رمان رویا قسمت 6 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 6

چشماش اروم اروم در حال بسته شدن بود تا اینکه فهمیدم خوابش برده، لبخندی از این همه پاکیش به لبام اومد
دستم و از زیر سرش اروم در اوردم و بوسه ای روی گونه هاش زدم دل کندن داشت سخت تر میشد، بالشت زیر سرش و درست کردم ، یه نگاه بهش انداختم که دیدم جوراب پاشه جوراب هاش و از پاش در اوردم و پتوی نازک تخت و کشیدم روش، که لای چشم هاش و باز کرد وقتی من و بالای سرش دید مثل دختر بچه ها کوچیک یه لبخند زد و به پهلو خوابید
اوف برم یه دوش بگیرم بیام

تقریباً خواب سبکی داشتم وقتی پتو روم انداخت متوجه شدم ، لای چشم هام و باز کردم و یه لبخند به این همه خوددار بودنش زدم و به پهلو شدم و دیگه چیزی نفهمیدم

بعد از حمام کنارش دراز کشیده بودم انقدر نگاهش کردم تا به خواب رفتم
با صدای الارام گوشیم از خواب بلند شدم
که سنگینی جسمی روی سینه ام احساس کردم سرم و بلند کردم که دیدم سر رویا روی سینه ام قرار گرفته و موهاش تو صورتش ریخته بود با انگشتم اروم اروم موها رو از روی صورتش کنار زدم و صورتش و نوازش کردم دستی لای موهای ابریشمیش بردم با انگشت به حالت ابروهاش دست کشیدم که مشخص بود اصلا تا به حال بهشون دست نزده چون حالت دخترونه داشت
انگشتم و رویه بینی صاف و عروسکیش
کشیدم و بعد روی گونه های برجسته به لبهای صورتی و چونه گردش خیلی خوشگل بود برای من زیباییش مثال زدنی نبود مگه میشه عاشق ایرادی توی معشوق خودش ببینه؟! منم هیچ ایرادی
تو صورت رویا پیدا نمی کردم. چشماش تکون خورد و کم کم باز شد اول با تعجب
بهم نگاه کرد بعد از لحظه ای موقعیتش و درک کرد که خواست بلند بشه دست گذاشتم روی شونه اش و اجازه ندادم بلند شه

با دیدن موقعیتم که سرم روی سینه
سینا بود خجالت کشیدم و اومدم بلند بشم که نزاشت

چقدر روز خوبیه وقتی چشم باز کنی و
ببینی عشقت فهمیده سرش و کجا بزاره برای ارامشش، سلام و صبح بخیر همسر عزیزم

اصلا باور نمیشد که من دیگه شوهر دارم اونم سینا بهرام منش، با سلام و صبح بخیر گفتنش به خودم اومدم و گفتم: سلام صبح شما هم بخیر دوباره اومدم بلند بشم که نزاشت

نه دیگه اینجوری که نمیشه ، یه بوسی یه چیزی

باشه اول بزارید من برم دستشویی بعد، واقعا هم داشتم میترکیدم وقتی قیافه عاجزانه من و دید دلش به رحم اومد و دستش و از دور کمرم باز کرد، سریع رفتم دستشویی یکم معطل کردم که بره
در و اروم باز کردم دیدم نیست، دستام به حالت خدا روشکر اوردم بالا که از پشت تو حصار دستاش قرار گرفتم  تپش قلبم بالا رفته بود

خدا رو شکر می کنی یه همچین شوهر اقا و خوشگل و جنتلمنی نصیبت شده ؟

مگه نرفتین هنوز؟

این مطمئن باش از امروز تا پایان عمرم وقتی میخوام برم سر کار باید سهم من و بدی تا من انرژی داشته باشم وقتی هم از سر کار برمیگردم دوباره همینطور
تا انرژی از دست رفتم برگرده

با ناراحتی برگشتم سمتش و گفتم
یعنی فقط من و گرفتی که بشم شارژر شما

ناراحت نشو عزیزم اخم میکنی زشت میشی بعد شوهر بی شوهر، محکم به خودم فشرمش که گفت:

من و محکم بین بازو هاش میفشرد که
بدنم درد گرفت و گفتم: اخ، له شدم دستش و شل کرد و ولی ولم نکرد بوسه ای روی صورتم کاشت و صورتش و اورد جلوی صورتم، فهمیدم منظورش و ولی کاری انجام ندادم

رویا خانم منتظرم یالا

باید چیکار کنم

همون کاری که من الان کردم، تا زمانی هم که جواب بوسه ام و ندی ولت نمیکنم قسم میخورم حالا هم زود باش

به ناچار بوسه ای سریع به گونه اش زدم برگشت نگاهم کرد و گفت:

مخلص خانم خوشگل خودمم هستم، یه زحمت دیگه هم برات دارم یه دست لباس شیک داماد پسند از کمدم انتخاب کن که میخوام برم شرکت همه از تیپم بفهمن یه خبرایی شده که از دست نخ و طناب های دختر های شرکت راحت بشم

یه پرو زیر لبم نثارش کردم و از اغوشش اومدم بیرون ، با رفتنش داخل سرویس به سراغ کمدش رفتم کت و شلوار هاش و نگاه کردم و یه دست کت و شلوار سرمه ای با یه پیراهن سفید در اوردم گذاشتم رو تخت، اومد بیرون بعد از دیدن
لباس ها گفت:

اگر اینا رو تنم کنم که دیگه دختری تو شرکت باقی نمیمونه، پر پر میشن

سینا خان سقف ریخت بیا کنار یه موقع شما پر پر نشی عزیزم

باشه رویا خانم، بزار تنم کنم ببینم اون موقع میزاری برم شرکت یا نه

تو یه آن تیشرتش و از تنش در اورد که من روم و بر گردوندم و از اتاق زدم بیرون که صدای قهقهه اش و شنیدم، من اصلا عادت به این رفتار ها ندارم، به اتاق خودم رفتم تا لباسم و عوض کنم برم پیش شهناز جون برای ادامه خاطرات گذشته، بعد از انجام کارهام اومدم بیرون که هم زمان با من سینا هم اومد بیرون
با دیدنش و اون موهای خوشگلش که خیلی قشنگ شونه زده بود تو دلم سه مرتبه ماشالله گفتم و بهش فوت کردم
البته نامحسوس که پرو نشه اهسته به طرفم قدم برداشت و جلوم ایستاد بعد یه دور چرخ زد و با یه حالت خاصی مثل این مدل های خارجی جلوم ایستاد، یه تای ابروش و بالا انداخت و گفت: نظرت و درباره همسرت بگو؟

♥یه نگاه از سر تا پاش انداختم و گفتم:
اصلا خوب نیست برو عوضش کن

حسود خانم، اصلا با تو کاری ندارم میرم از مامانم میپرسم

♥یه پشت چشم براش نازک کردم که انگشتش و به حالت تهدید اورد بالا و مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند سمت اتاق شهناز جون خندم گرفته بود
شده بود مثل پسر بچه ها، وارد اتاق شدیم که دیدم شهناز جون بیدار شده
مهتاب داره از تخت میارتش پایین،این چقدر زود اومده وقتی دست ما رو تو دست هم دید قرمز شدن صورتش و دیدم
با یه حرص خاصی سلام کرد که شهناز جون بهش گفت:

_مهتاب برو پایین به زهرا بگو یه صبحانه مفصل برای عروسم و پسرم اماده کنه

+چشم خانم

♥دقیقا از کنار من گذشت و یه تنه اروم و یه نفس پر حرص کشید و رفت

سلام مادر صبح بخیر

♥سلام شهناز جون صبحتون بخیر

_سلام عزیزای دلم، سینا مادر دامادی بهت ساخته عجب تیپی زدی؟!

دستپخت عروسته، شما قضاوت کن این لباسیه که خودش انتخاب کرده منم تنم کردم بعد خانم دوباره فرمایش میکنه
برو لباست و عوض کن

♥شهناز جون یه چشمک بهم زد و روبه
سینا گفت:

_خب میترسه بدزدنت، اون موقع باید چی کار کنه؟

قربون خانم حسود زشت خودم برم، دیگه شوهر به این خوشتیپی این دردسر ها هم داره ولی من فقط تو رومیخوام بقیه مگسانی هستند به دور شیرینی

_اقاسینا بسه مادر عروسم به این خوشگلی تو باید مواظب باشی ندزدنش
چند کیلو شیرینی هم بخر ببر شرکت اعلام کن نامزد کردی

♥سینا دست انداخت دور کمرم و یه بوسه روی گونم نشوند و گفت:

نامزد چیه!؟دیگه زنمه راستی مادر من که لباسم خوبه برای شبم حاضرباشید اگر ولیمه میرید بیام دنبالتون همگی بریم، رویا رو هم میبریم

♥من نمیام شما ها برید

بلاخره باید به این دوری پایان داد

♥سینا خواهش میکنم اصرار نکن
اونا اصلا من و نمیخوان، درضمن وضعیت جسمی من طوری نیست که بخوام باهاشون رو در رو بشم

پس منم امشب نمیرم، مادر شما هم با سروش و مهرو برو

♥نه باید همگی با هم برید، خواهش میکنم نه نیار

نمیشه که تنها تو این خونه بمونی!!!

♥من به تنهایی عادت دارم، از طرفی هم زهرا خانم و شوهرش هم هستن

تنها بودی ولی دیگه تنها نیستی
این و تو اون مغز فندقی فرو کن رویا خانم

_سینا دیرت شد برو دیگه

♥به سختی دل کند و رفت، شهناز جون برام از قدیم میگین؟

_اره عزیزم ، بریم صبحانه بخوریم،بچم گشنه رفت شرکت

♥راست میگه دلم سوخت براش، مهتاب و صدا کردم اومد و رفتیم پایین که دیدم  بله دلسوزیم الکی بوده اقا داره لقمه نیمرو گرفته اش و میزاره دهنش
شهناز جون اینم از گل پسرت

بیا عشقم دلم نیومد سر سفره صبحانه تنهات بزارم بیا خودم برات لقمه بگیرم، بلند شدم دستش و گرفتم و نشوندمش کنار خودم از نیم روی خودم براش لقمه گرفتم، اومد ازم بگیرتش که گفتم نه دهنت و باز کن

♥سینا جلوی مادرت زشته بده خودم هنوز حرفم تموم نشده بود که لقمه بین دندون هام گیر کرد به سختی جویدمش و قورت دادم، تا پایان صبحانه با لقمه هایی که برام میگرفت محبتش و به وجودم تزریق میکرد

من دیگه سیر شدم کاری نداری؟

♥از پشت میز بلند شد و منم پشتش بلند شدم و تا دم در همراهیش کردم

زحمت نکش خانم گل برو تو سرده

♥مواظب خودت باش عزیزم

با حرفش و عزیزم گفتنش یه دنیا گرما وارد وجودم شد لبخندی زدم و نوک بینیش و بوسه زدم تو هم همین طور.

♥بعد از رفتن سینا اومد بیام پیش شهناز جون که مهتاب به دور از چشم
زهرا خانم شهناز جون دم گوشم گفت:

~صبر میکردی عروسی کنید بعد حامله میشدی

♥ منم جوابش و دادم و گفت:دوست داشتیم بدونیم فضول زندگیمون کیه؟!
که شکر خدا دیده شد از این به بعد هم تو کار من و خانوادم دخالت کنی ، کاری میکنم از نون خوردن بیفتی، پس حواست و جمع کن، اینبار من یه تنه محکم بهش زدم و از کنارش سریع رد شدم

شیرینی ها رو سفارش دادم و به شرکت رفتم ، وارد شرکت که شدم همه با تعجب به سرو وضعم سلام کردن و وارد دفترم شدم، سروش به دفتر اومد و یه سوت کشید و گفت:

+نه خوشم اومد یه شبه از این رو یه اون رو شدی دمش گرم

بعد از اینکه سروش حسابی سر به سرم گذاشت شیرینی ها رو اوردن و خبر نامزدیم و کارمند ها شنیدن و خوشحال شدن حتی خانم اسدی، مشغول کار شدیم و تا بعد ظهر که اسدی گفت کامران سلطانی با خواهرش اومدن شرکت و میخوان من و ببینن.

♥ با ناراحتی رفتم پیش شهناز جون و با هم کنار شومینه نشستیم

_چی شده مادر!انگار ناراحتی؟

♥نه چیزی نیست، مهرو هنوز از خواب بلند نشده؟

_مگه عادتش و نمیدونی تا دوازده ظهر نخوابه بد اخلاق میشه، بریم سراغ خاطرات گذشته

♥مشتاقانه نگاهش میکردم که شروع کرد،

_تو راه برگشت به خونه بودیم و افتاده بودیم تو جاده ، اعصاب شاهرخ خورد بود و با سرعت بالا حرکت میکرد، هر چی بهش میگفتم اروم تر رانندگی کن گوش نکرد به پیچ تند جاده رسیدیم که هر چی پاشو رو ترمز فشار میداد اثری نداشت و اون تصادف لعنتی که باعث شد شاهرخ از بین بره و منم ویلچر نشین بشم هنوز یکم تو تنش جون بود که بهم گفت: یه امانتی تو گاو صندق شرکت گذاشته
و به موقع اش صاحبش میاد دنبالش
بعدش چشماش و برای همیشه بست
پدرت بعد از شنیدن خبر تصادف خیلی در حقمون برادری کرد و دورادور هوای سینا سروش و داشت به گزارش پلیس هم ماشین دست کاری شده بوده، من شک ام به هادی رفته بود چون ما اون چند ساعت خونه اون بودیم و وقتی هم که با شاهرخ دعوا کردن به عنوان سیگار کشیدن نیم ساعتی رفت بیرون ولی ما به خاطر اصرار سودابه کنارش موندیم و بعد از چند ساعت راهی خونه شدیم، و حالا بعد از چند سال دخترش و پسرش اومدن شرکت و یه قرار داد با پسرها بستن برای انجام پروژه، ولی من دل نگرانم اونشب که اومدن اینجا اصلا حس خوبی بهشون نداشتم

♥میگم اون قسمی که پدرم و شاهرخ خان و هادی با خون امضا کردن کجاست؟

_ سه تا نسخه ازش گرفتن و همشون داشتن و برای شاهرخ هم دسته منه ،

♥دلم شور افتاد و گفتم: میگم نکنه بچه های هادی از موضوع قسم خبر دارن و بخوان زندگی ما رو بهم بزنن!!!! پس حالا متوجه شدم که پدرم چرا انقدر مخالف ازدواج من و مهدی بود یعنی میخواسته من و بده به کامران پسر هادی؟!!!

_نه دخترم حقیقتش یه چیز های دیگه ای هم هست که باید بدونی، اون روز که پدرت اومد خونه ما و یه امانتی به شاهرخ داد با هم عهد بسته بودن که دیگه هادی و از خودشون جدا کنن و برگه های قسم و پاره کنن که شاهرخ از پدرت خواست چند سال بعد به خاستگاری تو بیاییم برای سینا که از قضا روزگار تو رو پیش ما اورد و الانم که شدی نامزد سینا به خاطر همین پدرت نمیخواسته که ازدواج کنی، ولی من نگران اون امانتی هستم که دزدیده شده نمیدونم چی بوده؟ ولی هر چی که برای شاهرخ خیلی حیاتی بود که تو اون لحظه سختی که با مرگ دست و پنجه نرم میکرده فقط سفارشش اون امانتی بود

به اسدی گفتم راهنمایشون کنن داخل
دفتر، وقتی وارد شدن با کامران سلطانی به گرمی سلام کردم ولی خواهرش و اصلا تحویل نگرفتم، بعد از اینکه ازشون پذیرایی شد کامران سلطانی پرسید

_جریان این جعبه های شیرینی چیه؟ اخه رو میز منشیتون هم بود

بله، امروز روز اول زندگی متاهلی بنده هست، یه دفعه شیما صاف نشست و گفت:

+چی ازدواج کردی؟

_شیما جان اروم بشین، اقای بهرام منش انقدر لایق نبودیم که تو مراسم عروسیتون
دعوت باشیم

هنوز مراسم نگرفتم انشاالله برای مراسممون دعوتتون میکنم

_خوشبخت بشید، ما اومدیم که ببینیم تا اتمام پروژه چقدر باقی مانده؟

اقای سلطانی خودتون هم خوب میدونید که پروژه سنگینیه والان ما حدود
هفت ماه هست که شروع به کار کردیم و حداقل یک سال و نیم تا تکمیل پروژه باقی مونده

_باشه ممنون ، شیما جان بریم

به احترامشون بلند شدم اول کامران سلطانی از در زد بیرون ولی خواهرش قبل از اینکه از در بزنه بیرون اومد روبه روم قرار گرفت و گفت:

+امیدوارم از این لحظه هاتون لذت ببرید

حرص و کینه تو صداش کاملا مشهود بود ولی اصلا برام اهمیتی نداشت، قبل از اینکه کارم و انجام بدم به خونه زنگ زدم تا صدای عشق زندگیم و بشنوم بعد از
خوردن چند بوق زهرا خانم گوشی و برداشت، الو سلام زهرا خانم خوبی؟

_سلام اقا ممنونم، جانم با خانم کار دارین؟

نه گوشی و بده به رویا، منتظر شدم تا صداش و بشنوم،باید براش یه خط و گوشی بگیرم، صدای ظریفش تو گوشی پیچید

تو این چندسال کسی و نداشتم که بخواد باهام تلفنی حرف بزنه ولی حالا با خوشحالی دورنی که داشتم گوشی و برداشتم ، سلام سینا جان

سلام به روی ماهت عزیزم، خوبی؟

خوبم ممنون، خسته نباشی

با شنیدن صدات خستگیم در اومد
دلم برات تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم صدای خانم گل و بشنوم شاید یکم رفع دلتنگی شد

نمیدونستم باید چی بگم سکوت کرده بودم

رویا جان هستی هنوز؟

ممنونم که انقدر به من محبت داری،امیدوارم بتونم برات جبران کنم

جبران و خوب اومدی، حالا امشب میگم چطوری باید جبران کنی

به این ادب نیومده خیلی بچه پرو تشریف داره، اقا سینا امر دیگه ای ندارین؟

نه فدات شم پس تا زمان جبران خدا نگهدار، چقدر حال میده سربه سر گذاشتنش ، اصلا دوباره انرژی گرفتم

گوشی تلفن و قطع کردم و یه لبخند از عمق وجودم روی لبام نقش بست، با صدای مهرو به خودم اومدم

_رویا بیا بریم اتاق ما لباسام و نشونت بدم ببین کدوم خوبه برای امشب تنم کنم؟

با هم به اتاقشون رفتیم که با دیدن اتاقشون دهنم باز مونده بود، کم از یه خونه شصت متری نبود تمام تجهیزات کامل حتی یه اشپز خونه کوچیک هم داشت ، مهرو اتاقتون خیلی خوشگله

_ممنونم عزیزم بیا، این کاره سینا ست
چهار تا اتاق کنار هم و دیوار هاش و برداشت و برامون یه سوئیت زد

پس ومعلـومه کارش و خوب بلده

_بیا این لباسا رو ببین

خـودت که سلیقه ات عالیه،به نظرم اون کت دامن یشمیه از همه بهتره

_اره خوبه اتفاقا سروش هم یه کت تک یشمی داره براش بزارم که با هم ست کنیم ، میگم دیشب سینا گذاشت بخوابی؟

اره چطور مگه؟

_نه که هیجانش بالا بود به خاطر همین پیش خودم گفتم خدا به داد بچم برسه

از دست تو مهرو ، خیالت راحت تا زمانی که بچه ات تو شکمم هست، مادرانه مواظبشم، هرچی به ساعت رفتنشون نزدیک میشد منم دلتنگیم برای خانوادم بیشتر میشد، تو برزخ احساس و منطق گیر افتاده بودم، احساسم میگفت:
ببخششون ولی منطقم میگفت نه ببخششی در کار نیست. توی اتاقم نشسته بودم و داشتم به حرکت ثانیه ساعت نگاه میکردم که با باز شدن در سرم و به سمتش بر گردوندم، که سینا وارد اتاق شد ، سلام

با سروش از شرکت زدیم بیرون که سروش گفت باید بره لباسش و عوض کنه، خوشحال شدم چون میتونستم رویا رو ببینم وارد عمارت شدیم اول به اتاق خودم رفتم که نبود پس تو اتاق خودشه در و باز کردم که دیدم روی تختش نشسته تا من و دید سلام کرد ، سلام عزیزم بهش نزدیک شدم و لبه تخت نشستم، خوبی؟

خوبم، هنوز نرفتین؟

میگم بیا تو هم با ما بریم، خودم به پدرت همه چی و توضیح میدم، من مطمئنم که میبخشنت

سینا اصرار نکن اونا هنوز نمیدونن شوهرم و بچم مرده بعد یه دفعه بشنون دخترشون رحمش و بخشیده و شوهر صیغه ای هم کرده دیگه اون موقع پدرم چه واکنشی نشون میده به اندازه کافی ابروش به خاطر دوست داشتن من رفت
دیگه دوست ندارم بیشتر از این مایع بی ابروییشون باشم

روزی که پذیرفتی بچه سینا رو تو وجودت پرورش بدی، وقتی شنیدم دوست داشتم بیام و بزنم تو گوشت میدونی چرا ؟ بخاطر اینکه اینده رو میدیدم از طرفی بهت علاقه مند شده بودم و دوست نداشتم این کار رو انجام بدی ولی وقتی خوشحالی مادرم و دیدم دیگه نتونستم اعتراضی داشته باشم ، هرچی میخواستم فراموشت کنم و علاقه ای که تو وجودم از تو بود و سرکوب کنم نتوستم، تا ازت خاستگاری کردم، صیغه ای هم که بین من و تو جاری شده فقط برای من حکم ارامش داره به خاطر اینکه دیگه خیالم راحته برای خودمی ومطمئن باش بعد از بدنیا اومدن اون بچه اسمت میره تو شناسنامم، اونم با اجازه پدرت چه خودت بخوای چه نخوای باید برگردی به ریشه ای که داری، بینتون فاصله افتاده؟!!من این فاصله رو از بین میبرم.

حرفاش و میشنیدم و بغض داشت خفه ام میکرد، اگر من نخوام ببخشم چی؟

تو مادر بودی مگه میشه مادرت و نبخشی، زنی عاطفه داری مگه میشه پدرت و نبخشی، خواهری مگه میشه برادرت و نبخشی

با صدای سروش که سینا رو صدا میزد
ایستاد، نمیتونستم سر بلند کنم و نگاهش کنم چون هر لحظه بغضم در حال انفجار بود، خم شد و سرم و بوسه زد

اینجا نشین پاشو برو اتاق من تلوزیون هست روشن کن حوصله ات سر نره
به زهرا خانمم سفارش میکنم حواسش بهت باشه، میدونستم بغض داره یه خدا حافظی کوتاه کردم و از اتاق زدم بیرون، وقتی رفتم پایین حسابی سفارش رویا رو به زهرا خانم کردم، بعد به سمت عمارت فرهمند حرکت کردیم، امشب باید با رامین یه صحبتی داشته باشم، وقتی رسیدیم بعد سلام و خوش امد گویی خانواده فرهمند من و مادرم و سروش و مهرو سر یه میز نشستیم که مادرم گفت:

_سینا مادر یه جوری چند تا عکس از خانواده رویا بنداز مخصوصا از نوه اشون

چرا؟

_رویا ازم خواست دوست داشت بچه برادرش و ببینه

باشه تونستم حتماً، یکساعتی از اومدنمون گذشته بود که فرهمند بزرگ و خانمش اومدن سر میز ما قرار گرفتن که مادر رویا روبه مادرم گفت:

+هزار ماشاالله به پسرات شهناز نمیخوای اقا سینا رو داماد کنی؟

_چرا اتفاقا به دختر خوب از یه خانواده اصیل براش نامزد کردیم

تو هم رفتن چهره فرهمند بزرگ و دیدم، بنده خدا خبر نداشت دختر خودش
زن منه

+به سلامتی مبارک باشه اقا سینا، خب خانمت و میاوردی با هم اشنا میشدیم

به امید خدا با هم اشنا میشین، وقت بسیار، مادرم از مادر رویا پرسید

_راستی اونشب فرصت نشد ازتون بپرسم، رویا جون چی شد؟

+ دخترم یه بیماری بد گرفت و از دستش دادیم

بغضی تو صدای مادرش و تو هم بودن چهره فرهمند باعث شد مادرم دیگه سکوت کنه که با صدای پسر بچه ای که کت فرهمند و میکشید و میگفت:اقاجون،
جو به وجود اومده عوض شد

_الهی چه پسر بامزه ای، نوه تونه

+من که به وجود آیدین زنده ام ، بیا مادر با دوستم اشنات کنم

پسره کپی رویا بود انگار سیبی که از وسط دو نیم شده

+سینا مادر ببین چقدر نمک داره میتونی یه عکس یادگاری از ههمون بندازی

عکس و طوری که پدر مادرش و آیدین
واضح بیفتن انداختم که همون لحظه رامین و خانمش هم اومدن سر میز ما
همه مشغول صحبت بودن که من گفتم:اقا رامین میای باهم به گپی بزنیم

+اره حتما

باهم به باغ قدم گذاشتیم اول از کار وتحصیلات حرف زدیم و بعدش بهش گفتم: رامین خان میخوام یه چیزی بهت بگم ولی باید مردونه قول بدی که واکنش بدی نشون ندی و تا اخر صحبت هام گوش کنی،

+باشه داداش ولی این چه حرفیه که...

من و خانوادم میدونیم خواهرت زنده است، و از جایی هم که هست خبر داریم،
براش از شروع اشنایی ما با رویا جز به جز گفتم فقط بارداریش و نامزدیمون و نگفتم
حتی از بین رفتن بچه اش مات زده نگاهم میکرد، مثل ماهی بیرون افتاده از اب فقط لب میزد، بعد از چند لحظه با سری افتاده از کنارم گذشت.

بعد از رفتن سینا و خانوادش، باز هم اشک هام راه خودشون و پیدا کردن ،دلتنگی هام زیاد بود سردرگمی هام زیاد بود احساس تنهایی میکردم، حتی به دوست داشتن سینا شک داشتم، به اتاق سینا رفتم و فضولی فعلا بهترین راه برای فراموشی بود، اول به سراغ کمد لباسش رفتم، همه چی خیلی مرتب و منظم انواع و اقسام کت و شلوار،لباس های اسپرت
همه اویز شده و اتو کشیده، روی طبقه ها از کفش اسپرت و مجلسی چیده شده منظم بعد داخل کفش ها جوراب همرنگ کفش، یعنی از این همه نظم لذت بردم در کمد و بستم رفتم سراغ کشو ها طبقه اول فقط شلوار ورزشی دوم فقط تیشرت سوم لباس های ست خانگی، پیش خودم گفتم :بچه پولداره دیگه، مثل تو بدبخت نیست که لباسش و دیگران بخرن بیارن بزارن تو اتاق ، درسته شهناز جون محبت کرده و چند دست لباس برام خریده ولی هر موقع تنم میکنم احساس بدی بهم دست میده ، اینا رو حق خودم نمیدونم
با صدا زدن زهرا خانم به خودم اومدم و در و باز کردم، جانم

_رویا جان شامت و بیارم بالا؟

پس خودتون چی؟

_من با شوهرم تو خونه خودمون میخوریم

اشکالی نداره منم بیام پیشتون با شما هم سفره بشم

_چه اشکالی مادر من و اقا صفا از خدامونه پس بیا پایین باهم بریم

باشه صبر کن شالم و بندازم سرم،
سریع شالم و انداختم با اسانسور اومدم پایین، بعد از قفل کردن در امارت با هم راهی خونشون شدیم،

بعد از خوردن شام زیر نگاه سنگین رامین بلند شدیم و خداحافظی کردیم
با سروش مادر و سوار ماشین کردیم و
مهرو هم نشست من و سروش اومدیم بشینیم که رامین صدام زد

_سینا خان

جانم؟!

_یعنی رویا الان خونه شما زندگی میکنه؟

فردا بیا شرکت بیشتر حرف میزنیم

_نه میام خونتون میخوام ببینمش

رامین من و پشیمون نکن از گفتنم
اجازه بده هر موقع خودش خواست الان اصلا شرایط روحی مناسبی برای دیدنت
نداره

_باشه من که این همه سال صبر کردم، چند وقت دیگه هم صبر میکنم

ممنونم، به پدر و مادرت هم فعلا چیزی نگو، با تکون دادن سرش حرفم تایید کرد و ما هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم،

کنار زهرا خانم و اقا صفا بهترین شب و گذروندم ، سفره کوچکی که روی زمین انداخت تنگ دوغ و بشقاب های سفالی ابی رنگش سالاد شیرازی قشنگ ترین
سفره دنیا رو به نمایش گذاشته بود واز همه مهم تر شوخ طبعی اقا صفا که واقعا به زندگیشون صفای خاصی داده بود، بعد از خوردن اون قیمه
خوشمزه، زهرا خانم البوم عروسیشون و اورد تا من ببینم

_رویا جان ببین چقدر شکسته شدم اون موقع ها انقدر خوشگل بودم که پاشنه در خونه پدرم و خاستگار ها از جا کندن

+رویا خانم زهرا توهم زده اگر من نبودم بگیرمش هنوزم خونه باباش بود

_چی میگی مرد، یادته صد دفعه اومدی التماس پدرم و کردی که من و بهت بدن، عاقبتم رفتی دست به دامن خان شدی اون اومد واسطه شد

+خب دلم برات سوخت پدرت یه کوزه بزرگ گرفته بود ترشیت بندازه من اومدم و شدم ناجیت

از بس از دستشون خندیدم اشک از چشمام میومد، البوم عروسیشون و دیدم واقعا انسان با سختی ها چقدر شکسته و داغون میشه، زهرا خانم من برم دیگه خیلی زحمت کشیدی، امیدوارم بتونم جبران کنم

به عمارت رسیدیم و ماشین و پارک کردم سروش مادر و پیاده کرد و سوار ویلچرش کرد و با هم به سمت داخل حرکت کردیم تمام چراغ ها خاموش بود بازدن کلید برق همه جا روشن شد من جلوتر از بقیه به سمت بالا رفتم در اتاقم و باز کردم دیدم رویا نیست، به اتاق خودش رفتم نبود دلم شور افتاد از پله ها اومدم پایین و به طرف خونه سرایداری رفتم،
وقتی رسیدم میخواستم در بزنم که

ازشون خدا حافظی کردم در و باز کردم که دیدم سینا پشت در ایستاده

تو اینجایی؟

سلام حالا چرا انقدر اشفته ای؟

بیا بریم، در و بست و دستش و گرفتم
با هم به داخل عمارت رفتیم

سکوت بیخود و ازار دهنده ای کرده بود، دنبالش راه افتادم وارد عمارت که شدم به شهناز جون و مهرو اقا سروش سلام کردم

_کجا بودی مادر؟

شام و پیش زهرا خانم و اقا صفا بودم، زهرا خانم میخواست شام و برام بیاره بالا ولی من گفتم میرم پیششون

_باشه مادر، برید استراحت کنید شب خوش

نمیدونم چرا وقتی دیدم نیست انقدر عصبی شده بودم، هزار تا فکر تو یه لحظه
به مغزم اومده بود ، سروش و مهرو مادر و بردن بالا، کتم و از تنم در اوردم و روبه روش قرار گرفتم، اندفعه هرکجا خواستی بری بهم میگی

حالا مگه کجا رفتم که انقدر جوش اوردی، بعدش هم من شماره جنابعالی و ندارم، اندفعه هم بخـوای با من بد اخلاقی کنی نه من نه تو، چون کار اشتباهی نکردم که بخوام اخم تو رو ببینم، قدم هام و تند کردم و به سمت اسانسور رفتم صدای قدمی پشتم نشنیدم، ترجیح دادم به اتاق خودم برم، همیشه از بچگی اگر پدر و مادرم الکی دعوام میکردن تا چند روز تو خودم بودم و با هیچ کس حرف نمیزدم ولی نمیدونم چرا در مقابل مهدی تسلیم بودم حتی یه روز که از سر کار برگشت و ناراحت بود وقتی بهش اصرار کردم چیشده سر همین موضوع بحثمون شد ویه سیلی به صورتم زد باز تسلیم شدم و نتونستم براش ناز کنم و این من بودم که پیش قدم برای اشتی کردن شدم
ولی الان برگشته بودم به اون زمانی که تا پدر و مادرم منتم و نمیکشیدن باهاشون اشتی نمیکردم، الانم دوست داشتم سینا همین کار و انجام بده، روی تختم دراز کشیدم و خیره به قاب گلی که روبه روم به دیوار بود شدم

چرا درک نکرد ناراحتی من از روی ترس و دلشوره برای خودش بوده، رویا رفت بالا و من روی مبل همون جا نشستم

_سینا چرا اینجا نشستی؟

تو چرا اومدی پایین؟

_ساک مهرو تو ماشینه برم بیارم، اقا سینا از حالا باید یاد بگیری منت کشی کنی

من کاری نکردم که بخوام منت کشی کنم

_اونم کار بدی نکرده بود که مستحق دیدن اخم های میر غضب جنابعالی باشه

سروش برو به کارت برس حوصله ندارم، همه نامزد میکنن و عشق و حال حالا من برم منت کشی!! عمرا

_خود دانی، فعلا

از پله ها بالا رفتم فقط خدا کنه تو اتاق من باشه اگر اتاق خودش باشه تا چند روز اصلا تحویلش نمیگیرم، اهسته در اتاقم و باز کردم که دیدم نیست، باشه رویا خانم
لباسام و عوض کردم و طبق عادتم به چوب لباسی زدم تا فردا بدم خشکشویی
مسواکم و زدم و روی تخت دراز کشیدم
هر کاری میکردم خوابم نمی رفت

هر کاری میکردم خوابم نرفت عاقبت بلند شدم پتوی نازک تخت و انداختم روی شونه هام و به بالکن رفتم روی صندلی نشستم به درختانی که باد ملایم اونها رو بازی میداد شدم به شانسم پوزخندی زدم، هنوز دوروز از عقد نگذشته باهم قهر کردیم اونم سر هیچ و پوچ، داشتم با خودم حرف میزدم و از بخت بدم شکوه میکردم که صدای باز شدن در بالکن سینا اومد برگشتم که دیدم بله اقا هم خوابشون نبرده و مثل من اومده هواخوری هنوز متوجه من نشده بود
از نیم رخ نگاهش میکردم که انگار متوجه سنگینی نگاهم شد اومد صورتش و بر گردونه، روم و سمت باغ کردم انگار که اصلا ندیدمت

از کلافگی و بی خوابی وارد بالکن شدم هوا سرد بود شاید این هوا بتونه اتیش درون من و خاموش کنه، ایستاده بودم و نگاهی به محوطه میکردم که سنگینی نگاهی و متوجه شدم صورتم و به طرف بالکن اتاق رویا برگردوندم که دیدم بله خانم با یه پتوی نازک نشستن تو این سرما، با ناراحتی بلند جوری که بشنوه گفتم: به فکر خودت نیستی حداقل به فکر اون بچه باش تو سرما بخوری اون اذیت میشه

اصلا انگار نه انگار که داره باهام حرف میزنه، با پاش رو زمین ضرب گرفته بود حالت های عصبیش و از گوشه چشمم میدیدم، با دستش هی میکشید به صورتش

اصلا انگار من دارم با دیوار حرف میزنم خیلی ریلکس نشسته ، تو یه تصمیم انی رفتم بالای نرده ایستادم بین باکن ها به اندازه یک متر فاصله بود، دستم و به ستون وسط گرفتم و پام و گذاشتم رونرده
بالکن رویا و با یه پرش پریدم تو بالکن حرکت من و که دیده بود بلند شد ایستاد

تو یه لحظه دیدم از روی نرده ها خودش و پرت کرد تو بالکن من ایستادم و هاج و واج بهش نگاه میکردم،اونم زل زده بود به چشمام و بهم نزدیک شد من چند قدم رفتم عقب که کمرم خورد به نرده ها، صورتش و اورد جلو صورتم نفس های عصبیش که به صورتم میخورد باعث میشد پلک بزنم واین خود من و عصبی کرده بود، عاقبت گفتم:چیه دستمال قرمز بیارم براتون؟!

رویا خیلی پرویی یعنی میگی من گاوم؟

اینجوری که تو نفس میکشی، هر لحظه منتظرم شاخت بره تو شکمم

از حرفش و طرز گفتنش خنده ام گرفته
بود، بازوهاش و تو دستم گرفتم و با لحنی نرم گفتم: اخ که چقدر پرویی، بیا بریم تو
سرما نخوری

نمیام، من همین جا راحتم بازو هامم ول کن درد گرفت، دوست داشتم من و به اغوشش دعوت کنه و ازم معذرت خواهی کنه

اخه چقدر تو حساس و لجبازی، من که بهت چیزی نگفتم، وقتی اومدیم دیدم تو نیستی دل نگرانت شدم ، به خاطر همین رفتارم دست خودم نبود ، پس باید درک کنی، در ضمن من از اون شوهرایی نیستم که دم به دقیقه برای هر چیزی منت زنشون و بکشن، الانم نگران شدم سرما بخوری و اون طفل معصوم ضربه بخوره

با این حرفش بیشتر کفری شدم، پس فقط بچه برادرت برات مهمه اره رویا به درک برو کنار برم تو، راست میگی من تعهد دادم از این بچه مراقبت کنم، تو هم که من و صیغه کردی فقط برای مراقبت از
این بچه بوده نه دوست داشتن من، میگم برو کنار تا جیغ نزدم

وای خدای من این دیگه کیه از حرفای من چیا برداشت کرده، منم غرورم و حفظ کردم و از سر راهش کنار رفتم،چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم،
حالا چیکار کنم چه رابطه گل و بلبلی شد
به ناچار رفتم تو اتاق دیدم روی تخت به پهلو جوری که پشتش به من میشد خوابیده و پتو رو هم تا روی سرش کشیده،
پاشو بریم اتاق من، جواب نداد، این لجباز خانم مگه جواب میده ، عمرا منت کشی کنم، خودش از حرفام بد برداشت کرده پس من مقصر نیستم بزار ببینم تا کی میخواد
ادامه بده، با قدم های سنگین به اتاقم
رفتم و روی تخت دراز کشیدم، ولی تا صبح خواب به چشمام نیومد

وقتی از اتاق زد بیرون پتو رو از روی صورتم کشیدم پایین، انقدر مغرور تشریف داره که یه معذرت خواهی نمیکنه،دست کشیدم به شکمم و گفتم:بیین فسقلی چه عموی بدجنسی داری مگه چی میشد یه معذرت خواهی کوچیک میکرد!!!تو وقتی بزرگ شدی، اگر مقصربودی غرورت و بزار کنار و عذر خواهی کن، خب من زنم دوست دارم ناز کنم خودم و لوس کنم
چه اشکالی داشت به جای این همه غرور مهربونی میکرد و من و بغل میکرد، مردا همشون همینن، مگه بابام نبود مگه رامین
نبود که به خاطر حرف بابا حتی نیـومد باهام خداحافظی کنه،ازاون طرف مهدی
که همیشه من برای اشتی پیشقدم میشدم، اینم از خان عموتون که دست همه اونا رو از پشت بسته و ادعای عاشقی هم داره، امروزم پنج شنبه بود کاش رفته بودم سر خاک مانیا فردا هم که
جمعه است، پس اقا سینا خونه تشریف دارن

با خستگی بلند شدم با اینکه جمعه بود ولی قرار بود سرگرد گروهش و بفرسته برای نصب دوربین و میکروفن
یه دوش اب گرم گرفتم تا کوفتگی تنم خوب شه، دلم براش تنگ شده بود لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم. اومدم بی اهمیت باشم و از پله ها بیام پایین ولی دلم قدم هام و به سمت اتاقش هدایت کرد دستگیره در و گرفتم و اروم به سمت پایین کشیدم در باز شد و اروم سرم و از لای در بردم داخل که که دیدم بیداره، تا چشمش بهم افتاد اخم کرد ونگاهش و ازم گرفت، اومدم بیرون و در و بستم ، پس رویا هم مثل من نخوابیده، لجباز دوست داشتنی

دیشب یکی دوساعت بیشتر خوابم نبرد بعدش هم که نماز صبح خوندم دیگه خوابم نرفت ولی روی تخت دراز کشیده بودم که در باز شد و سینا اومد داخل فکر کردم اومده منت کشی الکی اخم کردم و نگاه ازش گرفتم ولی برعکس انتظارم در و بست و رفت،یه مشت کوبیدم روتخت اه اخه چقدر مغروری، لباس بیرون تنش بود یعنی کجا رفت؟ امروز که جمعه است!!!
گرسنه شده بودم رفتم پایین که هنوز زهرا
خانم هم نیومده بود، چای ساز و اب کردم و زدم به برق دکمه اش و زدم روشن شد در یخچال و باز کردم و مربا و خامه رو روی میز گذاشتم یه بسته نون هم از جانونی برداشتم چای هم دم کردم و نشستم صبحانه ام و کامل خوردم امروز باید برم بهشت زهرا دلم برای بچم تنگ شده، به حبیب اقا بگم من و ببره ، ظرف های صبحانه رو شستم که با صدای سلام زهرا خانم برگشتم

_سلام رویا جان، چقدر زود بیدار شدی؟

سلام صبحتون بخیر،



_دوران نامزد بازی و شیطنت هاش دیگه خواب نمیزاره برای ادم،ای جوونی کجایی؟

یه پوزخند تو دلم زدم ولی روبه زهرا خانم گفتم: معلومه دوران خوبی داشتی

_اره مادر یادش بخیر الان دیگه ما پیر شدیم و قدر جوونیمون و ندونستیم
شما ها باید قدر بدونید

امروز مهتاب نمیاد؟

_نه دیگه پسرا هستن

به بالا برگشتم و رفتم سمت اتاق شهناز جون در زدم و اروم لای در و باز کردم که دیدم بیدار شده، اجازه هست؟

+بیا تو عزیزم، چقدر زود بیدار شدی؟
سینا هنوز خوابه؟

نه رفت بیرون

+کجا رفته؟

نمیدونم به من چیزی نگفت

+هنوز باهات سر سنگینه؟!

خیلی مغرور تشریف داره

+امان از دست شماها،حتما تو هم براش ناز کردی؟

ااا شهناز جون، طرف پسرت ونگیر،دیشب الکی همچین اخم کرده بود فکر کردم جنایت انجام دادم، یعنی اگر بگی به زره کوتاه اومد نیومد

+خب بچم نگرانت شده بود نمیدونی با چه ترسی دنبالت اومد وقتی دید نیستی

جای بدی که نبودم، بعدش هم من شماره موبایش و حفظ نبودم که بهش زنگ بزنم

+باشه مادر، خودش خـوب میشه

میگم اجازه میدی به حبیب اقا زنگ بزنم بیاد من و ببره بهشت زهرا

+ همراه من و بردار زنگ بزن به سینا ببرتت

نه نمیخوام مزاحم کارش بشم با حبیب اقا میرم دیگه

+نه همین الان زنگ بزن به سینا

ای بابا چه گیری کردم، به ناچار گوشی واز توی کشوی پاتختی بیرون اوردم و دادن دست شهناز جون بعد از این که رمز گوشیش و زد داد دستم

+برو تو مخاطبین باهاش تماس بگیر

اصلا پشیمون شدم امروز نمیرم

+میگم همین الان زنگ بزن بزار رو اسپیکر
منم صداش و بشنوم

وای چه غلطی کردم،چاره ای نداشتم تماس و برقرار کردم که بعد از خوردن دو تا بوق جواب داد

سلام بر تنها عشق و امید زندگیم مادر عزیز تر از جانم. چیشده یاد من کردی شهناز جونم

با چشم و ابرو اومدن شهناز جون یعنی که صحبت کن، صدام و صاف کردم و گفتم:سلام

این صدای رویاست، برای اطمینان گفتم:از کی تا حالا تقلید صدا میکنی مادرم

من رویام، زنگ زدم بگم میخوام برم بهش زهرا به حبیب اقا زنگ بزنم بیاد

نه لازم نکرده من سه چهار ساعت دیگه خونه ام زنگ زدم حاضر شو ببرمت.

دیگه حرفی نزدم و گوشی دادم دست شهناز جون و از اتاق زدم بیرون، پسره نفهم بیشعور، تنها عشق زندگیم مادرم
دیدی دیدی درست فکر میکردم، عشقش به من الکی بود، چرت بود ادا در میاورد، خاک برسرت رویا که انقدر بدشانسی
اصلا اون موقع که خدا شانس و تقسیم میکرد تو کدوم گوری بودی؟

صدای مادرم تو گوشی پیجید

_ سینا این چه طرز برخورد با زنت بود؟!

اخه نمیدونی دیشب تا حالا چه بلایی به سر من اورده که

_باید شرایطش و درک کنی، الان خساس و زود رنج شده، حق نداری بر خورد بدی باهاش داشته باشی، اومدی دنبالش یه شاخه گل براش بگیر و از دلش در بیار

چشم شهناز خانم خوشگل

_برو به کارت برس انقدر هم زبون نریز

اخ سینا کارت در اومد حالا حی باید منت کشی کنی، حدود چهار ساعتی کار پلیس ها طول کشید و رفتن، دیگه خیالک از بابت شرکت راحت شد، تو راه برگشت
یه شاخه رز سفید خریدم و بعد به سمت موبایل فروشی دوستم رفتم و یه گوشی و سیم کارت هم برای رویا گرفتم، به عمارت که رسیدم بدیگه داخل نرفتم و زنگ زدم خونه به زهرا خانم گفتم:
سلام زهرا خانم، لطفاً به رویا بگین بیاد
من منتظرشم، فقط یه چیز دیگه ما نهار خونه نمیام منتظرمون نباشید

+چشم اقا سینا

دیگه ظهر شده بود که زهرا خانم اومد بالا تو اتاق و گفت:

+رویا مادر اقاسینا اومده بیرون منتظرته

باشه زهرا خانم ممنونم، یه مانتوی مشکی با یه شال مشکی تنم کردم و کیفم و برداشتم و رفتم،از در باغ بیرون رفتم که دیدم تو ماشین نشسته در و باز کردم و نشستم حتی نگاهش هم نکردم که با حرف هاش کم کم من و به خنده انداخت

سلام سینا جان همسر مهربانم عزیز تر از جانم تنها عشق زندگیم خسته نباشید،
نه رویا جان انقدر من و خجالت نده خانم
من لایق این حرف ها نیستم اصلا با این همه تعریف و عشق ورزی من و شرمنده
وجودت کردی، نمیدونم حالا چطوری نگاهت کنم

دستم و گرفته بودم جلوی دهنم و گاهی با دوانگشتم فشاری به گوشه لباهم میاوردم که خنده ام و نبینه

نگاهی بهش انداختم که دیدم گوشه لبش داره میلرزه ولی داره خودش و کنترل میکنه، دوست داشتم بگیرمش سفت تو اغوشم دستش که روی کیفش بود و گرفتم توی دستم و گذاشتمش روی دنده

وقتی دستای همیشه سردم و توی دست گرم و مردونش گرفت انگاری تمام دلخوری هام از بین رفت همینجوری که با انگشتام بازی میکرد دنده رو عوض میکرد

هنوزم از دستم ناراحتی؟ باور کن من ناراحتی دیشبم از دل نگرانی بود،من بلد نیستم عذر خواهی کنم اصلا دلیلی برای عذر خواهی نمیبینم، ولی فکر کنم باید ناز کشیدن و یاد بگیرم چون خانم من نازش زیاده، دستش و به طرف لبم بردم و بوسه ای روش نشوندم

من شک دارم

به چی؟

به علاقت نسبت به خودم، یعنی میدونم دوستم داری ولی یه احساسی مانع میشه باور کنم، مم دیشب دوست داشتم.....

دوست داشتی چی؟بگو اگر الان خواسته هات و بهم نگی شاید فردا روزی من نتونم براورده کنم و از من خسته بشی

سینا، من دیشب دوست نداشتم از اتاقم بری دوست داشتم اوم... چطوری بگم!؛دوست داشتم تا صبح کنارم باشی
همین...

خب عزیز دلم لجبازی الکی دیشبت من و ناراحت کرد بهم حق بده من تا حالا نه با دختری دوست بودم نه خواهری داشتم که بدونم احساساتشون چیه؟
صبح هم دلم طاقت نیاورد و اومدم دیدم بهم بی محلی کردی خیلی ناراحت شدم، به خاطر همین پشت گوشی اینطوری باهات برخورد کردم، حالا که خانم گل من باهام هم کلام شد در داشبورد باز کن ،

داشبورد باز کردم و یه جعبه کادو با یه شاخه گل رز سفید توش بود برداشتم وگل و بوییدم و جعبه کادویی رو باز کردم که دیدم یه شاخه رز سفید همراه یه جعبه کادویی بود، برشون داشتم اول گل و بوییدم بعد در جعبه کادویی باز کردم وای باورم نمیشد یه گوشی برام خریده بود
وای ممنونم خیلی خوشگله ولی این که خیلی گرونه

قابل شما خانم گل و نداره، از این به بعد هم هرچی برات خریدم صحبت قیمتش و نکن تو دیگه زن منی پس
وظیفه منه که مایحتاج شما رو به دیده منت تهیه کنم

بازم ممنونم

بریم یه غذای مشتی بزنیم تو رگ، حالا شما چی میل دارین؟

وقتی وادارم کرد که حرف دلم و بزنم خیلی سبک شدم کلا کدورت دیشب از ذهنم و دلم پرکشید، من هوس کوبیده کردم با دوغ محلی

ای به چشم، بزن بریم.بعد از خوردن نهار بردمش یه پاساژ دوست نداشتم مشکی تنش باشه ومتاسفانه از روزی که دیدمش اکثرا یا مشکی تنش بوده یا رنگ های تیره

تو که این همه لباس داری ! بازم میخوای بخری؟!

برای خودم نه؟برای تنها عشق زندگیم شما عزیز دلم

تو چند تا تنها عشق زندگی داری؟

ایستادم و با تعجب نگاهش کردم!!

اخه صبح به شهناز جون هم گفتی تنها عشق و امید زندگیم، من خیلی خوشحالم که مادرت و تنها عشق زندگیت میدونی ولی خواهشا این کلمه تنهایی که پیشوند
عشق میزاری بردار

حسود خانم، تو تنها زنی هستی که عاشق و شیفته اش شدم و شهناز جونتم مادرمه، عاشقانه دوستش دارم پس شما دو نفر تنها عشقای من هستید، خدا روشکر به مادرم گفتم عشقم اگر به
دختر سر کوچه میگفتم واکنشت چی بود
اون موقع؟!

مطمئن باش مو تو سرت باقی نمیزاشتم

پس اگر یه روزی دعوامون بشه و تو پیشم نخوابی باید برم پیش کی بخوابم اخه من شنیده بودم مردا میتونن چهار تا دائم بگیرن چندین تا موقت یعنی مشکلی نداره ، ولی حالا که قراره مو تو سرم نباشه
همون خدا یکی و زنم یکی یکی
تو صورت متعجب و قرمز شده اش نگاهی انداختم یعنی هر لحظه منتظر انفجارش بودم، حالا زیاد ناراحت نشو تو تنها عشق زندگیمی بقیه همه زود گذر هستن

میدونستم داره شوخی میکنه ولی تحمل این شوخی ها رو نداشتم بهش گفتم: میشه بس کنی،فهمیدم شوهرم خیلی نمک داره، دیگه شده خیار شور که اصلا من میونه ای باهاش ندارم

نتونستم جلوی خنده ام و بگیرم و بلند میخندیدم خدا رو شکر پاساژ خلوت بود،باشه به خدا شوخی کردم .دستش و گرفتم و وارد یه شال فروشی شدیم و به اصرار من چند تا شال و روسری با رنگ های مختلف خریدیم بعد چند دست لباس و مانتو و دوجفت کفش بعد از تکمیل خرید ها به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم،

با اصرار و جبر، سینا حسابی برام خرید کرد و بعد راه افتادیم و به سمت مزار دخترم، وقتی رسیدم گل و گلاب خرید و دست در دست هم به سمت قبر حرکت کردیم، وقتی رسیدیم با تعجب به افرادی که سر خاک بودن نگاه کردم

میشناسیشون؟

اره خانواده مهدی هستن

به سر مزار که رسیدیم چند نفر بودن که یه خانم مسن داشت گریه میکرد وقتی فهمیدم خانواده مهدی هستن تعجب کردم تو زنده بودنش نبودن حالا دارن گریه میکنن!!! یه پسر جوانی هم بود که تا ما رو دید اخم هاش و کشید تو هم و اومد جلومون ایستاد

میثم تا ما رو دید اومد جلوم ایستاد
و گفت:

_ایشون کی باشن؟

سینا یه قدم اومد جلو که جواب بده ولی من جلوتر گفتم:
شما کی باشی؟

_برادر شوهرت، چیه هنوز کفن داداشم خشک نشده رفتی با جوجه فوکولی

اومدم بگم حرف دهنت و بفهم که سینا یه مشت خوابوند تو دهنش

رویا اومد جواب بده که مهلت ندادم و یه مشت کوبیدم تو دهنش اندفعه زر زیادی از دهنت در بیاد،میدم همین جا بغل داداشت خاکت کنن حالا هم دست خانوادت و بگیر برو در ضمن من شوهر شم، با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ نمیزارم لقمه داداشم زیر دندونی تو باشه حالا ببین

با این حرفش بیشتر عصبانیم کرد و با هم گلاویز شدیم اصلا زور من و نداشت ولی بچه پرو بود و میخواست کم نیاره

خانوادش و مادرش اومدن شروع کردن جیغ و داد کردن ، خواهر های دوقولوش هم بودن یکیشون اومد جلوم ایستاد و گفت:

+حیف داداشم که شد شوهر تو الان زیر خاکه خوب شد مرد و ندید که زنش داره هرز میپره

با این حرفش و راحت قضاوت کردنشون انقدر حالم بد شد که چشمم یه لحظه سیاهی رفت و همون جا نشستم

اینا دیگه چه قومی بودن، پسره مثل بختک چسبیده بود و ولم نمیکردبرگشتم
و
دیدم رویا رو دوزانو افتاده پسر رو هول دادم اونور و دویدم سمتش ، رویا جان من و نگاه کن، حالت خوبه؟

حالم خوب نیست چشمام سیاهی میره

زیر کتفش و گرفتم به خودم تکیه اش دادم و به سختی به سمت ماشین هدایتش کردم، ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت یه درمانگاه یا اولین بیمارستان ، از تو اینه نگاه کردم دیدم همون پسره وخانوادش با یه پراید دارن دنبالمون میان عجب بچه پرویی!! فعلا حال رویا مهمه وگرنه یه کل حالی ازش میگرفتم که نفهمه از کجا خورده

/از زبان سوم شخص/

بادیدن درگیری بینشون به رئیس زنگ زد

_الو سلام اقا

+سلام چی شد کجایی؟

_اقا از دم عمارتش تعقییبش کردم با یه خانم رفتن رستوران و پاساژ الانم اومدن بهشت زهرا، ولی با یه پسره و خانوادش در گیر شدن، اون دختره هم که همراهش بود حالش بد شد حالا هم دارن میرن

+ببین اون پسره که با سینا در گیر شده کیه؟
امارش و در بیار، الانم ببین کجا میرن فعلا.

به اولین درمانگاهی که رسیدم ماشین و پارک کردم، کمکش کردم از ماشین پیاده شد و اروم به سمت درمانگاه رفتیم
بعد از اینکه دکتر معاینه اش کرد سرم بهش وصل کردن ، از اتاق تزریقات اومدم بیرون ببینم هنوز دنبالم هستن یا نه؟
به کنار ماشین رسیدم که دیدم بله پرو خان هنوز هست قدمم و به سمت ماشینش تند کردم که دیدم خودش هم از ماشین پیاده شد، ببین بچه اگر یه لحظه دیگه اینجا بمونی زنگ میزنم پلیس بیاد و به جرم مزاحمت بندازتت زندان

_از کی تا حالا شما شدی وکیل وصیش؟

اونش به تو ربطی نداره ولی برای محض خوابیدن فضولیت باید بگم بنده شوهر این خانمم

_غلط کرده که بدون اجازه مادرم شوهر کرده

یه دونه محکم با پشت دست خوابوندم تو دهنش و گفتم غلط تو کردی که افتادی دنبال ناموس من، مادرش از ماشین پیاده شد و بازوم و گرفت و از پسرش دور کرد

+پسرم تو رو خداکاریش نداشته باش ، اخه رویا عروس منه، ما رسم داریم اگر پسرمون مرد و زن داشت برادرش باید زنش و به عقد خودش در بیاره

این رسم ها دیگه ورچیده شده درضمن رویا الان شوهر داره شوهرشم منم پس پاتون و از زندگیش بکشید بیرون همون جوری که این چند سال معلوم نیست کجا بودین و تنهاشون گذاشته بودید، حاج خانم به احترام شما از شکایت میگذرم، دست پسرت و بگیر برو من برگردم ببینم اینجایین براتون بد تموم میشه ، دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و به سمت درمانگاه حرکت کردم

/سوم شخص/

_اقا سلام الان جلوی درمانگاه هستم
اون دختره حالش بد شده
ولی اون پسره هم که با سینا درگیر شده اینجا ایستاده

+ببین چی میگم سینا رو دیگه ولش کن اون پسره رو تعقیب کن ببین کیه چیکارست، چرا با سینا درگیر شده

_چشم

کنار تخت رویا نشستم، دستش و گرفتم و نوازش میکردم، بهتری عزیز دلم

سینا؟

جان سینا ؟

میگم صیغه خیلی بده یعنی معنی بدی داره؟

این حرفا چیه میزنی؟

هیچی فقط جوابم و بده خواهش میکنم

ببین صیغه تو شرایط ما هیچ اشکالی نداره، من اگر شرایط جسمیت اینطوری نبود عمرا به عقد موقت راضی بودم، میبردمت محضر و اسمت و میزدم تو شناسنامم، چون من تو رو تا ابد میخوام
حتی دوست دارم لحظه مرگمون هم یه روز باشه تو یه ساعت باشه چون دوری از تو چه این ور چه اون ور برام عذابه

بلد بود چطوری ارومم کنه ، حرف خواهر مهدی خیلی برام سنگین بود،ولی به سینا هیچی نگفتم، بعد از اتمام سرم با هم به سمت عمارت حرکت کردیم.

چیزی میخوری برات بگیرم

ممنونم میل ندارم

رویا
بله
رویا خانم
میشنوم
رویا گلی
بگو دیگه
رویا جان
جانم
اخیش چقدر خنگی دختر، من دوساعت منتظر یه جانم گفتنت هستم

یه خنده کردم و گفتم: تو بهترینی

این خودتی؟قربونت برم که یه دفعه مهربون شدی!

دلم برات سوخت

ا پس اینجوریه، باشه شما بزن منم به سازت میرقصم تا ببینم کی بهم میگی تو هم به درد من گرفتار شدی، خانم خوشگله

خداییش تو از چیه من خوشت اومد؟

خودمم نمیدونم ولی یه روز به خودم اومدم و دیدم بله همه وجودم صدات میزنه

بر خلاف ظاهر سخت و مغرورش، دلش دریا بود زبونش کودک بود، صاف و زلال مثل اب، خدا کمکم کنه بتونم خوشبختش کنم

رسیدیم خانمم شما برو داخل من خرید ها رو بیارم

به صورتش نگاه کردم که دیدم اونم داره نگاهم میکنه بی هوا برای جبران دوست داشتنش به طرفش خم شدم و صورتش بوسیدم،توی شک بود که از ماشین پیاده شدم و اروم به سمت عمارت قدم برداشتم

با بوسه ای که روی صورتم زد حس های مختلفی درونم شکل گرفت، از همه مهمتر که فهمیدم اونم دوستم داره، با انرژی بیشتری خرید ها رو از ماشین خارج کردم

/سوم شخص/

+خب چی شد؟

_اقا اگر اجازه بدی شب برسم خدمتتون هم عکس هایی که گرفتم ازشون و بیارم هم بگم ماجرا از چه قراره

+امشب نیا ولی فردا اول صبح منتظرتم

~کی بود خان داداش؟

+بابک بود،یه چیزایی سر در اورده گفتم فردا بیاد ببینم چه خبره

~چرا فردا میگفتی تا اخر شب بیاد دیگه

+امشب با ژیلا قرار دارم میخوام برم مهمونی

~منم میام

+نه نمیشه، مگه نمیدونی قراره چه اتفاقی بیفته، دوست ندارم تو خطر باشی

~اه حوصلم سر رفته، پس به دوستام میگم بیان اینجا

+بیان ولی وقتی رسیدم باید گورشون و گم کرده باشن حوصله لش بازیشون و ندارم

~باشه قربون اون چشمای ابیت برم

___

با اصرار سینا یه دست از لباس هایی که خریده بود و پوشیدم چند وقت بود اصلا لباس رنگی به تنم ندیده بودم، امروزم نشد بشینم سر خاک دخترم و باهاش درد و دل کنم، دستگیره در پایین کشیده شد و در باز شد

مبارکت باشه خیلی بهت میاد، دلم باز شد، میگم رویا تاحالا دست به ابروهات نزدی؟

با سوالش جا خوردم چقدر دقت داره،
مهدی اصلا یه مرتبه هم بهم نگفت ابروهات تمیز کن منم اصلا بهشون دست نزده بودم.
نه تا حالا بهشون دست نزدم

اگر ازت بخوام بری آرایشگاه به حرفم گوش میکنی؟

اخه روم نمیشه، یعنی تا حالا برای اصلاح صورت به اریشگاه نرفتم

پس چرا همیشه موهات کوتاهه؟

خودم با قیچی کوتاه نگهشون میدارم

دیگه کوتاهش نکن، دستم و از هم باز کردم که بیاد به اغوشم، یکم نگاهم کرد و خودش و انداخت تو اغوشم، اخ چقدر من دوستت دارم عشقم، رویا تو چی؟ من و دوست داری؟

وقتی الان تو اغوشتم یعنی دوست دارم اون شب با عشق بازی های سینا بهترین و پرشورترین خاطره برام ساخته شد، با محبت هاش بذر عشق و تو دلم کاشت . حتی اونشب به زهرا خانم گفت شام و برامون بیاره بالا

/سوم شخص/

بعد از نوشتن قرارداد ها تو اون مهمانی کذایی برای پیروزی و موفقیتش انقدر نوشید و مصرف کرد که محافظ هاش
همراه با ژیلا به اپارتمان لوکس تو بهترین برجی که تو شهر قرار داشت اوردنش
حتی قادر نبود روی پاهایش بایستد، کشیده و بیحال فقط اسم یه نفر و به زبان داشت!!!

+رویا

_اه کامران حالم و بهم میزنی هی بهت میگم انقدر نخور که نفهمی چی میگی و کی و صدا میزنی

+رویا بیا پیشم انقدر ناز نکن

_گمشو مرتیکه اشغال، معلوم نیست این رویا چه خری هست که از اون موقع که من با تو اشنا شدم موقع مستی و عشق و حالت فقط اون و صدا میزنی، فقط بفهمم کیه نابودش میکنم

صبح که بیدار شدم سینا رفته بود، با یاد اوری دیشب لبخندی زدم، یعنی میشه همیشه انقدر ارامش داشته باشم ، با صدای در تو تخت نشستم و گفتم: بفرمایید

+سلام جاری عزیزم

سلام مهرو جان بیا تو بشین اینجا

+امروز من زرنگ شدم، البته دلم برای بچم تنگ شده میخوام حسش کنم

صاحب اختیاری، بیا عزیزم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه gujzw چیست?