خانوم8 - اینفو
طالع بینی

خانوم8

صبح های زود از خانه بیرون می آمدم و تا شب در مدرسه بودم، انگار کودکی بودم تازه چشم گشوده به جهان و داشتم دنیا را کشف میکردم.
دوستانی که بزودی پیدا کردم چند سالی کوچکتر از من بودند.
چه خوب که به جامائیکا نرفتم.
دو ماه بعد از زندگی تازه از تصور آن که در نقش یک راهبه، در دیری خفه و دلگیر در جامائیکا روزگار بگذرانم نفسم میگرفت.
آشنائی با فرانسوا و بریژیت مهم ترین اتفاق این دوره از زندگیم بود .
دو دختری که از نورماندی به پاریس آمده بودند، با طبع روستائی صمیمی و خودمانی.
هر دو درحقیقت از زندگی عادی و سنتی که پدرانشان برای آنها پیش بینی کرده بودند، از ازدواج با همشهری های آشنا و بچه دار شدن و به قول خودشان نورمال شدن فرار کرده بودند.
بریژیت هم سن و سال من بود، یک بار هم ازدواج کرده بود اما فرانسوا که از ما دو تا پنج سالی کوچکتر بود، وقتی در دوران جنگ مجبور شده بود مدرسه را رها کند و به کارهای مزرعه پدرش برسد که با برادر بزرگش به جبهه رفته بود، تصمیم خود را گرفته بود که بعد از بازگشت مردها از جبهه از دهشان فرار کند.
فرانسوا و بریژیت هردو فقیر بودند و با پولی مختصر می خواستند آینده خود را بسازند و آزاد باشند.
اول کار به نظرشان رسیده بود که
پرنسس» که من باشم پولدارم، ولی بزودی فهمیدند که من هم با مختصر مقرری که ملکه تعیین کرده بود و هر هفته از بانک می گرفتم وضعی بهتر از آنها ندارم.
دو ماه بعد از رفتن به مدرسه، دیگر شبها من هم در اتاقی که آنها در زیر شیروانی یک خانه قدیمی داشتند می ماندم.
استودیوئی اجاره کردیم به هفته ای هجده فرانک، در زیرزمین خانه ای قدیمی.
ژانین وقتی به آن جا آمد وحشت زده بود. او که خانه ای با سه کودک را آنقدر تمیز و مرتب نگه میداشت از شلوغی اتاق ما به حیرت افتاده بود و می پرسید چطور میتوانم چنین کاری بکنم.
تمامی اجاره خانه را من به عهده گرفتم، در مقابل فرانسوا و بریژیت خورد و خوراک را تقبل کردند.
هر دوشان، روزی دو ساعت در هتلی، کاری نیمه وقت گرفته بودند.
ژانین و آندره و شاید هم ملکه فکر نمیکردند که من در این اتاق زیرزمین سه سال دوام آورم.
تصمیم تندتر این بود که از خیال تحصیل پزشکی منصرف شدم و آن را گذاشتم برای دخترها و پسرهای جوانتری که خیال آقا و خانم دکتر شدن دیوانه شان می کرد.
ما سه تا کار دیگری در پیش داشتیم.
من به آرزوی دیرینه ام، به ادبیات برگشته بودم، فرانسوا هم با من بود ولی بریژیت اصلا هنرمند به دنیا آمده بود و در آرزوی آن که هنرمند بزرگی شود، نورماندی را رها کرده بود.
او ويلن میزد و وقتی تمرین می کرد، فضای خانه کوچکمان از موسیقی آرامی پر می شد.
خانه مان آنقدر کوچک بود که سه پایه نقاشی من را بیرون و در پاگرد پله ها گذاشته بودیم.
ما شاد بودیم و دقیقه ای از روز و شبمان خالی نمی ماند.
بهترین روزها، وقتی بود که پرفسور آلن که تاریخ هنر به ما درس میداد، همگی را به موزه ای می برد.
و این جز روزهایی بود که ژانین می آمد و غذا می آورد و ما سه تا با دختر کوچولویش کریستینا بازی میکردیم. کریستنا عروسک ما بود و ژانین هم، در نقش مادری فرو رفته بود که باید گهگاهی به ما سر می زد، مثل آن روز که برای هر سه تامان مانتو خرید، از یک حراجی ، که زمستان محافظتمان کند.
نگران شب ها بود که در اتاق بدون گاز و سرد چه میکنیم.
پاریس داشت آغاز جنگ را از خود دور میکرد و ما توجهی به آن نداشتیم.
مهم ترین حادثه سال اول این بود که هر سه مان در امتحان قبول شدیم، میتوانستیم به دانشسرا برویم.
تازه فرانسوا شاگرد دوم شده بود و از پرداخت شهریه معاف.
فردای روزی که مدرسه تمام شد، نقشه ای کشیدیم و برای انجام آن به میدان ساکری کور رفتیم.
هفت هشت تا تابلو داشتیم.
آیا کسی آنها را از من و فرانسوا می خرید. این تجربه مهمی بود و با پولش، شب را به کافه رفتیم شام اردک سرخ کرده خوردیم. بریژیت که عاشق شراب بوردو بود امکان یافت که شکمی از عزا درآورد و با فروش چند تابلو دیگر تصمیم مهمی گرفتیم.
سفر. آنهم به جنوب.
مثل تمام خانواده های ثروتمند فرانسه.
تصمیم گرفتیم فرانسوا و بریژیت دیگر برای کار به هتل نروند، ما راههای بهتری برای پول درآوردن پیدا کرده بودیم، تابلوهای من و فرانسوا آخر هفته ها پول می شد، به شرط آن که صبح زود خودمان را به ساحل میرساندیم و جای خوبی پیدا می کردیم.
حتی از میکل آنژ تقلید کرده بودیم و در عرض پانزده دقیقه به جای سر مدلها، خریدارانی را می کشیدیم که پول خوبی برای آن می دادند.
در دانشسرا پیکاسو و سالوادور دالی را کشف کرده بودیم.
وقتی با دوچرخه هایی که سه پایه نقاشی و جعبه ویلن بریژیت را پشت آنها بسته بودیم راه افتادیم به سوی جنوب، به چیزی که فکر نمی کردیم مخارجمان بود. آنقدر پول نداشتیم که بتوانیم در سواحل لاجوردین به هتلی برویم. اما اطمینان و اعتماد به نفسی در ما بود که قدرتمان می بخشید، باورمان بود که هر کار بخواهیم می توانیم انجام بدهیم .
با این همه اولین غروب که دیگر از پا زدن خسته شده بودیم فهمیدیم که فقط چهل کیلومتر آمده ایم.
مرد پیری موضوع قطار را پیش کشید.
مخارجش هم کمتر بود.
صبح زود به ایستگاه راه آهن رفتیم، دوچرخه هایمان را به قسمت بار سپردیم و خودمان مانند خانم ها در کوپه ای درجه ۲ نشستیم، پاهایمان را دراز کردیم و از پنجره به بیرون خیره شدیم، درختها و کشتزارها به سرعت میگذشتند و پرنده های نشسته برنوک تیرهای برق، الهام بخش تابلوهایی بود که می خواستیم بعدا بکشیم.
بعدازظهر به ژوآن لوپن رسیدیم، زنان روستایی از دیدن سه تا دختر - یکی مومشکی با عنوان پرنسس که من باشم و دوتای دیگر بلوند و فرانسوی، و همه مان باریک، با قد متوسط، شاداب و سرزنده تعجب زده می شدند مواد خوراکی و دست یافت های خود را برای فروش به ما عرضه می کردند.
سه روز در قلعه ای ماندیم که در آن زن جوانی که تنها در یک خانه بزرگ زندگی میکرد حاضر شده بود از ما پذیرائی کند. مشکلش فقط تنهایی بود و از روستا متنفر بود، آرزوی پاریس را داشت.
مارشل روزها با ما در باغ خانه اش قدم میزد، ساعتها به تماشای ما می نشست و از ویلن زدن بریژیت کیف میکرد.
به هر بهانه آن قدر می خندیدیم که در همه عمر نخندیده بودیم.
مارشل برایمان گفت که این املاک را از شوهری به دست آورده که چهار سال پیش او را گذاشته و به الجزيره رفته برای تجارت و بعد از مدتی به او خبر داده که قصد بازگشت ندارد و عاشق یک دختر مسلمان مومشکی شده است.
خانم مارشل، از آن پس با تمام علاقه ای که به زندگی در پاریس داشت در آن روستا محبوس مانده بود. چون جز همین باغ و زمین و خانه چیزی نداشت و در آن شرایط بد اقتصادی پس از جنگ هم کسی حاضر نبود املاک را آنقدر بخرد.
موقع خداحافظی سه تا تابلو به او دادیم.
اولین برخورد فرانسوا و بریژیت با شهر کن، شوق انگیزتر از من بود.
من که ماهها در ریویرا و سانرمو زندگی کرده بودم، به اندازه آنها از دیدن ساحل شوق زده نشدم، ولی این تجربه ای دیگر بود.
ماجرای جالبی در نیس اتفاق افتاد.
پولمان تمام شده بود و در نیس مانده بودیم و کار می کردیم.
صاحب کافه ای که با آخرین ته مانده پولمان میگو و سیب زمینی سرخ کرده ای را به قناعت می خوردیم پیشنهاد کار داد. داشت سالنی را آماده می کرد و نیاز داشت تا کسانی ارزان آن را تزئین کنند.
تازه پیشنهاد میکرد که بریژیت هم در پشت پیانو قدیمی او بنشیند و بنوازد،بهتر از این نمی شد.
شروع کردیم به رنگ زدن میز و صندلی ها، در عین حال دو سه تا تابلو هم کشیدیم که قاب شد و بر دیوار نشست.
بعد از ظهرها، وقتی دست از کار میکشیدیم تازه کار بریژیت شروع می شد که از قضا، بیش از آن که ما تصور می کردیم مطلوب مشتریان کافه دوويل قرار گرفته بود.
روز چهارم بود که ناگهان مردی با عمامه سیاه و ریش جلو میزمان سبز شد، تعظیمی کرد و کارتی را که برای پرنسس با خود آورده بود، دو دستی مقابل من گرفت.
اول باور نکردم، لابد اشتباهی شده بود پاکت را باز کردم.
از بی بی خانم بود، همسر آقاخان همان که در بمبئی در قصر مجللی یک هفته، با ملکه میهمانش بودیم.
همان روز، از دور و با دوربین چشمی مرا دیده و مطمئن شده بود که اشتباه نمیکند. ساعتی بعد، قیافه ما سه تا دیدنی بود وقتی وارد ویلای مجلل آقاخان شدیم، لباسهایمان مناسب نبود.
فرانسوا و بریژیت که قبل از آن تصور میکردند که لقب پرنسس که ژانین مرا خطاب می کرد، فقط یک اسم است حالا از این که خانمی با این ابهت و ثروت مرا خواهرزاده خود می خواند، به حیرت توام با غرور افتاده بودند.
کمی طول کشید شاهزاده خانم با شکوهی را که روی یک کاناپه چوبی کار هند نشسته بود که داد می زد میلیونها فرانک قیمت دارد قانع کنیم که ما سه تا از زور فقر نیست که کار میکنیم و به عمل پستی دست نزده ایم و برای گردش با دوچرخه به این سفر آمده ایم و لازم نیست که او آه بکشد و نگران من باشد که چرا شوهر بدی کردم و به این روز افتادم.
شاهزاده خانم اصرار داشت دو هفته میهمان او باشیم تا ملکه و همراهانش برسند که قرار بود به نیس بیایند، او پنهان نمی کرد که قصد دارد به زندگی مان سروسامانی بدهد.
در شب دوم ناگزیر شدیم همراه صاحب جمع آقاخان به شهر برویم و لباسهائی بخریم و در میهمانی آن شب ویلا حاضر باشیم.
یکی از راجاهای مسلمان هند و سفیر فرانسه در دهلی، میهمانان آقاخان بودند. بیشتر از صد نفر میهمان بودند و فرصت به هنرنمایی بریژیت هم رسید.
لباسهای پاریسی گرانقیمت را وقتی پوشیدیم، شباهتی به آن کارگران دیروزی که داشتند کافه درویل را رنگ می زدند نداشتیم.
وقتی دست شاهزاده خانم را بوسیدیم که به زحمتی اجازه مرخصی داده بود، آنهم چون بهانه آورده بودیم که درس هایمان شروع می شود علاوه بر پیراهن های گرانقیمتی که برای آن شب خریده بودیم، هر کدام سینه ریز و گوشواره طلایی هم هدیه گرفته بودیم.
بی بی چهار هزار فرانک هم به من بخشیده بودند و بلیت درجه یک قطاری که ما را به پاریس برد.
اینها به اندازه دوبرابر مخارج سالانه مان بود و صد برابر بیش از آن که صاحب کافه درویل می پرداخت.
هر سه ما، در یک ماه در امتحان ورودی دانشگاه قبول شدیم، گرچه دانشگاههایمان از هم جدا افتاد، ولی با هم ماندیم و حتی آشنایی بریژیت با یک جوان آلمانی گرهارد که ما به او گری میگفتیم، نتوانست از هم جدایمان کند.
پایان این بخش از زندگیم، سفری بود که چهارنفری با گرهارد به آلمان رفتیم.
تا آن زمان هرچه شنیده بودیم بدگویی فرانسویها از آلمانها بود و خبرهایی از فقر و تورم وحشتناک در آن کشور.
وقتی هم از مرز گذشتیم و به دوسلدورف رسیدیم، همان بود که تصور می کردیم.
پدر و مادر گری، در شهر کوچکی کنار برلین یک مغازه نانوائی داشتند و با میشل پسر دیگرشان، در آن جا کار می کردند، خانه شان هم با حیاط کوچکی پشت همان نانوایی بود.
در هتل کوچکی اقامت گرفتیم تا آن که بریژیت و گری تصمیم خود را برای ازدواج با ما و خانواده شان در میان گذاشتند و قرار ازدواج، گذاشته شد.
و این جا بود که گری و میشل آمدند و ما را به خانه خودشان بردند، اتاق میشل به من و فرانسوا داده شد، جوانک که دو سالی از من کوچکتر بود، گیتار میزد و تمام اتاقش پر از عکس های موسیقیدانان و مجلات موسیقی بود، فرانسه را خوب میدانست و از تمام اهل خانه، من و فرانسوا با او گفتگو می کردیم.
ده روز، در برلین به میهمانی گذشت،
روزها هم من و فرانسوا به تماشای موزه ها و گالریها می رفتیم.
گاهی میشل همراهمان بود، پسری خجالتی که مانند کارگری کوشا در نانوائی پدرش کار میکرد و تا فراغتی می یافت، گیتارش را بر می داشت و ترانه های محلی می زد. جشن هایی در باغهای سیب ، در حالی که میهمانان شراب میخوردند تا مست کنند، بعد نوبت به آوازخوانی می رسید و گیتار زدن‌ میشل که مطیع دستورات پدرومادرش بود
این دیدار کوتاه در روزی پایان گرفت که آنها من و فرانسوا را به ایستگاه رساندند و در حالی که بریژیت اشک می ریخت و ما هم از دوری او دلتنگ بودیم، با ما خداحافظی کردند.
این دیدار هم می توانست مثل دهها ماجرا و آشنایی هایی باشد که در آن سالها
برایمان رخ داده بود.
ولی این طور نشد.
می فهمیدم که میشل از من خوشش آمده ولی من قبلا برای خودم روشن کرده بودم که خیال پذیرفتن هیچ مردی را ندارم.
در راه برگشتن فرانسوا، برایم گفت که میشل از بریژیت پرسیده که آیا می تواند به من پیشنهاد ازدواج کند و جواب شنیده که اصلا دست به چنین خطری نزند، چون پاسخش از پیش معلوم است.
بریژیت این را می دانست، بارها درباره اش حرف زده بودیم و هم در مواردی دیگر که یکی از همکلاسی ها به صرافت دوستی با من می افتاد، پاسخم همیشه خشن و خشک و گریزاننده بود.
و هربار چنین حادثه ای پیش می آمد، برای مدتی بیخواب می شدم.
کابوسهای جانکاه سالیان گذشته بیدار میشد.
هرکدام از این حوادث که برای دختران تنها و جوان عادی و همیشگی بود وقتی برای من اتفاق می افتاد، انگار تلنگری بود به شیشه ای شکسته، همه اجزایش درهم میریخت.
فرانسوا و بریژیت به این احوال عادت کرده بودند.
جدا شدن بریژیت، آرام ترین عضو گروه ما، تاثیر ناگواری بر ما گذاشت، اول در تامین مخارجمان دچار مشکل شدیم.
گاهی شبها با غذایی اندک که می خوردیم می خوابیدیم و بعضی شبهای زمستان، سرما چنان بیداد میکرد که تاب حرف زدن نداشتیم، زیر لحاف و پتو، با لباسهای بافتنی می خوابیدیم.
فرانسوا که از این وضعیت به تنگ آمده بود، دوباره کاری در یک هتل گرفت.
با وجود آن که چند باری آندره، علاوه بر مقرری ماهانه ام مبلغی داد تا اجاره اتاقمان را بدهیم ولی تاثیر منفی این فقر، شادی را از جمع دو نفره ما که دیگر بریژیت هم نبود که با زدن ویلن و حرف های آرام و ساده اش سرگرممان کند،دور کرده بود.
اولین روزی که فرانسوا، دوچرخه مرا گرفت که همراه یکی از همکلاسی هایمان، پسری اهل پاریس به گردش برود، تنهایی برایم عذاب آور شد، گرچه سعی کردم از فرانسوا پنهانش کنم.
فرد، دوست پسر فرانسوا یک عضو فعال حزب کمونیست پاریس بود.
اولین شنبه ای که دو سه تا تابلو برداشتم که مثل همیشه به کنار سن بروم، شاید پولی از فروش آنها به دست آورم فهمیدم که به تنهایی قادر به این کار نیستم.
بعدازظهر، موقع برگشتن، چنان از دست خودم و روزگار دلگیر بودم که تابلوها را انداختم در آب، نزدیک بود سه پایه نقاشی و بوم های سفید را هم دور بیندازم.
در این زمان یک هفته ای بود که به دانشکده هم نمی رفتم، بی حوصله شده بودم. این را در نامه بلندی که همان شب برای بریژیت نوشتم شرح دادم.
باید با یکی حرف میزدم و میگفتم که تلخ و نومیدم.
فرانسوا، آخر شب آمد.
سرشار از عشق و طراوت بود، از زد و خوردشان با پلیس، وقتی داشتند اعلامیه حزبی منتشر می کردند، کمی حرف زد و تا فهمید که شوق چندانی برای شنیدن ندارم، رهایم کرد و با رویای فرد که روز به روز به او دلبسته تر می شد به داخل رختخواب پرید.
آیا تنهائیم مقدمه آن دلگیری شده بود و یا چیزی در درونم داشت خبر می داد که اتفاق ناگواری در راه است.
اتفاقی که دو سه هفته بعد افتاد.
شبی باز تنها در اتاق نشسته بودم و سعی میکردم کتاب تازه مارسل پروست را بخوانم، صدای پائی شنیدم که در آهنی را گشود و از پله ها پائین آمد.
ناگهان قلبم فرو ریخت.
فقط فرانسوا و فرد می توانستند باشند ولی یکی به در می زد.
دستپاچه شدم، دلم داشت از سینه بیرون می آمد.
من مطمئن بودم که دیوی است، اما کدام دیو.
دو سه باری که به در کوبید، محکم و پشت سر هم، توقفی کرد و رفت.
صدای پایش را شنیدم و سایه اش را در آن حال کز کرده بودم پشت سه پایه نقاشی و شاید داشتم میلرزیدم.
با رفتنش هیچ از اضطرابم کم نشد.
جرات تکان خوردن نداشتم.
چه می شد اگر فرانسوا می رسید، آن شبها خیلی دیر به خانه می آمد، گاهی هم به خانه فرد می رفتند.
وحشت زده در همین خیال بودم که دوباره صدای پایش آمد که این بار او را دیدم، کلاه شاپوئی به سر داشت.
دلم اشتباه نکرده بود.
سعید بود.
اما چطور، او چطور مرا پیدا کرده.
ژانین، غیرممکن بود که چنین کاری بکند، او خودش از بیزاری من خبر داشت.
بعد از آن کابوس روز آخر دیر دیده بود که چه حالی داشتم و تا روزها و روزها، که شب خوابم نمیبرد خودش بیدار مینشست و با من حرف می زد.
تازه خودش هم از این پلید بیزار بود.
اما کس دیگری نشانی مرا نمی دانست.
با هر مشتی که آن پلید به در می زد، انگار بندبند وجودم را با پتک میکوفتند.
دست و پایم کرخ شده بود.
در را تکان می داد و صدایم میکرد.
چه باید میکردم.
اما باز پس از چند دقیقه صدای پایش را شنیدم که بالا رفت.
هوا تاریک شده بود و من چراغی روشن نکرده بودم از ترس.
تصور آن که وقتی شب شد او بیاید و داخل شود به وحشتم می انداخت.
از حیاط خلوت سعی کردم همسایه های طبقه بالا را خبر کنم.
وحشت آن که شب برسد و در آن جا تنها گیر بیفتم وادارم کرد تا تصمیم مهمی بگیرم.
تصمیم این که از خانه خارج شوم و به خیابان بروم.
چکار می توانست بکند در خیابان پر رفت و آمد.
به خودم گفتم محکم باش.
در همان تاریکی، مانتو پوشیدم، شالی به سر بستم و به سرعتی که از پاهای کرخ شده ام بعید می نمود خود را به خیابان رساندم. عده ای در رفت و آمد بودند، گاهی اتومبیلی میگذشت.
یکی صدایم کرد. صدای نرم خودش بود که میگفت عزیزم...
در جا خشک شدم.
انگار می دانست که سعی دارم او را از خانه دور کنم که گفت بیا به پلازا برویم. کافه ای شلوغ در مونمارتر.
بی اختیار بودم.
در تاکسی و تا رسیدیم به مونمارتر، کلمه ای نگفتم.
او هم جز دو سه کلمه حرفی نزد.
اما در کافه پلازا از دانشسرا و از سفرم به آلمان گفت.
همه چیز را می دانست.
پلازا، مثل همیشه شلوغ و پرهیاهو بود.
چرا ژانین در خانه تلفن نداشت، اگر داشت می توانستم از همان کافه به او زنگ بزنم. او و آندره باید می آمدند و نجاتم میدادند.
شروع کرده بود به حرف زدن، با همان حرکات دست و گردن و صدایی که عشوه ای زنانه به آن می داد، همان کلمات عاشقانه آشنا.
میگفت چقدر جست وجو کرده تا مرا یافته و برای این کار در هفته ای سفرش را به تاخیر انداخته.
_سفر. به کجا می روید.
اولین جمله ای بود که گفتم.
پاسخم داد که میخواهد به ترکیه برگردد، اجازه و پاسپورت گرفته، حتی دولت تازه قبول کرده به او شغلی بدهد.
ممکن است دامی باشد، بخواهند او را بکشند، اما چاره ندارد جز رفتن.
پرسیدم چرا.
_من خیلی بیچاره ام، خانم
تصور نکن همه آدم های دنیا مثل تو خوب و با گذشت هستند. خواهرانم که آن همه دوستشان داشتم، حالا که همه چیزم را گرفتند مرا رها کرده اند...
حرف تازه ای بود.
یاد سلطانه افتادم، با آن همه تشخص و تفرعن‌. به خودم گفتم باور نکن.
و چهره ای نشانش دادم یعنی که برایم سرنوشت او و خواهرانش مهم نیست. انگار کاری به واکنش من نداشت.
ادامه داد.
میگفت هرکاری کرده به اغوای خواهرانش بوده. آنها او را، ملکه را و همه آدم های دیگر را فریب داده اند، حتی عزالدين را از او گرفته اند.
وقتی نام عزالدین را آورد، بغض در صدایش نشست.
از عشق او به عزالدين خبر داشتم.
هم دیده بودم و هم ژانین گفته بود و باور داشتم که در همه دنیا فقط عزالدین را میخواهد.
خودم را بی تفاوت نشان دادم.
�ساعتها برایم حرف زد و در آخر سر گفت که فقط آرزو دارد او را ببخشم و برای همین مانده است در پاریس.
اگر مطمئن شود فردا خواهد رفت و دیگر او را نمی بینم.
گیج شده بودم، نیاز به تنهایی داشتم، نیاز به ژانین که با او حرف بزنم.
حتما ژانین باورش نمی کرد.
ولی من چه، آیا باور کرده بودم.
دستکشم را برداشتم، گارسون را صدا کرد، پول میز را داد و مثل همیشه با ادب راه باز کرد و به دنبالم به راه افتاد.
ترسم از آن بود که بخواهد به خانه ام بیاید ولی انگار فکرم را خوانده بود به تاکسی گفت خانم را می رسانیم و برمیگردیم..
جلو در خانه محقرم، با خجالت گفت پرنسس من، چرا باید در این زیرزمین بیغوله خانه داشته باشد.
شرمگین سرش را پائین انداخت و پرسید فردا جوابم را بدهید.
بی جوابش گذاشتم و رفتم که دور شوم، صدایم کرد.
باز گفت عزیزم. گرچه به اندازه اول شب، اولین باری که صدایم کرد در خود نلرزیدم. ایستادم بی آن که در صورتش نگاه کنم. گفت باید سری هم به مسجد مسلمانان بزنیم تا عقدمان را باطل کنند و این افتخار را از من بگیرند چون قابل آن نبودم.
کلید را در قفل در چرخاندم.
فرانسوا به خانه برگشته بود.
سلام کردم و با صدایی گرفته پاسخم را داد.
برای شبی چنان گیج کننده فقط همین کم بود که باید پای صحبت فرانسوا مینشستم که با اشک برایم بگوید که با فرد خداحافظی کرده است.
باید تمام آن چند ساعت را دوباره زنده میکردم.
با همین قصه توانستم، فرانسوا را از غصه ای که به آن دچار بود رها کنم.
به راستی هم ماجرای خودش را فراموش کرد و با اولین جمله ای که گفتم سرش را بلند کرد، در چهره ام نگریست.
باورش نمی شد و مدام سوال می کرد. ماجرای ما را میدانست و چند باری با او و بریژیت و ژانین نشسته بودیم به نقل حکایت پلیدی های سعید.
حالا می خواست بداند آیا این حرفها راست است.
گفتم نمی دانم.
فردایش، فرانسوا را هم با خودم بردم.
فرصت نکرده بودم ژانین را باخبر کنم.
رفتیم به کوپول.
پیشخدمتها سعید را می شناختند.
جلو فرانسوا خیلی حرفها را نمی زد، بلکه فقط از خواهرانش بد میگفت.
یک پاکت هم با خود آورده بود با دسته گلی که همان اول به من داد، مدارکی که آن همه برای از دست دادنشان گرفتاری کشیدم و نزدیک بود به زندان بیفتم همه در آن پاکت بود.
فرانسوا تا خواب به چشمانم بریزد سوال پیچم کرد و اصرار داشت که سعید را باور کنم.
چطور می توانستم.
صبح به صدای ژانین بلند شدیم که کرواسان گرم و شیر آورده بود، مثل همیشه که به سراغم می آمد. کریستینا، دخترک کوچکش را هم آورده بود، فرشته کوچولوی من.
بعد از هفته ها با شادمانی از خواب بلند شده بودم، فرانسوا هم انگار غم از دست دادن فرد را از یاد برده بود.
ساعتی بعد که در پارک مونسوی، فهمیدم که حدسم غلط نبود که سعید، نشانی من را از او گرفته، آنهم نه به آسانی، اول او را به بی تقصیری خود قانع کرده بود.
حالا ژانین هم با فرانسوا هم عقیده بود.
بیخود آن قدر بدگمان بودیم.
او خودش قربانی است.
معلوم بود که یک آدم نمی تواند این قدر پلید باشد، آن هم این آدم نرم و نازک که از هر دختر جوانی لطیف تر است.
میخواستم سر ژانین فریاد بکشم، چطور می توانست آن روزها را از یاد ببرد.
چیزی نگذشته بود. پنج سال.
حق نداشت به آسانی سعید را ببخشد، این فرشته من اگر نبود، که من در همان روزهای اول در قعر سن خفته بودم.
شاید هم می رفتم زندان و آدم دیگری از آن جا بیرون می آمدم.
همان طور که بر سر ژانین خشم میریختم، اشکهایم سرازیر بود و لحظه های سخت و ناگوار در خاطرم زنده می شد و بر زبانم می آمد.
از همه گذشته، آن داستان چه بود که به ملکه گفت مرا از او جدا کرد.
�می دانست که غیر از او کسی را ندارم. چرا لحظه ای فکر نکرد که با احساس پاکم چه می کند.
حالا ژانین هم داشت گریه میکرد آرام. انگار با یادآوری آن روزها کار خودم را کرده بودم، داشت به من حق میداد.
_برو، نظر ملکه را هم بپرس.
منتظرت هستند.
یک سالی بود که ژانین و آندره رفته بودند و پیش ملکه و خانواده او کار می کردند. در این مدت من فقط یکی دوبار، آنهم در عید نوروز و سالگرد فوت احمدشاه به سان کلو رفتم.
احساسی از شرمساری در وجودم بود که مانع از دیدار مدام آنها می شد.
ملکه با آن که بخشی از ثروت خود و محمدعلی شاه را از دست داده بود ولی با ثروتی که از احمدشاه به او رسید و قابلیتی که خودش داشت بار دیگر همه را گرد هم آورده بود.
ده دوازده نوه و عروس را هم که به جمع اضافه میکردیم، خانواده ای پرجمعیت بودند که همه در پارک سان کلو جا گرفته بودند.
باغی که آن را مثل باغهای تهران درست کرده بودند و در هر طرفش یکی از آن خانواده ها منزل داشتند، در وسط هم در کلاه فرنگی زیبائی با شیروانی قرمز ملکه زندگی می کرد و پیر می شد.
اهالی سان کلو با من چنان رفتار می کردند انگار همان خانم کوچولو بودم که �
در باغ سفارت روس در تهران به آنها سپرده شدم.
می دانستم که استخدام ژانین و آندره برای آن بود که بخشی از محبت های ژانین را که نثار من شده بود جبران کنند، و میدانستم پولی که گهگاه ژانین برایم میآورد از کجا می رسد.
آرزو داشتم درسم را تمام کنم، آدمی بشوم و ملکه به داشتن فرزندی مثل من افتخار کند، می دانستم که چقدر از این که دخترهای خانواده هیچ کدامشان درس نخواندند و بلکه زود شوهر میکردند و ادای خانمهای اشرافی را در می آوردند، دلگیر است.
یک بار خودش به من گفت ای کاش در جوانی به فرنگ آمده بودم و درس خوانده بودم.
قبل از این که به دیدار ملکه به سان کلو بروم، کاری کردم که باید از همان روز اول که سعید برگشت، انجام میدادم.
وقتی وارد اتاق پدر ویلفرد شدم، لبخندی در چهره اش دوید.
_پرنسس چه خوب که چهره ات باز است.
شروع که کردم، لحظه ای ایستاد، لبخند از صورتش دور شد، و بعد دوباره به صورتش برگشت.
_پدر، می ترسم. نمی توانم باورش کنم. ولی میخواهی. می خواهی باور کنی. سکوت کردم. آیا به راستی میخواستم.
طبیعت پاک آدمی، پاکی طلب می کند. دعاکن همین طور بمانی.
تو خودت را چشمه نگهدار، دیگران در تو که نگاه کنند پاک می شوند،
شرمنده از گناه می شوند.
این تو نیستی که آنها را پاک میکنی. مأموریتشان این است.
_آخر چرا آمد. من که به قول شما داشتم دیوها را از خودم دور می کردم، از یادشان برده بودم.
ولی نه دیوها، نه فرشته ها، نه چشمه، نه باران، وقتی تو یادشان نمیکنی، نمی میرند. هستند. زنده اند. و یک روزی می آیند.
هیچ قصه ای ناتمام نمی ماند. آینه حتی وقتی تو در آن نگاه نمیکنی آینه است.
_یعنی آن دیو هم...
همه دیوها بی قرارند.
فرشته ها ممکن است قراری بگیرند، ولی دیو قراری ندارد، تا آن پوست را از سر وا نکند، نمی میرد.
این چه حرفی بود که پدر ویلفرد زد.
این چه تلنگری بود.
می توانستم برایش اعتراف کنم که سعید با همه پلیدی هایش، با همه سختی که به من داد، ولی بسیار با خود می گفتم که اگر پلیدی او نبود من چیز مهمی را از دست میدادم، اصلا زندگی را نمی فهمیدم و مثل هزارها آدم دیگر می شدم که نفهمیدند.
نفرتم از او تنزل پیدا کرده بود.
ولی آن دیو اصلی، پدرم، هیچ وقت از مقامی که داشت دور نشد هیچ وقت در خیالم پوست دیو از تنش کنده نشد، یعنی که هیچ وقت او را نبخشیدم و چه شبها که خودم را به این خاطر سرزنش کردم، ولی من با نفرت از او زندگی کرده بودم
هرگاه به یادش می آوردم، چهره مادر و چهره نزهت افتاده روی آب چاه خانه خاله خانم در نظرم می آمد.
پدر بگذارید اعتراف کنم.
از موقعی که سعید آمده خیال آن دیو هم در وجودم زنده شده، خوابش را می بینم.
_یادت هست، خداوند کشتی را هرجا بخواهد می راند باز در خیالت نشست که تو ناخدایی.
و دیگر نگذاشت از سعید بگویم و مثل همیشه برایم از زندگی گفت، از انسان و خدایی که همه جا هست اگر او را بخوانی.
مثل همیشه سبک تر از آن که رفته بودم برگشتم.
آندره آمد با آن ماشین مجلل ملکه.
نشسته بودم در کافه ای با بریژیت و شوهرش و میشل که همراه آنها به پاریس آمده بود.
وقتی خواستم بروم، میشل بلند شد، خوب میدانستم که چقدر دوستم دارد.
بریژیت و گری شوهرش، ما را نگاه کردند، میشل تا کنار اتومبیل آمد و فقط گفت _بلکه دیگر همدیگر را نبینیم.
به یادم آورد که همین دفعه هم آنها به زحمتی روادید برای سفر به فرانسه گرفته و شاید دیگر هیچ وقت نتوانند..
شاید این طور بهتر باشد
_نه، بهتر نیست. مگر این که قول بدهی تو بیآئی آلمان.
میشل خواهش میکنم، باز شروع نکن.
رفتم و در کنار آندره نشستم و از پشت شیشه ها میشل را نگاه کردم، میدانستم فقط برای دیدن من آمده و چه بد که حتی فرصت نکردم، پای حرفهایش بنشینم و مثل دفعه های قبل با او به پارک یا سینما بروم.
از فکر این که دیگر نبینمش کمی غمگین شدم ولی خود را سپردم به ماجرایی که در سان کلو در انتظارم بود. نمی دانستم ملکه برای چه مرا خواسته است.
راستی میشل چرا هیچ وقت به تو نگفتم، یعنی نه این که بخواهم پنهان کنم، خودم هم فراموش کرده بودم، من شوهر دارم، یعنی تازه شوهرم پیدا شده است.
آمده است تا آزادم کند.
گرچه من در این سالها، لحظه ای فکرش را نکرده بودم. پس، حالا بهتر است بروی به طرف زندگیت.
من را با این دیوها رها کن، تو ساده تر و خوب تر از آنی که درگیر دیوها و فرشته های من شوی.
اینها را در خودم میگفتم، انگار نه که آندره داشت از بچه ها حرف میزد.
به میشل، به سعید و دیو دیگری فکر میکردم که با آمدن سعید، او هم در خیالم پیدا شده بود.
شاید خبری بود.
به خودم گفتم چه خوب که آن دیو فرسنگها از ما دور است.
در راه یک بار از دریچه چشم زنی سی و پنج ساله، طول زندگیم را مرور کردم در آن فاصله از وسط صنوبرها و سپیدارها میگذشتیم، پائیز بود و جادوی زرد و سرخ اطرافمان را پر کرده بود، خاطره دور باغ تهران، نارنجستان شابابا.
آندره آیا میدانستی وقتی من به دنیا میآمدم، شابابا این جا بود، در همین پاریس.
حالا هم پاریس به همان شلوغی است که دل من.
همه جا حرف از موریس تورز است، عکس های او همه جا هست.
در واگرام، ما هم بودیم وقتی که دعوت به تشکیل جبهه عمومی و ملی میکرد و از فاشیسم و نازیسم حرف می زد، دو ماه بعد از آن که هیتلر پیشوای آلمان شد. همین امروز از میشل پرسیدم راستی پیشوای شما آنقدر که میگویند خطرناک هست، لبخندی زد که دندانهای سالم و سفیدش پیدا شد و گفت هیچ کس آنقدر که دشمنانش میگویند بد نیست و آنقدر که دوستانش می گویند خوب.
اما بریژیت را میدانم که مدام از هیتلر تعریف می کند، از نظم آلمان و از این که چطور دارد ملتی را بازسازی میکند.
هیچ وقت فرصت نکردم آن طور که با سعید در این روزها حرف می زنم، با میشل از سیاست، از مردم، از ادبیات، از هنر حرف بزنم، در حالی که میدانم اطلاعاتش از من و سعید و همه کسانی که میشناسم بیشتر است ولی حجب و حیائی که در اوست مانع از آن می شود که خودش را نمایش بدهد.
فقط یادم هست، پارسال در نامه ای که برایم نوشته بود و همزمان بود با وقتی که هیتلر و موسولینی همدیگر را دیدند نوشته بود این دو تا که نماینده دو ملتی هستند که فلسفه و هنر را به دنیا هدیه کرده اند، هیچ کدامشان از فلسفه و هنر چیزی نمیدانند ضدفاشیسم بود ولی این اواخر احساس میکردم که از اوضاع آلمان راضی نیست.
پس چرا گفت شاید دیگر نتواند به پاریس بیآید.
آندره که از سرسپردگان موریس تورز بود، همین قدر که پشت جمعیتی گیر کردیم که شعار می دادند و میگذشتند برایم گفت بزودی فرانسویها و شاید هم اروپا باید خودشان را برای جنگیدن با هیتلر و موسولینی آغاز کنند.
وقتی از خیابانهای شلوغ گذشتیم ، آندره فرصتی پیدا کرد تا ناگهان نظر خودش را درباره سعید هم بگوید.
متفاوت از نظر ژانین و فرانسوا بود. میگفت هنوز نفهمیده که چرا از این شاهزاده ترک خوشش نمی آید.
پرسیدم واقعا نفهمیده ای یا نمی خواهی بگویی.
کلاهش را به عقب راند و با ادب پرسید ناراحت نمی شوم که نظرش را صریح بگوید.
گفتم نه و اطمینان دادم.
چرا باید ناراحت میشدم وقتی خودم هنوز باورش نداشتم.
آندره برایم گفت با آن که از طبقه کارگر است و و با اشراف میانه ای ندارد، ولی از اشرافیت اصیل - مثل ملکه و بچه هایش - نه که متنفر نیست بلکه خیلی هم آنان را دوست دارد و خوشحال است که برای آنها کار میکند.
برایم گفت با وجود آن که خودش هرگز مسیحی معتقد نبوده ولی ماه پیش که ملکه در سان كلو عزاداری محرم را مثل همیشه برگزار کرده بود، از این که او اصالت خود را حفظ کرده، لذت برده است.
و بعد از این مقدمه گفت که در سعید هیچ اصالت و اعتقادی
نمی بیند.
به هیچ چیز.
به نظرش شبیه به فاشیستهاست.
آن روز انگار می دانستم که در سان کلو خبرهایی در انتظارم هست که روزهایم را پریشان خواهد کرد.
ملکه در گلخانه بودند، به دستبوس او رفتم و مثل همیشه عمرم در آغوشش ، مادری گمشده را پیدا کردم.
به او که میرسیدم بچه ای میشدم من که دیگر داشتم جوانی را هم پشت سر میگذاشتم.
چرا باید روزی به این خوبی که از آن كافه شانزه لیزه و دندانهای سفید میشل آغاز شده بود و به گرمای سان کلو رسیده بود، در ادامه خود، چنین مضطربم کند که کرد.
یادم مانده است که اول دو سه جمله ای از سعید گفت و ادامه نداد.
آنهم از زاویه ای کاملا دور از انتظار من. میگفت اگر مایل نیستم که با او زندگی کنم، حالا که خودش آماده شده، زودتر جدائی رسمی و شرعی را ثبت کنم.
راهش را هم یادم داد.
اول در مسجد مسلمانان پاریس پیش الشفاعی روحانی تونسی و بعد هم در اداره ثبت پاریس.
منتظر بودم ملکه درباره این آشنایی جدید با سعید کنجکاوی کند، حرفی از گذشته بزند.
اما هیچ حرفی نزد.
باید حدس میزدم او که آن قدر محترم و بلندنظر است، حتی با اشاره به آن روزها هم کاری نمیکند که شرمسار شوم.
او یک شاهزاده خانم واقعی بود.
شروع کرد به گفتن از ایران که این رضاخان، نظم و ترتیبی به کارها داده، یاغی ها را از بین برده و البته خیلی از خوانین را هم کشته است.
حالا راه هم باز شده و عده ای می آیند فرنگ و می روند، خیلی ها برای معالجه.
همین هفته گذشته هم آن مرد آمده است اینجا.
منتظر بوده که ما هم به دیدنش برویم، هي از تو سراغ میگیرد...
هنوز می توانم چهره خودم را مجسم کنم که با شنیدن این خبر مثل برق گرفته ها شد.
قلبم داشت از سینه ام بیرون می پرید. دوباره همان بچه ای شدم که روی دستهای آن دیو دست و پا می زدم.
دوباره افتادم روی تخت بزرگش که پوست پلنگ کنارش به زمین افتاده بود و کله های شکار به در و دیوارش.
حس کردم دارم از حال می روم، از تصور آن که دیو به همین نزدیکی است.
بلند شدم و با صدایی فقط گفتم:
اجازه می فرمائید.
می خواستم فرار کنم.
باید دور می شدم.
ملکه لابد این را فهمید که با تحکم گفت بنشین.
لحظه ای تامل کردم تا دوباره نشستم ساکت.
و این بار تا با همان جمله همیشگی از مادرم یاد کرد، ترکیدم و نفهمیدم چطور نشستم روی میز و سرم را گذاشتم در دامانش و به هق هق گریه کردم.
کاری که در آدسا و استانبول میکردم وقتی غم بر من چیره می شد.
مدت ها بود که اینطور نگریسته بودم، تمام وجودم از یادآوری هفته آخر تهران به درد آمده بود.
به جای مادرم داشتم کتک میخوردم به جای نزهت درد میکشیدم و می مردم.
ملکه دست کشید روی موهایم.
همان طوری که در همه کودکی و نوجوانیم کرده بود، با لحنی خالی از احساس گفت دارد می میرد.
چرا این را گفت.
گفت که خوشحال شوم یا راحت باشم.
دو روز بعد این را فهمیدم که با سعید و امیرهوشنگ، خواهرزاده ملکه میرفتم به مسجد مسلمانان پاریس.
این بار سعید بود که جمله ملکه را تمام کرد.
_پدرت می خواهد ثروتش را به تو ببخشد، چرا قبول نکنی.
در آن زمان هیچ خیال بدی به ذهن پریشانم نیآمد.
چنان که از ساعتی قبل که شروع کرده بود درباره دیو حرف زدن نه به فکر افتاده بودم، نه پرسیده بودم از کجا خبر را شنیده است.
حتی وقتی فرانسوا و ژانین شروع کردند از آینده ام حرف زدن، از این که دیگر بچه نیستم و چیزی برای زندگی ندارم.
از این که از حقم نباید صرفنظر کنم.
دو سه بار جیغ زدم نه.
همه ساکت شدند.
اما سعید نرم تر از آنها بود.
جلو در مسجد ایستاد و بعد از دو سه جمله ای که باز جوابش نه بود، یک باره ماسک خشک و جدی، یک دلال مكار را به چهره زد و گفت مگر نه این که از او نفرت داری. بگذارش به عهده من.
فقط امروز با من می آیی بیمارستان
بگذار من کمکش کنم، تو نکن.
خدای من، این چه شیطانی است که در وجود همه ما خفته است.
باور نداشتم که چنین رذل باشم و آمادگی آن را داشته باشم که این قدر بد بشوم که شدم.
لحظه ای از پیشنهادش به شوق آمدم.
او خوب می توانست آن دیو را زجر بدهد. مثل خودش بود، اصلا خودش بود، سبیلش هم که قیطانی بود، به همان بالابلندی، به همان سن و سالی که دیو را در تهران دیده بودم ، چرا تا آن زمان چنین شباهتی را پیدا نکرده بودم.
از این کشف انگار به شوق آمدم.
شیطان چه طراوتی به وجودم بخشیده بود وقتی پرسیدم چه دستمزدی میخواهی برای کاری که داری میکنی.
تا زمانی که شیخ الشفاعی خطبه فسخ عقد و طلاق را خواند، باور نکرده بودم که کار به همین آسانی پایان می پذیرد.
شیخ وقتی از روی سند ازدواج خواند که مهریه من قصر هدیه سلطان عثمانی است، زیرلب لبخندی زد پرسید که مهریه خود را دریافت کرده ام.
با زهرخندی گفتم آری.
در این لحظه سعید سرش را پائین انداخته بود و من هیچ حس بخصوصی نداشتم.
وقتی از مسجد بیرون آمدیم، ژانین و فرانسوا منتظرم بودند.
سعید با طنز گفت که قصد دارد برای آزادی من میهمانی بدهد و شام همگی را به رستورانی دعوت کرد، وقتی دید استقبالی از آن نمیکنیم، قبول کرد که در کافه ای برویم که آن جا یک ویلون زن اهل اتریش مینوازد.
سعید رو به من گفت به بیمارستان میرویم. خواستم مقاومتی کنم، چهره ای گرفت و انگار فکرم را مثل همیشه خواند که گفت فردا باید به اداره ثبت احوال برویم و آزاد بشوی.
یعنی که مجبورم به عهدم عمل کنم.
گفتم چرا امروز.
با لحنی که معلوم بود تصنعی است گفت پیرمرد، چشم انتظار است.
چه میدانی شاید تا فردا زنده نماند.
در این حال کاغذی را که از شیخ گرفته بود از جیبش درآورد و دوباره در آن نهاد. دیگر برایم آشکار شده بود که آمدنش، محبت هایی که در آن چند روز کرد و آن چرب زبانی ها فقط برای ثروت دیو بوده است.
برایم مهم نبود.
از تصور این که با این ترتیب، آزادیم را به دست آورده ام و دیگر سعید را نخواهم دید خوشحال بودم.
ژانین باز هم گفت که با پول آن دیو میتوانم خانه ای در پاریس برای خودم بخرم و نگران اجاره ماهیانه خانه نباشم و تا دیروقت شب برای درس دادن به بچه های تنبل ثروتمندان پاریسی از این خانه به آن خانه نروم.
اصرار داشت تا شاید سهمی از ثروت پدرم بگیرم و من هر بار میگفتم که چندشم میشود.
به راستی هم اگر سعید مجبورم نکرده بود، محال بود که به دیدن قاتل مادرم و نزهت بروم.
چرا باید او را خوشحال میکردم، آن دیو را.
ژانین میگفت حالا برو و او را ببین.
تصور می کرد شاید با دیدن او روی تخت بیمارستان دلم به رحم آید و گذشته را فراموش کنم، مگر در مورد سعید نکرده بودم.
از در بزرگ بیمارستان سن رافائل که به داخل رفتیم، سعید که انگار با آن جا از پیش آشنا بود، یک راست به دفتر رفت. خیره شده بودم به دسته گل بزرگی که در دستهایش گرفته بود و به سئوال پرستار جواب دادم که نامم را پرسید و نسبتم را با بیمار.
فقط نامم را گفتم، توضيح بعدی را سعید داد.
دفتر را امضا کردم
قلبم به تپش افتاده بود.
با خود گفتم چرا به این بازی تن داده ام. در اتاق باز شد، پزشک پیری در اتاق بود که داشت دیو را معاینه میکرد ایستادیم تا بیرون آمد.
سعید به او سلامی کرد، دو سه قدمی با او رفت و چیزهایی پرسید انگار پیش از این هم آمده بود که همه را می شناخت.
می دانستم که این پلید برای چه، این کارها را می کند و خوشحال بودم.
رذالتی شیرین از جنس انتقام تمام وجودم را اشغال کرده بود.
لحظه به لحظه آن دقایق زجرآور در خاطرم مانده است.
حتی یادم مانده که گاه ناخن در گوشت کف دستم فرو می رفت.
دیو چشم هایش را که باز کرد، لحظه ای نگاهم در نگاهش افتاد، لرزه ای در وجودم افتاد، سرم را پائین انداختم.
سعید با او به ترکی حرف می زد.
و او مرا نگاه می کرد، چیزی گفت که نفهمیدم، نایی نداشت، در آن رختخواب سفید مثل اسکلتی افتاده بود، وقتی دستش را به زحمتی دراز کرد، خط باریکی بود که از لای ملافه سفید بیرون آمد. توقعی نابه جا بود میخواست من دستهایش را در دست بگیرم، با نگاهم به سعید فهماندم که نمی توانم.
سعید زیرلب به فرانسه گفت خواهش میکنم.
و خودش آن باریکه را گرفت و نگاه داشت و در همین حال دست مرا هم کشید.
دستم که به او خورد مایل بودم آنقدر دستش را بکشم که از روی تخت بزیر بیفتد.
و وقتی دستهایم را به لبش گذاشت دیگر توانم تمام شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم روی تختخوابی دراز کشیده بودم.
صدای سعید می آمد که می گفت بعد سی سال دارم پدرم را می بینم.
نایی در وجودم نبود وگرنه داد میزدم که اینطور نیست و من از این موجود بیزارم و به اجبار تا اینجا آمده ام.
ژانین مرا بی حال و رنگ پریده برد در خانه خودش نگاه داشت.
فرانسوا هم تا دیروقت ماند، هردوشان، لحظاتی از حرفهای من به گریه افتادند. برایشان گفتم که در آن لحظه مردم.
تمام شدم و دیدم که روحم جدا شده بود از تنم.
گفتم که دم مرگ تمام زندگیم را یک بار دیگر زیستم، تمام دردهای بچگیم زنده شد، مادرم را دیدم، نزهت را دیدم، خانه مان را در تهران و او را که داشت مادر بیچاره ام را کتک می زد.
کاش آن روز تحمل کرده بودم، بیهوش نشده بودم و مجبور نمی شدم که یک بار دیگر هم به دیدن آن دیو بروم.
دو روز بعد بود، باز سعید آمد و آنقدر در فشارم گذاشت، گاهی تهدید می کرد و گاهی التماس.
میگفت که قصد دارد برای همیشه به سویس برود و من دیگر او را نخواهم دید
در اتاق بیمارستان، این بار دو مرد ایرانی هم بودند، اول ندانستم تا فهمیدم که یکی از آنها صرافی است ارمنی که حواله های ایرانی ها را وصول می کند و نقل و انتقالات مالی آنها را انجام می دهد، اسمی مثل يوهانس داشت و آن دیگری مردی بود که دیو را از ایران به پاریس آورده بود. آنها از یک ماه پیش در پاریس بودند و در همه این مدت در جستجوی من.
مرد ارمنی به زبان بازی افتاده بود که خان، علاوه بر آنچه که در اینجا به من بخشیده و هروقت بخواهم دریافت میکنم، وصیت کرده که خانه و املاکش در تهران هم به نام من شود.
داشت توضیح می داد درباره اجاره هایی که دریافت خواهم کرد و اگر به تهران بیایم و خودم سرپرستی کارهایم را به عهده بگیرم بهتر است.
گوش نمیدادم.
از من می خواست که کاغذهایی را امضا کنم، قبل از این که حرفی بزنم سعید جلو آمد و قلم را گرفت تا خود امضا کند.
و وقتی دید که يوهانس امضای او را نمیپذیرد، کاغذی را از جیب بیرون آورد و به او داد.
مرد ارمنی زیرلب گفت وکالتنامه معتبری است ولی خانم که اینجا هستند.
چند جمله دیگر با سعید رد و بدل کردند که نهایت آن متنی بود که من نخوانده امضا کردم، میدانستم وکالتنامه دیگری است که سعید را وکیل من برای دریافت پول و سهام و امضای اوراق معرفی میکند و می توانستم تصور کنم که با امضای این ورقه چه زجری به دیو خواهم داد.
نگاهی در صورت سعید کردم که پر از نفرت بود، انگار این دیو را هم دوباره کشف میکردم .
لبخندی زد و به هوای آن که با من صحبتی دارد، مرا به گوشه ای از اتاق کشاند ورقه ای را به دستم داد.
آرم دولت فرانسه و ثبت رسمی را دیدم و فهمیدم همان ورقه آزادی است.
از دستش گرفتم.
این زجرها ارزش آن ورقه را برایم معلوم کرده بود، در کیفم جا دادم و برگشتم.
بی حرکت نشسته بودم روی صندلی و در این حال به پدر مرده ای شبیه بودم.
آنها جمع شده بودند دور تختخواب دیو که نیمه جانی داشت و صدایش به زور شنیده می شد، داشت زجر میکشید.
سعید چه کرده بود که اینها همه با او همدست بودند و فقط گاهی نگاه مسخره ای هم به من می کردند که روی صندلی نشسته بودم و تکان نمیخوردم.
گهگاه می شنیدم که سعید درباره من حرف می زد.
میگفت که از شدت تاثر دیدن پدرم در آن حال، مریض شده ام.
و داشت از علاقه بی انتهای من به پدر حرف می زد در درونم پوزخند میزدم به این دروغ که فقط برای پول بود، پول، در آن لحظه در نظرم چیزی کثیف بود که کثافت درون آدم ها را بیرون می کشید و همه را در نقش شیطان قرار می داد.
چیزی نگفتم تا شنیدم که مردی که همراه دیو آمده بود، با ترکی شکسته بسته از سعید پرسید چرا بچه ها را نیاوردید قول داده بودی.
میگفت خان دیشب دو سه باری بیدار شد و از آنها حرف زد و برایم گفت که نام او را روی پسرتان گذاشته اید، حال کجاست.
این را تحمل نداشتم.
تكان خوردم که بگویم کدام بچه ها.
که سعید با نگاهش میخکوبم کرد. ترسیدم. چیز ترسناکی در نگاهش بود و بعد آن، از جمع عذرخواهی کرد که چون حال من خوب نیست مجبور است که مرا به خانه برساند.
مردها کنار رفتند و باز آن دیو، با نگاهی ملتمس در من نگریست و دستهایش را از زیر ملافه بیرون آورد و به سوی من گرفت. و باز سعید دستهای او را گرفت و به من گفت با گفت با خان خداحافظی کنید.
نگاهش کردم و برگشتم و از در بیرون رفتم تا دوباره به حالی نیفتم که آن روز افتاده بودم.
سعید چند دقیقه ای طول داد تا در راهرو به من پیوست.
آشکارا سرحال و شنگول بود و من می دانستم که این شادمانی برای چیست.
از پله های بیمارستان سن رافائل که بیرون آمدیم، فقط پرسیدم تمام شد.
مقصودم این بود که دیگر نه مایلم او را ببینم و نه آن دیو را.
اتومبیل سیاه بزرگی که اجاره میکرد و همیشه در اختیارش بود در آن طرف خیابان ایستاده بود. اشاره کرد، گفتم لازم نیست میخواهم کمی پیاده بروم.
دیگر نتوانستم این را نگویم.
با نفرتی تمام گفتم از این که لحظه ای آدمهایی مثل او و آن دیو را که آن بالا خوابیده کمتر ببینم، لذت می برم و حیف از یک لحظه عمرم
خواستم بروم که صدایم کرد
شاهزاده خانم نایستادم ولی او خود را به من رساند تا به من بگوید که بدبخت هستم و هیچ ارزشی ندارم مثل همه زنها، که فقط از مردها ارزش میگیرند.
گفت که همان نیمه جانی که آن بالا خوابیده، کثافتش از ما زنها بیشتر ارزش دارد چون زندگی را فهمیده، از آن لذت برده.
انگار تصمیم گرفته بود در آن لحظات آخر، همه رذالت هایش را آشکار کند، از سکوت و متانت من به خشم آمده بود و مثل حیوانی شده بود که می خواست نفرت را به تمامی در وجودم بیدار کند، لذت میبرد شاید.
از من خواست که به آن ماشین بزرگ نگاه کنم، برگشتم و نگاهم به عزالدين افتاد که با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود نشسته بود در صندلی عقب آن ماشین و دست تکان می داد.
سعید که حالا تمام ماسک هایش را از چهره برداشته بود.
در چشمهایم گفت از همان لحظه اول که مرا دیده، از من نفرت داشته و به خاطر عزالدين تحملم کرده است، چون عزالدین تمام زندگی اوست و هرکاری برایش میکند. از همان چند روز پیش هم که گفت خواهرش، عزالدين را از او گرفته باور نکرده بودم.
ولی حالا چرا می خواست در این لحظه آخر آزارم بدهد.
حالا هم منتظر توست، برو و ساعتی با او خوش باش.
من کار دارم، باید وظایف ترا انجام دهم و از آن مرد بیمار محافظت کنم تا زنده است.
باور نداشتم که جرات داشته باشد با این صراحت چنین پیشنهادی به من بکند. چشمانی را که داشت از حدقه بیرون میآمد به او دوختم و هرچه نیرو در تنم مانده بود را جمع کردم و چنان سیلی محکمی در صورتش کوبیدم که به صدایش رهگذرها ایستادند و خواستم بروم که در همان حال که دستش را روی گونه سیلی خورده اش گرفته بود و حرکات تند و زنانه اش را از یاد برده بود گفت عزالدين من که بهتر از این مردک پدرت است، چطور خودت را به این سپردی...
برای کی تظاهر میکنی.
تصور میکنی تو را نمی شناسم.
گفتم کثافت، حیوان.
و یاد مادرم افتادم که به آن دیو همین را گفت حيوان.
سعید عقب نشینی نکرد
تصمیم گرفته بود کاری را که شروع کرده تمام کند که گفت بدبخت، عزالدين من هم خاطره خوشی از تو ندارد، حیف از او که برای خاطر تو، رنج خوابیدن روی آن رختخواب کثافت و زبر کلیسا را تحمل کرد.
نه، واقعیت نداشت.
همه اینها را در خواب دیده بودم.
دیر، اتاق من، كيف احمدشاه.
دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم، انگار جواب سیلی ام را داده بود که پشتش را به من گرفت و رفت.
از نفرت بندبند وجودم داشت از هم گشوده می شد.
تنم میلرزید نه از باد سرد پاریس که از تصور آن چه او در وجودم بیدار کرده بود. تا آن زمان چه شبها که از کابوس، اتاق خواب دیو در آن کلاه فرنگی از خواب میپریدم و خود را غرق در عرق میدیدم، حالا باید کابوسی دیگر را نیز با خودم حمل میکردم، حالا آن کسی هم که دست در دست سعید می انداخت و از اول که در استانبول دیده بودمشان، سردرگوش هم داشتند و عاشقانه با هم پچ پچ میکردند، راه به کابوس های من باز می کرد.
وقتی به خود آمدم که همچنان به دیوار تکیه داده بودم. ماشین سیاه در جایش نبود. آه پدر ویلفرد، این را دیگر باید از تو هم پنهان کنم. پرنسس معصومی که نخواستی بپذیری چقدر بدبخت است.
شاید مصیبتها بار همدیگرند که وقتی می آیند با هم می آیند.
چرا باید زندگی کوچک من در آن اتاق سرد زیرزمین برهم بریزد.
من که سالی می شد که با این زندگی خو گرفته بودم، رفته بودم در جلد جوان دانشجوئی که کتاب می خواند، نان می خرید و به خانه می آمد.
صرفه جویی می کرد و خوش بود.
من که فقط در دیدارهای هفتگی با ژانین غذای کامل می خوردم و لاغر شده بودم و دستمزد اندکی که برای تدریس خصوصی میگرفتم خوشحالم میکرد.
من که شوق زندگی خانوادگی را در خودم کشته بودم و به دیدار بچه های ژانین شاد بودم و وقتی سر و کولم بالا می رفتند، شادمانیم کامل می شد.
چرا این پلید از پله های لانه محقرم پائین آمد و مرا یافت. چرا آن دیو از تهران به راه افتاد و آمد تا در همین نزدیکی بمیرد.
اگر نیآمده بود، این دیو هم ظاهر نمیشد. اگر تن به آن رذالت نمیدادم، این حکایت هم معلومم نمی شد و همه عمر تصور میکردم که این پلید شوهر قانونیم بود که برهنه در رختخوابم بود در خلوت آن اتاق کوچک دیر.
آیا این کابوس بود.
تصمیم گرفتم فردا، دوباره جلو اتاق پدر ویلفرد ظاهر شوم و از زبان او بشنوم که تمام شد.
که این هم کابوسی بود و آزمایشی دیگر.
از پله های خانه پائین رفتم.
چراغ روشن بود. کاش نبود، فرانسوا در خانه بود، کاش نبود و تا مرا با آن رنگ پریده دید نمی آمد به یاریم. درازم کرد روی تخت. قهوه ای درست کرد و در حلقم ریخت.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه sqoys چیست?