماد منتظرتونه
بیا شنلتم بندازم

🌺با انداختن شنل به طرف در راهنماییم کردن صدای قدمهای مردونش که به طرفم میومد و شنیدم، چشمم به کفش های ورنی قشنکش گره خورده بود که با دستش چونم و گرفت بلند کرد

شما خانم خوشگل منی؟

🌺ولی من مطمئنم که شما اقای منی، پیشونیم و بوسید دست گلی که با غنچه های رز سفید تزئین شده بود بهم داد و شنلم و کامل روی صورتم کشید و دستم و گرفت و حرکت کردیم سمت ماشین، فیلم بردار دائم به سپهراد میگفت چی کار کنه دیگه کلافه شده بود

بدترین لحظه عروسی فکر کنم زمانیه که باید بشی عروسک خیمه شب بازیه این فیلم بردارها ، سوار ماشین شدیم و رفتیم باغ و آتلیه بعد از کلی گرفتن عکس به سمت هتل حرکت کردیم، نلزنین فوف العاده تغییر کرده بود، ولی من بازم چهره ساده و زیبای خودش و دوست داشتم

🌺وارد هتل قسمت سالن عروسی شدیم قسمت مردونه و زنانه از هم جدا بود، رفتیم و تو جایگاه نشستیم، ستاره با اون شکمش شروع کرد رقصیدن، دختر ها همه ریخته بودن وسط و میرقصیدن و پایکوبی میکردن تا اینکه نوبت به رقص دو نفره ما رسید، سپهراد بلند شد و دستشو به طرفم دراز کرد وگفت

افتخار میدید خانم زیبا
🌺اون لحظه احساس میکردم یه پرنسس واقعی ام، خودش کنار ایستاد و برای من دست میزد منم برای تنها عشق زندگیم کسی که اول راهمون و باسختی شروع کردیم رقصیدم سعی کردم بهترین رقصم و ارائه بدم فقط تو چشمای عزیزترینم نگاه میکردم و براش چرخ میزدم، خیلی خوشحال بودم که سنگینی خودش و حفظ کرد و نرقصید و فقط شادی و خوشحالیش و توی چشمانش برای من خرج میکرد، بعد از پایکوبی سپهراد و صدا کردن که به قسمت مردونه بره با بوسه ای که به پیشانیم زد رفت و ستاره کنارم نشست، از دور نسترن و دیدم که داره به طرفم میاد، خوشحال شدم که خواهرم به جشنم اومده وقتی کنارم قرار گرفت خیلی سنگین و گرفته رو به من گفت:

_ستاره جون اگه ممکنه من و خواهرم و تنها بزار

🌺با طرز بیانش شرمنده ستاره شدم، ستاره جون غریبه نیست، هر صحبتی داری میتونی بزنی، ستاره دستم و فشرد و گفت:

_نه عزیزم بعد از چند وقت نسترن جون و دیدی تنهاتون میزارم

+خودش فهمید زیادی مزاحمه، ببین نازی جون من خواهرتم فقط اومدم یه نصیحتی بهت بکنم، از خان داداش خدا بیامرز من که گذشت ولی تو حواست و جمع کن، آدمیزاد هیچ وقت عشق اولش و فراموش نمیکنه، شوهر تو هم که عاشق سینه چاکه لیلا بوده، میفهمی که چی میگم، چون خواهرمی و دلم برات میسوزه این حرفا رو بهت گفتم وگرنه به من چه، خوشبخت باشی ابجی جونم

🌺 نسترن صبر کن، جوابت و بگیر بعد ارزوی خوشبختی کن، من عشقم و راحت بدست نیاوردم که راحت از دست بدم، تا الان که برام خواهری نکردی از این به بعد هم نه خواهریت و میخوام نه دلسوزیت و من و به خیر و تو رو به سلامت عزیزم

_خود دانی

🌺با حرف هایی که زد حال خوشم و ازم گرفت، وقتی رفت مادرم اومد کنارم نشست و کلی درباره زندگی کردن نصیحتم کرد و در اخرم حرفایی بهم زد که از شرم داشتم اب میشدم، خودم نفهمیده بودم که چقدر بزرگ شدم و باید پذیرای همچین مسائلی باشم، ادامه مجلس با مسخره بازی نیلوفر و ستاره گذشت این دو تا هم خوب باهم مچ شده بودن، سیما و زن سرگرد ابطحی هم اومدن و ارزوی خوشبختی برام کردن ولی نمیدونم چرا دلم شور میزد با حرف های نسترن بعدشم توضیحات مامان حسابی حالم بد بود ولی به روی خودم نمیاوردم، الان فقط دلم بودن سپهراد کنار خودم و میخواست ستاره رو صدا زدم و اومد کنارم نشست

_جونم عزیزم؟

🌺میگم دیگه سپهرلد نمیاد اینجا

_ای ناقلا چقدر زود دلتنگش شدی، چرا عزیزم وقتی شام و سرو کنن میاد که برین باهم شام بخورین، ولی از من به تو نصیحت به مرد جماعت رو نده پرو میشن، ولی تا میتونی به خواهر شوهر رو بده، چون خیر میبینی

🌺چشم خواهر شوهر جان شما چشم مایی

_میگم مادر شوهرم نیلوفر دیده ازش خوشش اومده منم همین طور یه برادر شوهر دارم مجرده، حالا مادر شوهرم میخواد نیلو رو از زنداییت خاستگاری کنه

🌺نیلو حرف نداره هر چی از خانومیش بگم کمه اگر قسمت هم شدن بهت تبریک میگم ولی از دو جهت یکی اینکه من عروستونم و دومی اینکه دختر داییم میشه جارییت در نتیجه بهترین ها نصیبتون شده

_نه بابا تو که من و خوردی یه ابم روش

🌺خدایی شوخی کردم تو خودت بهترینی،
خدا روشکر موقع سرو شام شد و سپهراد اومد

نازنین شنلت بده بندازم میخوام ببرمت یه جای خوب

🌺شنل و روی سرم انداختم و با هم از سالن خارج شدیم، چون شنل و تا پایین کشیده بود هیج جا رو نمیدیدم با توقفش منم ایستادم

نازی چشمات و ببند هر موقع گفتم باز کن باشه، شنل و باز کردم دیدم چشماش بستست اروم حرکت کن بیا جلو، افرین عشقم خوبه حالا اروم چشمای خوشگلت و باز کن وقتی چشماش و باز کرد سریع یه عکس با گوشیم ازش گرفتم

🌺باورم نمیشد، من وسط یه عالمه گل و گیاه خوشگل بودم، تنها موجوداتی که قبل از سپهراد میتونستن من و از تنهایی در بیارن، سپهراد این جا چقدر خوشگله،
میشه چند وقت یه بار بیایم اینجا، خنده ملیحی کرد و گفت:

نازنین امروز به غیر از عروسیمون چه روزیه؟

🌺روز گل و گیاه؟

تقریباً ولی من میدونم امشب شب تولد گل همیشه بهار زندگیه منه، نازنین جان تولدت مبارک، به اغوشم گرفتمش و تمام صورتش و غرق در بوسه کردم مات زده نگاهم میکرد، ازش فاصله گرفتم و گفتم: در ضمن این گل خونه هدیه ناقابلی از طرف من و خانوادم تقدیم به شما

🌺امروز چندم بود اصلا تا به حال کسی تولدم و بهم تبریک نگفته بود امروز یادم اومد فردا روز تولدم بود بیستم مرداد با حرف بعدش بیشتر مات زده شدم گفت این گل خونه هدیه تولدم به منه از شوقم شروع کردم به گریه کردن

عزیز دلم چرا گریه؟؟!!

🌺سپهراد ممنونم تو خیلی خوبی خیلی غافلگیرم کردی ممنونم اینا همش اشک شوق، خدایا شکرت

یه سور پرایز کوچیک دیگه مونده

🌺قلب من دیگه ظرفیت نداره ها، خنده قشنگی کرد و به بیرون از کل خونه رفت بعد از چند دقیقه همراه فیلم بردار اومد تو نور گل خونه رو کم کرد و یه کنترل دستش بود که دکمش و زد و اهنگ ملایمی پخش شد رو به روم ایستاد و کمرم گرفت

دستت و بزار رو شونه هام کفشات و در بیار و پنجه پاهات و بزار روی کفش من نترس من کمرت و گرفتم نمیفتی فقط میخوام یه رقص دونفره داشته باشیم

🌺کارهایی که گفت و انجام دادم با ریتم اهنگ ملایم تکون میخورد، خیره به چشمای هم بودیم، سپهراد پیشونیش و به پیشونی من چسبوند و گفت، قول شرف میدم تا اخرین لحظه عمرم و با تو سهیم باشم و عشق به پات بریزم، بوسه ای گوشه لبم نشوند و کمرم و اروم رها کرد
برق گلخونه روشن شد کفش هام و پام کردم و باهم از گلخونه خارج شدیم، سر میزی که اماده کرده بون نشستیم و غذا خوردیم

همه پشت سرمون بوق میزدن و ما رو تا رسیدن به خونه همراهی کردن، پدرم دست من و نازی و تو دست هم گذاشت و ارزوی خوشبختی کرد، نادر برادر نازنین
اومد کنارمون ایستاد و گفت:

_من برای نازنین برادری نکردم، ولی خوشحالم که همسری مثل شما نصیبش شده، خوشبخت باشید

🌺بعد از ابراز احساسات همه همراه سپهراد وارد خونه شدیم وقتی در ورودی و باز کرد، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم، تمام وسایل مرتب چیده شده بود
سپهراد دست انداخت پشت کمرم و من و به طرف مبل هدایت کرد وهر دو نشستیم

اگر از چیدمان و دیزاین خونه راضی نبودی بهم بگو با سلیقه خودت دیزانش و تغییر میدیم

🌺نه اصلا خیلی قشنگه، سپهراد امشب همه چی عالی بود هیچ وقت فکر نمیکردم کسی انقدر به فکر من باشه

وقتی تو برای زندگیمون خطر میکنی و هر پیشامدی و به جون میخری، پس من باید خیلی پست و نامرد باشم که تنها کاری که ازم برمیاد و دریغ کنم، حالا پاشو با هم تمام خونه رو ببینم

🌺با هم تمام خونه رو دیدیم کلی خسته بودیم، اخرین قسمت خونه اتاق خواب خودمون بود که درش قفل بود و سپهراد هر چی گشت کلید نبود و زنگ زد به ستاره

الو ستاره کلید اتاق خوابمون و کجا گذاشتی؟

_اخ یادم رفت بهت بدم تو کیفمه، الان با رضا میارم بهت میدم

باشه منتظرم، اصلا معلوم نیست حواس این دختر کجا هست ، ده دقیقه ای گذشت که ستاره کلید و اورد و با کلی مسخره بازی رفت ، در اتاق و که باز کردم
و کلید برق و زدم که چشمای خودم و نازی چهار تا شده بود فکر نمیکردم ستاره انقدر سلیقه به خرج داده باشه

🌺اتاق پر بود از گل برگ های رز ، خیلی زیبا شده بود

نازی من تشنمه برم اب بخورم

🌺به طرف تخت رفتم که دیدم یه دست لباس خواب حریر سفید برای من ویه دست لباس برای سپهراد روی تخت گذاشتن، با دیدن لباس یاد حرف مامانم افتادم و از شرم و خجالت داشتم اب میشدم، سریع لباسی که برای من گذاشته بودن و برداشتم و زیر تخت گذاشتم، از سنگینی
🌺سریع لباسی که برای من گذاشته بودن و برداشتم و زیر تخت گذاشتم، از سنگینی لباسم خسته شده بودم کشوهای کمد و یکی یکی باز کردم تا بلاخره لباس های مربوط به خودم و دیدم،همشون نو بودن هر کدوم و که بر میداشتم یا تاپ شلوارک بود یا نیم تنه و دامن کوتاه، حالا من باید چی کار کنم؟

چی و چیکار کنی؟

🌺یه دست لباس درست حسابی نذاشتن، همشون یه تیکه پارچه بیشتر نیست

مشکلش چیه یکیش و انتخاب کن و تنت کن، من که اینجا نامحرم نمیبینم!!

🌺اخه خیلی

اخه و این حرف ها نداره، اصلا خودم یکیش و برات انتخاب میکنم بپوش، یه تاپ زرد و با یه شلوارک مشکی انتخاب کردم و دادم دستش، بیا تا من برم یه دوش بگیرم لباست و عوض کن و اگر لطف کنی تو هم برای من لباس بزار

🌺از کنارم بلند شد و به طرف سرویس داخل اتاق رفت کشوی بالای لباس های من برای سپهراد بود یه تیشرت زرد با شلوارک مشکی که دقیقا با لباس خودم ست شد و با حوله برداشتم در زدم و لباس ها وحوله رو بهش دادم، خدا رو شکر زیپ لباس از پهلو باز میشد و احتیاج به کمک نداشتم سریع لباس هام و تنم کردم و لباس عروسم و کناری گذاشتم تا صبح مرتبش کنم، سریع رفتم روی تخت دراز کشیدم پتو هم کشیدم روم و خودم و به خواب زدم، از استرس نفس هام نامنظم شده بود، دو سه تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم به خودم مسلط باشم ، صدای به هم خوردن در حمام که اومد، چشمهام و بستم، صدای قدمهاش که به تخت نزدیک میشد و میشنیدم

میدونستم بیداره و از ترس و خجالت خودش و به خواب زده، با صدای اهسته ولی کمی بلند که بشنوه گفتم: ببین تو رو خدا شانس که نداشته باشی همینه دیگه وقتی تو سن سی و یکی دوسال زن بگیری و زنتم دختر کوچولو باشه، باید حسرت خیلی چیزها تو شب عروسیم به دلم بمونه، خدایا شکرت اخ اخ حالا فردا مادرم اینا هم کاچی میارن، اون که دیگه خوردن نداره بهمون حرومه، اصلا چی جوابشون و بدم، اشکالی نداره بهشون میگم خانم من خیلی کوچولو تشریف داره
به خاطر همین

🌺دیگه طاقتم طاق شد و نشستم و گفت:سپهراد بسه من کوچولو نیستم مگه نمیدونی من به این کلمه حساسم، تازه امشب هفده سالم تموم شده رفتم تو هجده سال، تو یه ان اسیر دستهای مردونش شدم

پس هجده سالت شده و بزرگ شدی؟

🌺به خاطر اینکه جلوش کم نیارم سریع گفتم: بله بزرگ شدم

از چیزی هم نمیترسی؟

🌺نه

باشه پس خودت خواستی

🌺 نیمه شب بود و سپهراد خوابش برده بود، از دل درد و کمر درد داشتم جون میدادم، من و تو اغوشش محکم گرفته بود
🌺من و تو اغوشش محکم گرفته بود یواش دستش و از پهلوم برداشتم که بیدارشد

نازی عزیزم چیشده؟

🌺شروع کردم بلند بلند گریه کردن و حرف زدن، دلم درد میکنه کمرم درد میکنه، راحت شدی دیگه حسرت به دل نموندی، دست خودم نبود با مشتم میکوبیدم به سینش

دستای مشت شدش و تو دستام گرفتم و میبوسیدم، الان برات مسکن میارم بخوری خوب میشی، مادرم سفارشش و امشب بهم کرده بود و گفته بود شربت عسل تو یخچال گذاشته، چه اشتباهی کردم اگر طوریش بشه باید چه خاکی به سرم بریزم، مسکن و همراه شربت بهش دادم، بعد از اینکه کمی بهتر شد به حمام بردمش تا کمی حالش سبک بشه، کمرش و ماساژ دادم که کم کم چشماش بسته شد و بخواب رفت،

🌺با صدای پی در پی زنگ خونه از خواب بلند شدم صدای شر شر اب نشون میدادسپهراد به حمام رفته، ملحفه رو از روم کنار زدم که با دیدن وضع نامناسبم به طرف کمد رفتم و یه شلوار و یه شومیز تنم کردم و موهام و دیشب سپهراد بافت زده بود، بازش کردم که حالت فر قشنگی گرفته بود، بعد از چک کردن خودم به طرف ایفون رفتم و تصویر ستاره که دستش و گذاشته بود رو زنگ نمایان بود در و زدم باز شد، در ورودی هم باز گذاشتم صدای تق تق کفش چند نفر و خوش وبش کردنشون میومد، ستاره و مامانم و مادر جون و خانم مهران تو چهار چوب در نمایان شدن که هر کدوم یه چیزی دستشون بود ستاره هم شکمش و بغل کرده بود به حالت نمایشی نفس نفس میزد،همشون یکی یکی با من روبوسی کردن و تبریک گفتن که من اصلا سر بلند نکردم، بفرمایید خوش آمدید، ستاره گفت؛

_وای عروس شدی عزیز دلم از رنگ و روی نداشتت معلومه، الهی داداشم دورت بگرده که به این روزت انداخته
بیا که مادر جون و مهر انگیز جون ببین برات چه صبحانه ای اوردن البته نصفش برای من و نخودمه

سلام به همگی خوش آمدید، چشمم به نازنین خورد که دوباره از شرم شبیه دخترای روستا شده بود و گونه هاش سرخ به رنگ انار در اومده بود رفتم کنارش نشستم و دست انداختم رو شونه اش و در گوشش گفتم:خوبی خانمم؟

🌺همه داشتن به ما دونفر نگاه میکردن
خوبم عزیزم، من و بیشتر به خودش فشرد و روبه ستاره گفت:

ستاره جان خدا به داد اون بچه برسه، چقدر حرف میزنی خواهر من، فکر کنم هرروز از دستت فراری باشه

_نه بچم به حرف زدن من عادت کرده وقتی حرف میزنم اصلا تکون نمیخوره ولی همچین که سکوت میکنم میفته به تکون خوردن

پس خدا به داد برسه مثل خودت بیش فعال نباشه جمیعآ صلوات، با شوخی های من و ستاره یکی دوساعتی گذشت  خودم لقمه میگرفتم و تو دهنش میزاشتم، هر کاری کرد که اجازه بدم خودش بخوره نذاشتم و تا لقمه اخر و بهش دادم خورد، مادرم و مهر انگیز خانم وقتی از حال نازی مطمئن شدن که خوبه رفتن، نازی روی مبل نشست و توی فکر رفته بود، رفتم کنارش نشستم، دست انداختم زیر چونش و سرش و بلند کردم
از دست من ناراحتی؟

🌺نه اصلا

من و ببخش دیشب نتونستم خودم و

🌺نه این حرف و نزن راستش خیلی خوشحالم که دیگه برای همیشه مال خودت شدم، من همه جوره دوست دارم برات ارامش داشته باشم، اگرم دیشب حرفی زدم ببخشید، از درد نمیفهمیدم چی میگم

قربونت بشم که دختر کوچولو دیگه برای خودش خانمی شده، نازی چشمات و ببند هر موقع گفتم باز کن، از تو جیب شلوارم، گردنبندی که گرفته بودم و اول اسم خودم و نازی روش بود به گردنش انداختم

🌺با احساس سردی دور گردنم چشمهام و باز کردم و گردنبندی که به گردنم انداخت و دیدم خیلی خوشگل بود ، بوسه ای روی صورتش زدم خیلی خوشگله ممنون

.......... سه سال بعد........

نازی پاشو دیگه امروز مگه کنکور نداری آخه چقدر میخوابی تو

🌺خوابم میاداصلا نمیخوام کنکور بدم

تا ده میشمرم بیدار شدی که هیچ وگرنه بلندت میکنم میندازمت تو وان حمام از حالا شروع شد ۱،۲،۳،۴،۵،۶،۷،۸،

🌺بلند شدم، دیگه نمیخواد بشماری همچین میگه چرا انقدر میخوابی که هر کی ندونه فکر میکنه الان من ده ساعته خوابم، بعدخبر ندارن که تا نزدیکی صبح اسیر دستای این اقا بودم

انقدر نق نزن زود باش من تو ماشین منتظرتم تا ده دقیقه دیگه اگر نیومدی باید تا محل برگزاری با خط یازده طی کنی

🌺 تو این سه سال با کمک سپهراد جهشی درسم و خوندم و الان هم باید کنکور بدم، مقنعه ام و سر کردم و جا مدادیم برداشتم با قفل کردن در بسم الله
گفتم و راه افتادم سمت ماشین

افرین خانم خوشگلم، دقیقا ۹دقیقه و ۳۲ثانیه تو ماشین بودی ، بیا این لقمه رو بخور تا من حرکت کنم، راه افتادم و گفتم : اصلا استرس نداشته باش، با دقت سوالا رو بخون بعد تست بزن، اینم بدون که یه نفر بیرون نشسته و داره برای خانم دکترش دعا میکنه

🌺با حرفای سپهراد ارامش گرفتم به محل برگزاری رسیدیم و از ماشین پیاده شدم و وارد سالن شدم روی صندلی مورد نظرم نشستم و با یاری از خدا کنکورم و دادم، نه زیاد سخت بود نه اسون، توکل کردم از سالن خارج شدم و به طرف ماشین رفتم که دیدم سپهراد قران دستش و داره قران میخونه، دلم برای این همه مهربونیش ضعف رفت،ولی یکم سربه سر گذاشتنش اشکالی نداشت، چهره ناراحتی یه خودم گرفتم و نشستم تو ماشین پایین مقنعه ام و کشیدم رو صورتم و ادای گریه کردن در اوردم
نازی عزیزم، من و نگاه کن اگر کنکور و خراب کردی اشکالی نداره سال دیگه ، دست انداختم دور شونش و به خودم نزدیکش کردم، دورت بگردم اشک نریز دیگه من و ببین
🌺حالا از این به بعد باید چی کار کنم؟!
دنیا که به اخر نرسیده، از همین امروز برنامه ریزی بیشتر میکنیم تا برای سال دیگه قبول بشی
🌺نه منظورم اینه حوصلم سر رفته دلم مسافرت میخواد، این و گفتم و سرم و از رو سینش بلند کردم و یه چشمک زدم و خندیدم
نازی تو گریه نمیکردی؟
🌺نه
یعنی من سر کار بودم
🌺دقیقا
حالا خودت بگو چی کارت کنم
🌺بوس
ا دیگه چی؟! اعصابم و خورد کردی ماچم می خوای
🌺خواهش
اخه من به تو چی بگم که انقدر شیطون شدی، یه بوسه روی صورت برگ گلش زدم
🌺منم جواب بوسه اش و دادم، میگم بریم بهم بستی بده، شیرینی قبولیم
مگه میدونی قبول میشی که جلوتر ازم شیرینی میخوای
🌺اوهوم از الان میتونی من و خانم دکتر صدا کنی، یعنی این افتخارم فقط به خودت میدم عزیزم
بچه پرو، بزن بریم یه بستی بدم بهت ، راستی مادرت زنگ زد گفت شب بیاید اونجا
🌺مادر جون و اقاجونم میان؟
فکر کنم همه دعوتن، معلوم نیست چه خبره!!!
🌺بعد از خوردن یه بستی شکلاتی خوشمزه باهم راهی خونه شدیم
نازی تو برو خونه من یه سر برم هتل تا بعد ظهر اماده باش که بریم
🌺 راستی، به گل خونه هم یه سر بزن
باشه خدا حافظ
🌺 این چند روز از بس درس خونده بودم و کم خوابی کشیده بودم منگ شده بودم با همون لباس ها افتادم رو تخت و خوابم برد
مشغول انجام کارهام بودم که در اتاق زده شد، بفرمایید
_سلام
با شنیدن صداش سر بلند کردم، کی ازاد شده بود
_انقدر لیاقت ندارم که جواب سلامم و نمیدی
سلام خوش اومدی بشین روی مبل نشست،
_چقدر چهرت جا افتاده شده، خانمت خوبه؟
نیومدی اینجا که این حرف ها رو بزنی؟

_نه اومدم حرفای مهم تری بزنم، مهمونی امشب به خاطر ازادی منه ولی با اصرار مهرانگیز این مهمونی گرفته شده بابام من و ترد کرده، مهران و مهرادم حرف بابام رو بهم زدن فقط تنها حامیم مهرانگیز بود، میخوام اگر میتونی به حرمت عش..

این کلمه مقدسه به زبونت نیار، فقط بگو از من چی میخوای

_کمکم کن برم اون ور، من دیگه طاقت ندارم اشتباه کردم سه سال حبس و دوسال قبلش هم استرس و خیلی چیزهای دیگه رو تحمل کردم وکشیدم
خودت باعث همه این اتفاق ها هستی
مگه همون سال ها من بهت نگفته بودم حق نداری بری پارتی و مهمونی هایی که میدونی مشکل دار هستن، با یه گوش نکردن به حرف زندگی خودت و تباه کردی

_تو چی الان زندگیت تباه شده؟ خوشبختی؟

به لطف ندونم کاری تو خیلی زجر کشیدم اوایل خودم ولی وقتی با نازی نامزد کردم همراه هم سختی زیاد کشیدیم ولی عاقبت عاشقانه همدیگر و میپرستیم
واین عشق و با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم

_نمیتونم باور کنم، چون من هنوز نتونستم تو رو فراموش کنم، روزی که اومدی خاستگاری نازنین من شکستم
روزی که تو زندان فهمیدم عروسیتونه مردم ولی اشکالی نداره من دارم تاوان خوشی دوساعتم میدم، امیدوارم خوشبخت بشی ، فقط کمکم کن در عرض یک ماه من از این کشور برم

باشه کمکت میکنم تمام مدارکت و بیار همین جا من میسپرم به وکیلم کارت و ردیف کنه

🌺 لباسای سپهراد و اماده کردم، خودمم رفتم حمام و اومدم لباسم تنم کردم ولی حالم اصلا خوب نبود سرگیجه داشتم، خودم به اشپز خونه رسوندم و یه اب قند درست کردم و خوردم صندلی میز نهار خوری و کشیدم بیرون و نشستم سرمم گذاشتم رو میز، انگار قند خونم افتاده بود کم کم با خوردن اب قند حالم جا اومد، صدای باز شدن قفل در اومد

نازی جان، نازی خانمی بیا که شوهر خسته از کار برگشته ات اومده

🌺از روی صندلی بلند شدم که دوباره سرم گیج رفت و روی صندلی نشستم،
سپهراد بیا من تو اشپز خونه ام

رفتم تو آشپزخونه که دیدم نازی سرش تو دستاشه، نازی چی شده؟ چرا رنگت پریده عزیز دلم

🌺نمیدونم چرا سر گیجه گرفتم

پاشو بریم دکتر، فکر کنم برای استرسی که برای کنکور داشتی حالت بد شده

🌺نه نمیخواد الان اب قند خوردم الان اثر میکنه

چی و نمیخواد من تشخیص دادم باید بریم دکتر، پس الکی حرف نزن رفتم شال و مانتو شو اوردم و تنش کردم، اصلا یه زره رنگ به صورت نداشت، هنوز به در نرسیده بودیم که حالش بهم خورد و سریع رفت سرویس، کمکش کردم و بغلش کردم بردمش تو ماشین و سریع رفتم بیمارستان

🌺رسیدیم بیمارستان و بهم سرم وصل کردن و ازم یه ازمایش گرفتن

نازی زیر سرم بود و منم منتظر بودم تا جواب ازمایش و بگیرم، نگران حالش بودم ، با صدا زدن پرستار جواب ازمایش و گرفتم و رفتم پیش دکتر نگاهی به ازمایش کرد و گفت

_تبریک میگم خانومتون باردار هستن
بعد اتمام سرمش میتونید ببرینشون

از خبری که دکتر داد نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم خیلی خوشحال بودم
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamecheshmaneto
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه udvdrb چیست?