دختر چادری 11 - اینفو
طالع بینی

دختر چادری 11

خانم جعفری با لبخندی گفت : ولی خیلی خونه قشنگیه من که خیلی دوستش دارم ...
استاد نگاهی به تنقلاتی که چیده بودم انداخت ...
زیاد بهش توجه نمیکردم‌...تخمه ای شکست و گفت: شاگردهاتون معطل شما هستن ...
قبل از اینکه بگم نمیخوام اونجا برم خودش گفت : خانم جعفری هم همزمان با شما کلاس داره فقط هشت جلسه مونده ...
مکث کردنش طولانی شد و ادامه داد ...
_ من زیاد نمیتونم بهتون سر بزنم شما باید خودتون برید ...
خانم جعفری با محبت دستی به روی دستم کشید ...
_ انشالله زود سلامت بشی ...
نگران نباش من ماشین دارم میام‌دنبا_لت و برت میگردونم ...
خواستم به استاد بفهمونم محمد بیشتر از هر چیزی برای من ارزش داره و گفتم : باید با محمد مشورت کنم ...رو رفت و امدم خیلی حساسه ...
استاد دستشو مـ...ـشت کرد و سعی میکرد خودشو اروم نشون بده ...
بهشون تعارف کردم‌...
_ استاد شما خودتون بهترین ؟‌
با یه تاسفی نگاهم کرد و گفت: نه ...هنوز خوب نشدم ...
خانم جعفری به بیرون نگاه کنان بلند شد ...
_ دستهامو نشستم اجازه هست زری جان ؟
_ اخ بله چرا اجازه میگیرن ؟ بیام همراهتون ..؟
دستشو روی شونه ام گزاشت و گفت: بشین عزیزم میام‌...
بیرون که رفت استاد جلوتر اومد ...
از تر._س خودمو عقب کشیدم و گفت: نتر._س مگه من تر._س دارم ؟‌
_ لطفا خواهش میکنم دیگه حرفی نزنید ...
_ باید حرف بزنم ...تو باید تو همچین خونه ای باشی ...
زهرا من با یه وکیل صحبت کردم‌...
شوهر تو سابقه داره اگه بخوای طلا_ق بگیری خیلی راحته ...
_ کی گفته من میخوام طلا_ق بگیرم ...؟‌
_ تو بجه ای تو نمیدونی اینده اتو چطور داری تباه میکنی!؟
_ استاد توحید خواهش کردم این بحثتون رو تموم کنید ...
من قرار نیست هر بار شما رو میبینم این حرفها باشه ...
دقت کنید من مجرد نیستم که بهم‌ پیشنـ...._هاد میدید من شوهر دازم ...
از شدت عصبانیت لـ...بمو گز....یدم و گفتم : من این کلاس هام تموم بشه دیگه حتی پامم تو اموزشگاه شما نمیزارم‌...
_ من ولت نمیکنم که دو دستی گند بزنی به خودت و زندگیت ...میرم سراغ پدرت هر جور شده متقاعدت میکنم ...
_ شما چطور به خودتون اجازه میدید تو زندگی من دخالت کنید ...من عاشق محمد هستم من با عشق انتخابش کردم ...
یکم جلوتر اومد دلسوزانه گفت : گوش کن من میتونم کاری کنم بورسیه بشی بریم الما_ن ...اونجا برای خودت کسی میشی اونوقت پدرت و مادرت بهت افتخار میکنن ...
_ من همینجا هم میتونم برای خودم کسی بشم حتی اگه دیگه نتونم درس بخونم اما حداقل تو زندگیم ارامش دارم ...
فوتی کرد و با عصبانیت گفت : من میخوام کمکت کنم‌...تو جلوی پاهاتو میبینی من دهسال دیگه رو ...
_ مگه شما پیشگـ.....ویی که برای اینده من داری پیشگویی میکنی ...
دستشو جلو اورد تا دستم بگیره ...
خودمو عقب کشیدم ...
_ شاید برای شما این چیزا عادی باشه اما من نون و نمک پدری رو خوردم که پای جانمازش خوابش میبرد ...
دستتون رو عقب بکـ....ـشین من هیچ وقت دیگه اجازه نمیدم سمتم بیاین ...
از چی حرف میزد من که نمیتونستم درکش کنم ...
خانم جعفری اومد داخل دستهاشو خشک میکرد و گفت : زهرا خانواده ات برات جهیزیه نخر🌱یدن ؟‌
لبخندی زدم و گفتم : نه ...ولی محمد برام میخره ...
کنارم نشست ...
_ اخ که چقدر مشتاقم این اقا محمد رو ببینم‌...
_ میاد دیگه باید الان پیداش بشه ...
دلشوره گرفته بودم کاش زودتر استاد میرفت ...
صدای ماشین محمد رو خوب میشناختم ...خودش بود ...
کلید که تو درب چرخید صدام زد ...
_ خانمم ...خانمم بیا ...
با عجله بیرون رفتم هنوز نمیدونست استاد هم اومده ...
پامو که تو حیاط گزاشتم ...
پاهام سست شدن و نمیتونستم قدم بردارم چشم هام درست میدیدن و باور نمیکردم ...
دستهام میلر🌱زیدن ...
محمد با لبخندی گفت؟! سو.._پرایز شدی ...؟‌


اون مهدی بود برادرم ...همونی که ا_لتماسم میکرد یشب تو اتاق من بخوابه ...
نتونستم جلو برم ستون چوبی ایوان رو چـ...ـسبیدم و چا_در از رو شونه هام پایین افتاد ...
محمد تعجب کرد چرا چا_در سرم بود ...
مهدی به سمتم دوید و گریه کنان محـ....ـکم تو بغلم نشست ...
هر دو گریه میکردیم ...
نفسمون بالا نمیومد ...اکرم پشت سر محمد بود و یهو بیرون پر....ید و گفت : منم هستم‌...
وای اون روز چقدر شاد شدم اون روز حضور گرم و مهربون خدا رو حس کردم‌...
به سمت مهدی بغلم بود یه سمت اکرم‌...
به صدای گریه های ما خانم‌جعفری و استاد بیرون اومدن ...
خداروشکر محمد واکنشی نداشت باهاشون خوش و بش کرد و دعوتشون کرد بنشینن ولی خانم جعفری با محبت دستی به سرم کشید ...
_ نه دیگه عیادت از قدیم گفتن ده دقیقه ...زهرا جان صبح میام د_نبالت ...
با چشم هام به محمد اشاره کردم که اون باید رضایت بده ...
خانم جعفری رو به محمد چرخید ...
_ اقا محمد خیلی مشتاق دیدارت بودم‌...شما چه کردی با دل این دختر که انقدر دوستت داره ...فردا منم کلاس دارم ...اجازه میدید زهرا کلاس هاشو تموم کنه من میبرمو میارمش ...امانت باشه دست من ...
محمد با تردید نگاهم‌ کرد ...
استاد توحید خودشو میخورد و کلمه ای حرف نمیزد ...
فقط داشت با سکوت و اون نگاهای بدی که حسش میکردم همه چیز رو بدتر میکرد ...
محمد همونطور که بدرقه اشون میکرد گفت : تصمیم با خود زری من فقط حمایتش میکنم‌...
خانم‌جعفری چشمکی بهم زد و گفت : عجیب نیست این دختر انقدر خاطرتو میخواد ....
من انقدر محو بودن اکرم و مهدی بودم که فقط باهاشون خداحافظی کردم‌....
همین که رفتن دهبار صورت مهدی رو بو_سیدم ...
_ تو چطور اومدی ؟‌
مهدی مثل پسر بجه ها گفت : مامان و بابا رفتن مشهد من خونه عمه بودم‌...
تا عمه اینا رفتن عید دیدنی اکرم بود که کمک کرد محمد رو پیدا کنیم‌...


اکرم کنارم همونجا نشست و گفت : خبر نداشتم‌ تصادف کردی ...مهدی خیلی وقته بهونه تو رو میگیره بهش قول دادم یه روز پیدات میکنم امروز همون روز بود ...
تا اخر شب میتونیم بمونیم مامانینا فکر میکنن با شوهر من بیرون رفتیم ...
محمد اخمی کرد بهم‌ خم‌ شد دستمو گرفت کمک کرد بلند بشم و گفت : گریه نکن ...اینجا جای نشستن نیست...
بفرمایید برید داخل من بعدا میام که راحت باشین ...
مهدی مثل یه مرد سرپا ایستاد و گفت : ممنونم محمد ...
اروم پاشو نیشگـ...ـون گرفتم‌ و گفتم : زشته بگو اقا محمد ...
ولی مهدی حرف خودشو میزد و گفت: نمیخوام اونجوری مثل مجید میشه میتونه بز..._نه و اخرشم بشه اقا ...بگن مردها همینن ...
از حرفش جا خوردم‌...
اکرم سری به تاسف تکون داد و به سمت داخل رفتیم ...
اکرم میدونست چشم انتظارم یچیزی بگه و با اهی گفت : روزی نیست که زهره با چشم کـ...._بود نیاد خونه دایی ...شوهرش همون اقا مجید محبوب زندایی بود ...رفته یه زن صـ.... 🌱یعه اورده طبقه پایین زهره هم نگهش داشته ...
زهره کلمه ای حرف میزنه میز🌱نتش میاردش خونه دایی ...بجه اشم ازش میگیره ...
لبمو گز.._یدم‌...
_ اقام هیچی نمیگه بهش ؟‌
_ چیزی نداره بگه خودشون خواستن ...نی نی به لالاش گزاشتن ...
زهره روزگارش سیاه شده ...
اشک از رو گونه ام پایین غلطید ‌...
_ گریه نکن ....تو چرا ناراحتی اون همونی بود که انقدر در حقت بدی کرد ...
_ اون خواهرمه اکرم ...
_ به حـ...ـهنم من که دلم خنک شده ...مادرت رو بگو دست به دامان این و اون شدن ولی فایده نداره ...
نگو همون موقع که زهره خانم ماه به ماه خونه دایی میمونده شوهرش با زنش مسافرت بوده ...
_ الان زهره کجاست؟‌
_ خونه اش ...از بس ز🌱دش دیگه زبونشو کوتاه کرده ...
از ناراحتی فقط نگاهشون میکردم‌...
مهدی جلوتر اومد از جعبه شیرینی برداشت ...
_ ولشون کن ...اونا حقشونه انقدر پشت سر تو بد گفتن ...


دست مهدی رو فشردم و یهو به خودم اومدم اونا مهمون من بودن ...
رو به اکرم گفتم‌: تا از خودتون پذیرایی کنید یه پلو و مرغی بپزم که کیف کنید ...
_ بشین دختر خودتو به زحمت ننداز با اون دستت تعریف کن چطور به این روز افتادی ؟
_ حالا برات میگم‌....
با عجله رفتم داخل اشپزخونه ...
محمد بهترین اخلاقش این بود که همه چیز رو برای مصرف فراهم میکرد ...
با سرعت عمل و همون یه دست و البته کمک اکرم غذا رو پختم و روی گاز گذاشتم‌...
مهدی یه کاسه اجیل کنارش بود میخورد و دلش تلویزیون میخواست که نداشتیم‌...
اکرم به کابینت تکیه داد خیره بهم بود و گفت : خیلی خوشبختی مگه نه ؟‌
میوه میزاشتم تو ظرف و گفتم : اره خیلی ...
_ از دل شادت معلومه ...از صفای خونه ات از این همه دلخوشیت ...
نگاهش کردم ...
_ تو هم خوشبختی ؟‌
_ اره منم خیلی خوشبختم ...
شوهرم خیلی بهم ازادی داده الانم میدونه اومدم اینجا‌...
همه محل پیچیده که سپیده خونه اتون رو بالا کشیده ...
_ واقعا دلم نمیخواد برگردم اونجا ...من اینجا زندگی دارم اروم‌ و دوست داشتنی ...
_ خدا روشکر باید کرد ...محمد واقعا پلیـ... 🌱س بوده ؟‌
_ پلیـ.... 🌱س که نه ما🙌مور ا🙏منیت بوده ...
_ همون میشه دیگه ...نمیدونی دایی چقدر خوشحال شد وقتی شنید ...
_ دلم برای اقام تنگ شده ...یه روزی رفتم سراغش پناهی نداشتم محمد نبود و اوا...ره بودم‌...
ولی پناهم نداد به این فکر نکرد من اونشب کجا قراره بمونم‌ یه زن تنها تو این شهر ...
اکرم شرمنده بود و گفت: مامانم میگفت خیلی بعدش گریه کرد که چرا کمکت نکرده ...
_ عیبی نداره اون روزها گذشت ...با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم : خبر داری استاد شدم برای خودم ...؟
_ نه تو راه محمد تعریف کرد ...
تا محمد و سمیرا بیان از گذشته گفتیم و خندیدیم‌...


محمد که اومد کلی خوراکی برای مهدی خر🌱یده بود ...
سمیرا نیومده بود ...به استقبال محمد رفتم حیاط ...
با لبخندی نگاهم کرد ...
_ خوشحالی حتی چشم هاتم برق میزنن ...
_ خیلی مهدی که اومده انگار صدسال دیگه قرار عمر کنم ...
با اخم نوک کتونیشو بهم زد و گفت : من بودم صد سال عمر نمیکردی ؟‌
دستمو کنار صورتش گزاشتم و گفتم : با تو تا ثانیه ای که هستی عمر میکنم مطمئن باش تو نباشی منم مر..._ده ام‌...
_ خدا نکنه ...
_ راستی سمیرا کجاست ؟
_ امروز انگار خدا فقط برای ما خوشی نوشته ...رفتن دنبا._لش بردنش خونه ...
_ اخیش ....انقدر محکم گفتم که محمد نتونست نخنده و گفت : دیوونه ...
سرمو به بازوش فشردم و به سمت داخل رفتیم ...
_ نمیدونی چقدر سخته یکی رو از ته دلت بخوای و بعد حس خطر کنی براش ...
_ من همیشه برای توام‌...
اونشب همه چیز عالی بود ...
همه چیز بی نقص و پر از خوشی ...
بودن اکرم و مهدی ...دلم میخواست به مهدی عیدی بدم ...اونقدری پو_ل نداشتم اما همونو به ز._ور تو جیبش کردم و یدونه از شال هایی که برای عید خر🌱یده بودم و هنوز سرمم نکرده بودم قسمت اکرم شد ...
بدترین قسمت اونشب وقت رفتنشون بود ...
بامحمد تا سرکوچه بردیمشون و رسوندیمشون ...
موقع خداحافظی چقدر گریه کردیم تا برن‌...
مهدی بیشتر از من گریه کرد...
رفتنشون رو نگاه میکردم‌...
چراغ های خونه فرح خانم روشن بود ...
محمد نگاه که میکرد تاسف میخورد ...
نخواست من نگران بشم و گفت : بریم بستنی بخوریم ؟‌
سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم : نه میل ندارم‌...
_ پس اخم نکن دیگه ...اینطوری که نمیشه من همون شیـ..._طون خودمو میخوام‌...
با محبت کنار صورتمو نوازش کرد ...
_ فردا میری اموزشگاه ؟‌
با سر گفتم اره ...
_ دو تا شر🌱ط داره ...
بهش خیره موندم ...
محمد جدی رو بهم‌ چرخید و گفت : دیگه سوار ماشین اون مرد نمیشی و دوم اینکه بعد از این‌ کلاسهات اونجا دیگه نمیری ...
کنکورت نزدیکه تمرکز کن رو درست ...من هر جور شده زندگیمون رو میچرخو..نم ...
دستمو جلو بردم پشت دستش گزاشتم‌...
_ میدونم تو قوی تر از همه مشکلاتی ...چشم‌ بعد این‌ کلاس ها نمیرم‌...
انگشت هاشو بین انگشت هام گزاشت ...
_ هنوزم بابت اون تصادف از اون مرد عصبی ام‌...از تو هم عصبی ام ...
_ بهت حق میدم ...
_ حالا بریم بستنی بخوریم ؟‌
خنده ام‌ گرفته بود و گفتم : بریم‌...
اخرین روز کلاسم بود ...
همه چیز خوب جلو میرفت و مشکلی نبود ...
محمد و من زندگی اروممون رو داشتیم ...
استاد پیداش نبود و من با ارامش به کلاسم میرسیدم ...
داشتم با خانم‌ جعفری چای میخوردیم که برگردیم خونه که صدای تق تق پاشنه های کفشی اومد ...
من پشتم‌ به درب بود و خانم جعفری گفت : تعطیله عزیزم تا بعد سیزده ام ...
صداش برام اشنا بود ...
_ با یه خانمی کار دارم گفتن اینجاست ؟
سرمو چرخوندم سپیده بود ...
چای بین دستمو روی میز گزاشتم و به سمتش رفتم‌...
تعجب کردم از اومدنش ...
نگاهی بهم انداخت و گفت : میشه یه چند دیقه حرف بزنم باهات ...
به داخل کلاس دعوتش کردم‌...
همونطور سرپا ایستاد و گفت: چقدر خوب برای خودت چه برو بیایی داری ...
_ اومدی اینا رو بهم‌ بگی ؟‌
_ نه اومدم باهات معا🌱مله کنم‌ ...
بهش چشم دوختم‌...
صندلی رو جلو کشید لم داد ...
بودنش هیچ جایی برام خوب نبوود ...
کنار خودش همیشه استر...س میاورد ...
_ من اومدم باهات معا._مله کنم ...
_ چه معا._مله ای ؟‌
به صندلی اشاره کرد ...
_ بشین و گوش بده ...
روبروش نشستم‌...و گفت : میدونم محمد رو انقدر دوست داری که اندازه نداره ...

من میتونم خونه اشو بهش پس بدم‌...
_ خوب چرا پس نمیدی ؟
_ گفتم‌ که معا🌱مله میکنم ...تو ز...ن زرنگی نیستی ...
ببین زهرا همه میدونن سمیرا محمد رو دوست داره حتی راضی میشه ز...ن دومش بشه ...تو محمد رو قانع کن بیاد سمیرا رو بگیره منم‌ امو...الشو پس یدم‌...
باصدای بلند شروع کردم به خندیدن ...
تعجب کرد از خندیدنم‌...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : حرفم خنده نداشت ...
به درب اشاره کردم و گفتم : تو پاک دیوونه شدی ...
بیا برو سپیده جان من محمدم رو با دنیا ثرو....ت هم عوض نمیکنم‌...
سپیده با عصبانیت بلند شد و گفت : میای سراغم میای ...
من منتظرتم ...
یجوری با اعتماد به نفس حرف میزد و بدون خداحافظی رفت ...
خانم‌ جعفری نگاهمو دنبا_ل کرد ...
_ کی بود ؟‌
_ زن برادر محمد ...
_ چه با افاده بود ...
_ اره...بریم خانم جعفری ؟
_ بریم ...
درب رو میبستیم که استاد توحید سر رسید ...
سلامی کرد و گفت : خسته نباشین ...
خانم جعفری خبر نداشت اون چطور مردی هست و گفت : سلامت باشین ...
رو به من گفت: خانم احمدی میشه تو ماشین ما چند کلمه صحبت کنیم ؟
خیلی جدی گفتم : نه ...
تعجب کرد و گفت: در مورد کارمونه ...
_ من دیگه سر کار نمیام ...ممنون از همه ...
ولی استاد ول کن نبود و با خنده گفت : قبول اما چند دقیقه فقط ‌...
خانم‌ جعفری نگاهم کرد ...
_ خوب ببین چی میگن ...
اما قبول نکردم‌....
یهو ناغافل استاد دستمو گرفت و همونطور که میکشید سمت ماشینش گفت : عجله کن ...
درب ماشین رو باز کرد و هلم داد عقب ...
خانم جعفری خشکش ز._ده بود ...
با عصبانیت به درب ماشین لگـ....ـد ز._دم که بسته نشه و پایین پر._یدم ...


استاد توحید خشکش زد و سرش فر....یاد ز..دم ...!
_ چی از جونم میخوای ولم کن ...
شروع کردم به د_اد ز._دن ...
خانم جعفری کنارم ایستاد و با چهره شاکی به استاد نگاه کرد ...
استاد متوجه اشتباهش شد و گفت : اروم‌ باش ....
بخدا قصدی ندارم فقط میخوام ببرمت خونه پدرت ...
خانم جعفری جلوی من ایستاد و گفت : استاد توحید این چه رفتاری دارین ...
استاد دستی تو موهاش کشید و گفت : دست خودم نیست ...دست خودم نیست ...
فقط دست خانم جعفری رو کشیدم و از اونجا دور شدیم ...
تو ماشین براش تعریف کردم استاد چیا بهم گفته و اون فقط از تعجب دهنش باز مونده بود ...
یکم با هم تو خیایون ها چرخیدیم و منو جلوی خونه مون برد ...
ترسیده بودم و دلم نمیخواست تنها برم خونه ...
خانم جعفری با تاسف گفت : باورم نمیشه جطور انقدر ادم بدی بوده و من خبر نداشتم ...
_ اگه محمد بفهمه حتما خ به پا میشه ...
_ حق داره هرکی جای محمد باشه همین برخورد رو میکنه ...
_ من دیگه اموزشگاه نمیام‌...
_ کار خوبی میکنی برات یجا خودم کار پیدا میکنم‌...
_ نمیخوام دیگه خانم جعفری واقعا دیگه نمیخاام ...
با ناراحتی سکوت کرد ...
محمد از پشت سر با ماشین اومد و گفتم : شما برو دیگه محمد اومد ...
خانم جعفری خیالش راحت شد و رفت ...
محمد نگاهی به صورت رنگ‌ پر._یده ام انداخت و گفت : چی شده ؟‌
خودمو جمع و جور کردم و گفتم: چیزی نیست ...
_ مطمئنی ؟‌
_ اره ...
لبخندی زد و دستمو گرفت رفتیم داخل ...مدام دلشوره داشتم‌..‌اول یه اب قند خوردم تا دلم اروم بگیره و بعد رفتم پیش محمد ...
یچیزی رو حساب و کتاب میکرد ...
سرشو که بالا گرفت ...
دستهاشو برام باز کرد ...
جلوتر رفتم و بغلش جای گرفتم ...
محکم‌ تـ...ـنمو فشرد و گفت : ا_خ خستگی هام‌ در اومد ...
سرمو روی شونه اش گذاشتم و ...


محمد دستش پشتم‌ کشید و گفت : بیستم باید گچ‌ دستتو باز کنی و بعدش چند جلسه فیزیو تراپی داری ...
_ الان نگرانی من‌ این دست نیست ...
با شـ....یطنت گر....دنمو بو...سید ...
دستشو زیر لباسم برد و همونطور که لمـ....ـسم میکرد گفت : دلم برای این تـ..._نت تنگ شده برای اون شور و شوقی که داشتی ....
_ الان خیلی نگرانم محمد
_نگرانیت چیه ؟‌
براش همه چیز رو تعریف کردم هرچیزی که سپیده گفته بود ...
محمد تو فکر فـ....ـرو رفت و برخلاف تصورم که میخواست لمـ.ـ...ـسم کنه ...کنارم زد ...
هر روز یه چیز جدیدی میگفت و سپیده چی تو سرش بود نمیدونستیم‌...
دستمو باز کردم و بعد از چند جلسه مثل قبل شده بود اما جای بخیه ها برای همیشه روی دستم موند و شد یادگاری از اون روز نحـ....س و شو._م‌...
همه چیز اروم‌ جلو میرفت ...
مغازه رو فـ.ـ....روخته بود و یه خونه ویلایی نو ساز خـ.ـ...ـر...یده بودیم‌...
با همون خورده وسایل اسباب کشی کردیم و روز کنکورم فرا رسیده بود ...
محمد بیشتر از من استر....س داشت و بالاخره جوابش اومد ...
بهترین دانشگاه و بهترین رتبه رو اورده بودم‌...
اون روز بهترین روز بود ...
هر دومون از ته دل خوشحال بودیم ...
اشکهام میریخت اما لبهام میخندیدن ...
محمد محکم بغلم گرفت و گفت: میدونستم‌...تو جبران تمام‌ روزهای سختمی ...
با بغض محکم فشردمش و گفتم : ممنونم که انقدر کمکم کردی ...
محمد با اخم گفت : من ممنونتم ...اماده شو میریم بیرون ...
با تعجب گفتم‌: کجا بریم ؟ هنوز وسایلمون رو کامل نچیده بودیم ...
اشپزخونه بهم ریخته بود ‌‌‌...
محمد مبل و تلویزیون و کمد خر...یده بود ...
با اینکه اسبابمون خیلی کم بود اما خونه امون بزرگ بود و قشنگ‌...
یه خونه ویلایی دوبلکس ...
محمد به خونه های بزرگ عادت داشت ...
پذیراییمون فرش کم داشت اما دلمون پر بود از شادی ...
محمد سوییچ رو برداشت و گفت: میخوام جشن بگیریم...
اون استاد بود چی بود اسمش ؟‌
بعد از ماه ها باز یادم اورد ...
_ استاد توحید ...
_ برات تو اموزشگاه جشن گرفته اسمتو و عکستو بنر کردن ...
باهام تماس گرفت بریم اونجا ...
حسابی جا خوردم و فقط نگاهش کردم‌...


دستمو از بین دست محمد بیرون کشیدم‌...
اون خبر از اون مرد نداشت ...محمد خودش انقدر چشمش پاک بود که تصور میکرد همه مثل خودش هستن و گفت : خیلی برات زحمت کشیده الانم به عنوان بهترین رتبه اموزشگاهش انتخاب شدی ...
_ نه من فکر نکنم زیاد دوست داشته باشم بیام اونجا ...دوتایی بریم یه جشن کوچیک بگیرم که بهتره ...
_ بیا بریم ...دیرمون میشه ...
نتونستم مقاومت کنم‌...تمام مسیر دلشوره داشتم‌...
تازه زندگیم به ارامش رسیده بود استاد ادم معمولی نبود و همش حس میکردم بیماری ذهنی داره ...
جلوی امورشگاه چخبر بود ...اون جشن مسلما برای من نبود تنها ....خیلی ها از اون اموزشگاه نتیجه های خوب گرفته بودن ...
سالن رو صندلی چیده بودن و برای پذیرایی کنار روی میز ها ابمیوه و شیرینی و کلی شکلات و میوه چیده بودن ...
بهترین رتبه متعلق به خودم بود ...
اون روز جای خانواده ام خیلی خالی بود ..
وقتی همه کنار خانوادهاشون بودن و من و محمد تنها اونجا نشسته بودیم ...
بالاخره سر و کله اش پیدا شد ...
کت و شلوار سفید تـ....ـنش کـ...ـرده بود ...
پشت میکروفن ایستاد و گفت : سلام‌ روز همگی بخیر ...
باعث افتخارمه که همچین روزی ...
یهو چشمش به من افتاد ...
نتونست پلک بزنه برای ثانیه ای خیره موند و خودشو با عجله جمع و جور کرد و گفت: ببینید کی بین ماست ...
افتخار اموزشگاهمون ...
به من اشاره میکرد و محمد با غرور نگاهم میکرد ...
دستشو پشت دستم‌ گزاشت و اروم گفت : باعث افتخارمی ...
چه لحظات شیرینی بود حتی استاد و خاطرات مذخرفش هم نمیتونست ناراحتم کنه ...
دعوتم میکردن برم بالا کنار استاد ...
خاتم جعفری گل هارو تقدیم میکرد و به سمتشون رفتم ...
دسته گل رو بهم داد و گفت :
میدونستم موفق میشی ...
استاد کنارم ایستاد و با لبخندی که تو چشم‌هاش اشک حلقه زده بود نگاهم کرد ...
_ چقدر خوبه که امروز نمر._دم و دارم میبینم اینجایی ...


استاد نفس عمیقی گشید و کنارم ایستاد تا عکاس عکس بندازه ...
تمام مدت محمد از اون ور نگاهم میکرد و نمیتونستم از لبخندش چشم بردارم ...
تک تک تقدیر از همه انجام شد و برای پذیرایی همه شلوغ شدن ...
شام اورده بودن و هر کسی یه گوشه مشغول خوردن بود ...
محمد ظرف یکبار مصرف غذا مو جلو کشید و گفت : خانمم فرصت نشد با من عکس بندازی ...
با نوک کفشم به کفشش ز._دم و گفتم : من و تو عکس لازم نداریم
من و همیشه کنار هم دیده میشیم‌...
محمد یکم‌ مکث کرد و با دلشوره ای که قشنگ‌از لابه لای کلماتش صدا داشت گفت : میتر🌱سم انقدر بالا بری که دیگه منو نخوای ...
میتر🌱سم منو تو همین کوچه پس کوچه هات جا بزاری ...
با اخم گفتم : مگه من میتونم‌...
همین کوچه پس کوچه های الان من برام مهمه ...
محمد اراده کنی دفتر و کتابمو بخاطرت به اتیش میکشم ...
لبخند قشنگی زد ...
_ میدونم ...دوست داشتن تو واقعیت زندگی منه ...
دستمو پشت دستش گزاشتم ...استاد کنارمون ایستاد و گفت : خیلی امروز بهتون افتخار کردم ...
اقا محمد افتخاره بزرگی که همچین بانویی رو دارین ...
محمد دستشو با احترام فشرد و گفت : واقعا افتخار میکنم به بودنش ...
_ ممنون که دعوتمو قبول کردین ...
من به خانمت اینجا نیاز دارم ....الان بهترین موقعست که براش پشت سر هم کلاس بچینم و تدریس داشته باشه ....
اینطوری با سابقه اش میتونه خیلی زودتر بدرخشه ...
محمد از تعریفش لبخند رو لبهاش نشست ...
_ حتما همینطوره ...روزهاش تمام خالیه ...نیازی به پو🌱لش نداره اما به قول شما سابقه خوبی براش میشه ....
استاد خیلی زیرک بود داشت جوری جلو میومد که محمد محبورم کنه برگردم اونجا ...مطمئن بودم من هیچ وقت برای اینکه محمد خطایی نکنه بهش چیزی نمیگم‌...
خودمو به محمد چـ....ـسبوندم و گفتم : فکر نکنم بخوام تدریس داشته باشم ...
به چشم های محمد خیره شدم ...
_ نمیخوام ثانیه ای ازت دور باشم ...
اونشب استاد نتونست به هدفش برسه و برگشتیم خونه ...
اما با خانم جعفری صحبتی داشتم و قرار شد اگه شاگردی بود تا عصرها تو خونه مون براشون کلاس بزارم خصوصی ...
اوایلش خیلی کم بود اما یک ماهی که جلو رفت بالاخره تمام ساعت هام پر شدن و خودم هم راضی بودم‌...
اکرم که میومد دیدنم اون روز بهترین روز میشد و دوتایی حسابی خوش میگذروندیم ...
محمد هنوز امیدوار بود که میتونه خونه رو پس بگیره ...
ورودم به دانشگاه بهترین اتفاق زندگیم بود ...
مهارت و استعدادم از کسی مخفی نبود و همه میدیدن چطور پیشرفت میکنم ...
در امدم همون روز ها هم به قدری بود که بشه باهاش بهترین زندگی رو داشت ...
کلاسهای خصوصی که برگزار میکردم ...
روزهای قشنگمون با محمد جلو میرفت و گاهی اومدن سمیرا تو زندگیمون کامم رو تلخ میکرد ...
اون دختر قصد ازدواج نداشت با اینکه هزارتا خواستگار داشت ...
سالها جلو میرفت و تمام خوشی های دنیا برای ما بود ...
**

چهارسال مثل برق و باد جلو رفت ...
محمد تو کارش مثل قبل شده بود و منم فارغ التحصیل میشدم‌ و برای فوق لیسانس تلاش میکردم ...
تمام روزم پر بود و تو اموزشگاه ها تدریس داشتم ...
برای بو🌱رسیه شدن و رفتن به الما🌱ن بارها پیشنـ...._هاد داشتم اما یچیزی اینجا تو همین شهر و همین کوچه پایبندم کرده بود ...
اونم محمد بود ...
نبود خانواده ام روز به روز کمرنگتر میشد و فقط با اکرم در ارتباط بودم ...
دادگاه های سپیده و محمد دیگه اخرین جلسه اش بود ...
تو من دیگه خبری از اون دختر بجه نبود حالا به اندازه یه زن مهارت داشتم تو خانه داری و به عنوان یه استاد تو تدریس ...
با عجله میز رو چیدم ...
ساعت از نه هم گذشته بود خبری از محمد نبود ...


نگاهی به خونه امون انداختم ....تو این سالها چقدر تغییر کرده بود ...
مبلمان شیک ...سرویس خواب و هر چیزی که لازمم‌ بود بهترینشو داشتم‌...
روی میز غذا خوری ظرف سالاد رو گزاشتم‌...
اهنگ‌ رو اروم کردم ولی صداش رو میشنیدم‌...
موهامو تا روی شونه هام کوتاه کرده بودم و مش های قشنگی لابه لاش در اورده بودم‌...
به تـ....ـنم عطر زدم‌...پیراهن چین دار بنفش تو تـ....ـنم بود ...
چقدر روزهای سختی رو گذرونده بودیم ...هر دو تلاش کرده بودیم و این خونه و زندگی حق هر دومون بود ...
از سمت آینه کاری های روی دیوار میگذشتم که خودمو داخلش دیدم‌...
چقدر نسبت به سالها قبل هیکلم پر تر شده بود ...
اما یچبزی انگار کم بود ...
ماه ها بود که قصد داشتیم بجه دار بشیم و هنوز به نتیجه ای نرسیده بودیم‌...
دستمو روی شـ...ـکمم کشیدم‌ و بی صبرانه منتظر بودم‌ صدای پا🌱ره تـ...ـنم تو خونه امون بپیچه ...
اکرم پسر دومشم باردار بود و من هنوز هیچ ...
دورا دور میشنیدم که زهره یه دختر بدنیا اورده ...هر روزش مثل روز قبل پر از د_رد بود ...
اکرم میگفت دیگه عادت کرده به اون زندگی و زبونشو کوتاه کرده ...
پاییز خنک بود و بارون نم‌ نم به شیشه میرد ...
پنجره طبقه بالا رو باز گزاشته بودم‌...
با عجله بالا میرفتم که محمد وارد خونه شد ...
_ خانمم نیستی ؟‌
بلند گفتم : الان میام بزار پنجره رو ببندم ...
_ باشه ...
پایین که برگشتم‌ محمد دست و صورتشو شسته بود ...
با محبت نگاهش کردم و گفتم : دیر کردی ؟‌
ساعتو از دستش در اورد روی میز گزاشت چشم هاش برقی زد و گفت : به به خانووم چه کردی ...
چنگالشو تو کاهو برد و همونطورکه تو دهنش میزاشت با لذ_ت نگاهم کرد ...
_ بشین سرپا که نمیشه غذا خورد ...
_ انقدر گرسنه ام که نگو ...
روبروم نشست ...دیس برنج رو جلو کشید ...


محمد با اشتها غذاشو میخورد وقتی روبروم‌ بود نمیتونستم ازش چشم بردارم ..
سرشو که بالا گرفت نگاهم کرد با اخم گفت : بازم خیره شدی به من ؟‌
_ چیکار کنم‌ این همه سال گذشته شد پنج سال اما هنوزم نمیتونم ببینمت و نگاهت نکنم ...
_ چخبرا چی شد ؟‌
_ قراره خبر بد_ن اگه بشه هفته دیگه اولین روزی که میخوام تو دانشگاه تدریس کنم‌...
یکم مکث کرد ...
_ اونو که مطمئنم قبولت میکنن ...
به شکمم اشاره کرد ...
_منظورم ازمایشت بود ؟‌
یه لحظه خجالت زده به پایین نگاه کردم ...
_ منفی بود ...
_ پیش دکترت نرفتی ؟‌
_ فردا وقت دارم پیشش ...
یکسالی بود که انتظار خبر بارداری منو میکشید ...
دیگه خودمم داشت باورم میشد یچیزی غلطه و قرار نیست مادر بشم ...
نتونستم چیزی بخورم و رفتم بالا ...جلوی بغضمو نگرفتم و بی صدا دستمو از پنجره بیرون بردم و گریه کنان فقط به اسمون نگاه میکردم‌...
دستهای گرم محمد رو کنار پهلوم حس کردم ...
سرشو از رو شونه ام جلو اورد و گفت : ابن چشم ها چرا باید بارونی باشه ..
سرمو بهش تکیه دادم‌....نتونستم بگم‌...
شونه امو گاز گرفت و گفت : چی شده ؟‌
_ چیزی نیست ...
منو به سمت خودش چرخوند ...دستشو کنار صورتم گزاشت ...
_ به من‌ نگاه کن ..
کنار زدمش و گفتم : محمد نکن میرم دوش بگیرم‌...
دستمو محکم‌ نگه داشت ...
_ نمیخواد بیا کارت دارم ...
منو دنبا_ل خودش کشوند پایین ...
سوئیچ رو به سمتم گرفت ...قبل از اینکه چیزی بگم تلفنم شروع کرد به زنگ‌ خوردن ...
پشت هم زنگ میخورد ...
به سمت گوشیم رفتم‌...اکرم بود ...
اون موقع شب چرا زنگ‌ میزد ...با دلشوره گوشی رو زیر گوشم گزاشتم‌...
اکرم نفس زنان گفت : زری کجایی؟‌


صدای اکرم تو گوشم پیچید ...
_ زری کجایی ؟
دلواپس شدم ...
_ خونه مون چی شده ؟‌
_ وای خودتو برسون مجید رفته خونه اقات دعواشون شده اقاتو ز._ده ...دایی دستش شکسته بردنش بیمارستان ...
مامانم زنگ‌ زد گفت زندایی هم حالش خوب نیست اونم بردن بیمارستان ...
مهدی گفت به تو خبر بدم ...
دستهام میلر._زید ...
محمد گوشیمو از دستم گرفت و گفت: اکرم چی شده ...
پاهام سست شد روی زمین نشستم ...
محمد گوشی رو قطع کرد و کمک کرد سرپا بشم ...
مانتو تـ....ـنم کردم‌...محمد فقط نگاهم میکرد ...
شاید نمیخواست بریم ولی وقتی دید چطور بهم ریخته ام جلوتر اومد و گفت : زهرا شاید الان موقع مناسبی نباشه ...
با ا_لتماس گفتم : سالها گذشته دروغ نمیگم ولی عادت کردم به نبودنشون ...
اما الان اونا به من نیاز دارن ...
اگه بگی نریم نمیام تو هر چی بگی من قبول میکنم‌...
محمد دستهامو محکم نگه داشت ...
_ نمیخوام جلوتو بگیرم ...میبرمت اما شاید دوست نداشته باشن ...
با هق هق خیره بهش موندم‌...
اون مادر همونی بود که تو این چند سال یکبارم‌ حال منو نپرسیده بود ...
لبخند تلخی ز._دم ...
محمد سوئیچ رو برداشته بود و گفت : بریم‌...
با تردید راه افتادم ....
تا جلوی بیمارستان برسیم من فقط دلشوره و نگرانی داشتم‌...
محمد جلوی بیمارستان کنار کشید ...
هر دو پیاده شدیم ...
محمد کنارم جلو میومد از نگهبانی سوال میکرد که مهدی از پشت سرم گفت : زهرا اومدی ؟‌
به سمتش چرخیدم‌...
تمام صورتش جای ز._حم بود ...
تر._سیده نگاهش کردم ...
با بغض گفت : همون مجید عزیز کرده مامان هممون رو ز._د ‌...
اقام دستش شکسته ...مامان از اون بدتر شده ...
_ الان اقام چطوره ؟‌
_ برو داخل ببینش ...دستشو گچ میگیرن ...


محمد صحبت کرد با نگهبانی اجازه دادن من رفتم داخل ...
یه حس بدی بود هم دلم میخواست برم هم دلم میخواست نرم ...
سمت مادرم که نرفتم ...
اقام روی تخـ....ـت نشیسته بود ...
ابروش شکسته بود ...
چقدر پیرتر شده بود ...موهای سفیدش ده برابر شده بود و صورتش چروکیده تر از قبل ...
با بغض نگاهش کردم‌...نتونستم اون روز نتونستم‌جلوتر برم ...
از دور فقط نگاهش میکردم‌...
چقدر دنیا کوچیک و بی ارزش بود ...
عقب عقب برگشتم دلم میجوشید از دیدنش ...از بودنش و اون غم ...
دستمو جلو دهنم گزاشتم و به سمت بیرون برگشتم ...
محمد که منو بیرون درب دید تعجب کرد ...
مهدی رو کنار زدم ...
_ بریم محمد نمیتونم اینجا بمونم ...
_ چی شده ؟‌
تو چشم هاش خیره شدم‌...
_ نتونستم جلو برم ...یا دل من از سنگ‌ شده یا بیشتر از اونی که فکر کنم فاصله ودوری بینمون جوونه زده ...
محمد با دلخوری جلوتر اومد ...
_ زهرا با خودت چیکار میکنی ...
فقط به سمت بیرون دویدم‌....بارون میبارید روی کاپوت ماشینمون زدم و عصبانیتمو سر اون خالی کردم‌...
مهدی فهمید که منم هر چی باشه بجه اون پدر و مادرم و نمیتونم ببخشم‌...
تو تمام اون روزها تنها بودم و اونا اونطور منو ول کردن ...
تا خونه کلمه ای حرف نزدم‌...
اولین بار بود تو پذیرایی میخوابیدم‌...
با دوتا مسکنی که خوردم خیلی راحت خوابیدم‌...
با صدای محمد نزدیک‌گوشم بیدار شدم‌...
لبهاشو نزدیک گوشم اورده بود و گفت : دلبر شیرین من بلند شو مردم از گرسنگی ...
چشم هامو باز کردم‌...
خـ...ـم شد پیشونیمو بو_سید ...
_ بلند شو دیگه ...
_ صبح شده ؟‌
_ بله خیلی وقته ...ساعت دو نگاه کن‌...
خیلی خوابیده بودم‌...تو جا چرخیدم و گفتم‌: تـ...ـنم در_د میکنه ...
محمد همیشه شیـ...ـطنت تو وجودش بود ...
_ مگه خـ...ـماری پس میدی ؟‌


حالم بدتر از یه معتا_د بود ...
از خودم ناراحت نبودم که نرفتم پیششون ...اونا برای من خیلی کمرنگ‌ شده بودن ...
تو نداری تو تمام اون روزها تنهایی منو به تنها بودن محـ...ـکوم میکرد و عادت کرده بودم‌...
دلم پیششون بود اما خودمو عادی نشون میدادم‌...
محمد رفت سرکار و من با_ید میرفتم دکتر ...
دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم‌...
تو نوبت دکتر نشسته بودم ...استر..._س بجه دار نشدن خودم بیشتر از همه بود ...
به زنهای حا_مله نگاه میکردم و افسوس میخوردم ...
به اینکه چرا نمیتونم منم تجربه کنم ...
دستمو روی شکمم گزاشتم و به خودم گفتم: چقدر این دنیا نامرده مگه چی میشد منم میتونستم مادر بشم ...
ناخواسته تو گوشیم تو مخاطب ها به شماره سمیرا خیره بودم‌...
با خودم رویا بافتم ...
_ اگه نتونم حا🌱مله بشم ...باید یکی رو برای محمد بگیرم ....من نمیتونم اونو از پدر شدن محروم‌ کنم ...ولی نه من نمیتونم محمد رو به کسی بدم اون فقط برای منه ....
بغل دستیم با تعجب نگاهم میکرد ...مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم و میخندیدم و یوقت ها گریه میکردم ...
لابد فکر میکرد من دیوونه ام ...
نوبتم شد و فوتی کردم و داخل رفتم‌...
دکترم زن مهربونی بود ‌..
نگاهی به ازمایش هام انداخت و گفت: چرا نمیشینی ؟
از استر...س سرپا بودم‌...
صندلی رو جلو کشیدم و یکم اروم گرفتم ...
_ سونوگرافی هم دادی ؟
_ نه فکر نمیکردم لازم باشه ...
_ لازمه مگه میشه لازم نباشه ...قبلا دکتر پیش کی میرفتی ؟‌
_ مگه مهمه ...مشکل منو هر کی بتونه حل کنه برام با ارزشه ...
_ مشکل نیست ...شغـ...ـل شوهرت چیه ؟‌
با تعجب نگاهم میکرد ...
_ چه فرقی داره چیزی رو عوض نمیکنه ...
_ من نمیتونم کمکت کنم من کار غیر قا_نونی نمیکنم ...
ابرومو بالا بردم ...
_ مگه کار من غیر قا_نونیه ؟


دکتر یکم‌ انگار عـ...ـصبی بود و گفت : معلومه غیر قا_نونی میخوای جون یه نفر رو بگیری ...
خانم‌ حواست کجا بود که حا🌱مله شدی ...شما فقط اگه برای عشق و کیفت شوهر داری ...
که اگه شوهرت باشه ...این روزا پر شده اما من ادمی نیستم گـ....ـناه کنم‌...
اون بجه تو شکمت هزار نفر حسرتشو دارن ...
هزار نفر ارزوشونه بتونن حا_مله بشن ...
اونوقت تو میخوای بندازیش ...یهو از رو صندلی بلند شدم ...
_ چی من حا_مله ام ؟
دکتر بیشتر از من تعجب کرد ...
صدامو بقدری بالا برده بودم که منشی نگران لای درب رو باز کرد ...
دکتر دوباره به برگه ازمایشم نگاه کرد ...
_ بله دیگه ...
یهو بین گریه و خنده که باورم نمیشد دستهامو روی صورتم‌ گزاشتم‌...
قلبم یجوری میزد انگار میخواست از سیـ.....ـنه بیرون بیاد ...
شوری اشک هام روی لبهم حس میشد ...
یکم تپش قلب گرفتم ...دکتر نگران فشارمو گرفت ...
_ فشارت پایینه ...چی شده یهو تو مگه نمیدونی حا_مله ای ؟‌
با سر گفتم‌: نه ...و ادامه دادم ...
_ یکساله هر ماه ارزومه بفهمم باردارم‌....
دیگه نا امید بودم‌...
دکتر با محبت لبخندی زد ...
_ خدا همون خدای روزهای ناامیدی دیگه ...
_ مطمئنی دکتر حا🌱مله ام ...؟
_ یجوری اومدی من فکر کردم نمیخوایش ....اره دخترم مشخصه کاملا ...
_ پس چرا اونجا بهم نگفتن ؟‌
_ کجا ؟‌
_ تو ازمایشگاه باید میگفتن حا🌱مله ام ..
_ اونا وظایفشون چیز دیگه ای ...برات سونو گرافی مینویسم‌...میری با این ازمایش ها انجام میدی هفته دیگه میای پیشم‌...
اشکهامو پاک کردم‌...
_ چشم ...
_ چشمت بی بلا ...دوست داری دختر باشه یا پسر ؟‌
من اصلا بهش فکر هم نکرده بودم ...
_ نمیدونم ..هر دوشون رو دوست دارم‌...
_ انشالله سلامت باشه ...


دکتر گفت هنوز فشارم پایینه و به اصرارش زنگ زدم محمد بیاد دنبا_لم ...
جلوی مطب روی پله نشستم ...هنوزم تو شو🌱کی بودم که شیرینتر از عسل بود ...
محمد نگران کنارم ترمز کرد ...
رنگم خیلی پر._یده بود ...هزاربار تا اومدن محمد اون برگه رو نگاه کردم ...
محمد پیاده شد سمتم اومو ...
_ چی شده زری؟ برای پدر و مادرت اتفاقی افتاده ؟‌
دستمو به سمتش دراز کردم ...دستمو که محکم گرفت سنگینی رو دستم انداختم و سرپا شدم ...
نمیدونستم چطور با_ید بهش بگم ...
_ محمد ؟
_ جان محمد؟‌ سردته میخوای کتمو برات بیارم‌...
_ یچیزی شده ...
_ بگو دیگه دختر سکتم نده ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : داری بابا میشی ...
اول متوجه نشد و حو_نسرد گفت: خوب بشم چرا انقدر رنگت پر._یده ؟‌
_ محمد حواست کجاست میگم‌ داری بابا میشی ...
محمد تازه منظورمو فهمید لبشو گز._ید و گفت: یعنی چی من دارم بابا میشم ...تو ...تو ...
نتونست به زبون بیاره ...
با گریه هایی که از سر شوق بود گفتم : اره داری بابا میشی من حا_مله ام ...
محمد محکم بغلم گرفت ...
تکونم میداد و کم مونده بود دنده هامو بشکنه ...
با ز._ور کنار زدمش و گفتم : لهم کردی ...
_ وای ...وای زهرا تو که منو اتیش زدی الان ...مگه میشه دیشب گفتی معلوم نیست ...
_ ولی بوده ...
_ سوار شو بریم‌...
براش تعریف کردم چی شده ....
محمد باور نمیکرد مرتب نگاهم میکرد و میخندید ...
نفهمیدم چرا رفت سمت خونه پدرم‌...
سر کوچه نگه داشت ...چهارسال بود اونجا رو ندیده بودم ...
رو بهم چرخید ...
_ یه دقیقه بشین من‌ مدارک رو از پدرت بگیرم ...
_ چه مدارکی ؟‌....

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtarechadori
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ignusn چیست?