خزان 4
هر چه مریضی و تب و غم و غصه که روی بدنم رخنه بسته بود را برای چند لحظه فراموش کردم ،
قلبم از شنیدن حرف مرتضی آروم و قرار نداشت ، بدون اینکه کسی متوجه ی حال پریشونم بشه ، آروم دستمو روی قلبم گذاشتم و آروم گفتم ، اروووم باش ،
سالن به خاطر حرف های نابهنگام مرتضی مملو از سکوت شد و فقط با چشم هزارو یک سوال را از مرتضی میخواستن ، مرتضی به نگاهای بی جواب حضار اعتنایی نکرد و صداشو بلند تر از قبل کرد و گفت اون حروم ، زاده کی هست ،
چطور جرات کرده بود از نبود من استفاده کنه ؟ در صورتی که من به تک تک شماها گفتم حقی ندارین پاتون بالا بزارین
حالا هر که هست مرگشو امروز خودش خریده ، ،،،،،
باز همه جا سکوت و خبری از اون آدم نبود که نبود ، مرتضی خودش را به طرفم کج کرد و گفت خاتون کدوم یکی بود ؟
عجله نکن و خوب به دونه دونه از مردا نگاه کن ، من به تک تکشون نگاه کردم ، همه منتظر حرف نهایی من،. با سکوت سنگینی ایستاده بودن ،
با صدای ضعیفی گفتم اینجا نیست ، مرتضی دستشو روی صورتش چسبوند و تند تند صورتش را با نوک انگشتاش ماساژ داد و گفت خاتون یعنی چی نیستش؟ مگه میشه همه باشن جز اون شخص ؟ سرمو پایین انداختم و گفتم من آخرین بار داخل اتاق دیدمش ، بعد از اون خودت دیدی کجا قایم شده بودم .، مرتضی بشکنی زد و با عجله پله ها رو دوتا دوتا با سرعت بالا رفت ، ، بعد از مکثی داد زد خاتوووون ؟ آب دهنمو از بس که داغ بود به زور قورت دادم و بدون اینکه جوابی بدم به دنبال مرتضی با ترس راه افتادم وقتی به اتاق رسیدم ، همون پسره همونجوری که بود روی تخت تکونی نخورده ، مرتضی گفت خاتون این بوده ؟ به چشمای پراز خشم مرتضی نگاه کردم ، دوباره با صدای بلندتری گفت این همون بوده ؟ ددد جواب بده ؟ لال شدی دختر ؟ سرمو تکون دادم و آروم که به زور صدام بیرون می اومد گفتم آره خودشه ، مرتضی بدون اینکه به قیافه ی اون پسر نگاه یا بیدارش کنه با مشت به سر و کمر اون پسر افتاد ، ولی اون در برابر این همه کتک حتی واکنش نشون نمیداد ، دست مرتضی رو گرفتم و با صدایی که شبیه جیغ بود گفتم مرتضی بس کن ، مگه نمی بینی تکون نمیخوره ، مرتضی انگار از خواب بیدار شده ، یه بار به من نگاه میکنه یه بار به اون پسره که شبیه لش روی تخت خوابیده بود ، زود به صورت برگردوندش و از دیدن این همه کفی که از دهن و خونی که از ببینیش بیرون زده بود با وحشت جفتمون جیغ بلندی کشیدیم
هر کسی تو سالن بوده با صدای جیغ به ما ملحق شد و بعد از دیدن این صحنه با جیغ و ترس پا به فرار گذاشت ،
خونه سوت و کور شده بود ، من موندم و مرتضی و یه جسد بی روح ، که روی تخت افتاده ،
عقب عقب اومدم و یه گوشه از اتاق را برای قایم شدن از ترسام پیدا کردم و همون جا نشستم از ترس و همزمان تب شدیدی که داشتم دست و پام شبیه ژله آیی که در حال تکون خوردن بود ،می لرزیدن ، دندونام به صدا افتاد، مرتضی با دیدن حال پریشونم ، سرش را برام تکون داد و گفت چت شده دختر ؟
کنارم اومد و دستشو دور گردنم انداخت و گفت عزیزم نترس ، ما که کاری نکردیم ، خودش از بس که تو خوردن زیاده روی کرده ، به درک و اصل رفت ،
صدام گرفته بود به زور گفتم مرتضی چطور میتونیم این حرفارو به کسی ثابت کنیم ، وای مرتضی من چکار کنم ؟ انگشتشو روی لبم چسبوند و گفت هیییسسس !
نیازی به ثابت شدن نیست ، چون این همه شاهد ما داریم ،
ولی مرتضی نمیدونست این همه شاهد نیستن جز شاهد سرنوشتمون میشدن سرمو به شونه اش چسبوند و گفت تا من هستم مطمعن باش هیچ اتفاقی برات نمی افته ،
حالا بخند که فردا میخوام تورو عقد دائم خودم کنم ، به جای خوشحالی ، بغض کردم ، نمیدونم چرا خوشحال نشدم ، انگار ،دلم گواه روز های سختی رو بهم میداد ، اشکام ناخداگاه تند تند از چشمم روی گونه هام لبریز شد ، مرتضی بهم نگاهی کرد و برای اولین بار مظلومیت خاصی در چهره اش میدیدم ، لباشو غنچه کرد و به پیشونیم چسبوند ، زود لباشو از پیشونیم برداشت و گفت خاتون تو تب داری ؟ داری از تب میسوزی ؟ گفتم مهم نیست من زیاد مریض میشدم ، مادرم پتو روی من می انداخت فرداش خوب میشدم ، با آوردن اسم مامانم غم بزرگی روی سینم نشست ، نفس بلندی کشیدم وبعدش توی هوا پرت کردم، گفتم مرتضی ؟ مرتضی آنقدر به فکر رفته بود که حتی صدامو نمیشنید ، دوباره گفتم مرتضی ؟ زود سرش را تکون داد و گفت هااا چیه ؟ با انگشتم به طرف جنازه اشاره کردم و گفتم با این چکار کنیم ؟
دستشو به سرش چسبوند دو سه بار دور خودش چرخید و گفت راستشو بخوای من هم نمیدونم
دیگه نمیتونستم مقاومت کنم ، حالت تهوع گرفتم ، پشت سر هم عوق به سراغم می اومد
، دستمو به دهنم چسبوندم وبه سمت حموم دوییدم، چیزی داخل معدم نبود که پس بدم فقط احساس میکردم دل و روده ام داره بیرون میزنه، مرتضی اون مرتضیای یکی، دو ،سه ساعت پیش نبود ، کاملا قیافش به هم ریخته بود انگار خودش هم حدس زده تقدیرش تغییر کرده ، بالای سرم ایستاد و با بی حالی گفت چرا اینجوری شدی ؟نکنه مسموم شدی ؟
گفتم آخه چیزی نخوردم که مسموم بشم ، چند بار آب مشت کردم و محکم به صورتم ضربه زدم ، بلند شدم تا از حموم بیرون بیام سرم گیج رفت و همون جایی که بودم نقش بر زمین شدم ، قیافه ی در هم، برهم مرتضی را تار میدیدم کم کم صدا هم نشنیدم چشام را بستم و تا وقتی که باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم ، با چشام همه جارو نگاه کردم از اینکه اینجا و با کی اومدم تعجب کردم، یا د آخرین باری که برای تخلیه ی معدم به حموم رفته بودم افتادم ،
یاد اون بلایی افتادم که با یادش ترس به جونم رخنه می افته ،
سرمو محکم به بالشت چسبوندم با صدای ضعیفی گفتم مرتضی ؟ دوباره تکرار کردم مرتضی کجایی ؟ صدای خرش و خرش کشیده شدن کفش روی سرامیک ها به گوشم رسید ، نفس بلندی همراه با لبخند روی لبم کشیدم و گفتم حتما صدامو شنید و دلش نیومد منو تنها و منتظر بزاره ، خدایا شکرت که مرتضی هم عوض شد ،همین جور که لبخند به لب و با خودم حرف زدن خانمی قد بلند و چهارشونه که ا ز سرخی صورتش خوف به قلب آدم می افته داخل اتاق شد چپ چپی بهم نگاه کرد وگفت بیدار شدی ؟ گفتم من از کی خواب بودم ؟
لباشو کج کرد و گفت انگار بهت بد نمیگذره خودتو به بی هوشی زده بودی دختر ؟ آره دیگه تا از جنایتی که مرتکب شدی چشم پوشی کنی ،باید خودتو به خواب بزنی ، نمیدونستم منظورش از این حرف چی میتونه باشه ، گفتم خانم؟ مرتضی کجاس ؟ ابروهاشو بالا انداخت و گفت کدوم مرتضی ؟ با شرمندگی گفتم شوهر م ،،،گفت همون پسر پولداره رو میگی ؟ قبل از اینکه من جواب بدم مرتضی با مأموری داخل اتاق شدن
از دیدن مرتضی به همراه اون مامور که با اسلحه و دستبند ، قلبم از ترس هری ریخت پایین ،
مرتضی بالای سرم ایستاد و گفت خوبی ؟ بهترشدی ؟ با چشمام به طرف مامورنگاهی کردم ، مرتضی زود نگاهم را خوند و گفت هیچی نیست ، اصلا نترس برای بچه خوب نیست ، سرمو چپ و راست ، اینور و اونور چرخوندم و گفتم کدوم بچه ؟ اینجا که بچه آیی نیست ؟
با لبخند خیلی خیلی تلخ گفت ، همونی که تو شکمته ، هنوز حرفاش برام نامفهوم بود ، لبامو چین چین کردم و گفتم بچه ؟
پرستار با صدای بلند و خشنی ، گفت خوبه خوبه خوب،،، نمیخواد خودتو برامون لوس کنی ، اصلا لوس بودن بهت نمیاد
حالا میخواد بگه من نمیدونستم حامله ام ، با خنده و بغض گفتم من حامله ام مرتضی ؟
مرتضی گفت آره عزیزم ، بچه ی من تو شکمته ، بچه ی جفتمون البته !
ماموری که تا الان با برگه به دست خودشو مشغول به نوشتن کرده بود دوباره بهشون نگاهی کرد و یکی دو قدم جلو تر اومد و بدون هیچ مکثی در کلامش گفت ، چطور پسر مردمو کشتی ؟ چی بهش داده بودی ؟
با بی اعتنایی گفتم کدوم پسر ؟ اگه منظورت خواهرامه من اونارو نکشتم ، پدر و مادرم ،خواهرمو کشتن .،در اصل میگن قاچاقچیا کشتنشون ، ولی پدر و مادرم مقصر اصلی بودن ، گفت به به همه ی خانواده قاتل تشریف دارن ، خوشم اومد ،
با خودکار چند بار به گیج گاهم ضربه زد و گفت همون پسری که تو اتاق خوابت اومده بود ، گفتم اهااا اونو میگی ؟
من به جون عزیزم اونو نکشتم ، میخواست بهم نزدیک بشه من فقط جاخالی دادم ،وقتی افتاد من از اتاق فرار کردم ،
مرتضی عصبی شد و با حرص دست مامور که هی پشت سر هم به سرم ضربه میزد از سرم برداشت و گفت چند بار بهتون گفتم خاتون کاری نکرده و من اون بیشرف بی وجدان را کشتم، خنده ی خوشحالی که روی لبم خشک شده بود زود به ناراحتی محوش کردم و گفتم مرتضی چرا داری چرند میگی ، نه تو، نه من اونو کشتیم ، روی تخت نشستم و گفتم سرکار بزار من از اول برات تعریف کنم ، هنوز حرفم را نزده صدای جیغ زنی که داد میزد حرومزاده رو من امشب زنده نمیزارم ، الان که جیگر گوشه امو ازم گرفت من هم جونشو ازش میگیرم ، در باز شد و..
راستش خیلی ترسیده بودم از آینده آیی شوم ، نه چندان دور ،
از اینکه نمیتونم حرفمو ثابت کنم ،
یه پیرزن که معلوم بود از سختی های روزگار کمرش خمیده شده ، گفت ، توی حرومزاده بچه امو کشتی ، ؟
سر جایم یه تکونی خوردم و هنوز حرفی نزده ، با سرعت برق و باد خودشو به من رسوند و بدون اینکه حرفی یا سوالی کنه موهامو تو مشتش گرفت و همین جور که منو به عقب و جلو میکشید ,,، پشت سر هم ، میگفت با کدوم دستت به بچم قرص و سم دادی ؟
چکار داشتی پسردست گلمو پر پر کردی؟ چطور دلت اومد پسر قشنگمو بکشی ؟
با کدوم دستت به بچم قرص مخدر دادی ؟ هاااا دختر هر،زه ،
دستمو روی دستش بین موهام گذاشتم، و با دردی که ازموهام میکشیدم گفتم به والله ، به پیر به پیغمبر من پسرتو نکشتم ،
خدا می دونه خودش چی خورده بود ، اون شرابای لعنتی پسرتو کشت ،
محکم تو لبم زد و گفت خفه شو همه شاهد بودن تو باعث قتل پسرم شدی ،
دستمو روی لبم گذاشتم و با پشت دستم خو،نی که از لبم چکه میکرد را پاک کردم ،
مرتضی با صدای بلند گفت خانم داری چکار میکنی ؟ ما هیچکسو نکشتیم ،،چرا باید بهتون دروغ بگیم ؟
پسرت تو خوردن زیاده روی کرده حتما دکتر بعد از معاینه اینو تشخیص میده بعدا از حرفات و کارهات پشیمون میشی ، خاله اصل قضیه اینه ،
خانمم تو اتاق ؛!خواب بود که احسان خواسته به ز نم تجا،،وزکنه که خانم از اتاق فرار میکنه ، من خونه نبودم، میوه و خرت و پرت ازبیرون بخرم ، وقتی برگشتم خانمم در حالیکه تب داشت ، پشت درخت از ترس قایم شده بود ، مادر احسان با گریه گفت :باید یه دروغی سرهم کنی تا خودت و اون زن ج،،نده آت را تبرئه کنی ؟ آره آره هر چه میخوای بگو ، مرتضی تو داری سر کی شیره میمالی پسر ؟ ، دکتر مرگ پسرم را مسمومیت دارویی تشخیص داد ، این عفریته ، پسرمو چیزخور کرده ، انگشتشو راست به طرفم گرفت و گفت ؛سرکار من ازاین خانم شکایت دارم .، به مرتضی نگاه کردم که دست مامور به من نخوره و سعی داشت از من طرفداری کنه که بینشون دعوای لفظی و بعد تن به تن شد ، از تخت پایین اومدم و خودمو روی مرتضی سپر کردم ، مامور با مشت و لگد به من و مرتضی همزمان میزد مرتضی هر لحظه عصبی و عصبی تر میشد ، بلند شد و با عصبانیتی که تمام بدنش میلرزید به طرف مامور حمله کرد و جفت دستاشو به سینه اش چسبوند و با تمام قدرتی که داشت طرف دیوار پرتش کرد که از شانس بد ....
من ،
سرش به میخی که برای آویز سرم به دیوار زده بودن ، خورد و بعدش راست راست هیچ واکنشی و تکونی از خودش نشون نداد ، اتاق پراز سکوت شد ،
تا چند ثانیه همه منگ از این فاجعه ی ناخواسته با تعجب به همدیگه نگاه میکردیم ،
زود. به خودم برگشتم و محکم تو صورتم زدم و با لکنت زبان گفتم یااااا خدااااا خودت به ما رحم کن ،
مرتضی چکار کردی ؟
حالا با این مصیبت چکار کنیم ؟ مرتضی در جا هنگ کرده بود ، دستاشو به سرش چسبوند و گفت خاتون بدبخت شدم ،
جوونیم رفت ، حالا من چکار کنم ؟ گفت هیچی ، اینجا نمون و زود برو ولی انگار مرتضی از کاری که کرده خودش را با خته بود ، به طرفش رفتم ، دستمو به سینه اش چسبوندم و پشت سر هم گفتم فرار کن مرتضی ، اینجا نمون ، بروووو تورو خدا جوونیتو حیف نکن ،
تا دیر نشده برو و پشت سرتو نگاه نکن ،
پیرزن گفت کجا فرار کنه دختر خیر ندیده ؟ آدم میکشین و بعدش فرار میکنید ؟
خودشو به در چسبوند و گفت هیچ جا نمیره ، همین جا میمونه تا تکلیف خودش رو روشن کنه ،
به طرفش رفتم به التماس افتادم و گفتم تورو خدا خاله بزار بره ، ما قاتل نبودیم فقط کم شانسی که پسرت تو اتاق ما اینجوری شد ، اگه شما اینجا نمی اومدی مرتضی قا،تل نمیشد ، انگشتشو روبروی لبش گرفت و گفت دهنتو ببند ، تو باعث همه ی این مصیبت ها شدی ، اگه تو نبودی الان پسرم زنده بود و این پسر قاتل نمیشد ، پس زبونتو تو دهنت سفت بزار و فقط لال بمون
به مرتضی نگاه کردم که چطور اتاق را به قدم طی میکرد و با خودش زمزمه میکنه ، پیرزن درو باز کرد و با صدای بلند چنتا جیغ کشید و گفت کمک کنید اینا یکی دیگه رو کشتن ، اینا میخوان من هم بکشن، با تعجب گفتم خانم چرا دروغ میگی لطفا در حق مرتضی مادری کن و بزار بره ، گفت کجا بره ؟ تو شهر بچرخه و هر روز جیگر یه مادرو کباب کنه ؟
مرتضی با صدای کلفتش داد زد و گفت بس کن زن ؟
من از اینجا تکون نمیخورم ، نترس هیچ جا نمیرم ، کف زمین سرد بی روح نشست ، صداشو آرومتر کرد و گفت ، آخه کجا برم ؟
این خاکی که تو سرم شده ، حرفاشو قورت داد و سرشو لای دستاش گذاشت و بی صدا شروع به گریه کرد ، از اقبال شومم دهنم بسته شده ، نمیدونستم چه حرفی بزنم تا درد مرتضی رو التیام ببخشم ،حتی از گفتن هر حرفی هم زبونم قاصر به گفتن شده ،
با ترس وحشت برای روزهای نه چندان دور ، روبروش نشستم،
دستاشو تو دستم محکم گرفتم انگار میدونستم دیگه نمیتونم این دستای گرمش را بگیرم ،
گفتم مرتضی ؟ تورو به جون عزیزت گریه نکن ،. جیگرم داری کباب میکنی ، ولی من یه تصمیمی گرفتم ، نگاه کن مرتضی ، تو خانواده داری ،از نوع خوب و اصیل!
پس نباید زندگیتو پشت دیوار های خفه و میله های زندان بگذرونی، من این مامورمو کشتم ، فهمیدی چی گفتم ؟ سرشو بالا گرفت و انگشتشو به عنوان تهدید روبروم گرفت و گفت زر نزن خاتون« وای به حالت از این چرندیا جلوی کسی بگی ، یا حرفی از این چرت و پرتابزنی »صدامو بالا بردم و گفتم آخه لامصب تو اگه بری پشت اون میله های لعنتی من چه خاکی تو سرم بریزم ، من کجا برم ؟ پیش کی برم ؟ لبای مرتضی میلرزید ، بریذه بریده گفت خاتون حقی نداری به اون خونه پیش اون پدر بی نامو،ست برگردی ؟
بچه امو پیش خانواده ام تو عمارت بدنیا میاری ، با شونه ام اشکامو پاک کردم وبه سقف نگاه کردم وبدون هیچ ابایی ، گفتم خدایا چرا اقبالم اینجور ساختی ؟ هاااا ؟
تا خواستم زندگی کنم ، برام مانع گذاشتی ، صدام هر لحظه بالا و بالاتر میرفت ، ادامه دادم و گفتم آخه من کجای زندگیم مشکل داشت که اینجوری تقاص باید پس بدم ، خستم
از همه چی خسته شدم ، از زندگی از اقبال ، مرتضی زود بغلم کرد و گفت آروم باش عزیزم ، تو الان نباید حرص بخوری ، به فکر بچه ام باش ، من اونو سالم ازت میخوام ، هنوز تو بغل مرتضی بودم که با صدای همهمه چند نفر به داخل اتاق ، مرتضی رو با چک و لگد از بغلم بیرون کشیدن ،
مرتضی باچشم ابروش برام اشاره کرد و بدون اینکه کسی متوجه حرکات چشماش بشه بهم آمار فرار میداد ،
سرمو تکون میدادم و آروم میگفتم نه ، نه ، ولی مرتضی قیافه اشو عصبی میکرد تا من را متقاعد کنه
خودشو بالا پایین کرد تا شورشی بشه و من بتونم از کنارشون فرار کنم ، با چشمای گریه و قلبی پراز درد آروم آروم خودمو به دیوار چسبوندم و با اولین فرصت از بیمارستان فرار کردم ، قلبم و احساسم ، پیش مرتضی گذاشتم ، فضای سبزی ، روبروی بیمارستان به چشمم خورد ، خودمو به اونجا رسوندم،
اینقدر دوییده بودم نفسام تند تند میزدن ، وقتی مطمعن شدم کسی منو اینجا نمیتونه دستگیر کنه ، دستامو به زانوم چسبوندم و تند تند نفس کشیدم ، یه لحظه سرمو بالا گرفتم ، مرتضی دستبند بدست داشتن سوار ماشین میکردن دستامو به دهنم چسبوندم و محکم بی اینکه صدام بیرون بیاد چند بار جیغ کشیدم و به دور شدن ماشینی که حامل پشتیبانم ، از اون محوطه میشد، را با حسرت نگاه کردم ، هوا مثل قلبم گرفته بود. ، احساس میکردم عالم و آدم به اقبالم میخندن ، توهم میزدم ، صدای همهمه که میگفتن تو نحسی، تو باعث بدبختی مرتضی شدی، دستامو به گوشم چسبوندم و با صدای بلند گفتم بس کنید ؟ بسه ؟ خودم میدونم نحسم ، خودم خبر دارم شانس ندارم ، دیگه نمیخواد به من یاد آوری کنید ، از شدت گریه به هق هق بلند و طولانی افتادم ، با صدای خانمی که کنارم نشسته و میگفت دخترم چی شده ؟ چرا اینجور از زمین و زمان شاکی شدی ؟انگار دلم برای حرف زدن تنگ شده بود ، نمیدونم اسمش دلتنگی بزارم یا بی کسی ، .!؛ سرمو بالا گرفتم وبه پیرزنی که دستش یه کیف پلاستیکی قرمز رنگی ، که پراز میوه و خاروبار پر شده بود نگاه مظلومانه آیی کردم ، خم شدم و با گوشه ی پاچه ی شلوارم آب دماغم را پاک کردم ، سرشو تکون داد و گفت بگو از چی ناراحتی ؟ کی دلتو شکوند ؟ یه نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم دردم یکی دوتا نیست ، دردای من تموم شدنی نیستن ، دستمو گرفت و گفت پاشو !!!پاشو دخترم ، من تنهام این کیفو از من بگیر که کمرم داره میشکنه ، دستشو دراز کرد و گفت اااا دددد بگیر دیگه !؛
نفسی عمیقی از ته جهنم وجودم که توی سینم نشسته ، کشیدم و با چشمون گریون به پیرزنی که هنوز دستش به سمتم دراز کرده بود با غم فراوانی نگاه کردم
وسایلی که به سمتم به عنوان بهونه گرفته بود ، از دستش گرفتم و به همراهش دوش به دو ش راه افتادم ، سکوت سنگینی همراه ما بود ، قلبم غوغایی از آشوب در حال جوشیدن مثل سیرو سرکه بود ،
هزار فکر جور وا جور ، منو پیش مرتضی میبرد بعد از مسافت اندکی ، پیرزن لبای چروکیده اش را باز کرد و گفت دخترم نمیخوام بپرسم چرا و چنین داشتی از چی واز کدوم دردت گریه میکردی ، ولی یه سوال دارم که باید بپرسم و بدونم تا فردایی خدایی نکرده ، زبونم لال ، اتفاقی برام نیافته ، آخه ننه میبینی که دنیا خراب شده ، نمیشه به کسی خوبی کرد ، هر چه میگفت من فکر و ذهنم پیش مرتضی بود ، گفت پدرو مادر نداری ؟ بدون اینکه فکری کنم زود گفتم نه نه ندارم ، دو ماه پیش جفتشون با هم مردن ، پیرزن آه بلندی کشید و گفت اخ ننه برات بمیرم که چه دردی داری میکشی ، من هم بچه ندارم ، یعنی دارم ولی یکیش پیش شوهرش که سال به سال اجازه نداره به من ، بی نوا سر بزنه ، یه پسر شاخ و شمشاد دارم چند ساله رفته اون ور آب تا برای خودش کاره ایی بشه ، یه شوهر معلولی دارم که فقط خدا بهش زبون داده اندازه ی یه اتوبوس بنز ، دراز و فقط غرغر میکنه ، دستشو رو شونم گذاشت و صداشو آرومتر کرد و گفت راستشو بخوای خدا جونشو هم نمیگیره تا از دستش راحت بشم ، از حرفش تعجب نکردم و این حرفش حرف من به خاطر آرزوی مرگ پدر و مادرم که الان من در این جایگاه قرار دادن ، پیرزن ایستاد و دستش تو جیب کوچلوی کیف گذاشت و...
کلیدی در آورد و با نفس نفس یه لحظه نفسی کشید و گفت همین جا ،
همین جا کلبه ی درویشی منه ، خدا شکرت یه سرپناهی دارم در غیر اینصورت باید منت داماد لا ابالم را میکشیدم ،
کلید و داخل قفل انداخت و بعد چند بار اینور و اونور تا تونست بچرخونه و هی میگفت ای برصاحبت لعنت ، که حتی یه در سالم گیرم نیومد ، دوره چرخوند و درو باز کرد، دستش به طرف حیاط صاف کرد و گفت بیا تو دخترم ، به کلبه ی درویشی ننه ساغر خوش اومدی ،
من اصلا منتظر تعارف نبودم و زود داخل حیاط شدم ، ننه ساغر به طرفم برگشت و گفت درو پشت سرت ببند و به دنبالم به طرف آشپزخونه که کلی کار رو سرم اوار شده ، راه بیفت
، ظهر شد و من هیچی برای اون پیر مرد نپختم ، وسط حیاط ایستادم و به خونه ی بزرگی که چندتا اتاق با شیشه های لوزی و مستطیلی ، ذوذنقه آیی شکل که با رنگ های آبی و سفید و زرد رنگ به رنگ درو پنجره هارو خوشگل کرده بود چشمم برداشتم ، به درخت انگوری که سرتا سر ، سیابونی که از هر شاخه اش یه خوشه انگور بالای سر آویزون شده ،
تخت چوبی که یه گوشه از حیاط ، حتی استکانهای چایی و قلیون خاموش که قشنگ معلوم بود از دیشب مونده بود نمای خاصی به زیبایی حیاط داده بود. با صدای پیرزن که میگفت؛ اااا ، دددد ، بیا دیگه ،
میخوای همون جا ور و ور به در و دیوار نگاه کنی ؟ به خودم اومدم ، زود گفتم ، هاااا ، الان ، باشه ، دارم میام ، با لبخندی گفت خب بیا دیگه ، ایستادی سرجات و میگی دارم میام ، زود از نگاه کردن خونه ی ننه ساغر صرف نظر کردم و به دنبالش به راه افتادم، زود به اتاقکی که آشپز خونه ی ننه ساغر بود رسیدیم ، که یه گوشه اش اجاق یه شعله آیی و چنتا قابلمه از صغیر به کبییر روی جعبه ی چوبی چیده شده ، و اون طرف تر چنتا پشقاب و کاسه ی کثیف توی سینی گذاشته شده بود ننه ساغر گوشت را از کیسه بیرون آورد و چاقو را لای دوتا پاش گذاشت و شروع به تکه های کوچلو کوچلو کرد و شروع به حرف زدن کرد توی هر تکه از حرفاش یه عالمه درد بود ، ولی من تمام فکرم پیش مرتضی بود ، یه لحظه حرفاش قطع کرد و گفت تو نمیخوای از خودت برام تعریف کنی ؟ آهی ، پراز درد کشیدم و بعدش یه نفسی عمیق کشیدم و گفتم چیزی ندارم که بگم ،
گفت خیلی خب، دختر بلند شو از توی یخچال دوتا سیب ویه پرتقال برام دربیار ،برای اون پیرمرد ببرم حتما الان از اینکه چیزی نخورده دهنش کف کرده ، اینقدر درد داشتم دوست داشتم به جای اینکه اینجا باشم و به خواسته های ننه ساغر گوش بدم ترجیح میدادم یه جای خلوت و تاریک برای غم هایم خون گریه کنم ، ولی مجبور بودم از دستورات ننه ساغر سرپیچی نکنم تا بتونم چند روزی اینجا باشم ، پس باید بلند شم و اون چیزی که خواست را انجام بدم ، من هم مجبورانه ،به دستور ننه ساغر میوه داخل پشقاب استیلی که کنار یخچال توی سبد پلاستیکی بود گذاشتم و به کمک چاقو با دستای لرزونی که از استرس داشتم شروع به پوست کندن کردم ، یه دفعه ننه ساغر چاقو رو از دستم گرفت و گفت اینجور که میخوای پوست بکنی تا فردا هم تموم نمیشه ، بده به من خودم پوست میکنم ، به قاچ کردن پرتقال که با سلیقه میبرید نگاه کردم و به فکر فرو رفتم ، به فکر مرتضی ، که چه بلایی قراره به سرش بیاد ، حالا کی میخواد به خانواده اش خبر بده ، ؟ به فکر بچه آیی که قراره تو وجود من با این شرایط به این دنیای لعنتی بدون پدر بدنیا بیاد ، و به روزهای آتی که جایی برای موندن نداشتم همه و همه مثل اکران فیلم از جلوی چشام تند تند رد میشدن ، با تکون خوردن شونه ام از فکرای خودم بیرون اومدم ، با ترس گفتم هاااا ؟ چی شده ؟ کی اومده دنبالم ؟ ننه ساغر با تعجب گفت دختر تو حالت خوبه ؟ دستی به پیشونیم زد و گفت تو که تب داری ، من میگم چرا اینقدر هزیون میگی ، دستاشو با پیراهن چین چین رنگ سورمه آیی با گلای ریز سفید ، پاک کرد و یه تکونی به دستش داد و گفت پاشو ، پاشو ، یه آبی به سرو صورتت بزن ، از تب داری میسوزی ، اگه تبش اینجور بمونه خدایی نکرده بلایی سرت میاد ، سرمو بالا و پایین و لبامو چین چینی بهشون دادم و گفتم نه ، هیچیم نمیشه ، بادمجون بم آفت نمی زنه ، صداش بلندتر از قبل کرد و گفت ، گفتم پاشو دست و صورت و حتی پاها تو بشور ، من دنبال درد سر نیستم
شبیه عروسک خیمه شب بازی ، بلند شدم دور خودم میچرخید م نمیدونستم کدوم وری باید برم
ننه ساغر به من نگاه کرد و بعد از سرفه آیی که ما ببین خنده هاش می اومد گفت چت شده دختر ، چرا اینجوری میچرخی ؟ برو برو حیاط شیر آب زیر درخت انگوره ، دیگه اینقدر دور خودت نچرخ سرگیجه گرفتم ، بدون اینکه حرفی یا خنده آیی کنم به طرف حیاط رفتم روبروی شیر آب نشستم ومکثی کردم ، برای بی کس بودنم بی صدا ریز ریز اشک ریختم ، گریه هام از سوز بود ، از بلاتکلیفی و بدبختی بود نمیدونم چی برسر مرتضی داره میاد ،
با صدای خرش خروش دمپایی ننه ساغر زود آب رو باز کردم و مشت مشت آب به صورت غم زده ام ریختم ،تا ننه ساغر از وجود اشکام و دردام با خبر نشه ولی انگار ننه ساغر، روزگاری از دردهارو گذرونده و متوجه ی غمم شده دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت از چی ناله داری دخترم ؟
قلبتو برای من مادر پیرت باز کن ، از کدوم درد داری رنج میبری ؟بدون اینکه به طرفش بچرخم زانوهامو به صورتم چسبوندم و با صدای ضعیفی به هق هق افتادم ، با بغض گفت گریه نکن جیگرم داره برای درد نگفته ات میسوزه ننه ،
با آه بلندی بلند شدم و گفتم درد ندارم ، الام از درد دارم ننه ساغر ، اینقدر درد دارم نمیدونم از کدوم یکی بگم محکم مشتی به سینم زدم وبعد از مکثی گفتم و از کدوم یکی نگم ، فقط ننه ساغر ازت خواهش دارم ، التماست میکنم ، کمکم کن بچه امو سقط کنم ، ننه ساغر خودشو عقب کشید و گفت خدایا توبه ، خدایا توبه ، از کدوم ننه حرامی حامله شدی دختر ؟
کدوم بی نامو،سی تو رو حامله کرده ، آخ اخ الان ننه ات چی میکشه ، بغضمو به زور قورت دادم و گفتم از شوهرم حامله شدم ، نفس بلندی کشید و گفت تو شوهر داری ؟
ای بی وجدان تو و بچه از خونه پرت کرده بیرون ؟
زود باش آدرس اون بی ، شرف به من بده مادرش جلوش به زانو میارم ، ننه ساغر خودش میبرید و خودش میدوخت حتی نمیزاشت حرفی یا چیزی بگم ، گفتم ننه ساغر یه لحظه هیچی نگو بزار من بهت بگم ، اینقدر این بدبختو به فحش نکش
دستاشو به پهلوش چسبوند و گفت خب بگو؟
پس چرا ، میخوای این طفل معصوم که هنوز چشاشو تو این دنیا باز نکرده میخوای دست من هم به خون آلوده کنی و بچه رو بکشی ،
از حرف زدن بی وقفه ی ننه ساغر خنده ام گرفت ، سرم پایین انداختم و سکوت ترجیح دادم ، وقتی سکوتم را دید گفت خب بنال دختر ، میخوای امروز مارو بی غذا بذاری ؟
چند بار سرفه کردم و گلومو صاف کردم شروع کردم از سیر تا پیاز و از اون روزی که چشمم به این دنیا و با پدری که منقل و سیخش بیشتر از ما دوست داشت و تا زمانی که مادرم خود ، فروشی کرد و تا به امروز و الان مو به مو تعریف کردم ، وقتی تموم کردم با سر آستین به خاطر اقبال بد خودم ، چشام و آب دماغم را پاک کردم وبعد از مکثی ، گفتم و این سرنوشت منه ،که آینده آیی نداره ، حالا میتونی منو از خونت پرت کنی بیرون ،
اگه هم بیرونم کنی من هیچ وقت ناراحت نمیشم ، ننه ساغر با گوشه ی پیرهنش صورت پراز اشکش را پاک کرد و گفت کجا پرتت کنم ؟
روزگار تو رو پرت کرده ، من دیگه چرا بیرونت کنم
خدا منو جوری سر راهت قرار داد تا من حامی تو و بچه ات بشم ، اگه خونه جا نداشت تخم چشام برات جا باز میکنن ، حالا بیا بغلم دختر مظلومم ، انگار منتظر بغلی بودم برای آرامش جروحاتم ، زود به بغل کسی رفتم که حتی تنش بوی آرامش به من میداد ، با هم با صدا به گریه افتادیم ،
یه دفعه با صدای کوبیدن در حیاط ، با تعجب جفتمون از بغل هم بیرون اومدیم، با ترس چند قدم از ننه ساغر فاصله گرفتم و با لرز گفتم واااای ، کی میتونه باشه ؟ نکنه مارو کسی تعقیب کرده باشه ؟ ننه ساغر دستش روی دهنش چسبوند و گفت هیسسس ، ! ساکت شو دختر ، صدام از ترس میلرزید صدامو تو حلقم خفه کردم گفتم کی میتونه باشه ، .؟ وااای حالا من چکار کنم ؟ ننه ساغر همین جور که به کوبیدن در نگاه میکرد گفت والله نمیدونم کیه ، ولی هر که بوده حتما با تو کاری نداره ، حالا تا درو نشکوندن برم درو باز کنم ، عقب عقب به طرف دیوار و پشت درخت خودمو قایم کردم و به باز شدن در نگاه کردم
یه لحظه به سلام گرم ننه ساغر و یکی که تو بغلش که ، با بوسه ، هی از شونه و دستاشو میکرد بر تعجبم و هزاران سوال که این کی میتونه باشه واینکه ننه ساغر میگه کسی رو ندارم و یه دفعه کی این وقت روز اومده چه نسبتی با ننه ساغر داشت ، همه و همه بر افکارم اضافه شد
ننه ساغر ، در این لحظه انگار به من و ترسام فکر میکرد یه دفعه پسره رو از بغلش بیرون آورد و گفت ، دختر کجا رفتی ؟
هر جا قایم شدی ، بیرون بیا
اصلا نترس ، پاشا اومده ، ددد زود بیا بیرون ، به پاشا معرفیت کنم ، لبامو یه ور کردم و زیر لب غر، غری کردم واروم تا ننه ساغر نشنوه و از دستم ناراحت نشه ، گفتم انگار من پاشا رو میشناسم، یا باهاش زندگی کردم ،
اومده که اومده به من چه ، همین جور که داشتم با خودم حرف میزدم با صدایی که دم گوشم بود که میگفت دختر چرا اینجا قایم شدی ،؟ اینکارو نکن ، نزار شک به طرف تو بشه و همه کنجکاو بشن، کنار پیراهنم را گرفت و منو ازپشت پناهگاهی که قایم شده بودم به طرف خودش کشوند ، به یه پسر قدکوتاه تپلی و با صورت بیضی سبزه ی چشم و ابروی مشکی روبرو شدم ، سرمو پایین انداختم و با حالتی جدی که شکی از ناراحتی در چهره ام نباشه گفتم سلام ، پسر جووون با تعجب به ننه ساغر نگاه کرد و همین جوری که جواب سلامم را میداد با سر به طرف ننه ساغر اشاره میکرد و از نگاهش صدتا سوال بود
، ننه ساغر صداشو صاف کرد و گفت پاشا پسر مه ، همینی که بهت گفتم اونور آب مهاجرت کرده بود. بعد چند سال اومده مادر پیرش رو ببینه ، با دستش به طرفم اشاره کرد و گفت نشناختی واقعا ؟
پاشا سرشو تکون داد و گفت نه ، من اولین باراین دختر رو میبینم ، ننه ساغر گفت خاک تو سرت بشه ننه ، رفتی اونور آب مغزت هم شستشو دادن , , ، آخه چطور دختر خاله زری رو نشناختی ،همون محله قدیمی که هم بازیا بووووود ،پاشا صورتش را چروک کرد ، به فکر فرو رفت و بعد مکثی با صدای ضعیفی گفت متاسفانه یادم نمیاد ، روبروم ایستاد
گفت خیلی خوشبختم ، در جوابش با مرسی ، حرف را کوتاه کردم ، بعد از سکوت کمی گفت راستی اسمت چی بود ، ؟ گفتم خاتون ،
ننه ساغر با مظلومیت خاصی که شکی پاشا نکنه ، صورتش را کج و حالت غم زده کرد و گفت، خاله زری و آقا منصور برای زیارت ، آقا ضامن آهو به مشهد رفته بودن که متاسفانه تو راه برگشت تصادف میکنن و این دختر تنها و بی کس می مونه ،
دستشو رو شونه ی پاشا میزاره و حرفو ادامه داد و گفت :من هم آوردم پیش خودم هم تو کارهای خونه کمکم کنه ، هم اینکه دست هر احدی نیافته ،
خودت میدونی دنیای کثیفی شده
نمیشه به کسی اعتماد کرد ، پاشا سرش بدون اینکه حرفی بزنه تکون داد و گفت؛ آقاجان کجاس ؟ نگو خوابیده ؟
آخ ننه دلم براش و برای غرغر زدانش یه ذره شده ، زودتر برم ببینمش که دیگه طاقت ندارم
ننه ساغر دستشو تکون داد و گفت اییششش ، آخه بچه ؟ آدم قحطی بود دلت براش تنگ شده ؟
دلت غلط کرده برای پیر خرفت تنگ بشه ، دلت برای کدوم کارش تنگ شده ؟ پاشا به من نگاه کرد و بعد مکثی چشاشو از صورتم به طرف ننه ساغر چرخوند و گفت باشه ، ننه ، بس کن تورو خدا ، بعد ساعت ها تو راه بودن حالا نیم ساعتی نرسیده میخوای با آقا شروع به کل کل کنی ،؟
ننه ساغر در برابر حرف های پاشا کوتاه اومد دستشو روی لبش چسبوند و گفت ، هااا هااا من لال ، ، به طرفم چرخید و گفت دختر همون گوشتایی که تکه تکه کردم بریز تو آبکش و خوب بشور، برامون یه قرمه سبزی جاافتاده ی خوشمزه بزار ،
راهم به طرف آشپزخونه کردم ولی قبلش ننه صدام زد و گفت همه چی روی تخته کنار اجاق گذاشتم ، من هم اطاعت از فرمان ننه ساغر وحوصله و همکلام شدن با کسی را نداشتم و ترجیح دادم زودتر از این محیط خارج بشم ، بعد از اینکه قرمه سبزی و برنج رو پختم ، یه گوشه از آشپزخونه زانو بغل نشستم ، سرم را لای زانو هام گذاشتم و به درد های درونم فکر کردم ، دلم برای مرتضی تنگ شده ، حتی دلم برای دعوا کردناش هم تنگ شده ، با سرفه ی پاشا یه ضرب برپا شدم ، گفت چرا اینجا نشستی ؟
گفتم اینجا راحتم ، یه لحظه صورتش را خاروند و گفت حالت خوبه ؟ اصلا بهت نمیاد حالت خوب باشه ، با صدای ننه ساغر که میگفت نه ننه ، از صبح تنش مثل تنور داغ داغ شده ، پاشا سرش را به طرف ننه اش چرخوند و گفت ننه بردیش پیش دکتری ببینه
ننه ساغر زود گفت؛
با این پای داغونم مگه میتونم زرت و زرت برم بیرون ، من اگه با این بدن خسته به بابای پیرت برسم خیلی شاهکار کردم ،
والله از من چه انتظاراتی داره ، نزدیکم شد و دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت ؛ این دختر از بس که تب داره ، داره از تب میسوزه ، چطور متوجه حالش نشدی ؟ نمیگی الان تشنج کنه ؟ ننه ساغر با استرس پاشا را کنار کشید و زود دستشو به صورتم زد و گفت آره ، دختر تو چکار کردی با خودت ، که اینقدر تب داری ، زود باش بیا تو اتاق استراحت کن تا برات سوپی درست کنم ، بلکه تبت پایین بیاد
پاشا حرف مادرش را تایید کرد و گفت اره برو استراحت کن تا من برم پیش دکتر مصدقی , چندتا قرصی یا دارویی براش بیارم ،
ننه ساغر با خنده گفت گفت ، اوووو ، دوساله دکتر مصدقی فوت شده تو فکر کردی
تهرون هنوز مثل سابق مونده؟ ، حالا به جای این دواهای بدرد نخور ، یه توکه پایی پیش اقا یاسر عطار، سر کوچه بهش بگو برای تب چی خوبه ، ازش چندتا علفی بیار تا من به خورد این دختر بدم ،
هر چه داد نه نگی هاااا ؟ خیلی کارش درسته ننه
پاشا جوری به صورتم نگاه کرد ، ازهر نگاهش به جور مهربانی میریخت از نگاهاش خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم و با شرمندگی گفتم نه نمیخواد زحمت بکشین ،
یه کمی دیگه حالم خوب میشه ،نمی خواد نگران حال من باشین،
پاشا گفت ، نگران نیستیم ولی واقعا حالت خوب نیست
بعد از نگاه های پی در پی ، به من ، خودشو به طرف مادرش کج کرد و گفت ننه من دارم میرم و تا من بیام این دخترو پاشویه ، و یه دستمال خیس روی پیشونیش بزار ،
با رفتن پاشا ، دست ننه ساغر و گرفتم و گفتم ننه ساغر ؟
من نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم ، تا وقتی پسرت اینجا هست من یه جایی برای خودم پیدا میکنم ، تو دلم خدا خدا میکردم ننه ساغر پیشنهادم را قبول نکنه ، و آواره ی کوچه خیابون نشم ، ننه ساغر با کج خلقی گفت کجا میخوای با شکم پر بری ؟
مگه جایی هم داری؟
سرمو پایین گرفتم و با بغض گفتم میرم پیش مرتضی و میگم من اون پسره رو کشتم ، حداقل اونجا مزاحم کسی نمیشم ، با صدای پیرش گفت لال شو دختر ، تا با پشت دست تو دهنت نزدم فقط لال شو ، آخه چطور دلت میاد این بچه رو،
گوشه ی زندون ،پشت میله ها بدنیا بیاری .، اشکام ناخداگاه روی صورتم مثل آتیش ریخته شدن ، صدام میلرزید ، گفتم نگران مرتضی هستم ،
صداشو آروم کرد و گفت تو استراحت کن وفقط به من آدرس بده برم اونجا یه سرگوشی به آب بدم و ازمزتضی خانت برات خبر بیارم ،
گفتم نه نه ننه ساغر ، من حالم خوبه ، اجازه بده خودم برم ،
من اگه برم خیالم راحت تر میشه با عصبانیت گفت : با این حالت کجا میخوای بری ؟
نمیگی وسط راه حالت بد بشه ؟
گفتم حالم با ندیدن مرتضی بد میشه ، من باید همین الان پیش ارسلان برم ، و همه چی رو بهش بگم ، انگشتم زیر لب ، بالای چونم گذاشتم و با خنده گفتم آره ، آره چطور و چرا تا الان ارسلان به مغزم خطور نکرد .، بلند شدم و لباسمو تکون دادم و گفتم من دارم میرم ،
ننه ساغر گفت هووووو ، جمع کن خودتو دختر ، اینقدر تب داری نمیفهمی داری چی میگی ،
دختر الان خانواده ی مرتضی به خونت تشنن ، تو میخوای تو دهن شغال بری ؟
خیلی برات متاسفم واقعا
زود خوشحالیم با حرف ننه ساغر خنثی شد و گفتم ارسلان اینجوری نیست اااا ، من مطمعنم هوامو داره ، گفت حالا که خیلی اصرار داری وایسا تا پاشا بیاد و بعداش من هم همراهت هر جا خواستی برو ، صدام آرومتر کردم تا کسی حرفامو نشنوه گفتم آخه من نمیخوام به شما این همه زحمت بدم ، به من نگاه نکرد و به طرف اتاق رفت ، روی تخت نشستم و به قلیونی که وسط تخت که برای خودش جا خوش کرده و
نگاهی کردم با حسرت گفتم خوشابه حالت که هیچ درد و غمی نداری ، ای کاش من جای تو بودم ، باورت میشه از همه چی بریدم ، باورت میشه از زندگی کردن خسته شدم ؟
ولی تو از کجا درد منو میخوای بفهمی ، عیبی نداره همین که به حرفای من گوش دادی جای شکرش باقیست ، چشام از شدت تب میسوخت ، از نبود ننه ساغر استفاده کردم و روی تخت دراز کشیدم ، چشامو بستم ولی نمیدونم چی شد و چطور شد به خواب رفتم،
با صدای پچ پچ چند نفری بالای سرم که صدای یکی از اون صداها خیلی آشنا بود ،
شبیه متهمی که روز موعود اعدامش رسیده مثل فنر از تخت پایین بدون اینکه به بچه ی تو شکمم فکری کنم پریدم
سرپا روبروشون ایستادم ،
از دیدن ارسلان بالای سرم از تعجب، همزمان شاخ در آوردم ،
با ترس به لکنت افتادم ، پشت سر هم گفتم به خدا ، به مرگ اون دوتا خواهرام من کاری نکردم ، من نمیخواستم این اتفاق برای مرتضی بیافته ، من اصلا راضی به این کاری که با پدرم توافق بر علیه من کرده بودن راضی نبودم ،
یه لحظه ، سیلی که ارسلان وسط صورتم زد گردنم به چپ چرخید ، با صدای بلند گفت خفه شووووووو ، خفه ، خفه شووووو،
نمیخوام بیشتر از این صدای اشغالتو بشنوم ،
نمیخوام کارهای احمقی که کردی را به من توجیه کنی
با دستم صورتم را جای سوزش سیلی مالیدم و با بغضی که راه گلویم را خفه کرده بود به صورت ننه ساغر که هیچ وقت انتظار لو دادنم را نداشتم نگاه کردم ،
ننه ساغر به من نگاه نمیکرد و از ترس هزار و یک سوالم به طرف منقل رفت ، چندتا تکه چوب که کنار دیوار گذاشته با پا چند بار بهشون ضربه زد و بعد از تکه شدنشون داخل منقل انداخت
با کاسه آیی ، ازداخل پیت نفت برداشت و روی چوب هایی که منتظر جرقه آیی برای آتیش بودن ریخت و توی یه چشم بهم زدن با کبریت چوب هارو آتیش زد ، به شعله های بالا و پایین آتیش که از لابه لای منقل به هر سو می رقصیدن خیره شدم و زود نگاهم را به طرف ارسلان که دست هایش را به پهلو محکم چسبونده و به صورتم با حرص و مملو ازعصبانیت نگاه میکرد ، کردم ، زود سرم را پایین انداختم و به حرکات پایش که با نوک کفشش سعی میکردبا فشار دادن به زمین حرصش را خالی کنه زوم کردم ،
صداش آرومتر از قبل کرد و گفت تو از کی با مرتضی بودی ؟ هاااا ؟
مگه من دیروز تو خاک سپاری ، خونه ی اون بیشر، ف تورو ندیده بودم ،؟
چرا چیزی بهم نگفتی ؟ خنده آیی خیلی خیلی تلخی کرد و گفت من میگم خاتون خانم چه شیک و پیک شده ،
نگو که ، خیر سر آقا مرتضی بوده و من با افکار پوچم میگفتم حتما آقای بی نا،موسش سرش به سنگ خورده و برای دخترش خرید کرده
دستمو محکم گرفت همینجور که فشار میداد ، گفت؛
بدبخت اگه من اونشب به طور اتفاقی ماشین مرتضی رو نمیدیدم الان خدا میدونست تو کدوم گورستونی میبودی
، با اخی که از درد دستم میکشیدم ، گفتم دستمو ول کن دردم گرفت ، دستمو با حرص به طرفم پرت کرد و گفت الان اینجایی ، نمیخواستم عشق برادرم تو خیابون بمونه ، گفتم یعنی چه ؟
یعنی ننه ساغر تو برای من عجیر کرده بودی ؟
گفت این دیگه به تو ربطی نداره ، لبام تند تند میلرزیدن ، گفتم من عشق برادرت نیستم ارسلان خان ، چشای ارسلان بی حرکت روی لبام هنگ شدن ، سرشو تکون داد و با صدای خیلی آرومی و گرفته
که فقط من در یک وجب فاصله میشنیدم ، گفت :پس چی ؟
صدام از استرس میلرزید، انگار یکی جلوی دهنمو میبست ، نمیتونستم از واقعیت هایی که برایم اتفاق افتاده برای ارسلانی که اونشب منو ازاینده آیی که قرار بود برایم اتفاق بیافته بیدارم میکرد ولی من به جای اینکه حرفشو قبول کنم ، بهش پشت دادم ، زبونم قاصر از گفتن شد
، با چشایی ملتسم به ننه ساغر نگاه کردم که چیزی از حقایق به ارسلان یه دفعه نگه ،
ننه ساغر نگاهایم را متوجه شد و با پک محکمی که از قلیون کشید و هممین جور که دود را تو ی دهنش بود به بالا پرت کرد و گفت چرا به من نگاه میکنی دختر ، من به دستور آقا ارسلان تورو به اینجا آوردم ، یعنی در واقع ، آقا ارسلان گفت که تورو زیر بال و پرم بگیرم تا ازتو حمایت کنم ، با صدای بلند ارسلان
از نگاه کردن ننه ساغر صرف نظر کردم ، گفت خاتون پس چی ؟
تو با مرتضی ، سکوت کرد و یه نفس بلندی کشید و یه دفعه خالی کرد و گفت تو با مرتضی اگه دوست دختر ، دوست پسر نیستی
پس پیش مرتضی چه غلطی میکردی خاتووون ؟
پاشا نزدیک ما شد و دستش را روی شونه ی ارسلان گذاشت و گفت داداش آروم باش
، حالا چه فرقی به حال تو داره ، پیش مرتضی چکار داره یا نداره ، دوست دخترش هست یا نیست ،
قبل از اینکه ببینم اون دستی که روی شونم گذاشته شد چه کسی میتونه باشه ، چشامو محکم بستم و با صدای لرزونی از ترس و تب مریضی گفتم تورو خدا به من کاری نداشته باش ، مگه من چکار کردم که از هر طرف بلا باید روی سرم بیاره ،؟
صدایی که میگفت آروم باش خاتون ، نترس منم ،
من مرتضام ، با شنیدن صدا و همزمان اسم مرتضی در این موقعیت احساس آرامشی بهم دست داد ، نفس آرومی کشیدم و زود چشامو باز کردم ، گفت تو اینجا چکار میکنی . ؟ چرا خودتو پشت درخت قایم کردی ؟
اصلا چرا از اتاق بیرون اومدی ؟ سرمو پایین انداختم و با بغض گفتم یکی داخل اتاق شد ساکت شدم ، مرتضی گفت خب بعد ، ؟ حتی از گفتن حقیقت شرم داشتم ، مرتضی وقتی که سکوتم را طولانی دید با صدای بلند گفت ، خب بنال . ؟ از صدای بلندش سرمو بالا گرفتم و گفتم چی میخوای بشنوی ؟ وقتی که منو تو این خونه با این همه نامحرم و یه عالمه شیاطین تنها میزاری ، انتظار داری مزاحمم نشن ؟ گفت خاتون من حوصله ی اراجیف گفتنت نیستم ، بگو تو اون اتاق لعنتی با تو چکار کردن . ؟ گفتم کاری نکردن، ولی اگه زرنگ بازی در نیورده بودم حتما بلایی سرم می اومد ، نفس بلندی کشید و یه دفعه بیرون تو این حال و هوای متشنج خالی کرد ، صداش آرومتر شد و گفت اون طرفو دیدی ؟ میشناسی کی بود ؟ سرمو بالا پایین کردم و گفتم آره ، میشناسم ، دستمو گرفت و به دنبال خودش راه انداخت ، و خودمون را زود به محضر این همه جمعیت مختلط رسیدیم ، دستشو روی پریز چسبوند و یه دفعه همه جا رو با هم روشن کرد ، با اشاره به یکی از حضار که اسمش کامبیز خطاب کرد و گفت اون لامصبو قطع کن زود ، کامبیز با تعجب زود آهنگ را قطع کرد ، صدای هممههمه که چرا قطع کردی و چرا اینجوری میکنی و چند چراهای دیگه بلند شد ، یه دفعه مرتضی با صدای بلند داد زد و گفت کدوم بی ناموس مزاحم زنم شده ؟
کی به خودش جرات داده به زنم نزدیک بشه ؟ از شنیدن اسم زنم ، قلبم به تاپ و توپ افتاد