رمان رویا قسمت 2 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 2

♥خوابوندمش چشمهاش و برای لحظه ای باز کرد یه لبخند بهم زد و دوباره خوابید.الهی دورت بگردم که لبخندت آرامش منه

از اتاق اومد بیرون و بلند شدم و به سمت اسانسوری که به خاطر مادرم زده بودیم رفتم و اشاره کردم بیاد پیشم قدم برداشت سمت من و اول خودم وارد اسانسور شدم بعد فرهمند، این اسانسور مختص مادرم هست برای رفت و امدشون به پایین و بالا، در باز شد و رفتم بیرون پشت من اومد

♥روبه روی در اتاقی قرار گرفتیم در رو اروم باز کرد و رفت تو منم پشت سرش رفتم کنار مادرش نشست و پیشونیه مادرش بوسید بعد دستهای مادرش و روی چشم هاش گذاشت و در اخر روی دست هاش و بوسه زد مثل دوتا عاشق و معشوق همدیگر و می بوییدن و میبوسیدن، بغض گلوم و داشت خفه میکرد من با پدر و مادرم چه کار کردم
با صدای بهرام منش به خودم اومدم

تشریف بیارید جلو مادرم ببینتتون
دست انداختم دور شونه های مادرم و اروم بلندش کردم و تکیه اش دادم به تخت
مادر جان ایشون خانم فرهمند هستن از امروز پرستار شما هر چی خواستین و هر کاری داشتین ایشون وظیفه دارن انجام بدن، و یه دختر کوچولو هم دارن که با خودشون اوردن من دیگه برم شرکت که کلی کار دارم، رو کردم به فرهمند و گفتم
مادرم و از الان میسپرم به شما جون من به مادرم وصله پس مراقبش باشید

♥چشم حتماً ، وقتی رفت رفتم جلو
سلام من رویا هستم امیدوارم بتونم کارم و درست انجام بدم

_سلام به روی ماهت منم شهنازم هر جور که راحتی صدام بزن

♥از صمیمیتی که ایجاد کرد خوشم اومد
اشکال نداره شهناز جون صداتون کنم اخه ماشاالله بهتون نمیخوره پسر به این بزرگی داشته باشین

_داری سرم کلاه میزاری؟

♥نه به خدا جدی گفتم

_تو چندسالته؟ البته اول بزار خودم حدس بزنم، اوم فکر کنم سی سال و داشته باشی

♥تو دلم یه پوزخند به خودم زدم ولی حفظ ظاهر کردم و با خنده گفتم:وای یعنی انقدر پیر به نظر میرسم!!!؟ من تازه دوماه دیگه بیست و سه سالم تموم میشه میرم تو بیست و چهار سال با این حرفم اول تعجب کرد بعدش به حالت خنده گفت:

_نه نه شوخی کردم همون بیست و چهار سال بهت میخوره

♥نه ناراحت نشدم، بیاید کمکتون کنم ببرمتون سرویس بعدش بریم پایین صبحانتون و میل کنید، ویلچرش و اوردم اروم اروم کمکش کردم سوار ویلچرش شد و بعد از کمک کردن بهش و عوض کردن لباس هاش که خیلی مرتب و باوقار شده بود دسته ویلچرش و گرفتم و به سمت اسانسور هول دادم و رفتیم پایین، زهرا خانم صبحانه شهناز جون و اماده کرد و گذاشت جلوش خودش صبحانش و خورد

_پس دخترت کجاست؟ نمیبینمش!

♥اقای بهرام متش لطف کردن گفتن تو اتاق مهمان بخوابونمش

_باشه پس بیدارشد دوست دارم ببینمش
حالا هم من و ببر تو باغ

♥چشم، دسته ویلچرش و گرفتم و به سمت باغ حرکت کردم اشاره کرد بریم تو الاچیق و اونجا بشینه ، نشستیم و گفت:

_از زندگیت برام بگو دوست دارم بدونم، الان پدر و مادرت کجا هستن وهمسرت؟

♥وای حالا چی بگم؟!
پدر و مادرم که شهرستان زندگی میکنن و همسرمم فوت شده ، به خاطر همین مجبورم کار کنم

_چرا نرفتی شهرستان پیش پدر و مادرت زندگی کنی؟

♥خب دوست دارم مستقل باشم به خاطر همین نرفتم پیششون

_ولی هیج جا امن تر از خونه پدر و مادر برای بچه ها نیست ، سینا که هر کاریش میکنم زن نمیگیره و با اینکه میتونه خونه مستقل داشته باشه ولی پیش خودم زندگی میکنه، سروش هم الان با همسرش برای کاری رفتن المان ولی اون ها هم پیش خودم تو همین خونه زندگی میکنن

♥امیدوارم همیشه کنار هم خوشبخت زندگی کنید من خیلی خوشحال میشم وقتی خانواده هایی مثل شما میبینم
دروغ گفتن به این خانواده شده رسم من
از خودم خجالت میکشم وای چاره ای ندارم دوست ندارم از زندگیم بدونن ولی امیدوارم برام دردسر نشه

_بیابریم

♥ بردمش داخل خونه که دیدم صدای گریه مانیا میاد، ببخشید میتونم برم دخترم احساس غریبی کرده

_حتماً برو

♥سریع رفتم داخل اتاق و دیدم مانیا چشماش از اشک خیسه، جانم عزیز دلم من این جام نترس عشقم تا چشمش به من افتاد شروع کرد خندیدن، بغلش کردم و صورت پر از اشکش و میبوسیدم، پاشوببرمت تر و تمیزت کنم بریم پیش یه خانم مهربون
بردمش سرویس داخل اتاق صورتش و شستم و نظافتش کردم و لباسش و عوض کردم روی ویلچر نشوندمش و بعد از جمع و جور اتاق با مانیا از اتاق زدم بیرون ، شهناز جون پشتش به من بود و داشت تلوزیون نگاه میکرد اروم رفتم روبه روش ایستادم، وقتی چشمش به مانیا افتاد اول تعجب کرد ولی بعدش حالت صورتش و عادی کرد و با خوشرویی گفت:

_به به امروز خونه من روشن شده با وجود همچین دختر خوشگلی، چند سالشه؟

تو چهارساله

_زهرا خانم

+جانم خانم؟

_برای مانیای عزیزم یه صبحانه خوشمزه بیار

ممنونم احتیاجی نیست، نون پنیر کافیه؛

_باید بدن دخترت قوی باشه پس تا زمانی که تو این خونه از من پرستاری میکنی نباید از احتیاجات دخترت کم بزاری
متوجه شدی؟

بله ممنونم از محبتتون

_خودتم صبحانه بخور

چشم، ممنون


امروز روز تمدید قرار داد با خانم فرهمند ولی من باید برم و ازش تحقیق کنم بعد باهاش قرداد یکساله ببندم
البته مادرم که خیلی ازش راضیه و کلی با دخترش اخت گرفته ادرسش و از پروندش در اوردم و از شرکت زدم بیرون یک ساعتی بود تو راه بودم، این چطوری این همه راه و با یه بچه ویلچری میاد و میره
نیم ساعت دیگه راه و طی کردم که به پایین ترین منطقه تهران رسیدم وقتی وارد محله شدم همه با تعجب نگاهم میکردن که یه پسر نوجوان اومد پیشم و گفت:

_عمو ماشینت و اینجا نزار وگرنه خط خطی میشه

پس کجا بزارم من یه کار کوچیک دارم برم و برگردم

_پس یه راه دیگه هم داری؟

چه راهی؟

_خرج نگهبانی ماشینت و بده سالم تحویل بگیر

چقدر میشه؟

_پنجاه هزار

باشه میدم ولی مرد باش و نگهبانی بده تراول و بهش دادم و سمت خونه فرهمند حرکت کردم، وقتی پلاک و دیدم زنگ در و زدم یه در کوچیک با یه خونه قدیمی بعد از چند دقیقه یه خانم مسن در و باز کرد

_بله امرتون

ببخشید مزاحم شدم اینجا منزل خانم فرهمنده

_بله پسرم مستاجر منه

من بهرام منش هستم ، خانم فرهمند از مادرم پرستاری میکنن میخواستم یه تحقیق درباره ایشون کنم

_بیا تو پسرم، جلو در و همسایه خوبیت نداره،

وارد حیاط دومتری شون شدم و یه صندلی پلاستیکی اورد و نشستم خودشم
نشست رو پله، میخوام بدونم اقوام ایشوت کجا هستن از زندگیشون برام بگید

_مگه روز اولی که اومد پیشت ازش سوال نکردی و جواب نشنیدی؟

چرا ولی به یه سری از جواب هاش شک دارم،

_تو این سه ماه ازش دست کجی دیدی؟
تو این سه ماه ازش کم کاری دیدی؟

نه اصلا، حتی با وجود ایشون و دخترش مادرم سرحال تر هم شدن

_فقط بهت بگم زن با وقار و خیلی خوبیه و واقعا دست تنگ، فقط پول دارو دوای بچش ماهانه کلی خرج داره و اینکه از هرچی شک داری از خودش بپرس

باشه ممنونم، از در زدم بیرون و به ماشین که رسیدم دیدم پسره داره ماشین و تمیز میکنه، ماشین تمیزه چرا داری دستما میکشی بهش

_اخه با خودمم دو دو تا چهار تا کردم دیدم ازت زیاد پول گرفتم من لقمه حروم از گلوم پایین نمیره به خاطر همین دستمال کشیدم که پولت برام حلال باشه

دمت گرم پولی هم که بهت دادم حلال حلاله خیالت راحت، سوار ماشین شدم و برگشتم شرکت وای تو راه به وضعیت این زن فکر میکردم چطوری تو این سن با این بچه ای که داره میتونه زندگیش و اداره کنه
فقط در این حد میدونستم که خرج این بچه ها زیاده دلم براش سوخت و یه حس ترحم نسبت بهش پیدا کردم


به خاطر همین تصمیم گرفتم خونه سرایداری و بهشون بدم که برای رفت و امدش دیگه انقدر به زحمت نیفته، زود تر کارهام و انجام دادم و برگشتم خونه که با خانم فرهمند صحبت کنم، وارد خونه که شدم دیدم مانیا رو به روی تلویزیون روی مبل خوابیده و داره برنامه کودک نگاه میکنه که با صدای زهرا خانم به خودم اومدم

_سلام اقا خسته نباشید

سلام، ممنونم مادرم و خانم فرهمند کجا هستن؟

_رویا جون خانم و بردن حمام

باشه ممنون

_اقا میبینی چقدر این دختر معصوم و ساکته، از دیوار صدا در بیاد از این بچه طفل معصوم نه

رفتم کنارش نشستم و دستی تو موهای طلاییش کشیدم که چشم دوخت به صورتم و به سختی گفت:

_ننننینی ددداییییی (نی نی داری؟)

متوجه نشدم چی میگه کمی فکر کردم ولی نفهمیدم که صدای فرهمند از پشت سرم اومد

سلام میگه نی نی داری؟

به صورت مانیا نگاه کردم و گفتم نه من بچه ندارم ولی دوست دارم دختری مثل تو داشته باشم دستی به سرش کشیدم و رو به فرهمند گفتم: مادرم چیکار میکنن

از حمام اوردمشون الان خواب هستن ،
پس حالا که شما اومدین من برم اخه یه مقدار خرید دارم باید انجام بدم

لطفاً بنشینید باهاتون کار دارم،
برگه قرار دادو از کیفم در اوردم و گفتم اگر از این کار راضی هستین من میخوام قراردادمون و یکسال دیگه تمدید کنیم و اینکه خونه کوچیک سرایداری تو باغ هست اگر دوست داشته باشید به خاطر اینکه رفت و امد براتون سخت نباشه همون جا رو میدم براتون مرتب کنن و ساکن بشید

از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم چون واقعا رفت و امد با مانیا برام دشوار بود به خاطر همین گفتم:
ممنونم ولی چرا این محبت دارین در حقم میکنید؟

اول به خاطر مادرم چون از شما خیلی راضی هستن و به وجود شما عادت کرده
و دوم به خاطر دخترتون که واقعا دوست داشتنی هست

ممنونم

پس تو این چند روز وسایلتون و جمع کنید خودم یه نفر و میفرستم و بار بزنه و بیاره اینجا

راستش من وسیله ای از خودم ندارم فقط چند دست لباس خودم و مانیاست
به خاطر همین احتیاجی نیست کسی و بفرستین که بخواد وسیله بار بزنه

باشه پس از دو روز دیگه بیاین دیگه ساکن بشید، الان با چی میخوایید برین خونه؟

با واحد و مترو

صبر کنید به راننده مادرم بگم برسونتتون ، تلفن همراهم و برداشتم زنگ زدم به حبیب تا بیاد خانم فرهمند و برسونه، رفت تو اتاق مهمان و با کیف و ویلچر اومد بیرون، شما ویلچرش و جمع کن که تو صندوق جا بشه من خودم مانیا رو میارم


ویلچرش جمع نمیشه خرابه، شما زحمت نکشید من خودم مانیا رو میزارم تو ماشین بعد میام ویلچر و میبرم

نه من دوست دارم خودم این دختر و بزارم رو شونم و ببرم تا ماشین

وقتی مانیا رو بلند کرد و نشوند روی شونه هاش ذوق و خوشحالیه مانیا قلبم و اتیش زد فکرم رفت سمت مهدی اگر بودالان دختر من پدر داشت و حسرت یه اغوش پدرانه به دلش نمیموند، قطره اشکی سمج از گوشه چشمم چکید سریع پاکش کردم

ویلچرم بزار همین جا باشه بدم درستش کنن، فردا صبح دوباره حبیب میاد دنبالتون میاره اینجا

نه نه این کار و نکنید مردم اون محل برام حرف در میارن

به خاطر حرف مردم زندگی نکن

سوار ماشین شدم و مانیا رو نشوند و خودش کمربندش و بست و بوسه روی صورتش زد و با راننده که حبیب نام داشت
صحبتی کرد و بعدش وارد خونه شد ، راننده هم ما رو تا جلوی در رسوند

_خانم من فردا شش صبح جلوی درب منزل هستم

نه ممنونم لازم نیست خودم میام

_من مامورم و معذور

باشه ممنونم، مانیا رو بغل کردم و کلید و از جیب مانتوم در اوردم.
در و باز کردم وارد خونه شدم با وجود خستگی که داشتم غذا درست کردم و پروین خانم هم صدا زدم اومد پیشمون، وقتی بهش گفتم قراره تو اون خونه زندگی کنیم کلی خوشحال شد و برام دعای خیر کرد، و گفت؛

_راستش مادر من الان چند وقته میخوام برم یزد پیش خواهرم زندگی کنم حالا که تو جا و مکان داری خیال منم راحت شد
حالا از کی دیگه میری اونجا؟

از دو روز دیگه

_پس یه روز دیگه من شماها رو میبینم

رفتم بغلش کردم ، من مدیون محبت های شما هستم اگر شما نبودی معلوم نبود چه بلایی سر من و دخترم تا الان میـومد

الو سروش، الو صدا قطع میشه اجازه بده من باهات تماس بگیرم، گوشی و قطع کردم و دوباره شماره سروش و گرفتم بعد لز چند لحظه پاسخ داد

_الو سینا خوبی؟

سلام داداش چه خبر؟ پس کی بر میگردین؟ مادر چشم انتظارتونه، مهرو چطوره؟ خوبه؟

_اون که اصلا خوب نیست، دکترای اینجا فقط یه راه جلوی پامون گذاشتن که اونم اصلا من و مهرو راضی نیستیم

حالا میخوای چی کار کنی؟

_هفته ی دیگه بر میگردیم ولی یه خواهشی دارم؟

بگو؟ به روی دیده قبول میکنم

_هفته دیگه که برمیگردیم تولد مهرو میخوام براش جشن بگیرم اگر میتونی مقدماتش و تا هفته اینده اماده کن

حتماً برای روحیش خیلی خوبه؟

_باشه پس منتظرمون باشید

گوشی قطع کردم که  چند لحظه بعد خانم اسدی در زد و چند تا برگه گذاشت رومیز
_ببخشید رئیس یه اقایی اومدن و
با شما کار دارند ولی وقت قبلی نداشتن میگن یکی از اشناهای دور هستن که برادرتون ایشون و میشناسن

باشه راهنماییشون کنید بیان داخل
در اتاق زده شد و یه اقای بلندقد و هیکلی وارد اتاق شد، از پشت میز به احترامش بلند شدم و تعارف کردم روی مبل نشست
چهره اشنایی داشت ولی اصلا نمیدونم کجا دیدمش

_ببخشید بدون وقت قبلی مزاحمتون شدم
ولی خود منم فقط تو همین ساعت وقت داشتم

من افتخار اشنایی با چه کسی و دارم؟

کلی خسته شده بودم، از صبح فقط دارم خونه سرایداری که بهم دادن ساکن بشم تمیز میکنم از یه طرف هم حواسم به شهناز جونه از یه طرف دیگه مانیا، دیگه جونی برام نمونده، زهرا خانم طفلک یه دوساعت بازم مانیا رو نگه داشت و بهش غذا داد خیالم راحت شد پاشم که شهناز جون گفته ببرمش جکوزی مانیا رو گذاشتم رو ویلچر و به سمت عمارت شهناز جون قدم برداشتم، خدا خیر بده اقای بهرام منش ویلچر و داد درست کردن
دیگه شب شده بود ولی هنوز نیومده بود
مانیا رو سپردم دست زهرا خانم و خودم رفتم بالا بعد از برداشتن وسایل کمک شهناز جون کردم و نشست رو ویلچر
و به سمت اسانسور حرکت کردیم اومدیم پایین که در ورودی باز شد و بهرام منش اومد تو اول اومد سمت مادرش و سلام کرد و پیشونیش و بوسید بعد یه نگاه بهم کرد و با اخم روشو برگردوند رفت بالا برام مهم نبود شونه ای از فکر خودم بالا انداختم و شهناز جون و دوباره سوار اسانسور کردم و به سمت زیرمین که استخر و جکوزی قرار داشت بردم

لباسم و عوض کردم و اومدم پایین رفتم تو اشپز خونه که دیدم زهرا خانم داره با مانیا بازی میکنه، زهرا خانم یه چایی به من بده تا من با این خانم خانما اختلاط کنم، مانیا خانم چطوره؟ طفلک چون نمیتـونست زیاد حرف بزنه فقط میخندید
اونم بی صدا بیا ببرمت یه جای خوب،
بعد از اینکه چایی خوردم مانیا رو بردم به حیاط پشتی که وسایل بازی نصب کرده بودیم برای بچه سروش از روی ویلچر بلندش کردم و روی تاپ نشوندم و محافظ تاب وبستم و اروم اروم شروع کردم به هول دادنش حسابی بازیش دادم که معلوم بود خسته شده، چقدر بچه خوبه
این طفل معصوم که دیگه ازاری نداره، روی ویلچرش نشوندمش و به سمت عمارت حرکت کردم که صداش و شنیدم که به سختی میگفت

_ببببابا

دلم براشت سوخت ، وارد که شدم دیدم مادرم و فرهمند هم از آسانسور اومدن بیرون

_سینا مادر چه خبر؟کجا بودی؟

این خانم خوشگل برده بودم حیاط پشتی زمین بازی

_خوب کردی

راستی سروش زنگ زد، هفته دیگه میان تولد مهرو هم هست گفت: ترتیب
یه جشن تولد بدم که روحیه مهرو عوض بشه

_الهی من برای بچه هام بمیرم که برای یه بچه چقدر سختی دارن میکشن

این حرف ها چیه مادر من خدا بزرگه

_ تو هفته ای که تولد میخوای بگیری برای مهرو، اقوامی که دختر دارن و دعوت میکنم شما هم زحمت بکش چشم بنداز یه دختر خوب پیدا کن بریم خاستگاری دیگه داری پیر میشی؟

اومدم جواب بدم که فرهمند روبه مادرم گفت:

شهناز جون اگر دیگه با من کاری نداری من برم، مانیا معلومه خسته شده

_برو عزیزم فقط فردا باید باهم بریم بازار

باشه شب بخیر

رفت ولی از من خدا حافظی نکرد و فقط طرف صحبتش و مادر قرار داد، اصلا به جهنم ، مادر من عزیزم اگر من نخوام زن بگیرم کی و باید ببینم

_من و ببین، میخوام چند تا از دوستای قدیمی پدرت هم دعوت کنم با خانواده هاشون بیان، اون موقع ها یادمه دو تا از دوستای پدرت دختر داشتن که از تو و سروش کوچیک تر بودن، شماره هاشونم دارم

من نمیدونم چه حساسیتی پیدا کردی به زن دادن من

_پسر که رسید به سن زن گرفتنش گناهه که عزب راه بره

برای من دیگه از گناهش گذشته، خدا بخشیده، شما هم ببخش

به تلافی نادیده گرفتنش موقع ورودش به خونه بهم کرد منم ادم حسابش نکردم و شب بخیر نگفتم، فکر کرده چون مال و مکنت داره حق داره با زیر دستش بد برخورد کنه، منم دختر فرهمند بزرگم از اسب افتادم ولی از اصل نیافتادم، مانیا خوابش رفته بود منم یه دوش گرفتم و کنارش به خواب عمیقی فرو رفتم
با صدای در زدن از خواب بلند شدم هنوز گیج بودم ، بدون اینکه به سر و وضعم دقت کنم و موقعیتم و بسنجم در و باز کردم ، چند بار پلک زدم تا تاری چشمم از بین بره

صبح که از خواب بلند شدم بعد
از انجام کار هام ده دقیقه ای نشستم تا فرهمند بیاد و من برم، هر چی نشستم دیدم پیداش نشد ساعت ونگاه کردم دیدم هشته نکنه اتفاقی براشون افتاده اخه این چند وقت سر ساعت هفت اینجا بوده
به طرف خونه سرایداری حرکت کردم و در زدم وای جواب نداد بلند تر در زدم ولی بازم جواب گو نبود اومدم محکم تر به در بکوبم که دیدم خانم با موهای افشان با یه تیشرت و شلوارک در رو باز کرد و چند بار پلک زد که بهش گفتم: هنوز مغزت به کار نیافتاده

با حرف زدنش به خودم اومدم و گفتم:
اگر شما اجازه بدی تشریف ببری زود تر به کار میفته

برای من زبون درازی نکن ها زود تر برو مادرم منتظرته

حرفش و زد و رفت در و بستم که تازه مغزم به کار افتاد یه نگاه به خودم انداختم
ای وای ، من چقدر خنگم چشمم به ساعت افتاد که دیگه بدتر خجالت کشیدم
سریع اماده شدم و مانیا رو بغل کردم وسمت عمارت به راه افتادم خدا رو شکر اقای بهرام منش رفته بود، مانیا رو تو اتاق مهمان خوابوندم و خودم رفتم بالا پیش شهناز جون، در زدم و با بفرماییدش رفتم داخل اتاق
سلام شهناز جون خوبی؟
شرمنده به خدا نمیدونم چرا امروز انقدر خوابیدم؟!

_سلام به روی ماهت عزیزم ، اشکالی نداره بیا ، این چند وقت خیلی خسته شدی

بعد از کمک کردن به شهناز جون برای انجام کارهاش اومدیم پایین ، صبحانه خورد و گفت:

_مانیا که بیدار شد حاضرش کن باید بریم جایی

ببخشید ولی من نمیتونم دوتا ویلچر و همزمان راه ببرم

_مانیا رو خودت، و من هم با ویلچر برقی میام که احتیاجی نباشه هولم بدی

ببخشید جسارت کردم ، بعد از بیدارشدن مانیا صبحانش و دادم حاضرش کردم و اومدم پیش شهناز جون
من و مانیا اماده ایم

_خوبه حبیب هم منتظرمونه بریم

با کمک حبیب اقا اول خانم و سوار ماشین کردیم بعد مانیا رو ویلچر ها هم که حبیب اقا جمع کرد و گذاشت تو صندق
کنار مانیا جا گرفتم و حرکت کرد بعد از یه مسیری که طی شد روبه روی یه ساختمان نگه داشت که بالای سر درش روی تابلو بزرگی نوشته بود (مرکز کاردرمانی خورشید) با صدای شهناز جون به خودم اومدم

_مانیا رو میبری مرکز و ثبت نامش میکنی، منم تو ماشین منتظرت میمونم تا بیای

اخه

_برو چیزی نگو فقط رفتی با مدیریتش صحبت کن به نام اقای دکتر علی فرجی بهش بگو من از طرف سینا بهرام منش میام

از ماشین پیاده شدم و حبیب اقا ویلچر و از صندق خارج کرد و خودش مانیا رو نشوند روی ویلچر، من از پس هزینه های کار درمانی بر نمیام اونم مرکز خصوصی راه افتادم و وارد ساختمان شدم که یه خانمی خیلی خوش رو اومد طرفم و خوش امد گفت:

_سلام عزیزم بفرمایید امرتون؟

سلام ببخشید من از طرف اقای سینا بهرام منش رسیدم خدمتتون میخواستم با مدیریت صحبت کنم

_بله چند لحظه من هماهنگ کنم

به اطرافم نگاهی انداختم که با پستر های بزرگ انجام فعالیت هایی که برای معلولیت های جسمی حرکتی انجام میدادن و توضیح داده بود

_خانم بفرمایید اقای دکتر منتظرتون هستن

دسته ویلچر مانیا رو گرفتم و وارد یه اتاق شدم که دیدم یه مرد مسن
پشت میزی نشسته، سلام اقای دکتر

_سلام خوش آمدید  بفرمایید بنشینید

ممنونم، میخواستم شرایط ثبت نامتون و بدونم

_این خانم کوچولوی ساکت اسمشون چیه؟

مانیا

_به چه اسم قشنگی، خانم حسینی گفتن از طرف اقا سینا تشریف اوردین؟

بله درسته

_لطفاً یه شرح حال از وضعیت مانیا بهم بگین و از چه زمانی متوجه معلولیتش شدید؟

نه ماهش که بود کم کم متوجه شدم
حرکاتش کنده و نمیتونه زیاد پاهاش و تکون بده بردمش دکتر و بعد از انجام یه سری ازمایش و سی تی اسکن و ام ار ای
متوجه شدن که مشکلش جدی هست

_الان چند سالشه؟

دوماه دیگه میره تو چهار سال

_تمام مدارک پزشکی مانیا خانم و برام میاری دارو هایی که مصرف میکنه همه رو بعد منم یه سری ازمایش ها براش مینویسم انجام میدی برام میاری ولی میتونی از فردا بیاریش که ما بتونیم باهاش از نظر ذهنی و کلامی و حرکتی کار کنیم و تست بگیریم که ببینیم در چه سطحی هست

ببخشید میتونم بپرسم برای هر جلسه کار درمانی چقدر هزینه باید پرداخت کنم

_فکرت و سمت هزینه نبر فقط به فکر بهبود دختر خوشگلت باش حیف نیست دختر به این زیبایی نتونه از زندگی نسبتاً
عادی برخوردار باشه

راست میگفت نهایتا تمام پسندازی که این مدت جمع کردم و میزارم برای بهبود مانیا، چشم اقای دکتر ولی یه خواهشی دارم در مورد هزینه لطفا به اقای بهرام منش هیچی نگید و از خودم هزینه رو دریافت کنید چون اصلا دوست ندارم هزینه...

_باشه دخترم میدونم حرف دلت چیه خیالت راحت باشه منم یه تخفیف ویژه برات در نظر میگیرم

بعد از تشکر و ثبت نام از مرکز زدم بیرون و سوار ماشین شدیم و برای شهناز جون مراحل ثبت نام و گفتم و ازمایشی که مانیا باید انجام بده ولی در مورد هزینه هیچی بهش نگفتم، باهم به پاساژی رفتیم و وارد یه مغازه شدیم که فروشنده شهناز جون و میشناخت و به احترامش بلند شد و گفت:

_ به به شهناز جون خودم، راه گم کردی خاله جون

+مزه نریز یوسف لباسی که سفارش دادم و بیار در ضمن ژورنال لباس های مجلسی تو هم بیار این خانم ببینه

پسره یه نگاه بهم انداخت و یه تک خنده ای کرد و رو به من گفت:

_افتخار اشنایی با چه کسی و دارم؟

فرهمند هستم، روبه شهناز جون گفتم:
من نیازی به لباس مجلسی ندارم ممنونم

_پس روز جشن تولد عروسم میخوای چی بپوشی؟

با اجازتون من تو مجلس تون نباشم اون روز میخوام برم به پروین خانم صاحب خونه قبلیم یه سر بزنم

_یه روزه دیگه برو

شهناز جون خواهش میکنم من و از حضور تو مجلستون معاف کنید، با شرایطی  هم که مانیا داره دوست ندارم همه توجه ها به سمتم جلب بشه

_باشه دخترم هر جور خودت راحتی

نگاه سنگین فروشنده رو خوب حس میکردم، هم روی خودم هم روی مانیا ولی به روی خودم نیاوردم بعد از تحویل گرفتن لباس شهناز جون راهی خونه شدیم . هرچی اصرار کرد برای مانیا خرید کنیم زیر بار نرفتم، اصلا دوست نداشتم لباس تن خودم و مانیا از پول کس دیگه ای باشه
دو روز بعد صبح زود از بهرام منش اجازه گرفتم و با حقوقی که بهم داده بود مانیا رو بردم و ازمایش هاش و گرفتن به خاطر حساسیت آزمایش سه هفته دیگه جوابشون حاضر میشد، کارهای شهناز جون و انجام دادم و وقتی مطمئن شدم کاری نداره، مانیا رو به مرکز بردم، که اقای دکتر بهم اطمینان داد وضعیتش بهبود پیدا میکنه، اولین هزینه درمان هم با اینکه تخفیف داده بود ولی باز هم برای من زیاد بود و پرداخت کردم تقریبا یک سوم از پس اندازم و دادم ولی برای سلامتی مانیا هر کاری میکردم، حاضر بودم از پوشاک خودم بزنم از خواسته های خودم بزنم ولی مانیا حداقل بتونه حرف بزنه روز ها میگذشت تا روزی که قرار بود پسر و عروس شهناز جون بیان، ده دوازده تا کارگر گرفته بودن که برای شب باغ و صندلی و میز بچینن و چراغانی و گل ارایی کنن، خانم و به حمام بردم و بعد از انجام کارهاش یکم کمک زهرا جون کردم
دیگه ساعت شش بعد ظهر شده بود و یکی یکی از مهمان ها وارد باغ میشدن منم اماده شدم و با مانیا داشتم از در ورودی باغ خارج میشدم که بهرام منش جلوم و گرفت

خانم فرهمند کجا میری؟

از شهناز جون اجازه گرفتم دارم میرم به صاحب خونه قبلیم یه سر بزنم چند وقته ازش بیخبرم

من شما رو استخدام کردم یا شهناز جون، درسته ایشون مادرم هستن و احترامشون واجب ولی شما باید به من هم اطلاع میدادین

شرمنده ببخشید ولی من اصلا دوست ندارم تو این مهمانی شرکت کنم و اینکه دلیلی هم نداره باشم

دلیلش و من مشخص میکنم شما به عنوان پرستار مادرم استخدام شدین، اگر امشب براشون کار ضروری پیش اومد کی باید انجام بده

زهرا جون گفت من هستم

باشه برید ولی لطفا از این به بعد من و اول در جریان بزارید، خم شدم و صورت مانیا رو بوسه زدم این بچه انقدر پاک و مهربون بود که ادم وجذب خودش میکرد
وهمیشه تمیز و مرتب، یه لبخند بهم زد و دوباره کلمه بابا رو برام به کار برد بعد از رفتن فرهمند رفتم داخل تا لباسهام و عوض کنم

بعد یکساعت و نیم رسیدم به محله ای که تا چند وقت پیش زندگی میکردم رسیدم
روبه روی در کوچک پروین خانم ایستادم و زنگ خونه رو زدم بعد از چند لحظه در باز شد و اقای مسنی جلوی در ظاهر شد

_بله با کی کار داشتید؟

ببخشید پروین خانم هنوز اینجا زندگی میکنن، با گفتن این حرفم شروع کرد به صدا زدن

_پروین بانو، پروین جان بیا با شما کار دارن

متعجب از طرز صدا زدنش بودم، پروین بانو، پروین جان، چشم به در دوختم و منتظر سنگ صبور این چند سالم که وقتی جلوی در ظاهر شد مانیا از دلتنگی سر از پا نمیشناخت

_سلام مادر بیا تو بیا تو، راه گم کردی؟
قربون مانیا خودم برم که دلم برات تنگ شده بود، رویا تصمیم داشتم اگر تا چند روز دیگه نیای خودم برم پیش حاح اقا موسوی ادرس بگیرم بیام ببینمت

به خدا فرصت نکردم بیام ببینمتون،
فکر کنم الانم بد موقع مزاحم شدم، مهمان داری؟

_نه دختر، مانیا رو بغل کن بیا تو تا بهت بگم

ساک کوچکم و روی دوشم انداختم و مانیا رو هم بغل کردم و از پله ها بالا رفتم
در زدم و با خوش امد گویی و همان مرد و پروین خانم وارد خونه کوچک پر مهر وصفای پروین خانم شدم نشستم و به پشتی تکیه دادم که پروین خانم مانیا رو ازم گرفت و تو اغوش خودش نگه داشت

_میدونم از وجود ولی الله خان تعجب کردی!! بزار برات بگم ، ایشون پسر خاله ام هستن و البته الان همسرم، ما از جوونی خاطر خواه هم بودیم ولی روزگار دست داد به هم و سی سال بینمون جدایی انداخت تا اینکه یک ماه پیش از شهرستان اومد خاستگاریم و تا یه هفته بعدش هم حاج اقا موسوی عقدمون و جاری کرد

الهی مبارک باشه، به خدا اگر میدونستم دست خالی نمیومدم
خیلی خوشحال شدم ، همش دل نگرانتون بودم، ولی الان دیگه خیالم راحته یک نفر برای همیشه کنارتون هست

_سلامت باشی دختر وجود خودت هدیه است، حالا چطور شده راه گم کردی اومدی پیشم؟

خودم و مانیا خیلی دلتنگتون شده بودیم، دیگه از اقای بهرام منش اجازه گرفتم اومدم ببینیمتون

_ولی الله خان برو از سر کوچه یه چیزی بگیر بیار

+به روی چشم پروین بانو

نه خواهشا به خاطر ما خودتون و به زحمت نندازین

+این چه حرفیه دخترم تا شما با پروین جان اختلاط میکنید منم برم و بیام

با رفتن شوهر پروین خانم ما هم حسابی گرم گفت و گو شدیم و شام و کنار شون خوردیم و عزم رفتن کردم، پروین خانم هرچی اصرار کرد شب و بخــوابم قبول نکردم چون دیر وقت بود مجبور شدم تاکسی بگیرم و بر گردم

به ساعتم نگاه کردم دیگه ساعتی به اومدن سروش نمونده بود باغ شلوغ شده بود و خیلی از مهمان ها رو نمیشناختم
مشغول بررسی اوضاع پذیرایی از مهمان ها بودم که یه نفر از پشت سلام کرد، برگشتم ، سلام خـوش امدید چهره متعجبی به خودم گرفتم که فهمید و گفت:

_رفیق من و نشناختی؟! البته حق داری
خیلی ساله که از هم دور افتادیم منم رامین، رامین فرهمند

تا گفت: رامین شناختم ولی وقتی فامیلی اش رو گفت: یاد رویا فرهمند کسی که مثل سایه تو ذهنم همیشه در حال حرکته ولی سریع از فکر بیرون اومدم
به به چطوری رفیق دیرینه راه گم کردی؟

_نه به لطف شهناز خانم امشب با خانواده خدمت رسیدیم

خوش اومدی داداش بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید تا من برسم برای عرض ادب خدمت خانواده
همراهم زنگ خورد از جیب کتم درش اوردم و که شماره سروش روی صفحه افتاده بود، سلام سروش جان کجایی داداش؟

_سلام سینا جان ما تا نیم ساعت دیگه عمارتیم

باشه خیالت راحت، سریع رفتم کنار رهبر ارکستر و گفتم: تا نیم ساعت دیگه میرسن اماده باشید ، به همه اعلام کردیم که یه سورپرایز داریم و باید چراغانی ها خاموش بشن و سکوت حاکم بشه که با استقبال مهمان ها خیالم راحت شد، دوست داشتم به بهترین نحو این جشن برگزار بشه و برای مهرو که مثل خواهرم بود بهترین خاطره بشه، کیک بزرگی که سفارش دادیم و تو جایگاه قرار گرفت

_اقا برق و قطع کنم؟

به ساعتم نگاهی کردم و سری به نشانه مثبت تکان دادم، بعد از گذشت پنج دقیقه در باز شد و ماشین سروش وارد باغ شد

/از زبان مهرو و سروش/

_سروش حالا چطوری تو روی مادرت نگاه کنم و بگم نمیتونم به ارزوش برسونمش
من چقدر بدبختم

~اخه عزیزدلم چرا انقدر خودت و با من و عذاب میدی؟ اقا من از اولم بچه دوست نداشتم وقتی هم که اقدام کردیم به اصرار تو مادرم بود، الان برای من هیچ فرقی نکرده، تو هم باید با شرایط کنار بیای مادر جونم انقدر شعورش میرسه که موقعیت و درک کنه و دیگه برای بچه دار شدن ما پافشاری نکنه، الانم تو برای من از صد تا بچه ای که داشته باشیم عزیز تری

_تو خیلی مهربونی، کاش میتونستم با اوردن یه تحفه الهی حداقل محبت ها و دوست داشتنت و جبران کنم

~همین که کنارمی برام از همه چی با ارزش تره، کم کم به عمارت رسیدیم و
ریموت در و زدم باز شد و ماشین و گوشه باغ پارک کردم، پیاده نشو کارت دارم
از ماشین پیاده شدم و ماشین دور زدم و رفتم سمت در مهرو در ماشین باز کردم و دستش و گرفتم  و بوسه ای روی دستش
زدم و بعد پیشونیش و بوسیدم و گفتم:
وجودت برام با ارزش عشقم من فقط خودت و میخوام حالا بیا پایین که مادر جون چشم انتظاره

_از ماشین پیاده شدم، میگم سروش چقدر باغ تاریکه فکر کنم برق رفته

~نمیدونم بیا بریم ببینم چه خبره؟

_ با سروش به سمت عمارت قدم برداشتیم که یه دفعه همه باغ روشن شد و اهنگ زیبایی پخش شد با دیدن اطراف و ادم هایی که شعر تولد مبارک
ومیخوندن حیرت کرده بودم و دست هام به طرف چشمم که اشک ازشون جاری شده بردم و دیدم و از تاری نجات دادم، وقتی تو اغوش امن و پر محبت سروش قرار گرفتم تازه به خودم اومدم

~تولدت مبارک بهترین هدیه خدا به من

_وای سروش ممنونم نمیدونم چی بگم

_بریم که مهمون ها دلشون اب شد

سروش و مهرو اول به طرف مادر جان رفتن و بعد از رفع دلتنگی کنار من اومدن بعد از تشکر بابت راه اندازی این جشن ادامه مراسم شکل گرفت و همه به پایکوبی مشغول شده بودن ولی نمیدونم چرا گوشه ذهن من از سایه فرهمند خالی نمی شد
با اشاره مادرجون کنارش قرار گرفتم
جانم؟

_بیا با هم بریم به مهمان ها خوش امد بگیم

تقریباً به همه خوش امد گفتیم و رسیدیم سر یه میز که رامین فرهمند نشسته بود و چند نفر دیگه کنارشون قرار گرفتیم که با دیدن فرهمند بزرگ یاد بچگی هام افتادم حدود نه ده سالم بود با هم رفت و امد داشتیم ولی نمیدونم چی شد که از هم فاصله گرفتیم ، سلام و احوال پرسی کردیم که مادرم روبه خانم فرهمند گفت:

_اکرم جون پس چرا دخترت و نیاوردی؟

رنگ به رنگ شدن چهره اکرم خانم و فرهمند بزرگ و راحت میشد تشخیص داد
که با جوابش هم من هم مامان شک شدیم

_شهناز جون ما رویا رو از دست دادیم

+واقعا متاسفم

شکم بیشتر شد مگه میشه هم اسم هم فامیلی مثل هم باشه حتی اسم پدر،این وسط یه خبری هست که من به زودی میفهمم، یادم اومد زمانی که رفت و امد داشتیم خواهر رامین سه چهار سالش بیشتر نبود

به عمارت رسیدم و از تاکسی پیاده شدم راننده ویلچر و از صندوق خارج کرد
و مانیا رو نشوندم و بعد از حساب کردن به طرف در نیمه باز باغ حرکت کردم اروم وارد شدم و که با صدای اهنگ و رقص نور
مواجه شدم و مانیا تا صدای اهنگ وشنید
شروع کرد خودش و تکون دادن الهی مادر دورت بگرده، اروم از راه باریک گوشه باغ حرکت کردم و به سمت خونه سرایداری رفتم.
از تو تاریکی گوشه باغ داشتم میرفتم که یه نفر دست گذاشت رو شونم و برم گردوند ، اومدم جیغ بزنم که با دست های مردونش جلوی دهنم و گرفت و با یه چیز
نوک تیز به پهلوم فشاری وارد کرد و شمرده شمرده گفت:

_اگر_میخوای_جون_سالم_به در ببری....

هنوز حرفش و کامل نکرده بود پخش زمین شد ، از ترس زبونم بند اومده بود

همون جور که داشتم با مهمان ها خوش و بش میکردم، چشمم به در ورودی باغ افتاد که دیدم فرهمند با مانیا اومدن داخل و از راه باریک و تاریک گوشه باغ به سمت خانه سرایداری حرکت کردن بعد از چند لحظه که از جلوی دیدم محو شد دیدم یکی از خدمه های مرد به همون سمت حرکت کرد، نمیدونم چرا احساس خطر کردم از جمع با یه عذر خواهی خارج شدم و به همون سمت رفتم، صحنه ای که میدیدم قابل درک نبود پا تند کردم و با ارنج کوبیدم رو شونه اون عوضی که افتاد و منم با مشت پر چند بار تو سر و صورتش کوبیدم با صدای گریه و کمک فرهمند به خودم اومدم

چشمم به مانیا افتاد که دیدم از ترس تشنج کرده و از دهنش کف میاد سریع دستم و گذاشتم لای دندونش که فکش قفل نکنه با فریاد و گریه گفتم، اون و ولش کن تو روخدا کمکم کن بچم از دست رفت

من ماشین و روشن میکنم سریع بیا، ماشین بیرون از باغ پارک شده بیا بیرون
انقدر صدای اهنگ زیاد بود که مطمئن بودم کسی صدای درگیری و زجه های فرهمند و نشنیده

وقتی بدنش ارامش گرفت دستم و از دهنش خارج کردم و بغلش کردم و به حالت دو از باغ خارج شدم که با توقف ماشین بهرام منش جلوی پام سریع سوار شدم، فقط گریه میکردم، خدایا کمکم کن بچه ام و نجات بده

به اولین بیمارستان که رسیدم توقف کردم و خودم مانیا رو از بغل فرهمند جدا
کردم و به سمت اورژانس دویدم

پشتش میدویدم و با بستری شدن مانیا تو اورژانس دکتر اومد بالای سرش و روبه بهرام منش گفت:

_پدر بچه شمایی؟

اومدم بگم نه ، که بهرام منش سریع گفت:

بله من هستم

_ بر اثر چی تشنج کرد؟

من و مادرش با هم بحثمون شد، که یه دفعه دیدیم مانیا تشنج کرده البته مانیا دچار بیماری فلج مغزی دسکینتیک (Dyskinetic) هست

متعجب از حرفهاش و اینکه چطور میدونه اسم بیماریه دختر من چی هست
همین طور زل زده بهش نگاه میکردم
که با حرف دکتر به خودم اومدم

_شما چطور وقتی شرایط جسمی دخترتون و میدونید بهش استرس وارد کردین، متاسفانه باید بگم شرایط خوبی نداره

ای وای خدایا من فقط بچم و از خودت میخوام، دکتر دستور داد که مانیا رو به بخش مراقبت های ویژه انتقال بدن، بچم بی هوش بود، انقدر گریه کردم که دیگه ناهی برام نمونده بود به دیوار تکیه دادم و همون جا سر
 خوردم نشستم و سرم روی زانوهام گذاشتم و یواش و اهسته شروع کردم
به لالایی خوندن
لالا لالا گل ریحون دوتا فال و دوتا فنجون
توی فنجون ت لالا گل خشخاش چـه نازی داره تـو چشماش
پر از نقاشیه خوابت تـو تنها فکر اونا باش
لالا لالا گل پونه گل خوش رنگ بابونه
دیگه هیچ کس تـو این دنیا سر قولش نمیمونه
لالا لالا شبه دیره بببین ماهو داره میره
هزارتا قصه هم گفتم چرا خوابت نمیگیره؟
لالا لالا گل لاله نبینم رویاهات کاله
فرشته مثل تـو پاکه فقط فرقش دوتا باله
لالا لالا گل رعنا میخواد بارون بیاد این جا
کی گفته تـو ازم دوری؟ ببین نزدیکتم حالا
لالا لالا گل پسته نشی از این روزا خسته
چقد خوابی کـه میشینه تـو چشمای تـو خوشبخته
لالا لالا گل مریم نشینه تـو چشات شبنم
یه عمره مـن فقط هرشب واسه تـو آرزو کردم
لالا لالا گل پونه کلاغ آخر رسید خونه
یکی پیدا میشه یه شب سر هر قولی میمونه
لالا لالا گل زردم چراغارم خاموش کردم
بخواب کـه مثل پروانه خودم دور تـو می‌گردم…

فرهمند اصلا حال خوشی نداشت، اومدم برم طرفش که گوشیم زنگ خورد
بدون نگاه کردن به صفحه اش جواب دادم

_الو سینا معلوم هست کجایی؟

سروش من بیمارستانم فقط یه زحمت بکش، کنار باغ به سمت خونه سرایداری برو نرسیده به خونه سمت راست یه یارو افتاده برو نئش کثیفش و جمع کن به پلیس تحویلش بده تا من خودم برم کلانتری توضیح بدم البته دوربین مداربسته باغ هم هست نشون پلیس بده تا من بیام

_ باشه پس فعلاً

سایه ای افتاد روم که با ترس سرم و بلند کردم که دیدم بهرام منش

وقتی احساس کرد کسی بالاسرشه
به حالت ترس سرش و بلند کرد،
نترس منم بیا رو صندلی بشین کف زمین کثیفه، به دستش نگاه کردم دیدم خونیه

بلند شدم رو اولین صندلی نشستم
اصلا حال خوشی نداشتم، حالت تهوع و سردرد بهم غالب شده بود، چشمم به بهرام منش افتاد که داشت به طرف خروجی بخش میرفت، با هجوم اوردن
مایعی به دهنم سریع دویدم و به سرویسی که گوشه راه رو بود رفتم
کمی که حالم حا اومد صورتم و شستم که با خوردن اب به دستم تازه متوجه حای دندون های مانیا روی دستم شدم، بعد از شستشو دستم و به طرف لبهام اوردم و بوسه ای روی جای دندان های تنها کسم زدم

به طرف داروخانه رفتم و یه باند و بتادبن و چسب گرفتم تا زخمش و ببندم
وقتی وارد بخش شدم ندیدمش یکم صبر کردم که دیدم با رنگ زرد و حالی بد داره به طرف من میاد، نمیدونم چرا انقدر دلم به حاش سوخت، وقتی نشست منم کنارش جای گرفتم و بهش گفتم
 

 دستت که زخم شده بده

نگاهی به دستش که باند و چسب بود انداختم و گفتم: ممنونم احتیاجی نیست خودش خوب میشه

استینش و گرفتم و کشیدم به طرف خودم، وقتی بهت حرف میزنم گوش
کن

من از ناراحتی و بی اعصابی برگشته بودم به همون رویای قبل زبون دراز و نفهم دست خودم نبود دوست نداشتم این طوری بر خورد کنم ولی واقعا فشار زیادی و داشتم متحمل میشدم

میخوای با دست عفونت کرده به بچت رسیدگی کنی، یه خورده عقلت و به کار بنداز، البته فکر نکنم عقلی داشته باشی
اگر شعورت و به کار مینداختی این وقت شب بلند نمیشدی راه بیفتی برگردی

مثل اینکه این اتفاق تو باغ شما برای من پیش اومده نه تو خیابون و کوچه

اگر نمیرفتی و تو خونت میموندی یا تومهمانی کنار مادرم بودی هیچ وقت این اتفاق برات نمی افتاد البته ضربه ندونم کاری تو دامن گیر اون طفل معصوم شد

اصلا شما چیکار به زندگی من دارید
الانم از لطفتون ممنونم که من و از دست اون عوضی نجات دادین وبچم و به بیمارستان رسوندین میتونید تشریف ببرید منزلتون منم به درد خودم بمیرم

دارم کم کم اون زن مظلوم چند ماه پیش و میشناسم، اصلا به اون شباهت نداری

چون هیچ وقت مظلوم نبودم، تونستم از پس خودم و زندگیم بر بیام شما هم اشتباه برداشت کرده بودی مقصر من نبودم، اگر هم حقوقی ازتون دریافت میکنم
دارم بیشتر از توانم کار میکنم
چرا شما مردا اینجوری هستین همیشه از ما زن ها طلب کارین ، من و تو این وضعیت گرفتین به حرف واقعا که براتون متاسفم

از کنارش بلند شدم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم، اصلا قابل تحمل نیست شاید من مشکل دارم و نمیتونم با زن جماعت هم کلام بشم، سوار ماشین شدم به سمت خونه راه افتادم باید تکلیف اون مرد و مشخص می کردم

نیم ساعتی بود که اقای از خود مچکر تشریف برده بودن به طرف پرستار رفتم و گفتم: میشه خواهش کنم چند لحظه دخترم و ببینم ؟

_اجازه بده از دکتر بپرسم

منتظر شدم و به دکتر زنگ زد و اجازه گرفت، لباس مخصوص تنم کردم و به طرف تخت دخترم پرواز کردم
دستای نحیف و بی جونش وگرفتم تو دستام الهی من فدات بشم عزیز دلم، چشمات و باز کن دیگه، ببین مامان جون به لب شد، الهی مامان فدای اون چشمای خوشگلت بشه انقدر قربون صدق اش رفتم که همون جا سرم و گذاشتم رو تخت وخوابم برد

از ماشین پیاده شدم و دیدم همه مهمون ها رفتن وارد عمارت شدم که دیدم سروش و مادر و مهرو نشستن تا من و دیدن سروش گفت:

_سلام بگو ببینم اینجا چه خبر بوده؟

ماجرا رو براشون تعریف کردم که مادرم کلی برای مانیا و فرهمند گریه کرد
رفتم پایین پاش نشستم و گفتم:
الهی فدات بشم گریه نکن، اشک میریزی دل من برات بی قرار میشه

_اخه اون طفل معصوم چه گناهی داره که
باید براش یه همچین اتفاقی بیفته، طفلک رویا الان چه حالی داره

+سینا اون یارو هم پلیس اومد بردش
ولی گفت شاهد و اون کسی که مورد تعرض قرار گرفته باید بیان کلانتری، فردا صبح بیا با هم اول بریم کلانتری بعد بیمارستان

_میگم مادر هزینه بیمارستان و دادی؟

فعلا برای بستری شدنش یه هزینه ای گرفتن

+میگم داداش سینا میخوای امشب من و ببری پیش پرستار مادر جون تنها نباشه؟

نه مهرو جان اون نیاز به تنهایی داره
حالا فردا که ما رفتیم کلانتری شما برو پیشش

خدا رو شکر پرستار گیر نداد و من تا صبح پیش دخترم بودم، یکی از پرستار ها
برام صبحانه اورد فقط به خاطر اینکه رو پا باشم یه چای و کیک خوردم، یک ساعتی گذشت که دکتر اومد و وضعیت مانیا رو چک کرد و به پرستار دستور داد یه سی تی اسکن از مغزش بگیرن

_ پدرش کجاست؟

پدرش فوت شده

_اخه دیشب اون اقا گفتن پدرشه!

نه ایشون به خاطر اینکه من تنها نباشم با من اومدن که بعد عنوان کردن پدرشه

_میشه شما هم چند لحظه تشریف بیارین اتاق من

پشت دکتر به راه افتادم و وارد اتاقش شدیم

_ببین دخترم نمی خوام نا امیدت کنم ولی باید بگم دخترتون تشنج خیلی شدیدی داشته، پس بعد از بهوش اومدنش وضعیتش بدتر از قبل میشه، حالا بعد از سی تی اسکن بهتر میشه تشخیص داد چقدر مغز اسیب دیده، حتی ممکنه قدرت تکلمش و از دست بده

وای اقای دکتر خواهشمندم دیگه چیزی نگید من طاقت ندارم

_ من وظیفه پزشکیم بود که واقعیت و بهت بگم

با سروش به کلانتری رفتیم و بعد از شکایت و گفتن وقایع دیشب به اصرار مهرو رفتیم دنبالش و راهی بیمارستان شدیم

بعد از حرف های دکتر انقدر گریه کردم که حالم بد شد و که از حال رفتم الان هم زیر سرم هستم، تو دلم داشتم با مهدی درد و دل میکردم(من و گذاشتی با یه بچه مریض و خود تو کشتی از این دنیا راحت کردی؟ اگر مانیا یه طوریش بشه منم خودم و میکشم، مگه کسی من و دوست داره که بخوام زندگی کنم.....)

سه نفری وارد بیمارستان شدیم و به بخش مراقبت های ویژه رفتیم سراغ فرهمند و گرفتیم که پرستار گفت حالش بد شده و تو یکی از اتاق ها بهش سرم وصل کردن خوابه، مهرو گفت:

_بیاین بریم ببینیمش

باهم وارد اتاق شدیم که دیدیم فرهمند دستش  و گذاشته رو چشماش و داره گریه میکنه، با دیدن حالش حال منم بد شده بود ناخدا گاه قدم به جلو برداشتم و کنارش ایستادم
چرا گریه میکنی؟

با صدای بهرام منش دست از چشمام برداشتم و نگاهش کردم، گریم شدت گرفت و گفتم: دکتر گفت:مانیا حالش بدتر شده تازه اگرم به هوش بیاد وضعیت جسمیش بد تر از قبل حالا من چه خاکی به سرم بریزم

خدا بزرگه ، اگر الان بهوش بیاد و وضعیت تو رو ببینه که بدتر میشه
باید قوی باشی تا بتونی از پس مشکلاتت بر بیای

_سینا جان نمیخوای ما رو با هم اشنا کنی؟

سروش برادرم و مهرو همسرش و ایشون هم خانم فرهمند

مهرو اومد جلو باهام رو بوسی کرد
سروش هم خیلی اروم و سنگین سلام و احوال پرسی کرد کلا دو تا برادر از نظر اخلاق یه جور بودن خشک و سنگین

سه روزی بود که مانیا بیمارستان بود و هنوز به هوش نیومده بود و دکتر گفته بودن سطح هوشیاریش خیلی پایینه، مجبور شدم دوباره برای مادرم پرستار موقت بگیرم، چون معلوم نبود فرهمند کی بتونه برگرده، از سر کار برگشته بودیم و دور هم نشسته بودیم که تلفن همراهم زنگ خورد الو بفرمایید

_سلام اقای بهرام منش

خودم هستم

_من از بیمارستان زنگ میزنم، شما از اشناهای خانم فرهمند هستین؟

بله من از اشنا هاشون هستم

_ میتونید تشریف بیارید بیمارستان

میتونم بپرسم چرا؟

_متاسفانه دخترشون فوت شدن، حال خودشون اصلا مساعد نیست، ما هم فقط شماره شما رو داشتیم

وای خدای من، گوشی قطع کردم و بدون معطلی رفتم و لباسم و تنم کردم اومدم پایین که مادرم گفت:

_سینا کی بود؟

متاسفانه مانیا از بین رفت، منم دارم میرم بیمارستان، حال مادرم بعد از شنیدن این خبر بد شده و سروش و مهرو پیشش موندن

بعد ظهر بود که حال مانیا بد تر شده بود و سطح هوشیاریش خیلی پایین اومده بود و تا این که چند ساعتی نگذشت که گلم از بین رفت و دستگاه هایی که بهش وصل بود و جدا کردن شوکه شده فقط از پشت شیشه به کار دکتر ها و پرستار ها نگاه میکردم، بدنم شروع کرد به لرزش دست و پاهام یه تیکه یخ شده بودن فقط کلمه نه رو زمزمه میکردم، پرستار تا دید دارم نگاه میکنم پرده رو کشید با این کارش از شوک در اومدم و به طرف در هجوم بردم دستگیره در و پایین کشیدم و وارد اتاق شدم مثل دیوانه ها پرستار و کنار زدم و بدن بی جون بچم و به اغوش کشیدم وداع سختی بود خدا من و با بدترین حالت ممکن مجازات کرد من مادر و پدرم و عذاب دادم و خدا من و به وسیله بچه ام و همسرم
گریه میکردم و ضجه میزدم، باز هم براش لالایی خوندم به زور دخترم و ازم گرفتن و بردن دنبال برانکاردش تا وسط راه رو دویدم دیگه جونی تو پاهام نبود زانو زدم، نمیدونم چقدر گذشت که دستی منو از روی زمین بلند کرد و نشوند روی صندلی های کنار راه رو برگشتم و نگاهش کردم

رسیدم بیمارستان و سریع خودم به بخش رسوندم که صدای بلند گریه فرهمند به گوشم رسید، هر چی صداش زدم اصلا متوجه نمیشد، عاقبت مجبور شدم بلندش کنم بشونمش رو صندلی برگشت و با یه حالتی نگاهم کرد و گفت:

به چشماش نگاه کردم و گفتم: مهدی اومدی بچم و بردی بی معرفت، من به خاطر تو از خانوادم طرد شدم من به خاطر عشقی که بهت داشتم از خونه فرار کردم
ولی تو چی جا خالی دادی، خودت و کشتی حالاهم بچم و بردی الانم اومدی قدرتت و به رخم بکشی که تونستی همه هستیم و ازم بگیری دست انداختم به یقه سفید پیراهنش وباز هم گفتم ببین چه به روزم اوردی ببین هنوز لباس عزای تو به تنمه که باید عزادار دخترمم باشم بعد تو لباس سفید پوشیدی که به من رویا فرهمند بفهمونی بدبخت عالمم خیلی نامردی خیلی نامرد ازت نمیگذرم

حرفهایی ازش شنیدم که مدت هاست سوال های ذهنم بوده معلوم بود توهم زده و من و جای شوهر خدا بیامرزش گرفته، به خاطر اینکه از این حالت خارج بشه یه کشیده زدم به گوشش دستش و جای سیلی که زدم گذاشت و یه نگاه عمیق بهم انداخت و به زحمت از جاش بلند شد

با سوزش صورتم به خودم اومدم که دیدم بهرام منش رو به رومه، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم همه رو به این دنیای نکبت باختم از جام به زحمت بلند شدم و اروم اروم به طرف در خروجی حرکت کردم از پله ها یکی یکی اومدم پایین که صدای قدم هاش و پشتم میشنیدم تو پاگرد ایستادم و بدون اینکه روم و بر گردونم با صدای نسبتاً بلندی که و بشنوه گفتم:
برای چی دنبالم راه افتادی، یه مدت پرستار مادرت بودم ولی از حالا نیستم
هر سوالی هم که تو ذهنت ازم داشتی با حرف هایی که شنیدی رفع شد حالا دیگه تنهام بزار، قدم هام و تند تر برداشتم تا از در بیمارستان بیرون زدم دیگه چیزی برای بودن نداشتم یه دخترم بود و یه آبروم که دیگه ندارم، همین جور که داشتم از پیاده رو بی هدف راه میرفتم چشمم به پل عابر پیاده افتاد که دیدم دخترم روی پل ایستاده و داره برام دست تکون میده به طرف پل مشتاقانه حرکت کردم تقریبا میدویدم

با حرف هاش ایستادم ولی نمیدونم چرا به حرفش گوش ندادم و دنبالش راه افتادم ولی دورتر ازش قدم بر میداشتم همینجوری بی هدف راه میرفت تا ایستاد بعد دوباره


 قدم هاش و تند تر کرد، شروع کرد دویدن پشتش منم میدویدم به پل عابر که رسید پایین پله ها ایستاد بعد دوباره یکی یکی اروم اروم به بالا میرفت
اصلا حال درستی نداشت انگار کسی من و وادار میکرد مراقبش باشم

مانیا سالم بود داشتم میدیدمش بالای پله ها ایستاده بود و بهم لبخند میزد، محو تماشای قد و بالاش بودم، به ارزوم رسیده بودن بچم سالم شده بود و داشت رو دوتا پاهاش راه میرفت، رسیدم روی پل دیدم داره دور خودش میچرخه اروم رفتم سمتش بهش رسیدم اومدن بغلش کنم که عقب عقب میرفت و میخندید از نرده های پل بالا رفت و از ترس بهش نزدیک شدم دستش و به حالت پرواز باز کرد و خودش و پرت کرد حرکاتم دست خودم نبودم اومدم از نرده پل برم بالا و خودم و پرت کنم که

مشخص بود توهم زده از حرکاتش پیدا بود اصلا متوجه نبود من پشتش قرار دارم
به وسط پل که رسید کمی ایستاد ولی بعد دیدم دستش و به نرده های پل گرفت ومیخواد بالا بره ، تا اومد حرکت بعدی و بره مانتو شو از پشت گرفتم و پرتش کردم
اون طرف که با زانو خورد زمین رفتم روبه روش و دومین سیلی امروز و بهش زدم
و با فریاد گفتم: میخوای خودت و بکشی
کتفش گرفتم و بلندش کردم بردمش کنار نرده های پل، پایین و نگاه کن حالا اگر میتونی خودت و بنداز پایین، اصلا تو چیزی به نام عقل تو وجودت هست، میدونم عزیزت و از دست دادی ولی راهش اینه که خودت و بکشی، میدونی اگر زنده میموند چقدر بدبختی باید میکشیدی، من الان تو این وضعیت فعلا به حقیقتی که باید میگفتی و به دروغ چیز دیگه ای بهم گفتی کاری ندارم تا بعدا سر فرصت باید بهم پاسخ گو باشی، ولی الان کار مهم تری داری بلند شو بریم بیمارستان برای تحویل گرفتنش

تو سکوت دنبالش راه افتادم هیچ فکری تو ذهنم نبود انگار خالی خالی بودم
جلو تر از من قدم برداشت منم پشت سرش به راه افتادم وارد بیمارستان که شدیم خودش همه کار ها رو انجام داد
برای تحویل گرفتن جسم بی جون دخترم باید چند تا برگه امضا میکردم و کار شناساییم و نیاز داشتم که همراهم نبود
به خاطر همین با بهرام منش اومدیم عمارت و رفتم تو خونه تمام مدارک و برداشتم و دوباره راهی بیمارستان شدیم
و کارهای اداریش و انجام دادیم

الان یک هفته از مرگ مانیا میگذره و فردای اون روز به خاک سپرده شد، خدا رو شکر میکنم که تو زنده بودنش تونستم چند بار لبخند به لبش بیارم، تو این چند روز شرکت نرفته بودم چون سروش بود خیالم راحت بود

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه duthj چیست?