رمان رویا قسمت 9 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 9

صدای باز شدن در اومد دوباره به حالت اول برگشتم معلوم بود فقط خودش نیست و صدای پای چند نفر بود

+میز و چیدین سریع اتاق و ترک کنید
سینا جان گرسنه نیستی عزیز دلم؟

نشستم و تو چشماش زل زدم و گفتم
کی گفته من عزیر شمام؟

+از روز اولی که تو شرکت دیدمت، شدی عزیز من فقط من سینا خواهش میکنم من و ببین، بیا شام بخوریم چون خیلی حرف ها دارم که باید بهت بگم از گذشته تا الان

باید میشنیدم میخواد چی بگه؟ از طرفی هم گشنم بود ، بدون اینکه نگاهش کنم سر میز دونفره کوچک گوشه اتاق نشستم شروع کردم به خوردن

+میدونی چیه تو کلا از مرحله پرتی یه زره احترام برای طرفت قائل نیستی؟

همینی که هست، اون روزی که تو شرکت پست زدم باید فکر الانت و میکردی، در ضمن من فکرم و وجودم فقط طالب یه نفره اونم قلبم به نامشه
«رویا» اسمش و تو اون مغزت حک کن که دیگه با این ریخت جلوی من نشینی؟

+حاضری عشقت و در مقابل اون پروژه که داری میسازی به مم بفروشی! اونجا برای خودت اصلا میریم سندش و به نامت میزنم میدونی که میلیار د ها می ارزه

هه هه هه هه خیلی خنده داره، داری معامله میکنی؟! افرین افرین ای کیو تو در حد نخود هم نیست، این پولته که بهت اعتبار داده اونم جلوی من و خانوادم نه فقط جلوی کسایی که ذات کثیفت و نمیشناسن

+فعلا که همین ای کیو من تو رو این جا نشونده

یا خری؟ یا خودت و زدی به خریت؟

+چون عاشقتم، بزار برم یه چیزی و بیارم نشونت بدم

بلند شد و سمت کمد دیواری رفت و از توش سه تا البوم خارج کرد و اورد گذاست رو میز جلو مبل

+غذا تو بخور بعد بیا بشین اینا رو ببین

من بعد از شام خوابم میاد میخوام بخوابم حوصله دیدن خاطرات خانوادگیت و ندارم

+اگر خودتم تو این خاطرات باشی چی؟!

من و خانوادم جز یه رفت و امد و دوستی قدیمی که البته با دزدی پدرت این دوستی تبدیل به دشمنی شد،چیز دیگه ای هم هست؟

+تو از گذشته چقدر میدونی؟!

انقدر که با کار کثیفی هم که تو کردی مطمئن هستم، خودت و خانوادت ادمای درستی نبودن و نیستین

+هه، باشه اندفعه از زبان من بشنو، شاید
به نفعت باشه

اجازه میدی غذام و کوفت کنم؟
دیگه هیچی نگفت و اونم نشست و مشغول خوردن غذاش شد

نمیدونم چرا دلم هوای مادرم و کرد اون روزهایی هنوز پرنده شوم بدبختی رو شونه هام نشسته بود، در هفته دوشب مادرم و میاوردم تو اتاقم و تا صبح تو اغوش مادرانش میخوابیدم تا صبح سرم و نوازش میکرد و قصه ماه پیشونی،دیو و دلبر، شاه و گدا رو برام تعریف می کرد،
خودم و به اغوش کشیدم و تو ذهنم اینبار قصه زندگیم و مرور کردم، یه فکری به ذهنم رسید، چرا نشینم داستان زندگیم و بنویسم.

بعد از خوردن شام روی مبل نشستم و اونم اومد روب مبل کناری من نشست
البوم ها رو باز کرد

+میدونی اینا کین؟

به عکس دقت کردم، پدر و مادرم شناختم، اینا که پدر و مادرم من هستن
بقیه رو نمیشناسم

+این زن ومرد که وسط ایستادن پدر مادر منن هادی و سودابه و این سمت راستی ها عباس و ریحانه ، میدونستی پدرامون رفاقتشون زبان زد خاص و عام ومادرهامونم دوست های جون جونی که حتی سرنوشتشون با هم گره خورده بود.

عکس های مختلف از پدر مادر هامون تا رسید به چند تا بچه دوتا نوزاد و چهار تا پسر

+این که از همه بزرگتره کامرانه اینم که بهش اخم کرده و مشتش و داره بهش نشون میده تویی اینم برادر سروش و اون پسر هم که دستش تو دهنشه رامین برادر رویاست، و اون دوتا نوزاد من و رویا هستیم این منم اینم رویا

البوم و دستم گرفتم و به رویا نگاه کردم چقدر ریزه بوده، الانش همینه، بغلیه
کیف میده مثل بچه ها بگیری محکم فشارش بدی

+میدونی چرا مشتت و نشون کامران میدی؟ بابام میگفت:میخواستی رویا رو بغل کنی ولی کامران نذاشته

الانم برام شاخ بشه روزگارش و تو یه مشت خلاصه میکنم، از لای البوم یه کاغذ
تا شده بیرون اورد و بازش کرد تقریبا کاغذ بزرگی بود که سه تا کف دست خونی پایین برگه بود، پاین هر کدوم اسم بود، هادی، عباس، شاهرخ، بالاتر رفتم و متنش و خوندم

بنام خدای دوستی ها و پیوند قلب ها

این قرارداد بین ما سه نفر دوست و رفیق
که سه برادر هستیم با خون خود امضا میکنیم که فرزندانمون در اینده همسران هم باشند، با خونذخود قسم میخوریم که این عهد را هرگز نخواهیم شکست

این قرداد یعنی چی؟

+یعنی این که من به نام شما زده شدم

اها،بعد چرا باید حرفت و باور کنم که اینا خون پدرهای ماست،در ضمن اگر الانم زنده بودن و دوستیش برقرار بود بازم انتخاب من تو نبودی؟

+برای امشب بسه، ولی میتونی از شهناز جونت همه چی و در این مورد بفهمی

سکوت کردم یه اهنگ
از گوشیم پلی کردم
Sento nell’aria il profume di te
عطر تو رو در هوا حس می کنم
Piccoli sogni vissuti con me
رؤیاهای کوچکی که با من زندگی کردن
Ora lo so
حال دگر می دانم
Non voglio perderti
نمی خواهم تو را از دست بدهم
Quella dolcezza cosi senza età
آن شیرینی و لطافت همیشگی
La tua bellezza rivali non ha
زیباییت که همتایی ندارد
Il cuore mio
قلبم

دیگه نفهمیدم چی شد و چشمام گرم خواب شد،
باتنی درد گرفته و خسته با صدای الارام گوشیم از خواب بلند شدم، تمام گردنم و کتف هام گرفته بود، با صداش برگشتم و نگاهش کردم

+الان میگم بیان ماساژت بدن

نه نمیخواد باید برم شرکت یه قرص بخورم خوب میشم

+خودمم بلدم ماساژت بدم

لازم نکرده، لباس هام و برداشتم و رفتم داخل سرویس بعد از انجام کارهام لباسم و تنم کردم و بدون توجه به شیما از اتاق زدم بیرون به پایین پله ها که رسیدم دیدم کامران با حوله حمام جلوم ایستاد

_به به داماد عزیز خوبی شما؟

جوابش و ندادم و یه تنه بهش زدم و به سمت در خروجی حرکت کردم، سوار ماشین شدم و رفتم سمت شرکت، دلم برای رویا و مادرم تنگ شده بود ، تو یه تصمیم انی اولین دور برگردون و دور زدم
و به سمت عمارت رفتم .

دیشب تا حالا هر موقع چشم روی هم
میزارم ، از دلشوره اینکه الان سینا در چه حالتیه و نکنه الان اون دختر تو اغوشش باشه، با دلشوره از خواب میپریدم کلا شب نحسی و گذروندم الانم ساعت هفت صبح، یعنی الان از خواب بلند شده ، نکنه جلوی اون دختره لباسش و عوض کنه!!!؟
از فکر و خیال و کم خوابی سرم درد گرفته بود، این روزها کارم شده خوردن مسکن.
عاقبت به اتاق سینا رفتم و بالشتش و برداشتم و به اتاق خودم برگشتم، روی چشم هام پوشوندم پتوی نازک روی تخت هم تاروی سرم با لا اوردم و به سختی و هزار تا درگیری فکری خوابیدم.

ریموت زدم و وارد باغ شدم، بعد از پارک ماشین چند تا نفس عمیق کشیدم و وارد عمارت شدم اطراف و نگاهی کردم زهرا خانم هم هنوز نیومده بود. به طبقه بالا رفتم اول وارد اتاقم شدم که دیدم رویا نیست،چرا اینجا نخوابیده تخت دوباره نگاه کردم که دیدم بالشتم نیست، تعجب کردم ولی اهمیتی ندادم و از اتاق اومدم بیرون، به سمت اتاق مادرم رفتم و در و اروم باز کردم که دیدم طبق معمول بیداره چشم انتظار، سلام شهناز جون خودم، خوبی عشقم؟

_سلام عزیزم، کی اومدی مادر؟

من بچه ننه ام بدون تو میمیرم دلم طاقت نیاورد و گفتم: قبل از شرکت بیام دست بوسی

_سینا دیشب اونجا چی شد؟

هیچی،فقط کلی سوال بی جواب
که باید سر فرصت دونه دونه بهم جواب بدی؟

_باشه مادر، سینا دیشب رویا پریشون تر از همیشه بود کاش بهش یه سر بزنی،

چرا از اتاق من رفته؟

_ دلیل خاص خودش و داشته من نمیدونم، از خودش بپرس

میگم میخوام یه شناسنامه المثنی بگیرم رویا رو عقد کنم، اینجوری خیالم راحت تره ولی کسی چیزی نفهمه فقط ما سه نفر
_عجله نکن اگر هم بخوای عقدش کنی باید پدر و مادرش هم درجریان باشن

باشه هرچی خودت صلاح میدونی ولی
نمیخوام حتی زهرا خانم بدونه تا من این عملیات و به سلامت تموم کنم. فقط یه چیزی اون عهد نامه که دیشب من دیدم
بین پدرامون بسته شده درسته یا نه؟

_حقیقت داره ولی این و بدون که اون عهد نامه باطله

باشه عزیزم، ولی فردا میام و باید تمام ماجرای گذشته رو بهم بگی، با چشمهای شهلاییش حرفم تایید کرد و پیشونیش بوسیدم از اتاقش خارج شدم، رو به روی در اتاق رویا ایستادم و اول اروم در زدم ولی جوابی نشنیدم،اروم در و باز کردم و
که دیدم پتو کشیده روی سرش و خوابیده
بدون دیدنش نمیتونستم برم شرکت، اروم اروم پتو رو کنار زدم که دیدم یه تکون خورد
سریع دستم و کنار کشیدم کمی مکث کردم ولی دوباره اروم پتو رو از روی صورتش کنار زدم که دیدم با روسری سر و صورتش مخصوصا چشمهاش و بسته، ا ا چرا همچین کرده نکنه مریض شده؟!!
دستم و گذاشتم رو گلوش که دیدم خدا روشکر تب نداره، ای بابا پس چرا روش و انقدر پوشونده، چشمم به بالشتش خورد که دیدم برای خودمه، دیگه طاقتم تموم شد و صداش زدم، رویا، عزیز دلم، عشقم،جونم ، خوشگلم، پاشو از خواب ببین سرورت اومده، عشقت اومده، دلت میاد بیدار نشی و این جذاب دوست داشتنی و نگاه نکنی؟ دیدم لبهاش داره میلرزه وبعد به خاطر اینکه خندش و کنترل کنه لبش و گاز گرفت، بلند شو لامصب، دلم برات ضعف زد، اونم ولش کن اتیشم زدی

به خاطر خواب نسبتاً سبکی که داشتم، وقتی پتو از روم کنار رفت هوشیار شدم، با بوی عطر تنش فهمیدم خودشه، خودم و به خواب زدم تا ببینم چی میگه؟
اولش عاشقانه صدا زد ولی بعدش طبق معمول اعتماد به نفسش تا سقف اتاق رفت که موجب خنده من شد،لبهام شروع کرد به لرزیدن برای اینکه جلوش و بگیرم لبم و گاز گرفتم که با انگشتش پایین لبم گذاشت و با یه فشار کوچک لب پایینم و از حصار دندون هام خارج کرد، و با جملش
از خجالت اب شدم، حالا دیگه روم نمیشد
چشمهام و باز کنم و نگاهش کنم، تا اینکه یه دفعه روسری که به چشم هام بسته بود و با یه انگشت پایین کشید، نا خدا گاه چشمام و بستم

رویا انقدر ناز نکن، اگر محرم بودیم یه جور دیگه این همه ناز و عشوه خدادادی که هیچ کدوم فیلم نیست و واقعی خودته خریداری میکردم، اخه نمیگی این بیچاره
تا کی باید ناکام بمونه

خدا روشکر همیشه لباس هام مناسب بود، با خیال راحت نشستم وبه سقف با دقت نگاه کردم

چرا به سقف نگاه میکنی؟

اخه میترسم ترک برداشته باشه

چطور؟ مگه زلزله اومده؟

یه چیزی شبیه زلزله؟

نترس، این خونه مقاومتش زیاده

خب خدا روشکر، پس اعتماد به نفس زیادیت سقف و خراب نمیکنه ولی شاید با این حرفات سقف دل من و بلرزونه، که نکنه یه روزی این سقف روی نهال پا گرفته از عشقم خراب بشه

خودم محکمش میکنم، انقدر که هیچ وقت حتی یک دهم درصد هم نلرزه چه برسه خراب بشه، رویای وجودم

نگاهش کردم، مطمئن باشم !!!؟میدونی چقدر دیشب تا صبح از خواب پریدم، چقدر فکرهای مزخرف مغزم و دلم وجودم و شست و شو میداد.سینا همش میترسیدم تو اغوشت باشه همش میترسیدم خونه امن من و تصاحب کرده باشه!!!

رویا به خداوندی خدا حتی انگشتمم بهش نزدم، دیشب تا صبح روی کاناپه خوابیدم، الانم تمام کتف و گردنم گرفته و درد میکنه

الهی بگردم، باورت دارم ولی چی کار کنم، همش دلم شور میزنه،

خدا نکنه،خیالت راحت وجودم فقط به نام خودته ،حالابرم دیگه شرکت که یه لقمه نون حلال برای زن و بچه باید به دست بیارم ، حیف که اسلام دست و پام و بسته وگرنه همچین از خجالت این چند زور در میومدم.

حرفاش باعث شرم و خجالتم میشد، ولی از این که اومده تا من و ببینه کلا خستگی و بیخوابی دیشب ازم دور شد

رویا جان من دیگه باید برم،ولی گوش به زنگ باش تماس میگیرم سریع جواب بده

باشه چشم، فقط قبل از رفتنت به من یه دفتر و خودکار میدی؟

چطور؟

حوصلم سر میره، میخوام یه چیزایی بنویسم

من الان دیگه دیرم شده برو تو اتاق من
از کشوی میز کارم یه دفتر نو هست بردار
فعلا هم خدا حافظ لپ گلی من

بعد از رفتن سینا،کلی انرژی گرفته بودم، احساس میکردم یه دختره نوجوانم که تازه شکوفه های عشق داره تو دلش جوانه میزنه

ساعت نه شده بود داشتم سوار ماشین میشدم که دیدم این پرستاره تازه داره وارد باغ میشه،از ماشین پیاده شدم و صداش کردم، خانم سر لک

~ سلام اقا سینا

چه وقته اومدنه؟چند روز که مرخصی تشریف داشتین حالا هم که این ساعت
مگه قرار این این نبود راس ساعت هشت صبح اینجا باشید، این دفعه اخری هست که تذکر میدم، فقط کافیه یک باره دیگه ازتون خطا تو رفت و امدنتون یا هر چیز دیگه ببینم، راحت اخراجتون میکنم

~چشم دیگه تکرار نمیشه

/زبان سوم شخص/
خواهر و برادر در حال خوردن صبحانه بودن و با هم حرف میزدن

+شیما چه خبر از دیشب؟

_هیچی قلب و این پسره از سنگه
+یه کاری ازت بخوام انجام میدی؟

_چی؟

+امشب بزار اون رو تخت بخوابه تو رو کناپه

_من نمیتونم به جز تخت جای دیگه بخوابم

+خب خری دیگه!نفهمی یه دفعه نشد من به تو حرف بزنم بی چون و چرا قبول کنی،

_خب چیکار کنم؟

+همین کاری که گفتم بهش بگو دلم برات سوخته تو امشب رو تخت بخواب، زمانی که خوابش برد من و صدا کن بیام تو اتاق
البته امشبم شام و خودم سفارش میدم بیارن تو اتاقتون تو نمی خواد بیای پایین

_چی تو سرت میگذره؟!

+حالا
___

به طرف شرکت حرکت کردم و تا بعد ظهر فقط کار کردم که گوشیم زنگ خورد
شماره سرگرد نمایان شد،سلام سرگرد

+سلام اقای بهرام منش، اگر براتون ممکنه بیایین به این ادرسی که براتون اس میکنم نزدیک شرکت هست

حتما،فعلا خداحافظ، بعد از چند لحظه اس اومد و ادرس یه کافه بود که دو تا خیابون بالاتر از شرکت ، نقشه ها رو جمع کردم و کتم و تنم کردم از شرکت زدم بیرون پیاده به راه افتادم چون فاصله ای نداشت سریع رسیدم وارد کافه شدم و چشم چرخوندم که دیدم پشت یه میز دونفره نشسته باسر اشاره کرد که برم نزدیکش، سلام سرگرد

+سلام،بفرمایید بنشینید، حقیقتش اومدم یه امانتی بهتون بدم

چی هست؟

+ما از دیشب متوجه شدیم شما به عمارت سلطانی رفتین

بله درسته

+این سه تا شنود و بگیر و یکیش و تو اتاق کامران و یکیش و تو سالن اصلی و تو این اخری هم تو پار گینک و اینکه من یه کلید یا ریموت در اصلی و میخوام هر چه زودتر به دستم برسون

اگر از پسش بر نیومدم چی؟

+چقدر خودت و تو این زمینه دست کم میگیری!!میتونی مطمئنم، هر مپقع تونستی شنود ها رو نصب کنی یه تک به گوشی من بزن فقط حواست و به دوربین ها باشه که کارت خراب نشه، حالا هم برو

به شرکت برگشتم که دیدم شیما به دیوار تکیه داده و داره با موبایلش صحبت میکنه تا چشمش به من افتاد یه چشمک و یه بوس فرستاد که از چشم منشی دور نموند و سرش و زیر انداخت و خندید همینم مونده بود که مورد مسخره خاص و عام قرار بگیرم یه اخم به شیما کردم و گوشه مانتوش و گرفتم و هولش دادم تو اتاقم، گوشی و قطع کرد و گفت:

_چته وحشی

برای بار اخرت باشه جلوی منشی و کارمندای شرکت از این تنه لش گیری ها در بیاری، حالیته یا حالیت کنم

_اها یه بوس و چشمک به شوهرم تن لش گیری به حساب میاد؟! باشه عزیزم هرچی تو بگی، اصلا اگر بهم بگی از این به بعد مقنعه بزن زیرشم یه هد بزن جوراب کلفت پات کن اسینچه هم دستت کن، اجرا میکنم، به جان تو راست میگم عشقم

گمشو از اتاقم بیرون تا نزدم لهت کنم

_نه دیگه عزیزم خودت من و اوردی اینجا دیگه رفتنم با تو نیست، در خدمتت هستم تا تعطیلی شرکت که بریم،در ضمن من ماشین نیاوردم باید با خودت برگردم

اصلا دیگه حوصله سر به سر گذاشتن با این موجود نچسب و نداشتم ، دوباره سرم و با کشیدن نقشه هام گرم کردم
البته این یه نفشه معمول کاری نبود داشتم نقشه خونه خودم و رویا رو طراحی میکردم، به یاد رویا دبگه وجود این دختره رو فراموش کردم تا اینکه با خستگی ساعت و نگاه کردم اوه اوه ده شب جطور زمان و فراموش کردم بلند شدم و کش و قوسی به خودم دادم و برگشتم که دیدم شیما سرش و گذاشته رو میز من و خوابه
بهش دقت کردم دیدم دختره چندش اب دهنش از گوشه لبش اویزون شده خودکار روی ممیز و برداشتم و باهاش زدم به شونش،پاشو بریم، پاشو از خواب دختر چندش کثیف حالا باید بگم میز و ضدعفونی کنن، یه داد زدم که بیچاره در جا ایستاد ،« مگه نمیگم پاشو»

_چته مگه سر اوردی؟

میری ابدار خونه، یه دستمال تمیز میاری میز و پاک میکنی

_چرا؟

دستت و بکش گوشه لبت بعد به میز نگاه کن، کاری که گفتم و انجام داد و به چشم نازک کردن، رفت و با دستمال برگشت بعد از پاک کردن میز گفت:

_خوب شد شاهزاده سینا؟

بریم من گشنمه، به راه افتادیم وقتی رسیدیم ماشین و پارک کردم و طبق دیروز راهی اتاق شدیم به اطراف نگاهی انداختم و به شیما گفتم: من میخوام نیم ساعتی تو سالن بشینم

_مگه گشنه نیستی؟

چرا ولی الان دوست ندارم برم تو قفس

_باشه تو برو تو سالن تا من لباس عوض کنم بیام

از خدا خواسته رفتم رو مبل نشستم و به اطراف نگاهی انداختم تا ببینم دوربین ها کجاست، سوئیچ ماشین و به بازی گرفتم و دستم و تو جیب کتم کردم یکی از شنود ها رو تو مشتم گرفتم، دوربین و پیدا کردم گوشه قاب بالای شومینه سوئیچ و انداختم با پام به طور تصادفی زدم زیر مبل دولا شدم شنود زیر صندلی زدم و سوئیچ هم برداشتم

+به به سلام اقا سینا زیر مبل چیکار داشتی ؟

سلام، سوئیچ ماشین از دستم افتاد به خاطر همی بود

+شیماکجاست؟

بالا لباس عوض کنه، منم دیگه برم، هوای کاختون مسمومه

+فعلا که محکومی از هواش کمال استفاده رو ببری

به قول خودت مجبورم، وگرنه هرگز پام و تو این هوا نمیزاشتم

+نمیدونم چرا اون موقع هم که کوچیک بودیم همیشه با من دعوا داشتی؟

_سلام داداشی

+سلام عزیزم خسته نباشی ملوسک، دوباره خرگوش شدی؟

مثل بچه ها موهاش و خرگوشی بسته بود که مثلا از من دل ببره، ولی دل من و رویا تو مشتش محکم نگه داشته بود و هرگز نمیزاشتم مشتش از دور قلبم باز بشه هرگز
_سینا بیا بریم بالا دیگه

من گوشیم و تو ماشین جا گذاشتم برم بیارمش، با قدم های بلند خودم و به پارکینگ رسوندم در ماشین باز کردم و نشستم خدا رو شکر شیشه های ماشین دودی بود و میتونستم همه جا رو بررسی کنم، بعد از حدود دو دقیقه فهمیدم شنود دوم و کجا کار بزارم، از ماشین پیاده شدم
کنار ستون نزدیک جای پارک ماشین کامران تونستم جا سازش کنم، یه مقدار خیالم راحت شد و ذفتم داخل که دیدم خواهر و برادر دارن پچ پچ میکنن، بلند گفتم؛من میرم بالا

_منم میام

اهمیتی ندادم و جلوتر از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم به اطرافم نگاهی کردم که خدا روشکر انگار این اتاق دوربین نداره، حالا چطوری برم تو اتاق دیو دوسر
میگم من لباس به اندازه کافی نیاوردم بگو اتاق کامران کجاست؟خودم برم ازش بگیرم

_نه خودم میرم برات میارم

نه بگو خودم میخوام برم اخه یه معذرت خواهی بهش بدهکارم، پایین باهاش بد حرف زدم

_پس بیا با هم بریم

همراهش به طبقه پایین رفتیم و وارد یه راه رو اینه کاری شدیمو بعد وترپ یه سالن بزرگ مجلل دیگه شش تا در اینه ای
بود و یه در بزرگ که عکس یه ببر سیاه روش حکاکی شده بود، با سر به شیما اشاره کردم این اتاق کیه؟

_اتاق کار پدرم بود ولی الان درش قفله
بیا اتاق کامران این هستش بزار در بزنم

بعد از در زدن در باز شد و کامران اومد بیرون

+چی شده شیما اینجا چیکار میکنید؟

تعارف نمیزنی بیام به اتاقت، یه نگاه پر غضب به شیما انداخت و در و باز کرد و خودش به کنار رفت، وارد اتاق شدم که با دیدن انواع و اقسام حیوانات خشک شده،
پر تعجب همه جا رو نگاه میکردم انگار وارد موزه شده بودم ، با احساس چیزی به دور پام چشم از در و دیوار برداشتم و به مچ پام با وحشت نگاه مردم یه مار بزرک زرد رنگ از پام بالا میرفت ، بیا این و از پای من جدا کن سریع

+مزاحم خوابش شدین، شیما طلا رو از پای شوهرت باز کن الان سکته میکنه،
کاش دوربین داشتم ازت فیلم میگرفتم

شیما راحت اون مار و از پام جدا کرد و بوسه ای به سر مار زد، اهسته قدم برداشتم و روی مبل تکی اتاق نشستم،
باغ وحش راه انداختی؟

+من عاشق حیواناتم،فقط از تنها حیونی که بدم میاد میمونه و اصلا نتونستم باهاش کنار بیام، اتفاقا سفری به هند داشتم و یه میمون خریدم ولی تا اخرسفر پشیمون شدم و پسش دادم،
دست تو جیبم کردم و شنود و بین دو انگشتم گرفتم، دوباره ایستادم و نگاهی به حیوانات تاکسیدرمی شده انداختم،شیما و کامران سرگرم همون مار بودن و روبه روی ببر خشک شده ای ایستادم و دستی بهش کشیدم و شنود و توی دهان باز شدش گذاشتم و سریع دستم و پایین انداختم

+میبینم که تو هم مثل من محو تماشای این حیوان نادر و زیبا شدی؟

دارم فکر میکنم چه خودخواهانه، این حیوانات تاکسیدرمی شدن؟ تو رشته تحصیلیت چیه؟

+ دکترای جانور شناسی از آلمان

این همه رو از کجا تهیه کردی؟

+همشون کار خودمه،من علاقه زیادی به حیوانات دارم

خوبه علاقه داری و بیچاره ها رو به این شکل در اوردی! دوست دارم بشناسمت

+شناخت من کار سختیه، زیاد خودت و به زحمت ننداز

یه پوز خند به چهره حق به جانبش انداختم و از کنارش گذر کردم و به بیرون رفتم، شیما با من نیومد، گوشیم و از جیبم خارج کردم و یه تک به سر گرد زدم وارد اتاق شدم و بعد از تعویض لباسم روی مبل ولوشدم و چشمام و بستم، چهره رویا پشت پلکم نقش بست، تو خیالم بوسه ای به چشمای معصوم و پاکش زدم، دلتنگش شدم، کاش الان کنارش بودم و سرم و روی پاهای پر از ارامشش میزاشتم تو افکار و رویای خودم غرق بودم که صدای اس گوشیم من و از حال خوشم خارج کرد، از طرف سرگرد بود

«باهات تماس گرفته میشه،ولی تو وانمود کن از طرف برادرته، کاری پیش اومده باید بری پیشش، برای دیر وقت امدنت هم ریموت و کلید بگیر ، ادرس محل قرار به شما اعلام میشود»
ای بابا من بچه هم بودم هیچ وقت پلیس بازی نکردم،حالا ببین گیر کیا افتادیم اصلا به من چه ربطی داره که زندگیم به خاطر این عوضی ها باید روی هوا معلق باشه ،مشتم و با حرص به مبل کوبیدم چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه که همون موقع هم شیما اومد داخل

_ببخشید،میدونم گرسنه ای عزیزم الان شام و میارن

اومد دقیق کنارم نشست ، برو اونور بشین،چرا چسبیدی به من؟

_ دوست دارم، اصلا مگه قرار نشد بازی کنیم ببینیم کی برنده میشه،من از امشب میخوام به طور جدی شروع کنم،میخـوام ببینم چقدر میتونی درمقابل عشوه های زنانه من طاقت بیاری

یه نگاهی از سر تا پاش انداختم و گفتم:چیز خواستی تو وجودت نیست که بخوام با چهار تا رفتار وبه قول خودت عشوه زنانت تحریک بشم و تسلیم تو بشم،پس خودت و خسته نکن، همون موقع شام و اوردن و روی میز چیدن
حسابی گرسنه بودم و با بوی غذا ها هم معدم بیشتر تحریک شده بود، برای خلاصی از بحث پیش امده از کنارش بلند شدم و پشت میز نشستم که گوشیم زنگ خورد طبق دستور گفتم:سلام سروش جان خوبی؟......
ای بابا برای چی؟... نه میام الان تا نیم ساعت دیگه اونجام ...... نگران نباش اومدم

_کجا میخوای بری؟

برم عمارت کار یرام پیش اومده

_منم میام، چند لحظه صبر کن حاضر شم

لازم نکرده

_اگر برنگردی چی!

ریموت پارکینگ و بده کلید در ورودی هم بده، بر میگردم همین جا

_پس منتظر میمونم شام و با هم بخوریم

خود دانی، رفت از تو کمد ریموت و یه دسته کلید اورد داد بهم

_حالا چیکارت دارن که این موقع شب داری میری؟ راستی سفارش میکنم پشت در ورودی نندازن ولی وقتی اومدی حتما پشت در و بنداز

جوابش و ندادم و گوشی وبا سوئیچ ماشین و برداشتم و رفتم، به سر گرد زنگ زدم و گفتم: سلام من راه افتادم
باید بیام کجا؟

_سلام، الان برات اس میکنم

فقط با خانوادم هماهنگ میکردین شیما تماس گرفت مشکلی پیش نیاد

_هماهنگه نگران نباش

گوشی قطع کردم که ادرس و اس کرد ، به مقصد رسیدم که یع خونه قدیمی تو مرکز شهر بود، هنوز زنگ نزده در بتز شد ودیه مرد همسن خودم شاید جوان تر من و راهنمایی کرد و رفتم داخل همون اقا و یه مرد مسن تر تو خونه بودم بعد از سلام آشنایی از من کلید ها و ریموت و گرفتن، خونه پر از تجهیزات بود، هر کدوم پشت یه میز نشستن و مشغول کار شدن
من روی مبل نشستم و بهشون نگاه کردم که با چه دقت و حوصله ای دارن کار انجام میدن، دیگه گرسنگی هم داشت کلافه ام میکرد و شکمم به قار وقور افتاده بود به خاطر سکوت حاکم بر فضا، معذب شده بودم که اقایی که مسن تر بود و اسمش اقا رضا بود از پشت میز بلند شد و رفت توی اشپز خونه وقتی برگشت تو دستش یه بشقاب بود که یه موز و یدونه کیک گذاشته بود

_بفرما، ببخشید که وسایل پذیرایی محیا نیست

ممنونم، شرمنده به خدا

_دشمنت شرمنده، تا اونا رو بخوری کار ما هم تموم میشه

حدود یکساعتی گذشت و کارشون که تمام شد برگشتم فقط به سرگرد اس دادم که پشت در ورودی هم قفل داره، وارد اتاق شدم که دیدم شیما روی کاناپه خوابیده،روی میز هم غذا ها دست نخورده هست، به سرویس رفتم و بعد از شستن دستام ربدو شامبری که برام گذاشته بود تن کردم و پشت میز نشستم، مشخص بود خودش هم شام نخورده چون بشقاب و فاشق ها تمیز بود، برام اهمیتی نداشت، انقدر گشنم بود که حسابی از خجالت شکمم در اومدم و بعد از زدن مسواک روی تخت افتادم و از خستگی نفهمیدم چطور به خواب رفتم

/سوم شخص/

منتظر در کمین نشسته بود تا شکارش
برگردد و نقشه شومشان را اجرایی کنن، صفحه مانیتور را نگاه کرد تمام حرکاتش را چک میکردوقتی دید غذایی که طعمه بود را تا اخر خورد نفس راحتی کشید، بعد از اطمینان از خوابیدنش دوربین و پایه اش را برداشت و به اتاقشان رفت اروم در را باز کرد و به سمت خواهرش رفت

+شیما بلند شو وقتشه

_مگه اومده؟

+اره اومده الانم داره خواب هفت پادشاه و میبینه
دوربین رو تنظیم کرد و گفت:

+از اینجا به بعدش با تو ببینم بلدی یه فیلم عالی بسازی یا نه

_خیالت تخت، از الان رویا رو برای خودت بدون چند روز دیکه که اینا به دستش برسه، حالش دیدنیه

از اتاق بیرون زد و وارد اتاق سرار سیاهش شد، عاشق این اتاق بود، شیشه مخصوصش و از بار کوچکش برداشت و سر کشید قهقهه میزد و به سلامتی خودش و پیروزیش مینوشید، انقدر نوشید نوشید تا مست کف پارکت های سرد بیهوش افتاد
و اما خواهرش بعد لباس نامناسبی پوشید و کرد انچه که نباید، راضی از کارش دوربین را جمع کرد و در کمد اتاق پنهانش کرد لباسش راهم عوض کرد و اینبار روی تخت کنار عشقش خوابید، که صدای ویبره
گوشی به گوشش خورد یه مقدار که کشت دید روی میز به طرفش رفت و با دیدن نام عشق و جانم فهمید رویاست شیطنتش بیشتر شد و پاسخ داد ولی نه مستقیم

_سینا جان الان حوله تو میارم، یه لحظه صبر کن عشقم

گوشی را قطع کرد، تمام وجود رویا به لرزه در امده بود

___
♥انقدر دلم شور میزد و دلتنگش شده بودم، گوشی و برداشتم و تماس و بر قرار کردم پشیمون از تماسم خواستم قطع کنم،که پاسخ داد،الو سلام عزیزم.......
صدای ضعیف شیما اتش به دلم انداخت
حالم بد شده بود تماس و قطع کردم. ولی پیامی برایش فرستادم «عافیت باشه عشقم»

به سختی چشمام و از هم باز کردم، با احساس جسمی روی شکمم نگاهی انداختم که دیدم شیما سرش روی شکمم خودم و کنار کشیدم که سرش روی تخت افتاد، این که دیشب رو کاناپه بود چطوری سر از تخت در اورده؟ به ساعت نگاه کردم
دیدم دوازده ظهر شده ، احساس میکردم هنوز خوابم میاد، چرا انقدر خسته ام
به سختب از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم اومدم بیرون ،دنبال گوشیم گشتم که دیدم روی میز برش داشتم روشنش کردم که سه تا پیام داشتم، اولی از طرف سرگرد،دومی بانک، سومی رویا «عافیت باشه عشقم»یعنی چی؟ لباسم و عوض کردم و بدون توجه به هیچی از اون خراب شده زدم بیرون و به سمت عمارت حرکت کردم

♥از دیشب خواب بهم حروم شده بود به سختی یه لقمه صبحانه با بقیه خوردم با صدای شهناز جون به خودم اومدم

+رویا چرا انقدر گرفته ای؟

♥چیزی نیست، یکم حالم خوش نیست

+کی باید بری دکتر؟

♥پنج روز دیگه،چطور؟

+میخواستم بدونم همین

♥میگم امکان داره حبیب اقا من و ببره
بهشت زهرا؟

+اره مادر چرا که نه میخوای منم باهات بیام تنها نباشی؟

♥نه معذرت میخوام،ولی دوست دارم تنها باشم، بدون حرفی قبول کرد و زنگ زد به حبیب اقا تا ساعت دوازده بیاد و من و ببره،از اون روزی که خانواده مهدی سر خاک بودن به خاطر وضعیتم سینا اجازه نداد برم بهشت زهرا و الان حدود هشت ماه شده و من سر خاک عزیز ترینم نرفتم

وارد کوچه شدم که دیدم ماشین حبیب از عمارت زد بیرون سرعتم و کم کردم که حبیب هم ماشین من و دید و کنار هم ایستادیم کمی دقت کردم دیدم رویا صندلی عقب نشسته، حبیب از ماشین پیاده شد منم به خاطر اینکه بزرگتر بود احترامش وحفظ کردم و پیاده شدم

_سلام اقا خوبین؟

یه نگاه به رویا انداختم که سرش پایین بود، حیبیب اقا کجا میری؟

_رویا خانم و میبرم بهشت زهرا

چند لحظه بیرون ماشین بایست،
در عقب ماشین و باز کردم و نشستم کنارش

♥حبیب اقا اومد سوار ماشین شدم، از عمارت که بیرون زدیم هنوز به اواسط کوچه نرسیده بودیم که ماشین سینا رو دیدیم، حبیب اقا ایستاد، سینا هم از ماشین پیاده شد بعد از یه صحبت کوتاه باهم در سمت من و باز کرد و نشست تو ماشین کنارم

سلام عزیز دل من، خوبی عشقم؟

♥خیلی سنگین و اهسته گفتم:سلام، ممنونم خوبم

احساس کردم یه چیز شده، با ارامش گفتم: پیاده شو با هم بریم

♥نه میترسم به شیما خانم بر بخوره
بعدش زندگیتون که تازه داره پا میگیره،
خراب بشه

یعنی چی؟ پیاده شو ببینم چت شده؟!

♥شما برو به شهناز جون یه سر بزن منم میرم سر مزار مانیا،زود برمیگردم

من میرم تو ماشینم میشینم اگر تا یک دقیقه دیگه اومدی که هیچی، اگر نیای هر چی دیدی از چشم خودت دیدی

♥در و محکم به هم کوبید و رفت تو ماشینش نشست، یاد دیشب و لحن حرف زدن و عشقم گفتن شیما باغث میشد لجم بگیره و با سینا لج بازی کنم، همون طوری نشسته بودم و قصد تکون خوردن نداشتم، چشمام و بستم و سرم و به صندلی جلو تکیه دادم. چند لحظه بعد صدای در ماشین اومد و بعد استارت خورد و حرکت کرد، تو همون حالت یه پوزخند زدم و گفتم، دیدی رویا هیچ کاری نکرد.

دیدم قصد تکون خوردن از تو ماشین و نداره، سرشم گذاشته روی صندلی جلو و من و نمیدید، تو یه تصمیم انی از ماشین پیاده شدم
سوئیچ ماشینم و دادم حبیب گفتم ببره عمارت، خودمم پشت ماشینش نشستم و استارت زدم، هنوز سرش و از پشتی صندلی جلو بر نداشته بود، برات دارم رویا خانم، منم با ارامش رانندگی کردم، هیچ عجله ای در کار نبود، به جای اینکه برم سمت بهشت زهرا رفتم سمت محله حاج اقا موسوی ده دقیقه ای گذشته بود که سرش بلند کرد

♥ یادم اومد میخواستم گلاب بخرم، سرم بلند کردم بگم که یه سوپری نگه داره که با دیدن سینا چشمام گرد شده بود، از تو اینه به چشم هاش نگاه کردم که دیدم با یه اخم غلیظ داره بهم نگاه میکنه ،هول شدم و گفتم:سلام خوبی؟

هول شده بود و گفت:سلام خوبی؟
خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم
اخمم و غلیظ تر هم کردم و کلامی تا رسیدنمون حرف نزدم

♥چرا اومدی دم خونه حاج اقا موسوی؟

حرف نباشه پیاده شو، خودم جلوتر پیاده شدم و زنگ در رو زدم، بعد از چند لحظه در باز شد و پسر حاج اقا اومد دم در

+سلام امرتون

سلام،حاج اقا تشریف دارن؟

+بله چند لحظه صبر کنید الان میگم بیان

♥منتظر حاج اقا ایستاده بودیم که سینا گفت:

هر چی من به حاج اقا گفتم تایید میکنی؟

♥از بس اعصبانی و جدی بود، جراعت نمیکردم حرفی بزنم، تا حالا این روش و ندیده بودم، با سلام حاج اقا به خودم اومدم
_به به ببین کی اینجاست!!چه عجب اقا سینا، سلام دخترم خوبی؟ رفتی حاجی حاجی مکه، دیگه یادی ازمون نکردی؟

♥سلام حاج اقا درست میگی شما من بیمعرفتم

_این حرف و نزن، مانیا جان چطوره خوبه؟

♥اشک تو چشمام جمع شد و گفتم: حاجی بچم دیگه نیست، من لیاقتش و نداشتم، ازم گرفتش

_متاسفم،ولی این و بدون خدا بی حکمت نه کسی و به این دنیا دعوت میکنه نه بی حکمت مهمون اون دنیاش میکنه، حالا چرا اینجا بیاین داخل بفرما

دلم برای رویا اتیش گرفت، با هم به داخل منزل حاجی رفتیم و بعداز پذیرایی ازمون گفت:

_حالا چرا یادی از فقیر فقرا کردین؟

حاجی مزاحمت شدم بگم یه عقد دائم بین ما بخونید

_ خب حالا چرا اینجوری پس خانواده ات کجان؟حاج خانم باید تشریف داشته باشن ، بعدش هم باید برگه ازمایش داشته باشید،شناسنامه هاتون هم میخواد، بعدش هم باید بریم محضر چون برگه ها ودفتر ازدواج اونجاست

پس یه صیغه نود و نه ساله بخونید تا دو سه روز دیگه همه این کارها رو انجام میدیم میایم خدمتتون

_ میشه دلیل این همه عجله رو بدونم؟

شما صیغه رو بخون بعد من براتون توضیح میدم

♥ببخشید حاج اقا میتونم با اقا سینا چند لحظه خصوصی صحبت کنم _چرا که نه تا من برم وضو بگیرم شما هم سنگاتون و وا بکنید

♥حاجی رفت و رفتم کنارش نشستم، سینا من و نگاه کن

چی میگی؟

♥مگه تو الان زن نداری؟پس چرا دیگه من و میخوای؟

چرا چرت و پرت میگی؟!مگه من اون میخوام فعلا ماموریتی کنارشم

♥اون وقت ماموریتی باهاش میری حمام؟! تا خانم برات حوله بیاره عشقم عشقم راه بندازه!!!

چرت نگو!این حرفا از کجا در اومده؟!اصلا ببینم منظورت از اس دیشب چی بوده؟

♥دیشب دلم تنگت بود میدونستم دیر وقته ولی هر کاری کردم که زنگ نزنم دلم طاقت نیاورد، زنگ زدم ولی صدای شیما اومد که داشت بهت میگفت: عشقم الان حولت و میارم، دختره بیشعور مگه میشه این همه عشوه بیاد و بعد مردی خامش نشه؟

من ته این موضوع و در میارم، ولی من دیشب اصلا حمام نرفتم تازه جدا از اون افریته هم میخوابم، اونم فیلمش بوده که تو رو اذیت کنه، من از خستگی دیشب نفهمیدم چطور بیهوش شدم، حالا یه آشی براش میپزم که اونورش ناپیدا

♥بگو به جون عزیز ترین کسم راست میگم

یه کم نگاهش کردم و گفتم: به جان عزیز ترین کسم که تو باشی من دیشب حمام نبودم و هیچ گونه رابطه ای هم با اون شیمای عوضی ندارم،راضی شدی؟

♥قبوله،فقط شهناز جون ناراحت نشه بدون اجازش اومدیم اینجا!!!

اون با من، تو نگران نباش .
زنگ زدم و با مادرم هماهنگ کردم و اون هم راضی بود

_یالا چی شد؟

حاج اقا بیا تا اهوی من فراری نشده

♥حاج اقا یه عقد نود و نه ساله خوند و مهریه هم ماشین سینا شد. بعد از خداحافظی رفتیم بهشت زهرا و حسابی با دخترم رفع دلتنگی کردم، سوار ماشین شدیم و راهی عمارت شدیم

خب خانم خانما، حالا میخوام به حسابت برسم

♥برای چی؟

چرا نیومدی تو ماشینم؟!

♥گوشم و از رو شال گرفت و یه فشاری بهش داد،

ببرمش که دیگه یاد بگیری به حرفم گوش کنی؟

♥جان من ولش کن گوشای من کوچولو گناه داره

گناه من دارم که دارم از عشق تو میسوزم بعدجنابعالی،من و که میبنی تازه ناز کردنت شروع میشه

♥هر چی تو بگی عزیزم،حالا گوشم و ول کن

رویا تو چقدر من و دوست داری؟

♥انقدر میدونم که دیشب از حسادت اینکه نکنه با اون بوده باشی داشتم میمردم، تازه تصمیم گرفتم اگر یه زمامی نداشتمت، خودم و از روی زمین محو کنم

تو غلط میکنی نباشی و اصلا بخوای به همچین چیز های مزخرفی فکر کنی، نه من نه تو فهمیدی یا نه؟

♥باشه چشم، دستم و اورد بالا یه بوسه روش نشوند

/شیما، کامران/

+شیما، شوهرت کجا رفته؟
_ رفت عمارت خودشون

+پاشو برو اونجا

_نمیرم چون مثل اون روز ضایع ام میکنه

+بابک زنگ زد ، گفت با رویا رفتن بیرون،
مگه تو سینا رو برای خودت نمیخوای؟
پس باید خیلی چیز ها رو تحمل کنی؟

_ باشه، راستی دوربین و گذاشتم تو کمد،برش دار خودت ترتیبش و بده، من برم ببینم میتونم دم نوکر کلفت های اون عمارت و ببینم و کارم و پیش ببرم

___
بریم دربند یه نهار درست و حسابی بزنیم

♥بریم، دوست داشتم لحظه لحظه هام و درکنارش خوش باشم ، میگم خونه شیما و کامران چه شکلیه

از نظر ظاهری کم از کاخ نداره ولی باطنش سیاهی مطلق ،من دوست ندارم حرفشون و بزنم

♥باشه ببخشید، دستم و گرفت و گذاشت رو دنده

رویا داشتم دیوونه میشدم وقتی محرمم نبودی ، این چند روز احساس میکردم بینمون یه شکاف بزرگه، دلم شور داشت ولی امشب دیگه راحت و اسوده میخوابم، حالا صبر کن این برنامه ها تموم بشه، تو شرکتم باید پیش خودم باشی،
راستی تو چقدر درس خوندی؟

♥خجالت میکشیدم بگم، سکوت کرده بودم و هیچی نمیگفتم

سوال من جواب نداشت؟!

♥من دیپلمم و نگرفتم، با مهدی که فرار کردم سال اخر دبیرستان بـودم، نزدیک امتحانات بود ولی دیگه نشد...

رشته تحصییلیت چی بود؟

♥ریاضی

پس بچه زرنگ بودی؟

♥اره هوشم خوب بود ولی چه فایده؟!

الانم دیر نشده ، از فردا بشین بخون

♥من حوصله درس و دیگه ندارم

بی خود من دوست دارم زنم تحصیل کرده باشه، پس حرفم نباشه

♥خیلی زور میگی ها

مرد اگر زورگو نباشه مرد نیست که...

♥افرین مرد قجری من، ادامه بده بیشتر بشناسمت

وقت برای شناخت من زیاد داری عشقم،فعلا پیاده شو که رسیدیم و از گشنگی دارم میمیرم

♥ بهترین روز زندگیم بود، بهترین خاطره برام شد، شیطنتم گل کرده بود و وقتی رفت دستش و بشوره نوشابه اش و برداشتم و حسابی تکون دادم و سر جاش گذاشتم

رفتم دستم و بشورم ولی حواسم و کامل دادم به رویا که دیدم نوشابه من و برداشت و داره تکون میده کمی معطل کردم تا ببینم دیگه چیکار میخواد انجام بده

♥دیگه چیکار کنم، اهان،ظرف ماستش و برداشتم و حسابی نمک ریختم یکمم ابلیمو ریختم همش زدم و گذاشتم سر جاش، خوب شد اینم به تلافی حرص خوردن های دیشبم

دیگه نمیشد صبر کنم و نظاره گر شیطنت هاش باشم، خیلی عادی رفتم نشستم. میگم تو نمیخوای بری دستت و بشوری؟

♥ چرا الان میرم زودی میام، قول بده هیچی نخوری تا من بیام

من بدون تو چیزی از گلوم پایین نمیره که، وقتی رفت سریع جای نوشابه رو عوض کردم، تازه نوشابه رو بیشتر تکونش دادم تا حسابی به حد انفجار برسه

♥ با اومدن من سفارش غذامون و اوردن، شروع کردیم به خوردن غذا

میخوای در نوشابه ات و باز کنم

♥نه خودم میتونم، من همیشه اخر غذا نوشیدنی میخورم

با ارامش در نوشابه ام و باز کردم و زیر چشمی هم رویا رو نگاه میکردم،دست از غذا کشیده بود و به من نگاه میکرد ، چرا غذا نمیخوری؟

♥دارم میخورم ، پس چرا نوشابه هیچ واکنشی نداشت، ای بابا نوشابه هم نوشابه های قدیم، پکر از اینکه مایه خندم به فنا رفته غذام و خوردم، به ماستش نگاه کردم دیدم دست نخورده است؟ پس چرا ماستت و نخوردی؟

میترسم سردیم کنه

♥به خاطر کلسیمی که داره حداقل یه قاشق بخور

باشه، به خاطر تو میخورم، یه قاشق به بدبختی خوردم ولی خودم و کنترل کردم واکنشی نشون ندم،

♥از تعجب داشتم میمردم پس چرا نگفت چقدر شوره؟!!! از حرصم در نوشابم و باز کردم که چشمتون روز بد نبینه همش پاچید روم و گند زد به لباسام و خودم، یه نگاه کردم به سینا که دیدم رنگش قرمز شده، بخند عزیزم داری کبود میشی، با این حرفم چنان زد زیر خنده که توجه همه به ما جلب شد

وای خدا، رویا ممنونم عزیزم موجب شادی من و فراهم کردی، یه دستمال برداشتم صورتش و پاک کنم که دستمال تیکه تیکه شد و چسبید به پوستش، من میخندیدم و رویا از حرص در حال انفجار،
خب عزیزم دیگه چاه نکن بحر کسی

♥چشم حضرت همایونی، رفتم صورتم و شستم ولی لباسم و نمیشد کاری کرد، سوار ماشین شدیم و راهی عمارت

پکر تو ماشین نشسته بود و هر موقع نگاهش میکردم دست خودم نبود میزدم زیر خنده

♥مشتم و کوبیدم به بازوش که انگشتام درد گرفت، ای مگه اهن کار گذاشتی زیر استین لباست؟

الهی بگردم اوف شدی؟!!!!

♥سینااااااااا

جان سینا، دورت بگردم که چسبونکی شدی!الان برسیم خودم میبرمت حمام و از این وضعیت نجاتت میدم

♥دیدم سکوت کنم بهتره، دیگه چیزی نگفتم و چشمام و بستم و از بیخوابی و خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد

به چهره معصوم خوابیده اش نگاه کردم، اصلا فکر نمیکردم از این شیطنت ها هم بلد باشه، این زن نابه، روحش پاک و کودکانه است، رسیدم عمارت و یه اس دادم به سروش که ریموت و بزنه، بعد از پارک ماشین صداش زدم، رویای من، عشق من، عزیز من خواب دیگه بسه، رسیدیم،همون جوری که چشماش بسته بود گفت:

♥سینا به خدا دیشب از فکر و خیال چشم روی هم نزاشتم، بزار بخوابم

بیا بریم یه دوش بگیر، بعد  تو بغل خودم هر چقدر خواستی بخواب

♥حال ندارم راه برم، اونجا هم سر بالایی بود هم خستمه هم دلم و کمرم درد گرفته

میخوای بیای رو دوشم بشینی؟

♥اوهوم

از ماشین پیاده شدم و دور زدم در سمتش و باز کردم پشت بهش نشستم، بیا بشین رو شونه هام

♥نه بابا شوخی کردم، خودم میام،بلند شو بایست

نه دیگه نمیشه بشین بریم

♥اخه اذیت میشی، بعدش هم زشته جلوی بقیه

تو به چیزی کار نداشته باش، اول کمی مکث کرد وای بعد از چند لحظه روی دوشم سوار شدو اروم بلند شدم، زیاد سنگین نبود

♥بلند شد یه جیغ خفیف از هیجان کشیدم و با انگشتام گوشاش و گرفتم و پیچ میدادم، اخجون خیلی کیف داره

گوشام و ول کن رویا درد میگیره. بعدشم مگه خر سواری میکنی که میگی کیف داره

♥نه عشقم، اینم به تلافی حرص دادن امروز، رسیدم به در ورودی که گفتم:
میخوام پیاده بشم

ا زرنگی،همینطوری میرم داخل که شهناز جونت ببینه با پسرش چه کردی؟

♥جون رویا

یه بار دیگه جونت و قسم بخوری،میندازمت تو استخر باغ، اون موقع حال میده نگات کنی

♥به حرفم گوش نکرد و رفتیم داخل، من از خجالت خم شدم و چشمام و بستم و دم گوشش میگفتم: تو رو جدت بزارم زمین، ولی لام تا کام حرف نمیزد، با سلام کردنش منم تند تند گفتم:

داخل عمارت شدیم و رویا قسمم میداد بزارمش زمین ولی با ورودمون چشمم افتاد به این دختره عوضی، چنان نگاهمون میکرد که انگار دزد گرفته، خیلی عادی نگاه ازش گرفتم و به مادرم و سروش و مهرو که با تعجب نگاهمون میکردن سلام کردم که رویا تند تند شروع کرد به حرف زدن

♥ شهناز جون به خدا من بی حیا نیستم، پسرت نمیزاره من از شونش بیام پایین، با صدای غریب اشنایی چشمام و باز کردم

_سینا این و بزار پایین، تا اون روی من و ندیدی؟

رویا تقلا میکرد بیاد پایین اروم کمی خم شدم و گذاشتمش پایین ولی دستش و گرفتم و چسبوندمش به خودم،روبه شیما اخم کردم و گفتم:
چرا اینجایی؟

_تا زمانی که تو اینجایی منم اینجام،
از تو جوب درش اوردی انقدر کثیفه؟

حرف دهنت و بفهم ، دست رویا رو گرفتم و با هم رفتیم بالا

♥سینا ولم کن میخوام برم حمام

رویا خواهش میکنم به حرفای اون توجه نکن، اصلا خودم میخوام ببرمت حمام
♥الان بیشترین چیزی که خوشحالم میکنه اینکه، این دختر و از این جا ببری

باشه من میبرمش ولی تو هم باید برگردی تو اتاق خودم

♥باشه، قول میدم تو برو، از اتاق بیرون رفت و من به حمام رفتم، قیافش و که میبینم ساختار ذهنیم بهم میریزه  چرا مدت خنده انقدر کوتاه،چرا دلخوشی های من انقدر سریع به پایان میرسه، مگه من چه گناهی انجام دادم،که مستحق این همه دلنگرانی باشم

رفتم پایین که دیدم مادرم داره با شیما حرف میزنه رفتم نزدیکشون کهبه احترام مادرم حرفی نزدم تا صحبتش تموم بشه

_ببین شیما، پسر من و رویا همدیگر و عاشقانه دوست دارن پس سینا هیچ موقع نمیتونه تو رو دوست داشته باشه وهیچ مردی و نمیشه به اجبار پایبند زندگی کرد

+شما خوب میدونید چه قرار دادی بین پدرامون بسته شده و با خون خودشون امضا کردن، از طرفی، رویا برای کامرانه و باید به کامران برسه همون طوری که سینا حق منه.

کامران غلط کرده گوشه چشمشم به رویا بیفته وگرنه خودم گردنش و با دستای خودم میشکنم

+هه فکر کردی فقط اون قرار داد به همون یه تیکه کاغذ؟!!نه خیر شهناز خانم شما که از همه بهتر میدونید چه اتفاق دیگه ای بین پدرامون افتاده

_هرچی بین اون سه نفر بوده با کاری که پدرت کرد تموم شد. وقتی پدرت حاصل زحمت اون دونفر و دزدید و با شماها فرار کرد اونور اون قرار داد باطل شد

+نه ما سند داریم که اون موقع این سه به محضر خونه رفتن و ثبت کردن با یه سری شرایط که هر کدوم زیر قول و قرارش بزنه امـوالش به نام اون طرف میشه

_دختر جون، اون سند باطله میدونی چرا؟
به خاطر اینکه یکی از این سه نفر که پدر تو باشه بزرگترین نامردی و درحق ما و خانواده رویا کرد، به خاطر همین از طرف قانـون اون سند باطل شد و تمام

+حالا در هرصورت که اسم سینا و من تو شناسنامه همدیگه است،

شیما بسه دیگه هرچی زور زدی حق به جانب باشی، بیا برسونمت، منم امشب نمیام پیشت ، نا گهانی دستم و گرفت و دنبال خودش به باغ کشوند، دستم و محکم از دستش کشیدم بیرون و با تشر گفتم:چه مرگته مثل وحشی ها میمونی؟

+من هر جا که تو باشی میمونم، بفهم من دوست دارم اگر برای من نباشی دنیا برام تمـوم میشه، سینا تو رو به ارواح خاک پدرت بفهم، من با عکس بچگی های تو بزرگ شدم و کم کم عاشقت شدم، پدرم و که از دست دادم گفتم میام و تو میشی تکیه گاهم ولی اون نمیزاره، اون زن نمیزاره
فکر کردی چرا بهت علاقه مند شده؟
چون بی کسه، تنهاست، بی پناهه،طرد شده است، کسی که انقدر کمبود داشته باشه، سریع دل میبنده، فکر نکن عاشقت شده، اون با این همه مشکل مطمئن باش
دچار سرگشتگی شده و میخواد با وجود تو از بین ببرتش، اگر خانواده داشت عمرا به تو نگاه هم نمیکرد

حرفات تموم شد، حالا پاشو ببرمت

+میتونی امتحانش کنی،
من احتیاج به امتحان کردن،کسی ندارم،مخصوصا رویا،پس زور الکی نزن
حالا میری پیش داداشت یا نه؟

+نه نمیرم اگرم پا فشاری کنی به رفتنم، میرم ازت شکایت میکنم که زن داره ولی کار غیر شرعی انجام میده و با زن نامحرم تیک و تاک میزنه، تازه ازتون فیلمم گرفتم مدرک دارم

تو کی فیلم گرفتی؟

+از پشت پنجره وقتی از ماشین پیاده شدی تا لحظه ورودتون

دوست نداشتم بگم ما به هم محرمیم دلیلی نداشت بفهمه، از طرفی هم باید ماموریت به سر انجام برسونم

+داری به حرفام فکر میکنی؟ که چطوری امتحانش کنی؟

اره امتحانش میکنم ولی به روش خودم نه تو

+باشه حرفی نیست، ولی اگر من درست گفته باشم تو چیکار میکنی؟میای طرف من؟

حالا ببینم چی میشه

+افرین پسر خوب داری عاقل میشی
تو به من یه گوشه چشم نشون بده، بعدش ببین من برات چیکار میکنم

تا زمانی که اینجا هستی، حق نداری اطراف رویا بگردی

+باشه عشقم،هر چی تو بگی

جلوتر ازش وارد عمارت شدم که دیدم مادرم سرش و گرفته تو دستاش، کنارش نشستم و گفتم: چی شده مادر؟

_سینا سرم داره از درد منفجر میشه!!

پس سروش و مهرو کجا هستن؟

_شاهرخ گریه میکرد بردنش بالا، میشه منم ببری؟راستی این عفریته رفت؟

نه تو باغ، میگه نمیرم، اصلا ولش کنیم ببینم میخواد چیکار کنه اینجا. دسته ویلچرش و گرفتم به سمت آسانسور حرکت کردم وارد اتاقش شدم و کمک کردم بخوابه رو تخت

_سینا مادر من برای فردا شب خانواده فرهمند و دعوت کردم بیان اینجا، امروز هم گه تو زنگ زدی گفتی پیش حاج اقا موسوی رفتین، دیگه جایز ندوستم خانوادش و در جریان نزارم و باید باهم روبه رو بشن

با یاد حرف چند لحظه پیش شیما که گفت چون خانواده نداره به تو دلبسته، دلم شور افتاد نکنه واقعا حرفش درست باشه

_چرا رفتی تو فکر؟

نه چیزی نیست، هر جور که خودت صلاح میدونی،من حرفی ندارم، ولی شاید برم اونور و فردا شب نباشم، چون شیما تا من باهاش نرم از اینجا نمیره

_اینجوری که نمیشه سرگرمش کن نیاد، فردا شب هم باید باشی

چشم ، سعی خودم و میکنم ،الانم بیا داروهات و بخور یه خواب کوتاه کن تا سردردت بهتر بشه، منم برم یه سر به رویا بزنم

_باشه مادر، هوای رویا رو داشته باش

پشت در اتاق رویا ایستادم و اروم در و باز کردم، از صدای اب فهمیدم هنوز تو حمامه، دستگیره رو یواش کشیدم پایین که دیدم قفله، فکره همه جا رو کرده، به ناچار روی تخت منتظرش نشستم که بعد از چند دقیقه انتظارم به سر اومد و خانم با حوله تن پوش سفیدش اومد بیرون
♥حولم و تنم کردم و کلاهش و انداختم روسرم و از حمام زدم بیرون که با صداش کلاه و کمی عقب کشیدم

عافیت باشه عشق جانم
♥ممنونم، برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
عوض کن من چیکار به تو دارم
♥اذیت نکن، پاشو برو
باشه میرم ولی باید برم پیش اون یکی
♥مگه نرفته؟!
نه، میگه بدون تو از این جا نمیرم
♥اه سیریش، خب روت و کن اون ور
اه رویا مگه من غریبه ام که هی دستور میدی برو نمیدونم روت کن اونور
♥به نظرت اگر غریبه بودی الان میزاشتم اینجا باشی، بعدش هم روم نمیشه جلوت لباس عوض کنم
به خاطر اینکه اذیت نشه، از اتاق اومدم بیرون و سمت اتاق خودم رفتم،وقتی در و باز کردم دیدم شیما روی تختم خوابه، ای بابا هیچ جا جامون نیست،برگشتم برم پیش رویا که دیدم سروش بچه بغل از اتاقشون اومد بیرون
رفتم طرفش، شاهرخ بده من ببینمش

_چرا اینجایی؟

کجا باشم، رویا که از اتاق بیرونم کرد، تو اتاق خودمم که شیما خوابه

_دو زنه بودن هم دردسر داره ها، عزیزم نهایت استفاده رو ببر

سروش انقدر چرت نگو

_شوخی کردم بابا، میگم میخواستم شاهرخ و ببرم پیش زهرا خانم،یکم مهرو استراحت کنه

فعلا پیش من باشه، حسابی که ماچش کردم میدمش زهرا خانم

_ماچش نکنی ها صورتش جوش میزنه
تازه هم اروم شده، سینا سر جدت صداش و در نیار

باشه برو پیش زنت، با بچه دوباره برگشتم سمت اتاق رویا، بدون در زدن وارد شدم که دیدم خانم لباس پوشیده و داره موهاش و شونه میزنه تا من و با شاهرخ دید گفت:
♥ای جان،سینا چقدر پدر شدن بهت میاد
روتخت کنارش نشستم و شاهرخ و هم گذاشتم روی تخت ،بهش نزدیک شدم و شونه رو ازش گرفتم و پشتش نشستم و شروع کردم به شونه زدن موهای نرم و ابریشمیش،شونه هاش و گرفتم و چسبوندمش به خودم، بوسه روی موهاش میزدم و عطر تنش و میبوییدم، اخ چقدر تو خواستنی هستی، رویا دلم تنگته
♥وقتی من و به اغوش کشید، دیگه دنیام شد تکیه گاهش،زمزمه های عاشقانه اش شد بهترین مسکن برای دل بی قرارم زانو هام و جمع کردم و خودم و بیشتر تو اغوشش جا دادم
رویا یه سوالی ازت بپرسم درست جوابم و میدی؟
♥من شاید اون روزی که اومدم برای استخدام شدن همه زندگیم و برات نگفتم
ولی بدون از زمانی که بهت گفتم دوستت دارم، حرف ناگفته ای نیست که بهت نگفته باشم
اگر اشنایی ما به این صورت نبودو کنار خانواده ات بودی، بازم جواب مثبت بهم میدادی؟
♥یعنی چی؟ منظورت و

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه gawux چیست?