قدسیه 11 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 11

با ناراحتی به طلعت گفتم بیرون خونه منتظر باش
میدونستم اگر پاش بخونه حاج خلیل باز بشه دیگه آبرویی برامون نمیزاره حاج خلیل گفت دخترم گناه داره در هرحال بی پناهه ،یا تو‌ی خونه ات راهش بده یا من میبرمش پیش کارگرم که تا صبح همونجا بمونه بعد بره ، گفتم حاج آقا قصه این زن خیلی درازه ازتون خواهش میکنم نه آدرس خونه آقاجان و نه خونه خودت رو به این زن بده من میدونم چیکار کنم ..دررو بستم حاج آقا رو داخل آوردم علی اکبر جلوی در بود داخل اتاق شدم به خانواده شهلا گفتم مبادا ناراحت بشید خیلی زود این مسئله حل میشه فقط شما شامتون رو بخورید ! حسن جان تو و خانواده زنت همین جا در خونه ما بمونید به هیچ عنوان جایی نرید به رضا گفتم یک ظرف غذا بده ببرم برای طلعت .شما هم شامتون رو بخورید تا من طلعت رو به خونه حاج احمدبرادر ننه بتول ببرم خودم اونجا میمونم تا طلعت رو فردا سوار اتوبوس روستا کنم ،من با رضا میرم شما هم بمونید خونه خودم تا صبح زود بیام و ازتون پذیرایی کنم عفت هم هست و هر کاری دارید با صغری بیگم انجام میده یهو‌شمسی گفت ای قربونت قدسی جان منو عفت هم‌میایم اونجا میخوابیم خدا رو خوش نمیاد فردا طلعت هم تنهاس فردا هم با طلعت میریم .گفتم شمسی خانم شما میخواهی بری برو عفت نمیاد گفت چرا ؟ مگه اصغر میزاره این بمونه ،گفتم اصغر ؟ مگر اصغر نقشی تو زندگی عفت داره ؟ اگر میخواهی شما برو ما باید عفت رو خودمون باماشین بیاریم تا با اصغر صحبت کنیم اینکه زندگی نشد بیچاره عفت فکر کنم کارگر خونه شما شده تا زن اصغرآقا.آقاجان همون پدر شوهرم دیگه مثل قدیم نبود تو چشمام نگاه کردو گفت شمسی خانم بزار ببینم قدسی چی میگه چون من واقعا از هیچی خبر ندارم یا توهم با عفت بمون یا با قدسی برو همه بُهت زده نگاه میکردن از همه عذر خواهی کردم ماه منیرم رو بغل کردم و بسمت آشپزخانه رفتیم وبا ظرفهای کوچکی از غذا با رضا به جلو در رفتیم طلعت رو سوار ماشین کردیم و بسمت خونه حاج احمد براه افتادیم تو‌مسیر رضا رادیو‌ رو روشن کرده بود ،رادیو داشت آهنگ غمگینی پخش میکرد طلعت با شنیدن آهنگ شروع به گریه کرد بعد با خودش گفت ای طلعت شور بخت ! حتی حاضر نشدن تو رو تو خونشون راه بدند گفتم ایکاش کمی قبلا ًمهربانتر بودی آخه دختر جواب بَدی رو کی با خوبی داده گفت راست میگی جوونی کردم نادونی کردم و تاوانش هم دادم گفتم کی به تو گفت حسن میخوادعقدکنه ؟ گفت چه فرقی میکنه ؟ گفتم میخوام بدونم ! آرام گفت شمسی خانم !
تو دلم گفتم آخ شمسی زبونت رو‌مار بزنه ❤️

طلعت گفت شمسی گفته میخوان برای حسن عروسی بگیرن چه عروسییی ،منم حسادت زنانه ام گل کرد گفتم کجاست ؟گفت از عفت می پرسم بهت میگم بعد بهم گفت خونه قدسی و دوباره گفت که تو چه وضع مالی خوبی بهم زدی منم گفتم میام تا جلوی عقد حسن رو بگیرم شنیده بودم کلحسین به همتون مال و منال داده خیلی پشیمون شدم من یهو یاد اون مواد افتادم ،گفتم راستی پول موادی که میخواستی رضا رو به دام بندازی کی داد ؟ سرشو پایین انداخت گفت شرمنده ام آقا رضا منو ببخش ..بعد با صدای ریزی گفت طرف از آقام پولش رو‌گرفت …اون لحظه نفرتم از طلعت دو‌برابر شد .به چه حقی پاشو میخواست تو خونه من بزاره پاهای طلعت نجس بودن پر از گناه بود ..چادرم رو محکمتر کردم و به صورت معصوم رضا نگاه کردم و نفرتم از طلعت دو‌چندان شداز اینکه راهش ندادم ازکرده خودم پشیمان نبودم کم کم نزدیک خونه حاج احمد شدیم طلعت پرو تر از این حرفها بود گفت حالا اینجاخونه حسنه ؟ آخه شمسی برامون تعریف کرد که درشهر یه دونه خونه خریده گفتم نخیر اینجاخونه برادر ننه بتوله الانم پاشو که بریم خونه حاج احمد ..پیاده شدیم دستمو رو زنگ گذاشتم شب بود حاج احمد گفت کیه؟ گفتم حاج آقا باز کن منم قدسی …حاجی در رو باز کرد چشمش که بما خورد گفت به به چه عجب بی معرفتا ! رفتین که رفتین ؟ گفتم شرمنده بخدا بگذار بیایم همه چیز رو تعریف میکنیم گفت بفرمایید قدمتون روی چشم با طلعت وارد خونه شدیم بعد رضا با طرفهای غذا وارد شد حاجی احمد گفت خیر باشه نذریه ؟ گفتم نه شیرینی عروسی برادر شوهرمه گفت به به مبارک باشه کی هست ؟ گفتم بعدا براتون توضیح میدم ترسیدم که آدرس بدم وگوشهای تیز طلعت همه چی رو بشنوه..آرام به رضا گفتم برو به حاج احمدبگو‌زیاد از حسن نپرسه و‌خودت همه چیز رو بهش توضیح بده بعد خودم تند تند غذاهارو در بشقاب کشیدم
طلعت میگفت سرم درد میکنه میخوام زود بخوابم تا فردا صبح زود به ده برگردم منم غذاشو دادم خورد اما دلم شور میزد به رضا گفتم در حیاط رو قفل کن چون به این زن اعتباری نیس خودم در کنار طلعت خوابیدم اما پشتم رو بهش کردم تا نخوام باهاش صحبتی داشته باشم تقریباً تاخود صبح خواب و‌بیدار بودم و به همه چیز فکر میکردم صبح زود با صدای خروس از خواب بیدارشدم دیدم طلعت زودتر از من بیدار شده وجاش تو رختخواب خالیه با اضطراب به حیاط رفتم که دیدم تو حیاط نشسته ‌به دیوار حیاط تکیه داده گفتم اینجا چه میکنی ؟ گفت چرا دررو قفل کردیدمیخواستم هرچه زودتر به روستا برم که دیدم در قفله ❤️

طلعت گفت چرا دررو قفل کردیدمیخواستم هرچه زودتر به روستا برم که دیدم در قفله ،منم گفتم ما اختیار خونه مردُم رو که نداریم .درضمن بیا
صبحانه ات رو بخورتا تو رو به گاراژ ببریم ،هردو باهم به آشپزخانه رفتیم من کمی نون و پنیر به طلعت دادم و رضا رو بیدار کردم .گفتم رضا جان هرچه زودتر بریم که من این دختر رو سوار اتوبوس کنم و زود بخونه بریم که مهمان دارم ،رضا از جاش بلند شد که حاج احمد گفت کجا میرین به این زودی ! گفتم حاج آقا بچه هام خونه هستن باید بریم اونا منتظرن ، بعد گفتم در ضمن حلال کن کمی از نون و پنیر خونه به مهمانم‌دادم حاج احمد گفت این چه حرفیه … طلعت کیفش رو برداشت و‌باما به راه افتاد ماه منیر توی خواب بود با سختی بغلش کردم و باهم راه افتادیم به گاراژ رفتیم و رضا بلیط اتوبوس طلعت رو تهیه کرد موقع خداحافظی طلعت بمن گفت قدسی از دیشب تا صبح داشتم به این فکرمیکردم که چقدر دنیا بی ارزشه من پیش خودم فکر میکردم من حالا حالا با حسن زندگی میکنم عشرت هست تو هم در عذابی اما دیدم سخت در اشتباهم ..بعد نگاهم که به صورتش افتاد بغضش ترکید و‌گفت قدسی حلالم کن ،تو رو‌خدا حلالم کن من فقط نگاهش کردم شاگرد راننده صدا زد مسافرا هر چه زودتر سوار بشن ! طلعت با حسرت گفت قدسی من دیگه هیچ امیدی برای زندگی کردن ندارم خیلی حماقت کردم که حسن رو از دست دادم حالا که عمیق فکر میکنم دیگه کسی حاضر به زندگی کردن با من نیست و من هیچ دلخوشی در این دنیا ندارم …گفتم هرگز نا امید نشو‌خدا کمکت میکنه اما ذاتت رو درست کن بعد دستمومحکم گرفت گفت حلالم کن شاید دیگه هیچ وقت تو رو‌نبینم اونروز دلم یجوری شد اما هرگز نگفتم حلالت میکنم شاید هنوز موهای سرم درد میکرد نمیدونم چرا هیچ وقت دهنم باز نشد بگم حلالت کردم …طلعت رفت برای همیشه از زندگی ما رفت .با رضا توی راه برگشت که بودم ناخودآگاه
گریه ام گرفت گفتم رضا چرا تا وقتی آدم قدرت داره طرفدار داره خواهان داره انقدر بدی میکنه ؟ چرا فکر نمیکنه که همیشه در روی یک پاشنه نمیچرخه ؟ رضا گفت قدسی فکرتو به این‌چیزها مشغول نکن زندگیت رو بکن و با کسی کاری نداشته باش ..اونروز وقتی بخونه رسیدم انگاربا ورودم به خونه شمسی داشت بال بال میزدتا‌چشمش بمن افتاد گفت طلعت بیچاره رو کجا بردی؟ گفتم نگران طلعت نباش دیشب با احترام بردمش جایی و از اونجا هم فرستادمش روستا؟ با ناراحتی ضربه کوچکی رو دهنش زد و‌گفت وای لعنت به دهانم که بی موقع باز شد دختر بیچاره رو انگولک کردم که چی آخه ؟ گفتم شمسی خانم بیا بشین که کارِت دارم .گفت خیر باشه❤️

کارِت چیه ؟ گفتم در مورد عفت هست یهو گفت ای وای تورو خدا دیگه با عفت کاریت نباشه .گفتم ببین شمسی خانم به اصغر آقا زنگ بزن بگو‌بیاد اینجا ما میخوایم راجب عفت باهاش صحبت کنیم خدا رو خوش نمیاد که با عفت اینطور رفتار میکنه بیاد تکلیف این زن بیچاره رو مشخص کنه ،شمسی با حرص چنگشو تو موهاش برد و‌گفت دیگه براش چکار کنه؟ داره اونجا یه لقمه نون میخوره گفتم چی ؟ یه لقمه نون ؟ مگه پدر و برادرهاش مُردن که بمونه خونه شما برای یه لقمه نون ! گذشت اون زمانیکه مردم از طلاق خجالت داشتن ! ما هممون اومدیم شهر دیگه به آداب غلط روستا کاری نداریم شما این‌دختر جوان رو بردین اونجا حبس کردین که چی ؟ چون فقط یه بچه نتونسته براتون بیاره ؟ دیگه این‌بیچاره دل نداره؟
شمسی کمی فکر کرد گفت ؛از این حرفا نزن قدسی !کلحسین بفهمه دق میکنه حرف از طلاق نزن گفتم مگر ندیدی پریشب چی گفت ،دیگه نمیتونیم دست رو دست بزاریم ..
یهو گفت من عفت رو امروز فردا میبرم وبا اصغر صحبت میکنم اما گمان نمیکنم که به این آسونی طلاقش رو‌بده ،باید توهمون‌خونه بمونه ،عفت نشسته بود و فقط مثل مجسمه نگاهش میکرد ..من سکوت کردم تا با آقاجان و رضا مشورت کنم خانواده شهلا بعد از اینکه صبحانه خوردند بمن گفتن مبادا این زن دوباره مزاحم دخترما بشه گفتم اصلا فکرشم نکنید نه اون از شما آدرس داره نه قراره کسی مزاحم شما بشه
سادات خانم با مهربونی گفت دختر جان ! ما دخترمان رو به تو سپردیم و‌بعد همشون به خونشون رفتن فردای اونروز عفت هم با شمسی به روستا برگشت اما قرار شد‌شمسی به ما زنگ بزنه ،که من و رضا با آقاجان به خونه عفت بریم و‌تکلیفش رو مشخص کنیم .حسن وشهلا هم به خونه آقاجان رفتن و زندگی خودشون رو‌تو خونه آقاجان شروع کردند…روزها میگذشتن ما منتظر خبری از عفت یا شمسی شدیم اما هیچ خبری ازش نبود ماهم اگر تلفن میزدیم کسی جوابمون رو نمیداد کم کم دلشوره گرفتیم آقاجان گفت به گمونم شمسی داره کارهایی میکنه بیاین بریم روستا کارش رو یکسره کنیم و‌قرار شد که منو رضا وآقاجان به روستا بریم روستای ما خیلی دور نبود من به صغری بیگم گفتم که تو پسرهارو مواظب باش تا ما بریم به عفت سر بزنیم اما خیلی زود برمیگردیم وسه تایی راهی روستا شدیم بعد از اینکه رسیدیم یکراست به خونه عفت رفتیم رضا زنگ زد و صدای پسر بچه ای پشت در شنیده شد که گفت کیه ؟ رضا گفت منم باز کن در رو که باز کرد گفت عه من فکر کردم بابا اصغره آخه ننه شمسی گفت در رو برای کسی باز نکنی ،وما وارد خونه شدیم شمسی با دیدن ماحالش عوض شد❤️

شمسی با دیدن ما حالش عوض شدو گفت عه قدسی جان تویی خوش اومدی ! منم سلام کردم گفتم شمسی خانم چرا گوشی تلفنت رو جواب نمیدی ؟ گفت وای تلفنمون قطع شده ! گفتم عفت کو ؟ آروم زیر لب گفت زیر زمین داره رخت میشوره ،رضا و آقاجان یکراست به اتاق رفتن اما من یکسره به زیر زمین رفتم‌ عفت با دیدنم خوشحال شد سلام کردیم دستمو دور گردنش انداختم بوسیدمش گفتم دختر کجایی ؟ تو رفتی که خبر بدی عفت با بغض گفت هیچی والا تو این خراب شده در حال کلفتی !
گفتم پاشو دست از رخشویی بکش یک کوه رخت رو ریختن سر تو بیچاره خدا ازشون راضی نباشه
مگر بهت نگفتم بَبو نباش دیگه دوره این خرحمالیها گذشته گفت چه کنم خواهر !!یکروز میخواستم بلند بشم بیام شهر پیش شما اما شمسی بهم گفت اگر بری بخدا به همه میگم که بی آبرویی کردی..ترسیدم ! از آبروی آقاجان ترسیدم گفتم ده پر میشه که من زن سالمی نیستم …کمی نگاهش کردم گفتم نمیتونستی یه زنگ بزنی بما بگی ؟گفت ای خواهر برو ببین به تلفن یک قفل زده و میگفت حق نداری بیرون هم بری …گفتم اصغر چی ؟اون چی گفت ؟ گفت چی داره بگه گفت منکه اینو نمیخوام اما بر ای کمک به تو که خوبه …گفتم پس اینطور ..پاشو دستاتو آب بکش بریم بالا ببینم گفتم پس رخت و لباسا چی میشن گفتم بزار بریم ..دوتایی باهم رفتیم بالا ..شمسی وقتی عفت رو‌دید هیچی نگفت اما خوب میدونست اون حجم از لباس به این زودی تموم نشده با خنده زورکی گفت ؛عفت جان کارِت تموم شد ؟ تا عفت اومد دهن باز کنه گفتم شمسی خانم جدیدا میگن یه دستگاه اومده هرچی لباس بدین بهش میشوره یکی از اونا بخرید ماشاالله اکبر آقا که وضع مالی خوبی داره ! عفت هم باید تکلیفش معلوم بشه !یهو شمسی با ناراحتی گفت قدسی جان فکر نمیکنی خیلی کاسه داغتر از آش شدی ؟ گفتم نه ! آقاجانم الان برای همین موضوع اینجاست و اینکه شما خیلی تو زندگی عفت مداخله میکنی ،به عروس گلت بگو بره رخت و لباساتونو بشوره تو آب مونده بعد به عفت اشاره زدم
گفتم بریم تو اتاق خودش ..وقتی رفتم تو اتاق گفتم یک‌ساکی چیزی بردار و لباسهاتو بریز توش که اگر اصغر اومد و‌ناراضی بود جمع کنیم بریم که عفت اشکش اومد وگفت قدسی من لباسی ندارم هرچه لباس زن اصغر کهنه که بشه میزاره برای من ،،گفتم چادر و‌پیراهن نویی که برات خریدم رو بردار ! گفت همون لحظه که با شمسی به روستا رسیدیم اونهارو ازم گرفت وبه عروسش داد گفت تو جایی نداری که بری اینارو بده به هووت تا هرجا میره ترو تمیز بره
بعد چند دست لباس کهنه در زنبیلی انداخت که بیاره ❤️

ولی من بهش گفتم عفت این لباسارو برندار خودتو خوار نکن با چادر سرت بیا بریم …آماده نشسته بودیم تا اکبر آقا و اصغر به خونه بیان شمسی داشت از درون خودشو میخورد اما جرأت حرف زدن نداشت ماه منیر دخترمن در اتاق بازی میکرد که شمسی گفت بچه برو بشین …اسم عروس شمسی هم ماه منیر بود …چون خیلی بمن برخورده بود گفتم با ماه منیر منی یا با عروست ؟
گفت نه همینطوری گفتم که بره بشینه گفتم شمسی خانم یادته تو خونه من بودی چقدر احترامت کردم ؟ حالا اینطوری میگی ! ما که میریم اما‌ زشته…عفت مثل یه جوجه کز کرده بودیهو رضا گفت با اجازه من میرم اکبر آقا واصغر رو میارمشون به عفت یواشکی گفتم چیز با ارزشی نداری برداری گفت نه …
رضا بعد از نیمساعت با اکبر آقا و اصغربخونه اومدند اصغر انگار مرد جا افتاده ایی شده بود
ودر مقابل ما خیلی خونسرد ایستادو سلام علیک کرد آقاجان که خیلی توپش پر بود فوراً گفت اکبر آقا عزیز مردم رو میگیرید کُلفت تحویل میدین ؟
اکبر آقا گفت روم سیاه کلحسین این کار زن هاس من مداخله ایی ندارم ؟ آخ که چقدر زمین گرده ..درست حرفی که خود آقاجان به ما زد به دخترش گفته شد بعد بهش گفت شما مهلت ندادید بچه من دوا درمان کنه رفتین زود برای پسرتون زن گرفتید گفتین همینکه بچه رو زایید ردش میکنیدمیره پی کارش اما دختر من شد کلفت دختری که خیلی از بچه من کمتر بود ..بعد رو‌کرد به زن اصغرو گفت ببخش خانم اما اگر اینهارو نمیگفتم دلم می ترکید ..رو‌کرد به اصغر گفت اصغر آقا شما هم دختر منو ول کردی به امان خدا و کلفت گرفتی برای مادرت ! نه جانم بمن بگو زنت رو دوست داری یا نه ؟ اصغر با وقاحت تمام گفت آقاجان مگر من می تونم با دوتا زن همزمان زندگی کنم ؟ بنظرم دست دخترت رو بگیر و با خودت ببر ! بزار بره با یکی مثل خودش ازدواج کنه براش بهتره …یهو عفت گریه اش بلند شد دلمون براش کباب شد گفت اصغر خیلی نامردی خدا جوابتو بده ..و با تندی گفت داداش رضا بریم من آماده ام دیگه یکساعت هم تو این خونه
نمی مونم آقاجان گفت ما خونه جواهر می مونیم تا شما طلاق عفت رو بدین و با اشاره دستش گفت پاشین دیگه اینجا موندن صلاح نیست وهمگی باهم بلندشدیم وبه خونه جواهر خواهر من رفتیم ،شمسی ماتزده به ما نگاه میکرد اما دیگه حرفی برای گفتن نداشت فقط به اصغر گفت ننه فکراتو کردی؟ عفت بره دیگه نمیادا؟ اصغر سرش رو پایین انداخت وگفت نه مادر دیگه
فایده ایی نداره ،شمسی با حرص گفت لعنت به طلاق ❤️

همگی به خونه جواهر رفتیم عفت گفت دیدی قدسی اصغر چه راحت ازم گذشت ؟ ؟
گفتم عفت غصه نخور توی هرکاری یه خیری نهفته که ما ازش بی خبریم …حالا هم فکرشو نکن خودت را به خدا بسپارچون هرچه اون بخواد همون میشه ..تو خونه جواهر راحت بودیم میگفتیم میخندیدیم همگی بهش کمک میکردیم
اکثر مردم در اونزمان باهم متحد بودن به هم کمک میکردن و مهماندوست بودن …اونروز خوشحالی من ازوقتی شروع شد که جواهر گفت ماهم میخوایم بیایم شهسوار تا همگی به هم نزدیک‌باشیم و مثل گذشته رفت و آمد داشته باشیم ..عفت تو خونه همش تو خودش بود..آقاجان به سراغ اکبر آقا رفته بود گویا همه چی رو بخشیده بود و فقط گفته بود دخترم رو طلاق بدین ..ظاهرا اونا هم قبول کرده بودن گویا لنَگ این کار بودن بدین ترتیب پرونده ازدواج عفت هم بسته شد و بعد از گذشت چندین روز عفت طلاق گرفت و برای همیشه از روستامون خداحافظی کرد حالا از خانواده من و رضا دیگه کسی در روستا نمونده بود که بخواهیم دوباره روستا برگردیم ..درست روز آخری که میخواستیم به شهسوار برگردیم دلم هوای ننه بتول رو‌کرد به رضا گفتم امروز ناهار رو میخوام با ننه بتول باشم بعد با خنده گفتم اگه ننه جان رو با خودم ببرم دیگه هیچ وابستگی به روستا ندارم رضا گفت باشه تو برو اما بعد از ظهر باید حتما به شهر بریم این مدت من همش به حاج خلیل گفتم امروز فردا برمیگردم
دیگه خوبیت نداره بمونم .من با شوق و‌ذوق دست ماه منیر رو گرفتم وبه سمت خونه ننه بتول رفتم موقعی که در حیاط ننه بتول رو میزدم یه خانمی که همسایه اش بود گفت خانم محکمتر در بزن آخه ننه بتول مریضه همش خوابیده !! تا این حرفو زد بیشتر به در میکو‌بیدم وبلند فریاد میزدم ننه جان منم قدسیه در رو باز کن ننه !!
صدای ضعیفی از پشت در به گوشم رسید ..دارم میام الان ! الان !
وقتی درباز شد ننه بتول رنگ به رو نداشت گفتم ننه جان چی شده ؟دستمو دور گردنش انداختم بغلش کردم بوسیدمش …گفت ننه چیزی نیست بیابریم تو خونه …یک‌دستم تو دست ننه بود و با دست دیگرم ماه منیر رو میبردم
ننه رختخوابش سفیدش روتو اتاق پهن کرده بود گفتم خدا مرگم بده تو کسی رو نداری اینجا تنها و مریضی ! اونوقت نگفتی دخترت بیاد ؟ که من باشم؟ گفت دخترم مگه تو زندگی نداری ؟ شوهر نداری ؟ که بگم تو بیای ..گفتم ننه جان هرچه باشه من دخترتم شما هم مثل مادر خدا بیامرزم عزیزی ..بلند شدم به سمت یخچالش رفتم درش رو که باز کردم دیدم خالیه ! دوباره به اتاق برگشتم گفتم ننه من برم بیرون یک کمی خرید کنم زود برمیگردم❤️

گفتم ننه من برم بیرون یک کمی برم برات خرید کنم زود برمیگردم فقط چشمت به ماه منیر باشه تا من برم و ‌بیام‌ ..ننه بی جون گفت دخترم من چیزی نمیخورم نمیخواد تو هم بری خرید کنی گفتم تا سر کوچه میرم کلید رو‌میبرم تا تو نخوای در رو باز کنی ..فورا چادرم رو سر کردم و بسمت خیابان می دویدم تو حال خودم‌ بودم که در بین راه سکینه خانم مادر محسن رو دیدم تا چشمم بهش افتاد سلام کردم سکینه خانم زن مهربونی بود گفت قدسی جان خیر باشه اینجا چه میکنی گفتم والا اومدم به ننه بتول سر بزنم خیلی بد حاله ! گفت آره چند وقتیه مریضه ! زودگفتم ببخشید من فرصت ندارم وباید فوری به خونه برگردم
گفت برو دخترم اما …گفتم اما چی ؟ گفت میخواستم یه چیزی بگم گفتم خُب زود بگین‌گفت فقط خواستم بگم منو محسن هم داریم میایم شهسوار اونجا دکان کوچکی گرفتیم برای برنج فروشی …
انگار یه جوری شدم تو دلم گفتم اه اینا دیگه کجا میان ! بعد عقلم بهم هی زد که بتوچه ،
گفتم بسلامتی بیاین …بعد گفت قدسی جان شما کدوم محله هستین ؟ من گفتم فلان جا ..یهو سکینه خانم گفت ای وای چه جالب مغازه محسن دقیقا همون محله …گفتم با اجازتون من دیگه برم دیرمه خداحافظی کردم و از سکینه خانم دور شدم تو دلم بخودم گفتم هیچکس و هیچ چیز نمیتونه جای رضا رو برای من تو دلم بگیره ، اصلا بزار محسن بیاد همسایه بغلی ما بشه بمن چه ! به راهم ادامه دادم یدونه مرغ محلی خریدم باید مرغ رو‌میدادیم پرهاشو می‌کَندن فوری برام تمیزش کرد یک کم هم خوراکی خریدم بخونه برگشتم کلید رو به در انداختم دیدم همه جا سکوته ،،دلم شور زد گفتم ننه ! ننه بتول ! و ارد اتاق شدم ماه منیر تو بغل ننه نشسته بودنفس عمیقی کشیدم گفتم خب الهی شکر که داری با ماه منیر حرف میزنی ، گفت دارم براش قصه میگم !! ماه منیر آرام بود وبه حرفاش گوش میدادگفت عزیز ننه شیرین ننه یادت موند بهت چی گفتم تو باید مونس مامان بشی هوای مامانتو داشته باشی پسرا ! مثل آب روانن میرن اما دختر نه ! همیشه با مادر میمونن ، مگه نه ننه !!!ماه منیرم با زبون شیرینش میگفت آله ننه (یعنی آره )خودم خنده ام گرفته بود ننه چی میگفت ماه منیر هم گوش میکرد سریع به مطبخ ننه رفتم وای یاد اونروزها افتادم که با بچه هام تو زیر زمین بودیم وای که چه سختیهایی کشیدیم و این زن چطوری مارو نجات دادآخ خدا!!! هرکاری براش بکُنم کمه،خوراکی از مرغ براش درست کردم و سریع رفتم پیشش.. راستی
چرا ماه منیرانقدر تو بغل ننه بتول آرامش داشت ❤️

پیش ننه بتول نشستم دستمو دور کمرش انداختم گفتم ننه بعد از ظهر که ما میخوایم بریم شهرباید با ما بیای من دیگه یک لحظه نمیزارم اینجا بمونی؛
با خنده گفت ؛قدسی جان یه روضه هست برای آقام امام حسین میخونن که میگه آبم بدی میمیرم ،آب هم ندین میمیرم ! گفتم خُب که چی ،گفت حکایت منه ! قدسی جان وقت رفتنه گفتم نگو ننه من واقعا طاقت ندارم
گفت تو باید در زندگی طاقت داشته باشی چون
ما همگی قافله ایی هستیم که دیر یا زود باید از این دنیا بریم و مطمئن باش با مرگ هیچکس
کسی از دنیا نمیره ،و زندگی اصلی ما در اون دنیاست مگر نشنیدی که میگن دنیا مزرعه آخرته ! ساکت موندم نتونستم چیزی بگم ،
رو کردبهم و تو چشمام نگاه کرد گفت قدسیه جان برام قرآن میخونی ؟ تو تنهاکسی هستی که بهترین صوت رو داری حالا برو برام قرآن رو‌بیار و‌سوره یاسین رو‌بخون که معروف به قلب قرانه
گفتم چشم میخونم اما! تو رو قسم میدم به همین قرآن بعداز ظهر بیا با من بریم ..
ننه گفت باشه ! اما قولی بمن بده ! من گفتم هرچی توبگی ..آروم گفت وقتیکه من از دنیا رفتم دوباره منو به ده برگردونی و منو در قبرستان خودمون به خاک بسپاری ..یهو اشکم اومد گفتم ننه تو رو خدا بس کن من طاقت ندارم از مُردن نگو ..گفت زیر اون درخت بزرگی که در گورستان هست منو دفن کن تو به حاج احمد بگو چون اون تورو قبول داره نمیخوام زودتر بهش بگم چون ناراحت میشه ..دستام میلرزیدن طاقت نداشتم این فرشته که در این دنیا تک بود بخواد از دنیا بره ننه بتول تارک دنیا بود به مال دنیا هیچ علاقه ایی نداشت
میگفت مال دنیا به این دنیا میمونه زندگی ابدی ما اون دنیاست انقدر پاک بودکه با استخاره هاش چه گره های کوری که از این مردم باز نکرده بود
گفتم فعلا از مرگ و میر حرف نزن که خوشم نمیاد
نشستی تو خونه هیچ بخودت نرسیدی گذاشتی حالت بدو بدتر بشه ..ساعتی گذشت غذاشو کشیدم و آرام آرام بهش دادم ننه میخورد و میگفت به به مزه عشق میده چه غذایی،گفتم‌بخور ننه جونم نوش جانت !!! بلند شدم زنبیل حصیری قشنگش رو برداشتم رفتم سر صندوقچه لباساش ،،آخ خدا چی باید برمیداشتم همش دو سه دست لباس داشت همه پیراهناش نخی بودن با رنگ روشن اونهارو تو زنبیل گذاشتم یهو با صدای ضعیفی گفت قدسیه جان اون چادر سفیدمم بردار میخوام با اون نماز بخونم ،لای چادرش یک گل محمدی گذاشته بود که بوش دل آدم رو می بُردچادرش رو بو کردم بوس کردم وتوی زنبیل گذاشتم.دیگه نزدیک اومدن رضا بود گفت خودت چی ؟ یک لقمه غذا نمیخوری ❤️

گفتم منو ماه منیرم کمی غذا میخوریم چون قراره رضا بیاد و مارو از همینجا برداره ببره ..غذارو خوردیم بلند شدم تموم خونرو مرتب کردم ظرفها رو شستم ..مطبخ ننه تمیز و مرتب بود ساده ! بی آلایش ! به اتاق برگشتم گفتم ننه جونم آماده هستی ؟ گفت قرآن که نخوندی ،گفتم بخدا تو ماشین برات میخونم فرصت نشد .فوری قبول کرد و گفت بزار وضو بگیریم که طیب و طاهر باشیم …هردو وضو گرفتیم صدای بوق ماشین رضا اومد دوتایی از در اتاق بیرون اومدیم زنبیلش رو دستم گرفتم وقتی وارد حیاط شدیم ننه گفت وایسا قدسیه جان !! کمی صبر کردم به دورو بر خونه عمیق نگاه کرد گفت خداحافظ !! حلالم کنید گفتم وا ننه کی حلالت کنه؟ گفت چه میدونم درو‌دیوار خونه..لبخند تلخی زدم
گفتم وای ننه تو رو خدا بس کن دلم ترکید بریم درو که قفل کردم کلید خونرو بخودم داد گفت قدسی جان اگر برنگشتم کلید خونه رو به احمد بده
خودتم هرچی دوست داری به عنوان یادگاری از این خونه بردار هرچند که نیازی نداری اما به فقرا کمک کنید تا ثوابش برام درختی بشه در جنت …رضا وقتی منو با ننه بتول دید سریع از ماشین پیاده شد و به سمتمون اومد گفتم رضا ننه جان مهمان ما هستن حالشون خوب نیست
رضا سلام کردو گفت قدمش روی چشمام ..ننه بتول عین مادرمه رو سرم نگهش میدارم ننه خندید و گفت این دختر منو ول نکردلولو‌سر خرمن رو با خودش میبره …هردو سوار ماشین شدیم آقاجان از ننه عذر خواهی کرد و‌گفت ببخش پشت ما به شما شده بی بی جان (آخه به ننه بی بی هم میگفتن )بعد با آه گفت بی بی جان فهمیدی چی شد؟ گفت ننه جان ! گفت عفت طلاق گرفت ،گفت خوب کاری کرد خیلی زجر کشید بعد نگاهی بمن انداخت و گفت قدسی ننه جان اون قرآنم رو در بیار بده به من ..
وقتی قرانش رو دستش دادم سه صلوات فرستاد و انگشتانش رو در ورقه های قرآن کشید و گفت بهترین کار دنیا رو کردی عفت جان ؛
بدبختی هات تمام شد تو به هرچی که دوست داری می رسی طوری که همه انگشت به دهن میشن
منتظر روزهای خوب زندگیت باش و قرآن رو بوسید و کتاب رو بست …آقاجان گفت پناه برخدا !!! بعد ننه گفت قدسی جان بخوان ! قران رو بخوان که بمن قول داده بودی منم شروع کردم به خواندن قرآن ،،اما ننه در بین خواندن قرآنم فقط گریه میکرد و زیر لب با من همخوانی میکرد تا اینکه خواندن قرآنم تمام شد و مابه مقصد رسیدیم ،اول از همه به خونه خودمون رفتیم به عفت گفتم فعلا به خونه ما بیا چون ننه هم اینجاست و اینکه این روزها کمی دور و برت شلوغ باشه بد نیست ❤️

رضا که دید خیلی دیر وقته گفت قدسی جان
نیازی نیست غذا درست کنی من از بیرون غذا میگیرم اما من فقط برای ننه بتول غذای ساده ایی درست کردم و بهش گفتم نمیخوام نا پرهیزی بکنه
ننه بفکر شکمش نبود که بخواد غذا بخوره میگفت
شکم آدمیزاد مثل یک‌دشته اما ببندیش مُشته ..
(یعنی فکر میکنی شکمت خیلی بزرگه اما وقتی غذا توش بریزی یک مشت غذا هم کافیه )
سعی میکردم غذا های ساده بهش بدم تا براش ضرر نداشته باشه از اینکه پیش خودم بود راضی بودم اونشب با رضا صحبت کردم گفتم رضا جان اجازه بده بعضی شبها پیش ننه بتول بخوابم ،یادت نرفته که چطور زندگیمون رو نجات داد ! اما رضا از منهم مشتاقتر بود میگفت این چه حرفیه میزنی قدسی جان بهش برس گناه داره کسی رو نداره من حاضرم از الان تا هروقت زنده هست در خونه ما بمونه …آخ که اونروز از این درک و‌فهم رضا چقدر خوشحال شدم بلند شدم بوسه ای به پیشانیش زدم گفتم تو بهترینی ،،،فردای اونروز رضا به کارخونه که رفته بود حاج خلیل بهش گفته بود خواهرت مشکلش حل شد ؟ رضا گفته بود بله اما نه به خیر و خوشی ! متاسفانه شوهرش طلاقش داد چون خواهرم بچه دار نمیشد.حاج خلیل اظهار ناراحتی کرده بود و گفته بود اشکال نداره انشاالله یک بخت خوب براش باز میشه .رضا هم در جوابش گفته بود خوشبختانه ما‌از روستا بیرون اومدیم دیگه برامون مهم نیس که چی پیش میاد آخه تو روستا خیلی حرف در میاوردن اما الان کسی مارو تو شهر نمیشناسه ..حاج خلیل گفته بود امان از حرف مردم !!!
اما نمیدونم چه حرفی پیش اومده بود که حاج خلیل گفته بود من امشب شام میام خونه شما ،،،
وقتی رضا بمن زنگ زد و‌گفت شب مهمون داریم من به عفت گفتم عفت جان پاشو کمک کن باهم شام خوبی تهیه کنیم که حاج خلیل میخواد بیاد خونمون ..رضا برامون از قبل ماهی گرفته بود حاج خلیل ماهی خیلی دوست داشت مااون شب سبزی پلو ماهی درست کردیم ..برای ننه بتول هم جداگانه روی دم برنج ماهی گذاشتم گفتم درسته که مزه نداره ولی دوست دارم امشب تو هم ماهی بخوری ..ننه گفت برو به مهمانداریت برس فکر منو نکن ..شب شد حاج خلیل با یک جعبه شیرینی تر که اون زمان بهش رولت میگفتن به خونه ما اومد ماهم همگی با روی باز ازش پذیرایی کردیم پسرها رو به خط کرد بشوخی گفت بیاین ببینم پسرهای من چیا لازم دارن و بهشون اسکناس بیست تومنی داد که خیلی با ارزش بود بعد ماه منیر رو بغل کرد وبهش یه پاکت پر از خوراکی دادو گفت تو هم برو یک گوشه اینارو بخور اما زیاد نخوری که دل درد بگیری و مامانت منو فحش بده .❤️

گفتم وای نه حاج آقا من بیجا بکنم .بعد رو کردبه عفت و‌گفت عفت خانم شما امروز تازه منو درک میکنید که ما به همسرانمون علاقه داشتیم و اونها با بی رحمی مارو رها کردند عفت سرش رو پایین انداخت ویهو اشکش از چشمش روان شد حاج خلیل گفت دختر جان گریه نکن خدا بزرگه شاید بخت بهتری برات باز شد .
ننه بتول لبخند نمکی بمن زد و با اشاره گفت بیا دخترم ! گفتم بله جانم
دستشو‌دور گردنم انداخت و دَم گوشم گفت همینو واسه عفت جور کن هردو با هم خوشبخت میشن
گفتم وای ننه جان اصلا من روم نمیشه ،گفت چه بخوای چه نخوای این‌عفت رو میگیره پیشقدم شو
و خودت بگو ..گفتم بجان عزیزت روم نمیشه
بعد گفتم منو ببخش ننه اما اختلاف سنی شون چی ؟ گفت عیب نداره هردو راضی میشن
گفتم ننه خودت بگو که کار من نیست ..ننه از جا بلند شد تک سرفه ایی زد و گفت عفت جان دست منو بگیر ببر دستشویی ..عفت دست ننه رو گرفت و باهم بسمت حیاط رفتن چند دقیقه طول کشید حاج خلیل گفت بنده خدا این پیرزن کجا رفت سرما نخوره آخه هوا داشت کم کم سرد میشد گفتم نمیدونم حاج آقا بگذار برم ببینم چه میکنن دیدم عفت نشسته با ننه رو پله های حیاط دارند با هم حرف میزنن گفتم آهای دارین چکار میکنید ؟ ننه گفت بیا که به موقع اومدی من بعله رو از عروس گرفتم عفت با خجالت گفت خدا مرگم بده من چیزی نگفتم رفتم جلو ! گفتم چی شده خودمو به اون راه زدم ننه گفت بابا من پیشنهاد دادم حاج خلیل عفت رو بگیره اما عفت میگه از هرچی مرد تو دنیاس بدم میاد منم میگه این مرد باهمه فرق داره منم با سیاست گفتم من چی بگم ننه جان اگر هردو راضی بشن خیلی هم خوبه ..ننه گفت بریم اتاق بقیه اش بامن ،،وارد اتاق که شدن حاج خلیل هم با چشماش عفت رو دنبال میکرد اما ننه بسمت قرآنش رفت اول استخاره کرد بعد گفت قدسی جان خیره خیلی هم خیره خودم میرم میگم من از کار ننه بتول خنده ام گرفته بود خودش برُیدو خودش دوخت با سختی اومد کنار اتاق نشست بعد سر حرف رو اینطوری باز کرد که خداوند از اینکه دونفر عذب اوغلی باشن و تنها بخوابن هیچ خوشش نمیاد
بهتره که هر کسی تنهاس زود جفت خودشو پیداکنه
بعد نگاه کرد تو چشم حاج خلیل گفت اصلا چرا باید شما تنها باشی ؟ خدا رو خوش میاد سختی و تنهایی بکشی ؟ گفت ننه جان من کسی رو ندارم برام کاری کنه، یک دختر دارم که اونهم با بچه هاش از ایران رفتن گفت خب الان دنبال شخص خاصی هستی ؟ حاج خلیل گفت نه ! بعد ننه خیلی راحت گفت الان من بهت یکی معرفی میکنم خوب و خانم همین عفت خودمون ! حاج خلیل قرمزشد وگفت چی بگم‌هرچی شما بگی ! ننه گفت پس مبارکه❤️

حاج خلیل خودش مونده بود که چی بگه باخجالت گفت آخه تا عفت خانم چی بگن ! عفت ماتزده نگاه میکرد رضا سرجاش خشک شده بود آخه چطور امکان داشت حاج خلیل عفت رو بگیره حاج خلیل خیلی سرمایه دار بود ننه بتول گفت انقدر باهم تعارف نکنید بگذارید آقا کلحسین هم بیادتا کار رو یکسره کنیم ..بعد به حاج خلیل گفت حاج آقاجان
بگذار من مسئله ازدواجتون رو حل کنم اونم قانونی حرف بزنم …این دختر چون بچه دار نمیشده نباید عُده نگهداره ضمن اینکه شوهرش سالیانی ترکش کرده بوده چون عُده برای این است که شاید این زن از مردش بار دار باشه و بعدها نفهمن که بچه مال کیه پس با خیال راحت با عفت ازدواج کن اما اگر شک داری چهارماه و ده روز صبر کن اما این بیچاره با اولین عادت ماهیانه اش به تو ثابت خواهد کرد که بار دار نیست چون همسری نداشته …حاج خلیل با دستش داشت به گلهای قالی خط میکشید گفت حاج خانم حرف شما بسیار درسته اما بازهم من باید بپرسم مبادا باعفت خانم ازدواج کنم و‌شوهرش بخواد بهش رجوع کنه برام شر درست کنه ..رضا باخجالت گفت حاج آقا ..آقاجانم سه طلاقه اش کرده به هیچ وجه نمیتونه اصغر به این زن برگرده …
ننه گفت اینم از کار طلاقش ! پس دیگه کاری نمانده تا پدرش بیاد ..اونروز یهو دنیای عفت عوض شد بخت ،حسابی باهاش یار شد می تونم بگم حاج خلیل اونشب از خونه ما با خوشی رفت و همه ما در حیرت بخت دوم عفت بودیم ..شب موقع خواب عفت با ننه بتول در یک اتاق بودن منهم رفتم پیششون که ببینم چی میگن عفت یهو روی پاهام افتاد گفت قدسی اینهمه دل دریایی تو از کجا آمده ؟ من در جوانیم انقدربه تو بد کردم اما تو بمن خوبی کردی ، گفتم عفت خودتو سرزنش نکن تو هم دختر بودی بچه سال بودی تمام تقصیر مادرت بود بلاخره عقلت نمی رسیده ..عفت دستامو بوسید صورتم رو بوسید گفت مادرم رو هم حلال کن گفتم بس کن عفت من مادرت رو بخدا سپردم ننه گفت بس کنید پشت سر مرده حرف نرنیدبزارید ببینم کلحسین چی میگه ..بعد رو کرد به عفت گفت عفت جان درسته که از نامزد بازی تو گذشته اما دوماه صبرکن تا حاج خلیل از تو خیالش راحت بشه عفت گفت باشه ننه جان صبر میکنم ،فردای اونروز حاج خلیل به رضا پیام داده بودکه به قدسی خانم بگو بیاد خونه ما من کارش دارم گفتم خیر باشه با من چکارداره؟ رضا گفت بیا بریم کارخونه ببین چی میگه ؟ من گفتم نه رضا جان من میرم خونه اش چون اگر میخواست تو بفهمی نمیگفت بیام خونه! من عصر میرم خونشون !
عصر اونروز حاضر شدم وتنهایی به خونه حاج خلیل رفتم وقتی رسیدم خدمتکارش در رو برام باز کردو وارد خونه حاج خلیل که کمتر از یک قصر نبود شدم

خدمتکار حاج خلیل یک خانم نسبتًامیانسال بود ومنو بسمت پذیرایی هدایت کرد حاج‌خلیل با یک روبدشامبر شیک در اتاق پذیرایی منتظرم بود سلام کردم گفت علیک سلام دختر قشنگم تو واقعا برای من جای دخترم هستی بشین که باهات حرف دارم
گفتم بفرمایید من مخصوصاً خودم تنها اومدم تا شما راحت باشید گفت کار خوبی کردی دختر عاقل و فدا کارم ..بیا که خیلی حرف دارم روی یک صندلی نشستم حاج خلیل روبروی من روی یک‌صندلی نشست گفت دخترم میخوام راجب این خانواده از تو سوال کنم‌تو سالها با اینها زندگی کردی مگر نه اینکه تو حکم دختر منو داری پس هیچ وقت نمیتونی برای پدرت بد بخوای فقط میخوام بدونم اینا چه جور آدمی هستن آیا شخصیت تو رو دارن ؟
سرم رو پایین انداختم ناخودآگاه اشکم روان شد گفتم حاج آقا من اوائل عروسیم خیلی از دست این خانواده زجر کشیدم مادرشون پدر منو در آورده بود و همین عفت از روی بچگی و نادانی خیلی منو اذیت
کرد اما به محض اینکه ازدواج کرد یکروز ازم حلالی خواست ومنم بخشیدمش اما در خونه شوهرش خیلی سختی کشید و زندگی نکرد در اصل مادرشوهرش این زن رو بعنوان کُلفت نگهداری میکردضمن اینکه هیج رابطه ایی هم با شوهرش نداشت بعد حاج خلیل گفت این زن رو دوا درمان هم کردند؟ گفتم نه شاید چند بار بردن دکتر و یه داروی مختصری هم دادن ولی تو روستا فوراً زن دوم میگیرن وکار رو راحت میکنن .حاج خلیل یه فکری کرد وگفت پس دخترم تاییده ؟ گفتم بعله مبارکه
حاج خلیل گفت حالا تو به حرفهای من گوش کن ! من دیگه چهل و هشت سالمه و دارم میانسال میشم و احتیاج به یک همدم دارم شاید وقتی عفت رو دیدم گفتم بیشتر بخاطر شماها باهاش وصلت کنم رضا مثل پسرمه و تو هم مثل دخترم! با شما راحتترم .حالا تو بگو من چقدر عفت رو مهرکنم ؟یک پیشنهاد بده ،گفتم هرچی دوست دارید بعد کمی فکر کرد وگفت اگر این خونه رو بنامش کنم خوبه ؟ راستش رو بگم کمی حسادتم شد گفت نه حاج آقا خیلی زیاده شما که نمیدونید در آینده با شما چه رفتاری داره بزار کم کم بنامش کن وقتی که ازش خاطر جمع شدی 😂😂

حاج خلیل کمی فکر کرد گفت راست میگی برای این کارها وقت بسیاره فقط اینکه میخواستم بگم
تو باید با من بیای بریم خرید که من تنها نباشم منم با کمال میل قبول کردم گفتم هر روزی که میخواستین تشریف بیارید منو خبر کنید گفت آره باید باهم بریم ،چون من سلیقه خرید ندارم
گفتم پس با اجازتون من میرم هروقت خواستین بگین بیام ..از خونه حاج خلیل که بیرون اومدم با خودم فکر کردم گفتم خدایا مهربونیت رو شکر تو قادری به طرفه العینی زندگی ها رو متحول کنی .خدایا من از زندگیم راضیم برای همه هم بساز دیگه به خونه رسیدم همه دورم جمع شدن که حاج خلیل چی گفت ؟ منم همه چی رو تعریف کردم بجز مهریه ! وقتی با ننه تنها شدم
ننه باخنده گفت همرو گفتی ؟ گفتم نه ننه یه چیزی رو نگفتم ،مهریه رو !!!! ننه خندید و گفت قدسی جان مطمئن باش همه چی رو به عفت میده شک نکن ! چون ….بعد گفت خودت بعدا میفهمی …ننه چارقدسفیدش رو محکم کردو گفت عفت بختش بلند شد میدونی چرا؟ چون خیلی در خونه شوهرش صبوری کرد …گفتم ننه حاج خلیل میخواست
خونرو به نامش کنه ولی من نزاشتم گفتم اول بشناسش بعد هرکاری خواستی بکن ..ننه گفت هههههه!!! خونه که چیزی نیست دارم بهت میگم همه چیز رو بنامش میکنه ..من میدونم ..گفتم دیگه از اقبالشه ..تقریبا یکماهی حاج خلیل اقدامی نکرد ولی بعد از یکماه بمن زنگ زد که بیا دخترم بریم خرید کنیم و من خودم تنها با حاج خلیل به خرید رفتیم بهتون بگم بهترین پارچه و چادر و کیف وکفش رو خرید و بعد به مغازه زرگری رفتیم دوازده تا النگو با یک سرویس جواهر بسیار قشنگ رو برداشت و گفت قدسی بزار دلش شاد باشه خریدها و داخل ساک کوچکی گذاشتیم و سوار ماشین شدیم حاج خلیل تو ماشین گفت میدونی چرا دلم میخواد به این زن خدمت کنم ؟ چون میدونم چقدر زجر کشیده و درد تنهایی کشیده آخه خودم هم این درد تنهایی رو کشیدم ومیدونم وقتی کسی رو بخواهی اما تو رو نخوان چه دردیه ❤️

بعداز خرید من با حاج خلیل حاضر شدیم و‌بسمت خونه ما راه رفتیم حالا خنده دار بودکه من از طرف دوماد بودم وهمه تو خونه ما منتظر بودن تا ما بریم خونه ؛ در آخر ما با دسته گل بزرگی بخونمون رفتیم همه تو خونمون بودن ننه بتول هم در اتاق منتظر
مابود شهلا و حسن هم اومده بودن و شهلا هی با شوخی میگفت ببین چقدر من قدمم سبک بود
عفت جان هم شوهر کرد کلحسین انگار خوشحال بود رضا هم همینطور ! عفت زیاد سختی کشیده بود و هممون خوشحال بودیم حاج خلیل واقعا حس میکرد من دخترش هستم هی میگفت قدسی خانم جان دخترم کجایی !! بیا این وسیله رو ببر عفت اونروز با لباسهایی که براش از قبل تهیه کرده بودم قشنگ شده بود براش یه چادر سفیدحریر خریده بودم و با شهلا برنامه ریزی کرده بودم که عفت رو آرایشگاه ببره واقعا هم ،در حق عفت هم در حق حاج خلیل مادری کردم …هیچکس از خریدهای ما خبر نداشت حالا من و ننه بتول با حاج خلیل یکطرف نشستیم و بقیه اونطرف اتاق ….حاج خلیل انگارخجالت میکشید ننه بتول گفت یک صلوات ختم کنید تا هرچه زودتر دهانمون رو شیرین کنیم همه صلوات فرستادن که من گفتم !! حاج آقا درحق منو رضا پدری کردن والان من میخوام براش جبران کنم بحث‌خواستگاری نیست عفت خواهر منه ماهم حرفی نداریم هرچی حاج اقا دوست داره ما هم مطیع هستیم عفت شاید بعد از سالها خنده به لبش اومد بعد ننه بتول گفت حاج آقا خلیل احتیاج به صحبت و طی وطو نداریم بعد رو کرد به عفت وگفت عفت جان دخترم شیرینی رو پخش کن تا دهانمون رو شیرین کنیم بعد گفت حالا یه کف هم بزنید بد نیست همه دست زدن عفت غرق در شادی بود ننه گفت ؛قدسی جان پاشو کادوها رو‌نشون بده مادر …وای که چقدر ننه بی ریا بود بلند شدم تمام طلاها و لباسها رو‌دونه دونه نشون دادم همه خوشحال بودیم دیگه در بین ما کسی نبود که غصه بخوره خدارو شکر که طلعت و شمسی و‌عشرت در جمع ما نبودن ..خود حاج‌خلیل گفت حسین آقا زمینی دارم که اون رو‌پشت قباله عفت میندازم همه گفتن دستتون درد نکنه ..گفت دوهزار متره کوچیکه اما قابل عفت خانم رو‌نداره همونجا ننه بمن نگاه کردو با اشاره گفت دیدی گفتم این حالا اولیش بود 😁

خونمون غرق در شادی شد صغری بیگم همش داشت خدمت میکرد شهلا با اینکه خودش تازه عروس بود خیلی کار میکرد من ازجا بلند شدم گفتم آقاجون
(حاج خلیل رو میگفتم )پاشو سرویس طلا رو خودت به عفت بده گفت وای دخترجان من خجالت میکشم گفتم نه دیگه این چیزها قدیمی شده
خجالت معنی نداره آقاجان پاشد سرویس روبه عفت داد ننه هم تند تند میگفت بگو صغری بیگم یه جوراب توری استارلایت بیاره نَنَه النگوها رو دسش کنیم همه به گفتن جمله جوراب استارلایتش از خنده غش کرده بودن ..صغری بیگم جوراب رو آورد و تند تند النگو ها در دست عفت کرد کلحسین خوشحال بود البته بایدم خوشحال بود تک دخترش حالا دیگه خوشبخت شده بود ..آقاجان هم با سیاست خاص خودش برای عفت صیغه محرمی خوند اما تا چهار ماه عقد نکرد میگفت مبادا شوهرش بیاد سراغش و اظهار ندامت کنه .خلاصه که اونشب با خوبی و خوشی تموم شد !تا چهار ماه عفت با حاج خلیل رفت و آمد داشت و بیشتر باهم بیرون بودن و از همدیگه راضی بودن بعد از چهار ماه یکشب حاج خلیل هممون رو به خونه اش دعوت کرد البته برای شام و همه چیز از بیرون خریده بود نیاز به کارکردن ما نبود به ما گفت که امشب میخواد عاقد رو صدا کنه و عفت رو به خونشون ببره و عقدش کنه که دیگه برای همیشه همونجا زندگی کنن اونشب با پذیرایی گرمی که حاج خلیل از ما کرد عفت و حاج خلیل هم زن و شوهر شدند کلحسین عفت رو در آغوش گرفت و ابراز خوشحالی کرد گریه از سر شوق میکرد و عفت رو به حاج خلیل سپرد تو اینمدت ننه بتول پیش ما بود حالش زیاد خوب نبود اماحاج خلیل رو صدا زد گفت پسرم عفت رو دوا
درمان کن اگر لطف خدا شامل حالش بشه بچه دار هم میشه …عفت هم منو‌در آغوش گرفت و گفت ازت یک دنیا ممنونم که از اون زندگی نکبت منو نجات دادی گفتم عفت جان این قسمت و روزی خودت بوده اونشب همگی به خونه هامون رفتیم روزها ی همه ما با خیر خوشی میگذشتن حالا بچه های من برای حاج خلیل با ارزشتر و عزیز تر شده بودن چون از طرفی عفت هم عاشق بچه های من بود وخیلی بهشون میرسید❤️

عفت بخاطر جبران کارهای من به حاج خلیل میگفت به بچه های رضا برس ..ما خودمون پول داشتیم اما عفت میخواست به ما لطف کنه یادمه عید سال پنجاه و دو که شد حاج خلیل سه تا بچه هام‌رو خبر کرد و گفت بیاین بریم که برای عیدتون میخوام کت و شلوار بخرم هرچی ما میگفتیم ما پول داریم نیازی نیست میگفت نه باید این بچه ها از طرف حاج خلیل عیدی خوب بگیرن بعد هرسه تا پسرها رو برده بودن
کت وشلوار خریده بودن عید سال پنجاه ودو همه ما دور هم جمع بودیم بگو ! بخند ! و شادی بود
عیدی های زیادی از سمت حاج خلیل به هممون داده شد راستش ما خیلی در فکر سفر و مسافرت نبودیم اما با پیشنهاد حاج خلیل اونسال به جنوب سفر کردیم من حتی ننه بتول رو با خودم به سفر بردم ما به آبادان سفر کردیم چقدر اون موقع این
شهر زیبا بود حاج خلیل مارو به جایی بود که لنج ها همه اونجا بودن و به اصطلاح جنسهای ته لنجی‌
می آوردن انقدر با شوق و ذوق خرید میکردیم که خدا میدونه حاج خلیل مرد دنیا دیده ایی بود و‌مثل یک پدر برای همه ما رفتار میکرد
سفرمون که تموم شد وبه شهسوار برگشتیم
حاج خلیل به عفت گفته بود که برای پسرهای من معلم خصوصی گرفته و گفته بود سه تاشون رو کلاس زبان بنویس تا در آینده برای خودشون کسی بشن ولی الان بعضی وقتا به خودم میگم ای کاش حاج خلیل هیچ وقت اسم بچه های منوکلاس زبان نمی نوشت .حالا براتون از ننه بتول و عفت بگم
یکروز ننه بتول داشت قرآن میخوند چادر سفیدش رو سرش بود و عطر گل محمدی جانمازش همه جارو برداشته بود دیدم ناگهان صدا زد قدسی جان
بیا ننه …گفتم‌جانم‌! گفت به این حاج خلیل بگو عفت رو ببره دکتر مامایی !(آخه ما میگفتیم
ماما)گفتم چراننه این حرفو میزنی ،چیزی میدونی ؟
گفت میدونی دخترم این بنده خدا اصلا یکبارهم
دکتر نرفته شاید باردار بشه !!!امتحانش که ضرر نداره گفتم باشه انشاالله فردا میبرمش گفت دخترم عجله کن دیر نکن تا خدا کمکشون کنه تو نمیدونی
اگر این اتفاق بیفته زندگیشون از این رو به اون رو میشه !!

به حرفهای ننه بتول اصلا نمیشد شک‌کرد‌بقدری مومن بود که حد نداشت گفتم ننه جان باشه اگر تو واقعا استخاره با قرآن کردی پس منم دیگه حرف ندارم ..
فردای اونروز به خونه عفت و حاج خلیل رفتم عفت غرق در شادی و آرامش بود بهش گفتم عفت جان ننه بتول بهم گفته که من تورو پیش یه ماما حاذق ببرم خدا رو چه دیدی شاید خدا خواست و تو هم بچه دارشدی ،گفت وای قدسی جان ولم کن پسرهای رضا پسر ما هم هستن
گفتم با حلوا حلوا گفتن دهنت شیرین نمیشه
مال خودت یه چیز دیگه اس ..گفت قدسی یادته شمسی منو دکتر برُد و بهش گفتن من بار نمیشم گفتم آره یادمه اما الان دنیا فرق کرده علم پیشرفت کرده حاج خلیل هم پولداره ..میبرمت پیش بهترین دکترها ! گفت آخه بنظرت جواب میده ؟ گفتم همه چی دست خداست …اما از طرفی روم نمیشد بپرسم
که تا حالا خود حاج خلیل هم اینکارو ازش خواسته یا نه ؟ اما بلاخره به حاج خلیل زنگ زد و کل ماجرا رو براش تعریف کرد حاج خلیل گفته بود اگر ننه بتول گفته بری پس برو‌ مهم نیس انجامش بده …
هردو با هم پیش مامای حاذق شهر رفتیم از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردیم خانم ماما گفت یکسری آزمایش می نویسم انجام بدین
ویکسری هم دارو میدم که بعد از عادت ماهیانه ات شروع به مصرف اون کنی …از مطب که میخواستیم بیرون بیایم وقتی عفت از اتاق بیرون رفت من از روی سادگی خودم گفتم خانم دکتر اگر این خانم بچه دار بشه پول خوبی به شما میدیم آخه شوهرش خیلی پولداره …خانم دکتر با ناراحتی گفت خانم عزیز من برای بنده ایی که خدا میده پول نمیگیرم
سعی کن از این حرفها نزنی که خیلی بدم میاد
برو توکلت رو بخدا کن …منم خجالت کشیدم از مطب بیرون اومدم با عفت به داروخانه رفتیم داروها رو گرفتم و قرار گذاشتم که فردا صبح اول وقت به دنبال عفت برم انگار که تو دلش یه انگیزه ایجاد شده بود ..وقتی از مطب اومدم صغری بیگم گفت خانم جان ناراحت نشی ها ! ننه بتول کمی حالش بهم خورد و بمن گفت که براش سطلی بیارم منم براش بردم اما انگار از دهنش خون اومده بود
بدو بدو به اتاق ننه رفتم دیدم رنگش مثل مهتاب سفید شده بود آخ که دلم آتیش گرفته بود بلند صدا زدم ننه….ننه جان خوبی ؟ دیدم روی سطل دستمالی انداخته گفتم چی شده ننه ؟ گفت مهم نیس سردیم شده بود گفتم خیلی بالا آوردی ؟ گفت نه چیزی نیست خودم میبرم دستشویی خالی میکنم هراسون به سمت سطل رفتم دستمال رو‌کنار زدم !!!
بلند فریاد زدم ای وای اینکه خونه !!!!!❤️

گفت ننه جان خونسرد باش خون باشه ؛؛آخ که چه آرامشی داشت گفتم ننه پاشو بریم دکتر ،گفت من هیچیم نیس برای چی باید بیام دکتر ؟
از خونسردیش عصبانی شدم گفتم ننه جان من بی کَسم ،،خودت میدونی تو هستی و این چهار تا بچه ..
حالا تو بگو من نمیام ،گفت ننه جان میدونی هرچیزی وقتی داره ؟ گفتم بله ، گفت خُب وقت تولد یک بچه همه خوشحالن بعد میگن وقت دندون درآوردنشه وقت نشستنه وقت راه رفتنه وقت مدرسشه و….تا رسید وقت پیری بعد گفت حالا وقت چیه بعدش ؟ من سکوت کردم خودش گفت خُب وقت مُردنه ،اینها همه حقه ،همش هست
مگر نه اینکه مرگ حقه ،،منم باید برم ..دوباره گفت نترس حالا با دوتا لکه خون من نمیمیرم اما وقتشه نزدیکه ! گریه کردم ،گفتم ننه نگو ! تمام زندگی من خاطراتی با تو داره مهمتر از همه نجات من از دست عشرت !گفت تو دیگه الحمدالله مشکلی نداری خونه زندگیت شوهرت همه هستن اما در آخر ماه منیر مونس تو خواهد شداصلا تو اون موقع دلم به جایی نمیرفت که فکر بد کنم میگفتم شاید پسرهام ازدواج میکنن و‌منو ماه منیر با هم میمونیم بهش گفتم من‌ پوستم کـُلفت شده به سختی کشیدن به همه چی اما تو بمون تو نرو ! گفت قشنگم اگر اینطور بود و آدمها نمیرفتن دنیامون پر از آدم میشد دیگه جایی برای بچه هامون نبود دنیا محل گذره .حالا هم پاشو به کارهات برس که منم باید قرآنم رو‌بخونم .رفتم سمت آشپزخانه اما
از دور ننه رو نگاه میکردم همش در حال قرآن خوندن و نماز خوندن بود یه دکتر داخلی داشتیم که سر خیابونمون مطب داشت ما شماره اش رو داشتیم گاهی برای بچه ها اگر سوالی داشتم زنگ میزدم یهو دلم گفت به دکتر سر کوچه زنگ بزنم بلند شدم و به سمت گوشی رفتم گفتم آقای دکتر اگر میشه برای ویزیت مادر بزرگم به خونمون بیا گفت وقتی خواستم مطب رو ببندم به خونتون میام بعد از ظهر بود صدای زنگ در حیاط به‌گوشم خورد فوراصدا زدم صغری بیگم جان برو عزیزم در رو باز کن‌ دیدم آقای دکتر بودن که به خونمون اومدن با کیفی که تو‌دستش بود داخل حیاط شد گفت خانم مریض کجاست ؟گفتم دنبالم بیاین که دیدم ننه در حال بالا آوردن بود وقتی نگاهم بهش افتاد دستپاچه به سمتش رفتم دکتر گفت خونسردباش خانم بزارید ببینم چی شده ، نگاهی به درون سطل انداخت و گفت از کی تا حالاخون بالا میاری ؟ گفت همین امروز گفت مشکلی نداری ؟ دردی حس نمیکنی؟ گفت نه مادر مشکلی نیست دکتر گفت یکسری آزمایش میدم انجام بدین بیارین مطب ! همونجا ننه گفت آقای دکتر من فرصتی ندارم نه خودتون رو به دردسر بندازید نه دیگران رو .با گریه گفتم نه آقای دکتر من فردا ایشون رو به آزمایشگاه میبرم🌺

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه aokcur چیست?