خانوم11 - اینفو
طالع بینی

خانوم11

مریم رفت تا در بیکرانه آغوش مادر ۱۶۲۳ روز را از یاد ببرد.
دید که ناناز از پشت خانومی را نگه داشته و پیشانیش را گذاشته روی استخوان پشت پیرزن که دستش روی عصا میلرزید. آنان بار دیگر به هم گره خوردند و هنوز او نمی دانست که در آن چهار سال بین ناناز و خانوم چه گذشته است.
روز اول این قدر دید که دخترش، مادر را مانند یک تابلوی عتیقه مواظب است و در نگاه آن دو چیزی می دید که برایش شیرین و مانوس بود و عجیب.
خودش هرگز با خانوم این قدر یکی نشده بود.
روزهای بعد دریافت که خانوم در نبودن او ناناز را چنان ساخته که اینک ، دخترکش نه آن موجود ظریف و بی پناه بلکه کوهی است که می توان به آن تکیه داد.
حالا شبی است و آنان نشسته اند در پناهگاهی که در غیاب او به خانه اضافه شده، زیرزمینی که در آن وسایل راحت خانوم هست، کنار تخت خانوم یک میز تحریر با یک ماشین تایپ و ضبط صوتی قدیمی و جعبه ای با دهها نوار کاست و یک تخت خواب که پیدا بود چنان جا گرفته بود که ناناز بتواند تمام شب خانوم را مواظبت کند.
کمتر از یک ماه بعد، وقتی که خانوم در سی سی یو بود نرگس به جمع آنان پیوست.
نرگس و مریم مدام ناگزیر بودند ناناز را از شیشه کدر سی سی یو جدا کنند و ناظر آن باشند که گاه پیشانیش را به دیوار راهرو بیمارستان تکیه می دهد و زیر لب چیزی میگوید.
مدام تکرار میکرد خانوم نرو.
صدای دخترک از هر شیونی غم آورتر بود. آن قدر گفت تا دستی، لوله را بست و سیم ها را قطع کرد و ملافه سفید را روی خانوم کشید که انگار وظیفه داشت ناناز را به دست مادرش بسپارد و برود.
ناناز رفت بالای سر خانوم، ملافه را بالا زد لحظه ای در چهره آرام زن نگریست پیشانی او را بوسید و فقط گفت خانومی مطمئن باش.
و دیگر گریه نکرد.
و قصه ما سرگذشت خانوم است، سرگذشتی که پیش از آن برای هیچ کس نگفته بود و در آن شب های تنهای دیجور موشک باران تهران گفت و ناناز آن را ضبط کرد.
قصه ای که دخترک را ساخت.
ساخت چنان که بتواند بی دیگران زندگی کند و باور کند که انسان را توانائی بیش از آن است که می پندارد.
ساخت چنان که دریابد آدمی با درد زاده می شود و با همه نازکی چونان کوه است. قصه خود را چنان گفت که دخترک آن را به تمامی دریابد.
ما نیز آن را بی هیچ کم و کاستی میآوریم. به یاد زنی که خانوم بود و هیچ نامی جز این نگرفت و هیچ عنوانی جز این برازنده او نبود.
زنی که زیر یک سنگ سیاه در وسط گورستان بزرگ تهران، گورستان امامزاده
عبداله خفته است و به خواست ناناز بر آن سنگ نوشته اند:
خانوم.
تولد چهارم فروردین ۱۲۷۸ - مرگ چهارم آذر ۱۳۶۴
وقتی یازدهمین نوار کاست تمام شد، مریم و نرگس، مثل بیشتر آن دو روز که نوارهای را می شنیدند، بی حرکت، دستهایشان را گذاشته بودند زیر چانه یا فرو کرده بودند لای موهایشان و آب دهان خود را قورت می دادند.
هیچ کدام جرأت آن را نداشتند که گریه کنند. اول از همه نرگس بلند شد ورفت در اتاق بالا تا خود را خالی کند.
آن یازده نوار، نه که ناناز را ساخته بود، بلکه مریم را هم ساخت، او که بخش عمده ای از زندگی مادرش را می دانست و از سالهای آخر آن هم به خوبی خبر داشت، هیچگاه از زبان مادرش با این جزئیات شرح زندگیش را نشنیده بود.
حالا از خودش شرم می کرد که چرا روزهای آن چهار سال زندان خود را به زبان می آورد.
اما از هر دو آنها عجیب تر نرگس بود که با شنیدن سرگذشت خانم انگار پیامی از آن شنید.
صدایی در درون به او می گفت باید جنگید برای هرچیز که ارزش دارد.
قصه ما، به قاعده باید این جا پایان میگرفت.
یعنی وقتی که جمع از امامزاده عبداله برگشت، قصه خانوم تمام شد، اما این گونه نیست.
اگر بسیاری هستند که وقتی می میرند مرده اند و قصه شان تمام می شود، خانوم چنین نبود.
او دخترکی نازک را در آن شبها، با روایت زندگی خود برای زندگی آماده کرد، قصه خانوم بی روایت زندگی ناناز ناتمام میماند.
مریم وقتی از زندان بیرون آمد، خود بزودی دریافت که واسطه ای است و خانوم، چوب دست خود را به ناناز سپرده است.
باید صبر می کرد تا سال ۶۵ هم برسد و جشن آغاز هجدهمین سال تولد ناناز را وقتی برپا کنند که دیپلم خود را گرفته و سری به جنوب غرب در خون، زده باشد. دیده باشد صحنه هایی از ایثار جوانانی که گاه از خود او به سن و سال کوچکتر بودند .
یک هفته ای را که ناناز همراه خواهران محله، در نقش مددرسانی، پرستار، عکاس در سنگرها گذراند، بی آنکه خمی بر آبرو آورد یا ترسی دردل راه برایش خود ماجراها داشت که می خواست باز بگوید.
و سرانجام در پائیز آنان رفتند.
پس از دیدار نیمه شبی از امامزاده عبداله، بر مزار خانوم و میشل و به احترام خانوم فاتحه ای خواندند برمزار عصمت السلطنه مادر خانوم که تصویرش همراه آنان بود تا یاد خانوم را در دلشان زنده دارد که آن مادر را همیشه یاد می کرد و تا رفت لحظه ای از یاد او غافل نبود.
ناناز قبل از رفتن، آن خانه، خانه خیابان شاپور را به نوه های منصوره صلح کرد و به مادرش گفت که خانه خیابان شاپور را از آن رو به هر پنج تایشان واگذاشته که مطمئن باشد به آسانی آن را از دست نمیدهند.
مقصدشان پاریس بود، زادگاه مریم، جائی که زبانش را می دانستند و در جاجای آن، تصویر خانوم در ذهنشان زنده می شد. خیابان پاسکیه در مادلن، سن میشل خانه قدیمی ژانین، کلیسای نویی و بیمارستان قدیمیش که خانوم در آن دو سالی را به عزلت گذرانده، پارک سان کلو که دیگر از آن باغ بزرگ خبری نمانده بود و تنها یک بنا از آن برجا بود، خیابان فرش و خانه ای که همچنان وجود داشت بی آن که دو سرباز آلمانی نگهبانش باشند، گران پاله جائی که عکسی از خانوم وجود داشت که بر نیمکتی در مقابل آن نشسته بود، در اولین سال ورود به پاریس و...
ناناز به مدرسه رفت، نرگس به کلاس زبان و مریم هم اول کوشید تا در یک موزه یا گالری نقاشی کاری همچون مادر پیدا کند و چون نشد مغازه کوچکی در نزدیکی موزه لوور اجاره کرد که در آن تابلوهای نقاشی، یادگاری های لوور و مانند آن فروخته میشد و بر بالایش عکس بزرگی از میدان شاه اصفهان قاب کرده بود کار عکاس ایرانی.
اما دو سال بعد، زندگی آنان را به آمریکا فرستاد تا ناناز در دانشگاه هاروارد حقوق سیاسی بخواند هنوز سال ۱۹۸۹ نشده در بی بی سی به تهیه گزارشهای خبری پرداخت.
فردای بیستمین سال تولدش پیشنهادی از شبکه تلویزیونی تازه تأسیس NEWS رسید.
پیشنهاد شبکه برای ناناز قرار دادی پنج ساله به مبلغ هر سال چهار میلیون دلار بود که او را در صف یکی از برنامه سازان و خبرنگاران گران جهان قرار می داد.
نرگس هم بزودی به تیمی پیوست که ناناز را در سفرهایش همراهی می کردند، به عنوان منشی.
در سال ۱۹۹۵ ناناز به آن نقطه ای نزدیک شده بود که خانم می خواست .
در یک روز پائیزی، آنها به تهران برگشتند. ناناز داشت به فیلمی فکر میکرد که ساخت آن را در خاطر داشت.
فیلمی مستند از زنان ایرانی.
شب قبل او و نرگس دور از چشم بقیه گروه به خانه خیابان شاپور رفته بودند که بنای محقرش دست نخورده مانده بود. ناناز از ناصر خان، پسر آقا يدالله و معصومه قول گرفت تا یک سال دیگر هم دستی به ترکیب خانه نزنند، پس از آن مانعی ندارد اگر می خواهند آنرا بکوبند و چهار آپارتمان کوچک به جایش بسازند که نقشه اش را آماده کرده بودند.
مصاحبه ناناز با رئیس جمهوری ایران که شرایط دولت را برای مذاکره با آمریکا برشمرد، سروصدای زیادی در امریکا برپا کرد.
و این درست مقارن با روزهایی بود که او آماده ازدواج با داود میشد، دیوید راکول میلیونر زاده امریکایی که با او در هاروارد همکلاس بود.
در جشن ازدواج ناناز گفت قصد دارم نواری را پخش کنم که به زبانی است که شما نمی دانید و خودم آن را ترجمه خواهم کرد.
بر پرده سفید، تصویر زنی پیر ظاهر شد که روی تشکچه ای نشسته بود، تکیه داده بر متکایی و رو به دوربین میگفت.
به قول آندره مالرو
زندگی چیز بی ارزشی است و هیچ چیز از آن ارزشمندتر نیست
سالها پیش، وقتی در عین نومیدی بودم یکی به من گفت این زمین با یاس و امیدواری، با عشق و نفرت ساخته شده و هرذره اش از اینهاست. فقط مرغهای دریائی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را کم کنند و
جائی را برای نشستن نیابند، آنقدر بال میزنند که با توفان فرونشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موج ها می افتد مرغ دریائی نیست.
مرغ دریائی در اوج می میرد، آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن میکند تا سقوط را نبیند.
خیلی کوچک بودم که نفرت را شناختم و سالها را با او گذراندم. اما وقتی زمان کوتاهی عشق به سراغم آمد دانستم که با او می توانم هرروز را سالی کنم. وقتی فهمیدم که قوی ترین دیوها در مقابل فرشته ظریفی که آدمیزاده باشد چقدر حقیرند دانستم
که زمان را انسان می سازد.
من خودم آن را ساختم.
ناناز این فیلم را که یک سالی قبل از مرگ خانوم از او گرفته بود، در همه این سالها برای خود نگاه داشته و از تهران کشانده بود به بلرهاوس.
مریم پیش از آن هیچ چیز درباره این فیلم نشنیده بود.
حالا بلندشد، لبخندی برلب رفت دامادش را بوسید، ساعتی جیبی را که پشت آن تاریخ ساختش نقش شده بود و متعلق به سالهای اول قرن بیستم بست به دست داماد.
همان ساعتی که که عصمت السلطنه در بقچه ای نهاده بود و در سفارت روسیه در تهران به ملکه جهان سپرده بود، و همان ساعتی که مدت ها به دست میشل بود. مریم و ناناز و نرگس میدانستند که همان ساعتی است که وقتی در آن قریه مرزی سویس به خانم برگردانده شد به معنای آن بود که میشل او را تیرباران کرده اند.
گردنبندی هم به گردن ناناز انداخت، با زمردی که صد و چهل سال از عمرش میگذشت، کار اصفهان و نیم قرنی را در خلوت و سکوت یک صندوق بانکی گذرانده ناناز زمرد را بوسید و برچشم خود نهاد تا در آن تصویر خانم را ببیند و بوی او بشنود. که دید و شنید.
آوریل ۱۹۹۰ دیوار برلین فرو ریخت.
آن روزها، ناناز در میان مردمی بود که بالای دیوار بودند و یا در غرب دیوار پایکوبان و دست افشان منتظر آن که مظهر جنگ سرد فرو ریزد.
داشت رپورتاژی تهیه می کرد.
مردم در دو سوی دیوار سرود می خواندند و فریاد می زدند مرگ بر دیوار.
ده روز پس از فرو ریختن دیوار، ناناز و نرگس به رایشتاک رفته بودند و با کمک آدرسی که در دست داشتند خود را به خانه ای رساندند که خانه آرزوهای خانم بود.
نرگس دید که ناناز ایستاده آن سوی خیابان و از دور به آن خانه نگاه می کند. می دانست در چه خیال است.
ناناز که خیره شده بود به پنجره های خانه، خیالش را از پشت پرده ها فرستاد به داخل و زنی را دید با موهای سیاه که میز شامی را آماده کرده، دو شمع روی میز می سوزد و او چشم دوخته است به تلفن سیاهی که زنگی نمی زند.
باز پس گرفتن خانه پدری مریم به آن آسانی نبود که تصور می رفت.
در همین زمان، نماینده دویچه بانک سررسید و خبر داد که در همان وضعیت خانه را از مریم که تنها وارث میشل بود میخرد و خود کارهای حقوقی آن را دنبال میکند.
ناناز پرسید آن وقت خانه را چکار میکنید. مرد آلمانی با خونسردی جواب داد خرابش میکنیم، در این جا ساختمانهای بلند ساخته خواهد شد.
ناناز اصرار داشت که قبل از امضای سند، خانه یک روزی در اختیار او باشد.
در آن یک روز، گروه فیلمبرداری فیلمی از خانه گرفتند، مطابق سناریویی که در ذهن ناناز بود.
هرکاغذی را نگاه کردند، هردری را گشودند. در زیرزمین لای خرت و پرتها گشتند اما اثری نمانده بود، گذر نیم قرن همه آثار را از بین برده بود.
در سالهای آخر، خانه را باشگاه مدیران عالی رتبه حزب کمونیست کرده بودند
داشتند کارشان را تمام می کردند که پیرمردی آلمانی آمد و وقتی دید دارند فیلمبرداری میکنند گفت که سالها سرایدار همین باشگاه بوده است.
ناناز با او هم گفتگوئی کرد که ضبط شد و در آخر گفتگو از او پرسید چیزی که نشانه ای از یک خانم ایرانی باشد در آن جا نیافته.
پیرمرد گفت چرا خیلی چیزها بود ولی دورش ریختند.
ولی همه چیز را دور نریخته بودند.
پیرمرد در خانه اش یک کیف چرمی قدیمی داشت
کیفی که در روی آن شیر و خورشیدی نقش بسته بود.
_هدیه خوبی است برای تولد مریم. بوی خانوم را دارد
وقتی این را میگفت به نرگس، در ذهنش گذشت که خانوم انگار در هرجای جهان تکه ای از خاطرات خود را به درختی بسته. انگار می دانست که روزی من در جستجوی او همه جا سر خواهم زد.
به دنبال رد پایش.
لازم نبود با هم حرفی بزنند، می دانستند که این کیف متعلق به آن مرد چاق است که در بیمارستان نویی روی تخت خوابیده بود و نمی دانست آن راهبه ای که شبها می آید و داروهایش را مرتب میکند، گلهایش را تازه می کند همان کسی است که گفتند عقدشان را در آسمانها بسته اند.
مریم وقتی کیف را از ناناز هدیه گرفت ، آن را بوسید و وقتی فهمید از کجا به دست آمده پرسید چطور این کیف پیش خانوم مانده.
جوابی نداشتند.
مگر آن که آن مرد چاق خودش قبل از مرگ آن را برای خانوم فرستاده باشد. یادگار عشقی کودکانه و رویائی
مریم می خواست با پولی که از فروش خانه برلین به دست آمده بود خانه ای در واشنگتن برای ناناز بخرد، اما در این زمان ناناز خودش داشت به چنان سرعتی مشهور می شد که نیازی به آن پول نداشت.
بهترین کار را آن دیدند که مؤسسه بیمه ای درست کنند که مریم هم در آن متخصص بود و هم اطمینان داشت که موفق می شود. از آغاز دفتری گرفتند در برج دوم تجارت جهانی در نیویورک.
در آن جا، دفتری مجلل مخصوص مدیرعامل درست شد که ناناز در اولین روز با دسته گل بزرگی وارد آن جا شد و تابلوئی که یک نقاش کانادایی، از روی عکس از خانوم کشیده بود.
عکسی که خانوم را در عین جوانی در پاریس نشان می داد نشسته برنیمکتی در محوطه گران پاله، پشت سرش ردیف اتومبیل های قدیمی و در کنارش یک دوچرخه.
ناناز، مریم و نرگس، وقتی تابلو به دیوار کوبیده شد، لحظاتی به تماشای آن ایستادند، نقاش کانادایی محشر کرده بود، آنها در تصویر خانوم را می دیدند که دستمالی هم در دست داشت، هرسه شان در ذهن به یاد می آوردند که این عکس مربوط به روزهای سختی است که خانوم در پاریس، به دانشکده میرفت.
و یادگار اولین دیدار اوست با میشل و خانوم برای او فقط دوست بریژیت بود که می خواست با برادرش گرهارد ازدواج کند. در زیر آن نقاشی بزرگ در تابلوئی کوچک خانم به عنوان بنیانگذار مؤسسه بیمه أدسا معرفی شده بود.
آنها شرکتشان را آدسا نام گذاشته بودند، نخستین منزلگاه خانوم، بعد از آن که تهران را ترک گفت.
پشت همان میز بود که برای اولین بار ناناز به مریم خبر داد که باردار است.
اما روزگار هنوز بازیها داشت.
بار دومی که ناناز به تهران آمد به خیابان شاپور رفتند.
خانه ای که نرگس رفته و ساکنان آن، یعنی نوه های منصوره را آماده کرده بود تا ناناز و بقیه سر برسند.
در حیاط خانه ای که نرگس و ناناز میدانستند خانه خاله خانم بوده است، همان جایی که خانم در شبهای درد و رنج، پیش از ترک تهران در آن پنهان شده بود، چاه آب بود بی آب و تخته ای گرد بر روی آن نهاده بودند.
ناناز لبه چاه نشست، تخته را برداشتند و وقتی گروه مشغول آماده کردن وسایل بودند ناناز که کسی نمی دانست در چاه چه می بیند سر در آن کرد و با صدای بلند گفت آآه...
دوربین دور او میگشت که نشسته بود و به زبان انگلیسی داشت از زندگی یک زن میگفت، زنی ایرانی.
اهالی خانه در گوشه حیاط جمع بودند به تماشای ناناز خانم.
پرژکتور نور به داخل چاه انداخت و فیلمبردار به لبه چاه رفت و دوربین را متوجه عمق چاه کرد.
کبوتران بر لبه ساختمان نشسته بودند.
ناناز که قرار گذاشته بود و می دانست که به زودی خانه را خراب میکنند و این آخرین دیدار از آن جاست، می خواست از هرگوشه آن فیلمبرداری شود.
نرگس به زحمتی او را برد.
به همان زحمتی که شب قبل از مزار خانوم جدایش کرده بود.
در آن جا هم شنید و دید که همه جا نوسازی می شود و دیگر اجازه دفن به کسی نمی دهند.
در دل گفت همه یادگاران را انگار دستی دارد از صفحه روزگار پاک میکند.
ولی من کار خودم را میکنم.
از پیش پیدا بود که دختری در شکم ناناز است و از پیش نام او هم معلوم بود.
تازه چیز دیگری هم برایشان از پیش آشکار بود.
خانوم در همان ماهی چشم به جهان گشود که درست صد سال پیش آن خانوم دیگر به دنیا آمده بود.
بقیه نوارهایی که از تهران آورده بودند به نظارت نرگس در قفسه های آرشیو رفت و روی آن نوشتند خانوم.
ناناز قصد داشت فیلمی درباره خانوم بسازد.
کاری که عقب افتاد به دلیل وضع حمل ناناز و به دنیا آمدن خانوم.
آن صبح پائیزی، ناناز آماده می شد تا به دفتر کارش برود.
چنارهای جادوئی ، رنگی از زرد و نارنجی برهمه جا پاشیده بودند.
در راه، تلفن همراهش زنگ زد.
مدیر شبکه به او خبر می داد که باید خود را فورا به نیویورک برساند و بهتراست دور بزند به سوی فرودگاه آرلینگتون که در آن جا هلیکوپتری آماده خواهد بود که او را ببرد.چرا نیویورک.
مدیر شبکه از او خواست که رادیو را باز کند و در جریان باشد که هواپیمایی خورده است به برج تجارت جهانی.
کسی که خبر را می داد نفهمید که ناناز ناگهان ترمز کرده و اتومبیلش را به کنار خیابان کشانده بود و در همین حال فریاد زد کدام برج
جواب شنید برج اول، همین الآن دارد میسوزد.
تلویزیونها نشان می دهند.
نفسی به راحتی کشید و فقط گفت
همین الآن.
و به یاد مادرش افتاد.
تلفن خانه مریم نواری را پخش میکرد. ناناز پیچید در یک پمپ بنزین و در آن حال مرتب سعی میکرد دفتر شرکت بیمه أدسا را بگیرد ساعت ۹ و ۱۱ دقیقه، یعنی مریم مثل هر روز صبح زود به دفتر رفته.
در سوپرمارکت کنار پمپ بنزین، چند نفری چشم دوخته بودند به صفحه تلویزیون. میخکوب بودند.
ناناز هم به میان آنها رفت.
کجائی مامان کجائی؟
_در دفترم، زیر سایه خانوم.
دیگر آخرالزمان است.
خانوم کجاست.
ناناز لحظه ای خود را گم کرد.
و فقط شنید مواظب خانوم باش و تلفن قطع شد.
دوباره به سوپرمارکت برگشت، گوینده خبر می داد هواپیمائی هم به واشنگتن نزدیک می شود.
همه سرگردان بودند.
پرستار خانوم گوشی را برداشت و ناناز فقط پرسید: سلامتید.
در راه فقط فریاد میزد: مریم.
و ناگهان به یاد نرگس افتاد.
تلفن دستی او هم از کار افتاده بود.
پس هرجا رفته اند، با هم رفته اند...
و درست در همین لحظه بود که برج اول و به دنبال آن برج دوم تجارت جهانی پودر شد و بر سر نیویورک می ریخت پودری سفید که ناناز نمی دانست که مریم هم در آن میان است و گردی از او در هوا پراکنده.
وقتی نشست جلو دوربین و چراغ روشن شد به نشانه آن که پخش می شود نگاهش به خانوم بود که در آغوش پرستار خود از پشت شیشه در اتاق پخش دست تکان میداد.
در پایان گزارش خود که در میان آن مصاحبه ای با شهردار هم گنجانده شده بود فقط گفت
مادر من هم در آن برج بود.
نرگس، در لحظه ای که حادثه اتفاق افتاد در راه بود که خود را به دفتر مریم برساند. پس زنده ماند.
روز بعد، ناناز در حالی که کلاه مخصوص ماموران نجات را برسر گذاشته بود و در میان توده ای از شیشه و پودر سفید در خیابان ایستاده بود، گزارش میداد و در آن لحظه جز مادرش به تصویر بزرگ خانوم فکر می کرد.
صدایش گرفته بود.
وقتی در مراسم یادبود کشته شدگان حادثه یازده سپتامبر در استادیوم نیویورک نشسته بود و به ترانه غم انگیز ما زنده میمانیم گوش می داد که از بلندگو پخش می شد، در گوش نرگس که شانه هایش
از گریه تکان می خورد گفت:
_مریم انگار فقط واسطه ای بود تا خانوم را به من برساند...
نرگس گفت:
_شبها که سر در کنار هم می گذاشتیم درزندان، خودش هم میگفت من چیزی نیستم هرچه هست خانوم است و ناناز.
حالا تو خانوم را داری، من چیکار کنم.
مریم تمام شد، به همین آسانی.
شانزده سال بعد از روزی که خانوم را در امامزاده عبداله گذاشتند و به خانه آمدند.
و هجده ماه بعد از آن که خانوم دیگری وارد جهان شد.
روزی که ناناز و نرگس رفتند تا آپارتمان او را در خیابان پنجم منهتن باز کنند روی میزش تصویر کودکی خودش در کنار خانم و میشل در چند قاب عکس چیده شده بود.
یادداشت هایی روی میز بود برای ناناز.
که به خواهش او نوشته شده بود برای فیلمی که از خانه خیابان شاپور تهیه کرده بود و قرار بود درادامه آن ناناز گفتاری از وضعیت زنان در جوامع سنتی را بکارد.
ناناز یادداشت ها را برداشت و آماده شد که پس از سه هفته گیجی دوباره کار را از سر بگیرد.
اول از همه به فکر فیلم خانوم افتاد که نوار آن مونتاژ نشده در قفسه دفترش بود.
نزدیک ظهر، در دفتر اولین حلقه نوار ویدئویی را که در دستگاه گذاشت تصویر خود را دید با شکم برآمده که نشسته بود روی لبه چاه و داشت در دوربین حکایت می گفت:
این خانه مادر، آبا اجدادی من است.
که ماجرای یک قرن را در خود حمل کرده است و به همین زودی ویران می شود و به جایش آپارتمان های جدیدی می نشیند و اثری از چاه نمی ماند...
در نوار دستی پیدا بود که درپوش چوبی چاه را برداشت.
ناناز سر خود را در چاه کرد و گفت
آه... آه..
پرژکتور در درون چاه گشت.
ناناز که داشت فیلم را نگاه میکرد زیرلب گفت خدای من.
باورش نمی شد، روی نوار مغناطیسی در کف چاه موهای پریشان و طلائی رنگ دخترکی رنگ پریده نقش بسته بود برای لحظه ای.
ناناز نوار را به عقب برد.
نه خطایی در کار نبود، این بار گذاشت تا دوربین از چاه به در آمد، در گوشه ای یک دخترک با چارقدسفید، چشم و ابروئی مشکی دیده می شد که صاف داشت در چشمهای دوربین نگاه میکرد.
انگار از چیزی نگران بود.
انگار به جائی اشاره می کرد.
انگار حرفی میزد.
دخترکی با موهای بلند که لبهایش تکان می خورد انگار چیزی میگفت.
ناناز گفت خانوم چیزی گفتید.
چهره دخترک در دوربین خندید.

پایان

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khanoom
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hyjsf چیست?