خانوم10 - اینفو
طالع بینی

خانوم10

فردایش سوار بر اتومبیلی که پرچم ایران را جلو آن نصب کرده بودیم، از شانزه لیزه در هم ریخته و شادمان که در هر گوشه اش رقص و پایکوبی برپا بود گذشتیم و به خانه ژانین رفتیم.
حالا در راهرو خانه، میشل از آندره و ژانین می خواست که از زن و دختر او محافظت کنند.
آندره حاضر شد خطر پنهان کردن یک خانواده آلمانی را بپذیرد.
دو روز بعد، من و میشل و مریم در یک کامیونت به طرف مرز آلمان میرفتیم.
در حالی که ورقه هایی همراه داشتیم که ما را ژانین، آندره و کریستنا معرفی میکرد. باید میشل کمتر حرف میزد که لهجه اش معلوم نشود، موهایش را هم رنگ قهوه ای زده بودیم من و ژانین.
وقتی از هم جدا می شدیم، در حالی که همان سرمایه مختصری که برایم مانده بود از طلا و جواهر پیش ژانین گذاشته، خود فقط چند تکه ای را به تنم بسته بودم، نمیدانستم آیا ژانین را بار دیگر خواهم دید یا نه.
اشکم را می خوردم که مریم متوجه نشود. یک هفته پنهان شدن در آن اتاق، روحیه میشل را ویران کرده بود، چند باری برخاست که برود و خودش را معرفی کند و ما را از زحمت نجات دهد.
میگفت چه دلیلی دارد که آندره و ژانین که از آلمانها خوششان نمی آید، به چنین زحمتی بیفتند.
من عاجزانه به ژانین و آندره نگاه میکردم که جلویش را بگیرند. آنها خود، بی اشاره من هم نمی گذاشتند، اما هیچ عملی و گفته ای به اندازه حرف ژانین اثر نداد. وقتی به میشل گفت، تو هم خطر کردی. مگر آن شب من و...
می خواست بگوید ژاک را در خانه ات پناه ندادی که جمله در گلویش شکست.
میشل آن را شنید و با شرمساری گفت ولی چه فایده.
ژانین در آن جا بود که برای اولین بار فاش کرد که آن جمله میشل را، در آن شب دلتنگ چهارم ماه مه شنیده است وقتی از من پرسید میهمان هایت خوبند و اضافه کرد یکی دو شبی همین جا بمانند.
پس از دو سال بار اولی بود درباره آن شب حرف می زدیم.
همیشه وحشت داشتم که مبادا ژانین تصور کند که میشل در فراخواندن گشتاپو دستی داشته.
اما تصورم خطا بود.
حالا میشل نکته ای هم بر آن افزود.
گفت که با اطلاع ماموران نگهبانی، به سرعت خود را به خانه رسانده و پیش از آمدن از حضور ژانین در خانه ما باخبر بوده و حتی حدس می زده که آن زن دیگر کیست.
_در روزهای بعد گشتاپو دوباری مرا به بازجوئی فراخواند اما اطمینانی که ریبن تروپ و خود هیتلر به من داشتند مانع از آن شد که به دام بیفتم. .
ژانین گفت تو کار خودت را کردی میشل.
_ولی کاری که تو میکنی، صدها برابر آن است.
نمیدانم که خواهم توانست جبران کنم. امیدوارم آزاری به شما نرسد.
کامیونت رسیده بود و ما رفتیم که سوار شویم، ژانین ، مریم را بغل کرد، به سینه خود چسباند و تا لحظه ای که کامیونت از پیچ خیابان گذشت، میدیدمش که خیره به ما مانده بود، نگران فرشته من.
تا به استراسبورگ برسیم که مقصدمان بود سه روز طول کشید، در تمام راه، گروه گروه مردم بودند که باگاری و اسب و ماشین های قراضه داشتند می رفتند. اوراق هویت باید ما را تا مرز می رساند، از آن جا دیگر نیازی به هویت جعلی نبود آلمانی می شدیم و در خاک آلمان بودیم.
اما ماجرا چنان آسان نبود که فکر میکردیم در طول راه فقط مواقعی که برای کاری از کامیونت پیاده می شدیم من و میشل با هم حرف میزدیم، آنهم چه حرفی.
او مدام تکرار می کرد که اگر او را بردند خودم را به برلین برسانم، به خانه مان بروم.
باورش بود که حتی اگر گرفتار شود هم من و مریم در امان خواهیم بود و پدر و برادرش از ما محافظت خواهند کرد.
من نگران اینها نبودم و فقط می خواستم او را در آن سوی مرز ببینم.
در هر شهر و روستا، صحنه اعدام آلمانها یا کسانی که به همکاری با آنها شناخته شده بودند، تنمان را میلرزاند.
راننده کامیون میگفت دختر خاله ای در دیژون دارد و میگشت شاید او را پیدا کند که سرپناهی بیابیم.
به خانه ای رسیدیم که فقط گاراژ آن مانده بود. دخترخاله راننده کامیونت، کاری نمیتوانست برای ما بکند اما وقتی دید که مریم در دستهای پدرش به خواب رفته، با غرغر پذیرفت که شب را در همان گاراژ بخوابیم و خودش به خانه دوستی رفت.
فردا کامیونت از دیژون جلوتر نرفت. وسیله دیگری هم نبود تا ما را به استراسبورگ برساند.
راننده رفت و ما با دو سه بسته ای که داشتیم در آن جا گذاشت.
با مریم که سرماخورده و تب کرده بود. بیهوده در خانه ها را می زدیم.
و هر دقیقه اوراق شناسائیمان را کنترل میکردند.
و گاهی که بدگمان می شدند ما را به اتاقی می بردند، بسته هایمان را می گشتند. آشنایی من با پاریس و نشانی هایی که میدادم کمکمان میکرد.
همه جا میگفتم میشل و مریم مریض هستند و صدای هر دو آنها گرفته است.
شب شده بود و در خیابان بودیم.
لحظاتی به فکرم رسید که وضعم مانند چهار روزی است که در آن کشتی فرانسوی از ادسا به استانبول می رفتیم ولی
دیدم که بی پناه تر و بدبخت ترم.
در این حال یکی از همان جوانان عضو نهضت مقاومت به دادمان رسید که بعد از بازجوئی ما را به خانه پزشکی برد تا مریم و میشل را مداوا کند، دکتر پذیرفت که اتاق کنار حیاط را به ما بدهد، یک انباری سرد.
صبح، به تنهایی از حیاط بیرون آمدم و برای خریدن آذوقه و دارویی برای مریم رفتم به خیابان.
مردم در همان سرما در پارکها و کنار ساختمانهای بمباران شده خوابیده بودند. مردی راهنمائیم کرد که به شهرداری بروم و برای دریافت آذوقه نام نویسی کنم. صف درازی بود، در انتهای صف ایستادم به فاصله ای کوتاه پشت سرم دو دختر جوان جا گرفتند قرار شد جای مرا نگاه دارند و رفتم.
پاهایم نای تند رفتن نداشت، خودم میدانستم که سرما خورده ام و بیمارم ولی باید غذایی برای میشل و مریم می بردم که اوراق شناسایی شان در جیبم بود.
از خیابان که گذشتم صدایی در گوشم پیچید که میگفت پرنسس.
نزدیک بود با تمام تمرین هایی که کرده بودم برگردم ولی فورا برخودم مسلط شدم
به خود گفتم تو ژانین هستی.
و به راهم ادامه دادم ولی صدا نزدیک بود آنقدر که انگار در گوشم میگفت.
توجهی نکردم تا کسی آرنجم را گرفت.
_خواهش میکنم، پرنسس.
حالا دیگر قطع داشتم که سعید است. وحشتزده التماس میکرد.
صورتم از خشم درهم رفت. بی اختیار از دهانم پرید: . حیوان!
حیوان می لرزید و سعی می کرد که آهسته حرف بزند.
استدعا داشت که پولی به او بدهم.
آستینم را از دستش نجات دادم و به سمت صف رفتم بی هدف.
می خواستم از آن موقعیت بگریزم، آرزو داشتم که ناگهان ناپدید شوم.
حتم داشتم که اگر بفهمد که میشل همراه من است و با اوراق شناسایی ژانین سفر میکنم، آزارم خواهد داد.
می ترسیدم.
دنبالم به راه افتاد.
قدم هایم را تندتر کردم باز هم آمد، وقتی می رسید، آستینم را می گرفت و التماس میکرد به حرفهایش گوش کنم.
و من داشتم نقشه ای طرح میکردم.
تا این که ایستادم.
حالا در کنارکوچه ای باریک بودیم، از من خواست داخل کوچه شوم
_پولی به من بده. اگر نتوانم خودم را به سویس برسانم، اینجا مرا میکشند.
خشک و جدی گفتم پولی همراه ندارم .
می خواست جیب هایم را بکاود که نگذاشتم.
حالا تهدید هم میکرد و میگفت آن آلمانی کجاست شوهرت.
انگار چیزی در دورنم شکست.
در حالی که پیدا بود بدبخت تر از آن است که بتواند تهدیدی باشد برای کسی، ولی باز ترسیدم. دستم را به درون پالتویم فرو بردم، بسته اسکناسی در آن جا بود، میخواستم چند برگ را بیرون آورم انگشتانم فرمان نمی برد که چنگ انداخت و دستم را کشید، پولها را برداشت.
فریاد زدم همه اش را نه. دیگر پولی ندارم.
داشت فرار می کرد و صدایم را نشنید، شاید صدای قهقهه ای که شنیدم از او نبود و در خیالم پیچید.
تکیه داده بودم به ستون که صدای فریادی را شنیدم و به دنبال آن صدای شلیک گلوله ، دو جوان مسلح را دیدم که دنبالش می دویدند و به او فرمان می دادند که بایستد.
جوان تفنگش را به طرف او نشانه رفت.
دیدم که حیوان ایستاد نگاهی به من انداخت و دستش را که هفت تیری در آن بود بیرون کشید، باورم بود که مرا هدف میگیرد و میخکوب شده بودم.
شلیک کرد به زمین افتادم ولی تیری به من نخورده بود، به یکی از آن جوانان خورده بود.
و این بار صدای گلوله از بالا آمد.
به فریاد جوان، دیگران هم به کمکش آمده بودند.
صدای رگباری در کوچه پیچید و من که روی زمین افتاده بودم، وحشت زده چشمانم را بستم ولی دیدم که افتاد ، موهای نرم و پرپشتش در جلو سر سفید شده بود.
او را کشان کشان بردند.
می خواستم از صحنه بگریزم ولی آن جوان می خواست کمکم کند و اصرار داشت که با او به کمیسری بروم.
دیده بود که حیوان پول مرا دزدید و باج خواهی می کرد.
آمد به زبانم که بگویم او قاتل است، قاتل حیوان دیگری که پدرم بود اما از شدت هیجان به گریه افتادم، در میان گریه میخندیدم.
فقط صدای جوان را شنیدم که گفت:
مادام شما مریض هستید.
مریض تر از من مریم بود که وقتی بعدازظهر به آن اتاق کنار حیاط دکتر برگشتم در بغل میشل از تب میسوخت. میشل نگران و مضطرب نگاهم کرد و از من خواست تا مریم را پیش پزشک ببرم. گفت تصمیم داشت که اگر تا یک ساعت دیگر برنگردم، خودش این کار را بکند و به عقوبت آن هم فکر کرده بود.
به توصیه دکتری به ساختمانی رفتیم که شهرداری درست کرده بود، یک سالن بزرگ که در آن چند بخاری هیزمی و ذغال سنگی می سوخت و در آن بیش از هزار نفر زن و مرد در هم میلولیدند و بعضی پتوهای شهرداری را بر سرکشیده بودند و دور بخاری ها حلقه زده بودند.
ما هم گوشه ای جا گرفتیم، مثل هتل جورج سنگ نبود اما گرمای بخاری ها، آن را چنان لذت بخش میکرد گویی بهترین مرکز تفریحی جهان است.
یک هفته در آن سالن بودیم و در همان جا سال مسیحی نو شد.
ما وارد سال ۱۹۴۵ شدیم و هیچ تحولی در وضعیت مان رخ نداد.
جز آن که دانستم سعید را پس از دستگیری در شب تحویل سال نو تیرباران کردند.
در حالتی که جلو جوخه اعدام قرار گرفت نه نوه سلطان عثمانی بود و نه قاتل حیوان پیری در سن رافائل بلکه با هویت جعلی یک لبنانی محاکمه سرپائی شد. بیهوده از او ترسیده و پولهایم را از دست داده بودم، در آن حال نزار که بود ترسی نداشت.
حتی می توانستم در فردای آن روز، با رفتن به کمیسری پولهایم را پس بگیرم، ولی با هویت جعلی چطور می توانستم به چنین خطری تن بدهم.
از دست دادن آن همه پول، در شرایطی که همه چیز نایاب بود و معلوم نبود تا کی در آن وضعیت می مانیم حادثه ناگواری بود که در آن شب به ابعادش فکر نکردم.
در آن سالن که از هر ملیتی در آن بودند یک وجه مشترک در بین آدمها بود، و آن آرزوی گرفتن و کشتن یک نازی آلمانی بود. ما عادت کرده بودیم که ساکت و بی حرف تماشایشان می کردیم.
از وحشت میشل را تنها نمی گذاشتم و به زنانی که کنجکاوی میکردند میگفتم که بیمار است.
یک بار یکی از آنها گفت شوهرت لابد یکی از اجدادش آلمانی بوده است چون خیلی شبیه به آلمانهاست، پشتم تیر کشید.
نمی توانستیم آزادانه با هم حرف بزنیم. در پچ پچ های شبانه هم مدام همان وصیت همیشگی را تکرار میکرد که بدون او چه کنم و کجا بروم.
سخنی که حاضر به شنیدنش نبودم، یک شب با تندی به او گفتم که بعد از چهل و شش سال زندگی تازه خوشبختی ام را در کنار تو و مریم پیدا کرده ام، حتى تو هم نخواهی توانست آن را از من بگیری.
مثل هر بار به تندی جوابم داد که بهتر است واقع بین و منطقی باشم.
گاهی هم فقط یک جمله می گفت و آتشم می زد.
مثل آن روز که گفت دو سال قبل که خواستم اگر تقاضایم را قبول کرده بودی سرنوشتمان عوض می شد، من به فرانسه می آمدم و وارد وزارت خارجه نمیشدم.
با رسیدن پیامی از ژانین، اواخر ژانویه بار دیگر به راه افتادیم.
ژانین به زبانی که می توانست در تلفن سخن بگوید با اشاره به من گفت که به سویس برویم.
ولی میشل حاضر نبود و می خواست زودتر من و مریم را به خانه مان برساند.
هر روز در جستجوی وسیله ای بودم که ما را به مرز برساند.
بالاخره کوشش ها و رفت و آمدهایم نتیجه داد.
مردی حاضر شده بود با وانت خود که فقط یک نفر می توانست در جلو آن بنشیند ما را به مرز سویس برساند.
میشل باز هم اصرار داشت یکراست به سوی آلمان برویم و آن مرد که در اصل آرایشگاهی در بازل داشت و برای کاری به دیژون آمده بود که پیدایش کردیم، گفت که از سویس راحت تر می توان به آلمان رفت و اصلا احتمال گذشتن از مرزهای فرانسه و آلمان، در این حالت جنگی وجود ندارد و به استقبال مرگ رفتن است.
آماده حرکت شده بودیم که یک باره میشل به آن سلمانی که آلمانی خوب می دانست، به زبان آلمانی گفت که آیا حاضر است وانت را به ما بفروشد. مرد حاضر نبود. میشل، رقمی پیشنهاد کرد که باورنکردنی مینمود.
داشت معامله به هم می خورد که میشل گفت حاضر است نصف آن رقم را بپردازد و درعوض وانت را هم در بازل، به هرکس که او می گوید بسپارد.
نمی دانستم چرا چنین پیشنهادی می کند ولی عادت نداشتم که در کار او شک کنم. به او اطمینان داشتم و به عقل و درایتش
مرد سلمانی که شراب خورده بود و گویا معامله پیشنهادی میشل دهانش را آب انداخته بود، ناگهان دستش را به سوی میشل دراز کرد حاضر به معامله شده بود.
برای فراهم آوردن پولی که باید به آن مرد میدادیم ناگزیر بودم قطعه ای از جواهراتی را بفروشم که به تن خود و مریم بسته بودم.
این کار هم به آسانی صورت گرفت، مرد یهودی عتیقه فروش، گوشواره برلیانم را به نیم بها خرید و ما به راه افتادیم.
از میشل پرسیدم دلیل این معامله عجیب چه بود.
آن مرد که راحت تر می توانست ما را به مرز ببرد. جوابش ساده بود:
_می خواستم تنها باشیم با تو حرف بزنم. شاید دیگر چنین امکانی پیدا نشود.
بعد از آن، از من خواست شماره ای را حفظ کنم گفت که این شماره رمز یک حساب بانکی در بانک سویس است در شعبه ژنو. در آن جا ۳۰۰ هزار دلار پول وجود داشت و میشل از من می خواست که اگر او نبود. بعد از ژانویه ۱۹۴۶ آن پول را وصول کنم. تاکید داشت که یک سال دیگر باید آن پول را بگیری و میگفت آن پول تا آن تاریخ مال من نیست.
بهار در راه بود، حالا در جاده ای می رفتیم که امید داشتیم آن را نهایتی نباشد.
میشل آرام می راند، مزرعه ها و باغها را نگاه می کردیم و مردمی را که داشتند آثار جنگ را پاک می کردند.
تا مرز چیزی نمانده بود .
وارد اتاق نگهبانی شدیم.
نشسته بودیم روی نیمکت، به انتظار.
هر دویمان مریم را کریستنا صدا میکردیم که خودمان هم از یاد نبریم که ژانین و آندره هستیم.
مردی آندره را صدا کرد، میشل رفت.
یک ربع گذشت، مریم که رفته بود روی نیمکت و از پشت پنجره بیرون را تماشا می کرد، ناگهان گفت پدر.
بلند شدم.
داشتند او را سوار ماشین سیاهی میکردند. دستهایش را از پشت بسته بودند.
چشم هایم را مالیدم.
نه این کابوسی بود که شب های قبل هم دیده بودم، واقعیت نداشت.
به مریم چسبیده بودم تا به یادم باشد که حق ندارم بیهوش شوم و بیفتم.
لحظه ای برگشت، درست قبل از سوار شدن به ماشین سیاه، انگار مطمئن بود ما پشت پنجره ایم و چیزی گفت که کلماتش به گوشم نرسید.
دستهایش را تکان می داد، انگار میگفت خداحافظ.
میگفت زندگی کنید.
میگفت سفارش هایم را فراموش نکنید. اتومبیل سیاه به سرعت پیچید.
نام ژانین را صدا کردند.
وارد اتاق که شدم، یک صندلی بیشتر نبود. روی آن که نشستم گرمای بدنش انگار روی صندلی مانده بود که به گریه افتادم.
گریه ای بی امان که مریم را هم به گریه انداخت.
مرد از من می خواست نام واقعیم را بگویم و در این حال اوراق ما را در دست داشت.
حرفی نزدم.
نمی دانستم چه بگویم.
خودش کمکم کرد و نام و نشانی میشل را داد، شغلش را گفت مشاور وزارت خارجه، معاون فرماندهی آلمان در فرانسه.
گفت تا بدانم جای انکار نیست.
آنقدر بود که توانستم وقتی پرسید آیا ژانین و آندره می شناسم بگویم نه.
بعد از یک ساعت، از من خواست که به پاریس برگردم.
میگفت بدون اوراق هویت واقعی، در هر جای دیگر به دردسر میافتم.
اصرار داشت که چون فرانسوی هستم باید خود را به دادگاه پاریس معرفی کنم و حکم تبرئه بگیرم.
در لحظه ای به ذهنم رسید گفتم نه.
من فرانسوی نیستم.
خندید.
گفتم نخندید من ایرانی هستم.
رفت.
یعنی او را بردند. به همین سادگی.
لحظه ای خودم را دیدم که در خیابان دارم، با همان تن نحیف می روم، در همان جهت که آن اتومبیل سیاه رفت و تا من به خیابان برسم از نظرم ناپدید شد.
آنقدر دویدم که در سرچهارراهی پایم به هم پیچید و به زمین افتادم. زنها و مردها کنجکاو بالای سرم جمع شده بودند، تازه در آن جا به فکر دخترکم افتادم که در آن اتاق مانده است.
وقتی برگشتم به زندگی، مریم ایستاده بود روی همان صندلی و از پنجره داشت خیابان را می پائید.
خودش را در بغل من انداخت، پیشانیم را به سرش چسبانده بودم و درست مثل همان لحظه ای که از مادرم جدا شدم میگریستم.
_تنهایت نمیگذارم، نترس عزیزم. پاپا هم فردا می آید.
در گوشم گفت پاپا آندره، که به یادم آورده باشد که هویت دیگری داریم.
نمی دانست همه آن درد و رنج و پنهانکاری برای حفظ آن کسی بود که به همان آسانی از دستمان رفت.
مأمور مرزی که در اتاق نشسته بود آن چهره مهربانی را نداشت که پیش از آن دیده بودم، در نگاهش نفرتی بود.
اول سئوالش هم این بود.
_چطور به این ننگ تن در دادی، وطنت را فروختی. شرم نکردی.
میدانی اگر به همین مردمی که پناهتان دادند بگویم که تو که هستی، چکارت میکنند.
میدانستم.
و در آن دو ماه چندباری دیده بودم زنانی که گیسوانشان را در میدان شهر میتراشیدند و مردم به آنها فحش می دادند و گاهی گوجه فرنگی لهیده به سویشان پرت می کردند.
حالا این مرد مرا تهدید می کرد و برایم اصلا اهمیتی نداشت.
میخواستم بدانم میشل را به کجا برده اند.
ساعتی بلاتکلیف در آن اتاق ماندم، اجازه نداشتم بروم.
تا همان ماشین، یا یکی شبیه به آن برگشت.
سه نفر با قیافه های جدی و عبوس در آن بودند.
رفتند در اتاقی و مرا صدا کردند، مریم حاضر نبود تنها بماند و می ترسید.
اما به اصرار من همانجا روی صندلی ایستاد با نگاهی به خیابان، تا شاید پدرش را ببیند.
مردها از من بازجوئی کردند.
اتهامم خیانت به کشور، همکاری با دشمن و جعل اسناد دولتی بود.
بعد از دو ساعت بازجوئی که در لحظه ای از آن به گریه افتادم، از من خواستند بروم پیش مریم.
می خواستند با هم مشورت کنند.
وقتی به گریه افتادم که از آنها پرسیدم شوهرم کجاست.
آن جوانتر بود و قدی بلند داشت با نفرت گفت انداخته ایم در همان کوره هایی که مردم را می سوزاند.
گفتم میشل آدم کش نیست.
نیم ساعتی بعد بازهم مرا به اتاق صدا کردند. می پرسیدند مریم را چه کنند.
گفتم با من خواهد بود، کسی را ندارم. وکسی را نداشتم.
پیش از آن در بازجوئی هر نوع آشنائی خودم را با ژانین و آندره کتمان کرده بودم تا آنها گرفتار نشوند.
مرد با همان چهره عبوس گفت او را به یتیم خانه شهرداری می سپاریم گرچه آنها هم دیگر جائی ندارند.
از من سراغ پدر و مادر، خواهر و برادرم را گرفت.
گفتم هیچ کس را ندارم و دروغ نمیگفتم. گرچه تا آن زمان، به این موضوع فکر نکرده بودم.
التماس هایم فایده ای نکرد و مریم یک بار دیگر شاهد آن شد که ماشین سیاه رفت.
از داخل ماشین، وقتی وسط آن دو مرد نشسته بودم نگاهش کردم.
با خودم گفتم اگر من و میشل را اعدام کنند، سرنوشت او چه خواهد شد، با دوتا تکه جواهری که بر شکم کوچولویش بسته بودم.
ساعتی بعد در زندان، نشسته بودم لبه نیمکتی.
اتاق پر از هیاهو بود و من به میشل و مریم فکر میکردم که هنوز سرفه می کرد.
در این لحظه زنی که در ده شیرینی می فروخت مامور زندان شده بود، می آمد پولی می گرفت و به خرید می رفت.
یک بار شنیدم که به یکی از زنها می گفت که پیغامش را رسانده ، دریچه ای بر ذهنم بازشد

فردا، همان روزی بود که باید به پاریس تلفن میکردم، به ژانین .
از همین طریق خبر رفت.
فردا عصر بود که صدایم کرد ملاقاتی دارم.
با خودم گفتم چه کسی می تواند باشد، از در که بیرون رفتم اول از همه قیافه مردی ناآشنا را دیدم و بعد ژانین .
اول از همه پرسید مریم کجاست.
نمی دانستم.
مردی که همراه ژانین آمد، یک وکیل بود و چه تبحر و سرعت عملی داشت.
با حضور آن دو دلگرم شدم.
باید نامه ای می نوشتم تا شهرداری، مریم را به ژانین بسپارد.
دلم گرم شد و فقط ماندم با نگرانی از سرنوشت میشل.
در زندان می شنیدم که بمباران شهرهای آلمان ادامه دارد ولی برلین دیگر بمباران نمی شود، خانه ما الان در چه حال است.
صبح فردا، مرا آزاد کردند.
در ورقه آزادیم نوشته بودند خانم.
و به عنوان تابعیت جلو آن اضافه کرده بودند: ایرانی.
در حالی که همه جا مرا فرانسوی میخواندند.
بعد فهمیدم آن وکیل، به همین ترتیب مرا آزاد کرده.
چرا وقتی گفتند که اتهام من خیانت به کشور و همکاری با دشمن است، به ذهنم رسیده بود که اگر بدانند ایرانی هستم که این اتهام معنا پیدا نمی کند.
وکیل جوان این را می دانست.
سوار بر اتومبیل رنو آبی رنگ وکیل شدیم و به پانسیونی رفتیم که او و ژانین در آن شب قبل مانده بودند.
حمامی کردیم.
وقتی مریم را میشستم دریافتم که آن دو تا تکه جواهری که به تنش بسته بودم نیست.
حرفی نزدم.
در آن حالی که بودم بهتر بود به چیزی جز میشل فکر نکنم.
فرشته من یک بار دیگر آمده بود به نجاتم و می خواست مرا به پاریس برگرداند. گفتم که باید از میشل خبر بیایم.
اصرار داشتم که وکیل جوان، وکالت او را هم بپذیرد و با هم، همین امروز اگر می شود، به دیدن میشل برویم.
مگر نه این که او هم درجائی همان نزدیکی زندانی است.
ژانین که پیدا بود دارد چیزی را از من پنهان میکند گفت ميشل را به آلمان فرستاده اند.
گفتم پس من هم به آلمان می روم.
_غیرممکن است و تو را به آلمان راه نمی دهند، الان مرزها بسته است.
_من یک بچه آلمانی دارم.
ژانین اصرار داشت به من بفهماند که اگر بروم مرا هم دستگیر می کنند.
فایده ای نداشت.
ژانین، مریم را برداشت و بغض کرده رفت. رفت تا وکیل جوان خبر را به من بدهد.
_غیرممکن است!
این را با فریاد گفتم به طوری که هر کس در آن سالن بود رو برگرداند.
خبری که من قرار بود ندانم این بود که میشل، همان شب اول که او را بردند، با اسلحه ای که از یکی از همان جوانها ربوده بود ، خود را کشته است.
نه، این غیرممکن بود، دنیا نمی توانست چنین بی رحم باشد.
من اگر در نه سالگی یتیم شدم، مریم در چهارسالگی بی پدر شده بود.
حالا این مردم چرا داشتند میرقصیدند و شراب مجانی به هم تعارف میکردند.
نمی دانستم که رادیو اعلام کرده که آدلف هیتلر و اوابراون چند لحظه قبل از رسیدن متفقین ، خودکشی کرده اند.
روز هفتم مه، در برلین بودم.
ژانین نتوانسته بود مرا به رفتن به پاریس راضی کند.
جنگ جهانی تمام شده بود ولی نه جنگ من با روزگار.
خانه برژیت با افتادن بمبی به کلی ویران شده بود و آنها خود در یک پناهگاه بودند.
پدر و مادر میشل کشته شده بودند.
با چه زاری و بدبختی خودمان را به نزدیکی رایشتاک رساندیم.
جائی که خانه من و میشل بود.
بمباران چیزی از خانه برجا نگذاشته بود. سربازان روسی، با درگیری اجازه دادند که ما در آن ویرانه بگردیم.
برای مریم گفتم که این جا خانه ماست. سنگها و آجرها را کنار زدیم، پارچه ای بر پنجره آویزان کردیم و شب را در همان ویرانه گذراندیم.
آب را در لگن جوشاندیم و غذایمان چند بیسکویت بود و یک کنسرو.
کامیون روسی آمد و آب آورد، بولدوزرها با صدای بسیار خیابان ها را باز میکردند و مردم هنوز امیدوار بودند که کسانی را زنده از زیر آوار بیرون آورند.
هنوز گهگاهی صدای شلیک گلوله می آمد. هواپیماهای امریکایی از بالا بسته های پتو و غذای سرد میریختند.
کنسروهای امریکائی را با قاشق هایی که از خرابه آشپزخانه مان پیدا کرده بودیم میخوردیم.
مردم در خیابان لقمه نانی گدایی میکردند و ما همچنان سنگ و آجر جمع میکردیم.
روزها من و بریژیت برای پیدا کردن آذوقه می رفتیم
گرهارد در خانه می ماند.
او دونفر را اجیر کرده بود برای ترمیم خانه و با چه پشتکاری سعی میکرد خانه ای را که میشل گفته بود در آن جا بمانیم سر پا کند.
اروپایی ها در میان ویرانه هایشان در پی آن بودند که زندگی را دوباره پیدا کنند و خودشان را از زیر ویرانه ها و زخمهای جنگ به درآورند.
ماهم سرانجام در یک روز تابستانی، صندوق هایمان را از زیر زمین خانه بیرون کشیدیم.
نامه ها و مدارکم، یادگاری هایی از مادرم، از نزهت در صندوق هایی در زیر زمین وقتی بیرون کشیده شد، نه فقط برای روزها مرا سرگرم کرد بلکه چنانم در گذشته برد که نمی خواستم از آن بیرون بیایم.
چرا باید به دنیای تلخ واقعیتها برمیگشتم وقتی در صندوق میشل، نامه هایی را که برایش نوشته بودم پیدا کردم .
چقدر دلم برای روزهایی سوخت که میتوانستند در کنار او خوش باشند
چه آسانش از دست دادم.
کاری گرفته بودم در یک مرکز درمانی، و با استفاده از تجربیات دورانی که در دیر و بیمارستان نویی گذراندم، پرستاری میکردم.
بریژیت هم در یک کارخانه تولید آرد کاری گرفته بود و گرهارد هم از صبح تا شب کار میکرد ولی وضعیت فقیرانه ما تکانی نمیخورد و شکمهایمان سیر می شد.
مریم را گذاشته بودم در کودکستان که وابسته به مرکز درمانی ما بود.
بریژیت و گرهارد رفتند به غرب برلین و من برای محافظت از یادگار میشل در خانه مانده بودم و میدیدم که شرق آلمان دارد جدا می شود.
بالاخره مجبور شدم خانه آرزوهایم را رها کنم.
روسها، دو خانواده آلمانی را آورده بودند که با ماهمخانه شوند
در فرانکفورت در طبقه ششم یک ساختمان قدیمی جا گرفتیم.
بی آینده و بی هویت، نیمی فرانسوی و نیمی آلمانی، درگیر کاری طاقت فرسا که از توانم خارج بود، نزدیک به پنجاه سالگی می شدم که تلگرام ژانین رسید.
بلیت هواپیمائی فرستاده بودند برای من و مریم، برای سفری یک هفته ای به پاریس، با آن خبر که ملکه بیمار است و می خواهد مرا ببیند.
در فرودگاه ، از چهره ژانین فرشته من که موهایش را با رگه های سفید رها کرده بود به دور سرش، دانستم که ملکه، یعنی پناهگاه من رفته است.
وقتی بر مزارش در گورستان سان کلو، دسته گلی میگذاشتم به مریم گفتم که این مادر من است، مادر واقعی من که چهل سال پشت و پناه من بود.
روزی که باید برمی گشتم به فرانکفورت، در همان اتاقی که دفتر کار و کتابخانه ملکه بود، محمود میرزا که سرپرستی خانواده را به عهده گرفته بود بسته ای را به من داد و وصیت نامه ملکه را برایم خواند.
ملکه وعده ای را که وقت ازدواج من و میشل داد به واقعیت تبدیل کرده بود، سند اسماعیل آباد ساوه و زمین ده هزار متری در شهریار نزدیک تهران در آن بسته بودو حواله ای برای دریافت عواید این سالها از آقای مامقانی در تهران.
ملکه در وصیت نامه اش از من خواسته بود، در اولین فرصتی که بتوانم به تهران برگردم و از جانب او برگور مادرم گلی بگذارم و اگر توانستم در همان خانه منزل کنم.
ملکه نوشته بود از خدا خواسته که مریم در ایران بزرگ شود و ایرانی بماند.
وقتی از پاریس برمیگشتم از ژانین و آندره پرسیدم آیا می آئید با هم به تهران برویم.
وقتی این را میگفتم تصوری از شهری نداشتم که چهل سال پیش آن را با ترس ترک کرده بودم.
یک ماه بعد، هرگز گمان نمیکردم که تابستان سال ۱۳۲۷ را با مریم در تهران باشم.
آقای مامقانی در فرودگاه تهران در انتظار من بود، با او به پارک هتل رفتم که در آن جا برای من و مریم اتاقی گرفته بود.
همان غروب، در شهری که نمی شناختم، با اتومبیل بزرگ امریکایی هتل در محله ای که هنوز به نام پدر بزرگم بود و مرا به یاد آن دیو می انداخت دنبال خانه ام گشتم. نشانی را از آقای مامقانی گرفته بودم، اما نمی دانستم که آن جا همان خانه خاله خانم است.
خانه ای که هنوز چاه آب در حیاط آن، بی آب، منتظرم مانده بود تا در اولین نگاه به درون آن تصویر، دختر جوان را ببینم، با موهای طلائی، پریشان شده بر آب.
منصوره دختر کوچک خاله خانم با خانواده اش آنجا بود.
با دوتا نوه و چهار تا فرزندی که با دیدن ما ریختند دور و بر من و مریم .
ما هم صاحب خانواده ای شدیم در زادگاهم که در آن غریب بودم.
درشکه ها هنوز در خیابان میگذشتند و دودکش کوره های آجر پزی ها را دیدیم تاگورستان امامزاده عبدالله.
منصوره و بچه هایش کمک کردند گل وگلابی خریدیم.
آه بالاخره آمدم مادر.
خیال دل کندن از مزار او را نداشتم
و دلم باز پرکينه بود از آن دیو که در گورستان سن رافائل خفت.
در آن اتاق خالی که جز دو شمعدان قدیمی گرد گرفته و در صندلی که مقبره دار به سرعت دستی بر آن کشید چیزی نبود، ساعتی او با تنها گفتگو گردم.
باید قصه چهل سال را برایش میگفتم.
از میان همه آن چه در آن سالها از دست داده بودم فقط نزهت در نظرم بود و میشل.
همه اینها را همان شب، در نامه ای برای ژانین نوشتم.
چنان که در ماه بعد برایش نوشتم که خانه ای خریده ام در شمال تهران، در خیابانی که در دو سویش درختهای چنار است و به کوهستانی نگاه میکند معمولا پربرف نزدیک کاخ تابستانی خانواده سلطنت. زعفرانیه را در بچگی چندبار دیده بودم، در بالای آن كاخ سبزی بود که شابابا آن را خیلی دوست داشت حالا فرزندان رضا خان در آن ساکن شده بودند.
خانه ای که با فروش اسماعیل آباد، با کمک آقای مامقانی خریدم، درختانی کهن داشت. حوضی در وسط آن و پیچ امین الدوله تکیه داده به دیوارهایش، و یک آلاچیق در وسط حیاط این خانه شباهتی به خانه محقر دوران دانشجویی نمی برد، حتی از خانه مان در برلین هم بزرگتر بود.
مریم را گذاشتم در مدرسه فرانسویها در تهران، مدرسه ای که در کنار کلیسایی بود و راهبه ها و مادران روحانی آن را اداره می کردند.
تهران ارزان بود و زندگی در آن راحت، گیرم برای من که در اروپا بزرگ شده بودم مشکل عمده آب آن بود، آب آشامیدنی از جوی خیابان به آب انبار می افتاد و من باید آن را می جوشاندم تا به مریم بدهم.
در همان اولین روزها، آقای مامقانی پیشنهاد کرد خانه خیابان شاپور را بفروشم
همان خانه ای که منصوره و خانواده اش در آن جا بودند ولی خیلی سریع به او گفتم که هرگز آن خانه را نخواهم فروخت. خانه یادگار مادرم بود.
یادگار شبهای آخری که در زیر کرسی در اتاق کوچکی در آن حبس بودم.
طفلک منصوره به این تصور که ممکن است خانه را بفروشم روزی به من گفت که دامادش آماده است بخشی از پول آن را بپردازد و بقیه آن را به اقساط بدهند.
چه خیالی.
او را بغل کردم و گفتم هرگز این کار را نمیکنم.
خانه مال اوست و همین قدر که رخصتم می دهد گاهی روی قالیچه ای که در حیاط پهن میکند کنارش بنشینیم تا از سماور برایم چای بریزد، مدیون او هستم.
او در همه این سالها، خانه و یاد مادرم را نگهبانی کرده بود، چطور آقای مامقانی فکر میکرد که این خانه را می فروشم.
معصومه، دختر منصوره هم با شوهرش که گروهبان ارتش بود با من به خانه زعفرانیه آمدند تا ما تنها نباشیم جز آن که منصوره هم گاهی می آمد و چند روزی پیش ما میماند.
اول شبی که در آن خانه خوابیدم، به خودم گفتم انگار چهل سال از خودم دور بوده ام، این جا آسمانش با من مهربان است.
کاش میشل بود و با هم در این خیابان شنی راه می رفتیم و از بوی شب بو و پیچ امین الدوله مست میشدیم.
تازه در این مقام جای خالی او برایم بیش از همیشه پیدا شده بود و داغش اشکی میشد که بی اختیار بر چهره ام می دوید.
از آقای مامقانی خواستم تا ترتیبی بدهد که نام فامیلم را عوض کنم، فامیل آلمانی مریم را هم.
نمیخواستم بار نام آن دیو را دیگر تحمل کنم.
میخواستم با دخترم یکی شوم.
عرض حالی نوشتم و اداره ثبت پذیرفت روزی که رفتم شناسنامه جدید را تحویل بگیرم، مسئول ثبت به دفتر رئیس کل هدایتم کرد.
مرد موقری با موهای سفید پشت میز بزرگی نشسته بود.
نگاهی به من انداخت و خود را معرفی کرد و دستور داد چای آورند و در همان لحظات که میخواستم علت این محبت را بدانم برایم گفت که نوه یکی از خاله های من است.
پرسید:
آیا دوست دارم خانواده ام را ببینم.
هفته بعد در یک مهمانی در خانه او که در امیریه نزدیک کاخ تابستانی سلطنتی بود با صدنفری آشنا شدم که همگی بستگان نزدیکم بودند.
رها شدم در میان امواج خاطرات آنها که پیرهایشان مادرم را دیده بودند و کمابیش میدانستند مادرم به چه سرنوشتی دچار شده است.
گرچه حرفی درباره آن نمی زدند.
هرگز گمان نداشتم که خاطره ای به این پررنگی در ذهنم مانده باشد مگر وقتی به دیدار خاله ام خانم فخرالدوله رفتم.
وارد پارک امین الدوله شدم، از دروازه که گذشتم همه چیز برایم آشنا بود.
انگار همان دیشب خواب دیده بودم.
جزئیاتش به یادم مانده بود.
چرا در همه این سالها، به یادشان نیاورده بودم.
خانم فخرالدوله پیر شده بود و همان طور که با روسری سفید و چادرنمازی که به کمر خود بسته بود نشسته روی تخت در زیر سایه بید به حرفهای من گوش میکرد.
نمی دانست که در همه آن سالها، در غربت سرد، از لحظات تنهایی بارها کودکیم را مرور کرده ام و آنقدر که این خاطرات را در دلم زنده نگاه داشتم، تصویر باغ ادسا که ده سال در آنجا گذراندم، در دلم نمانده بود.
هر هفته، در گوشه ای از شهر شناسنامه ام باز می شد.
به دیدار یکی دیگر از فامیل می رفتم و حکایت همان بود.
پیرهای خانواده برایم دلنشین بودند که مادرم را به یاد می آورند و هر گفته آنها مرا که دور از زادگاهم بزرگ شده بودم پر میکرد، هویت می بخشید.
یک سال بعد که ژانین و آندره به تهران آمدند، و آن یک ماهی که بریژیت و گرهارد میهمانمان بودند، از وسعت خانواده ای که بافته بودم به حیرت افتادند.
آنها همیشه مرا تنها دیده بودند و گمان نداشتند که در دیار خودم سر و سامانی دارم.
حیف که ژانین و آندره گرفتار بچه ها و نوه هایشان بودند وگرنه خیلی دلشان می خواست به تهران بیایند و مثل من که در سفارت فرانسه کاری گرفته بودم، آنها هم می توانستند در تهران که درنظرشان زیبا هم بود بمانند.
دیگر انگار قرار بود حادثه ای زندگی آرام ما را برهم نریزد و آرامش دلخواه آن پابرجا بماند، اگر آن تلفن نمیشد.
سال ۳۷ بود و تابستان.
رفته بودم سفارت و بعدازظهر مریم را از کلاس تابستانی ژاندارک برداشتم و به خانه رسیدم.
اتومبیل نداشتم، یعنی می توانستم اتومبیل کوچکی بخرم ولی ترجیح میدادم صرفه جویی کنم.
نیمی از زمین های شهریار را فروخته بودم و بعد از فروختن آن، زمین ها رو به گرانی گذاشت اما بازهم موفق به خریدن اتومبیل نبودم.
تاکسی از جاده پهلوی پیچید در زعفرانیه
به دلم افتاد که خبری می تواند باشد.
در خانه را که زدم انگار یداله خان پشت در بود که فورا آن را باز کرد.
گفت:
- یک آقای خارجی با شما کار دارند، در حیاطند.
تعجب کردم اگر از کارکنان سفارت بود باید خبر می داد، جز آن که تا یک ساعت پیش در سفارت بودم و خبری نبود.
در این فاصله چه خبری می توانست اتفاق افتاده باشد.
با اشاره دست یداله خان، نگاهم را به آلاچیق چرخاندم بیخود دلم شور می زد. در آن ده سال که به تهران آمده بودم، برخلاف همه سالهای دوری، حادثه بزرگی در زندگیم رخ نداده بود تا دلم شور بزند. در همان حال که به سمت آلاچیق می رفتم از یداله خان می پرسیدم از او پذیرایی کرده.
جواب زیر لبی داد.
از لای نرده های آلاچیق که در میان برگ درخت، گم شده بود، مرد پیری را دیدم با موهای سفید.
سفیدسفید.
چرا باید آن غریبه مرا چنین نا آرام کرده باشد، اصلا چرا باید یداله خان غریبه ای را به خانه راه داده باشد. غریبه خارجی.
دو تا پله را می بایست بالا بروم تا آلاچیق.
رفتم.
مرد پیر که پشتش به من بود برگشت. اما ممکن نبود، حتما خطایی در نظرم می آمد. نه، ممکن نبود. گذاشتم حرف بزند.
_پرنسس!
ولی صدایش کار را تمام کرد. دستم را به دیوار الاچیق گرفتم و قبل از آن که سقوط کنم نشستم روی نیمکت.
میشل؟
میخندید.
آرام و بی صدا.
میشل من بود، اما پیر و سفید مو.
کمی خمیده.
میشل زانو زد جلو نیمکت.
دستهایم را گرفته در دستهایش و آن را میبوسد.
به موهایش دست کشیدم، آشنا نبودم با لمس کردن مردی.
از روزی که میشل من در آن اتومبیل سیاه نشست و رفت دیگر مردی را به این نزدیکی ندیده بودم.
فقط فریاد میزدم مریم
باید می آمد و می دید که پانزده سال بعد از مرگ پدرش، او زنده شده، اینجا مقابل من در آلاچیق خانه مان زانو زده بود
چه چیزی جز فغان و اشگ مریم که در آغوش این مرد فرو رفته بود می توانست مرا به حرف آورد.
دخترکم هیچ چیز نگفت، فقط با دیدن او ایستاد، با چشمان گشاده نگاهش کرد و بعد نگاهی به من انداخت که هنوز روی نیمکت میخکوب بودم و وقتی شنید که مرد به آلمانی گفت عزیز من، مریم.
خودش را در آغوش او انداخت و زار زد. مگر در یادش مانده بود چیزی.
خواب ندیده بودیم.
در آن بعد از ظهر میشل آمد.
واقعیت دردناکتر از آن بود که تصور میشد.
او در همان زندان دیژون توانسته بود با فریفتن ماموری که برای زندان گذاشته بودند، فرار کند.
همان مرد او را به چند کیلومتری شهر برده و رها کرده بود.
و میشل در همان زمانی که من در حبس بودم و دخترکم در یتیم خانه شهرداری توانسته بود خود را به مرز آلمان برساند با گذشتن از کوه و خوردن شاخه و و برگ درخت ها، به نزدیکی برلین رسیده بود اما در آنجا سربازان روسی با شلیک گلوله ای به پایش او را به دام انداخته بودند.
در حالیکه می خواستند او را بکشند خود را معرفی کرده و گفته بود که از بسیاری از اسرار آلمانی ها خبر دارد و معاون ریبن تروپ بوده است .
در اردوگاهی که چهارسال را در آنجا گذرانده و به سیبری منتقل شده و سرانجام پس از پانزده او را آزاد کرده اند و با کمک سفارت آلمان شرقی توانسته خود را به برلین برساند ، به هوای آن که ما در آن خانه ایم و از آن زمان یک سالی را در جست و جوی ما بوده است.
سرانجام نیز یک تصادف ساده او را به برادرش گرهارد رسانده در فرانکفورت.
داستانهای رنج طاقت فرسای او ، به داستانهای تخیلی شبیه بود تا واقعیت.
ولی حالا این میشل بود که در مقابل من نشسته بود.
میشل می پرسید چرا به خانه مان در برلین نرفتی.
برایش گفتم قصه آن روزها را.
پرسید حساب بانکیت را گرفتی
پرسیدم کدام حساب.
و در آن لحظه به یاد شماره هایی افتادم که با چه زحمتی در فاصله دیژون تا مرز برایم گفت تا حفظ کنم.
عجیب تر آن که در همه آن سالهای فقر و تنگدستی آلمان که بعضی روزها هیچ چیز برای خوردن نداشتیم، به یاد آن حساب رمز سویس نیافتاده بودم.
انگار با رفتن میشل و رسیدن خبر مرگ او، آن شماره ها هم از ذهنم پاک شده بود.
باور کردنی نبود.
میشل رسیده بود و دوباره میثم شده بود .
فقط پایش لنگ می زد و از درد آن در خواب ناله می کرد و همه وجودش رنج میکشید.
شبها وقتی در خواب صدای ناله اش بلند می شد می نشستم، نگاهش میکردم و رنج می بردم از این که کاری برایش نمیتوانستم بکنم.
رنج می برد اما دردهایش آرام نمی شد.
هرشب از خود بی خود می شد و یدالله کمکش میکرد تا در رختخواب بیفتد همچون سنگی که به چاهی افتاده باشد.
شصت سالگی من رسید.
ژانین و آندره هم خود را رسانده بودند از پاریس، بیخبر از من.
مریم مرا به هوای آن که دیداری از یکی از دوستانش بکنیم از خانه دور کرد غروب هم که آمدیم ماشین را تا جلو ساختمان راندم و با حیله های مریم نظری به آلاچیق نکردم که در آن جا تدارک دیده بودند.
حمامی کردم و آماده شدم تا مثل همه شبهای تابستان در آلاچیق شام بخوریم.
صدای منصوره را شنیدم.
آمدن او هم عجیب نبود گاهی برای دیدن ما و دخترش می آمد. اما...
وقتی پایم را در حیاط گذاشتم ناگهان چراغها روشن شد، لای تمام درختها و گلها چراغ های ریز کاشته بودند و شمع های بلندی که راه را تا آلاچیق مشخص می کرد، در آنجا ژانین و آندره انتظارم را میکشیدند.
تا ماه درآمد بیدار ماندیم.
آخرهای شب باز هم میشل، خرابتر از آن بود که بتواند بنشیند و مثل اول شب برقصد.
با آن پای ناقصش کوشیده بود لزگی برقصد، کاری که در زندان سیبری یادگرفته بود.
چرا از دردهایش دیگر چیزی نمیگفت.
با آن که شب خوش گذشت با کبابی که در همان حیاط پخته شد و کیک بزرگی که از قنادی نوبخت خریده بودند، ولی وقتی که تمام شد من و ژانین و آندره، مثل همه سالهایی که با هم درد کشیده بودیم، در کنار هم در آلاچیق نشسته بودیم و از او می گفتیم.
از میشل که با آمدنش، زندگی به خانه ما آمده بود ولی می دیدم که دارد آب میشود.
از دو سه روز پس از آن که آمد مداوایش را شروع کرده بودم.
چشمانش کم سو شده بود، عینکی ساخته شد.
دندانهایش یکسره از دست رفته بود، آبراهایمن دندانی زیبا ساخت.
دوبار هم در بیمارستان خوابید بهترین بیمارستان تهران و بر پایش عمل جراحی صورت گرفت.
یک کلیه اش هم که از دست رفته بود، از تنش خارج کردند.
اتومبیل فورد مدل ۵۸ خریده بودم.
ما فقیر نبودیم و آماده بودم هر آنچه داریم را خرج او کنم ولی افسوس که به جایی نمی رسید.
_ژانین چکار باید بکنم.
کریستینا دخترش پزشک شده بود و در بزانسون کلینیکی داشت.
ژانتین میگفت میشل را به آن جا ببریم.
به همین خیال، بیست روز بعد رفتیم به پاریس.
پایش سیاه شده بود و درد جانکاهی داشت.
روزی که در ژنو از پله های بانک بالا می رفتیم دیگر تاب راه رفتن نداشت.
کار دریافت پولی که در بانک گذاشته بود، به آن آسانی نبود که تصور می رفت. بانکداری مدارک می خواست و مستند به گزارش ادعا میکرد میشل تیرباران شده است.
برای یافتن مدرک و مستند به آلمان رفتیم. من هر چه میکردم که از دنبال کردن ماجرا دست برداریم حاضر نبود و گاهی به تندی میگفت که باید آن پول را زنده کند.
بعد از چهار ماه وقتی با یک وکیل زبردست سویسی که استخدام کرده بودیم و مدارکی که از ادارات دولتی آلمان گرفته بودیم، برای چندمین بار از پله های بانک بالا رفتیم، ۲۴۰ هزار دلار بدون آنکه پس از بیست سال بهره ای به آن تعلق گرفته باشد، حواله بانکی را گرفتیم.
وقتی در بیمارستان مونسون نزدیک ژنو، حواله را به او نشان دادم لبخندی زد که مدتها بود رنگ آن بر صورتش ننشسته بود و گفت این را برای ادامه تحصیل مریم میخواسته است.
در حالی که من مایل بودم با آن پول معالجه اش را کامل کنیم و حتی به امریکا برویم، از معالجه طفره می رفت.
در همان بیمارستان بود که پایش را بریدند. سفرمان به آلمان این نتیجه را داشت که اسناد خانه برلین را کامل کردیم و همه مدارکی را که در بمباران آن شهر از بین رفته بود، رونوشت گرفتیم، کاری که به نظرم بی فایده بود.
او که به شرق برلین نمی آمد و اگر می آمد هم در آن جا مالکیت ملغی شده بود، چرا این همه بدان اصرار داشت.
او را به تهران برگرداندیم.
حالا دیگر روزها در اتاقش می نشست و فقط سیگار می کشید و می نوشت.
شبها گاهی به اتاقش میرفتم که در برگشتن از آن سفر، از اتاقم جدا شد. میدانستم غرورش تاب نمی آورد که همیشه با کمک دیگری حرکت کند.
ترجیح می داد تنها باشد.
آماده بودم که مریم را به خارج بفرستم که حالا در دانشگاه حقوق می خواند، اما انگار دل نمیکند و می دانست به همین زودی بار دیگر بی پدر خواهد شد.
که شد.
شش سال بعد از روزی که میشل آمد، از غفلت ما استفاده کرد و دست به خودکشی زد.
در پایان در اغما در بیمارستان پارس ، نیمه شبی چشمانش را باز کرد و مرا صدا کرد.
_پرنسس. خانومی
چه خوب که از خواب پریدم داشتم کابوس میدیدم.
اول سعی کرد به فرانسه جمله اش را بگوید نتوانست، به آلمانی گفت:
_زندگی خیلی زیبا بود اگر آدمهای بد نبودند. تو خیلی خوبی پرنسس.
چرا این همه رنج کشیدی.
و کوشید دستهای مرا با دستهای لرزان خود بگیرد که در نیمه راه شل شد و یخ کرد و افتاد. نگاهش کردم انگار سالیان دراز بود که نبود.
در مقبره خودمان دفنش کردم.
کنار مادرم خفت در امامزاده عبدالله. سفارش کرده ام مرا هم همان جا بگذارند.
میشل، تنها فرشته مذکری که در همه عمر دیدم، از همان جوانی وقتی با شرم و حیا سرش را پائین می انداخت و با صدای آهسته ای میگفت پرنسس شما را دوست دارم، صداقت داشت و این را در بدترین وضعیت ها گم نکرد.
مایل بودم سالها پرستاریش کنم، خودش نخواست.
وقتی از آرامگاهش برمیگشتیم از خودم می پرسیدم چرا عمر فرشته ها این قدر کوتاه است.
از آن روز، دیگر موجبی برای زندگی نداشتم، جز آن که مریم - یادگار او را به جائی برسانم.
زندگیم دیگر برکه ای آرام بود.
دفترش را صدها بار خواندم.
خاطرات سالها زندگیش در اردوگاه خواندنی بود، آن را به فارسی برگرداندم.
در انتهایش نوشته بود هزار بار مردم و زنده ماندم چون امیدی در وجودم بود.
می خواستم برای لحظه ای تنها عشق زندگیم را ببینم و مطمئن شوم او و دخترم
هستند.
هم شهامتش را داشتم و هم انگیزه اش را که خود را خلاص کنم.
بارها وسایلش را هم یافتم.
اما همین امید زنده ام گذاشت و هربار مانع شد.
چه خودخواهی بزرگی.
نکند وقتی دوباره آمدم خانم و مریم را آزار داده باشم.
در صفحه آخر آن دفتر نوشته بود با همه دردی که کشیدم ولی در مقابل آن سالهایی که با عشق زندگی کردم، می ارزید.
کاشکی زندگی یک لحظه بود، آن هم لحظه ای عاشقانه.
با مرگ میشل، در حقیقت من هم رفتم. دیگر چیزی از زندگیم نمی گویم.
چیزی برای گفتن نداشت.
نیمه شب زیر پتو بیدار شد و مثل همه آن چهار سال چند لحظه طول کشید تا باور کند کجاست و مثل شبهای دیگر اول از همه به یاد خانوم افتاد و بعد چراغ دوم خیالش روشن شد.
ناناز چه می کند الان.
_ناناز مواظب مادر هستی.
_ خانومی مواظب من است.
خواست چشمانش را باز کند و با نرگس حرف بزند مثل هر شبی که دل یکیشان می گرفت.
اما حالا که دلش نگرفته بود بلکه با فکر فردا بیخواب شده بود.
ولی نرگس چه.
بگذار بخوابد.
راستی نرگس بیداری.
احساس کرد که نرگس بیدار است و میخواهد این شب آخر را با او حرف بزند. نرگس تو دیوانه ای چطور می توانم تو را فراموش کنم.
تو هم همین روزها آزاد می شوی.
حالا بیا سرت را بگذار کنار سر من بگو چرا خوابت نمی برد ولی بیا اصلا از آن شب ها حرفی نزنیم فقط از آینده حرف بزنیم. داری گریه میکنی نرگس.
ای دیوانه این شب آخری است که من این جا هستم و فردا آزاد می شوم و می روم پیش خانوم، پیش ناناز که آن قدر انتظارم را می کشد.
پس چه میگفتی که حاضری جای من هم این جا بمانی که من بروم پیش خانوم.
مگر قول ندادی که وقتی آمدی بیرون بیائی پیش ما، پیش من و خانوم و ناناز. به حرف هایم گوش می دهی یا خوابی. دیوانه فردا آزاد می شوم.
صبح چانه اش زیر چادر به لرزه افتاده بود. دندانها را به هم فشار داد و تند رفت.
بی صدا میگریست پشت سر اکرم به راه افتاد تا اتاق نگهبانی و شنید همه جا اکرم جای او حرف می زند.
دو تا ورقه را امضا کرد و شنید که صدای مرد جوانی گفت خواهر اگر بدی از ما دیدی حلال کن.
و آخرین سفارش اکرم را شنید که می گفت اگر توانستی کاری کن نرگس هم زودتر بیاید بیرون.
برو سراغ فرامرز من.
نذر هفته قبل را به یادش می آورد و میگفت اسمش که یادت نرفته، فرامرز.
نه یادش نرفته بود.
اکرم برای تمام زندانی ها نذر می کرد.
نیازش فقط این بود که بروند بهشت زهرا به دیدن فرامرزش.
مریم می دانست اكرم همین یک پسر را داشت که حالا در قطعه شهدا خوابیده.
از در آخرکه گذشتند اکرم زد به پشتش. چشمهای دو تایی آنها پر اشک بود.
مدتها بود که حکایت آنها دیگر حکایت زندانی و زندانبان نبود.
یک ساعت طول کشید تا بالاخره در بزرگ باز شد و مریم آرام یک پایش را از چهارچوب آهنی در بیرون گذاشت احساسی از ترس تمام وجودش را پر کرد. آن طرف هیاهو بود و روز و او از هیاهو و روز می ترسید.
چه خوب که کسی نیامده بود.
تنها بود.
به اندازه ای که هیچ گاه در عمرش تجربه نکرده بود.
ساعتی بعد سرش را گذاشته بود به ستون حسینیه.
چادرش را کشیده بود روی صورتش و آن زیر تنها مانده بود با خیال رام و تحصیلکرده ای که مثل خیال نرگس سرکش نبود.
و دست خیال را رها کرد تا او را ببرد.
و برد به نیوجرسی
از آن جا مرور کرد که در چمن دانشگاه جمع شده بودند و او با لباس فارغ التحصیلی در ردیف اول.
در صف والدین بچه ها خانوم را دید شیک و متشخص.
چقدر خوشحال بود مادر.
کوبیده بود و از ایران آمده بود که در این مراسم شرکت کند.
با آن لباس آبی ابریشمی و کلاه لبه دار شهزاده خانمی بود که نه فقط نادر که بقیه هم به او خیره بودند.
مدرک لیسانس را در دستهایش گرفته بود و ایستاده میان خانوم و نادر با لبخندی تمام.
تکیه داده به ستون حسینیه، در خیال رفته بود به مسجد مسلمانان نیوجرسی.
داشت ازدواج می کرد با نادر.
خانوم را دید که آمد و یک ساعت جیبی داد به داماد.
ساعت قدیمی با زنجیری از طلا.
خود را دید در یک لباس قرن نوزدهم با کلاه و چتر در جلو یک تابلو با همان گردنبند و صدای عکاس و صدای فریاد نادر و صدای اولین جیغ ناناز را شنید در بیمارستانی در نیوجرسی.
صدای زندگی و به خواب رفت.
و خود را دید با ناناز در فرودگاه.
داریم می رویم به ایران نانا، پیش خانوم.
و تهران، شهر انقلاب و فریاد.
شهر مرگ بر شاه.
خانوم نشسته در ایوان با رادیویش.
با لبخندی سرشار از شادمانی.
_نادر تو هم بیا دیگر در زندگیمان چنین روزهایی را نخواهیم دید.

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه xewyvw چیست?